جای خالی نیما در جهان معاصر؛ نگاهی به شعر آی آدم های نیما

تاریخ سرایش

این شعر در بیست و هفت آذر سال ۱۳۲۰ سروده شد یعنی سه ماه بعد از اشغال ایران توسط متفقین و در سال ۱۳۲۵ در اولین کنگره کانون نویسنده گان در خانه وکس توسط نیما خوانده شد .

ساختار شعر

شعردر بحر رمل و در ۳۴ سطر سروده شده و شعری سمبولیک و نمادین  واجتماعی است و جزء این شعری ست به تمام نیمایی از حیث تم  ومضمون و موتیف.

خوانش شعر؛آی آدم ها

چرا عنوان شعر آی آدم هاست . چرا شاعر آدم را بدون واسطه و بدون مقدمه خطاب قرار می دهد.چه اتفاقی در حال افتادن است یا افتاده است که حوصله نمی کند با مقدمه ای آدم ها را مورد خطاب قرار دهد.این آدم ها چه کسانی هستند؟چرا تعین خاصی از نظر رنگ و نژاد و سن و جنسیت و طبقه ندارند.چرا برای شاعر صرف آدم بودن کافی ست که مورد خطاب قراربگیرند و آگاه شوند از آنچه در جلو چشمانشان در حال اتفاق افتادن است .

چرا شعر با یک هشدار آغاز می شود این هشدار چه مضمون و معنایی دارد و از چه روست .

آی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

این آدم ها که در کنار ساحل نشسته اند و غمی بر دلشان نیست چه کسانی هستند .؟

چرا شاد و خندانند. این شادی و خوشی آیا همزنان است با غم و اندوهی دیگر.

ساحل و این ساحل مشخص چگونه جایی ست که عده ای در آن زده اند بر طبل بی خیالی و جهان به تمامی به کام شان است و خنده و شادی از دست وزبانشانان می ریزد .  

یک نفر در آب می سپارد جان

چه کسی در حال غرق شدن است . ؟

چراشاعر بما نمی گوید این کسی که دارد غرق می شود به نام و آدرس مشخص کیست

آیا شاعر می خواهد بگوید این کسی که دارد غرق می شود می تواند یکی از نزدیکان هر کدام از ما باشد

این که دارد غرق می شود در کجا و چگونه  دارد غرق می شود وچرا شاعر دارد ما را آگاه می کند از غرق شدن یک نفر. مگر آن ها که در ساحل نشسته اند نمی بینند.

 نمی بینند که کسی دارد غرق می شود .اگر نمی بینند چرا و اگر می بینند چرا واکنشی نشان نمی دهند.این خود مداری وبی اعتنایی به دیگران ریشه در کجای بینش آدم های ساحل نشین دارد

آیا شاعر دارد آدم ها را از زوال انسانیت شان آگاه می کند .؟

 آیا دارد به آدم ها می گوید در حال فرو رفتن هر چه بیشتر در دنائت و پستی و فرومایگی هستند. آن هایی که دارند می بینند برادران و خواهران شان در جای جای جهان ،در این سوی وآن سوی آب ها در حال غرق شدن در زندگی و مصائبی که از هر سو موج بر می دارند هستند و کاری نمی کنند .

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

چرا یک نفر دارد مدام دست و پا می زند . چه عواملی او را در خود گرفته است که او ناچار است برای زنده ماندن دست و پابزند و سعی کند در دریای مصائب غرق نشود.

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

دریا چرا تیره و تند و سنگین است .این چگونه دریایی ست و این دریا کجاست .؟

این تیرگی و تندی و سنگینی از کجا بر می خیزد.چرا دریا نباید آرام و ساکت و روشن و سبک باشد .

آیا این دریای تند و تیره و ساکت به ناگاه چنین نشده است یا از قبل چنین بوده است .

تاکید شاعر بر این که می دانید نشان می دهد که از قبل بوده است و مردم بر این امر واقف اند . می دانند داستان چیست .می دانند که آدم ها در این  دریا دارند هر  روز و هر ساعت غرق می شوند . پرسش اما این جاست که اگر آگاهند به وضعیت موجود پس چرا کاری نمی کنند این انفعال عملی و اخلاقی از کجا بر می خیزد و کجای کار این جهان خراب است

چرا این هشدار جدی گرفته نمی شود .چه عواملی در این جدی نگرفتن دخیلند . این عوامل طبیعی ست یا اجتماعی ست.آیا طبیعت بنا را بر غرق کردن آدم ها گذاشته است واجازه نمی دهد ساحل نشینان به غرق شدن دیگران توجه به خرج دهند یا عوامل اجتماعی در آدم ها حسایت زدایی کرده است. ارزش ها فرو ریخته اند و سختی روزگار جامعه را به منجلاب رذالت کشانده است  که دیگر کسی به مرگ کسی واکنش نشان نمی دهد و آنقدر روزانه آدم ها غرق شده اند که دیگر کسی به غرق شدن کسی توجه نمی کند.

دانستن و مسئولیت

دانستن در بطن خود مسئولیت آدمی را بهمراه می آورد آن که نمی داند و کاری نمی کند  احمق است اما آن که می داند وبر ساحل شاد و خندان نشسته است از جنس دیگری ست ونامی دیگر دارد. اما پرسش این است چرا در این برهه زمانی آگاهی مسئولیت نمی آورد . باید دید در کُدهای اخلاقی و شعور و وجدان اجتماعی چه تغییراتی ایجاد شده است که بی مسئولیتی غالب شده است .چه چیزی جامعه را بی اخلاق کرده است و ریشه وجدان خفته بشریت چیست. وچرا آدمی به این حد از دنائت سقوط کرده است که می داند دریا تیره و تار است و کاری نمی کند.

آن زمان که مست هستند

از خیال دست یابیدن به دشمن،

آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید

که گرفتستید دست ناتوان را

تا توانایی بهتر را پدید آرید،

آن زمان که تنگ می بندید

بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم؟

یک نفر در آب دارد می کند بیهوده جان، قربان.

پرسش این است که وجدان خفته آدم ها را چه زمانی باید بیدار کرد و چگونه.

موقعی که مست پیروزی بر دشمن خیالی خود هستند 

هنگامی که فکر می کنند دست ناتوانی را گرفته اند 

موقعی که کمر همت شان را بسته اند تا کاری بکنند 

چه هنگامی با مردمی که در خواب غفلت اند و مدام در حال انجامی کاری بیهوده اند باید گفت که کسی دارد جان خود را از دست می دهد برای نجات آن آدم  باید کاری کرد .

این غفلت و سردرگمی ریشه در کجای کار انسان معاصر دارد .چرا آدم ها نمی توانند به این درک درست برسند که در این لحظه بخصوص که آدمی در جلو چشمانشان دارد جانش را از دست می دهد کاری بکنند آیا کاری واجب تر از نجات جان انسان هم هست؟ .

آی آدمها که در ساحل بساط دلگشا دارید،

نان به سفره جامه تان بر تن،

چرا شاعر باز هشدار می دهد ومخاطب قرار می دهد کسانی را که نان در سفره و لباس در تن و روزگار دلگشایی دارند .

چرا با برهنگان و گرسنگان کاری ندارد. آیا می پندارد کسی که گرسنه و برهنه است و در دریایی تیره گذران زندگیش دارد غرق می شود پتانسیل کمک به دیگران را ندارد یا نه، هم اینانند که در حال غرق شدن اند.

یک نفر در آب می خواهد شما را

موج سنگین را به دست خسته می کوبد،

باز می دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه هاتان را ز راه دور دیده،

چرا کسی که دارد غرق می شود ودست ها و بازو هایش درجنگ با موج ها خسته شده است ودهانش را برای بلعیدن اکسیژن باز می کند در حالی که چشمانش از وحشت دارد از حدقه بیرون می زنند.سایه هایی از مردم را در ساحل می بیند.

 این دوری و تنهایی و فاصله از چه روست؟ چرا بین کسی که دارد در این روزگار در دریای مصائب غرق می شود با آنانی که نان برای خوردن و لباس برای پوشیدن وبساطی خوش دارند این قدر فاصله است . این فاصله طبقاتی از چه روست .

آیا این تصور بیهوده ای نیست که ما از کسانی کمک بخواهیم که ممکن است خود مسبب همین غرق شدن آدم ها در دریای تند و سنگین روزگارند.

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابی اش افزون.

می کند زین آب ها بیرون

گاه سر، گه پا، آی آدمها!

چرا شاعر سعی می کند با تشریح وضعیت غریق آدم های به ساحل نشسته را به رحم آورد و بگوید او دارد در این گود کبود روزگار غرق می شود مدام آب می خورد و مدام بی تابیش افزون می شود وتنها کاری که می تواند بکند گاهی دست و یا سرش را از آب بیرون بیاورد تا بلکه نجات دهنده ای بیابد. و باز همین آدم ها را مورد خطاب قرار می دهد.

نجات دهنده کیست

برای کسی که دارد در روزگار خود غرق می شود و منتظر نجات دهنده ای ست و این نجات دهنده با او فاصله ای بسیار دارد و غرق در اوهام و سر خوشی های خود است  تا چه حد امید نجاتی هست .

راوی دارد مارا از غرق شدن یک نفر آگاه می کند در حالی که نجات دهنده ای در ساحل نیست.این را راوی به ضرس قاطع می داند اما می پندارد برای خلق این نجات دهنده برای بیدار کردن این ناجی که کسی نیست جز تمامی جامعه باید دست به افشاگری بزند باید با توضیح و وضع کسی که دارد غرق می شود آدم ها را از سرخوشی و تغافل بیرون بیاورد.

 چرا که آدم ها که باید نجات دهنده خود باشند.آدم هایی که در مستی و بی خبری وسرخوشی غوطه ورند و به همین خاطر برای نجات جان یک نفر که می تواند هر کسی باشد کاری بکنند

او ز راه مرگ این کهنه جهان را باز می پاید،

جهان کهنه چگونه جهانی ست. پر واضح است که کهنگی در مقابل تازه گی و نویی معنا می یابد.چرا جهان نو شد و ما نشدیم. چرا جهان به مدرنیته رسید و ما نرسیدم.چرا جهان از عقب ماندگی و قرون وسطی بیرون آمد و ما بیرون نیامدیم. بدون شک تمامی این چراها در ذهن کسی که دارد غرق می شود سر بلند می کنند.و او در حالی که دارد در جاده شمشیر قدم می زند و هر لحظه در این گود کبود به مرگ نزدیک و نزدیک تر می شود به این جهان کهنه می نگرد.

چرا بین این غریق و جهانی که دیگر کهنه شده است فاصله بسیار است . این جهان  کهنه کجاست و چگونه جایی ست .‌آیا کهنگی ش در قواعد و رسومی ست که این جهان بر مدار آن می چرخد.؟

 آیا بخاطر این کهنگی ست که نسبت به کسانی که دارند غرق می شود این قدر بی تفاوتند.؟

چرا باید جهان کهنه هنوز بر قرار باشد.؟ آیا این کهنگی دلیلی بر کهنگی آدم ها نیست.

آیا کهنه در حال رفتن است اما نو قادر بزایش نیست.؟

می زند فریاد و اُمید کمک دارد.

با این حال از همین جهان کهنه امید کمک دارد و فکر می کند این جهان کهنه می تواند نو بشود و او را از مرگ نجات بدهد. اما راز ورمز نوشدن یک جهان کهنه چگونه است .

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!

پس این گونه نیست که این ساحل نشینان بی خبر باشند که در فاصله ای نه خیلی دور از آن ها چه اتفاقی دارد می افتد.چرا که دارند از ساحل تماشا می کنند کسی را که در حال غرق شدن است 

موج می کوبد به روی ساحل خاموش؛

پخش می گردد چنان مستی بجای اُفتاده. بس مدهوش

می رود، نعره زنان این بانگ باز از دور می آید،

موج فریاد غریق را به طرف ساحل خاموش می آورد اما در ساحل این فریاد پخش می شود مثل مستی که از هوش رفته است بی ثمر می گردد و باز بر می گردد اما باز صدای غریق از راه دور می آید

آی آدمها!

و صدای باد هر دم دلگزاتر؛

در صدای باد بانگ او رها تر،

وبار دیگر شاعر هشدار می دهد  اما باد می آید و این باد هر لحظه بیشتر و بیشتر و دل آزارتر می شود و صدای غریق در باد بی ثمر می شود وبه گوش کسی روشن و واضح نمی رسد .

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها،

آی آدمها!

اما از دور و نزدیک صدای کمک می آید .کسی دارد غرق می شود و از دیگران کمک می خواهد و کسی هست که هشدار بدهد و فریاد بر آورد و آدم ها را مورد خطاب قرار دهد.

ضرورت نجات دیگران

چه زمانی یک جامعه به درک این ضرورت می رسد که مهم نیست چه کسی از کدام تیره و تبار با کدام رنگ و نژاد و آئین دارد در دریای تیره روزی دست و پا می زند و غرق می شود و باید برای نجات جان او کاری کرد.

چه زمانی آدمی از خود خواهی های فردیش دست می کشد و به درک این ضرورت می رسد که خوشبختی امری همگانی و جمعی ست و محال است در جامعه ای بدبخت به خوشبختی فردی رسید.

چه زمانی آدمی به این ضرورت می رسد که باید کاری بکند کارستان و ریشه تمامی رذالت های بشری را که در جامعه طبقاتی جا خوش کرده است از بن و ریشه بیرون بیاورد و در زباله دانی تاریخ بریزد.

بنظر می رسد تا رسیدن به این ضرورت ودرک این ضرورت راه درازی در پیش است.

   جمع بندی کنیم

به این شعر سمبولیک از دو منظر می توانیم نگاه کنیم .

نخست با نگاه کردن به تاریخ سرایش شعر که بیست و هفتم آذر سال ۱۳۲۰ است که کشور در اشغال متفقین قرار گرفته است. اشغالی که نتیجه بد فهمی رضا شاه از پیروز جنگ و بهم خوردن توازن قوا و نقش ایران در این مجادله جهانی و کاری که باید ایران در این وضعیت بحرانی می کرد.

ایران بدون آن که خود بخواهد اشغال شد.این اشغال بهر روی صورت می گرفت ایران باید پلی بین انگلیس ها و امریکایی ها برای رساندن کمک به روس ها می شد.

قدرت های بزرگ به این نتیجه رسیده بودند که خطر اصلی فاشیسم هیتلری ست پس باید در هم کوبیده می شد و ایران باید پل این کمک ها می شد. اگر رضا شاه از این درایت بر خوردار بود و اگر مجلسی درکار بود و عاقلان کشور در امور نقش داشتند درک این مسئله کار سختی نبود که ایران بفهمد در این شرایط چه بخواهد و چه نخواهد باید در طرف متفقین قرار بگیرد و با ایفای این نقش طلب حقی بکند چه در امروز و چه در فردای پیروزی.

اما در آن روزگار آدم کار بلدی در سیاست جهانی در اطراف رضا شاه نبود. دیکتاتوری بیست ساله همه را رانده بود و در اطراف دیکتاتور جز مشتی بله قربانگو ومجیز گوی کسی نبود . واگر هم بود گوش رضا شاه بدهکار  مشاوره کسی نبود. دیکتاتور در همه دوران ها خودش را عقل کل می داند. پس آن شد که نباید می شد و ایران وارد دریای تند و سر کش حوادث 

روزگار خود شد.و صدای کمک خواهی هایش بگوش مردمی که در بدبختی و غفلت زندگی می کردند نمی رسید و هر کس دنبال کاری و راهی بود که راهی به نجات کشور نمی برد.

نگاه دوم نگاه عام تری ست ؛از دست رفتن کرامت های و ارز ش های انسانی.

ارزش هایی که آدمی را از بُعد حیوانی خارج می کند و آدمی را آدم می کند

این دو رویکرد در این روزگار وانفسا که کرامت های انسانی لگد کوب قدرت های وحشی و زیاده خواه آن سوی آب ها و این سوی آب ها می شود جای خالی نیمارا خالی تر از همیشه بما نشان می دهد

بشریت معاصر نیاز به نیمای دیگری دارد که به وسعت تمامی حنجره انسان شاعر و معاصر وآگاه و دردمند و فهیم این روزگار نعره بردارد و هشدار بدهد تا خفتگان وغافلان و پهلوان پنبه های روزگار را از خواب غفلت بیرون بیاورد و با صدایی به وسعت تمامی جهان بگوید

آی آدم ها 

که در ساحل نشسته شاد  وخندانید

یک نفر دارد می سپارد جان.

 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate