جستار هایی در باب انسان و جامعه(بخش چهاردهم )

۱۳۲

سیاه، سفید، خاکستری

تقسیم پدیده ها به سیاه و سفید ،راستی و ناراستی،حقیقت و دروغ  یک تقسیم بندی پیشا مدرن است.بروزگاری که آدمی به مطلق در تمامی زمینه ها باور داشت . اما دوران مدرن دوران خاکستری ست . خاکستری مرز میان سیاه و سفید است . جایی ست که حقیقت  با نا حقیقت ، دروغ با نادروغ مرز مشخصی ندارد و بر عهده پژوهشگر پر وسواس است که بدنبال یافتن حقیقت میان ناحقیقت باشد .

بر بستر دوران مدرن بود که اندیشه نقاد شکل گرفت تا با ابزار هایی که در دست دارد حقیقت را از ناحقیقت تشخیص دهد.

۱۳۳ 

فرهنگ روا داری

تشبیه جهان سرمایه به دین و پول بعنوان خدای این دین که همه بر آن سجده می برند یک تشبیه مجازی ست نه واقعی.و این که سرمایه موتور مادی جامعه و امری ناسوتی است و دین امری لاهوتی ست گزاره درستی ست.

اما نقد مارکس بر دین یک نقد فلسفی ست و کمونیست ها در هیچ زمانی پروپاگاندای خود را بر دین ستیزی نگذاشته اند . مارکس در مقدمه نقد فلسفه هگل می گوید:

پیش نقدِ هر نقدی ، نقد به دین است.نقد مذهب به این نظریه منجر میشود که عالیترین موجود برای انسان، خودِ انسان است.نقد مذهب ، انسان را از [بند] فریب میرهاند، تا بیندیشد، تا عمل کند ، تا واقعیتش را همانا چون انسانی به خود آمده و خِرَد بازیافته برنشاند؛ تا بر گردِ خویش و از آنرو، بر گردِ خورشید راستین خویش بگردد. مادام که انسان بر محور خویش نمیگردد، مذهب تنها خورشید دروغین است که بر گردِ انسان میگردد.پس، وظیفهٔ تاریخ است که ، آنگاه که آنجهانی [بودن] حقیقت ناپدید شده است، حقیقت این جهانی را مستقر سازد.مذهب تمثیلی از خوشبختی تخیلی مردم است. و از بین بردنش تمثیلی از مطالبه کردن خوشبختیِ واقعی.

استراتژی کمونیست ها در تمامی کشور ها بر براندازی دین نبوده است و هیچ زمانی شعار نابودی ادیان را نداده اند  تا دیگران به این نتیجه برسند که دین امری شخصی ست و نفی آن نفی آزادی و حقوق بشراست و کمکی به فرهنگ رواداری نمی کند.

دین ستیزی مبنای واقع گرایانه و دموکراتیک ندارد وبا سکولاریسم هم  یکی نیست .نگاه دموکراتیک بر گشودن فضای اعتقاد فردی انگشت می گذارد واین ربطی به دخالت دین در سیاست و اقتصاد ندارد.اعتقاد در یک جامعه دموکراتیک متعلق است به ساحت خصوصی افراد و کسی نباید متعرض آن بشود تا زمانی که در همین ساحت باقی بماند.

پایان دوران دینی  امری نیست که با فرمان و بیانیه حل شود واین امر باید در بستر تاریخی خود نگاه شود .

اما نکته ای که باقی می ماند بر آمدن جنبش های دینی در پایان قرن بیستم جدا از کاتالیزور هایی که در این برانگیختن موثر بود شکست اندیشه نئولیبرال در عرصه اقتصاد و اخلاق و جامعه بود. جهان پیرامونی جهانی غارت شده بود که در پی نجات دهنده ای می گشت . طبیعی بود که با شکست جنبش های چپ این جنبش ها سر در آورند .

آنچه اکنون و دیروز عمل شده است سکولاریسم و لائیسیته است .که بمعنای دین ستیزی نیست تحدید حوزه های دین در امور دنیوی ست آن هم ذیل حکومت قانون بنیاد.

با اصل مهم تساهل و احترام به حق داشتن اعتقاد از هر سنخش توسط همگان ما به جامعه ای دموکراتیک می رسیم.  

نقد دین در عرصه ورودش به سیاست و اقتصاد با برسمیت شناختن حق شهروندی در داشتن هر اعتقادی یکی نیست.

مارکس بر این باور بود که در جامعه کمونیستی دین اهمیت خود را از دست می دهد . و این بمعنای دین ستیزی و بر انداختن دین نیست و جایی توصیه نمی شود که با قوه قهریه دین باید بر انداخته شود . و بمعنای نفی آزادی اعتقادی و تساهل دینی نیست

۱۳۴

۱۳۵

چریک های مدنی

فساد و غارت سیری ناپذیر نه برداشت معقول سود و سرمایه به سبک و سیاق رایج در جهان سرمایه داری کلاسیک منتقدین خاص خودش را از درون همین روابط پیدا می کند . منتقدینی که با تساهل می توان آن ها را چریک های مدنی نامید.

این چریک ها منتقدینی رادیکال هستند که برای پاسخ به بحران موجود بدنبال بر ساختن بستری اجتماعی مبتنی بر آموزشی اجتماعی می گردند.

روی سخن و خطاب این چریک ها جامعه ای متکثر است با منافع و منزلت های خاص خود و بنای عظیم و حزب بزرگ خود را بر ستون های متکثر مردمی بنا می کنند که بدنبال ترحم طبقاتی نیستند و از انفعال و انزجار فاصله گرفته اند و بدنبال بر پایی جهانی بهتر برای زندگی اند . راه و زمان رسیدن به چنین وضعیت پایداری را نه امروز که فردا می دانند.

و با حساس بودن به پروسه ها ایده های خود را در میان جمع محک می زند و صیقل می دهند تا به دیالکتیک تئوری و عمل برسند و مدام در اعماق جامعه فرو می روند تا شکاف ها و گسل های اجتماعی رابیابند و راه درمان را پیدا کنند و به حاشیه راند شدگان و فراموش شدگان اجتماعی را به متن بیاورند و با رساندن توده و طبقه به فهم و بصیرت گروه های متفرق را به وحدت برسانند و در پی آن باشند تا با چیدن نیروها در کنار هم به قدرتی جمعی برسند تا قادر باشند گره های نا گشوده اجتماعی را یکا یک بگشایند  .

۱۳۶

نیچه و سوسیالیسم

نیچه برآمدن سوسیالیسم در دورۀ مُدرن را نتیجۀ رویگردانی صاحبان سرمایه از روحیۀ اشرافی گری، از تحمیل انضباط و سلسله مراتب نظامی گرایانه به جامعه و تودۀ کارگران می دانست .

 او در کتاب دانش شادان می نویسد که اگر سرمایه داران نگاه و رویکرد متمایز اشراف زادگان را داشتند شاید سوسیالیسم در نزد توده ها پدید نمی آمد

و در دجال می گوید

 در میان اوباشان امروز، بیش از همه از اوباش سوسیالیست و از حواریون پستی متنفرم که غریزۀ کارگران، خرسندی و قناعت آنان را نابود می کنند و در عوض آنان را طماع ساخته یا به ایشان انتقام گیری را می آموزند

در کتاب شامگاه بُتان می گوید :

 حماقت یا انحطاط غریزه ای که باعث تمام حماقت های امروز شده ریشه در مسئلۀ کارگری دارد. نخستین قاعدۀ غریزه این است که نباید دربارۀ برخی امور سئوال کرد. واقعاً نمی دانم که با کارگر اروپایی امروز چه باید کرد، از زمانی که او را به یک مسئله تبدیل کرده ایم. آنچه مسلم است این است که کارگر اروپایی گام به گام مسائل دیگر و بیشرمانه ترین مسائل را مطرح خواهد کرد. کارگر از برتری کمّی بهره مند است و باید از این امید صرف نظر کرد که روزی کارگر اروپایی به انسانی فروتن و خویشتندار نظیر انسان چینی بدل شود، هر چند ساختن چنین انسانی حقیقتاً عقلانی و  ضروری به شمار می رفت. چه کردیم که باعث شد چنین امکانی در نطفه خفه شود؟ در نتیجۀ فقدان غیرمسئولانۀ اندیشه، غرایزی را نابود کردیم که به یاری شان کارگران می توانستند فی نفسه و به مثابۀ مقولۀ اجتماعی موجودیت داشته باشند.

نیچه در سال ۱۸۴۴ بدنیا آمد و ۵۵ ساله بود که در سال ۱۹۰۰ د رگذشت .از سن۴۴ سالگی به مرز جنون رسید و از نوشتن باز ماند.

گفته می شود بعد از مرگش خواهرش الیزابت با دست کاری در نوشته هایش او را به اندیشه های نازیسم نزدیک کرد تا نشان دهد نازیسم مبانی فلسفی دارد .

آیا براستی تماماً چنین بوده است؟ ممکن است.اما متن بالا که در مورد سوسیالیسم و اندیشه های کارگری ست چگونه باید تفسیر شود.

آیا این نگاه هیچ قرابتی با اندیشه های نازیسم ندارد.

آیا این که گفته می شود نیچه فیلسوف دوران امپریالیسم است و اندیشه هایش مبشر بر آمدن ابرانسانی بود که در سال ۱۹۳۴ در آلمان قدرت را بدست گرفت حرف بی راهی ست

اگر چنین نیست این نگاه و درک نازل نیچه از سوسیالیسم  را چگونه باید تفسیر کنیم.

غرایز کارگری و کارگر را در حد یک حیوان که متصل به غرایز است کاهش دادن بچه معناست.

شکی نیست که نیچه فیلسوفی بزرگ بوده است و در این هم نمی توان شک کرد که او فاصله بسیار با مارکس و انگلس دارد که برای بهروزی رنجبران جهان قلم می زدند.

تمامی این گفته ها نشان می دهد که این اندیشمند بزرگ در زمینه هایی چند فاقد درکی درست بوده است.او بعنوان اندیشمندی طرفدار ابرانسان نمی توانست با کارگران همدردی کند.ابرانسان وقتی از عالم ذهن به عالم واقع می آید کسی نیست جز هیتلر. واخلاق او فراسوی نیک وبد نیست . عین شرارت و تباهی ست .واین گزاره خاص هیتلر هم نیست . هر ابرانسانی به ابر شرارت در اخلاق می رسد

۱۳۷ 

کور ذهنی تاریخی 

آن چه دربر آمدن فاشیسم در آلمان جالب توجه است نفهمیدن اتفاقی بود که در حال وقوع بود .

عده ای چون هایدگر سرنوشت خود را با این حادثه شوم  پیوند زدند و پنداشتند آینده یعنی هیتلر.

عده ای چون کارل یاسپرس خودرا در پیله تنهایی شان پنهان کردند و خود را به نفهمیدن از آن چه در حال اتفاق بود زدند.  

   عده ای چون  هانس جورج گادامر ، دانشجوی قدیمی هایدگر و نویسنده کتاب «حقیقت و روش»باوری به ظهور فاشیسم نداشتند .  

برخی چون آدورنو و  هورکهایمر سعی کردند خود را با این حرکت هماهنگ کنند و آن چه در حال وقوع بود را نبینند یا جدی نگیرند

کوری وحشتناکی به سراغ متفکرین آلمانی آمده بود. چرا؟

   این آدم ها آدم های احمقی نبودند. هر کدام در رشته خود سر آمد دوران خود بودند اما بصیرت لازم را در شناخت نازیسم نداشتند.

پروپاگاندی نازیسم اجازه نمی داد از آنچه در زیر این پروپاگاندا جریان داشت مطلع شوند. روشنفکران کمی از میان مه غلیظ تبلیغات پی بردند آن که دارد می آید فرشته نجات نیست   مامور عذاب است.

یاسپرس وقتی به حقیقت داستان رسید که نازی ها سراغ همسر یهودیش رفتند.

این کور ذهنی یک امر همه زمانی و همه مکانی ست . این گونه نیست که در یک زمانی مشخص گریبان فرهیخته گان آلمانی را گرفت و آن ها در زیر آوار پروپاگاندای دروغین نازی ها نتوانستند حقیقت را از ناحقیقت تشخیص دهند . در دروان های بعد این کور ذهنی ، این دیدن و باور نکردن ، این دیدن و به سادگی از آن گذشتن ، این دیدن و انکار کردن ،تکرار شد و می شود . باید از خود پرسید چرا و بیشتر روی آن خم شد .  

۱۳۹ 

ژاپن چگونه ژاپن شد 

ژاپن را امپراتورموتسوهیتو معروف به مِیجی ژاپن کرد؛ اما چگونه؟

نخست با سر کوب خان های فئودال به ملوک الطوایفی پایان داد این کار را در فاصله سال های ۶۹۱۸۶۷ انجام داد و قدرت را در دست خود متمرکز کرد.

گام دوم او نزدیکی با اروپا بود بین سال های ۷۳۱۸۷۱

گام سوم او فرستادن دانشجو به اروپا و آوردن ۳۰۰۰مستشار از اروپا به ژاپن بود تا روند نوسازی ژاپن را تسریع کنند.

گام چهارم تحصیل اجباری بود که تا سال ۱۹۱۰ طول کشید.

گام پنجم ؛نوسازی ارتش بود.نوسازی ارتش با شورش سامورایی ها و دهقانان ناراضی از خدمت عمومی در سال ۱۸۷۷ مواجه شد ؛شورش ساتسوما

گام ششم؛انقلاب صنعتی در ژاپن بود سال ۱۸۷۲ 

گام هفتم ؛نوسازی سیاسی و پیدایش احزاب بود ۱۸۸۹

امپراطور میجی در سال ۱۹۱۲ در گذشت در حالی که در ژاپن پایه های توسعه صنعتی وسیاسی ریخته شده بود.

۱۴۰

مغلطه و سفسطه

مغلطه از واژه عربی غلط مشتق شدهاست ؛ استدلالی است که در آن فساد معنوی وجود دارد.

مغلطه، آوردن دلیل اشتباه یا غیرمجاز برای استدلال است که از نظر علم منطق به یکی از دلایل زیر نادرست باشد :

۱یکی از مقدمات گزاره نادرست باشد؛

۲مقدمات گزاره، متضمن نتیجهٔ گزاره نباشد 

مغالطه جزئی از برهان است که بهطور قابل اثباتی در منطق آن ایراد وجود دارد و بنابراین کلِ برهان را نامعتبر میسازد. مغالطه ممکن است برای وارونه کردنِ حقیقت  به کار رود.

مغالطهگر کسی است که از روی استدلال نادرست به یک نتیجهٔ درست یا نادرست رسیدهاست و ممکن است آن نتیجه را برای نتیجهگیریهای دیگری هم به کار گیرد .

سفسطه

سفسطه ، ارتباط ریشهای با سوفسطائی دارد که خود، از ریشه سوفوس مشتق شدهاست که در زبان یونانی، به معنی خرَد، دانایی و فرزانگی است

سوفسطائی معرّب سوفیست است و سوفیست کسی است که با دانش و خرد و فرزانگی سر و کار دارد و از نظر لغوی، همان معنی را میدهد که از واژه فیلسوف اراده میشود یعنی کسی که به مباحث عقلی میپردازد و تفلسف (فلسفه ورزی) میکند  .

 امروزه سوفسطائی یا سوفیست بودن را با فیلسوف بودن یکی نمیدانند  که علتی تاریخی دارد؛ اینان از شهری به شهر دیگر میرفتند و جوانان را دور خود جمع کرده و در ازای حقالزَّحمه به تدریس میپرداختند. سوفسطائیان خطابت و جدل و دیگر فنونی را که برای موفقیتهای اجتماعی و سیاسی لازم بود، به شاگردانشان میآموختند

اما بهتدریج، بر اثر افراط برخی از این آموزگاران، این واژه معنای دیگری پیدا کرد. آنها به حقانیت و صدق و کذب ادعا کاری نداشتند؛ بلکه تنها میخواستند به شاگردانشان آموزش دهند که چطور باید در مناظرهها به هر صورت ممکن، حریف را مغلوب کرد بدون آنکه لزوماً حق با آنها باشد.

مغلطه گر تفاوت دارد با سفسطه گر  این تفاوت در آن است که اولی نادانسته مرتکب اظهار برهان مبتلا به انحراف میشود و دومی دانسته و برپایهٔ اصول تغلیط به سوی استنتاج منطبق با مقصود خود میرود.

۱۴۱

مغلطه نفی دموکراسی 

 احسان نراقی  درکتاب جامعه شناسی خودمانی در نفی دموکراسی می نویسد

من نمی دانم مردمی که هنوز روی خط کشی کفِ خیابان نمی توانند حریم و حرمت همدیگر را نگاه دارند، دموکراسی را برای چه می خواهند؟ 

این همان مغلطه مرغ یا تخم مرغ است . اول مرغ بوجود آمد یا تخم مرغ و یک دور باطل اگر این این طور و اگر آن آن طور.

دمکراسی حق مردمی ست که دموکرات باشند پس حالا که این مردم دموکرات نیستند دموکراسی بدرشان نمی خورد . پس چه زمانی دموکراسی بدرشان می خورد زمانی که دموکرات باشند. و از این ببعد بحث بی حاصل دمکرات بودن و شدن مردم در جامعه ای که دارد زیر فشار دیکتاتوری منفجر می شود.

این نگاه از یاد می برد که در یک حاکمیت دموکراتیک آموزش پایه ای و در سطح عمومی مردمی را تربیت می کند که قانون مدارند و به درک درستی از یک جامعه قانون بنیاد رسیده اند

ارزش های دموکراتیک در یک پروسه طولانی  به مرور در سپهر فرهنگی یک جامعه آشکار می شود وبه ارزش های هنجار تبدیل می شود و این ارزش ها تسری می یابند به تمامی لایه ها و ظرفیت های اجتماعی

 فرهنگ وارداتی نیست.فرهنگ دموکراتیک را نمی شود سفارش داد و از ممالک راقیه وارد کرد 

فرهنگ در پروسه ایی طولانی ساخته می شود.

با این پیش فرضی که احسان نراقی در پیش پای جامعه می گذارد ؛عدم رعایت قانون و بی نیازی از دموکراسی تا ابد ما باید در این دور باطل بگردیم و هیچ زمانی به دموکراسی  نرسیم.

دموکراسی می آید تا در سایه آن امکان اصلاح قانون و قانون مداری تقویت شود .قانونمند بودن مردم  پیش زمینه دموکراسی نیست . پس زمینه دموکراسی ست  

 نظام دموکراتیک نظامی قانون مدار و قانون بنیاداست این نکته ای ست که نراقی نمی فهمد

نراقی نمی فهمد که فرهنگ بد معلول شرایط بدی ست که استبداد حاکم کرده است .در یک جامعه دموکراتیک قانون حیثیت والای خود را دارد چرا که امکان بی قانونی به حداقل می رسد و نهاد های دموکراتیک حاکم اجازه گذشتن سهل و ساده را به بی قانونی نمی دهند .

کشور هایی که به دموکراسی رسیده اند و قانون بنیاد گشته اند نه از فضا آمده اند و نه ژنتیکی قانون مدار بوده اند همه آن ها از بد فرهنگی آغاز کرده اند و در یک جامعه حامل ارزش های دمکراتیک آموزش دیده اند و خود را اصلاح کرده اند و به این درک رسیده اند که قانون به نفع همه مردم است.آموزش و اصلاح قانون باعث قانون بنیاد گشتن جامعه شده است .تنها در یک جامعه دموکرات مردم یاد می گیرند که به قانون احترام بگذارند  و حضور و وجود قانو به نفع همه مردم است .احسان نراقی تا به آخر نفهمید که دموکراسی برای توسعه است و محصول توسعه نیست .او خوشتر داشت در کنار استبداد بنشیند و مشیر و مشار دیکتاتوری باشد.او تا به آخر در این جهل مرکب ماند و بقول مردم کوچه و بازار  خسرالدینا و الاخرت شد

۱۴۲

پروژه قهرمان سازی از قوام

احمد قوام بقول فرخی یزدی شاعر متعلق به شجره خبیثه ای بود که تا سال ۱۳۲۴ جایی برای قهرمان سازی ندارد. داستان جوانیش در بابا باغی با محمد علی میرزای ولیعهد  وبعد نقش او در کشتن کلنل پسیان و بعد دعوت امریکایی ها در جنگ جهانی دوم به ایران فتح الفتوحی نبود که بتوان از یک آدم ناقهرمان قهرمان ساخت.

اما در قضیه بر آمدن فرقه دموکرات و سر بریدن فرقه از همان آغاز پروژه قهرمان سازی قوام توسط نزدیکانش کلید خورد.

استاد باستانی پاریزی از قهر کردن قوام در مذاکراتش بر سر نفت شمال حرف می زند و این که در میانه بحث ها قوام تصمیم به ترک مسکو گرفت که با عقب نشینی استالین مواجه شد و او با دست پر از مسکو بر گرشت تا سر فرقه را زیر آب کند.و وقتی در تهران از او می پرسند چگونه این کار را در مسکو با استالین کردی او می گوید: این تاکتیک را من در بازی پوکر با فاروق در موناکو یاد گرفتم .یاد گرفتم تا با دست خالی بلوف بزنم. فارق پادشاه مخلوع مصر بود .(  کتاب خاتون هفت قلعه نشر علم، ؛باستانی پاریزی)

روایت دوم در تاریخ شفاهی هاروارد از قول جهانگیر تفضلی ست در مصاحبه احمد قریشی با حبیب لاجوردی(تاریخ مصاحبه ۹ بهمن ۶۱) تفضلی می گوید با قوام به دیدن استالین رفتیم ده دقیقه ای معطل شدیم تا مارا به اتاق استالین بردند وقتی وارد اتاق استالین شدیم استالین چنددقیقه ای پشتش بما بود و داشت به نقشه ای نگاه می کرد بعد مولوتف او را از بودن ما در اتاق آگاه کرد استالین بر گشت و با همه ما دست داد و گفت جلسه دو ساعت دیگر .قوام به مولوتف گفت :ما به تهران بر می گردیم و اجازه نمی دهیم بما توهین شود .روس ها عقب نشستند.

داستان رفتن قوام به مسکو و فریب  دادن روس ها با کمک مظفر فیروز و آن حزب پخمه این روز ها نقل محافل راست نوستالژیک است.

تمامی هنر قوام و شاهکار او قاپاق گذاشتن بر سر استالین بود.که این هم بر می گشت به اپورتونیسمی که گریبان مولوتف و استالین را گرفته بود و پیشه وری در نامه ای به استالین هشدار داده بود.

اما حاصل این کار چه بود؟ بریدن سر فرقه و آن کشتار و فرار بزرگ و زندان های پر از هواداران فرقه دموکرات  .تمامی این خون ها روی دست حضرت اشرف است تا قیام قیامت

نه!نمی شود از یک قاتل ونا قهرمان ، قهرمان ساخت نه بزور تاریخ شفاهی و نه بزور حمید شوکت درکتاب سراسر مدحش از قوام

البته در این شکست تراژیک نقش روس ها و فرومایگی سیاست سازان آن ها دست کمی از جنایت حضرت اشرف و شاه جوان نداشت .

احمد قوام که بود

در سال ۱۲۵۱  بدنیاآمد و در سال ۱۳۳۴ در گذشت

در کار نامه اش ۵بار پست نخست وزیری و ۹ پست بالای دولتی و ۲ لقب دارد.قوام السلطنه را در زمان قاجار و حضرت اشراف را از دست پهلوی دوم گرفت

در سال ۱۲۹۶ حاکم خراسان شد که ثروت هنگفتی نصیب او کرد وپس از کودتای ۱۲۹۹ بدستور سید ضیا دستگیر شد و کلنل پسیان او را تحت الحفظ به تهران فرستاد و املاک او را مصادره کرد .

قوام بعد از ۵۵ روز آزاد و نخست وزیر شد .در این دوران قوام قیام پسیان و میرزا کوچک خان را سرکوب کرد و امتیاز ۵ ساله نفت شمال را به استاندرداویل داد.و بعداز۸ ماه بعلت شایعه گرفتن رشوه از امریکایی ها استعفا داد.

در سال ۱۳۰۱ نخست وزیر شد و مستشاران امریکایی را به ایران آورد ودکتر میلیسپو را وزیر مالیه کرد.

در این دوران او درگیر با قدرت گرفتن رضا خان و تصویب نفت شمال برای امریکایی ها بود پس رشوه ۱۵۰ هزار دلاری او مطرح شد و بعد از ۷ ماه استعفا داد.

بعد نماینده مجلس شد، اما به اتهام کودتا بر علیه رضا خان باز داشت شد و به شفاعت احمد شاه به تبعید اروپا رفت.

در سال ۱۳۲۱  دوباره نخست وزیر شد و نیروهای امریکایی را به ایران دعوت کرد در این دوره دکتر میلسپو برای مالیه و کلنل شوارتسکف برای ژاندارمری و شریدان بعنوان مسئول  خواروبار استخدام شدند .

در آذر ۱۳۲۱به بهانه گرانی نان وتوطئه دربار خانه اش را آتش زدند و عده ای بدستور قوام کشته شدند.

 قوام برای تامین احتیاجات متفقین تصمیم به چاپ اسکناس و فروش طلاهای ذخیره کرد که با مخالفت مجلس روبرو شد و استعفا داد.

در بهمن ۱۳۲۴ بار دیگر نخست وزیر شد وبه مسکو رفت و با وعده نفت شمال فرقه را بی پشتوانه کرد و با خروج ارتش سرخ  فرقه را سر کوب کرد

در سال ۱۳۲۶از مجلس پانزدهم رای عدم اعتمادگرفت.

در سال ۱۳۲۷ او متهم به میلیونها تومان رشوه شددر حالی که او در اروپا بود 

در سال ۱۳۲۹ بار دیگر پرونده خلاف های او روی کار آمد بخاطر نامه هایی که به شاه   نوشته بود

در سال ۱۳۳۱ با استعفای مصدق شاه خود را نیازمند او دید و با دادن لقب حضرت اشرف که از او گرفته بود او را نخست وزیر کرد و اوبا اعلامیه کشتی بان را سیاست دگر آمد بنزین بر آتش خشم مردم ریخت .

 قیام سی تیر با دادن شهدای بسیار پیروز شد و قوام استعفا داد و مجلس هفدهم  او را مهدورالدم اعلام و اموالش را مصادره کرد.

قوام در سال ۱۳۳۴ در اوج تنهایی در گذشت در حالی که نام نیکی از خود باقی نگذاشته بود و بسیار بسیار به مردم ایران مدیون بود.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate