نقدآراء محمد رضا نیکفر درایدئولوژی ایرانی – بخش دوم

افتخارات فرهنگی

۲۹-افتخار ما به گذشته پر ادبارمان به چیست.؟ادباری که شروعش از پایان حکومت ساسانی آغاز می شود و همین طور می آید تا امروزی که ما هستیم و داریم صفحات پر از رنج این تاریخ را ورق می زنیم.

حکومتی که می توانست همه چیز باشد در اثر حماقت آخوند های زردشتی و قدرت طلبی جنگاوران و برادر کشی پادشاهان به آن چنان ادباری رسید که فرمانده سپاهش چهار ماه با سپاه عرب مذاکره می کرد تا چیزی بگیرند و ازکنار دیوار های مدائن عبور کنند و آن ها که با نان خشک و شمشیری خودرا به مدائن پایتخت بزرگ یکی از امپراطوری های جهان رسانده بودند به کمتر از همه چیز به هیچ چیز دیگر رضایت نمی دادند و بعد شکست پشت شکست و نشستن و ماله کشی تاریخی و دروغ پشت دروغ و شطح و طامات از پی هیچ و جعل ووارونه گویی تاریخ تا برسد به آستانه قرن ۱۹ با انبانی خالی از فلسفه و خرد و کیسه ای پر از شعر و شطح و گرفتاری در یک سرگیجه تاریخی و واردانقلابی دموکراتیک شدن و در آخر تن دادن به حکومت قزاقی بی سواد تا با مدرنیسمی ابتر و آمرانه وارد دنیای جدید بشویم.

ذات باوری فرهنگی

۳۰-آیا هر فرهنگی یک ذات تاریخی ندارد؟اگر نداردپس چگونه پیکره فرهنگی ساسانی جایش را می دهد به ایدئولوژی بعدی و سعی می کنند مترادف های خودرا باز سازی کندو همان صلبیت را ادامه بدهد تا قرن های بعد.اگر جز این بود تحولات بعدی از چه رو در تمامی دوران بار سنگین دینی داشت.

گرایش عمده

۳۱-بحث اصلی دردرون هر فرهنگ در هر دوره خاص دقیقا عمده ترین گرایش است که بر آیند نهایی اندیشیدن را در آن دوره تعیین می کند .

اما در این موضع خطاست که بگوییم در دوره های بعد این گرایش عمده عمل نخواهد کرد باید نشان دهیم چه پارامتر های جدیدی به این فرهنگ اضافه یا کم شده است که می تواند این گرایش را به قهقرا ببرد .باید نشان داد که در طول این سده ها چه چیزی تغییر کرده است و در هر چند دهه و دوره حاصل وکارنامه کار چیست .مثلاً از صفویه تا افشاریه و از افشاریه تا قاجار واز قاجارتا پهلوی اول ودوم و تا امروز دریغ از یک مقاله چند صفحه ای در کالیبری جهانی تا نشان دهیم ما هم حرفی برای گفتن داریم. اگر داریم کجاست و اگر نداریم چرا نداریم .

روح قومی

۳۲-همانطور که نیکفر می گوید ناسیونالیسم یک بر ساخته دوران جدید است .روح ملی  یا روح قومی به یک تعبیر در مورد کشوری که متشکل بود از قوم ها شاید نزدیک به واقعیت تاریخی نباشد .با این همه شاید بتوان با تکیه به اسناد بجا مانده از دوران پیش از میلاد از آشو زرتشت تا روز گاران بعد که ما وارد دوران جدید می شویم و ناسیونالیسم معنا می یابد  بتوان سیر تفکر در این محدوه ای که ما در دوران جدید وارث آنیم  را دنبال کرد و ببینم از چه مولفه هایی این تفکر شکل گرفته است و تا کجا پیش رفته است و آیا به پرسش های بنیادی رسیده است یا نه اگر نرسیده است چرا .

نهاد اندیشه ورز

۳۳این پرسش غلطی نیست که چرا اروپا موفق شد دردرون فرهنگ خود نهادی اندیشه ورز ،خودشناس و مدرن  را بوجود بیاورد و ما نتوانستیم.این که نتوانستیم در آن حرفی نیست نبودش بهترین دلیل آن ست چرایش مهم است . دعوا در همین پاسخ است .آیا جز این است که فرهنگ ما فرهنگ زادن و پروراندن نبود و تاریخ ما تاریخ جوانمرگ شدن های مداوم ومداوم بوده است .بخاطر آن که کشکمکش درونی نداشته است.  

مشکل انسان امروزی

۳۴نحوه بودن آدمی در جهان کنونی چگونه تعیین می شود .و مشکل ما با امر تفکر در این لحظه کنونی چیست.آیا این مشکل همان مشکلی نیست که در سده های قبل حافظ و ناصر خسرو و ابن سینا  با امر تفکر داشته اند.گرفتای امروز و دیروز ما در چیست.؟ جز این است که در دایره بسته ای می گردیم تا چیزی بیابیم تا باور های بنیادی مان را توجیه کنیم . مگر با فلسفه یونانی همین کار را ابن سینا و دیگران نکردند. به آن میزان از فلسفه یونان گرفتند که به کارشان می آمد تا امر قدسی را لباس فلسفه بپو شانند .واگر جز این بود چرا ما به تفکری بدیع در امر فلسفه نرسیدیم و بیشتر شارح داشتیم تا فیلسوف.

کار فلسفه

۳۵اگر بپذیریم آن گونه که هگل می گوید :کار فلسفه یافتن حقیقت و یا کمک کردن به انسان در دریافت حقیقت است .فلسفه باید بتواند به این تعهد عمل کند واگر موفق به این عمل نشود نیرو های عقل ستیز شکاک بر می آیند. هر حقیقتی را خوار می کنند به هر اندیشه ای لگد می زنند و به جای دست یافتن به هر محتوایی همان اندیشه های عقیم خودرا به میان می آورند.

هگل اما نمی گوید انسان چگونه به حقیقت هستی دست می یابد و فلسفه چگونه ابزاری در دست او در این کاوش تاریخی می شود .

برای یافتن حقیقت هستی آدمی راهی ندارد جز بر خورد رو در رو با هستی ،تغییر هستی برای فهم آن و تغییر خود در پروسه این فهم که خود نیز بخشی از این هستی ست. آدمی ضمن آن که در هستی کاوش می کند تا به حقیقت هستی برسد به حقیقت خود نزدیک می شود.

براستی حقیقت آدمی چیست.؟

خوش اقبالی یا بداقبالی

۳۶مسئله بر سر این امر نیست که تقدیری شوم سرنوشت ما رارقم زد و خوش اقبالی نصیب اروپائیان شد.

واقع بودن ما در مسیر حرکت قبایل از شمال به جنوب و نبود آب و مالکیت خصوصی ما را در چاه استبداد انداخت از همان آغاز و این استبداد سیاسی تنها نبود .پیکره فرهنگی ما بر باور های دینی و استبدای شکل گرفت.وآمدن اعراب و بعد مغول ها وبعدتر اقوام تنگ چشم ترک و حاکم شدن اندیشه های قشری کمر تفکر و ساخت اقتصادی  را شکست ومرگ و مردگی و رکود در زیر بنا به تبع خود در روبنا نیز اندیشه های متحجرانه را حاکم کرد .

تاثیر پذیری فرهنگی

۳۷در این شکی نیست همانطور که نیکفر می گوید: فرهنگ ها مدام با هم در تماس و حتی کشا کش اندو ایرانی ها از دوران میانی حکومت قاجار با غرب در معنای کلیش در ارتباط بوده اند از استانبول بگیر تا قفقاز و باکو تا انگلیس و فرانسه وکمتر امریکا شاید بعلت بعد مسافت.وبارقه های نخستین انقلاب مشروطه از این هم نشینی شعله گرفت و به درخواست عدالتخانه و مجلس شورا کشیده شد.می توان این تاریخ را عقب تر هم برد و رسید به نبرد چالدران که به گفته جمهور تاریخ نویسان جنگ تمامی جنگ ها بود و ما با غرب تماسی جنگی داشتیم و آن شکست بزرگ تکانه ای در ما بود اما حاصل تمامی این تماس ها چه بود ؟هسته سخت اندیشه های ما چه تکانی خورد.؟از مدرنیته نهایتش به مدرنیزاسیون قناعت کردیم که عوض کردن کفش و کلاه مان بود و در تفکرات بنیادی مان همان بودیم که بودیم .همان شدیم که باید می شدیم.

بار گذشته گان

۳۸گذشته برای مانگذشته است .حضور دارد ،حی وحاضر است و به تمامی بر دوش ما سنگینی می کند و مدام درجامه دیگر در زندگی ما حاضر می شود و اثر می گذارد.چه در اندیشه روزمره ما و چه در اندیشه میان مدت و بلند مدت ما .

اگر گذشته گذشته بود که ما جنگی با روس ها نداشتیم آن هم بخاطر چند زن نو مسلمان گرجی.و آن شکست ها و کنده شدن های قفقاز و بعد آن داستان ها در مشروطه و حتی بعد .

گذشته گان مدام با ما آمده اند وآنی ما را رها نکرده اند تا به امروز .برای همین است که ما مدام به تاریخ رجوع می کنیم نه برای آن که گذشتگان را در لباس امروزی زنده کنیم بلکه می خواهیم ببینیم چگونه می توانیم از دست گذشته رها شویم و رو به آینده داشته باشیم.

دستاورد های یک فرهنگ

۳۹دستاورد های یک فرهنگ در لحظه اکنونیش اندیشه ورزی ومیزان این اندیشه ورزی وحاصل این اندیشه ورزی ست .مرده ریگ پدران ما در تخت جمشید و کتاب حافظ خلاصه نمی شود باید دید در لحظه اکنونی ما چه چیزی در چنته داریم تا با خود ودیگران قسمت کنیم .واگر دست به مقایسه ای می زنیم بخاطر این است که فاصله ما با دیگران مدام زیاد و زیادتر می شود .

موقعیت های نابرابر

۴۰نیکفر از موقعیت های نابرابر می گوید.این موقعیت های نابرابر ریشه در کجا دارد در اقتصاد یا سیاست ویا اندیشه.وربطی به ژن ایرانی یا آسیایی آن ندارد.اما این نابرابری یک واقعیتی عینی ست.و بر می گردد به ساخت و ذهن مردمانی که در این منطقه زندگی می کنند.ساختی پیشا سرمایه داری و عقب افتاده و ذهنی درگیر و دار هزار تابو وخرافه.اما برای خروج از این نابرابری باید نخست درذهن به یک رنسانس برسیم ،یک نوزایی فکری وببینیم که چگونه غلبه کنیم بر این ساخت عقب افتاده.

نیندیشیدن همانطور که نیکفر بدرستی می گوید سرنوشت مقدری نیست.بحث امتناع فکری برای کسی ست که نخواهد ونداند در چه چاهی گرفتاراست .شکی نیست که راه برون رفت برای تمامی ملت ها دیر یا زود گشوده خواهد شد بشرط ها و شروط ها.

مشکل اصلی

۴۱مشکل اصلی همین جاست که فرهنگی گرفتار تابو هایی فکری و اسیر در چنبره روزمرگی ست معلوم است که توان اندیشیدن را از دست می دهد و مدام دور خودش می چرخد وراه بجایی نمی برد پرسش های بنیادی ست که ما را واردساحت علم و فلسفه می کند اما با نوک زدن به مسائل و خنج کشیدن بر چهره سخت واقعیت راه بجایی نمی بریم.

عقب ماندگی و امتناع اندیشه

۴۲نیکفر درست می گوید؛عقب بودن به معنای تعطیل بودن مغز نیست.این دو در یک ساحت بررسی  و سنجش نمی شوند.دربرسی ریشه ها و دلیل عقب افتادگی ست که ما به امتناع اندیشه می رسیم و می بینیم که قرن هاست که اندیشیدن را به معنای فلسفیش نه بمعنای روز مره اش رها کرده ایم و چسبیده ایم به شطحیات و طامات تا نه در آفاق که در انفس راه بجایی ببریم.

اندیشیدن چیست

۴۳اندیشیدن ،اندیشیدن بر مسئله است کسی که مسئله ای ندارد پرسشی وبه تبع آن اندیشه ای ندارد. اگر ما به این صرافت برسیم که برای تمامی پرسش های جهان پاسخ روشن و آماده ای داریم پس چرا باید به خود زحمت دهیم و بیندیشیم و طرح پرسش کنیم.اینجاست که جامعه ا ی ناپرسا راه به اندیشیدن نمی برد .

ناپرسایی

۴۴نا پرسایی بمعنای متداولش نیست . معلوم است که ما در مورد زندگی روزمره خود صدها پرسش داریم و با پاسخ به این پرسش ها روز را به شب می رسانیم .

پرسش های بنیادی از بستر تبیین چیستی انسان و هستی می گذرد و رسیدن به این امر که روابط انسان ها بر سلطه استوار است و پایه هایش درکجاست و رابطه انسان با دستگاه دولت و دین و اخلاق چگونه باید باشد که زندگی بر مدار دیگری بچرخد.

روزمرگی

۴۵روزمرگی به چه معناست.؟ روز مرگی با زیستن یکی نیست . روشن است که ما همه انسانیم و نیاز داریم که خورد وخوراک و خواب خودرا مدیریت کنیم .واز تمامی بخش های آن لذت ببریم . زندگی در لابلای کتاب ها و اندیشه های سخت و سترگ نمی گذرد زندگی یعنی تمامی این خرده ریز ها.این ها را روزمرگی نمی گویند . روزمرگی یعنی غرق شدن در زندگی بی انگیزه و بی تفکر و شادی و تهی از رویاها واندیشه های انسانی برای خود ودیگری و غرق شدن در مشکلات بی پایه ای که ریشه در زیاده خواهی های بورژوایی و خرده بورژوایی دارد.

تعریف اندیشیدن 

۴۶نیکفر اندیشیدن را توانايي انجام کنـشها ذهنـي صـوری می داند وبعد رجوع می کند به چهار مرحله ای که ژان پیاژه برای رشد فکری کودک قائل است:

۱مرحله حسی جنبشی از تولد تا ۱۸ ماهگی.در این مرحله جهان چیزی ست که مستقیماً حس می شود .کودک با دست و زبانش آنرا کشف می کند

۲مرحله پیش کارکرد ذهنی از ۱۸ ماهگی تا نهایت ده سالگی ست.در این مرحله کودک حرف می زند و فکر می کند اما نمی تواند مفهومی را تعریف کنددر دسته بندی پدیده ها مشکل دارد .داور ی هایش شهودی ست تا از سر تأمل.

۳کارکرد های مشخص ذهنی.در این مرحله امر مشخص را می فهمد اما در درک نسبت های انتزاعی مشکل دارد در قضاوت های بهتر بر خورد می کند وفرق می گذارد بین عمل عمدی وغیر عمدی.

۴مرحله نهایی؛کارکرد های ذهنی صوری ست .فکر در این مرحله منطقی ست می تواند با گزاره های انتزاعی و فرضیه ها کار کند قادر به ترکیب اندیشه های مختلف است می توان نظریه پردازی کند.

مرحله کنش های ذهنی صوری مرحله پایانی رشد ذهنی آدم هاست .نیکفر می گوید با تز دوستدار آدم های درون فرهنگ ایرانی به آن حد از رشد نرسیده اند که بتوانند ذهنیتی صوری داشته باشند پس عقب افتاده اند.

 در نزد دوستدار اندیشیدن کنشهای ذهنی صوری نیست .دوستدار براین باور نیست که ذهن ایرانی قادر نیست کنش های ذهنی صوری داشته باشد.نمی تواند با گزاره های انتزاعی فرضیه بسازد قادر به ترکیب اندیشه های مختلف نیست .دوستدار می گوید در فرهنگی که برای هر پرسشی پاسخی پیشاپیش دارد وبی پرسش است به تبع آن اندیشیدنی هم ضرورت ندارد.واین پرسش ها ایضاً پرسش هایی نیست که برای حل مسائل معیشتی وروزمره ما طرح می شود وباید به آن پاسخ بگوئی. پرسش هایی بنیادی ست که ما را واردساحت علم و فلسفه می کند.پرسش هایی که خیام از خود و دیگران می پرسید.

تعطیلی تولید فکر

در جامعه گرفتار در تابو های فرهنگی و سرکوب تام وتمام استبداد با مردمی درگیر روزمرگی خود و گرفتار عادت های کهن که گوش و هوش شان به مراکز قدرت و مراکز دینی ست تولید فکر چه جایی دارد.

این جا و آنجا در خشش های تیره ای هست که حکم بارقه هایی را دارد که لحظاتی سپهر تاریک زندگی مردم را روشن می کند اما از آن جایی که مردم در گیر روزمرگی خود هستند این بارقه ها به مشعل های فروزانی تبدیل نمی شوند.

پس با استثنا روبروئیم گیرم که بیشتر از چهار نفری باشد که دوستدار می شمارد :رازی وابن مقفع و فردوسی و خیام .کمی بیشتر یا کمتر فرقی در ماهیت داستان نمی کند.    

رشد فکری وموانع آن

۴۷بحث دوستدار روی این مسئله نیست که ذهن آدم ایرانی در مرحله سوم بررسی پیاژه متوقف شده است و قادر نیست با حرکت در گزاره های انتزاعی به فرضیه سازی  برسد.دوستدار می گوید موانعی هست که اجازه نمی دهد این ذهن که مشکل شخصیتی ندارد در خود نیازی به رفتن به عمق مسائل را نمی بیند . این بی میلی و این نخواستن با نتوانستن یکی نیست.وقتی سیستمی از اندیشه هست که برای هر پرسشی پاسخی آماده دارد دیگر چه نیازی به کارکرد های ذهنی صوری در عمق روابط و گزاره ها ست.

دین و فرهنگ

۴۸این که نیکفر می گوید: جهان وهرچه دراوست ساخته دست انسان است و فرهنگ چیزی نیست جز فرآورده بشری و ایضاً دین هم بخشی از فرهنگ است.این فرهنگ است که به دین تعین می بخشد و آنرا سامان می دهد وتمامی شاخ وبرگ های دین رابارورمی کند حرف درستی ست اما این بدان مفهوم نیست که دین نمی تواند در پس سده های بسیار بر فرهنگ سایه خودرا بیفکند و رفته رفته فرهنگ را به شکل خود در بیاورد و یا لااقل بستر فرهنگی را خود بسازد و براین بستر اندیشه را به شکل خود در آورد . 

زندگی عملی ونظری

۴۹این که آدم ها تحت چه شرایطی زندگی می کنند و چرا وچگونه این شرایط را برای خود ودیگران قابل تحمل و زیست می کنند بر می گردد به نوع نگرشی که این آدم ها بزندگی خود ودیگران دارند .اینجاست که آدم ها شرایطی سخت و مشقت آور را تحمل می کنند و این تحمل برای آن ها نا گوار نیست .چگونه؟اینجاست که باورها و اعتقادات بکمک آدم ها می آیند در تحمل شرایط .فرهنگ این گونه رنگ منش و باورهای اعتقادی ودینی را بخود می گیرد. 

اقتصاد و قدرت سیاسی

۵۰شکی در این امر نیست  که ایدئولوژی حاکم ایدئولوژی طبقه حاکم است که می آید تا سیاست و اقتصاد حاکم را توجیه کند.ودر این توجیه کردن نهاد دین در خدمت این توجیه گری ست.

طبقات حاکم برای اعمال حکومت خود در تمامی دوران ها نیازمند اعمال هژمونی خودند واین هژمونی تنها سخت افزاری نبوده و نیست. بخش نرم افزاری این هژمونی بعهده روشنفکران 

ارگانیک است که کارمندان موسسات دینی در این بخش جا می گیرند. دین با تبیین خود از جهان ،با جدا کردن جهان کنونی از جهان آخرت ،با تسلی دادن به گرسنگان برای زندگی در تنعم ابدی در جهانی دیگر همیشه نقش مهمی در نوع اندیشیدن آدم ها در نقد اقتصاد و سیاست داشته است.

ودر عصر های مختلف نقش های مختلفی داشته است به میزان سهمی که در قدرت داشته است یا دوری و نزدیکی که با قدرت حاکم داشته است.این ها چیزی نیستند که از نگاه یک منتقد رادیکال  دور بماند.

علت عقب افتادگی جبران ناپذیر ما

۵۱نکته ای را که نباید از نظر دور داشت قلب داستان است؛علت عقب افتادگی جبران ناپذیر ما.

باید تمامی بحث ها دور این مسئله بچرخد یا در برآیند نهایی منجر به این امر شود که علت این عقب ماندگی چیست. نظر آرامش دوستدار که روشن است «امتناع تفکر در فرهنگی که بستر اصلی ش دینی ست ».

باید دید که نیکفر در فرجام نهایی نقدش به دوستدار در مقابل تز اصلی دوستدار که او در صدد رد تام و تمام این تز است خود چه دستگاه سامان مندی را می گذارد که با کنار گذاشتن تز دوستدار ما می پذیریم این دستگاه همه جانبه تر و قانع کننده تر است .

امتناع نه تاخیر

۵۲مشکل اصلی این نیست که نیکفر می گوید:ما در پذیرش مدرنیته تاخیر داشته ایم.پس عصبانی هستیم این تمامی داستان نیست. هرچند اگر عصبانی هم باشیم که چرا ما اینجائیم و غرب آن جاست  این عصبانیت بر خلاف نظر نیکفردلیل بی منطقی ما نیست.

هر تاخیر تاریخی علتی دارد.رسیدن به این علت و فهم این علت گرانیگاه بحث ماست.

دوستدار می گوید ما دیر به دورازه های مدرنیته رسیده ایم واین دیر رسیدن و این کژ وکوژ رسیدن و این فهم نکردن مدرنیته واین موجود بی یال و دمی که بنام مدرنیته در اطراف ما پرسه می زند علت دارد و علتش بر می گردد به نوع اندیشیدن ما.

وبر و مسیحیت 

۵۳نیکفر می گوید :بین اسلام و مسیحیت در چارچوب جهان بینی وکردار شان تفاوت واضح و فاحشی وجود ندارد.این گونه نبوده است که آن گونه وبر می گوید سرمایه داری و دوران جدید از دل پروتستانیسم بیرون آمده است دلیل های  وعلت های دیگر هم بوده است .

بدون شک چنین بوده است.این که چرا و چگونه کالونیسم و به تبع آن پروتستانیسم شکل گرفت باید به پروسه بر آمدن سرمایه داری نوپا در دل مناسبات فئودالیسم نگاه کرد که تحولات در ساخت به ناچار نمایندگان خودش را در روبنا خلق می کند و کسانی پیدا می شوند تا آن روبنای فئودالی را با زیر بنایی که در حال برآمدن بود هماهنگ کنند.

انقلاب صنعتی و بودن اشرافیت ریشه دار غربی و بودن شهر های سوداگری در برابر قلاع فئودالی و بودن مالکیت و احترام تاریخی به آن و واژگونه تمامی این بودن ها و داشتن ها ، نبودن ها و نداشتن در شرق  باعث شدکه غرب بتواند وارد دنیای جدید بشود وشرق نشود.

۵۴نیکفر می گوید:این گونه نیست که باور دینی جهان را پیشاپیش می شناسد و همه را زیر سلطه خود می گیرد.امکان بررسی طبیعت تا حدودی در دو دین مهم سامی بوده است .و نقش دین مطلق نبوده است.حرف درستی ست.

اماحاصل کار چه بوده است ؟کجا و چگونه بررسی طبیعت مستقل از حوزه دین صورت گرفته است و ماحصل این کار چه بوده است.نقش ادیان سامی در شرق در بخش زمین شناسی و کان شناسی و ستاره شناسی چه میزان بوده است.اگر هست کجاست و اگر نیست چرا نیست.

فیلسوف یا متفلسف

۵۵اسلام در آغاز فاقد فلسفه بود .اماعلم کلام وتفسیر بود که تفسیرگفته های خدا و کلام پیامبر بود .در قرن هفتم علم کلام(تئولوژی ) شکل گرفت در مواجه با انتقاداتی که از هر سوی می آمد.پیدایش معتزله پاسخی به ضرورت مستدل کردن آموزه های دینی بود  .

اما نیاز در دوران بعد؛قرن نهم؛ به تفکری استدلالی بود فلسفه یونانی به کمک مسلمین آمد 

ایرانی ها تلفیقی از تفکرات نوافلاطونی وبا عناصری از اندیشه ارسطویی را گرفتندتا آموزه های دینی خودرا مستدل کنند.

این حد نیز از سوی متالهین مورد قبول نبود و از دوجبهه مخالفت هایی شروع شد جبهه علم کلام (تئولوژي )و جبهه عرفان نظری (تئوسوفی).

امام فخر رازی در قرن ۱۲ مخالفت خودش را با پوشاندن لباس فلسفه به آموزه های دینی در تهافت الفلاسفه آشکار و علنی کرد.

این که ابن سینا و فارابی و ابن رشد تلاش هایی کردند و سعی کردند با تمامی تمهیدات اندیشه فلسفی رابه خانه ما بیاورند شکی نیست اما باید دید که تا کجا توانستند به این کار موفق شوند یا در نهایت توانستند برتن معارف دینی لباسی فلسفی بپوشانند .این کار هرچه باشد ورود به ساحت فلسفه به شکل تام وتمام نیست . متفلسف بودن با اندیشه فلسفی داشتن و فلسفی اندیشیدن یکی نیست.اینان هم اکنون بعنوان فیلسوفی با یک دستگاه فلسفی به حساب نمی آیند تنها در ذیل اندیشه دینی بررسی می شوند. 

بارقه ها

۵۶شکی نیست که در گوشه و کنار هر فرهنگی شکاف ها و نیرو ها و قطب های متعارضی هست

که می توانند پرسش هایی را بمیان بیاورند و بر حسب فربهی شان پاسخ هایی بدهند و فضا را تلطیف کنند .کاری که در تمامی طول سده ها عرفان بعهده گرفت. تا اندیشه خشن وارد شده را لباسی از حریر به تن کند تا مومنین را نیازارد.اما باید دید حاصل این تلطیف چه بوده است .

گیرم به زعم نیکفر حاصل عملیش مهم است نه حقیقت تاریخیش ؛از چاهی به چاله ای 

دین و انشقاقاتش

۵۷این که نیکفر می گوید: هر دینی در ادامه خود به انشقاقاتی تقسیم می شود بحثی نیست. این انشعابات بر می گردد به جریانات ولایه های مختلف طبقاتی که با انگیزه های خود یک دین را بر می گزینند و بر گزاره های بنیادی محمول های خودرا سوار می کنند و کار به انشعاب کشیده می شود.پس هیچ دینی تا به آخر نمی تواند بدون انشعاب راه خودرا طی کند مگر حالت سکت داشته باشد .که نمی تواند فراگیر باشد.

بحث در این مورد نیست بحث بر سر هسته سخت تمامی این انشعابات است که آیا با همه اختلافاتشان اجازه می دهند هسته اصلی باور های شان مورد پرسش های بنیادی قرار بگیرد یانه.

این نحله ها علیرغم اختلافات جزئی یا کلی خود در مورد این باور یا آن باور در یک مورد با هم هم آوازند هیچ انتقادی را خارج از تعلقات درونی خود نمی پذیرند.

تاریخ دین

۵۸نیکفر می گوید: تاریخ دین تاریخ چند گانگی و ستیز است نحله ها در برابر هم قرار می گیرند و بر علیه هم شمشیر می کشند این ستیز برکت دارد وبه نفع اندیشه تمام می شود.

این گزاره کلی که می تواند بخودی خود درست باشد می تواند هم غلط باشد .وقتی که نمونه طلب می کنیم و می گوییم نمونه نشان دهید که کجا این ستیز ها فضایی برای نفس کشیدن اندیشه گشود و این بارقه های درخشان و ماندنی حاصل آن شکاف است .پاسخی شنیده نمی شود.

منش ،عمل ،فکر

۵۹نیکفر می گوید:دین بعنوان یک الاهیات منسجم نیست که برای هر پرسشی پاسخی در خور داشته باشد.تصور دوستدار تنها برای دوره های تاریک می تواند ملاک بررسی باشد .

مسئله اسلام تبیین جهان نبوده است.دین  بطور کل یک نظا م نظری نبوده ونیست که به تمامی پرسش ها پاسخ بدهد.

دین پاسخ نمی دهد حکم می دهد.ومنش آدم ها را شکل می دهد وتاثیر گذاریش از طریق منش است .منش خوب باعث عمل خوب می شود و عمل خوب فکر خوب درست می کند مشکل ما امتناع تفکر نبوده است مشکل ما امکان اندک عمل خوب بوده است .

اگر منش ما خوب بوده است چرا عمل خوب وبه تبع آن فکر خوب نداشته ایم.

مگر جز این است که منش دست پخت دین است .دینی که امر ونهی می کند و منش را شکل می دهد.پس باز اشکال برمی گردد به دین ،دینی که پاسخ نمی دهد بلکه امر ونهی می کند .

غزالی وفلسفه 

۶۰بر خلاف نظر نیکفر؛دین مستقیما به جنگ علم و فلسفه نمی رود ونرفته است بلکه علمای دین بعنوان مدعیان دین به جنگ علم و فلسفه می روند اگر امام محمد غزالی با فلسفه به جنگ بر می خیزد این خیانت فلسفه به فلسفه نیست .سلاحی ست که دین از فلسفه وام می گیرد تا فلسفه را شکست بدهد. ما در تمامی این دوران فلسفه بمعنای اخص نداشته ایم . ولی دشمنی بافلسفه داشته ایم . کسانی هم آمده اند و سعی کرده اند فلسفه را با علم کلام آشتی بدهند و فلسفه را دینی کنند و یادین را لباس فلسفه بپوشانند مثل ابن سینا.

عرصه فراخ

۶۱نیکفر می گوید: رابطه حقوقی خدا و بنده در ادیان سامی عرصه فراخی ست که فرهنگ می تواند در آن مانور کند .ضمن آن که جهان موضوع شناخت در ادیان نیست اما جای آن هست که سکولاریسم اجتماعی را با سکولاریسم جهان شناختی همراه کرد.

بدیگر سخن این گزاره صادر می شود که ساحت دین منعی برای شناخت طبیعت و جهان ندارد.پس اگر این گونه است در زمینه شناخت جهان پیروان این ادیان چه نقش وسهمی تا کنون داشته اند.

مسئله ای بنام برآمدن بورژوازی

۶۲مسیحیت مجال آن را یافت تا در بر آمدن عصر جدید نقش ایفا کند.علت این مجال رااین گونه باید دید:

در مسیحیت جهان منتظم و قانونمند بودبا متعالی کردن خداوند یعنی دور کردن هر چه بیشتر خداوند از جهان نظم قانونمند جهان قائم به ذات می شد.

شهری شدن و بورژوایی شدن جامعه اروپایی فاصله خدای عوام وخواص را کمتر کرد وبا قانونمند کردن مسائل خدای مزاحم دوران قبل را به خدایی متعالی و غیر مزاحم تبدیل کرد. 

خدای متعالی شده خدای عشق ودوستی شدو به مسیحیت امکان انطباق با فرهنگ مدرن راداد.پس مسئله اصلی بر آمدن بورژوازی ست که کمک می کند مسیحیت بعنوان یک دین دوران فئودالی خوردا به دینی منطبق با دوران جدید تبدیل کند.

در این هم شکی نیست که اگر ساخت متحول می شد فلسفه مشایی این توان را داشت که فرا بروید و خودرا ایدئولوژی طبقه نو پای سرمایه داری کند. اما پرسش اصلی این است که چرا بورژوازی بعنوان یک طبقه در اروپا خودرا از مناسبات فئودالی بر کشید و در شرق این اتفاق نیفتاد و مناسبات پوسیده فئودالی و به تبع آن دین با روایت فئودالیش ادامه یافت.       

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate