انسان ماه تیر

مدخل

تیر ماه در ایران باستان ماه بزرگداشت و بیاد آوردن در گذشتگان بود و جز این ماه آرش هم بود . ماهی که آرش  شکست ایرانیان را در برابر تورانیان با جان خویش به پیروزی تبدیل کرد و از فراز دماوند تیری پرتاب کرد تا مرز ایران و توران باشد و آن تیر بمدت ده شبانه روز رفت تا در کنار جیحون فرود آمد.

درآمد 

ما چیز زیادی از انسان ماه تیر نمی دانستیم هنوز هم نمی دانیم .این که از شرق یا غرب جهان آمده بود و چرا و چگونه در پنجم تیر ماه شصت و چهار با کوله بار و عصای شکسته اش به شرق جهان رفت بر ما معلوم نیست.  

همیشه با کیفی پر از شبنم و شعور می آمد و خنده و آگاهی تقسیم می کرد و می رفت.

همیشه دیرش شده بود 

همیشه فکر می کرد باید جایی باشد و نیست

همیشه فکر می کرد کسی منتظر اوست و باید به او برسد 

همیشه دلش برای کسی تنگ شده بود

همیشه باخنده اش از راه می رسید ومی گفت باید کاری کرد کارستان .باید کبریت خشم را بر انبان فقر زد تا دنیای بی معرفت در آتش بسوزد و  همگان بدانند می توان کاری کرد . تا فردا همه بگویند مهرداد از خودمان است.و کمی در اتاق قدم می زد ومی گفت یادت بخیر شاعر؛ می خواستی جوادیه را بر پل بنا کنی .پل که شانه های تو بود ونا رفیقان من و تو می گفتند : تو شاعری یا مهندس و چگونه می شود یک محله را بر پل بنا کرد .

همیشه دلش با ما بود . روی سخنش با ما بود و حرفی برای گفتن داشت.

همیشه می گفت بگذریم .امروز هم گذشت و نجات دهنده نیامد.و با خنده ای می گفت:بهتر که نیامد. ما هنوز برای آمدنش کار زیادی نکرده ایم. باید کوچه را آب و جارو کرد . باید با آینه و اسپند و کُندر به کنار پنجره های بسته رفت . باید همه دلشکسته گان را به کوچه دعوت کرد باید گفت کجائید یاران باید یکی شویم . آنان ترس شان از یگانگی ماست . و می گفت در مدت کوتاهی با هم بودیم. ومن همیشه به او می گفتم خوشا بحالت خسرو که شاعری . و او می گفت تو شاعرتری، شعرت زندگی ست با زندگیت شعر می نویسی برای ما

همیشه شاعر بود . با زندگیش شعر می نوشت و با حوصله تمام بدرب خانه ها می رفت ومی گفت برایتان نور آوردم

همیشه می گفت:باید ارزان بفروشیم و گران بخریم.باید رسم این زمانه بی پیر را بهم زد باید اندیشه های نو را داد و افکار کهنه را گرفت. تا همگان بدانند این گونه انسان نو و جهان نو ساخته می شود .

همیشه می گفت ترجیح می دهم از ذهن شما تعریف کنم تا چهره شما. شما هم از من در شبان دلتنگی های تان چنین یاد کنید و اگر فرصت تان بود از لبخندم هم حرف بزنید.

همیشه می گفت؛همه مردمان قوی را دوست دارند اما شما ضعیفان را دوست داشته باشید.بخاطر ضعف شان.بخاطر آن که فرصت سخن گفتن نیافته اند و نمی یابند .

همیشه می گفت:بدون تردید سرتان را بلند کنید و زیبایی های زندگی را ببیند و در پی زیباتر کردنش باشید .

همیشه می گفت:کمتر بدانید تا کمتر عذاب تان دهند و با صبر تمام رنج ها راتاب بیاورید تا از رنج دادن شما خسته شوند.  

همیشه می گفت:از سلولتان که بیرون می آئید تنها پاهای مجروح و رد باریکی از خون را که بدنبال شما می آید نبینید و فکر نکنید همه جای جهان تاریکی ست به کسانی فکر کنید که این رد پا را دنبال می کنند و دارند بدنبال شما می آیند.

همیشه می گفت انسان ها دیر تغییر می کنند .باید صبر کنید مثل مردی که درخت گردو می کارد تا هفت سال بگذرد تا بار دهد.اما بار می دهد در همان لحظه ای که دیگر منتظرش نیستید و خسته شده اید .یک روز صبح از خواب بیدار می شوید و می بیند چه پنجره های بازی و خیابان در حضور روشن مردم چه صفایی دارد

همیشه می گفت:اندیشیدن یعنی شک کردن نسبت به آن چه نمی دانیم  و با سماجت پرسیدن در مورد هرچیز و هرکس.

همیشه می گفت؛ بر دانش اندک خود واقف باشید و خود را دانای همه چیز نپندارید

در کسب مداوم آگاهی از پای ننشینید 

از رسیدن به پاسخ های متفاوت با دانسته های خود روترش نکنید

در همه چیز ها چون و چرا کنید   

به داستان سرایی ها گوش ندهید 

دائم در جستجو باشید 

برتاریک خانه های ذهنتان مدام نور معرفت بتابانید  

 به سود عملی و کوتاه مدت دانسته های تان اکتفا نکنید و همه اجزاء را در دیالکتیک شان بفهمید  

 در سطح پدیده ها گردش نکنید و در عمق پدیده ها کاوش کنید تا حقیقت را بیابید  

 در دانسته های تان اغراق نکنید و بر دانسته های تان پای نفشرید بروید تا جایی که نور حقیقت شمارا می برد  

ضعف های فرهنگی و تاریخی خود راببینید و نقد کنید  در برابر رسوم کهن بایستید 

به اندیشیدن خطر کنید  

از راه اندیشیدن است که میتوان به آزادی رسید 

همیشه می گفت :ما ساز های ناکوک این جهانیم.بار گذشته گان را بر دوش می کشیم

با این همه باید تا انتهای راه تاریک جهان را برویم و با نور وجود خویش تاریکی جهان را روشن کنیم.این تقدیر ماست که سنگ صبور این زمانه ناصبور باشیم.

ما پروانه نیستیم اما باید پروانه وار بر گرد شمع این روزگار بگردیم تا خاکستر شویم  ودر زیر شعله آتش سر خم نکنیم.

همیشه می گفت:ما روح این جهان بی روحیم.رانده شده از بهشت نه با فریب شیطان که آتش را از زئوس ربوده ایم تا انسان تک افتاده را از شکاف سنگ ها و تاریکی غارها برهانیم .

ما پرومته ایم که عشق به نجات آدمی مارا گرفتار منقار لاشخوران کرده است باید تاب بیاوریم  تا نجات دهنده بیاید. گیرم نجات دهنده هنوز بدنیا نیامده باشد .

ما خود راهیم ، راهی با رهروان کم  اما سراپا استواری و اراده برای رفتنیم .برای ما مقصد همان راه است و راه همان مقصد است تا رهایی انسان بهر کجا و به هر زمان

ما به استقبال خطر می رویم نه بدان خاطر که پریشان مغزان روزگاریم بدان خاطر که باید برای به سامان رساندن کار جهان پنجه در پنجه بدی بیفکنیم

ما آواز و ترانه جهانیم .جهان بی ما خاموش و بی نور ما تاریک و بی رنگ و روح خواهد بود.

ما نغمه پر شور این جهانیم کافی ست این ارکستر پراکنده به طیب خاطر جمع شود و ترانه ای به هجایی روشن بخواند تا آدمی در اوج و فرود ساز ها و آواز ها پر بکشد و خودش را بیابد.   

همیشه می گفت :این زمین خانه ماست . باید دوستش بداریم باید با او مهربان باشیم باید ترانه ای بخوانیم که بعد از رفتن ما این ترانه لالای کودکان در خواب باشد .

ما با این زمین و این آسمان و این کیهان نسبتی خونی داریم ما فرزندان این زمین واین آسمان و کیهانیم.

ما جان جهانیم.افسانه بی بدیل جهان ،اعدادی که هندسه کیهان را شکل می دهد و روحی که منظومه های دور آسمانی را روشن می کند .

ما نور این جهانیم؛ نور این جهان بی نور،ساز شکسته این جهان بی آواز،کوک این دنیای بی قرار و باطل کننده افسون افسون سازان که جان جهان را در طلسم کرده اند و سنگ محک طلا و مس در هم ذوب شده حقیقت و ناحقیقت و عدد بی اعشار دفتر حساب جهان تا بر گرد این حباب خاک بگردیم و از شکاف هستی روح به قالب مرده جهان بدمیم تا این بار گران هستی بر پشت شتران آسمانی به مقصد برسد  و آدمی با دوچشم خویش ببیند جان جهان کجاست و خود را باور کند .

همیشه می گفت ما عاشقان زندگی هستیم .شوق زیستن ماست که به آب می گوید آب باش و زندگی ببخش و به آتش می گوید آتش باش و زندگی آدمیان را گرم کن و بباد می گوید باد باش و کشتی های ما را از دریا بسوی ساحل امن ببر و به خاک می گوید خاک باش پر حاصل و زاینده و نان فرزندان ما را فراهم کن تا آدمی از تنگدستی به فراخ دستی برآید ،تا آدمی بر سفره پر نان نشیند برادر و برابر و با جادوی هنر شب های تنهایی اش را با ماه نشسته بر کاکل جهان روشن کند و در نقره ماه عکس یار ببیند و نت های ازلیش را در دهان زنجره ها پر کند تا شب شب باشد پر از ستاره و آرامش و او در کنار زن و فرزندانش به خواب برود.           

او همیشه می گفت انسان صدای این جهان بی صداست .تافته بافته شده از همین خاک و آب و آتش است که مادرش را زمین می داند و آسمان را پدرش و حرمت می دارد برادرانش را که آب و باد و خاک و آتش باشند.

او همیشه می گفت انسان طغیان گری ست که پلشتی را تاب نمی آورد و بر خاک می افتد تا از خاک بار دیگر برآید تا وسواس شیاطین را از خود دورکند و آن باشد که مادرش زمین می خواهد. و بر زمین می زند سحر ساحرانی را که زمین را زندانی می خواهند برای دیگران و تند باد شوم شان مدام از زمان قفسی می سازند برای در بند کشیدن هرپرنده ای که می خواهد پرنده باشد و آزاد و بر هر کجا و هر زمان که خواست هر آوازی را با صدای بلند بخواند.    

  همیشه می گفت آدمی جنگاوری ست که با دست خالی به جنگ سرنوشت می رود تا جنگاوران یاغی را از خانه خود براند و جهان در آهنگی موزون برای او و فرزندانش خانه ای امن باشد 

همیشه می گفت ما چیزی بیش از این از زمین نمی خواهیم که سفره  فرزندان مارا پرنان کند  و سقف آرامش برای فرزندان ما باشد.زمین محلی برای جنگ اهریمن و اهورمزدا نیست. جل پلاسیده وبوریای کهنه جادوگران نیست.  

همیشه می گفت هدف ما کمک به مردم است برای رسیدن به آتاراکسیا و اپونیا همان طور که پدرمان اپیکور می گفت زیستنی شاد در سایه صلح و آزادی.  

همیشه می گفت نباید از مرگ هراس داشت که مرگ پایان جسم آدمی ست نه روح آدمی.

انسان ماه تیر 

با گفته ها و نا گفته هایش

با کرده ها و ناکرده هایش

با غم ها و شادی هایش

با امید ها و نا امیدی هایش  

 از فراز و فصل ها و سال ها می گذرد و در خاطره ها و یاد ها جاودانه می شود.    

 

  

.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate