داستان بابک،افشین و معتصم

گویند بابک به حصار افشین بود به هفت ماه .وافشین از شاهزادگان اشروسنه در بالای آموی رود یا ماوراء النهر بودمنطقه ای کوهستانی بین سمرقند و خوجنده  بود که به اسیری به بغداد برده شده بود و نام اصلی ش خیدر بن کیکاوس بود و در درگاه خلیفه معتصم چاکری می کرد .و خلیفه معتصم  هفتمین خلیفه عباسی بود و عباسیان از نوادگان عباس عموی رسول بودند که داعیه حکومت داشتند .هوادارانشان جامه سیاه می پوشیدند و به سیاه جامگان مشهور بودند وآن ها را  شیعه بنی عباس می گفتند.

عباسیان پسر عمو های بنی امیه بودند که بر خوان یغمایی که گسترده شده بود به کنار زده شده بودند وپس در پی فرصتی بودند تا خود به تنهایی بر سر سفره غارت ملل بنشینند.

در خفا به نام خلیفه ای بی نام تبلیغ می کردند و داعیانشان را به شهر های اشعال شده می فرستادند تا از بین موالی که ایرانیان ودیگر ملل اسیر بودند نیرو جذب کنند . یکی از این مناطق خراسان بزرگ بود .

خراسان بزرگ بخش شرقی امپرا طوری اسلامی به حساب می آمد.که به خاطر موقعیت مناسب جغرافیایی اش محلی عالی برای اسکان عرب های اشغالگر بود .

عرب در این زمان از خراسان  وخراسانیان یا جزیه می گرفت و یا خراج و یا سهم الاربابی از زمین هایی که به قهر از آن خود کرده بود و جز این به بهانه هایی مدام به شهر های آن سوی آموی رود حمله می کردند و با غارت وکشتار اموال مردم را به تاراج می بردند.

پس زمینه برای قیام بر علیه اشغال مهیا بود.این را داعیان بنی عباس بخوبی می دانستند. به همین خاطر وقتی ابراهیم یکی از داعیان ابوالعباس سفاح در زندان  ابومسلم را دید دریافت

که بومسلم فردی مناسب برای رفتن به خراسان است.

ابومسلم با دست خط سفاح بعنوان داعی خراسان به آن دیار رفت. و زمینه قیام را فراهم دید. در این زمان حکومت خراسان در تشتت و جنگ های داخلی بود و بومسلم فرصت یافت تا قیام را سازمان دهد و در روز موعود سیاه جامگان به میدان بیایند و بساط امویان را برچینند.

چون بساط اموی با سر پنجه ایرانیان بر چیده شد .ابوالعباس سفاح که تا آن روز در خفا بود و داعیانش تنها بنام خانواده هاشم تبلیغ می کردند و می گفتند ما رضایت داریم هر کس را که جمع توافق کند کافی ست از خانواده هاشم باشد .اما در روز موعود سفاح بمیدان آمد و خطبه را بنام خود خواند.

سفاح بعد از۴ سال در گذشت و خلافت به منصور برادرش رسید .

 منصور در نخستین سال های خلافت ابومسلم را بخواند و با خدعه بکشت تا کسی که آنان را بقدرت رسانده بود از صحنه قدرت حذف کند.

حذف ابومسلم آغاز شورش ها و قیام ها بود شورش سنباد واستادسیس و نهضت ۱۴ ساله المقنع تا قیام بیست ساله بابک.

ودر این سال ها بابک پنجه در پنجه خلیفه مامون ومعتصم کرد تا سلطه تازیان را براندازد.

ودر آخر خلیفه معتصم متوسل به شاهزاده ای ایرانی شد از اهالی اشروسنه بنام خیدر بن کیکاووس معروف به افشین.

شاهزاده ای در پی نام ونان و برایش آن چه مهم بود راهی بودکه او را بقدرت و ثروت می رساند

در سال ۲۲۰ هجری بود که  قرعه  جنگ پس از شکست سرداران نام آور عرب بدست بابک بنام افشین خورد.

برای افشین این قرعه شانس بزرگی بود .پیروزی بر بابک او را می توانست به قدرت بیشتر و ثروت افسانه ای برساند. از فردای پیروزی می توانست برسرداران ترک که خویشان مادری معتصم بودند و به جاه و حشمتی در دربار خلیفه رسیده بودند بدان حد که می توانستند در روز روشن در بغداد دست دختران عرب را بزور بگیرند و به خانه خود برند پیشی بگیرد و او بشود سردار سوگلی خلیفه وجز این تمامی اموالی بود که از خرمدینان بدست می آورد .

جنگ افشین با بابک سه سال طول کشید. وخلیفه مدام افشین را با درم های بار شده بر شتران و غلامان ترک حمایت می کرد.

در آخر افشین از جنگ هایش با بابک سودی نبرد و قلعه او را در حصار گرفت.بابک برای او خوردنی های بسیار فرستاد وبه او پیغام داد شما میهمان مائید می دانم در این ده روز خوردنی نیافته اید و مارا جز این چیزی بیشتر درسفره نبود . تا شاید فتح بابی باشد برای مذاکره .اما افشین خوردنی ها را پس فرستاد و گفت در سپاه من سی هزار مرد جنگی هست که با امیرالمومنین و سیصد هزار مسلمان دیگر یک دلند واز جنگ با تو باز نگردند مگر بزینهار باز آیی.

بابک درهای حصارهایش را محکم کرد و در آنجا بماند تا چه پیش آید .

افشین بر گرد قلعه لشگر گاه کرد و خندق کند وهمان جا بنشست.

روز از دوسوی درانتظار و شب به شبیخون می گذشت واز هردو طرف کشته پشته بود.

زمان به نفع افشین و به ضرر بابک بود هفت ماه در حصار چیز زیادی برای گذران بابک و نزدیکانش نگذاشته بود.

 پس بابک حیله ای ساخت و از افشین خواست برای او از خلیفه زینهار بگیرد .

افشین شادمان شد و حصار بشکست و قاصد ببغداد فرستاد تا با زینهار برای بابک باز گردد.

 چون شب در رسید بابک با  کسان خود از قلعه بیرون شد و راه ارمنستان را در پیش گرفت .

در نزدیکی های ارمنستان در روستایی فرود آمد واز چوپانی گوسفندی بخرید.چوپان او را شناخت و به امیر ارمنستان خبر برد.

امیر ارمنستان سهل بن سنباط بود .و سهل پیش از آمدن بابک به دیار خود نامه ای از افشین داشت که از او خواسته بود در گرفتار کردن بابک یاور او باشد وهزار هزار درم بستاند.(مروج الذهب).

سهل با خود گفت: دیر آمدی ای آهوی گریز پای و چه خوب آمدی به دام سهل .

و با خود اندیشید افشین و به تبع او خلیفه برای این شاه شکار چه خواهند داد واو چه منزلتی در پیش خلیفه بغداد خواهد داشت.

پس سهل با امیرانش برنشست و بدیدار بابک رفت و با او لطف و اکرام بسیار کرد و او را به سرای خویش که کاخ شاهی بود به میهمانی برد.و در نهان به افشین نامه نوشت که صید گریز پای به پای خود به دام آمده است تا رای تو چه باشد .

افشین نوشت او را گرم گیر و در فلان روز به فلان جای برای شکار بیرون ببر و درآنجا سپاه من او را در بند گیرند و به بغداد برند. سهل همان کرد که افشین خواست.

در روز موعود سهل بابک را به بهانه شکار به دامگه برد بی خود وبی سلاح.

و در ظاهر اسباب شکار را بیاراست. تا سواران افشین آماده شکار شوند، که شکار بابک بود. وسگ شکاری نیز خود او بود که پوزه می سائید تا سپاهیان افشین از کمین گاه بیرون آیند و صید بی سلاح را در میان گیرند.

پس کسان افشین از کمینگاه بیرون آمدند و بابک را درگرفتند .بابک به سهل نگریست وغمی سراسر وجودش را گرفت.از خیانتی که بر تاریخ و مردم خود می رفت.از سوی کسی و کسانی که نیازی به این در غلطیدن در این منجلاب پر ازلای ولجن خیانت نداشتند

بابک اندیشید که اگر چوپانی که به او گوسفندی را فروخت او را در ازای کیسه زری به سپاهیان افشین تسلیم می کرد این قدر دلش نمی شکست. فقر می تواند ذهن آدمی را تیره و تار کند و آدمی قادر نباشد به بد و خوب روزگار خود بیندیشد ودر منجلابی بغلطد که راه برون رفتی نباشد اما برای کسانی که به این خیانت می نگرند قابل فهم است که چرا فقر می تواند با خیانت شانه به شانه شود .

 و بازاندیشید به خیانت و فرو مایگی کسانی که در این خاک بر آمده بودند اما دل به این خاک نداشتند، چون افشین و با خود گفت ایکاش معتصم خود با خدعه او را دربند کرده بود واگر چنین شده بود این قدر غمگین نبود.عباسیان با خدعه و نیرنگ از روز نخست بر سر کار آمده بودند و بند ناف این سلسله جنایت را با خیانت بریده بودند .

 او در این بیست و چند سال در تمامی شب ها وروزها با فکر شکستن سپاه خلیفه و مرگ خفته بود و می دانست از همان روز نخست که به جاودان پیوست رهایی میهن از دست اشغالگران بیرحم هیچ راهی جز فدای تام و تمام ندارد و او برای فدای تام وتمام آماده بود و می دانست که مرگ چون عقابی تیز چنگ در هر لحظه ای او را دنبال می کند.

همه این ها را می دانست و از خیانت مردمان فرومایه نیز غافل نبود . اما به خیانت کسانی چون سهل و افشین نمی اندیشید .ویا اگر می اندیشید آن را از محالات تاریخ می دانست.

وهمیشه با خود می گفت هر انسان برای فروختن خود بهایی دارد و دلیلی.سهل و افشین چه دلیلی برای خیانت و فروختن خود داشتند و دارند و قیمت این فروختن چیست.

پس رو کرد به سهل و گفت :ای سهل ،ای سهل مرا به این جهودان ارزان فروختی .اگر مال و زر می خواستی ترا بیش از آن چه اینان دادند می دادم(تاریخ طبری حوادث سنه ۲۲۲)

وباز اندیشیدکه قیمت آدم ها به جنم آدم ها بر می گردد.فرومایگی مقام و منزلت نمی شناسد و قیمت هر موجود فرومایه بیش از چند سکه مسین نیست. مگر یهودا مسیح را به هفت سکه مسین به فریسیان نفروخت. مبلغ ناچیزی که می توانست در روزگار ندامت بهای طناب داری برای  حلق آویز کردن خود باشد.

افشین اسراء را با کُند و زنجیر به بند کرد و آهنگ سامرا کرد .

خبر به خلیفه معتصم رسید.از شادی در پوست نمی گنجید .هر خبری را باور می کرد الا در بند کشیدن دشمنی که بیش از بیست و چند سال خواب از چشم بغداد ربوده بود و خلیفه بهر طرف که می رفت خبری از شکست سپاه و در هم کوبیده شدن سردارانش توسط بابک به گوش او می رسید . در تمامی این سال ها نام بابک بختکی بود که بر جسم و جان او سنگینی می کرد .

وحالا گرگ  بزرگ کوهستان های آذربایجان در بند بود و او می توانست او را از نزدیک بدون آن که ترسی از او در دل داشته باشد ببیند و حتی می توانست او را بیازارد ، به او دشنام دهد و به او بگوید: مادرت کور و زشت صورت بود و به حرامی با روغن فروشی بنام مرداس گرد آمده بود و ثمره این نزدیکی آدمی مثل توست.

 و تو نه می توانی به مادر یک چشمت افتخارکنی ونه به پدر روغن فروش مدائنی ات که نامش مرداس بود بمعنای آدمخوار.

همه این ها را می توانست چشم در چشم بابک به او بگوید بدون آن که او بتواند قدم از قدم بر دارد .

اما با خود گفت نباید دور اندیشی را از کف داد پس بهتر ست قاضی القضات بغداد نخست بعنوان پیش مرگ به نزدیک او برود.

شبانگاه احمد ابن ابی داود از مشاهیر معتزله و قاضی القضات بغداد را به دیدن او فرستاد.

احمد ابن ابی داود به دیدار بابک رفت ونام ونشان و رتبه خودرا پنهان کرد . می ترسید بابک زنجیر ها را از دست و پایش بگشاید وتا نگهبانان می خواهند به  داد او برسند او را از نفس کشیدن خلاص کند

پرسش و پاسخ مختصری کرد از نام ونشان بابک ، می خواست مطمئن شود او بدون شک همان بابکی ست که بیش از بیست سال خواب از چشم دو خلیفه ربوده است . بابک به تحقیر در او نگریست . در چشم بابک قاضی گماشته ای بیش نبود .سگی بی مقدار که در پی استخوانی از درگاهی پاس داری می کرد.

قاضی القضات بغداد باز گشت و از دیدن بابک با خلیفه سخن گفت . کوهی در زنجیر، گرگی زخمی با چشمانی  خونبار ،دریایی اسیر در سیل بند هایی از آهن،ستاره ای دنباله دار در تاریکی محبس.

 خلیفه طاقت نیاورد صبح بشود پس شبانگاه به سرای افشین رفت تا بابک را با دوچشم خود ببیند، پهلوان دلیری که پشت تمامی سرداران او را بخاک رسانده بود .

آیا براستی بابک در اسارت او بود . با دوچشم خود می دید ولی باور نمی کرد .

چند باری بخود نهیب زد که اگردر خواب است بیدار شود اما در خواب نبود .

دیگر روز معتصم بر تخت نشست و مردم بغداد را فراخواند تا فتح الفتوح او را ببینند.

 و مردم به صف ایستادبودند از دروازه عامه تا مطیره.

معتصم از مشاورانش خواست بابک را چگونه به نزد او بیاورند که خواری بابک و بزرگی او را جهانیان با دوچشم خویش ببیند وباور کنند .

جملگی گفتند با فیل .پس فیلی را حاضر کردند و بابک را با لباسی زیبا و کلاهی از سمور از سرای افشین به سوی دارالعامه به حرکت در آوردند.

در راه رنود واوباش و ارذال را بیاوردند تا بابک را دشنام گویند و سنگ بزنند. بابک دشنام شنید و سنگ خورد و هیچ نگفت.تا به در وازه عامه رسیدند به نزدیک معتصم.

بابک در آن جا برادرش را دید به بند .به نزدیکی نگهبانان معتصم.پس برادرش گفت :ای بابک کاری کردی به تمامی عمر که کس نکرد .واشارتش به بیست و چند سال جنگ دلیرانه با سپاه خلیفه بود.

اکنون صبری کن که دیگری نکرده باشد.(شذرات الذهب ج ۲ص۵۱).

بابک نگاهی به مهر به برادر کرد و گفت :خواهی دید که صبر چگونه کنم

معتصم دژخیم را بخواند،نام او نود نود بود .پس اورا فرمان داد تا هر دودست بابک قطع کند .نود نود سر برخاک مذلت سائید و چنان کرد .

نخست دست راستش را بریدند.بابک دست دیگر در خون زد و در روی خود مالید به حوصله تمام.وبی اعتنا به هیاهوی رنود وتکبیر اوباش و اراذل .

صورتش به تمامی گلگون شد .معتصم به تعجب از تخت خود بر خاست .می خواست بداند این کار بابک از چه روست .پس به بابک نزدیک شد و پرسید :این چه عمل است؟ 

بابک گفت :در این کار حکمتی ست .تو هر دو دست وهر دو پای من ببری وخون من به تمامی از رگ هایم بیرون بیاید و گونه آدمیان از خون سرخ باشد چون خون به تمامی از رگ ها برود روی آدمی زرد شود .من روی خویش با خون خود سرخ کردم تا چون خون من به تمامی از تنم بیرون برود رویم زرد نشود تا ظریفان روزگار و فرومایگانی که قلم به مزد در عرصه تاریخ نان می خورند برای آیندگان ننویسند از ترس مرگ رویش زرد شد.

پس معتم به نود نود گفت دست دیگر ببر و همینطور پای چپ وپای راست .

بابک نگاه کرد و هیچ نگفت ودم بر نیاورد

پس معتصم فرمان داد او را در جانب شرقی بغداد میان دوجسر بردار کنند .(سیاست نامه ص۱۷۶).     

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate