فوبیای سرخ ارتجاع سفید

شبح کمونیسم و خطر شوروی دمی شاهنشاه آریامهر را تنها نگذاشت؛ این شبح همچون هیولایی بر ذهن و فکر و عمل و سیاست شاه سلطه یافته بود. شاه نه می توانست و نه می خواست خود را از چنگال این شبح نجات دهد. دایم به فکر خرید سلاح و جنگ افزارهایی بود که از مرزهای پرگهر سرزمین آریایی اش در مقابل حمله همیشه قریب الوقوع شوروی به ایران جلوگیری نماید. اما خرید و انبار جنگ افزار تنها ابزار ممانعت از تصرف سرزمین پر از آزادی و خوشبختی آریامهری، بدست شوروی نبود؛ شاه به انواع مختلف روحانیت را هم بعنوان ابزاری علیه کمونیسم و کمونیستها مجهز کرده بود. این روحانیون همیشه فالانژ نه تنها ضدیت خود را با آزادی و با زن و حقوق مدنی و با خوشبختی بشریت پنهان نکرده بودند بلکه روزانه آن را در مساجد و تکایا و محافل رسمی و غیر رسمی خود تبلیغ و بنام «فرمان الهی» بر مردم تحمیل می کردند. 

به عبارت دیگر شاه دو ابزار برای مقابله با شبح کمونیسم در اختیار داشت یکی جنگ افزار و دیگری سپاه دین و تبلیغات مذهبی و گله روحانیون و هزینه های سرساآور در این جهت. این در حالی بود که به موجب قرار داد تهران-مسکو، «ایران نمی بایست نسبت به شوروی موضعی خصمانه ایفا کند.» ابزارهای دیگر شاه برای مقابله با شبح کمونیسم علی رغم اهمیت، فرعی تر محسوب می شوند: یکی خفقان و سرکوب و اعدام مبارزین و ساواک بود و دیگری تلاشهای دیپلماتیک و تبلیغات وسیع ضد کمونیستی در منطقه و جهان. فوبیای سرخ شاه وقتی خود را به تمامی آشکار کرد که بعد از واگذاشتن قدرت به خمینی، هنوز در طول دو سال آوارگیش همواره شوروی و کمونیستها را مسول قیام مردم معرفی می کرد. 

فوبیای سرخ شاه حتا قبل از رواج این فوبیا در دولت آمریکا، که به «مک کارتیسم» شهرت دارد، شروع شد. علی رغم اینکه این دولت لنین بود که تمام امتیازات استعماری روسیه در ایران را لغو کرد، اما رضاخان یکی از دیکتاتورهای ضد کمونیستی بود که دولت انگلستان او را کشف کرد و ماموریت کمربند سبز به دور شوروی در بخش ایران را به او سپرد. رضاپالانی که با تسلط استعمار انگلیس بر ایران مقام و لقب شاهی گرفت؛ دستش هم به خون کمونیستهای «جمهوری سوسیالیستی گیلان» و میرزا کوچک خان جنگلی، سرخ بود و هم به خون دکتر ارانی و ۵۳ نفر کمونیستهای ایران در زندانهای مخوفش. اگر در «کنفرانس تهران» تنها استالین بود که به دیدار محمدرضا شاه جوان رفت، در حالیکه روزولت و چرچیل محل سگ هم به او نگذاشتند؛ اما شاه تا پایان عمر ننگینش ضد کمونیست و ضد شوروی ماند و در این راه چه جنایتها در زندانهایش که صورت نگرفت و چه هزینه های هنگفتی که نکرد. شاه حتا جمال عبدالناصر و دولتهای عراق (منجمله صدام حسین) را صرفا بخاطر روابطی که با شوروی برقرار کردند، کمونیست می دانست. او با ارسال هواپیمای جنگی و … در جنگ جنایتکارانه دولت آمریکا در ویتنام شرکت کرد و در جنگ ظفار با افتخار از سرکوب کمونیستها می گفت و مدام «خطر کمونیستم» را به دولتهای غربی و آمریکا تذکر می داد.

شاه نه بعنوان تبلیغات جنگی، بلکه بطور واقعی کل جبهه ملی و بخصوص شخص مصدق را «جاده صاف کن کمونیستها» می دانست و می گفت و معرفی می کرد؛ حتا علی رغم توصیه های مکرر دولتهای آمریکا برای آشتی با این جریان ملی خوش نام و سابقه، تا آخرین ماه حکومت ننگینش حاضر به عقب نشینی در برابر جبهه ملی نشد. در دی ماه ۵۷ همزمان با دکتر صدیقی و شاپور بختیار، هر دو از رهبران جبهه ملی، برای پذیرش پست نخست وزیری با اختیارات قانونی و «نجات مملکت از انقلاب» نه فقط دعوت که خواهش و تمنا کرد؛ اما ماه ها بود که کار از کار گذشته بود. در همین ۳۷ سال حکومت مستبد فردی، شاه تنها با افراد و جریانی حاضر به سازش و همکاری و دست باز گذاشتن بود که ضد کمونیست باشند؛ ضد کمونیست بودن خصلت نه فقط همه اطرافیان شاه بلکه اصولا هرنوع امتیاز و فعالیتی بود حتا فعالیت اقتصادی. اگر بخواهیم با خمینی و خامنه ای مقایسه بکنیم، وحشت و ضدیت رضا شاه و محمد رضا شاه با کمونیسم و شوروی همانند وحشت و ضدیت خمینی و خامنه ای با یهودیت و اسراییل است. این گونه بود که شاه با فوبیای سرخش و با دست باز گذاشتن مذهب و هزینه هنگفتی برای آن خمینی را در بطن خود پرورد و جریان اسلام-سیاسی در ایران را بوجود آورد. 

 «انقلاب سفید» شاه با تصمیم کندی و با مقاومت و سرانجام پذیرش عبوسانه سیاسی شاه، صورت گرفت؛ هم برای کندی و هم برای شاه، ضرورت سیاسی اصلاحات ارضی ناشی از ترس از چپ و کمونیسم و «خطر انقلاب دهقانی» بود، که در آن مقطع زمانی در تاریخ جهان روی میز مبارزات چپ خلقی برهبری چین بود. طبعا ضرورت اقتصادی آن هم آزاد کردن نیروی کار ارزان برای رشد سرمایه داری (هم در تولید و هم در بازار) بود؛ اما از آنجا که سرمایه داری نوع پهلوی مانند نوع اسلامی، رانتی و خانوادگی و خصولتی و اختلاسی و لمپنانه و بی قانون بود، موج عظیم مهاجرت دهقانان حتا همان «کار ارزان» را نیافتند و قدرت خرید حتا مایحتاج اولیه خود را نداشتند، لذا در آن چنان فقر مادی و آموزشی ای قرار گرفتند که به آسانی طمعه فاشیسم اسلامی خمینی شدند. بنابراین «انقلاب شاه و مردم» که شاه به خاطر آن مردم ایران را مدیون خود می دانست، ان هم مردمی که هم از ده کنده شده و هم در شهر جذب نشده بودند و در فقر و فلاکت غوطه ور بودند؛ انقلابی ناشی از ترس از سوسیالیسم و کمونیستها بود. اما شاه وانمود می کرد که اصول دموکراسی را رعایت می کند، تا جایی که «انقلابش» را به همه پرسی گذاشت.

شاه قیافه مدرنی داشت، دو زبان بین المللی را بخوبی صحبت می کرد، همسرش (ثریا) نیمه ایرانی-نیمه آلمانی بود، با دولت آمریکا نه فقط روابط خوبی داشت بلکه با بعضی از دولتمردان آمریکای دوستی داشت، او رهبری اوپیک (سازمان کشورهای تولید کننده نفت) را به عهده داشت و مورد احترام سران عرب بود، علاقه ویژه ای به پیشرفت و ترقی صنعتی ایران داشت؛ اما او به عنوان شاه مرتجع بود. از آنجا که در پایان کارش از «ارتجاع سرخ و سیاه» می گفت، بی مناسبت نیست که او را «ارتجاع سفید» بنامیم. این نام گذاری برای مقابله به مثل نیست؛ شاه به شدت مذهب زده و خرافاتی بود، شاه بشدت دیکتاتور و مستبد بود، شاه خود را ظل الله و سایه خدا می دانست، شاه خود را نه فقط قانون که ورای قانون می دانست، شاه مرتجعی مغرور و خودرای و خودپسند بود، شاه ثروت مملکت را ارث پدری و خود را مجری تام الاختیار تعیین بودجه مملکت و هر نوع هزینه ای می دانست، شاه باستان گرا و معتقد به نژاد مرغوب آریایی بود، شاه نه فقط حقی برای مردم که حتا برای نزدیکان خود و شخص نخست وزیرش قایل نبود، شاه مرکز عالم و همه کاره مملکت بود، به این خاطر «ارتجاع سفید» لقب برازنده ای برای ایشان است.

اقبال نظرگاهی

۱۶ فبریه ۲۰۲۴

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate