نقد آراء محمد رضا نیکفر درایدئولوژی ایرانی (بخش سوم)

مدارس اسلامی و اروپایی

۶۳نیکفر می گوید: در دوران قرون وسطا مدارس شرقی تفاوت چشم گیری با مدارس غربی ندارند.اما چرا مدارس غرب توانستند فرابرویند و به دانشگاه تبدیل شوند اما مدارس شرقی در میانه راه از حرکت باز ماندند و در جا زدند و علیرغم تمامی تحولات در غرب در قرون وسطای خود جا خوش کردند.

در قرون وسطای شرق شهر بعنوان یک نهاد سوداگر ی  و مستقل پا نگرفت و نتوانست مقابل قلاع فئودالی به استقلال برسد .در غرب مدارس متکی بر نهاد شهر بودو قادر بودند تبدیل به دانشگاه شوندودر مقابل کلیسا و دولت مستقل بمانند.

اما در شرق مدارس وابسته به دولت بودند دولتی که عمری مستعجل داشت وبا از دور خارج شدن دولت این مدارس در شرف نابودی قرار می گرفتند .

نقش باروت در پیدایش عصر جدید

۶۴بر خلاف نظر نیکفر باروت عصر جدید را کلید نمی زند این عصر جدید است که در ذیل خود سلاح آتشین را برای گشودن و تصرف بازار های جدید بخدمت می گیرد.

همین درک غلط را بعد از شکست چالدران کار بدستان صفویه داشتند . فکر می کردند با داشتن و حتی ساختن توپخانه آن ها همدوش و هم نفس اروپا می شوند وفهم نمی کردند که سلاح آتشین در ذیل دوران جدیدی قرار می گیرد که اروپا وارد آن شده است ودر پروسه حرکت در آن به سلاح اتشین رسیده اند.

آمدن برادران شرلی و بر پا کردن کارخانه توپ سازی در اصفهان بدنبال چنین درک غلطی بود 

سلاح آتشین و دولت مقتدر سر بر آورد اما برخلاف نظر نیکفر زیاده خواهی آخوند ها نه تنها مهار نشد که بیشتر هم شد.

برآمدن فلسفه 

۶۵دولت مقتدر در پناه توپخانه و محدویت کارگزاران دینی فضایی ایجاد می کند تا دانش رشد کند و علم ببار بنشیند و گیاه هرزی در کنار خرمن علم بروید بنام پرسشگری فلسفه.اگر این باغ بخشکد یعنی دولت مقتدر و به تبع آن دانش و علم فلسفه هم خشک خواهد شد.  

برای رشد فلسفه زمینه های دیگری هم لازم بود:

فلسفه مدرسی برای گرفتن مهارت های فلسفه مدرسی

ثروت و فراغت

استعداد اجتماعی

 ايـن که جامعه امکان پرداختن به تفننات لوکس را بدهد

این ها به تنهايي برای رشد فلسفه کفايت نمي کردند

فلسفه، توانايي درک پوچي است،

 توانايي کشف بـيمعنـايي در يک ملأِ معنايي است

  نوعي افسردگي است

داشتن شامه ای تیز برای درک بحران 

جامعه بی نیاز از فلسفه

حتا در آن هنگامي که اوضاع جور اسـت و دنيـا بـه کـام اسـت. ملتـي را نبايستي از اين نظر سرزنش کرد که چرا فيلسوفان خوبي ندارنـد. ممکـن اسـت ملتي هيچگاه دچار دپرسـيون متعـالي فلـسفه پـرور نـشود. ممکـن اسـت ملتـي هيچگاه تراژدی را درک نکند. مهم نيـست. بـه راحتـي مـي تـوان انـسان هـای سعادتمندی را تصور کرد که بـه سرخوشـي و عـشقورزانه ای مـشغول انـد و بنـابر باورهايي که از نظر يک فلسفة جدی پوچ و مضحک اند، همديگر را نمي کشند و نمي آزارند، مثلا بنابر اين باور که خدايانشان در ستاره ای دور به عشق و عـشرت مشغول اند و خوش نمي دارند از هيچ گوشة گيتي صـدای نالـه و آوای شـکايتي برخيزد که عيش آنان را برهم زند. اين دين خوب، فلـسفه را برنمـي تابـد. ايـن 

جامعة سعادتمند، به دليل دين خويی اش، هيچگونه استعداد فلسفي ندارد.

این تمامی آرا نیکفر است در بر آمدن فلسفه و بی نیازی یک جامعه از فلسفه

کار فلسفه

هگل اما تعریف  دیگری برای فلسفه دارد ؛یافتن حقیقت و یا کمک کردن به انسان در دریافت حقیقت است .

حالا چگونه می شود یک ملتی به سعادتی برسد که حقیقت در آن محلی از اعراب نداشته باشد و یا فلسفه توانایی درک پوچی ست.که باید تعریف جدیدی از فلسفه باشد که نیکفر در جایی خوانده است

ورود به دنیای جدید

۶۶ورود غرب به دنیای جدید از کانال بر آمدن طبقه ای باید دید که نگاهش به عالم و آدم نگاهی دیگر بود.و در این تغییر نگاه از دین مداری به انسان مداری انقلاب در ذهن و عین به کمک او آمد .انقلاب های صنعتی و انقلاب فرهنگی ودر آخر انقلاب انگلستان و فرانسه بورژوازی را بر سریر قدرت نشاند ورفرم مذهبی در قالب پروتستانیسم نیزاین دست را کامل کرد.

به وارونه تمامی اتفاقاتی که در غرب فرهنگی و سیاسی افتاد در شرق هیچ اتفاقی نیفتاد و هم چنان در خواب قرون وسطایی اش شانه به شانه شد چرا؟

دوستدار از دینخویی یاد می کند وبسته شدن در یچه های تفکر بخاطر تابو ها و باور های دینی .نیکفر چه می گوید؟ 

غرب چگونه غرب شد

۶۷ببینیم روایت ماکس وبر چیست: 

تنها در غرب دانش در آن سطحي از تکامل وجود دارد، که بتوانـد، معتبـر خوانده شود

نظام حقوقي برقرارشده در غرب شـکل عـالي نظـام يـافتگي و عقلانيـت حقوقي است

در هيچ جايي موسيقي و معماری و ديگر هنرهـا بـه آن سـطح از تکامـل ابزار ، تکنيکي وصوری دست نيافته اند که در غرب به آن رسيده انـد. در هيچ جا چون غرب در هنر هارموني و خرد به کار بسته نشده است

فرهنگ های پيشرفته کتابت داشته اند، اما در غرب است کـه کتـاب چـاپ مي شود و سنخي از کتابت به نام مطبوعات شکل مي گيرد

فرهنگ هـای پيـشرفته مدرسـه داشـته انـد، امـا دانـشگاه بـا رشـته هـای تخصصي اش و آن نظام آموزشي معقولش ويژة غرب است

تقسيم کار در همه جا وجود داشته است، امـا نخـست ايـن انـسان غربـي است که در هيئت متخصص ظاهر مي شود

همچنين تقسيم جامعه به صنف های مختلف و پا گرفتن آنچنان بيـنش و منش صنفي ای که تعيين کنندة هويت اعـضا صـنف شـوند، ويـژة نـوع تقسيم کار در جامعة غربي هستند

کارمنددر غرب متولـد شـده اسـت. کارمنـد، کـارگزار سـاده نيـست، او کارداني است آموزش ديده در امور مربوط به شغلش، اموری چون اقتـصاد،حسابداری،حقوق،سیاست وفوت و فن کار.

سياست غربي بي همتاست؛ دستگاه دولتي غربي نيز بي همتاست. پارلمـان، وزرات خانه، هيئت وزيران، حزب، بوروکراسي و اداراتي با وظايف و حقوق معين همه در غرب پـا گرفتـه انـد. قـانون اساسـي، خـاص غـرب اسـت

قانونمند کردن چرخش امور و روند تصميم گيری ها نيز ابتکار غرب است.
تنهـا در غـرب اسـت کـه بـدان آغازيـده انـد بـه شـکل روشمندانـه و نظام مندانه ای در باره 

سياست و حقوق و تاريخ بينديشند. نظام سرمايه داری در خطة غرب پا گرفته است. در ايـن نظـام عقلانيتـي عمل مي کند که شاخص عقلانيت غربي است. اين نظام پيش از هر چيـز 

يک سـبک زنـدگي اسـت: سـبک زنـدگي ای مبتنـي بـر نظمـي خـاص، انتظاراتي خاص از خود و جامعه و دولت، ارزش های اخلاقي ويـژه ای کـه به حرص و آز و مال پرستي و بهره کشي از ديگـران فروکاسـتني نيـستند. مال پرستي در همه جا بوده است. اما از ميان همة شکل ها مال

اندوز شکلي وجود دارد، با اين کيفيات، که مختص غرب استانباشت دارايي بدون اصل دانستن مصرف مال و کام بر از آن،  نقشه مند کردن افزايش انباشت سرمايه،استفاده از علم
و تکنيک در اين برنامه ريزی و تحقق آن،تاسیس کارخانه و بنگاه سر مایه دارانه بر پایه
طرحـي روشـن و حسابشده،  گزينش حسابگرانه کارکنان بر مبنای تخصص آنان،  وجود آزادی های اجتماعي و تضمين های سياسـي و حقـوقي لازم برای شکل گيری و تداوم و رشد بنگاه ها،  طرح های درازمدت برای ايجاد زيرساخت های لازم و بهينه کـردن سامان اجتماعي برای رشد سرمايه داری

ماکس وبر اين همه امتيـاز بـرای غـرب برمـي شـمرد، امـا در هـيچ مـورد نمی گويد که امتياز غرب انديشيدن است. او حتا در صفحة آغازين نوشته ای کـه از آن در بالا نقل کرديم، برای آن که امتيازها غرب را بـه حـد کـافي برجـسته کند، با تأکيد مي گويد که انديشه دربارة جهان و مسائل زندگي و تفکر فلسفي و باريک بيني های تجربي در همه جا وجود داشته است، خاصه

در هند ،چین ،بابل و مصر. اگر مشخصة فلسفه را عقلانيت نظر بدانيمکه به قول دوستدار

فقط بر خود متکي است، يعني برای پرسش های خود به هيچ مرجعي رجـوع نمـي کنـد، جز آنچه پيشتر به لحاظ عقلاني موجه شـده باشـدادعـای مـاکس وبـر ايـن نیست که این عقلانیت 

ويژة غرب است. عقلانيتي را که او ويژة غربش مي داند، اساساً از اين جنس نظر نيست. او معماران اروپا را فيلسوفان نمي داند.

یک بار دیگر مرور کنیم سیاهه ماکس وبر را از این که غرب چگونه غرب شد ؛دانش ،نظام حقوقی،موسیقی و معماری،کتاب و مطبوعات،تقسیم کار و شکل گیری متخصصین امور،بوجود آمدن طبقه کارمندان،بوجود آمدن پارلمان و احزاب و هیئت دولت،نظام سرمایه داری،انباشت دارایی ،انباشت سرمایه،استفاده از علم وتکنیک و برنامه ریزی ،تاسیس کارخانه،آزادی های اجتماعی و تضمین های سیاسی و حقوقی  وایجاد زیر ساخت های لازم برای رشد سرمایه داری.

نیکفر تمامی این سیاهه را می بیند و هنوز فکر می کند اندیشیدن مقوله ای جدا از منش و سبکی این چنین در زندگی ست . با کمال ناباوری می گوید وبر که از اندیشیدن حرفی نزد .اگر تمامی این امور بر مبنای اندیشه ای نوی نیست پس اندیشیدن چه معنایی دارد.

مرشد کامل 

اگر صفویه مدخل ورود ما وغرب به دوران جدید باشد بودن شاه اسماعیل بعنوان مرشد کامل در این ساخت فئودالی چه معنایی دارد . جز تعطیل بودن اندیشه است.نگاه بکنیم به جنگ چالدران. سی هزار قزلباش در برابر صد هزار ینی چری آن هم با سلاح آتشین .وقتی سرداران قزلباش می گویند باید شبیخون بزنیم قبل از این که سپاه عثمانی آرایش جنگی بگیرد و گرنه در برابر صد هزار سپاه مسلح به سلاح آتشین شکست قطعی ست ،شاه اسماعیل بر می آشوبد که مگر ما راهزنیم ما به حول و قوه الهی وارد جنگ می شویم اگر خدا خواست پیروز می شویم وگرنه شکست می خوریم .چرا ؟چون او سمبل عقل کامل بود . پس باید دید وضعیت اندیشه در کدام سو ی تباهی ست .

اتفاقی شدن غرب

۶۸نیکفر غرب شدن غرب را اتفاقی می داند و بر این باور است که این اتفاق می توانست در جای دیگری هم  بیفتد.

خب پرسش بحث برانگیز همین جاست.چرا این اتفاق در شرق نیفتاد .اگر اتفاق و اله بختکی بود .

معلوم است که چنین نبوده است و تاکید دوستدار بر همین اتفاقی نبودن و الله بختکی نبودن امور در شرق و غرب است 

محال بود اتفاقاتی که در غرب افتاد در شرق بیفتد.

شرق که در اینجا بطور مشخص نظرمان ایران است نخست با دو حمله ویران گر روبرو بود حمله اعراب و مغول .این دوحمله نخست ضربتی جدی به ساخت زد و در مرحله بعد به فربهی اندیشه آسیبی جدی وارد آورد.

 در آستانه ورود ما به عصر جدید ما با برآمدن قزلباشان از خانقاه ها روبرئیم .اوج تفکر فلسفی ما در آن روزگار ملاصدراست که بیشتر یک متاله متفلسف بود که هم روزگار با دکارت بود .

ما باید در این دوران به انباشت لازم می رسیدیم که از دروازه سرمایه داری پا به دوران جدید بگذاریم که سر وکله افغان ها پیدا می شود و ویرانی پشت ویرانی تا نادر آن هم با سیاست های غلط اقتصادی و سیاسی ش که دهقانان را خانه خراب کرد .

و در این دوران مشتی مقلد در شعر و مشتی شارح های دست چند در فلسفه .فلسفه ای که بیشتر دینی ست تا یونانی.

با این بضاعت در ساخت اقتصادی و ویرانی پروسه انباشت و سطح اندیشه علمی و فلسفی چگونه باید اتفاقی که در غرب افتاد در شرق می افتاد.

عقلانیت مدرن

۶۹برای ریشه یابی عقلانیت مدرن واین که چرا این عقلانیت در غرب فروزان شد باید مراجعه کرد به نوع معیشت و اندیشه مردمی که در غرب جغرافیایی می زیستند.

بر بستر رشد طبق سوداگر شهری و پیش قراولان فکری جامعه که درپی برون رفت جامعه از ساخت رو به اضمحلال فئودالی بودند به این دو مولفه باید به اشرافیتی اشاره کرد که اشرافیت زمین دارد بود و در قلاع اربابی خود می زیست اما از روح تغییر زمانه غافل نبود و این هشیاری را در حمایت از اندیشه ورزان جامعه می دید .

عقلانیت خود ویژه غرب در چنین بستری بدنیا آمد و پر وبال گرفت.خب روشن بود که در ساختی مرده و اشرافیتی مرتجع و مردنی چه اندیشه ورزانی نشو ونما می کنند.

رابطه ثروت و فلسفه

۷۰شکی نیست که در بر آمدن فلسفه در یونان کار بردگان در فراغت بال واندیشه یونانی نقش داشت اما تمامی داستان نبود.عامل های دیگری کمک کرد به پرسش گری و بر آمدن فلسفه.مردمان دریانورد یونانی مدام در حال تبادل کالا و اندیشه با جزایر دور و نزدیک خود بودند و دموکراسی دولت شهر ها به آن ها در انتقال این اندیشه ها کمک می کرد .

مگر ثروت و تنعم روزگار هخامنشی بعنوان یکی از بزرگترین امپراطوری آن روز دنیا قابل قیاس با کار چند صد هزار نفری بردگان در یونان بود. چرا آن میزان از ثروت به اندیشه فلسفی کشیده نشد .دولت و دین حاکم اجازه بر پایی چنین نشست های خیابانی و نمایشات خیابانی را نمی داد.همینطور بیایم تا روز گار امویان و عباسیان که امپراطوری های برده دار بزرگی بودند.

رابطه سرمایه داری با پروتستانیسم

۷۱چرا پروتستانیسم بوجود آمد و چرا طبقه نوخاسته سوداگر این قرائت از مذهب را بر گزید.

بر آمدن اندیشه رفرم در مذهب را باید پا بپای برآمدن طبقه سوداگر در ساخت و سپهر سیاسی دید.

در واقع شاخک های تیز اندیشه ورزان آن روز گار احساس می کردند تغییری در راه است که باید دین خودرا با آن تغییر در ساخت و سیاست همراه کنند.بیهوده سوداگران در پشت اندیشه های پروتستانی نمی ایستند.این یگانگی روحیه ومنش پروتستانی و روحیه ومنش سوداگری  اتفاقی نیست.لوتر خوابنما نشده بود که قرائت دیگری از رابطه مردم با خدا بدهد و دست کلیسا و پاپ را تا حدودی از زندگی و دنیایی که در حال تغییر بود کوتاه کند.

مشکل شرق با مدنیت جدید

۷۲در مدنیت جدید فرد ازتابع محض به شهروندی تبدیل می شود که حقوقی دارد نه وظیفه ای.دوران قرون وسطا فرد وظیفه اش را می دید .حال این  وظیفه نسبت به قدرت حاکم و پادشاه بود یا نسبت به دین و خدای خود.در دوان جدید  رابطه فرد و جمع در رابطه حقوق شهروندی تعریف می شود و این حقوق از همان آغاز با مخالفت دونهاد قدرتمند سیاست و سنت روبرو بود .

چرا عقب مانده ایم

۷۳شاید نتوانیم عقب ماندگی خودمان را با یک عامل؛نا پرسایی توصیح دهیم بدون شک عامل هایی بسیاری در این عقب ماندگی دخیلند.اما نمی توانیم هم خودمان را دریای علت ها غرق کنیم و تا آخر به فهم این عقب ماندگی نرسیم.

بار گران تاریخ

۷۴نیکفر می گوید:تاریخ از نظر دوستدار بار گرانی می ماند که بر دوش اکنونیان سنگینی می کند 

مقدر است که ما نیز نتوانیم بیندیشیم زیرا آن کسانی که ما با آن ها در داستان تاریخ ایران همداستان شده ایم نتوانسته اند بیندشند .جبر باوری دوستدار از تلقی او از تاریخ به عنوان بار گران بر می خیزد.

در گزاره های دوستدار تقدیر مقدری نیست. اگر قرار بود که جبری د رمیان باشد بحثی به میان نبود اما این گزاره به قوت خود باقی ست که هشداری است به امروزیان و فردائیان که اگر به همین راه ومنش وسیره بروید سرنوشت چیزی جز  پیشینان نخواهد بود.

جواد طباطبایی 

۷۵نیکفر ضمن رد نظر جواد طباطبایی می گوید:تاريخي نيز که طباطبايي روايت مي کند و امتياز آن را در آن مي دانـد کـه به شيوه ای هگلي انديشيده است، چنين بار گراني اسـت. فـضل تقـدم طـرح مسئلة امکان و امتناع انديشه در فرهنگ ايران از آن دوستدار اسـت. طباطبـايي بدون اذعان به اين موضوع مسئله را کشانده است به مبحث انديـشة سياسـي و بر آن سر است که با نوشتن تاريخ انحطاط اين انديشه در ايران تکان فکـری ايجاد کند که انديشة فلسفي در مورد ايران را ميسر سازد. او بر ايـن اميـد اسـت که از اين راه نوزايشي پديد خواهد آمـد و ايـران و ايرانيـان از انحطـاط رهـايي خواهند يافت

 بار گران از ديد طباطبايي انحطاطي اسـت کـه بـا زوال انديـشه ايرانشهر حاصل شد، آن حکمت خسرواني که گويا روح قـومي ايرانـي را مي ساخته و زماني آن قدرت را داشته که مانع عربي شدن ايران زمين گـردد. اين برنهشت مي توانست در زمان قوت ايدئولوژی ايراني قـوی و هيجـان انگيـز بنمايد. ولي اينک مدتي است که عصر تاريخ های ملي به سر آمده اسـت. پايـان تاريخ های ملي در غرب ِ پيشرفته پايان جنگ جهاني دوم بـود و در جهـان سـوم پايان عصرجنبشها رهايي بخش ملي“. تاريخ های ملي در هيچ کجا نوزايش و رهايي و چابکي فرهنگي پديد نياوردند. دستاوردشـان در همـه جـا افـزودن بـر چگالي حماقت ملي و ستيزهای جهانی بوده است. تاريخ نويسي های ملي همه دروغ زن بوده اند

چرایی باز گشت به گذشته

۷۶باز گشت ما به گذشته علت دارد . داریم شکست اکنونی مان را کالبد گشایی می کنیم. بر خلاف نظر نیکفر به معنای این نیست که می خواهیم درمان درد ها ی مان را در گذشته جستجو کنیم که رنگ و بوی محافظه کاری و سنت گرایی متجددانه بگیرد.

باید بدانیم که بوده ایم و چه شده ایم که این سرطان بی پیر امان از روزگارمان بریده است .

درست است رجوع به گذشته اذعان به شکست در لحظه اکنونی ست.

این گزاره درستی ست که ملتهای شاد به آینده می اندیشند اما برای ما که داریم از شکستی به شکستی می گریزیم شادی نمی ماند ونمانده است.پس باید بفهمی که بوده ایم وچه بوده ایم

رهایی در تاریخ یا رهایی از تاریخ

۷۷نیکفر می گوید: دوستدار در پی رهایی در تاریخ  است در حالی که راه حل عصر ما رهایی از تاریخ است .

این گونه نیست که نیکفر می گوید: دوستدار نه رهایی را در تاریخ می بیند ونه  وجه فردی و تجربی انسان ها را نادیده می گیرد .

اما مشکل ما تنها توجه به نبوده هاست .مشکل دیگری نداریم . نباید بدانیم چرا ما خیلی چیز ها را نداریم واگر نداریم مقصر کیست و یا اشکال کار ما چه بوده است .

ما باید از تاریخ بگذریم این حرف درستی است اما راه رهایی  ازتاریخ فهم تاریخ است .

سهم ما در تاریخ

تاریخ در سنت و فرهنگش می تواند مارا به چاه ها و چاله هایی بیندازد اما سهم ما در این نیفتادن بر می گردد به آگاهی انتقادی ما و آگاهی انتقادی چیزی نیست جز تحلیل شرایط و نیروها و تحلیل سلطه در تمامی ابعادش ؛سیاسی و اقتصادی و فرهنگی .

مسئله امروز ما این است که چرا سنت در پروسه ای که ما باید در مدرنیته طی می کردیم ناغافل سربیرون آورد و مدرنیته نیم بند پهلوی را در نیمه را ه خفه کرد .

چرا ناسیونالیسم ما جامه تاریخی خودرا بتن سنت کرد و دست سنت را بو سید.  

فهم تمامی این ها نیازمند این است که ما خودرا از تابوهایی که چشم و گوش مارا بسته اند رها کنیم تا به فهم حادثه نائل شویم . امکان خوابنما شدن که نیست .

اما تمامی این ها بدان معنا نیست که کلید حل مشکلات امروز ما در جایی از تاریخ پنهان شده است.

راز امتناع

۷۸بر خلاف نظر نیکفر؛امتناع تفکر از دل شکست بیرون نمی آید.اگر انقلاب نتوانست ما را به ساحت اندیشه مدرن که ساحت علم و فلسفه است رهنمون کند علت داردو.این راز سر به مُهری نیست و.خب هر نحله فکری و فرهنگی از زاویه خود مطلب را تبیین می کند دوستدار به یک شکل و جوادطباطبایی به شکل دیگر.و مارکسیست ها به شیوه خود.

خلاصه نقد نیکفر :

۱نگاه دوستدار غیر تاریخی و ذات گراست

۲نابسنده وغیر شفاف است 

۳نظریه دینخویی اش در مورد تمامی فرهنگ ها صادق نیست

۴در سده های میانه میان اسلام و مسیحیت در نگاه به جهان هیچ تقاوتی نبوده است 

۵خردورزی غرب هیچ ربطی به مسیحیت ندارد

۶زندگی در یک جامعه مذهبی منافاتی با پرسش گری ندارد

۷اسلام میتواند با برداشتهای نظری مختلفی از جهان سازگاری نشان دهد، به این دلیل ساده که مساله اصلی اسلام هیچگاه تبیین جهان نبوده است.

۸فرهنگ، به سیاق آرامش دوستدار، به تنهایی علل عقبماندگی فکری را در ایران نمیتواند توضیح بدهد و باید به عرصههای مادی دیگر توجه شود.

جمع بندی کنیم

محمد رضا نیکفرموفق می شود بحث رادر مجموع به شکل آکادمیک  پیش ببرد البته جز این  انتظاری از بحثی جدی و نظری نمی رود وبحث را آلوده به سیاست های سخیف نمی کند.در مجموع چند انتقاد به کتاب وارد ست :

نخست آوردن بر خورد دوستدار با نوشته های نخستین کتاب که بعنوان یک بر خورد دونفره که ما از صحت و سقم و چگونگیش مطلع نیستیم و ربطی هم به مباحث مطروحه ندارد از باراصولی انتقاد می کاهد.

دوم بسنده کردن آراء دوستدار به گزاره کانونی امتناع تفکر در بستر فرهنگ دینی و دینخویی.جا داشت برای خوانندگان نا آشنا با کارهای دوستدار در مقدمه ای رئوس نظریات او توضیح داده می شد.

و سوم عبور نکردن نیکفر از انتقادسلبی به انتقاد ایجابی ست که اگر نظر دوستدار در مورد عقب ماندگی ما غلط است نظر او چیست.

نقد دوستدار نقدی ست سامان مند و قرار دادن دستگاهی منسجم از اندیشه در برابر دستگاه بر آمده از نظریات او تا خواننده با مقایسه این دو دستگاه قضاوت کند حق با کیست .

 نیکفر روشن نمی کند که امکاندستیابی به تفکر انتقادی در یک جامعه سنتی و دینخوی بچه شکل است

پرسش های بنیادی و نقد مقدسات در جوامع شرق با حداقل تحمل چگونه ممکن است .؟

ودر آخر یکی دانستن نظرات چپ مارکسیستی با نظریه امتناع دوستدار که بر آمده از شکست خوش بینی آنهاست

چپ مارکسیستی نقطه آغازینش از دینخویی ایرانی نیست .از تحلیل طبقات آغاز می کند و به باور های دینی بعنوان روبنای ساخت اقتصادی و سیاسی می رسد .

در مورد باز گشت به گذشته و تاریخ با جواد طباطبایی در یک راستا نیست

اگر به تاریخ بر می گردد می خواهد نشان دهد که وضعیت ساخت اقتصادی و به تبع آن سیر اندیشه سیاسی و اجتماعی چه بود که ما نتوانستیم در عصر صفویه به بازار ملی برسیم و چرا پروسه انباشت شکل نگرفت و چرا اندیشه هایی که می خواستند رفرمی در مذهب کنند و جامعه را برای عبور از فئودالیسم به بورژوازی آماده کنند شکست خوردند. وضعیت نیروها و کم خونی تاریخی طبقه نوپای بورژوازی در انقلاب مشروطه چه بود که ماموفق نشدیم اندیشمندانی در حد ولتر و روسو و منتسکیو داشته باشیم.در این عرصه ها ممکن است به دوستدار نه جواد طباطبایی نزدیک شود اما نه به تمامی.ضمن آن که تز بنیادی دوستدار را تزی قابل تامل می داند .

راه حل دوستدار

دوستدار طرح پرسش می کند و راه حلی برای بیرون امدن از این تنگنا ندارد ومی گوید کلیدی ندارم ونه می توان بسازم تا با آن در های بسته آینده را بگشایم .

البته این بدان معنا نیست که راه را نشان نداده است .شناخت کمی ها و کاستی های فرهنگی مان واز درون همین شناخت راه نجات نیز معلوم خواهد شد .

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate