داستان شرزین دبیر

نامش شرزین بود ،پسر روزبهان دبیر و در دارالکتاب همایونی به دبیری  مشغول بود .

رساله ای می نویسد بنام دار نامه و در آن خرد را به درختی تشبیه می کند که اگر بپروریش به آسمان رسد ورنه بمیرد و خشک شود .

این طومار در دیوان تفتیش همایونی مقبول نمی افتد و مفتشان جملگی شور می کنند که کاتب این طومار منکر است یا تابع.

شرزین دبیری ست که چون قلم در مُرکّب فرو می برد و بر کاغذ می آورد از آن خون بر صفحه جاری می شود .پوست کاغذ شکافته می شود و خون هزار کس در هر سطرش می جوشد .

شرزین بر این باوراست که از روز نخست تاریخ ،جنگ بر سر عقیده نبوده است بلکه بخاطر زور و زن و زر بوده است .

سخنانی از این دست آن هم  در روزگاری که خداوند مردمان را به دنیا می آورد و خاموشی آن ها را زنده نگه می دارد . چیزی نیست که از چشم سلطان و دیوان تفتیش دور بماند.

در چنین شرایطی استاد شرزین که پدر همسر او نیز هست و در دارالکتاب همایونی منصبی دارد به فکر چاره می افتد که پیش از صدور حکم دیوان تفتیش شرزین براین طومار ردیه ای بنویسد تا شاید سلطان بر او رحم کند و جان به سلامت برد

اما شرزین می گوید :دارنامه طوماری در وصف خرد است.

وپدر همسر و استاد او که می داند در چه روزگاری زندگی می کند می گوید:در این روزگار چه جای خرد .کتابی در وصف اطاعت بنویس.

شرزین بر این باور است که مردمان همه یک سانند،واز تغلب روزگار است که برخی بر صدر می نشینند و برخی بر ذیل.ودنیا به دست اوباشان است و نیکان به گناه لیاقت می میرند وآدمی را خدا بدنیا می آورد ولی کرنش به اوباشان زنده نگه می دارد.

استاد چون همه ناصحان و خیر اندیشان روزگار بدی می گوید:توبه کن تا زنده بمانی.که زندگی تو بمویی بسته است.

از آن سوی دیوان تفتیش در کارند و بر نمی تابند سخنان شرزین دبیر را که همه مردمان یکسانند وتفاوت مردان شمشیر زن و زنان دوک نشین نه ناشی از ذات خلقت که ازمشقی ست که می کنند .و چگونه ممکن است که ما در سایه خرد هستیم نه درسایه لطف کردگار .

پس دیوان تفتیش به این نتیجه می رسد که از طومار نوشته شده بوی فلسفه و زندقه می آید ودارنامه را باید داری کرد و صاحبش را برآن آویخت .

شرزین دبیر در آخرین لحظه ای که دیوان تفتیش برای اعلام نتیجه می روند می گوید دارنامه از من نیست ،مسوده ای ست از استاد بوعلی.

پس بار دیگر دیوان تفتیش شور می کند تا ببینند این مسوده از آن پورسینا هست یا نه.و در آخر به این نتیجه می رسند که هست .وهمگی خوشحال از این که گنج مکنون و درّ مکتوم از ظلام جهل بدر آمده است و به یُمن این کشف شرزین دبیر اجازه می یابد به پابوس سلطان معظم برود و می رود .شرزین در دیدار با سلطان می گوید که دارنامه از اوست نه از استاد بوعلی و بخاطر ترس از سوزاندن کتاب دروغ گفته است .

سلطان بر می آشوبد از بی بصیرتی اهل نظر ودستور می دهد که برفور در بوعلی غور کنند  تا معلوم شود دارنامه کار کیست .

دیوان تفتیش به این نتیجه می رسد که دارنامه مسوده استاد بوعلی ست و شرزین دبیر به جرم ادعای دروغ از کار دیوان اخراج و ذخایرش ضبط ومال او تاوان و نام او تباه شود و تمام دندان هایش شکسته شود.

شرزین دندان شکسته و از کار دیوانی اخراج شده در کنار میدانچه کودکان را مشق می دهد .بدین گونه :

بدانید که رعیت صفر است و بزرگان همه عددند. سلطان نُه است و وزیران هشت و چاکران هفت و سالاران شش و دیوانیان پنج  و بقیه مردمان چهار و سه و دو و یک.

 با این همه بهای هر سلطانی به  رعیت است چرا که هیچ عدد بی صفر بزرگ نشود چنان که هزار بی صفر یک است .پس رعیت بیشتر از همه هست .

آبنار خاتون همسر سلطان او را به حرم سرای خود می خواند تا مشکلات خودرا از او بپرسد.

آبنار خاتون پرسش های بی پاسخی دارد که شرح غوامض است  پس با شرزین قسمت می کند و شرزین گره از کار او می گشاید.آبنارخاتون در ازای مزد چهره خود بر او می گشاید و برای این که بعد از دیدن او چشمش بردیده دیگری نیفتد فرمان می دهد دو غلام بر چشم او میل بکشند.شرزین به آبنار خاتون می گوید :تو از وارونی سپهر چشمانی را بر کندی که در زنان به ستایش می نگریست

دیوان تفتیش اما شرزین کور را که در کنار میدان به کودکان مشق می دهد نمی تواند تحمل کنند . بهانه شان تمثیل تاری خانه است که اوراقش در کف طفلان است .

به سیاق گذشته استاد واسطه می شود تا شرزین را راضی کند  عذری بنویسد و رساله ای در قبول مدرسه های سلف و رد تاری خانه  بنام سلطان کند .

شرزین می پرسد چه بگویم که سلطان را خوش آید . استاد می گوید :بگو غلط کردم

شرزین می گوید: می گفتم اگر کرده بودم و استاد می گوید: وقتی تاس بد می آوری بگو اگر نکرده ای .

شرزین می گوید :بد نشستن تاس از شماست که مهره های این نردید .

پس سلطان حکم می دهدکه شرزین دبیر از دارالملک رانده شود و حق درس گفتن زین بعد ندارد. و هیچکس را نباید به او نانی دهد یا احسانی کند و کتاب هایش از جمله دارنامه و تمثیل تاری خانه در آتش به تمامی بسوزد .

شرزین از دارالملک دور می شود تا به پنج ده می رسد و در آن جا نان می خواهد به ترحم ویا به پول .اما و قتی شرزین می گوید پایه های تخت سلطان بر دوش شماست و پایه های تخت خلیفه بر دوش سلطان همه می ترسند و می گریزند .

شرزین می گوید: پنهان نشوید که بر من تک تک آشنائید. یکی از شما با برادر بر تکه زمینی اختلاف هست اما در پشت این اختلاف پای زنی در میان است.از شما یکی لاف پهلوانی می زند .از شما زنی به شویش خیانت می کند از شما یکی بهره گانی خواهرش را می خورد ودیگری مال یتیمان را بالا می کشد و از شما شوئی پنهانی با زن بیگانه ای رابطه دارد.

با شنیدن این سخنان یکایک می آیند با نانی و آبی که ؛بس کن ودیگر از اسرار ما چیزی نگوی.

و همگی برآن می شوند تا مردی را که زیاد می بیند و زیاد می داند از میان بر دارند.

پس به شرزین می گویند:زندگی ما درست بود تا تو آمدی.ما دانایی نمی خواستیم وتو آوردی .

شرزین می گوید: من می روم و آن ها می گویند با رفتن تو رفته بر نمی گردد .

پس شرزین را همگی می کشند و در چاه می اندازند .واموال او را بین خود تقسیم می کنند .یکی بوق را بر می دارد ودیگری دارنامه را و دیگر تمثیل تاری خانه را و آخری چنته او را  برمی دارد

*****

بر گرفته از طومار شیخ شرزین:نوشته بهرام بیضایی

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate