سیاست در شعر نیما؛ بازخوانی شعر مهتاب

ساختمان شعر

شعر مهتاب شعری نمادین و سمبولیک است در بحر رمل و در پنج بند سروده شده است و شش عنصر سازنده دارد:

راوی

شب

سحر 

صبح 

قوم

مرد پای آبله

شب خود دو جزء دارد که مهتاب است و شب تاب که عناصر سازنده شب اند.

قوم تشخص خاصی از نظر ملیت و مکان زندگی ندارد پس می تواند هر قومی در هر مکانی باشد.

مرد پای آبله هم همین طور تشخص خاصی ندارد  و می تواند هر پیام آوری باشد.

سال سرایش شعر

این شعر در سال ۱۳۲۷ سروده شده است درست در ۵۱ سالگی نیما.و سرودن این شعر در این سال بی علت نیست.جنبش دموکراتیک مردم ایران با فراز و نشیبی از فاز دیکتاتوری رضا شاه بیرون آمده است و تلاش می کند راهی بسوی دموکراتیزه کردن جامعه پیدا کند.

تشکیل حزب توده و قدرت گرفتنش و بعد بر آمدن جنبش دموکراتیک آذربایجان نور امیدی  در دل روشنفکران ایجاد می کند اما دیری نمی پاید که هجوم ارتجاع آغاز می شود و تبریز و فرقه دموکرات در خون می غلطتند و بعد نوبت به سرکوب اتحادیه های کارگری و حزب توده می رسد. مجلس پانزدهم زیر فشار ارتجاع و سر نیزه ارتش تشکیل می شود و این داستان ادامه پیدا می کند تا ترور شاه در بهمن سال ۲۷ در دانشگاه تهران و فضا هرچه بیشتر با دستگیری رهبران حزب توده  بسته تر می شود .جنبش انقلابی در سال ۱۳۲۷در حال عقب نشینی بود

معنای لغات

می تراود: می تابد 

مهتاب: ماه

شب تاب: کرمی که در شب از خود نور سرخ و زرد و بنفش ساطع می کند

خواب شکستن: از خواب بیدار شدن

چشم تَرَم: چشم گریانم

به جان باخته: مرده

نازک آرای: نازک آراینده

دست سائیدن ؛ پرداختن و انجام دادن کاری

عَبَث: بی فایده

پایْ آبِلِه: پایی که تاول زده است.

خُفْتِه: مجاز به معنای غافل و بی خبر 

خار در جگر شکستن: بیقرار شدن

خواب در چشم کسی شکستن؛ مانع خواب وی شدن

خار در جگر شکستن : رنج و اندوه بسیار تحمل کردن

چیزی بر سر کسی شکستن؛ فروریختن آن چیز بر سر او

خواب به چشم کسی شکستن :بیدار شدن 

بند نخست

می تراود مهتاب 

می در خشد شب تاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند

شعر با یک خبر آغاز می شود ؛موقعیتی که راوی در آن قرار دارد.شکستن خواب در چشمان اشکبار او

پرسش این جاست چرا راوی خوابش نمی برد و چرا چشمانش اشکبار است.

خود در سطر نخست بما می گوید . راوی از شبی مارا خبر دار می کند که بدون شک شب است .چرا ؟به این خاطر که مهتاب می تراود و شب تاب هم می درخشد.

تراویدن تابیدن است بیک معنا اما تراوش کردن و نشت کردن و جرعه جرعه بیرون زدن هم معنا می دهد و مراد نور و روشنایی کم سویی ست که به تأنی در دل تاریکی نشت می کند درست مثل نوری که در تاریکی شب از زیر شکم کرم شب تاب ساطع می شود .پس براستی شب است و غلظت شب را می شود از نوری که از کرم شب تاب ساطع می شود و یا از مهتاب می ترواد فهمید .  

در این شبی که براستی شب است چه اتفاقی دارد می افتد یا افتاده است که راوی را دگرگون می کند .

به خواب رفتن قومی که نسبت مشخص و معینی با راوی دارند.خوابی عمیق که امکان بیداری در آن و با آن نیست.

اما خواب که در زندگی آدمی امر غریبی نیست.آدمی می خوابد و بیدار می شود و زندگی را از سر می گیرد و غذا می خورد . این پروسه برای تجدید قوای آدمی و احیاء آدمی امری لازم و ضروری ست .پس این چگونه خوابی ست که در نظر شاعر امر غریبی می آید.

بدون شک این خواب باید خوابی معمولی نباشد که از پس آن بیداری و زندگی و جنب و جوش می آید. این خواب، خواب غفلت است و بی خبری از آن چه دارد بر سر آن ها و دیگران می آید .

بند دوم

نگران با من استاده سحر

صبح از من می خواهد

کز مبارک دم آو آورم این قوم بجان باخته را بلکه خبر

در جگر خاری لیکن

از ره این سفرم می شکند. 

قید سحرگهان زمان وقوع داستان را بیان می کند و نشان می دهد که قسمت عمده ی شب سپری شده و سپیده دم فرا رسیده است.

اما این چه سحرگهانی ست که بُعدی انسانی بخود می گیرد و در کنار راوی می ایستد و از نگرانی خود با ما حرف می زند.

اینجا سحر نماد کیست و چیست که در کنار شاعر ایستاده و نگران است .

سحر مرز میان تاریکی و روشنی صبح است. وبنوعی اشاره به زمان دارد زمانی برای بیدار شدن و بر خاستن. پس می تواند نوعی مبشر یا بشارت دهنده باشد مثل یحیی که بشارت دهنده آمدن عیسی بود.

سحر می آید تا آمدن صبح را بشارت دهد و می تواند بمعنای زمان بیداری و هشیاری آدمیان نیز باشد.راوی تمام شب را تا سحر بیدار مانده است.

اما سحر چرا ایستاده است.چرا نمی رود .مگر نه این است که شب که به پایان می رسد سحر می آید و سحر می رود تا صبح بیاید.

این نرفتن علت دارد.شب گذشته است اما خیل خفتگان هنوز در خوابند و سحر نگران آن ست که برود و صبح بیاید اما کسی نباشد تا با بیداریش به صبح سلام  بگوید وبیداری خود و جهان پیرامونش را جشن بگیرد.

اما راوی هم چون سحر نگران است ،بخاطر آن که صبح چیزی می خواهد. چه چیزی؟اینجا صبح نماد کیست که از راوی چیزی می خواهد

که از نفس مبارک او این قومی را که از خود غافلند و خودشان را و تاریخ شان و هویت شان را از یاد برده اند خبری دهد.این خبر چیست که راوی باید این قوم بخواب رفته را از آن با خبر کند

چه سدی در برابر او قرار دارد که او نمی تواند این کار را بکند.

این قوم بجان باخته چگونه قومی ست.

جان باخته تر کیبی وصفی ست ومراد قومی ست که جان و روح حقیقت جوی خود را از دست داده اند .قومی که از آمدن صبح بی خبر است. صبحی که سر آغاز بیداری و زندگی ست.

جانباخته معنی مرده را هم می دهد .مرده در این جا کنایتی از خواب و بیخبری است وشاید نوعی گمراهی ست و دور شدن از حقیقت زندگی ست .

 و کلمة «بلکه» تاکیدی ست توام با شک و تردید برای دریافتن و پذیرفتن خبری که صبح می خواهد به این قوم بدهد و در واقع نوعی ناباوری ست به این قومی که بخواب رفته اند و بدنبال حقیقت نیستند.

چرا این قوم بخواب رفته بدنبال بیداری و بخود آمدن نیستند؟ 

راوی به ما در این مورد چیزی نمی گوید اما از خاری خبر می دهد که در جگر او فرو رفته است یا فرو کرده اند.

چرا در جگر او خاری فرو رفته است.چه کسی خاری در جگر او فرو کرده است .؟  

آیا این کار بخاطر این است  که از این راه  و از این سفر پشیمان شود؟.

در این راه و این سفر چه رمز و رازی نهفته است که او باید از ادامه و قصد آن پشیمان شود. چه کسانی متضرر می شوند و چرا ؟

این سفر چگونه سفری ست که نباید او بدان اقدام کند.؟

آیا این سفر گذر راوی از ابتدای شب تا انتهای شب است و سحر زمانی ست که رسالت او عینیت می یابد .

آیا یأس راوی از موفق نبودنش در ابلاغ پیام بیداری چون خاری نه در پایش که در جانش فرو می رود و او را آزار می دهد.  

آیا راوی از صبح بیداری دیگر اقوام خبر دارد که از بیدار نشدن قوم خود چنین بی تابی می کند و رنج می برد.

بند سوم 

نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کِشتم

و به جان دادمش آب

ای دریغا ! به برم می شکند

در این بند راوی از شکستن خبر می دهد. شکستن چه چیزی؟چه چیزی شکسته است و چرا . عاملش کیست و زمینه های این شکستن چه بوده است .واین شکستن کجاست.

 در کنار شاعر و در برابر چشمان او چیزی می شکند چیزی که او از جان خود آبش داده است . پرورشش داده است .او را بزرگ کرده است . و از جان خود و در جان خود اورا کِشته است.

تن ظریف و شکننده گل  نماد چیست.گلی که در جان راوی کاشته شده است و راوی بجان و دل اورا آب داده است .چرا این گل می شکند.

آیا راوی دارد از شکستن آرمان های انقلابی و رویا هایش حرف می زند .؟ و دارد بما خبر می دهد رویاهایی که بر آمده از سال ها رنج و تعب زحمت کشان ایرانی در محله های صابونچی و معادن باکو نطفه بسته بود و با خون دل کنشگرانی چون غفار زاده و پیشه وری قد کشیده بود تا پس از سر کوب ها و گریز ها از دست پلیس سیاسی در سال ۱۲۹۹ با شکست روس های سفید  و آمدن ارتش سرخ به بندر انزلی در پیکر حزب کمونیست ایران دوباره جان بگیرد درانقلاب گیلان قد بکشد وبا هجوم استعمار وارتجاع سر کوب شود و دندان بر جگر بگذارد تا شهریور بیست و دیکتاتور به تبعید برود و خود را در چهره حزب توده و اتحادیه های کارگری پیدا کند . با شکست فرقه بار دیگر ارتجاع سر از آستین بیرون بیاورد.

بند چهارم  

دست ها می سایم

تا دری بگشایم

بر عبث می پایم

که به درکس آید

در و دیوار بهم ریخته شان

برسرم می شکند

دراین بند راوی از شکسته شدن در و دیوار بر سر خود خبر می دهد .چرا؟

او منتظر آمدن کسی ست؟چه کسی قرار است بیاید .آن کس که قرار است بیاید از کجا و چه وقت و چرا می آید .

چرا او دست هایش را بهم می ساید و نشان می دهد که عصبی ست . چرا او نگران وعصبی ست آیا به این خاطر نیست که می داند آن که باید بیاید نمی آید وانتظار او انتظار بیهوده ای ست.و یا وقتی آن کس که باید بیاید و می آید هیچ چیز سر جای خودش نیست و برای آمدن او جمعیتی به استقبال نمی روند.

 چرا این انتظار او را ویران می کند. آیا انتظار انقلاب ،انتظار بر آمدن دوباره حزب زحمت کشان ، انتظار دو باره به خیابان آمدن مردم سر کوب شده انتظار عبثی ست؟

چرا این نیامدن ویا دیر آمدن اینقدرمهم است .مگر آمدن آن سوار نیامده قرار است چه چیزی را تغییر بدهد.آیا نیما منتظر باز گشت حزب و یا برادرش لادبُن بوده است . آیاهنوز منتظر است که لادبن از داغستان بیاید

بر ما معلوم است که لادبُن بعد از شکست انقلاب گیلان چند باری به ایران می آید . می آید کارهایی می کند و بر می گردد.اما نمی ماند بیک دلیل روشن مساعد نبودن وضعیت برای کار و فعالیت در ایران. ارتجاع سیاسی از هر سو بو می کشید تا فعالین حزب را که به ایران می آیند دستگیر کند.

وبعد نامه هایی ست که لادبُن به نیما می نویسد در مجموع پانزده نامه وآخرین نامه ۱۳ فرودین سال ۱۳۱۰ است.و دیگر بی خبری و انتظار. بنظر می رسد لادبُن چون دیگر رهبران حزب کمونیست ایران در فاصله سال های ۲۰۱۳۱۶ در تصفیه های استالینی کشته می شود

کور سویی از امید

اما راوی هنوز نا امید نیست.با این که سفر شبانه را با خاری در جگر به صبح رسانده است و در آستانه سحر و با سحر نگران بیدار شدن این قوم به خواب رفته بوده است و نشانه ای از بیداری را ندیده است باز کور سویی از امید دردلش شعله می کشد . باز در حالی که دست هایش را بهم می ساید منتظر باز شدن دری ست ،باز منتظر آمدن کسی ست .

هنوز تمامی آرزو ها و امید هایش را بر باد رفته نمی بیند.باز هم فکر می کند باید کاری کرد تا این قوم از خواب هزاران ساله بیدار شوند.

با این همه ندایی از درون تاریکی ها به او می گوید :نه امید به بیداری این قوم بخواب رفته نیست.

این ناامیدی از آدم هاست که خودش را در فروریختن سازه های ساخته شده توسط همین آدم ها نشان می دهد.

در و دیوار سازههایی بشری اند.توسط آدم ها وبا دست آدم ها ساخته شده اند. این سازهها نیازمند نگه داری و باز سازی اند.قوم بخواب رفته سازه های شان به امان خدا رها می شود وفرو می ریزد و ویران می شود.

 ویرانیِ دنیای مردم بر سر راوی تمام تلاش او برای بیدار کردن مردم را به پایان میرساند.  

بند پنجم

می تراود مهتاب

می درخشد شب تاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دَر دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش 

می گوید با خود

غم این خفته چند 

خواب در چشم ترم می شکند

چرا راوی باز بر می گردد به این موضوع که بیاد ما بیاورد که هنوز شب است .و مهتاب و شب تاب می آیند تا با نور کم خود گواهی بدهند به حضور قاطع شب.

خب راوی با شب و بودن شب می خواهد این بار بما چه خبری بدهد

مانده پای آبله از راه دراز

بر دَمِ دهکده مردی تنها

بر دم دهکده مردی از راه رسیده است که پاهایش تمامی تاول زده است .چرا؟

برای این که از راه دور و درازی آمده است . بچه منظور وپی چه کاری این مرد از راهی دور و دراز آمده است و رنج سفر را تحمل کرده است . و در این پیاده روی و سفر طولانی تمامی پاهایش زخمی وخونین شده است .

این مرد برای چه آمده است و با خود چه آورده است .آیا این مرد در ضمیر ناخودآگاه نیما لادبُن نیست که از داغستان ،با پای پیاده از راه ها و بیراهه ها آمده است  تا گرفتار قزاقان رضا خانی نشود و در این راه پیمایی طولانی و سخت پاهایش تاول زده است

کوله بارش بردوش

چرا کوله بارش بر دوشش هست . در کوله بارش چیست . چه چیز مهمی را با خود آورده است . چرا کوله بارش را بر زمین نمی گذارد و استراحت نمی کند.آیا فکر می کند سفر به پایان نرسیده است . آیا فکر می کند آدرس را اشتباهی آمده است که دل از سفر نمی کند و کوله بارش را بر زمین نمی گذارد یا این که از آمدنش نا امید شده است .

آیا این کوله بار نماد رسالت اوست.

دست او بر در

چرا دست او بر در است . چرا وارد روستا نمی شود چرا شگفت زده شده است و با تعجب به حوادث می نگرد.مگر انتظار چنین صحنه ای را نداشته است و مگر فکر می کرده است با آمدن او همه بیدار و هشیار و آمده استقبال از اویند .

خب حالا که با این صحنه غیر قابل انتظار رو برو شده است چه می کند و چه می گوید؛ 

 می گوید با خود

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند

چرا با خوش حرف می زند. چرا مخاطب او خود اوست. چرا همزبانی نمی یابد .چرا همزبانی نیست.چرا او تنهاست .

آیا راوی دارد بما از نبودن زمینه فعالیت پیشاهنگ خبر می دهد و از بسته شدن تمامی درها از مسلط شدن ارتجاع و بگیر وببند های سخت و ناامید شدن مردم و از صحنه خارج شدن مردم خبر  می دهد.

خب چه می گوید ؟غم این خیل خفتگان ، غم این از دست رفتگان خواب را در چشمان اشکبار او با این که خیلی خسته است و خوابش می آید می شکند و دچار بی خوابی می شود.

چشمان بی خواب و اشکبار راوی و نیما حکایت امروز و دیروز پیشاهنگی ست که می خواهد با مردم بیخبر از دنیا، مردمی که در خواب سنگین قرون فرو رفته اند و در اوهام و اوراد اعصار در چند و چون روزگار وانفسای خود گرفتارند ارتباط بر قرار کند وراهی برای این نزدیکی نمی یابد.

این شعر داستان انتظار های طولانی دیروز و امروز پیشاهنگ است  برای آمدن لادبُن ولادبُن هایی که در آن  سوی  و این سوی مرز ها پیک های حزب زحمت کشانند  ومی آیند تا پیشاهنگ را با رهنمود هایی به طبقه در زنجیر وصل کنند

آیا براستی  درضمیر نا خودآگاه نیما چنین قصه ای در جریان بوده است. آیا نیما در ضمیر ناخودآگاهش منتظر باز گشت لادبُن بوده است و هنوز باور داشته است که لادبُن می آید و با کوله باری از روشنایی و صبح این قوم بخواب رفته را به خیابان می کشاند.

 شاید این گونه بوده است و شاید هم نه.اما برای منتظرانی که در تمامی عمرشان در انتظار لادبُنی بوده اند که آن ها  را به حزب شان  و توده به خواب رفته وصل کند این شعر این گونه معنا می دهد

داستان نیما و لادبُن برادر گم شده اش؛ داستان علی اسفندیاری اهل و ساکن یوش نیست. این داستان داستان همه ماست. همه ما که نیمای خود هستیم و منتظر برادری هستیم که در سفر است  و منتظریم که روزی بیاید و کوله بارش را به زمین بگذارد و برای ما از روز هایی که بر او گذشته است بگوید و بما بگوید که برای بیداری این قوم بخواب رفته چه بکنیم.

نیما و سیاست

لادبُن برادر نیما که اتوریته سیاسی بر او داشت خوشتر می داشت برادر شاعرش سیاسی و حزبی باشد .و خوشتر می داشت حزب کمونیست نیما را در خود بگیرد و سمت و سوی حزبی به او بدهد . به همین خاطر دو تن از کادر های حزب برای عضو گیری او به ایران آمدند.در این سال ها رهبری حزب و لادبُن در تبعید بودند.

ارداشس آوانسیان از کادرهای حزب کمونیست و رهبران بعدی حزب توده در خاطراتش که در سال های آخر عمرش در ایروان نوشته است می گوید بدیدار نیما رفتیم.نیما بما گفت من خود لنین ایران هستم.وما از عضو گیری او ناامید شدیم.

نیما در آن سال ها با این که از طریق لادبُن با حزب آشنا بود و سمپاتی هایی به حزب داشت و در سال های بعد که حزب توده تشکیل شده بود و برو بیایی داشت و نیما بعضاً سری به روز نامه مردم می زد و طبری شعر های او را در نشریات حزبی چاپ می کرد هیچ زمان بعضویت حزب کمونیست و حزب توده در نیامد و همانطور که خودش بارها می گفت :او منزه تر از آن بودکه توده ای بشود. هر چند بعد از کودتا ترکش حزب توده او را گرفت و مدتی در گیر حکومت کودتا بود .نیما این بصیرت را داشت که او لنین ایران در برپایی انقلاب در شعر کلاسیک ایران است.

با این همه نیما شاعری مردمی بود وخمیره شعرش سیاسی و اجتماعی بود اما این بدان معنا نبود که نیما ذات شعر را فدای شعارهای سیاسی می کرد .  

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate