انسان وراه رستگاریش

۱

آدمی برای شناخت جهان باید جهان را از آن خویش کند.شکافی بین سوژه و اُبژه ،بین فاعل شناسایی و موضوع شناخت نباشد .

برای شناخت جهان انسان نخست باید خودش را بشناسد.خود رانده شده از طبیعت و در طبیعت ،خودی سرشار از ناتوانی ها و توانایی ها.

۲

زیستن آن گونه که شایسته آدمی ست هنریست بغایت پیچیده.

انسان به تصادف بدنیا می آید و به ضرورت فرسودگی ارگانیسم می میمرد و از این پروسه گریزی نیست.ودر فاصله بین این دو تصادف و ضرورت فرصت دارد که استعداد های درونی خودرا برای قابل زیست کردن جهان به منصه ظهور بر ساند.

انسان چون هر موجود زنده دیگری در پی حفظ موجودیت خود است وحفظ موجودیت یعنی فعال کردن استعداد های بالقوه.

فضیلت آدمی در آن است که هرچه بیشتر توانایی های خودرا آشکار کند و هرچه بیشتر انسان باشد .

پرسش اصلی اما این است چگونه؟

۳

تمامی هست و نیست تمامی زمان ها، تمامی ساز و کارهای اجتماعی برای بهروزی انسان و برای برآمدن انسان از هیچ به همه چیزبوده است وخواهد بود . انسان آرمان و فرجام نهایی هر باور و مذهب و آئینی است .

اما در جامعه ای که سود و ارزش اضافی بر آن فرمان می راند انسان نه هدف که خود ابزاری ست برای باز تولید روابطی که در آن سرمایه می تواند منحنی سود خودرا به بالا آب بندی کند و مدام خودرا گسترش دهد.

۴

جامعه سالم جامعه ای ست با انسانی سالم و نیاز هایی سالم و ارزش هایی انسانی

وتولید فقطوفقط در خدمت بر آورده کردن نیاز های مادی و معنوی انسان هاست.

اما جامعه بیمار جامعه ایست که پول نه بعنوان رابطه ای برای مبادله که بعنوان معیاری برای ارزش ها و معیاری بالاتر از تمامی ارزش هابه حساب می آید .

جامعه سالم نیاز خام حیوانی را به نیاز تربیت شده انسانی تبدیل می کند.امادر جامعه بیمار

پول بعنوان قدرت مسلط جامعه عمل می کند وبه زیاده خواهی و حرص و آز انسانی دامن می زند و آن را پوشش می دهد.

حاکمیت پول آدمی را از جاده اعتدال خارج می کند و به وسوسه ها و آز وحرصی بیمارگونه دامن می زند و آدمی بجای افزودن شبکه دانایی ها در خود بدنبال جمع بی پایان پول خواهد رفت.این فرا گرفتن تمامی سپهر ذهنی آدمی توسط پول آدمی را وامی دارد بر هر آستانی سجده کند و دست به هر کاری بزند تا به حرص و آزی بی پایان در پی تصاحب هر چیزی بر آید ونیاز های حیوانی خودرا دنبال کند .

۵

بیگانگی انسان با کارش ،خودش،محیطش به باژگونگی ارزش ها در نظام تحت حاکمیت سرمایه می کشد .

در اقتصاد مبتنی بر سود و ارزش اضافی برترین هدف مصرف تلقی می شود.در جامعه مصرفی رابطه انسان با جامعه رابطه ای ست مبتنی بر مصرف . ارزش هرآدم به میزانی که می تواند مصرف کند و به میزانی که سهمش از مصرف می شود به حساب می آید .

گوهر مردمی انسان به خدمت زندگانی فردی در می آید.انسانیت انسان به کنار می رود و مصرف ونوع مصرف و چگونگی مصرفش ارزش می شود.

در چنین شرایطی ساحت اقتصاد و اخلاق دو ساحت جدا از هم می شوندو ساحت اقتصاد می آید و ساحت اخلاق را می پوشاند .هر امر اقتصادی ضرورتاً یک امر اخلاقی می شود .

۶

آن چه که بر انسان و نیاز هایش در جامعه سود سالارفرمان می راند مکانیسم مارکت است . و مارکت نیاز دارد مدام پر و خالی شودو سرمایه نرخ صعودی سود و گسترش خودرا دنبال کند و گرنه با نرخ نزولی سود و در جا زدن تورم و بحران به سراغ سرمایه می آید .پس باید نیاز های کاذب دم بدم نو شوند و نیاز های لازم و واقعی را به گوشه ای برانند و بازار مدام پر وخالی شود .همه چیز در خدمت بازار شعار تمامی زمان های یک جامعه سرمایه سالار است.

۷

انسان در پی معیشت خود به تولید کالا رسید و در پروسه تولید کالایی ،کار انسانی را به کالا تبدیل کرد و رفته رفته برای تعریف هر امری تعریفی کالایی پیدا کرد رفته رفته خودش نیز کالا شد و معیار نگاهش به آدم ها روابط کالایی شد.

 هرآدم همان قدر ارزش دارد که می تواند کالایی را تصاحب کند یا در انبار نگهدارد نه آنچه که می پندارد یابرای انسان های دیگر و خود آرزو می کند .

جهان کالا شده ،انسان کالاشده خلق می کند انسانی که تنها می تواند از طریق رابطه با کالا عشق و رابطه اش را با دیگران و طبیعت معنا کند .

۸

هگل برای نخستین بار بیگانگی را در مورد تاریخ انسان بکار برد که در واقع منظورش تاریخ بیگانگی انسان بود.

اما در نزد مارکس این الیناسیون، بیگانگی بین ذات ووجود بود.

مارکس بر این باوربود وقتی انسان آن چنان نیست که باید باشد این یعنی الینه شدن انسان.

واین اتفاق در پروسه کار شکل می گیرد .

کار برای انسان یعنی پیوند او با طبیعت برای زیست و این زیست راهی ندارد جزآن که طبیعت را از آن خود کند، انسانی کند و خلق کند طبیعتی که خلق شده ای غیر انسانی ست و در این خلق وابداع خودش را بیابد وبیافریند ونو کند ودیگر کند و همراه با طبیعت تغییر کند.

اما دراین پروسه اتفاقی که نباید بیفتد می افتد.تصاحب حاصل کار و ابزار کار ودر نتیجه تقسیمی نا مساوی از آن چه که بود وباید تولید می شد و این یعنی آغاز شکاف در جامعه و شکل گیری طبقات و دور شدن هر چه بیشتر انسان از کارش و فراورده ای که تولید می کند .

کار عینیت یافته که همان کالاست از خالق خود فاصله می کرد.به نیرویی بیگانه در برابر او تبدیل می شود بخاطر آن که از آن اونیست وبخاطر او تولید نشده است.

در نتیجه انسان خودش را در کارش و محصول کارش متبلور نمی بیند.

 و آدمی بجای آن که درپروسه تولید احساس کامیابی کند احساس شکست و درماندگی می کند در برابر چیزی که خودش تولید کرده است .وبا روح وجسمی خسته از چیزی که خود تولید

کرده است فاصله می گیرد .

پس خسته ودل زده از کار و محیط کار، آرامش خود را در دوری از محیط کار می جوید . و

جهان در نزد او نه تنها انسانی نشده و به تملک او درنیامده است بلکه بیگانه با اوست وبه غیر تعلق دارد.

۹

رهایی آدمی در وهله نخست در گرو تساوی در آمد ها و توزیع یک سانی تولیدات و ثروت نیست .

انسان باید نخست رهایی خود رااز کاربیگانه شده بجوید که فردیت اورااز بین می برد کاری که او را به شي تبدیل می کند واورا برده تولیدمی سازد.

رستگاری انسان در گرو مسائلی بسیار است از نان و مسکن گرفته تا پول و ثروت .اما باید نخست فردیت خود را تعین ببخشد با کاری که او را الینه نمی کند واودرکار که تغییر خود و طبیعت است نه تنها نان خودو فرزندان خودرا بدست می آورد بلکه فردیت خودرا بعنوان یک انسان تعین می بخشد .

انسان در فرایند کار است که انسانیت خودرا به منصه ظهور می رساندو دوباره خودرا بدنیا می آورد و هویت خود را باز می یابد و به عنوان یک موجود اجتماعی خودرا می یابد .

انسان در این صورت است که کار خودرا بعنوان خویش تعین یافت باز می یابد و در چهره انسانی طبیعت نگاه می کند و به این درک می رسد که او چه هست و چه می تواند باشد .

انسان بیگانه شده با کار و محصول کارش که او را چون اتفاقی بیرون از خود و بی ارتباط با خود می بیندبه بیگانگی با طبیعت ؛بدن غیر ارگانیک خود می رسد .

انسان مسخ شده در روابطی سلطه جو خود را نه غایت هستی که ابزاری برای کاری غیر می بیند.وحاصل کارش نه در خدمت نیاز های او که مسلط بر او و افکار اوست .

۱۰

باژگونی روابط در جامعه سرمایه داری به باژگونگی خواسته های آدمی منجر می شود.اقتصاد مبتنی بر سود وتولید هر چه بیشتر جای اقتصاد مبتنی بر نیاز وتولید برای انسان را می گیرد.

وارزش ها باژگونه می شوند داشتن جای بودن را می گیرد وزیاده خواهی و افزون طلبی و حرص و‌آز جای اعتدال و قناعت و بی نیازی را می گیرد.

نیاز های کاذب از دل تولید بی برنامه و بی رویه بورژوازی بیرون می آید . وقتی ملاک سود و انکشاف مدام سرمایه است بازار باید از کالا پر شود و برای آن که سرمایه دچار رکود -تورم نشود باید مدام نیاز های کاذب را به جامعه تزریق و القاء کند . در حالی که جامعه از بیماری  وگرسنگی دارد تلف می شود بازار را باید پراز شکلات و موبایل و لباس های جورواجور کرد

و رسانه مسلط وظیفه دارد با هدایت توده بی هویت و گله ای نیاز لازم را درست کند و مدل بدهد تا بازار مدام پر و خالی شود و چرخ سرمایه بگردد.

قلمرو اقتصادی قلمرو اخلاقی و ارزشی را با بی اخلاقی و بی ارزشی شکل می دهد و جامعه گله ای رابه جلو می برد .

جامعه بیمار با نیاز های بیمار گونه شکل می گیرد همانطور که جامعه سالم نیاز هایش از سلامت عقل و اخلاق سرشار است .

۱۱

مشکل سرمایه داری بر نمی گردد به شیوه توزیع در آمد ها ،این یکی از ده ها مشکل نظام سرمایه است .مشکل اصلی این است که انسان را به چیز و شي و کالا تبدیل می کند .انسان را برده اشیا می سازد .وفردیت انسان را از بین می برد.

تبدیل انسان به برده بازار و کار و شرایط، کار سرمایه دار نیست بر می گردد به شرایطی که این وجه تولید در دل خود پنهان دارد.

کار برای انسان  تنها برای تغییر طبیعت و تدارک معیشت خود نیست در کار انسان فردیت خودرا متحقق می کند و بعنوان موجودی اجتماعی خودرا نشان می دهد.

اما در کاری که به کالا تبدیل می شود نخست موضوع تولید را از انسان می گیرند .چون انسان در این پروسه نیروی کاری ست که به کالا تبدیل شده است و این کالا در بازار فروخته شده است و صاحبش کسی ست که پولش را پیشا پیش داده است . انسان بیگانه با موضوع کارش و کارش و نیروی کارش از شأن انسانی خود نزول می کند .

واز خودش و از طبیعت و از دیگران فاصله می گیرد و بیگانه می شود.

انسانی که با کارش بر این بود که طبیعت را مطیع ومنقاد خود کند برده شرایط و اشیاء میشود موجودی وامانده وتک افتاده در جهان ،بیگانه با کار و هم نوع و بیگانه با گوهر مردمی وبا شخصیت انسانی وباحیات معنی دار خویش می شود .

۱۲

آدمی چگونه از زیاده خواهی و حرص وآز که کد های اخلاقی یک جامعه طبقاتی ست و طی سده ها توانسته است  در اخلاقیات آدمی را نهادینه کند رهایی می یابد.

وسوسه به تملک در آوردن هر چیز در هر کجا وبهر بهایی چگونه از جان آدمی جدا می شود.

انسان الینه با کارش ،محیطش و دیگران چگونه بر این بیگانگی فائق می آید.

آدمی باید به خویشتن خویش باز گردد به خود انسانیش بعنوان یک موجود اجتماعی که راهی جز زیستن در این کره خاکی ندارد و باید با خود و با طبیعت ؛بعنوان خود غیر ارگانیکش وبا دیگران بعنوان خود تکثیر شده اش به مهر ومسالمت باشد.این مردم گرایی و دیگر دوستی ؛دیگران و طبیعت راهی ست برای غنای آدمی در فردیتش و در روابطش و معیشتش و زیستش.

انسان تک افتاده با تمامی رذائل اخلاقی یک جامعه طبقاتی با کین و حرص و آز و وسوسه تملک همه چیز راهی جز جنگ بی پایان با خود؛خود تکثیر شده اش و خود غیر ارگانیکش ندارد و نتیجه کار زیستن در برزخ ویا انهدام محل زندگی و خود است .

آدمی راهی جز آن ندارد که گوهر انسانی خودرا با کار وکنشی آزاد تحقق ببخشد وجهان را انسانی کند .جهانی که خود اوست ،دیگران و طبیعت است .

انسان باید زندگی کند و زندگی ببخشد تا ذات انسانی او بارور شود.

۱۳

انسان در پی معنا دادن به بودن خویش است ودر این معنا یابی به هر آئین وباوری نزدیک شده است تا بتواند معنای زندگیش رابیابد و با این یافتن زندگی را برای خودش و دیگران بارور کند .

مالکیت و قدرت دو مقوله ای بوده اند که در سده هایی بسیار ذهن انسان را بخود مشغول کرده است اما او را راضی و خرسند نکرده است .

داشتن و داشتن هر چه بیشتر اورا خرسند نکرده است بلکه به حرص و آز او میدان بیشتری داده است و اور ا هر چه بیشتر از گوهر انسانیش دور کرده است .

انسان می‌خواهد به زندگی‌اش معنا ببخشد و این معنا بخشی به او حس خرسند بودن بدهد.اما برای خرسندبودن آدمی باید به این درک درست برسد که بودن نه داشتن او را به خرسندی می رساند.

انسان برای این که جهان را از آن خود کند باید رابطه اش با طبیعت رابطه ای بار آور باشد بار آوری برای خود ودیگری.واین بار آوری از تملک هر چه بیشتر تهی ست و به بودن نزدیک است .

انسان در انسان بودنش هست که می تواند با طبیعت  وبا دیگران رابطه ای انسانی داشته باشد مهررابا مهر و اعتمادرا با اعتماد پاسخ گوید .

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate