تاریخ و درس هایش؛دیکتاتوری و توسعه

تاریخ و درس هایش؛دیکتاتوری و توسعه

گزاره ای منسوب به هگل است که «ما از تاریخ یاد می گیریم که انسان هرگز نمی تواند چیزی از تاریخ یاد بگیرد

چراآدمی نمی تواند از تاریخ یاد بگیرد .مگر تاریخ محل عبرت و حکمت نیست .

یک نمونه این یاد نگرفتن از تاریخ :دیکتاتوری و توسعه است.

دیکتاتور مصلح

دیکتاتوری مصلح بر ساخته شکست انقلاب مشروطه است .انقلابی که بعلت ضعف تاریخی بورژوازی و دخالت استعمار نتوانست به آماج های خود برسد و در نیمه راه با سازش بخش تجاری بورژوازی با اشراف فئودال سر بریده شد و رهبرانش جوان مرگ شدند

این ایده در غیاب طبقه انقلابی در ذهن کوشندگان عالم سیاست جاخوش کرد تا بدینوسیله جامعه سوار قطار توسعه بشود . بناپارتیسم رضا خانی برآیند این ذهنیت بود.

بیست سال دیکتاتوری و تهی شدن جامعه از هر مرجع اجتماعی و حزب سیاسی و تعطیلی مشروطه و یک مدرنیسم آمرانه  کارنامه پهلوی اول بود.

با شروع جنگ جهانی و بر آورد غلط دیکتاتور از توازن قوا پهلوی اول راهی تبعید شد و جامعه نفسی تازه کرد .اما بر ساخته  پارادوکسیکال دیکتاتوری مصلح چون ویروسی بجان شاه جوان افتاد و او را آن چنان آلوده کرد که به حزب رستاخیز رسید و فرمان داد هر کس که نمی خواهد عضو حزب بشود پاسپورتش را بگیرد و از کشور او برود.

کارنامه او نیز توسعه ای ناپایدار بود که در مجموع به چند سد و خیابان و کارخانه منتهی می شد و جامعه هم چنان از حزب و مرجعی اجتماعی تهی ماند تا در خلاء قدرت حکومت از آن حزب روحانیت بشود ؛حزبی فراگیر و تنها حزبی که امکان سازمان و تشکیلات داشت .

اما این بر ساخته غلط چون ویروسی توانست خودرا به دوران بعد منتقل کند و سردار سازندگی ورژن اسلامی این بر ساخته بود .که کارنامه اش نه توسعه بود نه دموکراسی.

پرسش این است چرا ما از تاریخ این درس هگلی را می گیریم که نباید از تاریخ چیزی بیاموزیم و این در مدام  بر همین پاشنه می چرخد.

رابطه توسعه و دموکراسی

نخست پژوهش کنیم وببینیم باورمندان به توسعه اقتصادی بدون توسعه سیاسی  چگونه می اندیشند:  

توسعه اقتصادى موتور محرکه جامعه است وستون محکمی ست که جامعه بر آن قوام می گیرد و راه بسوی توسعه سیاسی می برد. جامعه گرسنه جامعه ای ست بی فضیلت و از فقر جز ادبار و جهل و خشونت چیزی عاید جامعه نمی شود .

جامعه ثروتمند پایه های لازم را برای برکشیدن خود بسوی دموکراسی دارد .

چین یک الگو

از مدل هایی چون تایوان و کره جنوبی و برزیل می گذریم وبه موفق ترین نمونه ای که این جا و آن جا به آن استناد می شود می رسیم.

چین بعد از گذشتن از سوسیالیسم دهقانی مائو که ناموفق بود مدلی جدید از توسعه سرمایه داری را به میدان آورد.که این مدل بر می گشت به نیروی کار فراوان و ارزان ، نازل بودن دستمزد و مالیات و غنی بودن منابع  و حضور فرهنگی کنفوسیوسی و حزبی قدرتمند و سراسری .

پرسش این است که آیا این الگو در جای دیگری با زیر بنا های دیگر شدنی ست. ؟نمونه ای نداریم. و آیا همین الگو در کشور مادر می تواند با همین فرمان تا ابد پیش برود و در دره بی حقوقی مردم سقوط نکند باید صبر کرد و دید که تا چه زمانی چین با این سیستم تاب می آورد در مورد شوروی این پروسه هفتاد سال طول کشید .

گفته می شود اگر چين و هند به توسعه اقتصادى دست نمي یافتند ، مواجه با شورش گرسنگان و تخريب همه زيرساخت هاى خود و نابودى كامل محيط زيست مي شدند.

دموكراسى براىگرسنگان ِاز هر فضيلتى تهى شدههیج ارزشی ندارد.

ناگفته پیداست که مدل هند خویشاوندی با مدل چینی ندارد.هند بعنوان یکی از کشور های دموکرات جهان شناخته می شود با منابع فراوان و نیروی کار ارزان

وباز گفته می شود زمانی که نیکسون به مقامات چین گفته بوده مردم رو آزاد کنید  ، چوئن لای با خنده گفته بود ما حاضریم یک و نیم میلیارد چینی رو آزاد کنیم،  شما برای میزبانی این جمعیت در امریکا حاضرید؟

این مغلطه اگر بپذیریم همان چیزی ست که چوئن لای گفته است  چه ارتباطی دارد به احترام گذاشتن به کرامت های انسانی مگر این که بپذیریم انسان در اسارت و بندگی بهتر کار می کند و کمتر می خورد.یک میلیارد ونیم جمعیتی که عرضه دارد خودش را تا سطح کارخانه دنیا بالا بکشد لیاقت آن را هم دارد که آزاد زندگی کند و به کرامت های انسانی خودش احترام بگذارد .

 این تصور دیکتاتور هاست که فکر می کنند مسئول نان دادن مردمند . مگر قبل از آمدن دن شیائوپینگ و کارگزاران سرمایه دار ی چینی همین مردم در همین محدوده جغرافیای سده های بسیاری زندگی نمی کردند و نان نمی خوردند.

اما این حرف درستی ست که رهبران حزب کمونیست چین این درایت را داشتند که افزايش توليد و ثروت ملى  از همه آموزه هاى مائو بالاتر است و بايد به هر بهايى كه شده ، توليد ثروت كرد.اما این یک روی سکه این توسعه موفق است.روی سکه دیگر این سکه استثمار در حد برده گی ست که روزی این رهبران را بزمین می زند.

پهلوی اول و دوم

پهلوی اول و دوم بواقع دنبال توسعه بودند.و در اطراف خود بوروکرات ها و تکنوکرات هایی کار بلد داشتند که اگر اجازه می یافتند می توانستند کار های خوبی بکنند.

 اما هسته مرکزی این توسعه  نمی دانست که  توسعه بر دوپا حرکت می کند ؛ اقتصادی و سیاسی. و توسعه اقتصادی بدون توسعه سیاسی توسعه ای ابتر است و راه بجایی نمی برد که نبرد

پهلوی اول که شعورش از قزاق خانه بالاتر نمی رفت و نمی توانست به فهم مدرنیته برسد.اطرافیانش مثل تیمور تاش و داور به مدرنیسمی آمرانه باور داشتند و قادر نبودند چیزی ورای خواسته های رضا شاه فکر کنند.در حد همان روزمرگی شان هم مغضوب شدند و سر باختند .

پهلوی دوم از بوروکرات ها و تکنوکرات های خوش فکرتری برخوردار بود اما اجازه نمی داد کسی جز او فکر کند و همه را به روزمرگی می کشاند.وبا توسعه ناپایدارش طنابی بر گردن خود آویخت. در کنفرانسی در شیراز بود که اقتصاد دانان کاربلد رژیم به او گفتند بزودی این دلارهای نفتی در خیابان ها راه می افتند  و تظاهرات می کنند از فهم حرف های آن ها غافل بود و به اسدالله علم وزیر دربارش می گفت :من خودم مغز اقتصادم و از این احمق ها بهتر می فهمم.

تا رسیدیم بجایی که نمی باید می رسیدیم. و آن شد که نباید می شد. وتمامی مدرنیته آمرانه و نیم بند پهلوی اول و دوم  دود شد و به هوا رفت .و بحران همه چیز را در خود گرفت.

 بعد از جنگ ما اکبر هاشمی بهرمانی رابعنوان سردار سازندگی و سعید حجاریان را بعنوان تئوریسین اصلاحات داریم

درک هاشمی بهرمانی همان درک دیکتاتور مصلح رضا خانی بود با دو سه ورژن عقب افتاده تر و حاصل کارش غارت سفره زحمت کشان و به باد دادن  اموال عمومی بود .هر چند تا روزی که به استخر فرح نرفته بود خود را امیرکبیر ایران می دانست و پز جاده ها و سد ها و کارخانه های را که ساخته بود می داد

سعید حجاریان که لقب تئوریسین اصلاحات را یدک می کشید بر این عقیده بود که باید با پر و بال دادن به طبقه متوسط و فربه کردن اقشار میانی به یک طبقه متوسط قدرتمند برسیم و این طبقه با دنبال یک توسعه فراگیر اقتصادی ما را به توسعه سیاسی و دموکراسی می رساند

بر خلاف پیش بینی حجاریان طبقه متوسط فربه شد اما با خود نه توسعه اقتصادی آورد و نه توسعه سیاسی و به تبع آن دموکراسی.وحاصل این تئوری بافی ها صندلی چرخداری برای نشستن در تمامی عمر برای او بود.  

البته باید گفت در این توهم دموکراسی و طبقه متوسط فربه شده چپ های رفرمیسم هم شریک بودند و با طرح های خود از این شهرداری به آن شهرداری و از این شهرک صنعتی به آن شهرک صنعتی می رفتند تا بورژوازی  ملی را یا پیدا کنند و یا خلق کنند .وهنوز هم با این باور دارند کوه به کوه کتل به کتل می گردند تا بیابند

توسعه در بلوک شرق

حکایت دیکتاتوری مصلح حکایت این جا و آن جا نیست. در آن سوی دیوار آهنین  هم حاکمان چپ با این  ایده که تا نان و مسکن و بهداشت نباشد مردم نیازی به آزادی ندارند بر همین سیاق رفتند.

وبه اسم حزب طبقه کارگر و دموکراسی پرولتری  در محراب کلیسای بر ساخته خود آزادی را ذبح کردند و به نمایندگی از محرومین دیکتاتوری نوینی را پی ریختند تا یک تجربه تلخ و دردناک به کارنامه پر رنج آدمی اضافه شود که آزادی پیش شرط عدالت است و عدالت منهای آزادی می تواند دست به جنایت های سهمگین بزند

تا آدمی در خاطرش بماند که  انسان مطلق گرای مومن می تواند بسی بیشتر از هر موجودی به همان مردمی که برای او سینه چاک می دهد  رنج و مصیبت ببار بیاورد

شکست تلخ و اندوهبار سوسیالیسم واقعاً موجود در شوروی وبلوک شرق نشان داد که  اراده گرایانه وطبق ایدئولوژی نمی توان جامعه سرمایه داری ویا جامعه سوسیالیست و یا توحیدی ساخت.  

تاریخ را انسان های آزاد وهم بسته  و آگاه در محیطی آزاد می سازند و نه سربازان ویا ذوب شدگان در ایدئولوژی .

وبه طریق اولی نمی شود از روی مراحل تکاملی جامعه پرید .می توان این مراحل را با آگاهی کوتاه تر و کم رنج تر کرد اما نمی توان نادیده گرفت و یا یک شبه آن را پشت سر گذاشت.

وعده دهندگان دروغین بهشت سر از جهنم درمی آورند که در آوردند.آن که آزادی  دیگران را  

محدود می کرد تا نان او را بدهد درنهایت نان او را هم قطع کرد.

دموکراسی بر خلاف مغلطه گران شعبده ای نا ممکن نبود و نیست. دموکراسی مجموعه نهاد هایی ست که به مردم  کمک می کند تا بر حاکمانشان نظارت کنند و در صورت لزوم بتوانند بدون کاربرد خشونت آن هارا عوض کنند.

وقتی مردم بر سرنوشت خود حاکم باشند جاده و دانشگاه و کارخانه هم می سازند.

دیدیم قرنی که با کتاب های چه باید کرد آغاز شد با کتاب های چه نباید کرد به پایان رسید.

پیش شرطی بنام آزادی

بحث آزادی و توسعه بحث جدیدی نیست .بعد از پیروزی انقلاب اکتبر همین بحث بین لنین صدر انقلاب اکتبر و کائوتسکی رهبر کمینترن دوم  بحثی جدی بود. جوهره این بحث این بود که رابطه آزادی و توسعه که در نزد هر دوی آنان سوسیالیسم بود چگونه است.

  کائوتسکی رسیدن به سوسیالیسم را بدون آزادی ممکن نمی دانست. اما نظر لنین این نبود. وزمان نشان داد که پیش شرط  رسیدن به سوسیالیسم و هر نوع توسعه ای دموکراسی ست وفروپاشی سوسیالیسم موجود بیش و پیش از هر چیزی نبود دموکراسی بود .طبقه ای که در ساختن جامعه هیچکاره بود در فروریختنش کنار نشست و نظاره کرد .

روبنا و زیر بنا

 گفته می شود  توسعه اقتصادى ، خود به خود ، به دنبالش  توسعه فرهنگى هم خواهد آمد .

 كه تغيير روابط توليدى و ابزار توليد ، فرهنگ و روبنايى متناسب با آن توسعه ، مي طلبد.

آیا براستی این گونه است؟

مگر همین تئوری از کیسه چپ های رفرمیست و چپ های مذهبی بیرون نیامد که برای رسیدن به دموکراسی نخست باید طبقه متوسط را پر و بال بدهیم تا فربه شود و این گزاره که در کشور هایی با بورژوازی وابسته رو بنا دیکتاتوری ست باز مانده تفکر چپ چریکی ست و محلی از اعرا ب ندارد عاقبتش چه شد. طبقه متوسط فربه شده با خودش کدام گفتمان را آورد.؟

کمر بند ها را سفت تر کرد . علتش هم روشن بود راه رسیدن به رانت و سود های نجومی از شاهراه دموکراسی عبور نمی کند.

اما نباید از یاد برد که این به معنای بی توجهی به توسعه اقتصادی نیست. بدون نان و مسکن آزادی حرف لقی ست که در دهان ها می چرخد . وقتی می گوئیم توسعه معنای تام و تمام آن را مراد می کنیم. این معنی چیزی نیست جز درک دیالکتیکی اقتصاد و سیاست ؛شانه به شانه بودن اقتصاد و سیاست معنای صریح آن است.

دیکتاتوری مصلح که البته این هم از آن پارادوکس هاست که اصلاً این امر شدنی ست که دیکتاتور باشی و مصلح هم باشی؛با جدا کردن و اولویت دادن توسعه اقتصادی از توسعه سیاسی  به کج راهه ای رفت که پایانش ویرانی بود که دیدیم.       

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate