جستار هایی در باب انسان و جامعه

بخش دوازدهم

۱۱۰

ریشه های شر و ابتذال

ریشه های شر و ابتذال را باید در شخصیت زدایی از آدم ها و تبدیل آدم ها به هیچ کس ها به تعبیر هانا آرنت جستجو کرد

شر علف هرزی ست که در تقدس آدم ها و باور ها نشو و نما می کند. از دل این تقدس ها شرارت جواز جنایات می گیرد .

تقدس گرایی بر این پایه استوار است که جامعه و فرد به ناپرسایی می رسند. وقتی پرسشی نبود فکری هم نیست و اندیشیدن محلی از اعراب ندارد.

در نبود اندیشه، در نبود ذهن پرسشگر مارها و کژدم های از سوراخ خود بیرون می آیند.

خرافه پرستی ،جادو و اندیشه ها و باورهای دوران نخستین انسان همان مار ها و کژ دم هایی ست که بیرون می زنند .

در یک جامعه ناپرسا فرد تعین شخصیتی خود را از دست می دهد آن می شود که دیگری می خواهد و فرمان می دهد.روحی متلاشی شده ،ذهنی ویران و کالبدی که می تواند در آن هر مار و عقرب و کژدمی رخنه کند.پس به راحتی فرد مُثله شده و بی اندیشه آن می کند که اصحاب قدرت می خواهند .

اندیشه با پرسش های بنیادی شکل می گیرد .اندیشه بر پاگرد ها و گره گاه هایی پا شل می کند و بر آن چه در اطراف او می گذرد تامل می کند .

اندیشه تاملی آدمی را از عمل بدون اندیشه باز می دارد .

ریشه شر بطور کلی بر می گردد به انسان های الینه  و پر شده ا زباور های سیاه و این  پر شدن ما بازاء عینی نیز دارد تمامی داستان در ذهن شرور نشو ونما نمی کنددر جهان مادی او با هم پوشانی با قدرت مطلقه احساس قدرت می کند.منافع مادی و موقعیت های کاری و زندگی اجتماعی او را در نا پرسایی ش موفق تر و مصرتر می کند.

شر در خانه ای جا خوش می کند که اندیشه مزاحمی در آن نیست و تمامی راه های ذهنی پر ست از کد های مشخصی که اندیشه مشخصی را می سازد  .

هیچ کس ها ذره ای اندیشه نمی کنند و چون اندیشه ندارند از شخصیت تهی هستند.

 آدمی اما  با اندیشیدن و انتخاب آزاد هویت خود را انتخاب می کند، اندیشه و انتخاب مولفه های تشکیل دهنده ی آدمی می باشند.وقتی اندیشه و انتخابی نبود ما با هیچ کس ها رو بروئیم.هیچ کس هایی که دست به جنایت می زنند و تنها خود را ماموری می دانند که معذور است .

۱۱۱

خردک شرری

این گزاره درستی ست که عصر تاریکی بمعنای مطلقش وجود ندارد.شب به تمامی که شب باشد تابیدن مهتاب هم هست . مهتاب هم که زیر ابر باشد کرم شب تابی هم هست که با نور کوچکی که از زیر شکمش ساطع می کند بما بگوید شب به تمامی شب نیست .   

حتی در تاریکترین زمانها، حق داریم توقع دیدن خُردک نوری را داشته باشیم. چنین بارقه نوری بیش از آنکه از نظریهها و مفهومها سربرکشد، به احتمال بیشتر، از پرتوی لرزان و سوسوزننده و اغلب کمجانی مایه می گیرد که مردان و زنانی در زندگی و کار خود برمیافروزند. چشمانِ خو کرده به تاریکی ما، به دشواری می توانند تشخیص دهند نوری که آنان میافشانند، پرتو یک شمع است یا نور خیرهکننده خورشید. اما نباید شک داشت که این نور های خرد بزودی به خورشیدهای سوزانی بدل می شوند و جهان تاریک ما را روشن می کنند.

۱۱۲

دیو 

دیو در نزد آریاییها بهمعنای روشنایی و فروغ و خدای بزرگ بود و قبل از بر آمدن زرتشت بهمعنای خدابود. وبا میدان آمدن اورمزد ؛خدای یگانه زردشت دیو رنگ باخت وسرچشمه بدی ها و یار اهریمن شد

اگر این داستان را بپذیریم که مهتر دیو ها در بابل بنام دیو گوپای بود و در یک مناظره با یک رهبردینی شکست خورد و بنابه قراری که گذاشته بودند از آن زمان دیو ها پنهان شدند باید پذیرفت که دیو ها مردمانی بودند که در جامعه آن روز دگر اندیشان جامعه خود بودند و بخاطر سرکوب آشکار و پنهان مجبور شدند زندگی مخفی پیشه کنند نوعی زندگی زیر زمینی .

آشو زردشت نیز در نقد و طرد اینان بی تاثیر نبود و در برابر هفت رهبر بزرگ این گروه هفت امشاسپند  خود را قرار داد

از این دروان ببعد است که پای دیو ها به قصه ها باز می شود تا هر نیروی شر و بدی را نماینده گی کنند.

حکیم طوس در شاهنامه همین حقیقت را نشان می دهد 

تو مر دیو را مردم بد شناس                 کسی کاو ندارد ز یزدان سپاس

این دشمنی به خسوف و کسوف هم کشیده می شود وعلت خسوف و کسوف را فشردن گلوی ماه و خورشید توسط دیوان می دانستند .

با نگاهی به اوستا و اشاره به دیو های مازندارن و دروغ پرستان دیلم و گیلان می شود فهمید که در زمان نوشتن اوستا هنوز مردم این نواحی به کیش قدیم آریایی که دیو ها خدایان خوبی بودند باور داشتند .

در داستان طهمورث هم بخوبی می بینیم که دیوان صاحب دانش بودند که به طهمورث هنر خواندن و نوشتن و خانه سازی را یاد دادند .

   در داستان جنگ رستم و دیو سپید هم می توان به صرافت دریافت که دیو سپید یکی از رهبران و سرداران آن دیار بوده است که بر کیکاوس عاصی می شود و در باور پارسیان هر عاصی بر پادشاه را دیو می دانستند

 

۱۱۳

 ماکیاولی

نام ماکیاولی با دروغ و قدرت طلبی، بی اخلاقی و توجیه وسیله توسط هدف گره خورده است.اما در واقع چنین نیست.  

ماکیاولی در پی آن بود امر سیاسی را از امر قدسی جدا کند. با نفوذ اخلاق دینی در امر سیاست مخالف بود .اما این بمعنای بی باوری او به امر اخلاق در عالم سیاست نبود او به اخلاق مدنی و نفوذش در امر سیاست باور داشت .

 ماکیاولی بر این باور بود که مبنای امر سیاسی نمی تواند یک امر قدسی باشد.حد و مرز سیاست را خود سیاست باید تعیین کند

 سیاست برای او نه تحقق اخلاق و رسیدن به فضیلت که تحقق ممکن ها برای رسیدن به شرایطی مطلوب تعریف می شد

۱۱۴

وظیفهی روشنفکر

در مورد چیستی جریان روشنفکری و تبار شناسی آن بحث های زیادی هست اما در مورد وظیفه روشنفکر که تعریف  روشنفکر نیز از درون آن بیرون می آید شکی نمی توان داشت که نقد نهاد قدرت از مهم ترین وظیفه جریان روشنفکری ست .

 نقد نهاد قدرت نیازمند تخصص و آگاهی در این زمینه است  وجز این داشتن شجاعت و شهامت  و دادن هزینه است .

نقد نهاد قدرت تسری پیدا می کند به دادن آگاهی به توده عامه مردم  و این کار نیز نیازمند بصیرت و دانش و  شجاعت کافی و تشکیلات و نهاد های مدنی است.

نهاد سازی و تشکیلات ذیل وظیفه نقد قدرت روشنفکران قرار می گیرد

۱۱۵

حیطه نقد

شکل گیری دیالوگ نیازمند آزادی بیان است .وآزادی بیان یعنی نقد ایده ها و احترام به افراد.

در یک دیالوگ ما مجازیم به عقاید و آراءحمله کنیم ، مخالفت کنیم و رد کنیم اما به حیطه شخصی افراد نباید وارد شویم و ضمن احترام به افراد عقاید فرد را بدون هیچ ترحمی نقد کنیم .

نباید از یاد برد که افراد مساوی عقایدشان نیستند.رد یک عقیده بمعنای رد فرد بعنوان مصداق آن عقیده نیست .  

 

۱۱۶

باور های حسین پسر سینا

گفته می شود؛

ﺍﺯ ﺍﺑﻮ ﻋﻠﯽ ﺳﯿﻨﺎ ﮐﺘﺎﺏ ﻓﻠﺴﻔﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺷﻔﺎ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻭﯼ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﺑﺮﻫﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻋﻘﻠﯽ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯿﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻃﻞ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ

و ﻣﻨﮑﺮ ﻭﺟﻮﺩ ﻫﺮﻧﻮﻉ ﻣﻌﺠﺰﻩ می ﺸﻮﺩ

و ﻣﻨﮑﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﻋﯿﺴﯽ ﺗﺒﺪیل ﻋﺼﺎﯼﻣﻮﺳﯽ ﺑﻪ ﻣﺎﺭ وچیز هایی از این قبیل می شود 

ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﻧﻈﺮﯾﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺭﺩ ﻭﺣﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﻭﺯﺥ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ

ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺧﻠﻘﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:

«ﺍﮔﺮ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﺧﺪﺍ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﻠﻖ ﺟﻬﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﻭﺍﺟﺐ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﻭﺍﺟﺒﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﻭﺍﺟﺐ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺎﺭ ﻭﺍﺟﺐ، ﮐﺎﺭ ﻭﺍﺟﺐ ﺗﺮﯼ ﻭﺍﺟﺐ ﺗﺮﯼ ﻭﺍﺟﺐ ﺗﺮﯼ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﺭﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﻫﯿﻢ ﺑﻪ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﻣﯽ ﺭﺳﯿﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻖ ﺍﻣﺮﯼ ﻣﻬﻤﻞ ﺍﺳﺖ ﭘﺲ ﺧﻠﻘﺖ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﻢ ﺍﻣﺮﯼ ﻣﻬﻤﻞ ﺍﺳﺖ ….

۱۱۷

فلسفه زندگی

سورن کر کگور زندگی را به سه دوره تقسیم می کند:

زندگی بر مدار حس و لذت؛زندگی استتیک

زندگی بر مدار تعهد و وظیفه؛زندگی اخلاقی

زندگی بر مدار ایمان؛زندگی دینی 

  آدم ها بیشتر در مرحله نخست زندگی می کنند.

کرکگور بر آن بود که آدمی باید بدنبال یافتن حقیقت باشد تا در آن و با آن زندگی کند و بخاطر آن اگر لازم باشد بمیرد.آدمی باید در حقیقت و باحقیقت  زندگی کند واین حقیقت قادر باشد زندگی اورا دگرگون کند.

اغلب آدم ها در مرحله نخست جا خوش می کنند.ومدام از مداری بر مدار دیگر می چرخند .تا به دریای بی انتهای خواستن ها پاسخ گویند

اما این آدمی  است که خود تصمیم می گیرد در چه مرحله ای زندگی کند

آدمی در تمامی دوران های زندگیش دنبال حقیقت زندگی ست.اما به این حقیقت دست نمی یابد چرا که این حقیقت بحث کردنی نیست  دست یافتنی نیست .رسیدنی ست . باید در آن و با آن زندگی کند . در جوهره و خمیرمایه زندگی ست.نسبتی ست که ما در زندگی با حقیقت پیدا می کنیم ما را و زندگی ما را دگرگون می کند . باید از تصور حقیقی بگذریم و به رابطه حقیقی برسیم

تمامی این ها را بما کیر کگور می گوید اما نمی گوید حقیقت زندگی آدمی چیست که باید به فهم آن برسد در آن و با آن زندگی کند و اگر لازم باشد بخاطر آن بمیرد. آدمی باید روی این امر بیشتر خم بشود که حقیقت زندگی چیست.

۱۱۸

بینش اسطوره ای در دیالوگ

بینش اسطوره ای در دیالوگ در  رد و اثبات گزاره ها متوسل به گذشته ای می شود که امروز از حیض انتفاع ساقط است .احکام جزمی و ایمانی که به گذشته های دور تعلق دارد .

اما یک دیالوگ نیازمند فاکت ها و استدلال هایی ست که از درون واقعیات می جوشد و بیرون می آید .

بینش اسطوره ای مفروضات و پیش فرض هایی دارد که بعنوان کلیشه والگو های ابدی  عمل می کند و هر آن چه را که خارج از پارادایم ها باشد مردود می داند .فرار از واقع گرایی و پناه بردن به جزم های ایدئولوژیک  از مشخصه های عصر ایمان  است.

۱۱۹

لیبرالیسم در برابر مارکسیسم

نخست ببینیم لیبرال ها چه می گویند و بعد پژوهش کنیم وخم بشویم روی گفته های شان :

۱مارکسیست ها هیچ درکی از آزادی های مهم و اساسی درون یک لیبرال دموکراسی ندارند وبا عینک تک بُعدی اقتصاد همه چیز را به سود اندوزی سرمایه تقلیل می دهند.

اینان  ارزش بنیادین دموکراسی و قابل اصلاح بودن ساختار را فهم نمی کنند .

مادر این جا با سه حکم روبروئیم:

نفهمیدن آزادی های لیبرالی

تقلیل همه چیز به سود برای سرمایه دار

قدرت اصلاح در ساختار سرمایه

آزاد های های لیبرالی بعنوان بخشی از دستاورد های انسان معاصر امر مکتومی نیست.اما چپ نقد خودش را به آن دارد . این آزادی ها همچنان که راه را برای تنفس ما می گشاید و باید از آن سود برد ما رابه سرمنزل مقصود نمی رساند .همچنان که تا کنون نرسانده است . قرار نیست هم برساند خودش هم مدعی چنین نجات بخشی نیست و در واقع راهکاری ست درون سیستم سرمایه که در عمل خودشان هم به آن وفادار نیستند نمونه اش انتخابات قبیله ای امریکا ست که خروجی ش دو پیرمرد پوپولیسم و دماگوک است .

اقتصاد تنها فاکتور در تعیین رویداد ها نیست. این امری ست بدیهی .انگلس به صراحت در نقد کسانی که تنها اقتصاد را تعیین کننده می دانستند موضع گرفت . انگلس به صراحت می گفت در بسیاری از موارد روبنا  می تواند عامل اصلی بسیاری از رویداد ها باشد اما در تحلیل نهایی باید دید گربه  برای رضای خدا موش نمی گیرد.

در قدرت سرمایه برای اصلاح حداقل تا زمان کنونی چنین بوده است و کسی شکی ندارد.

۲اینان اصولا توان و جرات خدشه و نقد به موازین دگم مارکس را نداشته و مدام در تاریخ ارتدوکسی خویش درجا زده اند.خود نفسِ ارتدوکس ماندن،نشان از عقب ماندگی عمیق در درک سیاسی ،اقتصادی ،فرهنگی آنان است.

کمونیسم ارتدکس جایی در اندیشه چپ ندارد. بیشترین نقد بر آموزه های مارکس و لنین و مائو واستالین و تروتسکی توسط خود چپ ها شده است . کافیست کتاب شورش یا انقلاب مصطفی شعاعیان را ورق بزنیم و ببینیم که این گزاره ها تا چه حد واقعی ست  البته بعنوان مشت نمونه خروار.

۳لیبرالیسم می گوید ؛دموکراسی واقعی یک جعل مارکسیستی ست .خب ببینیم نظر مارکس در مورد آزادی چیست.

مارکس بر این باور بود که «قلمروی آزادی زمانی آغاز میشود که قلمرو ضرورت پشت سر گذاشته شود». یعنی چه؟

این حرف بدین معناست که آدمی نخست باید تکلیف نان و کار و مسکن اش روشن باشد .انسان گرسنه آزادی برایش چه معنایی دارد.

انسان رها شده از بند ضرورت های زیستی ست که به درک راستین و واقعی آزادی می رسد.

از سویی دیگر برای کارگر در یک جامعه بورژایی آزادی چه معنایی دارد جز آن که آزاد باشد نیروی کارش را به چه کسی و به چه بهایی بفروشد وبر سر این بها تا حدودی بتواند چانه بزند

اما این آزادی در همین جا تمام می شود و قادر نیست این آزادی او را به مالکیت بر ابزار کارش برساند

این تناقض بین دو گونه آزادی در بطن آزادی بورژوایی نهفته است.کارگر آزاد است که نیروی کارش را بفروشد اما  آزاد نیست تا ابزار کارش را از آن خود کند.از آن سوی سرمایه دارهم آزاد است  به کارگر بگوید: «میخواهم تو را با کمترین دستمزدِ ممکن برای بیشترین تعداد ساعت ممکن بهکار بگیرم .

مرز بین این دو آزادی را چه چیزی تعیین می کند؟قدرت.قدرتی که در طبقه و دولت و قانون متبلور است .

در جایی که حرف اول را در یک جامعه بورژوایی پول  وطبقه می زند دموکراسی برای همه چه معنایی دارد. نگاه کنیم به خروجی های دموکراسی های لیبرال در امریکا و فرانسه وانگلستان و روسیه .کدام کارگر و فرهیخته بیرون آمده است . دموکراسی وجود دارد اما قبیله ای ست که خروجیش یا ترامپ است یا بایدن ،یا یک پولیسم است یا یک دماگوگوک.

۴دموکراسی های لیبرال مدعی  آزادی های اند که محقق شده است؛

آزادی فرد

آزادی مالکیت

آزادی بیان

آزادی اعتقاد و دین 

آزادی رسانه ها

آیا این گونه است هرگز.در تئوری و کتاب بله . اما در عمل هرگز.

برای لیبرالیسم در پشت تمامی این آزادی ها گردش آزاد پول و سرمایه است.وگردش آزاد و بدون دغدغه سرمایه یعنی انباشت سرمایه و انباشت حاصل استثمار است و استثمار به تبع خودش نیازمند استعمار و استحمار است و خروجی آن فقر و فاصله طبقاتی ست. .نگاه کنیم و ببینم که فتح الفتوح دموکراسی های لیبرال جز این ها چیست .

۵لیبرالیسم  مدعی چیست.؟ خم شویم روی آن چه که خود می گوید؛

لیبرالیسم آموزهای است که تمام و کمال ناظر بر رفتار انسان در این جهان است.وآنچه را دنبال می کند  پیشبرد رفاه مادی انسانهاست وبه نیاز های درونی آدم ها کاری ندارد.

ودر جواب آن هایی که او را از این زاویه نقد می کنند می گوید: رفاه مادی پیش در آمد آرامش درونی ست و آرامش درونی کار نهاد های دیگر است.

لیبرالیسم وعده تأمین تا حد امکان وسيع همه آن خواستههایی را میدهد که میتوان آن ها را از رهگذر آماده سازی امور دنیوی ارضا کرد.

 آیا این گونه هست . هرگز؟

لیبرالیسم مدعی ست در پی کاهش درد  ورنج آدم هاست ،سیر کردن گرسنگان و غنی کردن فقیران.

این حد تلاش ربطی به لیبرالیسم ندارد بشر با تلاش و مبارزه در پی این کم کردن و این بر کشیدن انسان هاست .اما باید دید ازحجم تنعمات مادی جهان لیبرالیسم به هر طبقه چه میزانی داده است .

۵مارکس به ارزش های جامعه جدید مدرن اذعان داشت وسرمایه داری و انقلاب بورژوا دموکراتیک را پله ایی به سمت پیشرفت می دید اما فقر و ضعف نظریه دولت و عدم فهم درست مارکس از نسبت دولت و جامعه مدنی و آزادی های سیاسی و درک غلط از زیربنایی که اقتصاد تشخیص داد باعث شد به بیراهه برود .

در این که بورژوازی مرحله نوینی در تاریخ بشر گشود که شکی نیست.جامعه فرتوت فئودالی را به زباله دان تاریخ ریخت و به چرخ های اقتصاد و فن آوری و سیاست روغنی تازه زد .اما تمامی داستان این نیست. جامعه مدرن آمد این درست اما با خودش استثمار و فقر و فحشا و سر کوب و فاصله طبقاتی هم آورد. استثمار و سر کوب وارد دوران نوینی شد. فقر و فساد و فحشا هم به همین شکل.

طبیعی بود که برای برون رفت از این معضلات اندیشه های سوسیالیستی شکل بگیرد

جامعه مدنی و آزادی های سیاسی در بر آمدن سرمایه داری قابل پز دادن بود اما در دوران های بعد و بر آمدن امپریالیسم و دولت های وابسته به امپرالیسم که این جامعه مدنی محلی از اعراب نداشت و ندارد

۶تا انباشت ثروتی نباشد سرمایه ای مهیا نمی شود

تا سرمایه ای نباشد کسب و کاری به راه نمی افتد

تا کسب و کاری نباشد شغلی هم وجود نخواهد داشت.

تا شغلی نباشد درآمدی نیست.

تادرآمدی نباشد رفاه بی معنی ست.

این ساز و کار یک جامعه سرمایه داری ست و تصور یک بورژوا و یا کاربدستان سرمایه است .اما تمامی داستان نیست.

انباشت سرمایه در سایه سلب مالکیت از اکثریت جامعه  و غارت و استثمار  و رانت ممکن می شود .واین در سایه سرکوب و استبداد ممکن است .

 چرا این شق را نپذیریم که می شود رفاه و کار را بدون این پروسه به انجام رسانید .  

۷فقر و طبقه

فقر وطبقه را هر مکتبی برای خود جوری معنا می کند .

بورژوازی فقر را ذاتی ساخت اقتصادی می داند و برای مقابله با آن بر این باور است که تضمین آزادی و ایجاد موقعیت و فرصت برای رشد افراد در ساز و کار بازار آزاد می تواند به تقلیل فقر بینجامد.

طبیعتاً با افزایش ثروت و به تبعش سرمایه و نتیجتاً افزایش تعداد شغل و کاهش بیکاری که منجر به افزایش سطح رفاه عمومی می شود فقر کاهش یافته و کیفیت زندگی افراد ارتقا می یابد .

توضیح بالا در خصوص فاصله ی طبقاتی هم صادق و معتبر ست.    

این تمامی داستانی ست که ایدئولوگ های بورژوا در مورد فقر و طبقه می گویند.اما این گونه نیست

فقر وطبقه یک امر تاریخی و ذاتی نظام طبقاتی ست . پس با از بین رفتن جامعه  طبقاتی فقر و طبقه هم از بین خواهد رفت .گیرم امروز زمان این بر چیدن نباشد.اما این بدان معنا نیست که ما بافقر و فاصله طبقاتی کنار بیائیم و آن را توجیه کنیم.

۸نگاه چپ رفرمیسم

هدف اصلی در کشور های پیرامونی انباشت سرمایه ست این امری ست که باید حمایت شود 

چون انباشت برای ما منشا خیراست  

بخاطر آن که  شغل و کار ایجاد می کند و به این کار  می گویند کارآفرینی  که یک ارزش است.

کشور های شرق آسیا  این گونه به توسعه اقتصادی رسیده اند و توسعه اقتصادی یعنی  رفاه، ورفاه یعنی سطح زندگی مردم بالا رفتن .

آیا به  تمامی این گونه است؟ نگاه کنیم وببینیم امپراطوری بزرگ سرمایه در چین چگونه بر استثمار وحشیانه بالا می رود .و کار و رفاه و توسعه در قاموس سرمایه چه معنایی دارد

۱۲۲

معیار انسان شدن

 البر کامو در اسطوره سیزیف می گوید :همواره زمانی فرا می رسد که باید میان تماشاگر بودن و عمل کردن، یکی را برگزید. این معیار انسان شدن است.

در جنگ میان بدی و نیکی ،میان تاریکی و روشنایی ، میان خیر و شر ،میان نیرو های ارتجاعی و انقلابی ، میان نیرو های سلطه گر و طالب آزادی تماشاچی بودن چه معنایی دارد

باید به میدان آمد و در صف درست و در سمت درست ایستاد آدمی با انتخابی این گونه انسانیت خودش را تعین می بخشد .

انسان واقعی بودن به معنی پذیرفتن مرگ, رنج و کشمکش است, تماشاگر بودن زیبنده آدمی نیست.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate