انقلابی گری کودکانه و رادیکالیسم بی خاصیت

انقلابی گری کودکانه و رادیکالیسم بی خاصیت

(نقدی بر انواع سوسیالیسم های غیر علمی، در دفاع از سوسیالیسم مارکس)

١. انفعال و انزوا، در پوشش شعار و ادعا

(نقدی بر سوسیالیسم هویتی)

انقلاب امر توده هاست و داشتن افق انقلاب سیاسی و اجتماعی تفاوت اصلی کمونیست ها را با دیگر جریانات نشان می دهد. کمونیست ها برای سازماندهی انقلابی از هیچ تاکتیکی غافل نبوده و از هر تاکتیکی که بتواند به سطح جنبش یاری رساند کوتاهی نخواهند کرد. پیشاهنگ طبقه ی کارگر برای تدارک انقلاب باید به تمامی ابزارها و اشکال مخفی تا علنی و قانونی مبارزه مسلح باشد. و همواره برای انتقال از یک شکل به شکل دیگر آماده باشد. اما گاه وقتی از مبارزه ی قانونی سخن می گوییم، خیلی ها بلافاصله این شکل از فعالیت را بایکوت می کنند: «مبارزه ی قانونی یعنی گردن نهادن به قوانین سرمایه داری! تشکل هایی که علنی ایجاد می شوند، تشکل هایی زرد هستند که باید از آنها دوری کرد. نباید چنین سازمان هایی ایجاد کرد و نباید در فعالیت های این سازمانها شرکت کرد. انقلابیون مجاز نیستند حتی در تاکتیک به کمتر از رنگ سرخ رضایت دهند. هدف باید تبدیل سوسیالیسم به شعاری در همه جا و در همه شرایط باشد. هدف باید فریاد زدن قهرمانانه ی استراتژی نهایی، در هر توازن قوایی _حتی توازن قوایی که به نفع ما نیست_ باشد! همین و بس!» برای مخالفین کار علنی هیچ چیزی ساده تر و بی دردسرتر از گفتن این سخنان نیست آن هم وقتی که حسابرسی ای در کار نباشد و کسی از میزان پیشرفت در روند مبارزه سؤالی نپرسد.

این در حالی است که مخالفت با دولت بورژوازی اگر فقط بر پایه ی نفرت از بورژوازی باشد و با سیاست پرولتری _که یک علم و هنر است_ همسو نباشد، راه به جایی نخواهد برد. ابراز انقلابی گری با فوش دادن به قوانین بورژوازی، کاریست سهل و آسان؛ و چون سازمان دادن پیکار با این قوانین استثمارگرانه به هوشمندی و سخت کوشی نیاز دارد، انقلابی های فرقه گرا راه دشوار را کنار گذاشته و راه آسان، یعنی طرد کردن هر گونه مبارزه ی قانونی را در پیش گرفته اند. هیچ چیز نامسئولانه تر از آن نیست که شعاری را مدام تکرار کنید اما زحمت بوجود آوردن نیرویی _مادی_ که توان متحقق کردن اش را داشته باشد به خود ندهید. البته که تکرار این شعارها در خفاء، بیش از آنکه دستاوردی داشته باشد، بیش از آنکه فعالین را به کار زمانبر و طاقت فرسا ملزم کند، به سرعت هویتی برای اشخاص می سازد که خود این هویت در مقام کیش شخصیت، مانعی بر سر راه فعالیت های آگاهانه و تاثیر گذار است.

به این ترتیب کمونیسم تبدیل به هویتی می شود که مثل سنجاقی بر سینه آویزان است، ادعایی می شود که هر روشنفکر و آنارشیستی خود را با آن معرفی می کند. واضح است که برای سوسیالیست های هویتی، نمادها بیش از سنت ها اهمیت دارند، و خود شعارها بر ابزارهایی که برای تحقق شان نیاز است، اولویت دارند. این چه نوع کمونیستی است? لنین در مقاله ی “بیماری کودکی چپ روی در کمونیزم” به نقل از انگلس می نویسد: «… “ما کمونیست هستیم” (مطلبی است که کمونارهای بلانکیست در بیانیه ی خود می نویسند) زیرا می خواهیم بدون توقف در ایستگاههای بین راه و بدون تن در دادن به مصالحه که فقط روز پیروزی را به تعویق می اندازد و دوران بردگی را طولانی می سازد، به هدف خویش نائل آییم.» سپس انگلس پاسخ می دهد: «بلانکیست ها از آن جهت کمونیست هستند که خیال می کنند چون خودشان می خواهند از روی ایستگاههای بین راه و مصالحه جستن نمایند. دیگر همه چیز روبراه است و اگر در همین روزها کار “آغاز شود”، _چیزی که آنها بدان اطمینان راسخ دارند_ و حکومت به دست آنها بیافتد، آن گاه پس فردا “کمونیزم برقرار خواهد شد”. بنابراین اگر همین امروز نتوان این کار را انجام داد آن وقت آنها هم کمونیست نیستند. چه ساده لوحی کودکانه ایست که انسان ناشکیبایی شخصی خود را استدلال تئوریک جلوه گر سازد!»

چنین انقلابیونی یا تاکتیک را کلا کنار می گذارند یا درکشان از تاکتیک، درکی ماجراجویانه است که هیچ ربطی به انقلابی گری ندارد. کمونیست های انقلابی، بدون به کار بردن تاکتیک درست مبارزه، قادر نیستند نیروها را در مسیر به پیروزی رساندن استراتژی سوسیالیستی هدایت کنند. تاکتیک ها را باید متناسب با روحیات توده ها و سطح مبارزه طلبی آنها اتخاذ کرد. لازم است، پیشرو نسبت به نتایج تصمیماتی که می گیرد احساس مسئولیت داشته باشد و از ماجراجویی پرهیز کند. اگر پیشروان بر طبق رؤیا پردازی، جاه طلبی های شخصی یا تحلیل های آبکی و ذهنی، جدالی را به توده ها تحمیل کنند که آنها [توده ها] هنوز عزم و آمادگی لازم برای رویارویی با آن را کسب نکرده باشند؛ هم توده را متحمل ضربات جبران ناپذیری خواهند کرد، و هم با از بین بردن اعتماد و جایگاه خودشان [پیشاهنگ]، توده ها را روانه ی پیوستن به نیروهای ارتجاعی می کنند. بدین ترتیب، تاکتیکهایی صحیح و انقلابی هستند که با شرایط عمومی و سطح توازن قوا منطبق باشند. تاکتیک مبارزه ی آشکار انقلابی، در یک موقعیت انقلابی به کار می رود و در موقعیت های غیر انقلابی، تاکتیک های دیگری کاربرد دارند. بکار بستن اشکال مستقیم مبارزه ی انقلابی، در یک موقعیت غیر انقلابی، از ناسنجیده عمل کردن نیروها خبر می دهد، نه انقلابی بودنشان. چنین تاکتیک نابخردانه ای، هیچگاه با استقبال توده ها مواجه نخواهد شد. این چه نوع انقلابی گری ای است(?)، که به تاکتیکهای آشکار و مستقیم انقلابی در هر شرایطی “آری” می گوید و به تاکتیکهای پنهان و غیر مستقیم انقلابی در هر موقعیتی “نه” می گوید. انقلابی گری (کودکانه ی) چنین نیروهایی تنها از بستن چشمهایشان به روی واقعیات بدیهی، و نادیده گرفتن “تحلیل مشخص از شرایط مشخص” سرچشمه می گیرد. به همین دلیل است که تحلیل ها و استدلال هایشان، همزمان با گرفتن ژست انقلابی گری به سطح عبارت پردازی های پوچ و بیهوده سقوط می کند.

انقلابیون آنارشیست یا شبه آنارشیست بر این باورند که موقعیت انقلابی همواره وجود دارد، تنها کمبود موجود، بی عملی توده ها و انقلابیون است. آنها بر همین اساس، یگانه وظیفه ی خود را در تحریک کردن و شوراندن توده ها تعریف می کنند، و هماهنگ کردن حرکات اعتراضی را با هدف ساقط کردن حکومت در پیش می گیرند. بی آنکه به تبلیغ و ترویج آگاهی سوسیالیستی و سازماندهی ارگانهای حاکمیت توده ای یاری برسانند. این قشر همانهایی هستند که بعد از انفعال طولانی مدت، با حرکات بی موقع، با ماجراجویی ها و سهل انگاری هایشان، فرصت و بهانه ی یورش توسط بورژوازی را ایجاد کرده و ترس و آسیب های ناشی از سرکوب را به توده ها تزریق و تحمیل می کنند. همچنین، با به راه انداختن جنگ، بدون در نظر گرفتن شرایط موجود برای به پیروزی رساندن آن، کارگران را به قتلگاه می برند.

جان ریز در کتاب استراتژی و تاکتیک ها درباره ی لفاظی های به ظاهر رادیکال و انقلابی این فعالین، و شعارهای دهن پر کن به دور از هر گونه پراکسیس کمونیستی می نویسد:

«همه ی ما افرادی چپ و کمونیست را در اطراف خود میبینیم که همیشه سوای درستی یا غلط بودن مواضع و تحلیلشان که همیشه نیم بند است و پیگیرانه تا سر حداتش ادامه نمی یابد، البته اگر که چنین چیزهایی هم در میان باشد، احساس میکنیم که چیزی کم دارند. این را نمیتوان تنها مثلا با عدم انضباط و یا داشتن روحیه ی جمعی و یا عدم پذیرش اقتدار سانترالیسم دمکراتیک تحلیل کرد. درست تر اینکه، یک چیز را زیادی در آنها میبینیم و آن دم زدن یک ریز از انقلاب و عمل است، بدون آنکه سایر ضابطه هایش را داشته باشند. در ضمن این ویژگی ها در آنها با آنارشیسمی رفتاری، خلاصی فرهنگی و تابوشکنی فرومایه مخلوط می شود. از سویی میتوان گفت که در نهایت، کمونیسم را باید همچون جنبش عملی و تاریخی پرولتاریا درک کرد و از سویی دیگر، انسان به مثابه انسان، باید با امری، خود را یکی پنداری کند که میشود همان هویت. قضیه آنجا مسئله دار میشود که فردی، کمونیسم را صرفا به امری هویتی تقلیل دهد و امر جنبشی و تاریخی را به نسیان سپارد. در اینجاست که این افراد، از همان ابتدا یک چیز را از دست میدهند و بازیابی این امر  در آنها بسیار مشکل میشود و این همان پراتیسین به مثابه کادر منضبط و مکلف بودن است. انقلابی گری اولترا چپ آنها، همسان با پاسخ عاجزانه ی سوژهای پست مدرنی است که در مقابل مرگ و میرایی، به استراتژی عارفانه ی “دم را غنیمت شمردن” میرسند. انقلاب نه ایمان آنها و جنبش عملی پرولتاریا، بلکه صرفا هویت آنهاست و این امر آنها را به عمل گرایی ادعایی پوچ و عاجزانه ای میرساند که میتوان بر آن نام “عرفان انقلابی” نهاد و صرفا کارکرد ایجاد چهارچوب هویتی و ارضای روانی آنها را دارد و نه پیشبرد امر پرولتری. در واقع آنها نه دارنده ی پراتیسین یک خط سیاسی، بلکه بیشتر یک تیپ شخصیتی اند، غرقه در رویاها و فانتزی های چپقی و هویتی خویش.»

٢. خود رهایی طبقه ی کارگر و نقش پیشگام

گرایش اجتناب ناپذیر سرمایه داری فلج کردن فعالیت خود توده ها برای انقلاب است. چنین گرایشی خواه از طریق پارلمان، اتحادیه، سندیکا، حزب و هر ابزار و سلسله مراتب دیگری بخواهد توده ها را از “متکی شدن به نیروی خود” ساقط کند، عملا انقلاب از پایین را بایکوت می کند و دست به دست شدن قدرت را از بالا نوید می دهد. گرایش فلج کردن فعالیت خود توده ها در دوران پیش از انقلاب و دوران تحولات آرام و تدریجی، به فرقه گرایی و اشرافیت بروکراتیک کارگری دامن می زند. رهبران بر بالا سر توده ها قرار می گیرند و آنها را از دخالت مستقیم در تعیین سرنوشت شان دور نگه می دارند. رهبران توده ها را به “سپردن کارها به دست روشنفکران” عادت می دهند و این سرآغاز شکست _بر اثر فاسد یا ناتوان از آب درآمدن رهبران، و سستی و انفعال در میان نیروی محرکه ی انقلاب (طبقه ی کارگر)_ است. پیشروان فراموش می کنند که شرکت فعالانه در مبارزات روزمره ی کارگران، هر چند این مبارزات حامل اشتباهاتی باشد، تنها راه اصلاح کج روی ها، آگاه شدن کارگران و بهبود توازن قوا است. واقعیتی که توسط عناصر آگاه جدا مانده از توده، و تحت نام رادیکالیسم انکار می شود. کودکی این انقلابیون در آن است که کار زمانبر در دوران تحولات تدریجی را به بهانه ی مخالفت سرسختانه با هر عرصه ای از مبارزه که به شکلی ریشه در سرمایه داری دارد، پس می زنند؛ و توقع دارند کل کمبود ها را بدون کسب آمادگی از قبل و پیوند ارگانیک پیشروان کارگری و حزب انقلابی طبقه ی کارگر با توده ها، در دوران کوتاه انقلاب جبران کنند. چپ روی کودکانه، انقلاب را بدون تدارک انقلاب می خواهد. تدارکی که بخشا محصول تاکتیک ها و فعالیت های مخفی_علنی در دوران طولانی پیشاانقلابی و دوران تغییرات تدریجی است. آنها فریاد می زنند “حتی اگر تدارک انقلاب ایجاب کند باز هم قدمی از رادیکالیسم خود پا پس نمی کشیم” و این لجاجت عین انقلابی گری خرده بورژوازی است! این سیاست علارغم ادعای سوسیالیست های تخیلی، رادیکالیسم ذهنی است ولا غیر!

فعالیت پیشگام در جهت کمک به آگاه شدن توده، تقویت اعتماد به نفس و ایجاد احساس مسئولیت هر چه بیشتر برای تعیین سرنوشت خویش و ساختن آینده به دستان پر توان پرولتاریا انجام می گیرد. خود رهایی طبقه ی کارگر، با دستان توده های ناتوان امکان پذیر نیست. بنابراین، فعالیت پیشگام اگر به انفعال توده ها دامن بزند و توده ها را چنان بار بیاورد که چشم انتظار دیگران باشند تا از فقر و فلاکت نجاتشان دهند، توده ها را مستأصل و درمانده می کند. پیشرو باید بداند، سیاستی که توده ها را جلب ننماید و در همان حال جلب توده ها نشود، نمی تواند رادیکال باشد. سیاستی که بخواهد توده ها را تسخیر کند، بدون آنکه خود جلب توده ها شود یک سیاست بورژوازی است. سیاست رهبرانی که می خواهند توده ها را دور و بر خود جمع و آنها را به ابزار صرف تبدیل کنند، با سیاست خود رهایی طبقه ی کارگر فرسنگ ها فاصله دارد. خود رهایی طبقه ی کارگر زمانی ممکن می شود که توده های کارگر _و نه فقط رهبران_ هر روز آگاهتر، متشکل تر و در یک کلام قدرتمند تر از قبل شوند؛ چنین نتایجی محصول دخالت دادن شمار هر دم وسیعتری از بدنه ی پرولتاریا در مبارزه طبقاتی و تقویت استقلال و اعتماد به نفس کارگران در سازمان های شورایی اداره ی جامعه است. فعالیت های نیروی پیشگام، باید اراده ی مبارزه طلبی را در صفوف توده ها بوجود بیاورد، نه اینکه چنین اراده ای را از آنها سلب کند. رهبرانی که تحت بهانه های مختلف _ارتجاعی بودن افکار بخش هایی از طبقه و ترس از اشتباهات توده ها_ از حضور در میان توده ها و دخالت دادن مستقیم آنها در مبارزه سر باز می زنند، چیزی فراتر از رهبران بروکراتیک نخواهند بود. چنین رهبرانی بیش از هر چیز پتانسیل آن را دارند که به مانعی بر سر راه انقلاب و به شرکاء و عمال بورژوازی مبدل شوند. معنای اطاعت کردن توده ها در برابر چنین رهبرانی، یعنی اینکه رهبران می توانند به جای او موضع گیری کنند و کارگران کنترلی بر رهبرانشان نخواهند داشت، یعنی اینکه دیگران می توانند برای او انقلاب کنند و کارگران به قدرت خودشان متکی نیستند؛ چنین توده های منفعل و فرمانبرداری هیچگاه رنگ رهایی را بر خود نخواهند دید. کارگران و زحمتکشان ناچارند رهبرانشان را در روند مبارزه و در میان خودشان برگزینند؛ رهبرانی که جایگاهشان ازلی و ابدی نیست، و هر موقع لازم شد به همان آسانی که در رأس مسئولیت ها قرار گرفته اند به قاعده ی هرم بازگردانده خواهند شد. مبارزه ی قاطع با انقلابی گری خرده بورژوایی _در میان رهبران و عناصر آگاه_ که دائما به افراط می گراید و از متانت و تشکل و انضباط و پایداری _خصوصیات پرولتاریای انقلابی_ عاری است، شرط تدارک و پیشروی در مسیر انقلاب _خود رهایی طبقه کارگر_ است. اما پیشگام انقلابی همواره نقش ویژه ای در خود رهایی کارگران دارد.

آموزه ی ولادیمیر اولیانوف لنین برای کمونیست ها این است که وظیفه ی پیشروان قدم گذاشتن در راه بیداری انسان کار است: «… بیداری انسان- این بیداری، از چنان اهمیت بسیار بزرگ، جهانشمول- تاریخی برخوردار است که هر گونه فداکاری در راه آن ارجمند است.» وی به رهبران انقلاب این گونه ندا در داد: «اولین وظیفه هر کسی که می خواهد “راه سعادت بشریت” را بپیماید، این است که خود را بیهوده نفریبد بلکه، باید دارای چنان شهامتی باشد که آنچه را که هست، بازشناسی کند… و زمانی که ایدئولوگهای زحمتکشان این موضوع را درک نموده و حس کنند، آن وقت آنها اعتراف خواهند کرد که “ایده آلها” نباید شامل ساختن بهترینها و نزدیکترین راه ها، بلکه باید شامل فرمولبندی وظایف و اهداف همه آن “مبارزات بی امان طبقات اجتماعی” باشد که در برابر چشمان ما در جامعه سرمایه داری جریان دارد؛ که معیار موفقیت مساعی آنها نه در تحلیل شوراهای اجتماعی و دولت، بلکه در میزان گسترش این ایده آلها در میان طبقات مشخص جامعه می باشد؛ که بالاترین آیده آلهای شما هر گاه نتوانند مستقیماًَ با منافع خود شرکت کنندگان در مبارزه اقتصادی در هم آمیزند، با مسائل “محدود” و کوچک زندگی این طبقه مثل مسئله “پاداش عادلانه به ازای کار” ادغام شوند، بقدر یک پول سیاه هم ارزش نخواهند داشت».

بدون تغییر عقاید اکثریت طبقه ی کارگر، انقلاب و خود رهایی پرولتری ممکن نیست و این تغییر تنها می تواند نتیجه ی تجربه ی سیاسی و مستقیم توده ها باشد. هیچ دانشگاهی قادر نیست توده ها را چنان پرورش دهد، که حضور مستقیم در یک مبارزه ی صنفی_سیاسی آنها را آبدیده می کند. همانطور که لنین می گوید: «سیاست باید ریشه در توده ها داشته باشد. سیاست بدون توده ها آوانتوریسم است.» فعالیت منزه طلبانه ی انقلابیون و تبلیغ سوسیالیستی به طور صرف، در حالی که هر آینه از لکه دار شدن بیرق سرخ ترسید و از دور دستی بر آتش و آرزوی بر دل داشت، راهی برای نفوذ در میان توده ها نخواهد گشود. توده های کارگر و زحمتکش، در سنگلاخ سختی ها و در مسیر اشتباهات و کج روی ها پخته می شوند؛ و تنها پیشروانی می توانند آنها را رهبری کنند، یعنی فقط عناصری می توانند روحیات توده را بشناسند و از طرق مختلف بر آن اثر بگذارند، که ترس از لکه دار شدن بوم سرخ شعارها، پیشاهنگ را از توده جدا نکرده باشد. در روزهای انقلاب شاهد رشد جهش وار فعالیت مبتکرانه ی توده های ستمدیده خواهیم بود، توده هایی که اکنون برخلاف سالها تبلیغات بورژوازی شایستگی به دست گرفتن زمام امور را در عمل به اثبات می رسانند و همانطور که از آموزگاران خود چیزهای زیادی فرا گرفته اند درسهای زیادی به آنها، یعنی به روشنفکران انقلابی می آموزند. در این روزها برخی از روشنفکران خرده بورژوا به مخالفت با ابداع و ابتکارات توده می پردازند و تلاش می کنند آرزوهای ذهنی خودشان را به توده تحمیل کنند. همواره بخشی از روشنفکران با توده ها قهر می کنند و راه ماجراجویی را در پیش می گیرند. روشنفکرانی که سرعت اتفاقات مجالشان نمی دهد و به تماشاگران پر حرف تحولات تبدیل می شوند، یا مانند دم از پشت حوادث ظاهر می گردند.

مکاتبات لنین با ماکسیم گورکی، ایمان تزلزل ناپذیر او به توانمندی های توده ی زحمتکش، و نفرتش از روشنفکران خرده بورژوا را بیان می کند: «قدرت عقلانی کارگران و دهقانان در مبارزه برای سرنگونی بورژوازی و حامیانش، در مبارزه با روشنفکرنمایان و پادوهای سرمایه که خود را مغز ملت می نامند، رشد می کند و تحکیم می یابد.» باور لنین به طبقه ی کارگر، نه از سر سوسیالیسم مکتبی تخیل گرایان، و نه از سر روشنفکری بورژوا مآبانه که به خاطر نمایش خیرخواهی خودشان از کارگران سخن می گویند؛ بلکه اعتقادی است متکی بر سوسیالیسم علمی و ماتریالیسم تاریخی مارکس: «زحمتکشان و توده های استثمار شونده را فقط طبقه ای می تواند رهبری کند که بدون تزلزل براه خود می رود، در سخت ترین، سنگین ترین و خطرناکترین شرایط، روحیه خود را نباخته و دچار یأس نمی شود. ما به انگیزه های هیستریک نیاز نداریم. ما به گامهای سنجیده گردانهای پولادین پرولتاریا احتیاج داریم».

سوسیالیست های تخیلی که بی باوری به توده ها را زیر چکش انتقاد، خرده شده می بینند، بر منقدین سکتاریسم مهر دنباله روی می کوبند و تلاش می کنند با مطلق پنداشتن انتقادات، آنها را رد کنند و بر مخالفین شان چیره شوند. از همین دریچه، عبارت “خود رهایی” و “به نیروی خود” را، بی واسطه به سیاست نفی حزب پیشرو و اشاعه ی اکونومیسم (اقتصاد باوری) و تردیونیونیسم (صنف گرایی) در جنبش کارگری معنا می کنند. با این وصف، انقلابیون کمونیست فراموش نمی کنند هم این روشنفکرانی که ایمان به توده ها را از کف می دهند و عملا بعضی شان در نتیجه ی فرقه گرایی به صفوف بورژوازی می پیوندند و هم آنهایی که رفتن به میان توده ها را با دنباله روی از توده اشتباه می گیرند، خواه ناخواه به صفوف ارتجاعی ضد انقلاب یاری می رسانند. “روشنفکران انقلابی” به تعبیر لنین در مقابل همه ی خواسته های توده تمکین نمی کنند: «طبیعتاً، ما تسلیم هر چیزی که توده‌ها بگویند نخواهیم شد، زیرا توده‌ها نیز گاهی اوقات بخصوص در زمان خستگی و فرسودگی فوق‌العاده زیاد در نتیجۀ سختی و رنج فراوان تسلیم احساساتی می‌شوند که به هیچ وجه مترقی نیستند.» کمونیست های انقلابی بر این واقعیت واقف اند که اگر چه جنبش خود بخودی طبقه ی کارگر و توده های زحمتکش _عصیانی که ریشه در بحرانهای سرمایه داری دارد_ با عقب زدن بی تفاوتی سیاسی، بیداری سیاسی را در مقیاس توده ای موجب می شود، اما این جنبش به تنهایی قادر نیست آگاهی ای ورای آگاهی تردیونیونی (صنفی) بوجود آورد. شورشهای کور، انرژی انقلابی توده ها را به فنا می برد و بدون حضور عنصر ذهنی (روشنفکران ارگانیک) و ارتقاء به جنبشی آگاهانه _اعتصاب عمومی و قیام مسلحانه_، هیچ میزانی از فداکاری به تنهایی نمی تواند انقلاب را به پیروزی برساند. شور و شوق تغییر و انقلاب در مقیاس توده ای، همگام با رهبران مسلح به سوسیالیسم علمی که صفوفی جدا از توده ها ندارند، فتح بلند ترین قله های انقلاب را در پی خواهد داشت.

لنین با واقع بینی از پیروزی نیروی کار و از نقش پیشروان صادق می گوید: «استثمارشدگان پیروز خواهند شد، زیرا زندگی پشتیبان آنهاست و نیروی تاریخ و قدرت توده ها در پشت سر آنهاست، نیروی پایان ناپذیر همه فداکاران، صاحبان عقیده و پیشروان صادق بیدارشدگان برای ساختن نظم نوین، همه ذخایر عظیم نیرو و استعدادهای موسوم به “مردم ساده”، کارگران و زحمتکشان همراه آنها هستند، آری! آنها پیروز خواهند شد!» شکاف و جدایی میان پیشروان و بازوی اصلی انقلاب، یعنی طبقه ی کارگر، به بورژوازی فرصت تداوم حاکمیت و سرکوب جنبش را عطا می کند. این جدایی چه بر اثر فرقه گرایی (پرت افتادگی از توده) و چه به دلیل ضعف و پراکندگی نیروی پیشرو (فقدان حزب انقلابی) صورت پذیرد، شکستی خونین به همراه دارد. بنابراین، پرولتاریای انقلابی باید مسلح به تشکیلات منسجم و انضباط حزبی و انقلابی خویش باشد. با این وصف، کارگران کمونیست از همین امروز باید همه ی مناسبات اشرافی، دیوانسالارانه و بورژوا منشانه را در روابط شان با یکدیگر از بین ببرند. اتوریته ی حزب کمونیست _که خود با مکانیزم سانترالیزم دموکراتیک اداره می شود_ و صلاحیت رهبری کردن روند قدرت گیری پرولتاریا _رهبری کردن و نه قبضه کردن قدرت به نفع خود_ باید در طول مبارزه ی انقلابی کسب شود. چنین قدرتی نه از نوع کهن و پارلمان های بورژوازی، بلکه از نوع کمون خواهد بود. در چنین جامعه ای همه قدرت به دست شوراهای کارگران و زحمتکشان خواهد بود و از دولت های طبقاتی حاکم بر اکثریت جامعه _تحت هر نامی_ خبری نیست.

٣. شکاف میان پیشروان و توده ها

مبارزات تشکل های پیشرو بدون جلب توده ها با توجه به توازن قوای نامساعد، با سرکوب و زندان مواجه می شود. و مبارزات خود انگیخته ی توده ها بدون آنکه عنصر آگاهی در میان باشد، به شورش های کوری می انجامد که نتیجه اش قتل و عام صدها و هزاران نفری خواهد بود. این شکاف را باید از میان برداشت. یعنی نیروی پیشرو از یک کادر منزوی به یک کادر توده ای تبدیل شود و همزمان که در میان توده ها کادرهایی پیشرو بوجود آورد، سنت هایی مترقی [آزادی خواهانه و برابری طلبانه] نیز جا انداخت.

اما پیشرو خود نمی تواند در خلاء پرورش پیدا کند و نیز در خلاء هیچ کادری از توده ها پرورش نمی یابد. همانطور که مارکس می گوید “عمل انقلابی” انسانها را پرورش می دهد. مارکس این موضوع را در مبحث “دیالکتیک” و “رابطه ی نظریه و عمل” خیلی روشن توضیح داده است. انسانها برای آنکه خودشان تغییر کنند [پرورش بیابند] باید آگاهانه در تغییر جهان مادی [در انقلاب] سهیم شوند. تغییرات به هر حال روی می دهد و همه ی انسانها را تحت تأثیر قرار می دهد، حتی اگر آنها در ایجاد این تغییرات سهیم نشده باشند. با این توضیحات در می یابیم که نیروی انقلابی برای آنکه خودش را تغییر دهد و برای آنکه کادرهایی پرورش دهد باید به عمل توده ای دست بزند؛ و در کل برای آنکه جهان اطراف دگرگون شود، انسانها باید با دست زدن به عمل آگاهانه خودشان را متحول کنند.

نقطه ی شروع این مسیر پیشرو است، و نه توده ها. پیشرو یا پیشگام کسی است که جلوتر از بقیه گام برمی دارد. پیشرو به کجا گام بر می دارد? به سمت پر کردن شکاف میان روشنفکران و توده های ناآگاه. این شکاف را باید پر کرد، و این شکاف در فعالیت توده ای پر می شود. پیشرو سعی می کند محمل هایی [ظرف هایی] بوجود بیاورد. محمل هایی که با توجه به تحلیل مشخص و در نظر گرفتن توازن قوا می تواند علنی، مخفی یا نیمه مخفی باشد. هدف از این ظرف ها پیشبرد امر مبارزه و ارتباط گرفتن با توده هاست. در این پروسه عناصری در میان توده پتانسیل آن را نشان می دهند که به سطح کادر سازمانده، کادر، یا نیمه کادر ارتقاء بیابند. این پروسه در ضمن، سنت مبارزاتی را در ذهن و خاطره ی جمعی توده ها ثبت می کند. شوراها، کمیته های محله، اتحادیه های دهقانی و کارگری، کمیته های زنان و… از جمله ی این سنت های پیشرو هستند که هم چراغ راه مبارزه برای آیندگان است و هم راه را هموار می کند.

تا اینجا رابطه ی پیشرو و توده مانند رابطه ای یک طرفه در بین آموزگار_دانش آموز به نظر می آید. ولی واقعیت چیز دیگری می گوید. هر چند عامل آغاز کننده ی ارتباط و پر کردن شکاف، پیشروان هستند و به همین دلیل صلاحیت نام پیشگام را دریافت می کنند، ولی بعد از ارتباط گرفتن با توده، این رابطه دو طرفه خواهد بود. همانطور که توده از پیشرو می آموزد، پیشرو نیز از توده می آموزد. و افکار هر دو، یعنی هم پیشرو و هم توده در عمل انقلابی ای که انجام می دهند، به طرز انقلابی ای زیر و رو می شود. هم مارکس و انگلس در “ایدئولوژی آلمانی”، و هم مارکس در “تز سوم فویرباخ”، این موضوع را به وضوح به توضیح می دهند. آنها در ایدئولوژی آلمانی اذعان می کنند:

«تغییر انسان‌ها در مقیاسی توده‌ای، هم برای تولید این آگاهی کمونیستی در مقیاس توده‌ای و هم برای موفقیتِ خودِ هدف، ضرورت دارد، تغییری که فقط می‌تواند در جنبشی عملی، یعنی انقلاب صورت گیرد؛ بنابراین انقلاب ضروری است نه فقط بدین سبب که طبقه‌ی حاکم به شیوه‌ی دیگری سرنگون نتواند شد بلکه بدین سبب نیز که طبقه‌ی سرنگون‌کننده تنها در انقلاب می‌تواند به خلاص کردن خود از تمامی پلیدی‌های اعصار موفق شود و قابلیت تأسیس جامعه‌ی نوین را کسب نماید.»

پیش از این مارکس در تز سوم از تزهایی درباره‌ی فوئرباخ تکلیف خود را با آن گرایش ماتریالیستی که دگرگونی اوضاع و احوال اجتماعی را پیش‌شرط تغییرِ انسان‌ها می‌داند، روشن کرده بود. او در آنجا چنین می‌گوید: «آموزه‌ی ماتریالیستی درباره‌ی نقش دگرگون‌ساز اوضاع و احوال و تربیت فراموش می کند که اوضاع و احوال [اجتماعی] را انسان‌ها دگرگون می کنند و این که خودِ آموزگار را باید آموزش داد. به همین دلیل، این آموزه ناچار است جامعه را به دو بخش تقسیم کند که یکی از آنها مافوق جامعه است. تلاقی نقش دگرگون‌ساز اوضاع و احوال با فعالیت انسان یا دگرگونی سازیِ خویشتن را تنها به عنوان پراکسیس انقلابی می توان درک کرد و به طور عقلانی فهمید.»

از نظر مارکس انسان در حین تلاش عملی برای تغییر جهان است که خود را نیز دگرگون می‌کند و به آگاهی دست می‌یابد. آن دیدگاهی که با تکرار عباراتی مثل تمرین دموکراسی و یا با ناله‌ و اطوارهای روشنفکر‌مابانه از سطح پایین آگاهی توده‌ها و نا‌آمادگی آنها برای قرار گرفتن در رأس تغییر وضع موجود سخن می‌گوید، فراموش می‌کند که آگاهی به شکلی که آنها از آن سخن می‌گویند تنها می‌تواند فرهنگ طبقه‌ی حاکم باشد و آگاهی انقلابی تنها با درگیری طبقه‌ی انقلابی در مقدرات محل کار و زندگی و اراده‌ی او برای تعیین سرنوشت سیاسی جامعه رشد می‌کند و تنها به این ترتیب است که آگاهی سرزندگی‌اش را حفظ کرده، خود را از شر «ایدئولوژی» می‌رهاند.

مقاله ی «یکی از مسائل اساسی انقلاب» به قلم لنین برخورد ایدئولوژیک با توده ها را اینگونه شرح می دهد: «عدم ایمان به توده ها، ترس از خلاقیت آنان، ترس از استقلال آنان، هراس از انرژی انقلابی آنان بجای پشتیبانی کامل و نامحدود از آن، اینجاست بیشترین گناهی که رهبران سوسیال رولوسیونر و منشویک مرتکب شده اند. اینجاست که ما عمیق ترین ریشه های نامصمم بودن و تزلزل آنان را، تلاشهای بی پایان و به کلی بی اثر آنان را در انداختن شراب نو در شیشه کهن دستگاه دولتی بوروکراتیک کهنه می یابیم.» و مائو تسە دون در تأیید سخنان مارکس می نویسد: «کمونیستها باید در اموزش نیز سرمشق دیگران قرار گیرند انها باید در ان واحد هم اموزگار و هم شاگرد تودەها باشند یک انقلابی باید در میان تودەها تنفس کند. مثل ماهی در آب.»

اما دسته ای از روشنفکران نق می زنند و به بهانه ی اینکه توده ها نفهم و نادان، ناسیونالیست، مرتجع و مذهبی و عقب مانده هستند، فرقه هایی از خود راضی ساخته اند. بیچاره مارکس! با این پیروان خود بزرگ بین اش! انگار از طنز زمانه است که انقلابیون از توده ها قهر می کنند و هوار سر می دهند: «ما با این توده ها نمی توانیم کار کنیم. با آنها نمی شود انقلاب سازمان داد» پس اجازه دهید(!) این توده ها را داخل سفینه ای به “کره ی ماه” بفرستیم و از آنجا توده هایی به دلخواه شما بیاوریم. چنین وضعیتی عین کمدی است! با پایانی تلخ و گزنده!

۴. قانونمندی مبارزه و ناشکیبایی خرده بورژوازی

(نقدی بر سوسیالیسم خرده بورژوایی)

در پروسه ی مبارزه، نخست باید اهداف کوتاه مدت، میان مدت و بلند مدت را مشخص کرد. رویکرد انتقالی از هر هدف به دیگری باید قانونمند باشد، در واقع نمی توان بی واسطه اهداف بلند مدت را در دستور کار قرار داد. پیشنهادهایی که معمولا کلی هستند، از هدف نهایی حکایت دارند، و در حال حاضر دست نیافتنی به شمار می روند از زمره ی اهداف بلند مدت اند؛ و تا زمانی که اهداف کوتاه مدت هنوز عملی نشده اند منطقی نیست انتقال به اهداف میان مدت یا بلند مدت را در پیش گرفت. رعایت این اصول به استمرار فعالیت یاری می رساند، و بدیهی ست که اهمیت تدوام فعالیت به مراتب بیشتر از شروع آن است. هر فعالیتی با تضمین ادامه کاری است که می تواند انتظار بازدهی داشته باشد و پیوند اهداف کوتاه مدت به اهداف بالایی را میسر سازد.

اما تعدادی از فعالین دوست دارند، همان اول کار هدف نهایی را فریاد بزنند نه آنکه ملزوماتش را سازمان دهند. دوست دارند خودشان را به همه معرفی کنند. اگر غرض این فعالین هویت سازی نباشد، ایراد کارشان در ناشکیبایی است. عجله کردن و در نظر نگرفتن توازن قوا همزمان که هزینه های بی موردی را به جمع تحمیل می کند، از فرقه گرایی و انحلال طلبی نشات می گیرد. جان ریز در کتاب استراتژی و تاکتیک ها در نقد ناشکیبایی می نویسد:

«فرقه گرایی و انحلال طلبی [امتزاج گرایی] هر دو یک ریشه ی مشترک دارند: ناشکیبایی در برابر سرعت پیشرفت آگاهی طبقه ی کارگر و عدم درک کافی از رشد نامتوازن این آگاهی در بین کارگران مختلف. انحلال طلبی می خواهد مبارزه ی طولانی در راه رزمندگی و آگاهی طبقه ی کارگر را با فسخ و انحلال و امتزاج آن در شرایط موجودش، میان بر بزند و فرقه گرایان می خواهند با جدا و منزوی کردن خودشان و ماندن و گذران کردن در پیلەی انقلابی گری نابشان، شرایط موجود طبقه ی کارگر را نادیده بگیرند. هر دو شکل این ناشکیبایی، یک نتیجه خواهد داشت: چیزی [توازن قوا] تغییر نخواهد کرد.»

اینها خصوصیات خرده بورژوازی در میان سوسیالیست ها است. انقلابی خرده بورژوا همواره از دشواری های انقلاب می رمد، اما در اثنائیکه بحران خانه خرابش کرده است، بدون تفکر به نتایج کارش و با چشمان بسته به آب و آتش می زند و سرآخر ندبه و زاری سر می دهد. لئون تروتسکی انقلابی روس، در کتاب “تاریخ انقلاب روسیه” موقعیت های انقلابی و نقش خرده بورژوازی را چنین تصویر می کند: «موقعیت‌های انقلابی عمر درازی نمی‌کنند. بی‌ثبات‌ترین مقدمه انقلاب، حالت روحی خرده بورژوازی است. به هنگام بحران‌های ملی خرده بورژوازی به دنبال طبقه‌ای می‌رود که نه تنها به حرف بلکه در عمل هم به آدمی قوت قلب ببخشد. خرده بورژوازی گرچه قادر است شور و شوق ناگهانی و حتی خشمی انقلابی از خود بروز دهد، اما پشتکار ندارد. به محض برخورد با ناملایمت‌ها دلسرد می‌شود و از قله بلند امید در سراشیب سرخوردگی می‌افتد. این دگرگونی‌های حاد و سریع در حالت روحی خرده بورژوازی، به همه‌ی موقعیت‌های انقلابی نوعی بی‌ثباتی می‌دهد. اگر حزب طبقه کارگر آنقدر قاطعیت نداشته باشد که بتواند امیدها و انتظارات توده‌های مردم را به موقع به عمل انقلابی تبدیل کند، خیزاب‌ها به سرعت فروکش می‌کنند. قشرهای بینابین از انقلاب رویگردان می‌شوند و منجی خود را در اردوی مخالف می‌جویند و درست به همان شکل که به هنگام مد، طبقه کارگر خرده بورژوازی را به دنبال خود می‌کشد، در خلال جذر خرده بورژوازی لایه‌های زیادی از طبقه کارگر را به دنبال خویش می‌کشاند. چنین است دیالکتیک موج های کمونیسم و فاشیسم.»

هیچ مبارزه ی طبقاتی ای بدون معکوس کردن توازون قوا بسود نیروی بالنده اجتماعی نتوانسته حاکمیت ارتجاعی زمان خود را براندازد. برهم زدن توازن قوا نه فقط با شور و جانفشانی، بلکه با صبر و کاردانی انقلابی ممکن می شود. اما از نظر انقلابیون خرده بورژوا، همین که خودشان بخواهند، سوسیالیسم “به یکباره”، آری “به یکباره” ایجاد می شود، یعنی بدون گذار از مراحلی که برای به پیروزی رساندن انقلاب سوسیالیستی لازم و ضروری هستند. خرده بورژوای ناشکیبا همین که به چشم بیاید، برایش کافی است. او با ژست گرفتن های انقلابی اش، با وانهادن تاکتیک های عملی، با اعلام پوشالی پایبند بودن به استراتژی آن هم تنها در حرف، فقط کوته فکری و سطحی نگری خود را به نمایش می گذارد. این دوستان سست عنصر کارگران، مردمان خوش نیت اما بی‌فایده‌ای هستند و فریادهای آنها هم بی‌فایده است. این طیف خرده بورژوا به بلبشو و نتایج فوری گرایش دارند؛ به همین دلیل مبارزه شان ناپیگیر و ناپایدار است، و در صورت شرکت در مبارزه با مشاهده ی اولین آثار شکست ها، دلسرد و مأیوس می شوند. خرده بورژوازی هیچگاه نمی تواند صلاحیت بدست گرفتن رهبری هیچ نبردی را کسب کند، چرا که حالات روحی اش متزلزل و بی ثبات است. دو دلی خرده بورژوا و نوسان اش در میدان مبارزه، پرولتاریا را به اعماق جهنم می برد.

پرولتاریا بر خلاف خرده بورژوازی سر آن ندارد تا دیوانه وار سر بر در و دیوار بکوبد و در نهایت از پای فتاده بر پای ارباب بورژوا بوسه زند و حقیرانه طلب پوزش و مرحمت نماید. صبر انقلابی پرولتاریا با عقب زدن تعجیل و سراسیمگی خرده بورژوازی در رسیدن به نتایج فوری، فتح سنگرهای پیروزی را به صورت نقشه مند و تپه به تپه پی ریزی می کند.

۵. سوسیالیست های تخیلی و نگاهشان به جنبش های خودبخودی

یاوه گویی، آئین پرستی خشک مغزانه و لجاجت انقلابیون خرده بورژوا، از آن نشان دارد که سوسیالیست مد نظر آنها “سوسیالیسم تخیلی” است نه “سوسیالیسم علمی”. خرده بورژواهای انقلابی بیشتر یک سوسیالیست آرمانی هستند تا یک سوسیالیست طبقاتی؛ یعنی بیش از آنکه جناحی جدایی ناپذیر از مبارزات زنده و جاری طبقه ی کارگر باشند، درگیر جدال بر سر آرمان و ایده آل ذهن شان هستند. کارگران به این سوسیالیست ها می گویند: «پرچم های عقیدتی و مکتبی تان را زمین بگذارید، دنیا به اصول جزم اندیشانه ی شما نیاز ندارد. خودتان را زحمت ندهید! مبارزه ی طبقاتی به نسخه های ذهنی شما هیچ ربطی ندارد. سیر حرکت تاریخ متوقف نخواهد شد و به عوامل مادی متکی است نه آرزوها و موعظه های ذهنی شما. چرخ تاریخ منتظر نمی ماند تا ببیند شما کی پا در عرصه ی پراتیک می گذارید.»

کارل مارکس و فردریک انگلس در مانیفست حزب کمونیست راجع به سوسیالیست های تخیلی، سوسیالیست هایی که در نظرشان گويا تنها کافی است مکتب آنان فهميده شود، تا به‌ عنوان بهترين طرح ممکن برای بهترين جامعۀ ممکن، مورد پذيرش قرار بگيرد، و درباره ی بی باوری این سوسیالیست ها به پرولتاریا و جنبش در حال حاضر موجود طبقه ی کارگر می نویسند:

«ابداع کنندگان اين مکتب، در واقع تضاد طبقات، همچنين تأثير عوامل نابود کننده در جامعه حاکم را می‌بينند اما در جانب پرولتاريا هيچ ابتکار عمل تاريخی و هيچ جنبش سياسیِ متعلق به او را مشاهده نمی‌‌کنند. چون رشد تضاد طبقاتی با رشد صنعت همگامی می‌‌کند، آنان شرايط مادی رهائی پرولتاريا را نيز در برابر خود نمی‌‌بينند و به دنبال يک عِلم اجتماعی و قوانين اجتماعی برای خلق اين شرايط می‌‌گردند. جای عمل اجتماعی را بايد عملِ کشف و شهودی خودشان بگيرد؛ جای شرائط تاريخی برای رهائی را، شرائط خیالی؛ جای تشکل تدريجی پرولتاريا به ‌صورت طبقه را يک سازمان اجتماعی من ‌درآوردی. تاريخ آينده جهان برای آنان، محصول تبليغ و اجرای طرح‌های اجتماعی‌شان است. آنان در حقيقت، آگاهانه در طرح‌ها‌شان از منافع طبقه کارگر عمدتاً بعنوان رنجبر‌ترين طبقه دفاع می‌کنند. پرولتاريا برای آن‌ها تنها به اين خاطر که رنجبر‌ترين طبقه است موضوعيت دارد. شکل نارسِ مبارزه طبقاتی و نيز وضع زندگی خودشان، سبب می‌‌شود که آنان خود را خیلی بر فراز اين تضاد طبقاتی بپندارند.»

نویسندگان مانیفست در ادامه و در انتقاد به دیدگاه غیر دیالکتیکی کمونیسم تخیلی درباره ی جامعه می افزایند: «اهميت سوسياليسم و کمونيسم انتقادی-تخيلی رابطه‌ای معکوس با تکامل اجتماعی دارد. به ميزانی که مبارزه طبقاتی رشد می‌‌کند و شکل می‌‌گيرد، رؤيای ايستادن بر فراز اين مبارزه و درافتادن خيالی با آن، اعتبار عملی و حقانيت نظریش را از آن می‌گیرد. پس اگر پايه‌گذاران اين مکاتب از بسياری جهات انقلابی بودند، شاگردان‌شان همواره فرقه‌هائی ارتجاعی شده‌اند… . آنان با شدت تمام در برابر همه جنبش‌های سياسی کارگران _که گوئی از بی‌ايمانی کور نسبت به انجيل جديد ناشی می‌شوند_ می‌ايستند.»

یک سوسیالیسم اتوپیایی از موضع خرده بورژوازی جانب پرولتاریا را می گیرد. او تنها می تواند یک خرده بورژوای انقلابی منزه طلب باشد. هدف یک سوسیالیسم تخیلی از مبارزه، فقط عملی کردن ایده آل های ذهنی خودش است و صرفا به نتایج ایده آل خودش می اندیشد. او نمی خواهد در مسیر مبارزه تنش به تن هیچ کس بخورد؛ و طبیعتا ناچار است یا متوقف شود و یا دائما در نوسان باشد و مسیرش را “به سمت باد” کج کند. حال آنکه پیشروان مبارزه ی طبقاتی خودشان را برای هر گونه دشواری ها و ناملایمتی ها آماده می کنند؛ آنها در شرایط ناخواسته ی مبارزه نیز، واقع بینانه و با توجه به ابزارهای موجود چاره اندیشی می کنند.

فریدریک انگلس در اثر “سوسیالیسم تخیلی و سوسیالیسم علمی” هدف سوسیالیست های رؤیاپرداز را چنین شرح می دهد: «سوسیالیست های آرمانشهری قصد داشتند راه حل معضلات جامعه را که هنوز در پس شرایط توسعه نیافته اقتصادی پنهان بود، از درون مغز انسانی بیرون کشند. جامعه جز بی عدالتی چیزی عرضه نمی کرد و رفع این بی عدالتی ها بر عهده ی عقل بود. پس کشف یک نظام جدید و کامل تر سازمان اجتماعی و تحمیل آن از بیرون به جامعه به وسیله ی تبلیغ و در صورت امکان با ارائه ی نمونه های تجربی، ضروری بود. اینگونه نظام های جدید اجتماعی از قبل محکوم به خیالپردازی بودند و هر اندازه در جزئیات کامل تر طراحی شده بودند، درغلتیدن آنها به تخیل محض اجتناب ناپذیرتر بود.»

واضح است که سوسیالیسم اختراع این یا آن مغز نابغه نیست، بلکه برآمد نبرد طبقاتی پرولتاریا و تکامل تئوریک آن است. اما شاگردان نوین پرودون، نوع دیگری از سوسیالیسم اتوپیایی را برگزیده اند. سوسیالیسم آنها بر بنیانی واقعی قرار ندارد، بلکه بر بال های ایده آل های ذهن شان پرواز می کند. برای آنها جنبش واقعی طبقه ی کارگر ملاک نیست، بلکه آنچه که در مخیله شان می گذرد و آنچه که آرزو یا انتظارش را دارند ملاک است. سنگ محک درستی یا نادرستی نظریه برای آنها پراتیک و رشد خود جنبش نیست، بلکه دوری یا نزدیکی جنبش و نظرات حول آن، به تئوری های ساخته و پرداخته ی دانشمندان سوسیالیست شرط است. به همین دلیل است که آنها شروط اجتناب ناپذیر تکامل جنبش در جریان مبارزات واقعی طبقات؛ یعنی نقص و ایرادها، فراز و نشیب ها، آزمون و خطاها، پیروزی و شکست ها و کج روی های طبقه ی کارگر را نادیده می گیرند. برای آنها تطور جنبش کارگری و ارتقای دانش طبقاتی پرولتاریا محصول تکامل و دخالت و حضور آگاهانه در خود جنبش عملی نیست. این تکامل در روندی مانند کلاس های درسی، و از طریق نشریات و نصیحت های سوسیالیست ها ظاهرا انقلابی ای اتفاق می افتد که ایشان همچون معلمی دلسوز با تنبیه و تشویق کارگران، با رد و تأیید مبارزات پرولتری، با ارتجاعی نام نهادن و خودبخودی دانستن پراتیک کارگران؛ و در نتیجه با طرد هر آنچه که مطابق میل و نظراتشان نیست، در آنها مشغول تلاش و فداکاری هستند!

مارکس و انگلس در مانیفست حزب کمونیست، این استدلال سوسیالیست های تخیلی−انتقادی را که می خواهند جهان اطرافشان و مبارزه ی واقعی را _در حالی که همه چیز را از ذهن خودشان آغاز می کنند_ با ایده آل هایشان و آنچه که از جهان انتظار دارند، منطبق کنند، به نقدی بی رحمانه می کشند: «احکام نظری کمونيست‌ها به هیچوجه بر افکار و اصولی تکيه ندارند که توسط اين يا آن مصلح جهان ابداع يا کشف شده باشند. آن‌ها فقط بيان عمومی اوضاع و احوال واقعی يک مبارزه طبقاتی موجود، يک جنبش تاريخیِ جاری در برابر چشمان‌مان هستند.» نخستین رهبران کمونیسم در همان اثرشان خاطر نشان می سازند، که کمونیست ها نباید مانند چنین سوسیالیست هایی به یک فرقه تبدیل شوند: «کمونیست ها منافعی جُدا از منافع کل پرولتاريا ندارند. آن‌ها اصول ویژه‌ای (فرقه ای) را عَلَم نمی‌کنند که جنبش پرولتاريائی را مطابق آن‌ها قالب بگيرند.»

ولادیمیر ایلیچ لنین نیز مرزبندی خود را سوسیالیست های مکتبی مشخص می کند. لنین می نویسد که ما سوسیالیست ها نباید شکلی از مبارزه را به جنبش تحمیل کنیم. لنین برعکس سوسیالیست های مکتبی معتقد است که اشکال مختلف مبارزه در روند مبارزات توده ای شکل می گیرد. از نظر او شکل های مختلف مبارزه را تاریخ مشخص می کند و ما نمی توانیم مبارزه را خارج از ضرورت های تاریخی به یک شکل خاص محدود کنیم و دیگر اشکال مبارزه را رد کنیم. وی به نقل از “جنگ پارتیزانی” می نویسد:

«از ابتدا شروع کنیم، برای هر مارکسیست چه اصولی باید در سر لوحه بررسی اشکال مبارزه قرار گیرند؟ اولا تفاوت مارکسیسم با سایر انواع ابتدائی سوسیالیسم این است که مارکسیسم هیچگاه جنبش را به یک شکل مشخص مبارزه محدود نمی کند. مارکسیسم به اشکال مختلف مبارزه معتقد است، نه بدین معنی که آن ها را کشف می کند، بلکه تنها اشکال مبارزه طبقات انقلابی را که در حین حرکت جنبش بطور خود بخودی بوجود آمده اند، بصورت عام جمع بندی می کند، آن ها را متشکل می سازد و به آن ها آگاهی می بخشد. مارکسیسم تمام فرمول های انتزاعی و نسخه های مکتبی را قاطعانه رد می کند و خواهان توجه کامل به واقعیت مبارزات توده ای است، مبارزاتی که همگام با رشد جنبش و رشد آگاهی توده ها و تشدید بحران های اقتصادی و سیاسی، شیوه های جدید و گوناگون دفاع و حمله را بدنبال می آورد. از این رو مارکسیسم هیچگاه شکلی از اشکال مبارزه را برای همیشه رد نمی کند. مارکسیسم به هیچ وجه خود را تنها به اشکالی از مبارزه که در یک لحظه معین ممکن بوده و به کار برده می شوند، محدود نمی کند، بلکه معتقد است که در صورت تغییر موقعیت اجتماعی ناگزیز اشکال قبلا ناشناخته و نوینی از مبارزه به وجود خواهد آمد. در این رابطه مارکسیسم در واقع از عمل توده ها می آموزد و فرسنگ ها از این ادعا دور است که بخواهد اشکال مبارزه ای را که علمای خانه نشین در مغز خود پرورانده اند ، به توده ها تحمیل کند. کائوتسکی ضمن بررسی اشکال مختلف انقلاب اجتماعی می گفت، بحران های آینده اشکال نوینی از مبارزه را بدنبال خواهند آورد، که در شرایط کنونی نمی توان آن ها را پیش بینی کرد.

ثانیا مارکسیسم بدون قید و شرط معتقد به یک برخورد تاریخی به اشکال مبارزه است. بدون در نظر گرفتن موقعیت مشخص تاریخی، هر گونه بحثی در این باره به معنای عدم درک الفبای ماتریالیسم دیالکتیک است. در مراحل گوناگون تحول اقتصادی و در رابطه با شرایط مختلف سیاسی، فرهنگ ملی، شرایط زندگی و غیره، اشکالی از مبارزه ارجحیت یافته، عمده می شوند، و طبق آن سایر اشکال مبارزه نیز که در درجه دوم و درجات پائین تر اهمیت قرار دارند، تغییر می یابند. هر کوششی در رد یا تایید شکلی از مبارزه، بدون توجه عمیق به موقعیت مشخص و مرحله مشخص جنبش، به معنای رها کردن چارچوب مارکسیسم است.»

کارل مارکس توهم و جزم اندیشی این سوسیالیست ها را در نامه ی یازدهم، سپتامبر ١٨۴٣، از کرویزناخ که به آرنولد روگه می نویسد، واژگون می کند: «به نظر می رسد که موانع درونی بزرگتر از مشکلات بیرونی است. زیرا گرچه هیچ تردیدی در مورد مسئله ی “از کجا” وجود ندارد، در مورد مسئله ی “به کجا” اغتشاش فکری بزرگی وجوددارد. …اما همین نقص به امتیاز جنبش تبدیل میشود زیرا ما دنیا را بر اساس جزم های خود (اصول مکتبی) پیش بینی نمی کنیم، بلکه می کوشیم دنیای جدید را از رهگذر نقد دنیای کهن کشف کنیم. فلاسفه _از گذشته_ تاکنون راه حل همه ی معماها را در کشوی میز خود حاضر و آماده داشته اند و کافی بود دنیای کودن و زود باور _بیرونی_ دهان باز کند تا غذای لذیذ دانش مطلق به خورد او داده شود (تا مرغ بریان دانش مطلق یک راست به درونش پرواز کند). …پس اگر قرار نیست که کار ما ساختن آینده و حل و فصل همه چیز، یکبار و برای همیشه باشد، پس شکی نیست که وظیفه ی ما در حال حاضر انتقاد بیرحمانه از نظم موجود است. بی رحمانه هم به این مفهوم که از نتایجی که [در پژوهش خود] به آن می رسد باکی ندارد و هم به مفهوم آنکه از درگیری با قدرت های حاکم هراسی ندارد. از این رو من موافق برپا کردن هیچگونه پرچم احکام جزمی (عقیدتی و مکتبی) نیستم، درست به عکس باید بکوشیم به جزم گرایان کمک کنیم تا اندیشه های خویش را روشنی بخشند.»

مارکس _برعکس فرقه های مکتبی_ در ادامه ی این نامه، تأکید می کند که نباید کارگران را از مبارزاتشان دلسرد کنیم، و گذشته را تماما نقش بر آب کنیم، حتی اگر در این مبارزات نواقصی وجود داشته باشد که ما را مجاب به انتقاد سازد: «هیچ چیز ما را از نقد سیاست، از شرکت در سیاست یعنی از شرکت در مبارزات واقعی، و همزاد پنداری خود با این مبارزه باز نمی دارد. منظورم این نیست که با اصول دکترین جدیدی مقابل دنیا قرار خواهیم گرفت و ادعا خواهیم کرد که: “بفرمایید، این هم حقیقت! حال در برابر آن زانو بزنید!” ما اصول جدید جهان را از اصول کنونی آن تکامل خواهیم بخشید. ما به جهان نمی گوئیم: “مبارزه ی خود را متوقف کن! این کارها احمقانه است، ما شعارهای مبارزه ی واقعی را به شما خواهیم داد. برعکس! ما صرفا به جهان نشان می دهیم چرا مبارزه می کند و (کارگر) آگاهی از آن را خواه ناخواه باید کسب کند (حتی اگر نخواهد).” اصلاح آگاهی (اصلاح کردن آگاهی) تماما عبارت است از آگاه کردن جهان به آگاهی اش، خارج ساختن آن از رؤیاهایش و توضیح دادن اعمالش. همانند نقد فویرباخ بر مذهب، کل هدف ما تنها می تواند برگرداندن مسائل مذهبی و سیاسی به شکل خودآگاه انسانی اش باشد. بنابراین برنامه ی ما باید چنین باشد: اصلاح آگاهی نه از طریق جزمیات بلکه با تحلیل آگاهی پر رمز و رازی که برای خودش قابل درک نیست، چه در شکل مذهبی و چه در شکل سیاسی آن. در آن صورت آشکار خواهد شد که جهان مدتها رؤیایی را در سر داشته است که برای وصول به آن در واقعیت، تنها باید از آن آگاهی یابد. آنگاه آشکار خواهد شد که وظیفه ی ما کشیدن خط تند و تیزی میان گذشته و آینده نیست. بلکه تکمیل اندیشه ی گذشته است. سرانجام آشکار خواهد شد که نوع بشر کار جدیدی را آغاز نخواهد کرد بلکه آگاهانه کار قدیمی اش را تکامل خواهد بخشید.»

این سوسیالیست ها به رغم محتوای ” انتقادی” مثبتی که در گفتارشان وجود دارد و سرمایه داری را به چالش نظری می کشانند، اما در عمل چیز چندانی برای ارائه دادن ندارد. آنها با ساختن نظامی عقیدتی، هر جنبش توده ای و کارگری ای را زیر دستگاه ایدئولوژیک برده و با اشتباهات هر چند واقعی یا بدتر ذهنی ای که از آن می گیرند؛ جنبش ها را از اساس رد می کنند. این سوسیالیست ها ابتدا دیوار چینی میان جنبش های خودبخودی و جنبش آگاهانه می کشند، و سپس با رویکردی غیردیالکتیکی، جنبش خودبخودی را “جنبه ی بد” نام می نهند، و به طرد و بایکوت آن می پردازند.

کارل مارکس در کتاب فقر فلسفه، سوسیالیست های مکتبی را که با نام نهادن و تقسیم پدیده ها به “خوب و بد”، و سپس حذف آنچه که “بد” نام گذاری شده است، برخوردی غیر علمی و غیر دیالکتیکی به مقوله ها دارند را به چالش می کشد:

«آقای پرودون از دیالکتیک هگل فقط شیوه بیان آن را دارد، متد دیالکتیکی خود او عبارت است از تمایز دگماتیک میان خوب و بد. اتفاقا وجه مشخصه حرکت دیالکتیکی عبارت است از توام بودن دو جنبه مخالف، درگیری آن‌ها و  مستحیل شدن‌شان در یک مقوله تازه است، مطرح کردن قضیه به این صورت که جنبه بد زدوده شود، به معنی‌ شقه کردن حرکت دیالکتیکی است و این دیگر آن مقوله‌ای نیست که بر حسب طبیعت متضاد‌شان خود را تائید و نفی می‌‌کند. مسلماً از لحظه‌ای که پروسه حرکت دیالکتیکی را محدود به این نحوه نماییم که خوب و بد در مقابل یکدیگر قرار داده شوند و مسائلی‌ مطرح گردند که منجر به از میان رفتن بدی شده، و هر مقوله به مثابه پادزهر مقوله دیگری تجویز گردد، آن وقت از این لحظه به بعد، مقولات دیگر استقلالی نخواهند داشت، و ایده “دیگر از کار می‌‌افتد” و دیگر حیاتی‌ در آن باقی‌ نمی‌‌ماند. و علاوه بر این نه مقوله‌ای را ایراد می‌‌سازد و نه مقوله‌ای را از بین می‌‌برد، سلسله مراتب مقولات، صرفاً مبدل به داربست می‌‌شود و دیالکتیک دیگر حرکت عقل مطلق نیست، دیگر از دیالکتیک خبری نیست، بلکه حداکثر فقط اخلاق خالص وجود دارد.»

سوسیالیست های تخیلی با طرد جنبش های خودبخودی _جنبش هایی که توده ها را در مقیاس وسیعی از بی تفاوتی سیاسی به تکاپو وامی دارند_  به جنبش های ناب کمونیستی _که در عینیت وجود خارجی ندارند_ دل می بندند. رفرمیست ها، همین که جنبش از مرز قانون عبور کند، و سندیکالیست ها، همین که جنبش از خواسته های اقتصادی به خواسته های سیاسی روی بیاورد، داد خودبخودی بودن را سر می دهند. به همین دلیل، در دورانی که مبارزه ی پرولتاریا اشکال مستقیم انقلابی به خود می گیرد لیبرالها آن را به عنوان حماقت «خودبخودی» تقبیح می کنند. بگذارید سخنان گرامشی، انقلابی ایتالیایی را در مورد جنبش خودبخودی با هم مرور کنیم.

گرامشی در تعریف جنبش خودبخودی به این مسئله اذعان دارد که هیچ جنبشی را نمی توان یک جنبش خالص خودبخودی نام نهاد: «عبارت “خود به‌خودی” را می‌توان به اشکال گوناگونی تعریف کرد؛ زیرا پدیده‌ای که از آن سخن در میان است، تاریخی هم‌طراز با آنارشیسم داشته و جهات سیاسی مختلفی را داراست. در محرزترین و کلی‌ترین توصیف: جریان‌های سیاسی خودجوشِ مبتنی بر اشکال آزاد نیروگیریِ سیاسی به‌طور غیر حزبی در مقابل طبقه یا حزب در قدرت، آن هم به‌صورت سازمان‌نیافته‌ی آن، “جنبش خودبه‌خودی” تلقی می‌شود. باید خاطر نشان کرد که در تاریخ، “خودبه‌خودیِ” صرف یا کنش خود به‌خودی خالصی وجود ندارد، وگر نه به‌عنوان “کنشِ سیاسی” به شکل مکانیکیِ آن تطبیق می یابد. باید توجه داشت در خود به‌خودی‌ترین جنبش نیز، عناصر “جنبش آگاهانه” و کنش سیاسی سازمان‌یافته، مشهود است و این امر به‌طوری اجتناب‌ناپذیر است ـ هرچند طرفداران آن از خود سند و مدارک اطمینان‌بخشی باقی نگذاشته‌اند.»

گرامشی با تاکید بر این حقیقت که در هر جنبش خودبخودی ای درجه ای از آگاهی وجود دارد، معتقد است باید بین محققینی که “اتونومیسم” را به خودی خود همچون یک جنبش تأیید می کنند، و سیاستگرانی که آنرا بمثابه شیوه “سیاسی” برای گسترش مبارزه ی طبقاتی و نیل به سوسیالیسم تصدیق میکنند، تفاوت قائل شد، او ضمن آنکه تمامی جنبش ها را ترکیبی از خودبخودی و آگاهانه می داند، تفاوت جنبش ها را در مسلط بودن یکی از این دو عنصر جستوجو می کند: «پس در جنبش‌های خود به‌خودی، علاوه بر خصوصیت جوامعِ خاستگاه جنبش، انبوهی از عناصر “جنبش آگاهانه” در شکل‌های بومی و تعاونی آن موجود است؛ ولی هیچ‌ یک از آنها ‌به روشنیِ عنصر مسلطِ “مبارزه‌ی پایاپای یا مبارزه‌ برای آگاهی‌بخشی” نیست؛ این امر نه شکلی از آگاهی‌بخشی ست، که سطح دانش توده‌ایِ “لایه‌های اجتماعی معینی” است که از سطح درک و احساس عامه ـ‌ به مفهوم جهان سنتی آن لایه‌ی اجتماعیِ مشخص‌ـ فراتر رفته است… اینکه در هر جنبش “خودبه‌خودی”، اصل ابتدائیِ رهبری آگاهانه و اصل نظم و سازمان موجود باشد یا نباشد، به‌طور غیر مستقیم محل بحث است و این هویدا است که جریان‌ها و گروه‌هایی وجود دارند که از این نظم و سازمان در مبارزاتِ “خودبه‌خودی” سر باز می‌زنند. گروهی از سیاسیون هم جنبش “خودبه‌خودی” را به‌مثابه‌ی یک روش تأئید می‌کنند. در این مورد لازم است میان عناصر صرفا “ایدئولوژیک” و عناصر پراتیک، نتیجه‌گیر‌ی پراکسیس آن در نظر گرفته شود و بین محققانی که آن را همچون “روشی” سیاسی برای دخالت در دستگاه سرمایه‌داری می‌دانند؛ هدفی مشخص شود که جامعه را در “مبارزه‌ی طبقاتی” بسط دهد. ازطرفی هدفِ “تکامل تاریخی بشر برای نِیل به سیاست‌های سوسیالیستی” که آن را به‌مثابه “شیوه‌ی سیاسی” تصدیق می‌کنند، تمیز داده شود.»

گرامشی در مورد برخورد جنبش کارگری در تورین (جنبش شوراها) نسبت به جنبش خوبخودی می نویسد: «عنصر “خودبه‌خودی” چیزی ست که نه ناديده گرفته شده و نه حتی بدان كم بها داده شده: این عنصر تربیت شد و بسط یافت و به آن جهت داده شد و از تمام آن چیزهای نامربوطی که می‌توانست هستی آن‌ را آلوده کند مبری شد؛ تا با تئوری مدرن و به طریقی حیات‌بخش از نظر تاریخی، همگون و یک‌دست شده باشد و بر جنبش‌های اجتماعی موثر باشد. پس دقت نظر درباره‌ی آن کاملا ضروری می‌نماید: چنین تأییدی، نیروی محرک و عنصر وحدت در عمق جامعه‌ی متشنج بود و همین‌طور انگیزه‌بخشِ جوامع حاشیه‌ای می‌نمود. این امر بیش از هر چیز، نفي آن جریانی بود که گویی ماجراجویانه و مصنوعی است؛ نه جریانی که از نظر تاریخی لازم آمده بود و به توده شناخت “تئوریک” می‌داد؛ “خودبه‌خودی” امری برای شناخت آفرینندگی ارزش‌های تاریخی بشر نیست و نه حتی در تقابل آگاهانه با نهادهای دولتِ سرمایه‌داری. اما عدم پیوند میان “خودبه‌خودی” و “رهبری آگاهانه”، بعضاً فاقد “ديسيپلين سازمانِ سیاسی” و آگاهی طبقاتی، به‌درستی آکسیون واقعی طبقات دست نشانده‌ی دولت یا اصلاح‌طلبی رادیکال به‌مثابه سیاست توده‌هاست و حتی ماجراجویی سیاسیِ ساده‌ی گروه‌هایی ست که به توده‌ها انگیزه‌ می‌بخشند.

گرامشی نسبت به فاجعه ای که می تواند در نتیجه ی بی توجهی نشان دادن و امتناع از دخالت گری نقادانه و رادیکال، در جنبش خودبخودی اتفاق بیافتد، هشدار می دهد: «آیا تئوری مدرن در مخالفت با احساسات “خودبه‌خودی” توده‌ها قرار نمی‌گیرد؟ به این معنا که این احساسات و ماجراجویی‌ها، به سبب فعالیت سازمانی و سیستماتیک از طرف گروه یا حزب یا رهبریِ آگاه به‌وجود نیامده‌اند، بلکه در خلال تجربه‌ی روزمره‌ای که به کورسوی “درک عامه” از “مطالبات واضحِ سیاسی طبقات فرودست” روشن گشته، خلق شده‌ است. پس جنبش‌های “خودبه‌خودی” مطلقاً ناآگاهانه یا لزوماً رادیکال نیستند؛ و این یعنی لزوماً در پی سهم‌خواهی انقلابی یا در مقابل ایجاد سازمانِ سیاسی نیست. درواقع مسئله‌ی فلسفی درک توده‌ها از جهان مادی و مناسبات تولید یا همان ماتریالیسم تاریخی، با فرض اینکه جوامع آن را به مسئله‌ای برای مبارزه بدل کنند؛ موجب تشکیک در درک سنتی خلق‌ها از جهانِ پیرامون ـ‌آن درکی که به‌صورت بسیار پیش‌پا افتاده غریزه‌ی اجتماعی می‌خوانند‌ـ شده‌است. این هم چیزی نیست مگر اکتساب تاریخیِ آگاهی و نِیل به درکِ ماتریالیسم تاریخی آن هم به شکلی خودبه‌خودی و البته نه در فرایند ماجراجویی سیاسی؛ که درکِ اولیه از این تئوری نمی‌تواند در مخالفت با احساسات “خودبه‌خودی” توده‌ها قرار گیرد: برای مثال در مبارزات ضد فاشیستی ایتالیا  از ١٩٢٧، مابین مبارزان اختلاف “كمّى” و مرتبه‌ای موجود است نه اختلاف کیفی؛ تبديل متقابل آن دو جریانِ سوسیالیست و لیبرال یا رادیکال و اصلاح‌طلب، يعنی انتقال از یکی به دیگری و بلعکس و در اینجا “خودبه‌خودی بودن” یعنی امکانِ پذیرشِ این دو، که در نهایت امری ست غیر انقلابی از نظر آگاهی طبقاتی، و نه به‌لحاظ شکل‌گیری جنبشی طبقاتی علیه نظمِ دستگاه سرمایه‌داری… بنابراین اهمیت نشان ندادن نسبت به جنبش‌های به‌اصطلاح “خودبه‌خودی” یا بدتر، آن را بی‌ارزش و فاقد کُنش دانستن، یعنی امتناع از تفکر رادیکال برای نقد فعال جنبش انقلابی، و این امتناع نمودن از جهت‌دهي آگاهانه به آن جریان‌ها ـ‌فارغ از گنجاندن آنان در کادر رهبری سیاسی‌ـ می‌تواند نتایجی بسیار وخیم و اندوهناک چون تلفات بسیار و شکست جنبش را به‌ بار آورد.

باید در نظر داشت که جنبش “خودبه‌خودیِ” طبقات فرودست را تقریباً همیشه، جناح‌های راست ارتجاعی طبقه‌ی حاکم و داعیه‌دارانِ عدالت‌طلبی با دلایل مشابهی همراهي می‌کنند: شکاف اقتصادی (بحران اقتصادی امروزین) از طرفی به‌وجود آورنده‌ نارضایتی درون طبقات فرودست و جوامع حاشیه‌ای ست و نیاز به مرتفع ساختن برخی از تبعیض‌ها در این جوامع، مستلزم جریان‌های خودجوش و تعاونی‌ها و در نتیجه، شکل‌گیریِ جنبش‌های “خودبه‌خودی” توده‌هاست؛ از طرف دیگر، این نیازمندیِ طبقات فرودست، توطئه‌ی گروه‌های ارتجاعیِ رقیب را سبب می‌شود که با استفاده از ضعف عینی دولت (تبعیض نئولیبرالیستیِ کنونی)، در اقدام به کودتا علیه جریانِ ضدتبعیض و برنشاندنِ اپوزیسیونِ راست‌گرا، کوشش می کنند. یکی از علت های مؤثر این کودتاها، چشم‌پوشی گروه‌های مسئول در جنبش‌ها از جهت‌دادنِ آگاهانه به حرکتِ اجتماعی ست؛ درواقع ماجراجویی سیاسی برای استقلال جنبش از هر سازمانی (اُتونومیسم یا استقلال‌باوری) به جای تکانِ “خودبه‌خودی” به‌وسیله‌ی آگاهی‌بخشی مردمی و اقدام نکردن در این امر برای بدل کردنِ آن به یک عامل سیاسیِ مؤثر.»

اما این مسئله ی عمده ی نظری در میان پیشاهنگان، نمی تواند در یک جدال تئوریک صرف تعیین تکلیف شود. این مسئله که آیا تفکر بشری می تواند حامل حقایق عینی باشد نه یک مسئله ی تئوریک بلکه مسئله ی پراتیک است. آدمی باید حقیقت یعنی واقعیت و توانایی، یعنی این جهانی بودن تفکر خود را در پراتیک اثبات کند. به این معنا هم وجود حقایق عینی در تفکر از طریق تغییر دادن واقعیت تایید می گردد و هم آنکه در جریان این پراتیک آگاهانه است که تفکر به حقایق به طور همه جانبه تر، عمیق تر و غنی تر دست می یابد. گرامشی تأکید می کند که پیشروان باید نظراتشان را در پراتیک به محک آزمایش بگذارند:

«درک تاریخی‌ـ‌سیاسیِ مبتنی بر آگاهی طبقاتی _چه اسکولاستیک (بیهوده و اندیشه بافانه) و چه آکادمیک‌ (دانشگاهی)_ اگر به پراکسیسِ توده‌ها بیانجامد، فقط آن تکان‌های اجتماعی را که نه تنها تماماً آگاهانه است، واقعی و متعین می‌سازد، بلکه جنبشی با برنامه‌ریزی جزء به‌جزء و آگاهی‌بخشیِ سازمانیِ از پیش تعیین‌شده، شکل می‌دهد؛ نه آن جنبشی که صرفاً با تئوری تجریدی مطابقت دارد. بنابراین، واقعیت پر از ترکیبات رنگارنگ و گوناگون است. در این جا وظیفه‌ی تئوریسینِ نشریاتی و نه آکادمیک، چه حزبی و چه منتقد: به محکِ آزمون گذاردن تئوری خویش در عمل، براساس عناصرِ زندگی مادی و شرایط به‌دست آمده‌ی تاریخی ست؛ درواقع به بیان تئوریک درآوردنِ پراکسیس است نه بالعکس، به‌طوری که واقعیت بر حسب چارچوبی انضمامی جلوه کند.»

کارل مارکس همین موضوع را در تز دوم فویرباخ این چنین شرح می دهد: «‍این مساله که آیا اندیشه ی بشری دارای حقیقتی عینی هست یا نه، مساله ای نظری نبوده بلکه مساله ای عملی است. در پراتیک است که انسان باید حقیقت یعنی واقعیت و توان اندیشه اش را اینجا و اکنون اثبات کند. مناقشه درباره ی واقعیت با بی واقعیتی اندیشه ای جدا از پراتیک، صرفا مساله ای اسکولاستیک است.»

تکامل نیافتگی جنبش خودبخودی، دلیلی منطقی برای طرد یا منکوب کردن جنبش _که عملی است بیهوده_ نمی باشد، سوسیالیست های انقلابی شانه به شانه ی توده ها _در کنار اشتباهات و درستی ها، در کنار ناکامی ها و پیروزی ها_ از طریق یک قدم به پیش راندن جنبش توده ای، رهبری آگاهانه را بوجود می آورند. لئون تروتسکی می نویسد: «”انقلاب”؛ واپس­‌مانده‌ترین، لگدمال شده‌ترینُ ستم­کِش‌ترین تود‌های زحمتکش را بیدار می‌کند. و نیروی آن نیز در همین نهفته است. “اعتصاب”؛ شکل بیداریِ آن است… . انقلاب‌ها هرگز زیر ترکه‌یِ یک معلم تکامل نیافته‌اند. افراط‌ها، اشتباهات و فداکاری‌ها ماهیت هر انقلاب هستند.» طرد جنبش توده های کارگر و زحمتکش از سوی سوسیالیست ها و به بهانه ی ایراداتی که از آن می گیرند، ربطی به انقلابی گری ندارد که هیچ، بلکه شکست حتمی و بدتر آلوده شدن جنبش به ارتجاع را در پی دارد. سوسیالیست ها با انزوا از جنبش خودبخودی، در برابر حرکت رو به عقب جامعه تسلیم می شوند و پیروزی فاشیسم را سهل و آسان می کنند. به عبارتی سوسیالیست های تخیلی، سوسیالیست هایی هستند که با بی تفاوتی شان به ارتجاع خدمت می رسانند.

این دیدگاه نظریه ی وارونه ای در میان احزاب بوجود آورده است. نظریه ای که انتظار می کشد تا در لحضه ی موعود جنبش خودبخودی به صورت اتوماتیک به سمت حزب بیاید؛ و به جای دخالت گری رادیکال حزب در جنبش، توقع دارد که بر اساس حادثه ای ناگهانی، جنبش حزب را انتخاب کند. حزب سوسیالیست ایتالیا، در بخشی از بیانیه ای که در ١٩٢١ در نشریه‌‌ی لوردینه نُوو به چاپ رسیده است، می نویسد: «همواره تصوير انقلابيِ معكوسي از ديدگاه جنبش خودبه‌خودی وجود دارد. اين ديدگاه، حزبِ انقلابي را گروه‌های كوچك و غیرآگاهی‌بخش از پيشاهنگان مي‌داند كه ناگزير است از آلوده‌شدنِ اصالت حزب با جريان‌هاي گسترده‌ی غيرانقلابيِ درون طبقه‌ی كارگر جلوگیری کند و چشم انتظار باشد که جريان حوادثْ روزي توده‌ها را به سوي پیشاهنگان سوق دهد.

حزب صرفاً چون چيزی معلق در هوا نگريسته می‌شود؛ چيزی مستقل كه خودْ زاينده‌ی خويش است؛ چيزی كه توده‌هایی که آگاه‌اند، آن‌گاه كه موقعيت مناسب شود، به آن می‌پيوندد و آن زمان كه موج انقلابی به بالاترين نقطه‌ی خود می‌رسد، مركزيت حزب تصميم می‌گیرد تهاجم را آغاز کند و با شيرجه به درون سطح توده‌ها، آن‌ها را به شورش برمی‌انگيزد و رهبری عملی آن‌ها را در دست می‌گيرد.

نظريه‌ی مدرنِ سیاسی (كه همان ماركسيسم است)… نمی‌تواند با جریانِ احساسات خود‌به‌خودی توده‌ها مخالف باشد… تفاوت كيفی ميان اين دو بسته به آگاهی طبقاتی، در درجه‌ی كيفيت است و نه در خود كيفيت. درواقع نوعی كاستیِ دو سويه، پاره‌ای از يكی مكمل ديگری است و برعكس…»

۶. تجدید نظر و نفوذ لیبرالیستی در لباس مارکسیسم

به هنگام رشد و گسترش جنبش کارگری، بورژوازی فقط با دو روش می تواند اتوریته ی خود را حفظ کند. اولا، با بکار بردن ابزار زور یا همان سرکوب عریان جنبش؛ دوما، با منحرف کردن جنبش و نفوذ لیبرالیستی در آن. لنین در مقاله ی “اختلافات درون جنبش کارگری اروپا” خطوط اصلی ای که زمینه ساز سرکوب جنبش می شوند، یعنی خطوط تفرقه و تشتت در صفوف پرولتاریا، و خطی که برندگی جنبش را کند می کند را نشان می دهد:

«اختلافات اصلی تاکتیکی در جنبش کارگری معاصر اروپا و آمریکا در مبارزه ای به ضد دو گرایش بزرگ خلاصه می شود که از مارکسیسم، که در واقع به نظریۀ مسلط در این جنبش مبدل گشته، جدا می گردند. این دو گرایش عبارتند از رویزیونیسم (اپورتونیسم، رفرمیسم) و آنارشیسم (آنارکو سندیکالیسم، آنارکوسوسیالیسم). این دو جدائی [دوری] از نظریه و تاکتیک مارکسیستی که در جنبش کارگری مسلطند به شکلهای مختلف و طیفهای گوناگون در همۀ کشورهای متمدن طی بیش از پنجاه سال تاریخ مبارزۀ توده ای طبقۀ کارگر مشاهده می شود.» وی بروز چنین اختلافاتی را ناشی از گرایشات افراد نمی داند. ولادیمیر به نقل از “درباره برخی از خصوصیات تکامل تاریخی مارکسیسم” می نویسد: «نظر به اینکه مارکسیسم یک شریعت بیجان و یک آموزش پایان یافته حاضر و آماده و لایتغیر نبوده بلکه رهنمون زنده عمل است، نمی توانست تغییر ناگهانی حیرت آور شرایط زندگی اجتماعی را در خود منعکس ننماید. انعکاس این تغییر هم انحطاط عمیق، پراکندگی فکری، انواع و اقسام تزلزلات و خلاصه کلام جدی ترین بحران داخلی مارکسیسم بود. دفع جدی این انحطاط و مبارزه قطعی سرسخت در راه اصول مارکسیسم مجدداً در دستور روز قرار گرفت.» از نظر لنین گرایشاتی که زنجیره های اتحاد مبارزاتی کارگران را می شکنند، به دلیل رشد خود جنبش کارگری _و ورود طیف های خرده بورژوازی با افکارشان به درون جنبش_ از یکسو، و تاکتیک های سرکوبگرانه و متنوع بورژوازی از سوی دیگر بوجود می آیند. بکار بردن تاکتیک زور از سوی بورژوازی، منجر به رشد آنارشیسم می شود و بکار بردن تاکتیک فریب و دادن امتیازات ظاهری، منجر به رشد رفرمیسم می شود. بر همین اساس، منشاء اختلافات کارگری یا گرایش های آنارشیستی و تخیل گرایانه هستند [که با رشد آوانتوریسم، شرایط سرکوب مادی را تسهیل می کنند]، یا گرایش های لیبرالیسم کارگری هستند [که شامل انحلال طلبی، رفرمیسم، رویزیونیسم و اپورتونیسم می شود و به سرکوب ذهنی می پردازند].

الف) رویزیونیسم

آنچه که در بخش قبلی این نوشتار از نظر گذشت، یعنی نقد سوسیالیسم تخیلی، از اهمیت ویژه ای برخوردار است. با این حال، گاه نقد سوسیالیسم پندارگرا به راهی برای کنار گذاشتن مبارزه ی طبقاتی تبدیل می شود. رفیقان نیمه راه با استقلال طبقه ی کارگر در مبارزاتش برای استقرار سوسیالیسم مخالف اند، اما می خواهند آن را در پوشش مخالفت با پندار گرایی پنهان کنند. این رفقا مبارزه برای به پیروزی رساندن سوسیالیسم را کنار گذاشته اند، اما آن را با گله و شکایت از آرمانی کردن سوسیالیسم بیان می کنند. کسانی که باورشان به سوسیالیسم رنگ باخته، از راه به دلخواه تفسیر کردن انتقادات مارکس، انگلس و لنین و با همان چوب حمله به کمونیسم پندار گرا، سوسیالیسم علمی را نیز از خود می رانند. “رفقیان نیمه راه” ابطال سوسیالیسم را به نردبان ترقی خودشان در میان احزاب بوژوایی تبدیل کرده اند. قضیه بدین شکل است که غافل شدن از نقد سوسیالیسم اتوپیایی، شکاف هایی در تئوری مارکسیستی به وجود می آورد. این شکاف ها مجال بهره برداری آرمان باختگان، سوسیالیست های بورژوا را فراهم می کند. آنها با توضیح دادن بخش کوچکی از واقعیت، بخش کلی تر و بزرگتر واقعیات را تحریف می کنند؛ و از مقدمات درست به نتایج نادرستی قدم می گذارند. اما اینکه رویزیونیست ها از مقدماتی صحیح، نتایج نادرستی می گیرند، نباید موجب شود که کمونیستهای انقلابی این مقدمات را انکار کنند یا بدتر به بهانه ی نتایج ضد انقلابی ای که انحلال طلبان از آن گرفته اند، مقدمات درست را زیر ضرب بگیرند.

اینکه چون “انحلال طلبان” و “تجدید نظر طلبان” پرچم نقد “سوسیالیسم پندارگرا” را به دست گرفته اند، به هیچ وجه دلیل قانع کننده ای نیست تا سوسیالیسم های انقلابی خودشان از نقد سوسیالیسم تخیلی غافل بمانند. رویزیونیستها از نقد سوسیالیسم پندارگرا، رد هر نوع سوسیالیسمی را نتیجه می گیرند. آنها در لفافه ی رد سوسیالیسم تخیلی، “سوسیالیسم مارکس” را غیر علمی و پندارگرا معرفی می کنند. حال آنکه، هدف انقلابیون از نقد کمونیسم تخیلی، نشان دادن راههای علمی استقرار سوسیالیسم است. در واقع، این تفکر شکلی از اپورتونیسم است که علم مارکسیسم را برای مبارزه با خود مارکسیسم به دست گرفته است. پس از آنکه سوسیالیسم پیش از مارکس شکست خورد، گرایش مخالف مارکسیسم، در درون خود مارکسیسم _نه در زمین ویژه ی خود بلکه در زمین عام مارکسیسم_ مبارزه با سوسیالیسم علمی را ادامه داد. رویزیونیست ها هم به همین منوال، بعد از انتقاد از سوسیالیسم تخیلی، به جای آنکه اقدامات آماده سازی برای استقرار سوسیالیسم علمی را روشن کنند، اگر نه در گفتار اما در کردار، به ندامت از سوسیالیسم گرایش می یابند.

همانطور که گفتیم، رفقای آرمان باخته از انتقاد درستی که به سوسیالیسم تخیلی وارد می کنند، به نتایج کاملا رویزیونیستی و اساسا غلطی _از دیدگاه کمونیستی_ می رسند. آنها برعکس سوسیالیست های تخیلی _اما به همان اندازه پوچ و بی اساس_ فریاد می زنند که “جنبش همه چیز است، استراتژی هیچ نیست.” کمونیست ها رفرم را در خدمت انقلاب به کار می گیرند، اما این رفقا سوسیالیسم و انقلاب را از افق شان حذف کرده اند. آنها به جای مبارزه ی بی امان بر علیه افق و افکار بورژوازی، با آغوشی باز به سراغ لیبرالها می روند، و سیاست مماشات و تقسیم قدرت را در پیش گرفته اند: «لازم نیست به فکر رشد آگاهی توده ها بود! قرار نیست قدرتی از پایین شکل بگیرد و کارگران آن را به دست بگیرند! توده ها ابزاری برای اعمال فشار از پایین هستند، و “رفیقان نیمه راه” با نیات خوبی که دارند منافع پرولتاریا را در دیپلماسی با بورژوازی _دیپلماسی ای بی ربط به مبارزه ی کارگران و در پشت درهای بسته_ نمایندگی می کنند. شرط این فداکاری رهبران جان بر کف، سکوت در مقابل سیاست های بورژوازی و پرهیز از انتقاد است. افشاگری و انتقاد باعث می شود که بورژوازی از ما _رهبران خود خوانده ی پرولتاریا_ برمد. با تندروی نیات خوب ما را به شکست نکشانید! این است فرمول تجدید نظر طلبان.» فرمولی که با زبان پنهان کردن حقایق _زبان خرده بورژوازی_ به کلاف سردرگمی تبدیل شده است. “رفیقان نیمه راه”، دیگر مثل سابق به قدرت و استقلال پایینی ها، به صفوف کارگران و زحمتکشان چشم امید ندارند؛ آنها به بالایی ها امید بسته اند، به بورژوازی حیله گر؛ برای همین است که زبان ابهام گویی بورژوازی، زبان خاک به چشم توده پاشیدن را فرا گرفته اند. این است نوآوری حضرات رویزیونیسم، کنار گذاشتن زبانی که ذهن توده ها را روشن می کند. پاسخ کارگران به این حضرات واضح است. آنها از زبان روشن رهبرشان لنین می گویند: «راه جهنم نیز با نیات خوب سنگفرش شده است.»

وقتی که سوسیالیست ها، توده ها را در تاریکی رها می کنند، نمی توان انتظار داشت زحمتکشان از تأثیرات بورژوازی خلاص شوند؛ تا زمانی که رهبران کمونیست، به هر دلیل _مصلحت طلبی یا منفعت خواهی_ از گفتن مو به مو، و کل واقعیات جامعه ی طبقاتی ناتوان باشند یا چشم پوشی کنند، افق و مطالبات کارگران را دشمنان طبقاتی پرولتاریا معنا می کنند. لنین علت امر را خیلی سال قبل در مقاله ی “قدرت دوگانه” به روشنی بیان کرده است: «علت اين امر ناکافی بودن آگاهی طبقاتی و [ضعف] تشکل پرولتاريا و زحمتکشان است. “اشتباه” رهبران که من آن را دروغگوئی در موضع خرده بورژوائی آنان ناميده ام، در واقع اين است که به جای روشن کردن ذهن کارگران، آنان را گيج می کنند؛ به جای برطرف کردن توهمات خرده بورژوائی، آنها را به آنان تزريق می کنند؛ به جای رها ساختن مردم از نفوذ بورژوازی آن را مستحکم می سازند.»

ولادیمیر لنین در مقاله ی “موقعیت بین المللی و وظایف اساسی انترناسیونال کمونیستی” با ذکر اینکه، بورژوازی می فهمد برای حفظ خود بهتر است رویزیونیستها را در جنبش طبقه کارگر مورد استفاده قرار دهد، می نویسد: «رویزیونیسم یک بیماری مزمن است؛ شفایش حتی طولانی تر از آن است که خوش بینان امیدوار بودند باشد. عمل نشان داده است که افراد فعال در جنبش طبقه کارگر که طرفدار گرایشات اپورتونیستی هستند، بهتر از خود بورژوازی مدافع بورژوازی می باشند. بدون رهبری آنان بر کارگران، بورژوازی نمی توانست در قدرت باقی بماند.»

تجدیدنظر طلبان به هیچ وجه تئوری های مارکسیستی را تماما کنار نمی گذارند، به همین دلیل نباید فریب گفته ها و ادبیات مارکسیستی ای را خورد که بعضا به کار می برند. آنها تا آنجایی که به قبای بورژوازی برنخورد، از مارکسیسم بهره می گیرند. اما به محض مطرح شدن تحلیل هایی از مارکسیسم که مناسبات بورژوازی را نقد می کند، بلافاصله راهشان را کج می کنند و داد اعتراض سر می دهند. از کهنه بودن مارکسیسم می گویند [حال اینکه لیبرالیسم خود سابقه ای به مراتب بیشتر از سوسیالیسم علمی دارد]، مارکسیسم ها را تندرو و متعصب معرفی می کنند و از نقد مارکسیستی علیه خود مارکسیسم استفاده می کنند. لنین به نقل از “انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد” این رویکرد رویزیونیستی را اینگونه افشا می کند: «کائوتسکی از مارکسیسم آن چیزی را که برای لیبرالها و بورژوازی پذیرفتنی است [انتقاد از قرون وسطی، نقش مترقی تاریخی سرمایه داری بطور اعم و دمکراسی سرمایه داری بطور اخص] برمی گزیند. ولی آنچه را که برای بورژوازی ناپذیرفتنی است [یعنی اعمال قهر انقلابی پرولتاریا علیه بورژوازی برای نابودی آن] به دور می اندازد، مسکوت می گذارد و روی آن سایه می اندازد. به این جهت است که کائوتسکی ناگزیر و به حکم وضع عینی خود اعم از اینکه دارای هر نوع اعتقاد ذهنی گرائی هم که باشد، چاکر بورژوازی از آب درمی آید.»

رویزیونیسم که در مورد جهان بینی مارکسیسم دچار تزلزل شده است، اینجا و آنجا صدایش بلند می شود تا تئوری انقلابی سوسیالیسم علمی را ناکافی و منسوخ اعلام کند. آنها با کهنه اعلام کردن نظرات مارکس، و رد بدون استدلال آرای علمی او، داعیه ی پوشاندن لباس نو به تن مارکسیسم را دارند. به بیان لنین [در مقاله ی “برنامه ما”] این نوآوری رویزیونیستی جز یک عقب نشینی و تقدیم امتیاز به بورژوازی، معنای دیگری ندارد:

«و ما حالا می‌پرسیم: آیا چیز جدیدی به این تئوری توسط “ترمیم کنندگان” پر سر و صدا که در روزگار ما این همه غوغا برپا کرده‌اند و پیرامون سوسیالیست آلمانی، برنشتین، جمع شده‌اند، اضافه گشته است؟ مطلقاً هیچ چیز. حتی یک قدم برای به پیش بردن علمی که مارکس و انگلس برای ما گذاشتند تا توسعه‌اش دهیم برنداشتند؛ آنها به پرولتاریا هیچ روش جدیدی برای مبارزه نیاموختند؛ آنها فقط پس روی کرده‌اند، تکه‌هایی از تئوریهای عقب مانده را قرض گرفته‌اند و به پرولتاریا، نه تئوری مبارزه، بلکه تئوری امتیاز را موعظه می‌کنند – امتیاز دادن به دشمنان گوناگون پرولتاریا، دولتها و احزاب بورژوایی که هیچگاه از جستجوی روشهای نوین جهت طعمه گذاری برای سوسیالیستها خسته نمی‌شوند.

ما انتظار سیلی از اتهامات را برای این کلمات داریم؛ فریادها بلند خواهند شد که ما قصد داریم حزب سوسیالیست را به یک فرقه “با ایمانان خالص” که “مرتدین” را به دلیل انحراف از “اصول جزمی”، به دلیل هر عقیده مستقل و غیره، سرکوب می‌کند، تبدیل نماییم. ما با همه این عبارات مد روز و برنده آشنا هستیم. مسأله فقط این است که ذره‌ای حقیقت یا معنی در آنها وجود ندارد. هیچ حزب سوسیالیست با قدرتی نمی‌تواند بدون یک تئوری انقلابی که همه سوسیالیستها را متحد می‌کند، که سوسیالیستها تمام اعتقاداتشان را از آن می‌گیرند و در روشهای مبارزه و شیوه-های عمل آن را بکار می‌بندند، وجود داشته باشد. دفاع کردن از چنین تئوری ای، که طبق آخرین دانسته‌هایتان آن را صحیح می‌دانید، برعلیه حملات بی‌اساس و تلاشها برای خراب کردن آن، به این معنی نیست که شما دشمن همه انتقادات هستید. ما تئوری مارکس را به عنوان چیزی کامل و مقدس نمی‌دانیم؛ برعکس، ما معتقدیم که تنها بنیان علمی را گذاشته است که سوسیالیستها چنانچه مایل به همگامی با زندگی هستند باید در همه جهات توسعه‌اش دهند. به نظر ما تکامل دادن مستقل تئوری مارکس بخصوص برای سوسیالیستهای روس حیاتی است؛ چرا که این تئوری فقط اصول راهنمای کلی را ارائه می‌دهد که بطور خاص، در انگلیس به نحوی متفاوت از فرانسه، در فرانسه به نحوی متفاوت از آلمان و در آلمان به نحوی متفاوت از روسیه بکار گرفته می‌شوند. از این رو ما با کمال میل بخشی از روزنامه‌مان را به مقالاتی درباره مسائل تئوریک اختصاص می‌دهیم و صراحتاً از همه رفقا دعوت می‌کنیم که در مورد نکات مورد اختلاف بحث کنند.»

هر کجا که در جدال تئوریک دست تجدید نظر طلبان رو شود، بلافاصله دفاع از پراتیک را بهانه می کنند و تئوری را کم اهمیت جلوه می دهند. کسانی که که تئوری مارکسیستی را ترک کرده اند، هر گونه اختلاف نظری را انکار می کنند. طبیعتا، رفقایی که از مارکسیسم بریده اند، تقاضا دارند، یا اینکه با گروههای فالانژشان فشار اعمال می کنند، تا بحث در مورد اختلاف نظر را مسکوت بگذارند و منشأ اختلافات فکری را پنهان کنند. لنین در مورد این به اصطلاح دلسوزان کار عملی [که معمولا منظورشان از کار عملی، پراتیک آنارشیستی یا رفرمیستی است] و مخالفین دیالوگ و انتقادات تئوریک به نقل از “چه باید کرد؟” می نویسد:

«هر کس ولو اندکی با اوضاع واقعی جنبش ما آشنا باشد نمی تواند نبیند که انتشار وسیع مارکسیسم با تنزلی در سطح تئوریک توأم بوده است. بخاطر اهمیت عملی و پیشرفتهای عملی جنبش کسان زیادی به آن گرویده اند که از حیث تئوری بسیار کم و حتی هیچ آمادگی نداشتند. از اینرو می توان قضاوت کرد که چقدر “رابوچیه دلو” عاری از حس سنجش است وقتی با حالت مظفرانه ای از مارکس شاهد مثال می آورد حاکی از اینکه “هر قدمی که جنبش عملی برمی دارد از یک دوجین برنامه مهم تر است” تکرار این سخنان در این دوره تشتت تئوریک بمثابه آن است که شخص هنگام مشاهده تشییع جنازه فریاد بزند: خداوند به کارتان برکت دهد.»

ولادیمیر به نقل از “وحدت کارگران و گرایش های روشنفکرانه”، گرایشی که تحت نام وحدت از مجادلات می گریزد را به نقد می کشد و آن را گرایشی غیر کارگری می نامد: «کارگران دارای آگاهی طبقاتی در روند پیشرفت جنبش شان همواره راهی را که این جنبش پیموده بازنگری می کنند و می اندیشند که آیا راه صحیحی بوده و آیا ممکن است آن را بهبود بخشید یا نه. از بین تمام طبقات در روسیه، هیچ یک، نه حتی بورژوازی تحصیل کرده و ثروتمند، دربارۀ تاکتیک هایش، یعنی جهت و روش های جنبشش، آنقدر رک و راست، شفاف و تا حد ممکن علنی بحث نمی کند که طبقۀ کارگر می کند. تنها کسانی که تهی مغزند یا از شرکت توده‌های وسیع در سیاست می ترسند ممکن است این طور فکر کنند که مجادلات بر سر تاکتیک ها که به طور مداوم در مطبوعات طبقۀ کارگر دیده می شوند نامناسب یا غیر ضروری اند. در واقع، همین مجادلات گرم هستند که به همۀ کارگران کمک می کنند و به آنها می آموزند که سیاست کارگری خودشان را از هر زاویه به بحث بگذارند و یک خط طبقاتی محکم، متمایز و روشن را برای جنبش تکامل دهند.»

لنین به نقل از “درباره برخی از خصوصیت تکامل تاریخی مارکسیسم”، چاره ی کار را در متحد کردن مارکسیستهایی جستوجو می کند که به عمق بحران پی برده اند: «هیچ چیز مضرتر و ضداصولی تر از کوششی نیست که از طریق عبارت پردازی برای خلاص نمودن گریبان خود از این مسائل می شود برای دفاع از اصول تئوریک مارکسیسم و قواعداساسی آن که در نتیجه توسعه نفوذ بورژوازی در “رفیقان نیمه راه” مارکسیسم، از هرطرف تحریف می شود. هیچ چیز مهم تر از متحدنمودن کلیه مارکسیستهائی که به عمق بحران و لزوم مبارزه با آن آگاهند، نیست.»

مفهوم مبارزه بر علیه رویزیونیسم را در پائین تر و عمیق تر رفتن برای به دست آوردن توده ها معنی می شود. ولادیمیر لنین به نقل از “نامه به اینسا آرماند” می نویسد: «و بنابراین این وظیفه ماست اگر مایلیم که سوسیالیست باقی بمانیم، که پائین تر و عمیق تر به طرف توده های واقعی برویم. این است تمام مفهوم و کل معنی مبارزه برعلیه اپورتونیسم. به وسیله افشاء کردن این حقیقت که اپورتونیستها و سوسیال شوینیستها در واقع به منافع توده ها خیانت می کنند و آنرا می فروشند، که آنها از امتیازات موقتی اقلیتی از کارگران دفاع می کنند، که آنها ناقل عقاید بورژوازی و نفوذ آن هستند، که آنها حقیقتاً متفقین و عناصر بورژوازی می باشند ما به توده ها می آموزیم که منافع سیاسی درست خود را درک کنند و برای سوسیالیسم و انقلاب از درون تمام زیر و بم های طولانی و دردناک جنگهای امپریالیستی و متارکه جنگهای امپریالیستی به مبارزه برخیزند.»

در پایان اجازه دهید برای شناخت بیشتر از تجدید نظر طلبی، گوشه های کوتاهی از مواضع ولادیمیر لنین در مورد رویزیونیسم را بازگو کنیم:

«رویزیونیسم منافع اساسی پرولتاریا را برای سور و سات رساندن به نیازهای بورژوازی قربانی می کند. امروز رویزیونیسم یا «تجدید نظر» در مارکسیسم یکی از عمده ترین، اگر نگوییم تنها تبلورات نفوذ بورژوازی در پرولتاریا و فاسد کردن پرولتاریا توسط بورژوازی می باشد. بدین دلیل است که ادوارد برنشتین، رهبر اپورتونیست، چنین شهرت رسوائی در سطح جهانی به دست آورده است.» [نقل از “نتیجه گیری عجولانه”]

«در رشته سیاست رویزیونیسم تلاش می کرد همان مهم ترین مطلب مارکسیسم، یعنی آموزش مبارزه طبقاتی را مورد تجدید نظر قرار دهد. به ما می گفتند آزادی سیاسی، دمکراسی و حق انتخابات همگانی زمینه مبارزه طبقاتی را از بین می برد و اصل قدیمی مانیفست کمونیست را که می گوید: کارگران میهن ندارند، باطل می سازد. و در دمکراسی که «اراده اکثریت» حکمفرمایی می کند، دیگر به اصطلاح نه می توان به دولت مانند ارگان حکمرانی طبقاتی نگریست و نه اینکه از اتحاد با بورژوازی مترقی سوسیال رفرمیست علیه مرتجعین چشم پوشید. مسلم است که این اعتراض رویزیونیستها در سیستم کاملا موزونی از نظریات یعنی نظریات بورژوا لیبرال که دیر زمانی است که معروف می باشد، خلاصه می شد.» [مارکسیسم و رویزیونیسم]

«رویۀ رویزیونیسم نسبت به هدف نهایی نهضت سوسیالیستی مکمل طبیعی تمایلات اقتصادی و سیاسی اَن شد. “هدف نهایی – هیچ ولی جنبش – همه چیز” – این کلمات قصار برنشتین ماهیت رویزیونیسم را بهتر از بسیاری مباحثات طولانی بیان مینماید. سیاست رویزیونیستی عبارت از تعیین روش خود از واقعه ای تا واقعۀ دیگر. تطبیق حاصل کردن با حوادث روز و با تغییرات وارده در جزئیات سیاست. فراموش کردن منافع اساسی پرولتاریا و خصائص اصلی کلیۀ رژیم سرمایه داری و کلیۀ تکامل تدریجی سرمایه داری. فدا کردن این منافع در مقابل منافع اَنی واقعی یا فرضی. و از خود ماهیت این سیاست هم اَشکارا بر میاَید که میتواند شکل های بی نهایت گوناگونی به خود بگیرد و هر مسئله ای که تا حدی “تازگی” داشته باشد و هر تغییری در حوادث که کمی غیر منتظره و پیش بینی نشده باشد، ولو فقط سرمویی و برای مدت کاملا کوتاهی مشی اصلی تکامل را تغییر داده باشد، ناگریز و همیشه موجب پیدایش انواع مختلف رویزیونیسم خواهد گردید» [مارکسیسم و رویزیونیسم]

«”جنبش همه چیز است هدف نهائی هیچ چیز”

این اظهار برنشتین عصاره رویزیونیسم را روشن تر از هر چیز دیگری نشان می دهد. اما خصیصه و نوع خصلت او (اپورتونیست)، گرایش تسلیم شدن به شرایط وقت، عدم توانائی ایستادن در مقابل شیوه های متداول، کوتاه بینی سیاسی و بزدلی می باشد. اپورتونیسم قربانی کردن منافع دراز مدت و حیاتی حزب در ازای منافع لحظه ای زودگذر و ثانوی می باشد. با کوچکترین رونق صنعتی، رونق نسبی بازار و رونق لیبرالیسم بورژوازی، اپورتونیست شروع به فریاد می کند: بورژوازی را نهراسانید، او را نپرهیزانید، “عبارت” درباره انقلاب اجتماعی را کنار بگذارید!» [رادیکال روسی در شکاف درجه (تفنگ) قوی است]

 

«رویزیونیسم بورژوازی را بزک می کند، طبقه کارگر را فریب داده و متفرق می نماید. دوران امپریالیسم نمی تواند از یک طرف موجودیت پیشقراولان پرولتاریای انقلابی و از طرف دیگر آریستوکراسی خرده بورژوازی طبقه کارگر که از تفاله های امتیازات “قدرت بزرگ” ملت “خودی” بهره می برد را در حزب واحد تحمل کند. تئوری قدیمی که اپورتونیسم را “سایه تاریخی” حزب واحد می دانست که از “افراطیون” برحذرش می داشت اکنون تبدیل به فریب عظیم کارگران و مانع بزرگ در مقابل جنبش کارگری شده است. اپورتونیسم آشکار که بلافاصله برای طبقه کارگر زننده می شود، به اندازه این تئوری که با لغات مارکسیستی عمل اپورتونیستی را توجیه می کند و با یک سری سفسطه سعی می کند که ثابت کند عمل انقلابی نابالغ است و غیره، خطرناک و مضر نیست. کائوتسکی مشهورترین نماینده این تئوری و نیز بزرگترین قدرت هدایت کننده انترناسیونال دوم خود را به عنوان یک دوروی درجه اول و نابغه در فن خودفروشی مارکسیسم نشان داده است.» [نقل از “ورشکستگی انترناسیونال دوم”]

«پیروان رویزیونیسم نوع نخست، بصورت رسمی و علنی به انتقاد از مارکسیسم می پردازند و خواهان تجدید نظر و یا “اصلاح” در اصول اساسی آن میشوند تا بدینوسیله با تغییراتی که در مارکسیسم بوجود می آورند، پرولتاریا را از اتخاذ استراتژی و تاکتیک پرولتری برای رسیدن به کمونیسم بازدارند. نمونه ی تاریخی آن “برنشتتاین و نیز کائوتسکی” است. اما پیروان رویزیونیسم نوع دوم ظاهراً و در حرف نسبت به این اصول اساسی ابراز وفاداری کرده و آنها را مورد ستایش قرار میدهند و شاید خود را از مارکس هم “مارکسیست تر” بشمار می آورند ولی آنجائیکه قرار است این تئوری به نیروی مادی تبدیل شود و رهنمون عمل قرار گیرد، یعنی آنجائی که مارکسیسم باید با تحلیل شرایط مشخص استراتژی و تاکتیک پرولتاریا را معین سازد، رسالت واقعی این دسته از رویزیونیستها تازه آغاز میشود. بدین ترتیب که آنها ضمن اظهار “وفاداری” کامل به مارکسیسم و اصول اساسی آن، با استفاده از توجیهات و تفسیرات رویزیونیستی و بورژوائی و تحریف و دگرگونه جلوه دادن این آموزش ها و تهی کردن عصاره ی پرولتری آنها سعی میکنند که استراتژی و تاکتیک بورژوائی را بنام استراتژی و تاکتیک پرولتری معرفی کرده و بدین وسیله از اعتبار تئوریک و حقانیت تاریخی مارکسیسم بر علیه خود مارکسیسم استفاده کنند و عملاً آموزشهای مارکسیستی را تخطئه و زیر پا بگذارند.» [ولادیمیر لنین]

«ما در روسیه مدام مرتکب این اشتباه می شویم که دربارۀ شعارها یا تاکتیکهای یک حزب یا گروه خاص و گرایش عمومی آن، از روی مقاصد و انگیزه­هایی که خود آن گروه ادعا می کند، قضاوت می کنیم. چنین قضاوتی بی ارزش است. همانطور که مدتها پیش گفته شده، راه جهنم با نیات خوب فرش شده است. چیزی که عاقبت و اهمیت شعارها، تاکتیکها یا بطور کلی گرایش یک حزب یا گروه خاص را تعیین می کند، نه مقاصد، انگیزه­ها یا کلمات بلکه موقعیت عینی، که مستقل از آنهاست، می باشد. پرولتاریا نمی تواند جز از طریق مبارزه­ای قاطع برعلیه انحلال طلبان، که در واقع کاملا متکی به لیبرالیسم می باشند، وظیفۀ دمکراتیک اش را انجام دهد، به عنوان پیشرو عمل کند، به توده‌های مردم خدمت نموده و به آنها آموزش و وحدت بخشد. لیبرالها نیز معمولا از کرسی خطابۀ دوما وانمود می کنند که رادیکال هستند، و به همان خوبی شبه مارکسیستها یا عناصر متزلزل این کار را انجام می دهند، ولی این کار لیبرالها را از مبارزه کردن (با کمک انحلال طلبان) برعلیه آرمانهای دمکراتیک توده­ها در خارج از دوما بازنمی دارد.» [رابوچایا پراودا، مجموعه آثار لنین، جلد ۱۹]

ب) انحلال طلبی در حزب

رویزیونیسم جوهر بورژوازی دارد و انحلال طلبی هم همچون تجدید نظر خواهی، بیانگر نفوذ ایدئولوژی بورژوازی و خرده بورژوازی است. یکی از اهداف مهم نفوذ بورژوازی در صف پرولتاریا، از کار انداختن بازوی اصلی مبارزات انقلابی کارگران، یعنی انحلال حزب کمونیست است. البته که انحلال طلبان در بیان اهدافشان ناصادق هستند و نیات واقعی شان را با استدلال های مختلف پنهان می کنند. خط استدلال سوسیالیست هایی که در صفوف حزب مستقل طبقه ی کارگر به جانب بورژوازی رفته اند، این است که گویا این تغییر مسیر دادنها تاکتیکی است و آنها برای متحقق کردن استراتژی سوسیالیستی این راههای نوین را کشف کرده اند! چه ادعای متواضعانه ای! ما از این کاشفان عزیز می خواهیم که به چند پرسش مشخص پاسخ بدهند: «آیا حزب مستقل پرولتاریا می تواند افق انقلابی اش را به افق ضد انقلابی احزاب بورژوازی پیوند دهد? حزب کمونیست می تواند تلاش برای به پیروزی رساندن افق جنبش سوسیالیستی را به نسیان بسپارد و کل فعالیت هایش را به جنبش دموکراتیک اختصاص دهد? آیا حزب کارگران پیشرو مجاز است که از سر خوش قلبی یا بعنوان یک تاکتیک خیرخواهانه، تضعیف و افشا کردن استراتژی احزاب بورژوازی را کنار بگذارد? آیا رهبران حزب کمونیست اجازه دارند به خاطر مصلحت اندیشی و دوربینی خودشان، واقعیات را به کارگران نگویند و حقایق را مسکوت بگذارند? تکلیف کسانی که حقایق را مخدوش می کنند چه خواهد بود?» این ها سؤالاتی است که مطمئنا رفرمیست ها و تجدید نظر طلبان از پاسخ دادن به آنها طفره می روند. پس ما مجبوریم خودمان جواب دهیم: «بله عزیزان! شاید شما بتوانید چنین بلایی را بر سر حزب بیاورید، اما چنین حزبی هر چه که می خواهد باشد، مطلقا، دیگر حزب پیشاهنگ پرولتاریا نیست.»

انحلال طلبان از دادن پاسخ مستقیم به سؤالات امتناع می ورزند و به جای دادن پاسخ روشن، دست به دامان تمثیل های گمراه کننده می شوند. و.اى. لنين به نقل از “ساختمان اجتماعی و قدرت دولتی آینده و انحلال طلبی” می نویسد: «به هر جهت در طی سه سال گذشته کوچکترین تلاشی از طرف مجموعه این انجمن اخوت ادبی در ارائه پاسخ فرموله شده خودشان به این “سؤالات خشمناک” مشاهده نکرده ایم. استعارات و فرضیات بی اساس بسیار بوده لیکن یک جواب مستقیم داده نشده است. ویژگی متمایز انجمن اخوت مورد ذکر، عشق و علاقه آنان به بی نظمی است یعنی همان نشانی که به محض دادن پاسخ مستقیم به سؤالات خشمناک در مشخص ترین، دقیق ترین و روشن ترین وجهی به عنوان جزء متشکله نظریه انحلال طلبی قابل تشخیص می شود. کشانده شدن بی نظمانه به جریانات، غوطه ور شدن در بی نظمی خود، “سرپوش” گذاشتن بر روی آنچه که کاملا با بی نظمی کنونی متضاد است – از ویژگیهای اساسی انحلال طلبی می باشد.»

برای انحلال طلبانی که اصول مارکسیستی را کنار گذاشته اند و صفوف مبارزه ی طبقاتی را ترک گفته اند، هیچ چیز بهتر از بی نظمی و پناه بردن به دماگوژی و شایعه سازی نیست. آنها به جای پاسخ دادن به سؤالات و پیروی از فرهنگ دموکراتیک دیالوگ، به تحریک احساسات خودی های می پردازند؛ و به جای منطق به تهییج روی می آورند. لنين در مقاله ی “در رد انحلال طلبی” راه مقابله با تلاشهای انحلال طلبانه را این گونه توضیح می دهد: «ھر گاه مبارزۀ بين سوسيال دمکراتها و کسانی که نفوذ بورژوازی بر پرولتاريا را اشاعه می دھند، حادتر می شود، تمام عناصری که از اصول بويی نبرده اند ھمواره تقلا می کنند تا مسائل جدی مربوط به اصول را با پخش احساسات مفت و شايعه مخدوش نمايند؛ نظير آن چيزی که افراد گولوس در خارج به وسيلۀ آن در جلساتی که انحلال طلبان سازمان می دھند، از مهمانانی که حريص غذای روحی آلوده ھستند پذيرايی می کنند. در چنين دورهای بيش از ھر وقت ديگر بر مارکسيستهای انقلابی واجب است که تمام حقايق قديمی را که انحلال طلبان به دست فراموشی سپرده اند، حقايقی که شالودۀ فعاليت سوسيال دمکراتيک ما را تشکيل می دھند، برای ھمگان يادآوری کنند.»

ما می دانیم، در مبارزه ی طبقاتی تاکتیک ها بر اساس توازن قوا تعیین می شوند. این موضوع در مرکزیت جدال با استبداد و سرمایه داری حاکم قرار دارد. اما الزاماتی که بر اساس توازن قوا و برای پیشروان در داخل کشور مطرح است، همان محدودیتها را برای رهبران حزب در خارج از کشور ایجاد نمی کند. نباید سیاست ها و مانورهایی را که کارگران در روند مبارزه _به درست یا به غلط_ به آنها تن در می دهند، به اصولی ابدی و تغییر ناپذیر برای حزب تبدیل کرد. وظایف رهبران عملی توده ها با وظایف رهبری حزب پیشرو پرولتاریا تفاوتهایی دارد که نمی توان نادیده گرفت. پیشروان باید بنا به توازن قوا گام بردارند. همچنین پیشروان باید با توده های غیر کمونیست وارد صفوف مبارزه و ارتباطات مختلف شوند. کارگران کمونیست بنا به ضرورت و در حین مبارزه به سازمانهایی می پیوندند که ممکن است در آنها رفرمیست ها، ناسیونالیستها، سندیکالیست ها و… در سطح رهبری سازمان حضور داشته باشند.

اما در یک حزب پیشرو، که حزب مستقل کارگران کمونیست است، جایی برای رهبران رفرمیست وجود ندارد. حزب کمونیست همانطور که از نامش پیداست، بخش پیشاهنگ و سوسیالیست های جنبش کارگری را رهبری می کند. چنین حزبی وظیفه دارد که از تئوری های مارکسیستی دفاع کند و مبارزه ی ایدئولوژیک بخشی از مبارزه ی حزب است. وظیفه ی حزب این است که جمع بندی و عصاره ی نظری مبارزات کارگران در هر دوره و در هر میدانی از مبارزه را با ابزارهای تبلیغی اش در اختیار پیشروان قرار دهد، و با نشان دادن قدم بعدی در پیشبرد مبارزه، مبلغ افق انقلاب باشد. رهبران حزب رابطه و پیوند جنبش های مطالباتی با جنبش سوسیالیستی را توضیح می دهند. آنها زیر سلطه ی استبداد نیستند تا تبلیغ آشکار سوسیالیستی را مشروط به توازن قوای مشخصی بدانند، حزب پیشاهنگ همواره دورنمای روشنی از هدف نهایی کارگران ارائه می دهد. کارگران قدم به قدم راه پیشروی مبارزه ی طبقاتی را هموار می کنند، حال اینکه حزب طبقه ی کارگر رهبری این مبارزات تا تصرف قدرت سیاسی به دست پرولتاریا را بر عهده دارد. همانطور که لنین در مقاله ی “برنامه ما” وظیفه واقعی حزب سوسیالیست های انقلابی رسم کرد: «مارکسیسم وظیفه واقعی یک حزب سوسیالیست انقلابی را مشخص ساخت: نه نقشه کشیدن برای دادن ظاهری نو به جامعه، نه موعظه کردن برای سرمایه‌داران و وابستگان به آنها برای ارتقاء زندگی توده کارگران، نه توطئه چینی، بلکه سازمان دادن مبارزه طبقاتی پرولتاریا و رهبری این مبارزه که هدف نهایی‌اش تسخیر قدرت سیاسی توسط پرولتاریا و سازماندهی یک جامعه سوسیالیستی است.»

کارگران در مسیر مبارزه ی روزانه شان بنا بر توازن قوایی که دارند ناچار به عقب نشینی و پیشروی، یا مذاکره و مصالحه با کارفرما و دولت طبقاتی هستند. این قاعده و ضرورت است. رهبران طبقه ی کارگر هیچگاه چنین ضرورتی را انکار نکرده اند، و انکار آن را ناشی از سبک مغزی و سفاهت رهبران دانسته اند. اما اپورتونیستها ضرورت مذاکره و مصالحه ی کارگران با کارفرما، که ریشه در ماهیت مبارزه ی طبقاتی در دوران سلطه ی سرمایه داری دارد را به آنچه که باب میل خوشان است جعل می کنند. آنها خیلی زیرکانه از این ضرورت که توضیح دادیم، ضرورت مذاکره و مصالحه ی حزب طبقه ی کارگر با احزاب بورژوازی را قالب می گیرند. حزب را از یک سازمان آشتی ناپذیر با بورژوازی و گردانی از پیشروان رزم انقلابی، به یک سازمان آشتی طلب که می خواهد در قدرت سرمایه داران سهیم شود، تقلیل می دهند. اپورتونیسم به این هم راضی نخواهد شد و با خدعه و فریبکاری، به تقبیح استقلال طبقه ی کارگر در حزبیت می پردازد. راه نفوذ بورژوازی و خرده بورژوازی در حزب را هموار می کند، و از آموزش و سازماندهی مستقل کارگری چیزی جز کاریکاتوری از دیپلماسی رهبری با احزاب بورژوا باقی نمی گذارد. لنین در مقاله ی “اختلافات درون جنبش کارگری اروپا” موضع رویزیونیسم در مورد مبارزه ی طبقات را چنین بیان می کند: «رویزیونیستها اعلام می کنند که آموزۀ مبارزۀ طبقاتی کهنه شده و یا سیاستی به پیش می برند که در واقع به معنی انکار مبارزۀ طبقاتی است. زیگزاگهای تاکتیکهای بورژوازی رویزیونیسم را در داخل جنبش کارگری تشدید می کند و غالباً اختلافات درون جنبش را تا حد انشعاب مستقیم تشدید می کند.» آنها با جمله پردازی در مورد الزام مبارزه ی خود کارگران به مذاکره و مصالحه _که مقدمه ایست درست_، کمر به نابودی حزب طبقه ی کارگر _ که نتیجه ایست فاجعه بار_ می بندند. باز هم یک نتیجه گیری غلط از مقدمه ای درست.

پ) رفرمیسم

رفرم و رفرمیسم معانی متفاوتی دارند. رفرم به معنی تغییر و اصلاح وضع موجود است که الزاما حفظ وضع موجود یا نفی انقلاب را تبلیغ نمی کند. اما رفرمیسم جنبشی سیاسی است که با رد انقلاب، تلاش می کند در تداوم وضع موجود و مدیریت آن سهیم باشد. مارکسیست ها رفرمیسم را برای جنبش کارگری و دیگر جنبش های مترقی اجتماعی مضر ارزیابی می کنند، اما چنین دیدگاهی را در مورد رفرم ندارند. نحوه ی برخورد به این دو مفهوم می تواند برخی از مواضع سیاسی را توضیح دهد. مثلا می توان گفت که نفی خواست و مبارزه برای رفرم از موضع آنارشیستی سرچشمه می گیرد و تبدیل مبارزه برای رفرم به مبارزه ی رفرمیستی، آن انحراف اساسی ای است که مارکسیست ها نباید حتی لحظه ای از آن غافل شوند و در مبارزه به ضدّ آن کوتاهی کنند. و.ا. لنین در اثر “مارکسیسم و رفرمیسم” نحوه ی برخورد آنارشیستی و برخورد رفرمیستی به موضوع رفرم را روشن کرده است: «مارکسيست ها، برخلاف آنارشيست ها، مبارزه برای اصلاحات، يعنی اقداماتی که بدون انهدام قدرت طبقه حاکم وضعيت زحمتکشان را بهبود بخشند، برسميت مي شناسند. اما در همان حال با رفرميست ها، که اهداف و فعاليت های طبقه کارگر را بطور مستقيم يا غير مستقيم به کسب اصلاحات محدود مي کنند، به قاطعانه‌ترين مبارزه دست مي زنند. رفرميسم فريب بورژوايی کارگران است، که به رغم بهبودهايی در اينجا يا آنجا، تا زمانی که سلطه سرمايه وجود دارد همچنان برده مزدی باقی خواهند ماند.

بورژوازی ليبرال با يک دست اصلاحات مي دهد و با دست ديگر هميشه، آنها را پس مي گيرد، به هيچ تنزل مي دهد و از آنها برای به بردگی کشيدن کارگران، ايجاد چنددستگی در ميان آنان و جاودانه کردن بردگی مزدی بهره مي جويد. به اين دليل، رفرميسم حتی اگر صادقانه باشد، به سلاحی مبدل مي شود که بورژوازی با آن، کارگران را فاسد و تضعيف مي کند. تجربيات همه کشورها نشان مي دهد کارگرانی که به رفرميست ها اعتماد کنند همواره فريب مي خورند.

برعکس، کارگرانی که تئوری مارکس را جذب کرده‌اند، يعنی اجتناب ناپذيری بردگی مزدی را تا هنگامی که سرمايه ‌داری مسلط است، دريافته‌اند، با هيچگونه اصلاحات بورژوايی تحميق نمي شوند. کارگران با درک اين که هر جا سرمايه‌داری وجود دارد، اصلاحات نه مي تواند ديرپا باشد و نه عميق، برای شرايط بهتر مي رزمند و از اصلاحات برای تشديد مبارزه با بردگی مزدی استفاده مي کنند. رفرميست ها مي کوشند کارگران را به تفرقه بکشند و فريب بدهند، توسط امتيازات کوچک، آنها را از مبارزه طبقاتی منحرف کنند. اما کارگرانی که آنسوی ظاهر دروغين رفرميسم را مي بينند، از اصلاحات، برای تکامل و توسعه مبارزه طبقاتی استفاده مي کنند.

هر چه نفوذ رفرميستی در بين کارگران قويتر باشد، طبقه کارگر ضعيف‌ تر، وابستگيش به بورژوازی بيشتر، و بی‌ خاصيت کردن اصلاحات با نيرنگ های مختلف، برای بورژوازی سهل تر خواهد بود. هر اندازه که جنبش طبقه کارگر مستقل ‌تر، اهدافش عميق‌تر و وسيع‌تر، و از کوته ‌بينی رفرميستی آزاد تر باشد، ابقا و بهره‌برداری از بهبودها برای کارگران آسان تر خواهد بود.»

لنین به نقل از “پیشنهادات اصولی درباره مسئله جنگ” تأکید می کند که کمونیست ها مبارزه برای اصلاحات را کنار نمی گذارند بلکه آن نسبت درستی در مورد پرداختن به اصلاح و انقلاب را پیش می گیرند: «مطلقاً نادرست خواهد بود اگر ما تصور کنیم بخاطر پیشبرد مبارزه مستقیم برای انقلاب سوسیالیستی باید مبارزه بخاطر اصلاحات را به دور بیافکنیم. به هیچ وجه ما نمی توانیم بدانیم که به چه زودی به این موفقیت نائل می شویم، به چه زودی شرایط عینی چنین انقلابی را ایجاب می کند. ما باید از هر گونه بهبود واقعی شرایط سیاسی و اقتصادی توده ها پشتیبانی کنیم. اختلاف بین ما و رفرمیستها (یعنی گروتلان ها در سوئیس) در مخالفت ما با رفرم و موافقت آنها با رفرم یا چیزی شبیه آن نیست. آنها خودشان را به رفرمها محدود می کنند و بدین خاطر بنابر اصطلاح مناسب (غیرعادی!) یک مقاله نویس انقلابی شوایزویچ متالار پیترزیتونگ (شماره ۴۰) تا حد “پرستاران سرمایه داری” نزول می کنند. ما به کارگران می گوئیم: در انتخابات نسبی و شبیه آن رأی بدهید. لیکن بدین ترتیب فعالیتهای خود را محدود نکنید. اشاعه سیستماتیک ایده انقلاب کنونی سوسیالیستی را در پیش در دستور کار خود قرار بدهید، برای آن آماده شوید و در پروسه آن تغییرات رادیکال را در فعالیت حزب به وجود بیاورید. شرایط دمکراسی بورژوائی، غالب اوقات ما را مجبور می کند که این یا آن موضع را در قبال انبوه اصلاحات خرده و لحظه ای اختیار کنیم لیکن ما باید قادر به فراگرفتن و برگزیدن یک موضع در قبال اصلاحات باشیم به این ترتیب که (برای سادگی مطلب و روشنی بیشتر) از هر نیم ساعت صحبت ما ۵ دقیقه به اصلاحات و ۲۵ دقیقه به انقلاب آینده اختصاص داده شود.»

سوسیالیست های رفرمیست علارغم انکار مواضع شان به محض برخورد با “انقلاب” و با مخالفت آشکار و پنهان شان با انقلاب، ماهیت خوشان را لو می دهند. اصلاح طلبان جنبش کارگری به عنوان بخشی از لیبرالیسم کارگری کارگران را به در پیش گرفتن راه مسالمت آمیز و مطالبه گری و صدقه خواهی از حکومت و طبقه ی حاکم می کنند. این موعظه ی رفرمیستی لیبرالیسم کارگری، به شرایط پیشاانقلابی محدود نمی شود، بلکه به هنگام اعتلای انقلابی و زمانی که توده ها اقدام مستقیم ؤ آشکار انقلابی دست می زنند نیز کارگران را به راه صبر و انتظار بی پایان دعوت می کنند. رفرمیست ها نه فقط با زحمتکشان به جان آمده متحد نمی شوند و با بهانه ی مختلف از شرکت و همکاری در قیام روی بر می گردانند، بلکه توجیه هایی برای سرکوب توده ها بهم می بافند و عملا با حقانیت دادن به سرکوب در مقابل قیام، به صف بورژوازی می پیوندند. لنین در “چه باید کرد” نوشت: «نقش ضروری یک کمونیست این نیست که منشی اتحادیه‌ ی کارگری باشد. به عبارت دیگر، این نیست که رهبر مبارزات برای اصلاح و بهبود وضع طبقه‌ ی کارگر در چارچوب نظام سرمایه داری باشد؛ بلکه این است که تریبون مردم باشد. یعنی کسی که عمیقاً بر ستمها و جنایات نظام سرمایه داری پرتو می ‌اندازد و نشان می ‌دهد که اینها چگونه به طُرق مختلف بر قشرهای گوناگون مردم تأثیر می گذارند و هر کدام از این قشرها چگونه به رخدادهای مهم جامعه و دنیا پاسخ می ‌دهند. یعنی کسی که علل ریشه ‌ایی و روابطی که بنیان همه‌ ی این ستم ها و بی‌ عدالتی‌ ها است را به شکلی قانع کننده و مؤثر بر ملا می کند؛ و از این طریق نیاز به انقلاب و برقراری یک جامعه ی نوین سوسیالیستی و در نهایت کمونیستی، و نقش تعیین کننده‌ ی طبقه ‌ی تحت استثمار در جامعه ‌ی سرمایه ‌داری فعلی یعنی پرولتاریا را در به ثمر رساندن این دگرگونی انقلابی به مثابه ی بخشی از انقلاب جهانی پرولتری نشان می‌ دهد.»

و. ای. لنین به نقل از “رفرمیسم در جنبش سوسیال دمکراتیک روسیه” تمایز سوسیالیست ها با لیبرالها را در دفاع از “انقلاب” توضیح می دهد: «چنین است تمایز بین سوسیالیستها و لیبرالها، یا قهرمانان بورژوازی. سوسیالیستها آموزش می‌دهند که انقلاب گریزناپذیر است، و پرولتاریا باید از تمام تضادهای جامعه، از تمام نقاط ضعف دشمنان خود یا طبقات میانی، به نفع خود استفاده کند، تا برای مبارزۀ انقلابی جدیدی آماده شود، تا انقلاب را در میدانی گسترده تر و با جمعیتی تکامل یافته تر تکرار کند. بورژوازی و لیبرالها آموزش می‌دهند که انقلابها ضروری نیستند و حتی به زیان کارگرانند، آنها نباید “به زور به سوی انقلاب” پیش بروند بلکه مثل بچه‌های خوب، باید متواضعانه در جهت اصلاحات بکوشند.

این رفرمیسم بی پرده، پخته و خالص، از ناب‌ترین نوع آن است. جنگ علیه اندیشۀ انقلاب، علیه “امیدهای” به انقلاب (در نظر این رفرمیست چنین امیدهایی، مبهم به نظر می‌رسد، زیرا او عمق تضادهای اقتصادی و سیاسی را درک نمی‌کند)؛ جنگ علیه هر فعالیتی که به منظور سازماندهی نیروها و آماده ساختن ذهنها برای انقلاب طراحی شده است.»

رفرمیسم با پنهان کردن اهدافش، سعی می کند خود را انقلابی و خواهان متحول کردن وضع موجود نشان دهد. آنها ادعا می کنند که همان اهداف انقلابی را از طریق آرام تر و با روشی تدریجی دنبال می کنند. رزا لوکزامبورگ در این رابطه می گوید: «کسانی که به جای تسخیر قدرت سیاسی و انقلاب اجتماعی و در تمایز با این‌ها، با حمایت از روش رفرم قانونی ابراز وجود می‌کنند، در واقع نه مسیری آرام‌تر و آسوده‌تر و آهسته‌تر به سوی یک هدف واحد، بلکه مسیری متفاوت را برمی‌گزینند. اینان به عوض دفاع از استقرار یک جامعۀ نو، از تزئینات ظاهری جامعۀ کهن دفاع می‌کنند»

ولادیمیر لنین به افشای تفاوت حرف و عمل رفرمیست ها می پردازد. عباراتی از مقاله ی “در نقد انحلال طلبی و رفرمیسم” به این افشاگری اختصاص یافته است:‍ «خصلت رفرمیسم!!فاسد کننده در همه جا وجود دارد؛ زیرا بورژوازی در همه جا وجود دارد و به دنبال آن است تا کارگران را فاسد کند. تا آنان را به بردگانی خشنود، عاری از هر گونه آگاهی طبقاتی- انقلابی برای مبارزه در جهت نابودی بردگی مزدی سرمایه، مبدل سازد.

انحلال طلبان در حرف، رفرمیسم را بعنوان یک اصل رد میکنند، اما در عمل همواره بدان می چسبند. آنان از یک سو به ما اطمینان می دهند، که اصلاحات از دیدگاه آنها همه چیز و همۀ هدف نیست؛ اما از سوی دیگر، هر زمان مارکسیست ها از رفرمیسم فراتر میروند، رفرمیست ها به آنان حمله ور میشوند یا فریاد نفرت و اعتراض سر میدهند. انحلال طلبان بریده از مارکسیسم، با حملات خود نفس وجود سازمان مارکسیستی، با تخریب انظباط مارکسیستی، و با پشتیبانی از رفرمیسم و سیاست کارگری لیبرالی، تنها به سازمان شکنی مارکسیستی جنبش طبقه کارگر مشغولند. در اروپا، رفرمیسم در واقع به معنی ترک مارکسیسم و نشاندن “سیاست اجتماعی” بورژوائی به جای آن است. اما در روسیه، رفرمیسم انحلال طلبان، علاوه بر آن به معنای درهم شکستن سازمان مارکسیستی، ترک وظایف انقلابی طبقه کارگر و نشاندن سیاست کارگرگرایی لیبرالیستی به جای آن است.»

در پاراگراف های بعدی این مطلب، تلاش می شود زمینه های گسترش رفرمیسم در دوره ی کنونی را توضیح داد. اولین دلیل اشاعه ی رفرمیسم، رشد خود جنبش کارگری است.

رشد جنبش کارگری در دو سده ی گذشته و دستاوردهای این جنبش برای طبقات زیردست جامعه، سوسیالیسم را به عنوان علم رهایی طبقه ی کارگر با چنان اعتبار و محبوبیتی مواجه کرده است که بورژوازی و دشمنان رنگارنگ سوسیالیسم را از تقابل مستقیم با این مفهوم با تردید روبرو کرده است. انقلاب سوسیالیستی روسیه در ١٩١٧ و دیگر انقلاب ها در گوشه و کنار جهان که نسیمی از سوسیالیسم را با خود داشته اند، در کنار جنبش های سوسیالیستی در تمام کشورهای جهان، چنان دستاوردهایی برای بشریت مترقی به ارمغان آورده است؛ که مفهوم سوسیالیسم را برای بسیاری از روشنفکران انقلابی و در رأس همه برای پرولتاریای رزمنده معادل رهایی از چنگال استثمار و مظالم سرمایه داری قرار داده است. هر چند سرمایه داری جهانی پس از فروریختن دیوار برلین و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی فرصت یافت تا هجمه ای علیه این اعتبار سوسیالیسم به راه بیاندازد، اما تئوری سوسیالیستی ای که مارکس و انگلس بر مبنای علم بنا نهادند و دیگرانی همچون لنین آن را در عمل به اثبات رساندند، همچنان از ارزش و محبوبیت بالایی در میان کارگران برخوردار است. ستم های چند گانه ی سرمایه داری _طبقاتی، ملی، جنسیتی، محیط زیستی_ و در رأس آن جهان دو قطبی ای که از فقر و ثروت ساخته است، موجب شده که ذره ای از اهمیت به پراتیک درآوردن تئوری رهایی بخش سوسیالیسم کاسته نشود. به همین دلیل بورژوازی همواره در کنار تخریب مستقیم سوسیالیسم به دشمنی غیر مستقیم با این علم مبارزه ی کارگران مشغول باشد.

و. ای. لنین به نقل از “رفرمیسم در جنبش سوسیال دمکراتیک روسیه” می گوید: «پیشرفت عظیم سرمایه‌داری در دهه‌های اخیر و رشد سریع جنبش طبقۀ کارگر در تمام کشورهای متمدن، در طرز برخورد بورژوازی با پرولتاریا دگرگونی بزرگی ایجاد کرده است. بورژوازی اروپا و آمریکا، آنطور که از نظریه پردازان و رهبران سیاسی شان پیداست، بجای آنکه در دفاع از تقدس مالکیت خصوصی و رقابت آزاد، در یک مبارزۀ آشکار، اساسی و مستقیم علیه تمام اصول بنیادی سوسیالیسم درگیر شوند، در برابر مفهوم انقلاب اجتماعی بطور فزاینده‌ای به دفاع از به اصطلاح اصلاحات اجتماعی می‌پردازند. فرمول کار برای بورژوازی مدرن، «پیشرفته» و تحصیل کرده، نه لیبرالیسم در مقابل سوسیالیسم بلکه رفرمیسم در مقابل انقلاب سوسیالیستی است. و هر اندازه که تکامل سرمایه‌داری در کشور مفروض در سطح بالاتری باشد، به همان اندازه حاکمیت بورژوازی خالص تر، و هر اندازه آزادی سیاسی بیشتر باشد، «مطابق روز»‌ترین شعار بورژوایی – اصلاحات در مقابل انقلاب، ترمیم محدود نظام محکوم به نابودی با هدف تقسیم و تضعیف طبقۀ کارگر و حفظ حاکمیت بورژوازی، در مقابل براندازی انقلابی این حاکمیت – کاربست وسیع تری می‌یابد.»

و.اى. لنين در مقاله ی “سرنوشت تاریخی آموزه‌ی کارل مارکس” اضافه می کند: «دیالکتیک تاریخ به گونه‌ای بود که پیروزی نظری مارکسیسم، دشمنانش را وادار کرد تا جامه‌ی مارکسیستی بر خود بپوشاند. لیبرالیسم که از درون پوسیده بود، تلاش کرد تا خود را در قالب اپورتونیسم سوسیالیستی احیا کند. آنها دوره‌ی آماده‌سازی نیروها برای نبردهای بزرگ را، همچون انکار این نبردها تفسیر می‌کردند. برای آنان بهبود شرایط بردگان برای مبارزه با برده‌داری مزدی به معنای فروش حق آزادی بردگان به پشیزی بود. آنها بزدلانه صلای “صلح اجتماعی” (یعنی صلح میان برده و مالک) سر می‌دادند، مبارزه‌ی طبقاتی را انکار می‌کردند و… . آنها هواداران بی‌شماری در میان اعضای سوسیالیست پارلمان، مقامات جنبش طبقه کارگر و روشنفکران “دلسوز” داشتند.»

دومین دلیل اشاعه ی رفرمیسم، پیشروی جنبش انقلابی و خطر وقوع انقلاب است. همزمان با جنب و جوش اجتماعی و اعتلای انقلابی در جامعه، در میان رهبرانی که از سوسیالیسم دست شسته اند، نوع دیگری از رفرمیسم بوجود می آید. این رهبران که سنگ طبقه ی کارگر را به سینه میزنند، درست همان موقعی که توده های زحمتکش به مبارزه ی آشکار انقلابی روی می آورند، به کارگران می گویند که شما مجبور نیستید بار انقلاب را به دوش بکشید. در موقعیتی که یخ ها از جا کنده شده و میلیونها تن از اردوی کار به عرصه ی اقدام سیاسی علیه بورژوازی پا گذاشته اند، کارگران را به تعلل دعوت می کنند و اراده گرایانه از آنها می خواهند که به فکر انقلاب نباشند. آنها نتایج انقلاب را پیشاپیش به ضرر طبقه ی کارگر ارزیابی می کنند و نه تنها خود به تماشا و پرحرفی می نشینند، بلکه دیگران را هم به انفعال در برابر موقعیت انقلابی تشویق می کنند. آنها شکست کارگران در هر اقدام انقلابی ای را، نه بخشی از پیشروی و حرکت تاریخی جنبش انقلابی، بلکه محصول اشتباه انقلابیون می خوانند. اشتباه در افق قرار دادن انقلاب! آنها کارگران را متهم می‌کنند که برای تضمین هژمونی (یعنی کشاندن توده‌ها و کل اردوی کار به انقلاب) کوشیده‌اند، و به آنها توصیه می‌کنند تا “نه برای انقلاب” و نه “به انتظار یک انقلاب”، بلکه صرفا “برای دفاع از منافع ویژه شان در تمام حوزه های زندگی” و با امید اصلاح وضع موجود به نفع طبقه شان، با حفظ وضع موجود [با حفظ سرمایه داری]،  خود را سازمان دهند.

این بخش از رفرمیست ها موعظه می کنند که کارگران باید فقط بر سر حقوق خودشان _حقوق صنفی شان_ مبارزه کنند و از مبارزه بر سر حقوق دموکراتیک یا مبارزه بر علیه استبداد، ستم ملی و ستمگری سرمایه داری علیه محیط زیست دست بکشند. رفرمیست ها این بخش از رزم کارگران را “مبارزه بر سر حقوق بورژوایی” می خوانند و کارگران را فرا می خوانند که از هزینه دادن در مسیر این مبارزات دوری جویند. این به ظاهر دلسوزی رفرمیسم، چیزی جز دور کردن کارگران از کسب موقعیت هژمونی در جامعه ی سرمایه داری _که متضمن به پیروزی رساندن انقلاب کارگری و استقرار سوسیالیسم است_ نیست. آنها به نام دلسوزی برای کارگران، پرولتاریا را از نقش تاریخی اش، یعنی از رهبری انقلاب ضد سرمایه داری و استقرار سوسیالیسم، دور و دلسرد می کنند. رفرمیسمی که به نام کارگر جنبش را به بیراهه می کشاند را لنین در “رفرمیسم در جنبش سوسیال دمکراتیک روسیه” این گونه توضیح داده است:

«پرولتاریا بمثابۀ تنها طبقۀ انقلابی ثابت قدم در جامعۀ معاصر، باید رهبر تمامی خلق در مبارزه برای یک انقلاب کامل دمکراتیک، در مبارزۀ تمام مردم زحمتکش و استثمار شده علیه ستمگران و استثمارگران باشد. پرولتاریا تنها زمانی انقلابی است که از مفهوم هژمونی پرولتاریا آگاهی دارد و آنرا اعمال می‌کند. پرولتاریایی که از این وضعیت آگاهی دارد برده‌ای است که علیه برده داری طغیان کرده است. پرولتاریایی که از این مفهوم که طبقه‌اش باید رهبری را به دست گیرد آگاه نیست و یا این مفهوم را نمی‌پذیرد، برده‌ای است که موقعیت خود را بمثابۀ یک برده درنیافته است؛ در بهترین حالت برده‌ای است که برای بهتر ساختن شرایط خود بمثابۀ یک برده مبارزه می‌کند، اما نه کسی که برای براندازی برده داری می‌جنگد.

بنابراین آشکار است که فرمول مشهور یکی از رهبران جوان رفرمیستهای ما، آقای لویتسکی از روزنامۀ ناشازاریا، که اعلام داشت حزب سوسیال دمکرات روسیه باید نمایندۀ “یک حزب طبقه، و نه هژمونی” باشد، فرمول استوارترین رفرمیسم است. بیش از آن، این فرمول، یک بی اعتقادی محض است. گفتن “یک حزب طبقه و نه هژمونی” به معنای جانبداری از بورژوازی، جانبداری از آن لیبرالی است که به مزدبگیر یعنی بردۀ عصر ما می‌گوید: “بجنگ تا وضعیت خود را بمثابۀ یک برده بهتر کنی، اما فکر براندازی برده داری را رؤیایی زیانبار بدان”! فرمول مشهور برنشتاین را – “جنبش همه چیز است، هدف نهایی هیچ نیست” – با فرمول لویتسکی مقایسه کنید و خواهید دید که آنها اشکال مختلف یک مفهوم اند. آنها هر دو فقط رفرمها را به رسمیت می‌شناسند و انقلاب را رد می‌کنند. فرمول برنشتاین حیطۀ وسیع تری دارد، زیرا انقلاب سوسیالیستی را در نظر دارد (= هدف نهایی سوسیال دمکراسی، بمثابۀ حزبی از جامعۀ بورژوایی). فرمول لویتسکی تنگ تر است؛ چون در حالی که انقلاب را بطور کلی رد می‌کند، منظور از آن به ویژه رد آن چیزی است که لیبرالها بین سالهای ٧-١٩٠٥ بیش از هر چیز از آن متنفر بودند – یعنی این واقعیت که پرولتاریا رهبری توده‌های مردم (به ویژه دهقانان) را در مبارزه برای یک انقلاب کاملا دمکراتیک از لیبرالها غصب کرد.

موعظه کردن برای کارگران با این مضمون که آنها نیازمند “یک حزب طبقه و نه هژمونی” می‌باشند به معنی تسلیم کردن امر پرولتاریا به لیبرالهاست؛ این موعظه به معنی اینست که یک سیاست کارگری لیبرالی باید جانشین سیاست کارگری سوسیال دمکراتیک شود.

با این همه، رد مفهوم هژمونی، ناپخته‌ترین شکل رفرمیسم در جنبش سوسیال دمکراتیک روسیه است، و به همین دلیل است که همۀ انحلال‌طلبان جسارت ندارند نظرات خود را با چنین کلمات مشخصی بیان کنند. بعضی از آنها (به عنوان نمونه آقای مارتف) می‌کوشند، حتی با به مسخره گرفتن حقیقت، وجود پیوند بین مردود شناختن هژمونی و انحلال‌طلبی را انکار کنند.»

سومین دلیل بر زمین ماندن نکالیف دموکراتیک است. به انجام نرسیدن وظایف بورژوا−دموکراتیک در ایران فرصت عروج و خودنمایی برای رفرمیسم بوجود آورده است. در کنار ستمگری سیاسی، ستمگری ملی نیز که ریشه در مصالح و مناسبات سرمایه داری دارد و رفع آن نیز در گرو زیر و رو کردن این مناسبات است، فرصت بیشتری در اختیار بورژوازی ملیت های تحت ستم گذاشته است تا با همدستی و مصالحه با بورژوازی حاکم تلاش کنند مبارزات انقلابی توده های زحمتکش را به رفرمیسم تبدیل کنند. رفرمیسم به عنوان بازوی لیبرالیسم کارگری و ناسیونالیسم ملت های تحت ستم می کوشد جنبش انقلابی را سقط کند.

چهارمین دلیل، عبور جنبش از مرزهای قانونی و مطالبه گری است. رفرمیست ها به تقلیل فعالیت های علنی روی می آورند. آنها امکان کار غیر قانونی به صورت فعالیت علنی را حتی در صورت توازن قوای مساعد، تماما رد می کنند. توده ها خصوصا در دوران اعتلای انقلابی، با اعتماد به نفس بالایی به عبور از مرزهای فعالیت قانونی در سطح علنی روی می آورند. اینجاست که رفرمیست ها بلافاصله دادشان بلند می شود و انقلابیونی را که در صفوف توده ای مبارزه می کنند، نادان یا حتی بدتر خائن می خوانند. رفرمیست های خائن به انقلاب، با هر خیزی که کارگران به سمت انقلاب بر می دارند به موعظه و مخالفت سرسختانه می پردازند و با شکست هر مورد از این خیزش های اجتناب ناپذیر فریاد پیروزی و “گفتم گفتم” سر می دهند. رفرمیست ها ناتوان از توضیح دادن علل سیاسی و اقتصادی قیام های پی در پی زحمتکشان، چنین قیام هایی را به اراده ی انسانها یا احزاب نسبت می دهند و آنها را ناشی از تندروی افراد می دانند. حال آنکه هیچ مبارزه ی در دور اول برخواستن، مبارزه ای ایده آل نبوده و به آمال و آروزی هایش نرسیده است. مبارزه پله به پله و در دل شکست و ها و اشتباهات به پیش می رود. مضافا، رفرمیسم صرفا به دستاوردهای اقتصادی هر اعتصاب یا اعتراض تکیه دارد، و از اهمیت دستاوردهای سیاسی مبارزات کارگری چیزی نمی گوید. هدف هر اعتراض، اعتصاب یا قیام کارگری رسیدن به خواسته های مشخصی است که قسمت زیادی از آن را خواسته های اقتصادی شکل می دهد. اما حتی در صورت شکست خوردن مبارزین و ناکامی در رسیدن به خواسته های مختلف مبارزه، دور شدن پرولتاریا از حالت رخوت و سستی عاملی مثبت به شمار می رود. آثار جانبی اشکال مختلف مبارزه _حتی در صورت شکست_ را نباید نادیده گرفت. پیامدهای فرعی اعتراض، اعتصاب و قیام کارگری که شامل بیداری کارگران، کسب تجربه، تشخیص نقاط ضعف و قوت، روشن تر شدن ماهیت و توان دشمنان طبقاتی و نهایتا اتحاد هر دم فزاینده ی پرولتاریا می شود؛ دستمایه ی تداوم مبارزه و پله ای در راه ترقی و پیروزی نهایی پرولتاریاست. این نتایج سیاسی که به صورت غیر مستقیم و ناپیدا اعمال می شوند، به توسعه و تکامل مبارزه ی طبقاتی کمک شایانی می رسانند.

از دیگر سوی، سرکوب حرکات انقلابی کارگران نمی تواند پیروزی ای پایدار برای حکومت باشد.

ولادیمیر لنین به نقل از “کشتاری دیگر” ناکارآمدی نیروی سرکوب حکومت در مواجهه با اعتراضات توده ای در خیابان را چنین شرح می دهد: «دولت پیروزمند از نزاع بیرون آمد، ولی چنین پیروزیهایی شکست نهایی‌اش را نزدیکتر می‌کنند. هر برخوردی با مردم به افزایش تعداد کارگران خشمگینی که آمادۀ نبرد هستند می‌انجامد، و رهبران با تجربه‌تر، بهتر مسلح شده و شجاع‌تری را به جلوی صحنه می‌آورد. ما برنامۀ عملی که این رهبران باید دنبال کنند را مورد بحث قرار داده‌ایم. ما مکرراً به ضرورت مبرم یک سازمان انقلابی محکم اشاره کرده‌ایم.» همانطور که لنین می گوید حکومت با کشتار هزار نفر از توده های عاصی که به اقدامات آشکار انقلابی دست زده اند _توده هایی که از سوی حاکمان اغتشاشگر خوانده می شوند_ ملیونها نفر از خانواده، دوستان و هم طبقه ای های کشته شدگان را به دشمنان آشتی ناپذیر خود تبدیل می کند. هر بار که سرمایه داران در قدرت با تکیه بر زور و سرنیزه راهکار مشت آهنین را انتخاب می کنند، توده ها بیش از پیش به ضرورت مقابله به مثل و دست بردن به اسلحه نزدیک می شوند. نیاز مسلح شدن گام به گام به نیاز مبرم جنبش تبدیل می شود. غفلت سوسیالیست ها در پاسخ دادن به موقع و کارساز به این نیاز جنبش توده ها، فرصت را در اختیار اپوزسیون ارتجاعی و فاشیستی قرار می دهد، تا با اتکا به قدرت مالی و تسلیحاتی شان و با کمک همپیمانان امپریالیستی، توده های عاصی را مسلح کنند و آنها را به ابزار سیاست های سرمایه دارانه ی خود تبدیل نمایند. قیام ها بنا به ضرورت مادی ای که ملیونها تن از کارگران و زحمتکشان با گوشت و پوست شان احساس می کنند، ضرورتی که خارج از اراده ی افراد است از یک مرحله به مرحله ای دیگر ارتقا پیدا می کند. با غیرممکن شدن ادامه ی زندگی به وضع سابق در میان زیردستان، با غیرممکن شدن ادامه ی حکمرانی طبقه ی حاکم به وضع سابق _حکمرانی از طریق فریب و اصلاح و بدون دست بردن به سرکوب وسیع_  و با کشتار وسیعی که از سوی حکومت صورت می گیرد، قیام توده ای به قیام مسلحانه ارتقا پیدا می کند. هیچ نیرویی نمی تواند به این دلیل که فعلا خودش را برای رویارویی با شرایط جدید و ناخواسته آماده نکرده است، با نصیحت، با خواهش و تمنا یا حتی با مرعوب کردن و تهدید، جلوی فرای رسیدن مرحله ی نوین جنبش را سد کند. نیاز توده ها به مقاومت، آنها را به مسلح شدن ترغیب می کند و هر نیرویی که به این نیاز مبرم مبارزات توده ای جواب بدهد، به سرعت جایگاهش را در میان توده ها تقویت می کنند. این نیرو الزاما نیرویی مترقی نخواهد بود، و ممکن است در خلاء کمونیستها، توده ها به فاشیسم گرایش پیدا کنند.

کارگران با علم به ناپایدار بودن رفرم، ناکافی بودن آن، امکان فریب طبقه کارگر از طریق آن، استفادۀ بورژوازی از آن برای تداوم سلطه خود و جاودانه کردن بردگی مزدی و اینکه رفرم هیچگاه نمی تواند جایگزین انقلاب شود، به جدال رفرمیسم می روند.

لنین در مورد اهمیت جدال پرولتاریا با افکار رفرمیستی در مقاله ی “مارکسیسم و رفرمیسم” می گوید: «کارگران با درک اين که هر جا سرمايه‌داری وجود دارد، اصلاحات نه مي تواند ديرپا باشد و نه عميق، برای شرايط بهتر مي رزمند و از اصلاحات برای تشديد مبارزه با بردگی مزدی استفاده مي کنند. رفرميست ها مي کوشند کارگران را به تفرقه بکشند و فريب بدهند، توسط امتيازات کوچک، آنها را از مبارزه طبقاتی منحرف کنند. اما کارگرانی که آنسوی ظاهر دروغين رفرميسم را مي بينند، از اصلاحات، برای تکامل و توسعه مبارزه طبقاتی استفاده مي کنند.

هر چه نفوذ رفرميستی در بين کارگران قويتر باشد، طبقه کارگر ضعيف‌ تر، وابستگيش به بورژوازی بيشتر، و بی‌ خاصيت کردن اصلاحات با نيرنگ های مختلف، برای بورژوازی سهل تر خواهد بود. هر اندازه که جنبش طبقه کارگر مستقل ‌تر، اهدافش عميق‌تر و وسيع‌تر، و از کوته ‌بينی رفرميستی آزاد تر باشد، ابقا و بهره‌برداری از بهبودها برای کارگران آسان تر خواهد بود.

در همه کشورها وجود رفرميست وجود دارد زيرا بورژوازی در همه جا بدنبال آن است که به طريقی کارگران را فاسد کند و آنها را به بردگانی خشنود تبديل کند که هرگونه فکر رهايی از بردگی را کنار گذاشته‌اند.»

رفرمیسم جنبش کارگری را اخته می کند. آن را به یک حرکت بی خطر تبدیل می نماید. به همین دلیل است که رهبر عملی پرولتاریای جهانی، قدرت واقعی جنبش کارگری را مشروط به استقلال از رفرمیسم می داند. لنین دررچ مقاله ی “مارکسیسم و رفرمیسم” می نویسد: «هر اندازه که جنبش طبقه ی کارگر مستقل تر، اهدافش عمیقتر و وسیعتر و از کوته بینی رفرمیستی آزادتر باشد، ابقاء و بهره برداری از کمبودها برای کارگران آسانتر خواهد بود. هر چه نفوذ رفرمیستی در میان کارگران قویتر باشد طبقه ی کارگر ضعیف تر و وابستگی اش به بورژوازی بیشتر میشود. رفرمیسم فریب بورژوائی کارگران است. کارگران از اصلاحات برای تکامل و توسعه ی مبارزه ی طبقاتی استفاده میکنند.»

 وی در ادامه می گوید: «یکی از شرایط لازم برای آماده ساختن پرولتاریا برای پیروزیش مبارزه ای طولانی، سرسخت و بیرحمانه است برعلیه اپورتونیسم، رفرمیسم، سوسیال شوینیسم و نفوذ گرایشات مشابه بورژوازی که اجتناب ناپذیرند زیرا پرولتاریا در یک محیط سرمایه داری زیست می کند. اگر چنین مبارزه ای نباشد، اگر اپورتونیسم در جنبش طبقه کارگر کاملا شکست نخورد، دیکتاتوری پرولتاریا نمی تواند به وجود آید.»

ت) فرصت طلبی

در هر کجا که مارکسیسم محبوب باشد، “لیبرالیسم کارگری” به نام مارکس سوگند یاد می کند. خصلت اصلی و بی چون و چرای اپورتونیستها این است که با مارکسیسم بازی می کنند و می کوشند کارگران را بازیچه ی سیاست بازی خودشان کنند. اپورتونیستها وقتی در کشاندن کارگران به بازی خودشان شکست می خورند و دماغشان می سوزد، بازگشت به اصول بورژوازی را در دستور کار قرار می دهند؛ و به سازش از بالا (دیپلماسی لیبرالی) روی می آورند. اما سرکشی و اعتراض کارگران، خواب آنها را آشفته می کند و این قابل تحمل نیست. پس خیلی زود نقاب از چهره ی فرصت طلبان می افتد؛ سرکوب مخالفین را آغاز می کنند، گروههای فالانژ تشکیل می دهند، به شانتاژ و دماگوژی روی می آورند، و با روشهای غیر دموکراتیک به حذف گرایش کارگری می پردازند. این است سیاست مزورانه ی اپورتونیسم! در سیاست، صداقت نشانه ی قدرت است و ریاکارای نشانه ی ضعف. همین که نیات فرصت طلبان _درست کردن معبری برای نفوذ بورژوازی در صف پرولتاریا_ برملا شد، نشانه های ضعف اپورتونیسم در رفتار حاملینش آشکار می شود.

ولادیمیر لنین در مقاله ی “یک گام به پیش دو گام به پس” در مورد خصوصیات اپورتونیسم متذکر می شود: «هنگامی که از مبارزه با اپورتونیسم صحبت می شود هرگز نبايد خصوصيات مشخصه تمام اپورتونیسم معاصر یعنی عدم صراحت و ابهام و جنبه غیرقابل درک آن را در کلیه رشته ها فراموش کرد. اپورتونیست بنابر ماهیت خود همیشه از طرح صریح و قطعی مسئله احتراز می جوید و همیشه در جستجوی نقطه منتجه قوا است و مثل مار بین نظریاتی که ناسخ دیگریست می پیچد و می کوشد هم با این و هم با آن دیگری موافق باشد و اختلاف نظرهای خود را به اصلاحات جزئی و ابراز شک و تردید و تمایلات خیرخواهانه و بی زیان و قس علی هذا منجر سازد.»

اپورتونیسم گاه این جنبه ی جنبش را و گاه جنبه ای دیگر را برجسته می کند بدون آنکه بتواند دلیلش را توضیح دهد. جنبه هایی که بعضا تضادشان به سرعت مشخص می شود. از دیگر سوی، گاه این وجه از موضوع را و گاه وجوه دیگری را انکار می کند. این طرز برخورد _یعنی تبدیل کردن موضوعات به کاریکاتوری از آن و ناتمام گذاشتن بحث های مطرح شده_ و زیگزاگ های فکری، به فرصت جویی اپورتونیسم باز می گردد. اپورتونیسم با این روش فقط از بحرانی به بحرانی دیگر می گریزد و از توقف بر سر یک موضوع تا ارائه ی بحثی منسجم و شفاف از آن، پرهیز می کند. لنین در مورد این خصلت اپورتونیسم می نویسد: «ایدئولوگ های بورژوا، لیبرال ها و دمکرات ها بی آنکه مارکسیسم را درک کنند، بی آنکه جنبش کارگری امروزین را درک کنند، پیوسته از یک قطب یاوه پردازی به قطب دیگر می پرند. گاه تمام مطلب را چنین تفسیر می کنند که اشخاص شریر یک طبقه را علیه طبقه دیگر «برمی انگیزند» و گاه خود را با این یاوه تسکین می دهند که حزب کارگری – “حزب مسالمت جوی رفرم” است. آنارکوسندیکالیسم و رفرمیسم را نیز باید محصول مستقیم همین جهان نگری بورژوایی و ناشی از نفوذ و تأثیر آن دانست، این جریانها فقط یک جانب جنبش کارگری را برجسته می کنند، برای این برداشت یک جانبه اعتبار تئوریک قائل می شوند و گرایش ها یا خصایصی از این جنبش را که ویژگی مشخصه این یا آن دوران، این یا آن شرایط فعالیت طبقه کارگر را تشکیل می دهد، نافی یکدیگر اعلام می دارند و حال آنکه زندگی واقعی، تاریخ واقعی، این گرایش های متفاوت را در خود جمع دارند، همانگونه که زندگی و تکامل در عرصه طبیعت، هم تحولات کند و هم جهش های تند را که قطع حرکت تدریجی است، در خود جمع دارند.»

فرصت طلبان که اعتقادشان به انقلاب سوسیالیستی رنگ باخته، تلاش می کنند راههای برای ائتلاف با بورژوازی و شرکت در جنبش بورژوازی پیدا کنند. چه راهی بهتر از دمیدن در شیپور دمکراسی خواهی _دموکراسی غیر مستقیم بورژوایی_ و گرفتن ژست صلح طلبی? این چنین است که اپورتونیسم میدان مبارزه ی طبقاتی را ترک می کند و دیگران را هم به همین مسیر فرامی خواند. لنین در مقاله مارکسیسم و رویزیونیسم، از ترویج آشتی طبقاتی و انکار ماهیت طبقاتی دولت توسط فرصت طلبان پرده بر می دارد:

«لیبرالها همواره گفته اند پارلمانتاریسم بورژوایی، طبقات و تقسیمات طبقاتی را برمی اندازد، زیرا همه ی شهروندان بدون تمایز در حق رأی و حق شرکت در حکومت کشور سهیم اند. کل تاریخ اروپا در نیمه ی دوم سده ی نوزدهم و کل تاریخ انقلاب روسیه در آغاز سده ی بیستم به روشنی نشان می دهد که این دیدگاه ها تا چه اندازه پوچ اند. تحت آزادی سرمایه داری “دموکراتیک” تمایزهای اقتصادی نه تنها محو نمی شوند، بلکه تشدید می گردند. نظام پارلمانی نه تنها ماهیت دموکراتیک ترین جمهوری های بورژوایی را به عنوان ارگان سرکوب طبقاتی محو نمی کند، بلکه آن را عریان تر می گرداند. نظام پارلمانی با کمک روشن شدن سازمان یافتن توده های مردم به میزان غیر قابل قیاسی بیش از آنچه در رویدادهای سیاسی پیشین فعال بودند، [نه تنها] بحرانها و انقلاب های سیاسی را از میان بر نمی دارد، بلکه باعث تشدید جنگ داخلی به بالاترین حد در طول این انقلابات می شود. رویدادهای بهار ١٨٧١ در پاریس و زمستان ١٩٠۵ در روسیه به روشن ترین وجهی نشان دادند که این تشدید ناگزیر است و دامنه ی آن چه اندازه ای می تواند گسترش یابد. بورژوازی فرانسه بدون لحضه ای تردید با دشمن کل ملت، با ارتش خارجی که کشور را ویران کرده بود، وارد معامله شد تا جنبش کارگری را درهم بشکند. کسی که دیالکتیک اجتناب ناپذیر درونی پارلمانتاریسم و دموکراسی بورژوایی _که به حل درگیری به صورتی قاطع تر از گذشته از طریق اعمال قهر بر توده ها منجر می شود_ را نفهمد، هرگز قادر نخواهد بود بر مبنای چنین پارلمانتاریسمی تبلیغ و ترویجی مطابق با اصول ما به پیش برد، تبلیغ و ترویجی که طبقه ی کارگر را واقعا برای شرکت پیروزمندانه در چنان “درگیری هایی” واقعا آماده کند. تجربه ی ائتلاف ها توافق ها و همگامی ها با لیبرالهای اصلاح اجتماعی در غرب و با اصلاح طلبان لیبرال [کادت ها] در انقلاب روسیه [١٩٠۵] به نحو قانع کننده ای نشان داده است که چنین توافق هایی تنها باعث کندی و تضعیف آگاهی توده ها می شوند؛ این توافق ها از طریق پیوند دادن رزمندگان با عناصر ناتوان، متزلزل و خائن یا مستعد خیانت، نه باعث ارتقای معنی و اهمیت واقعی مبارزه ی توده ها بلکه موجب ضعف آن مبارزه می گردند.»

این رهبران در عین حالی که خودشان از بالای سر طبقه ی کارگر، وارد ائتلاف ها و همکاری های زیانباری با رهبری احزاب بورژوا می شوند، کوشش می کنند فعالینی که مستقیما در میدان مبارزه حضور دارند را به یک فرقه تبدیل کنند؛ آنها را از همکاری کردن با دیگر پیشروان و از رفتن به میان توده ها برحذر دارند. آنها از ترس اینکه مبادا رهبران عملی مبارزه، در میدان مبارزه و بنا به تشخیص و ضرورت، سیاستی متضاد یا متفاوت با آنچه که ایشان آرزویش را دارند در پیش بگیرند، از رهبران عملی می خواهند که ارتباطاتشان و نحوه ی فعالیت هایشان را به آنچه که ازشان خواسته می شود، محدود کنند. چنین فعالینی رفته رفته، هر نبرد طبقاتی ای را بنا به منفعتی که برای فرقه شان دارد تحلیل می کنند و در عملکردشان منافع فرقه ای را بر منافع طبقاتی ترجیح می دهند. گرویدن به رقابت درون طبقاتی و استفاده از زبان خصمانه به جای زبان اقناعی، در مواجه با اختلاف نظرها یا برخورد با اشتباهات دیگر کارگران، ریشه در همین واقعیت دارد. آنها با شکاف عمیقی که در نتیجه ی تشکیل گروه فشار علیه دیگر گروهها و تخریب آنها بوجود می آورند، بیشترین خدمت را به استبداد و سرمایه داری حاکم می رسانند. چرا که فرقه گرایی برای یک نیروی انقلابی، با پراکندگی و شکست مترادف است.

فرصت طلبان در پیمودن این مسیری که انتخاب کرده اند تنهاذنیستند. احزاب بورژوازی از گرایشی _چه در حزب پرولتاریا و چه در جنبش کارگری_ که مبارزه ی طبقاتی را رد می کند و صلح اجتماعی را موعظه می نماید، با تمام وجود حمایت می کنند. این حمایت خود بیانگر آن است که باید در لوای زیگزاگ های فکری افراد، وجود یک جریان اپورتونیستی را جستوجو کرد. بی جهت نیست که رسانه های بورژوازی، با گشاده دستی، ظرفیت هایشان را تمام قد در خدمت “دفاع از آرای تجدید نظر طلبانه ی رفیقان نیمه راه” قرار می دهند.

لنین به نقل از «کنفرانس بخشهای خارجی، قطعنامه های کنفرانس» کمک های بورژوازی به فرصت طلبان را چنین شرح می دهد: «در هر بحرانی بورژوازی همواره به اپورتونیستها کمک خواهد کرد، همیشه بخش انقلابی پرولتاریا را سرکوب خواهد کرد، با کوچکترین عملی عکس العمل نشان می دهد و غیر قانونی ترین و ظالمانه ترین عملهای نظامی را بکار می گیرد. اپورتونیستها دشمنان انقلاب پرولتاریا می باشند، در زمان صلح آنها اعمال بورژوا مآبانه ی خود را در پوشش انجام می دهند، به جستوجوی پناهگاه در احزاب کارگران می پردازند و در زمان بحرانها آنها بلافاصله به عنوان متفقین مجموع بورژوازی متحد از محافظه کار تا رادیکال ترین و دمکراتیک ترین بخش آن، از آزاد فکران تا بخش مذهبی و متدین آن در می آیند. کسی که بعد از وقایع اخیر این حقیقت را درک نکرده باشد، به عبث تلاش می کند خود و کارگران را فریب دهد. گریزهای شخصی اجتناب ناپذیرند لیکن نباید فراموش کرد که اهمیت این گریزها در وجود یک گروه و جریان اپورتونیستی خرده بورژوازی نهفته است. سوسیال شوینیستهایی از قبیل هایدن و اندرولد گونست، پلخانف و کائوتسکی به هیچ عنوان حائز اهمیت نبودند چنانچه سخنرانی های نامفهوم و مبتذل آنان در دفاع از وطن پرستی بورژوازی از طرف تمام قشر اجتماعی اپورتونیستها و روزنامه های بورژوازی و سیاستمداران بورژوازی مورد استقبال قرار نمی گرفت.»

و.اى. لنين به نقل از “دولت و انقلاب” یکی از مهم ترین خصوصیات و وجه تمایز یک مارکسیست با فرصت طلبی را در طریقه ی برخورد با حزب توضیح می دهد: «مارکسيسم با پروردن حزب کارگر، پيشاهنگى از پرولتاريا را پرورش ميدهد که قادر است قدرت حاکمه را بدست گيرد و همه مردم را بسوى سوسياليسم راهنمايى کند، رژيم جديد را هدايت نمايد و متشکل سازد و براى اينکه زحمتکشان و استثمارشوندگان بتوانند زندگى اجتماعى خود را بدون بورژوازى و عليه بورژوازى بپا دارند، معلم، رهبر و پيشواى همه آنها باشد.

برعکس، اپورتونيسمى که امروز حکمروا است حزب کارگر را بمثابه نمايندگان کارگرانى پرورش ميدهد که پيوندشان با توده‌ها گسسته شده، بهتر مزد ميگيرند، در شرايط سرمايه‌دارى به وضع قابل تحملى “بکار گماشته ميشوند” و حق ارشديت خود را به ثمن بخس ميفروشند، يعنى از ايفاى نقش پيشواى انقلابى مردم عليه بورژوازى دست ميشويند.»

٧. سوسياليسم محافظه‌‌کار، يا بورژوائی

مارکس و انگلس در مانیفست کمونیست بخش دیگری از سوسیالیستها را اینگونه معرفی می کنند:

«بخشی از بورژوازی ميل دارد به برطرف کردن ناهنجاری‌های اجتماعی کمک کند تا هستی جامعه بورژوائی تضمين شود. از اين زمره‌اند: اقتصاددانان، نوعدوستان، انساندوستان، اصلاحگران وضع طبقات کارکن، سازمان‌دهندگان خيريه‌ها، اعضای انجمن‌های مبارزه با آزار حيوانات، بانيان انجمن‌های طرفدار اعتدال، و وصله-پینه‌کن‌هائی از هر قماش. اين سوسياليسم بورژوائی به ‌صورت مجموعه‌ای از اصول نيز ساخته و پرداخته شده است، برای نمونه از «فلسفۀ فقر» اثر پرودون یاد می‌کنیم.

بورژواهای سوسياليست، شرائط حيات جامعۀ نوين را بدون مبارزات و خطراتی که محصول ناگزيرِ همين شرايط‌ اند می‌خواهند. آنان جامعۀ موجود را با حذف عناصری که آن را انقلابی می‌‌کنند و از ميان برمی‌دارند، می‌خواهند. آنان بورژوازی را بدون پرولتاريا می‌‌خواهند. بورژوازی، دنيائی را که در آن حاکميت دارد، طبعاً بهترين دنيا می‌پندارد. سوسياليسم بورژوائی، اين پندار آرامبخش را به ‌صورت يک نظام کم و بيش کاملی از اصول در می‌آورَد. وقتی او از پرولتاريا می‌خواهد که اصول وی را پياده کند و قدم در بيت‌المقدس جديد بگذارد، در اساس فقط از او می‌خواهد که در جامعۀ کنونی درجا بزند، اما تصوير کريه اين جامعه را از ذهن خود پاک کند.

يک شکلِ کمتر نظام‌یافته و بيشتر عملیِ اين سوسياليسم، می‌‌کوشد طبقه کارگر را از هر جنبش انقلابی دلسرد کند، از اين طريق که ثابت کند که آنچه می‌‌تواند برای او سودمند باشد، نه اين يا آن دگرگونی سياسی، بلکه تنها يک دگرگونی در شرايط مادی زندگی، در شرايط اقتصادی است. اما منظور اين سوسياليسم از دگرگونی در شرايط مادی زندگی، به‌هيچ وجه از ميان بردن مناسبات توليدی بورژوائی نيست که فقط از راه‌های انقلابی ممکن است، بلکه منظورش اصلاحاتی اداری است که بر پايه همين مناسبات توليدی انجام می‌شوند، اصلاحاتی که در مناسبات ميان کارِ دستمزدی و سرمايه چيزی را تغيير نمی‌‌دهند بلکه در بهترين حالت هزينه‌های حاکميت را برای بورژوازی کاهش می‌‌دهند و بار بودجه دولتش را سبک می‌‌کنند.»

همانطور که در مانیفست آمده است، برعکس سوسیالیست های محافظه کار، سوسیالیستهای انقلابی به برطرف کردن ناهنجاری های اجتماعی کمک نمی کنند “تا هستی جامعه ی بورژوازی” تضمین شود. آنها مانند بخشهایی از بورژوازی به “خیریه و رفرمیسم” پناه نمی برند تا خود را از شر انقلاب خلاص کنند. چرا که شرکت در رزم توده ها و تلاش برای بهتر کردن شرایط زندگی شان در جامعه ی سرمایه داری، اگر با افق سوسیالیستی پیوند نداشته باشد به رفرمیسم و خیریه می انجامد. ارتباط گرفتن و فعالیت با توده ها، در نهایت باید زحمتکشان را روز به روز بیشتر به آگاهی سوسیالیسم انقلابی مسلح کند. با این تفاصیل، سوسیالیستهای پرولتری ترس از انقلاب را اشاعه نمی دهند، و این شعار سوسیالیسم محافظه کار را بر پرچم هایشان حک نمی کنند: «انقلاب موقوف!» اما سوسیالیستهای پرولتری هیچگاه “با شعار انقلاب” در مقابل ناهنجاری های اجتماعی که بیشتر قربانیانش را از میان کارگران برمی گزیند، بی تفاوتی هم نشان نمی دهند. آنها همانطور که انقلاب را از افق شان برنمی دارند، با لاقیدی هم به قربانیان سرمایه داری نمی گویند که: «برای پایان دادن به درد و رنج تان، شما را بلاواسطه به روز موعود _انقلاب_ حواله می دهیم. تا فرا رسیدن روزی که دردهایتان به طور قطعی و برای همیشه درمان می شود، دندان بر جگر بگذارید. از مبارزه برای بهبود وضع موجود دست بکشید و همه چیز را به انقلاب موکول کنید.» بله عزیزان! نه آمادگی انقلاب در میان توده ها به صرف سر دادن شعار سوسیالیسم، به صورت خودبخودی و بدون شرکت آگاهانه در فعالیت های هر چند کج دار و مریز توده ها ایجاد خواهد شد! نه شکم امروز با نان فردا سیر می شود!

کمونیستها در تمامی جنبش هایی که کارگران برای بهتر زیستن به راه انداخته اند فعالانه و آگاهانه شرکت می کنند. اما تاکید کمونیست ها بر جنبش حی و حاضر، تکرار همان شعار اصحاب رویزیونیست (تجدید نظر طلب) و اپورتونیزم (فرصت طلب) نیست که از مدتها پیش گفته اند: «جنبش همه چیز است، هدف نهایی هیچ.» جنبش کنونی همواره برای کمونیستها، اگر نه در شروع، اما در افق نهایی اش جنبش پیروزی انقلاب _سوسیالیستی_ است. به بیانی دیگر، کمونيست‌ها برای برآورده شدن مطالبات و هدف‌های بی‌واسطه و تأمین منافع کوتاه مدت طبقه ی کارگر، همین حالا به جدال بر می خیزند؛ اما آنان در جنبش امروز، در عين حال، از آيندۀ جنبش نیز دفاع می‌‌کنند. همچنان که شروع مبارزه به تاکتیک _آنچه که نشان می دهد “چگونه باید انجام داد?” و “راه رسیدن به سرانجام را مشخص می کند”_ متکی است، لازم است افق را از همان آغاز تا پایان نبرد _در کل لحضات مبارزه_ در نظر داشت؛ و تاکتیک را منطبق با استراتژی _آنچه که “چه باید کرد?” و “سرانجام مبارزه” را مشخص می کند_ اتخاذ کرد؛ طوری که در تضاد با هدف نهایی قرار نگیرد.

با توجه به استبداد حاکم، عقل سلیم به ما می گوید که کمونیستها نباید در همه جا و همه وقت سوسیالیسم را فریاد بزنند. افق کمونیستها فتح قله ی انقلاب کارگری و برقراری سوسیالیسم است. اما برای رسیدن به قله ابتدا باید از پایه ی کوه آغاز کرد و راه دشوار و پر فراز و نشیبی را پیمود. گاه با رسیدن به بن بست، باید به عقب برگشت و راه دیگری را در پیش گرفت. کمونیستها نمی توانند این راه به تنهایی بپیمایند، و تنها با همراهی توده ها قدرت پیروزی بر سرمایه داری را کسب می کنند. اما نیرویی که همین امروز دستاوردی نداشته باشد، در میان توده ها جایی نخواهد داشت. توده جلب سخنان خوش رنگ و لعاب و ادعاهای روشنفکرانه نمی شود. دستاوردهای مادی و قابل لمس برای توده ها _حتی اگر فعالیتی ریشه ای نباشد و فعلا در سطح اصلاح وضع موجود و مبارزه با معلول ها باقی بماند_ راه نفوذ در میان زحمتکشان را هموار می کند و پراتیک مبتنی بر تبلیغ و ترویج آگاهی سوسیالیستی توسط پیشروان را با استقبال کارگران مواجه می کند. پیشروان در کنار توده ها از طریق مبارزه با مصیبت های سرمایه داری (معلول ها)، رفرم در جامعه، بهبود وضع کار و زندگی کارگران، فروکاستن رنج زحمتکشان، به سرانجام رساندن مبارزه ی روزانه ی پرولتاریا و کسب دستاوردهایی ولو کوچک؛ انگیزه و آمادگی مبارزه با خود سرمایه داری (علت) و به موفقیت رساندن افق انقلاب سوسیالیستی را تأمین می کنند. بهبود شرایط کار و زندگی فرصت پرداختن به دیگر امور را به کارگران می دهد و موفقیت در هر رزمی اعتماد به نفس کارگران بالا می برد و به سکویی برای کسب موفقیت های بیشتر تبدیل می شود. مسیر پیشرویی کارگران البته، گاه پله_پله و آرام است، و گاه تند و ناگهانی مثل انقلاب.

٨. بیماری چپ روی و برخورد به کار علنی

شیوه های مختلفی از فعالیت وجود دارد: کار مخفی، نیمه مخفی، علنی، و کار قانونی. هر کدام از این اشکال بسته به وضعیت توازن قوای عمومی و سطح سازمان یابی هر جمع کارایی مشخص خود را دارند. قانونمندی مبارزه حکم می کند که از همه ی این شکل ها بنا بر تحلیل مشخص از شرایط مشخص بهره برد. ایراد کار اینجاست نوعی تقسیم بندی ذهنی در این باره شکل گرفته که لازم است به آن پاسخ داده شود. طبق این تقسیم بندی کار هر چه مخفی تر و شعار هر چه به هدف نهایی نزدیک تر باشد، رادیکال تر است. این منطق به سطح تشکل یابی نیروها، آگاهی طبقاتی توده ها و کادرهای سازمانده، توازن قوای عمومی و نیازهای مشخص هر دوره از مبارزه توجهی ندارد. حاملان چنین منطقی سراسیمه و ناباورارانه به تکرار شعار اکتفا می کنند و هیچگاه حاضر به عمل صبورانه و اساسی، و تدارک به پیروزی رساندن شعارهایشان نیستند. آنها برای برقرار کردن سوسیالیزم به مصالح ساخته و پرداخته ی ذهن خودشان رجوع می کنند و مصالحی را که سرمایه داری به وجود آورده است نامشروع می پندارند. تجارب جهانی در این زمینه تا حدودی راهگشاست اما برای تشخیص موضوع و به کارگرفتن تجربیات دیگر کشورها باید در شرایط اش قرار گرفت؛ یقین که تجربه عملی بهتر از هر چیز ما را تعلیم می دهد. با این حال بگذارید ابتدا دیدگاه یکی آموزگاران جهانی طبقه ی کارگر در زمینه ی شرکت و عدم شرکت در تشکل های قانونی یا حتی ارتجاعی را از نظر بگذرانیم. سپس ریشه های موضوع را بیشتر واکاوی می کنیم.

ولادیمیر لنین رهبر انقلاب اکتبر سال ١٩٢٠ در اثر جاودانه اش “بیماری کودکی چپ روی در کمونیزم” خاطر نشان می سازد: «ما می توانیم (و موظفیم) ساختمان سوسیالیزم را نه با مصالح پندار آمیز و نه با آن مصالح انسانی که خود ما مخصوصا ایجاد نموده ایم. بلکه با آن مصالحی آغاز کنیم که سرمایه داری برای ما به میراث نهاده است. بدون شک این کار بسیار “دشوار” است ولی هر نوع شیوه ی برخورد دیگری نسبت به این وظیفه به حدی سبک مغزانه است که حتی قابل بحث هم نیست.»

وی می افزاید: «اگر ما بر تمام وسایل مبارزه مسلط نباشیم و تغییراتی که مستقل از اراده ی ما در وضع طبقات دیگر روی می دهد آن چنان شکلی از فعالیت را در دستور روز قرار می دهد که ما به ویژه در آن ضعیف هستیم، آن وقت ممکن است به شکستی عظیم _و حتی گاهی قطعی_ دچار گردیم. ولی در صورت مسلط بودن بر کلیه ی وسایل مبارزه، چون ما نماینده ی طبقه ی پیشرو و واقعا انقلابی هستیم، حتی اگر اوضاع و احوال هم به ما اجازه ندهد سلاحی را به کار بریم که بیش از همه برای دشمن خطرناک و سریع تر از همه ضربات مهلک بر وی وارد می نماید، باز یقینا پیروز خواهیم شد. انقلابیون بی تجربه اغلب تصور می کنند که استفاده از وسایل علنی مبارزه جنبه ی اپورتونیستی دارد، زیرا بورژوازی در این زمینه کارگران را به ویژه بسیار فریفته و تحمیق نموده است (به خصوص در مواقع “صلح آمیز” و غیر انقلابی)؛ ولی آن ها استفاده از وسایل غیر علنی مبارزه را اقدام انقلابی می دانند. و حال آن که این نادرست است.»

او ادامه می دهد: «ولی انقلابیونی که نمی توانند شکل های غیر علنی مبارزه را با کلیه ی شکل های علنی توأم سازند، انقلابیون بسیار بدی هستند. هنگامی که انقلاب آغاز شده و آتش آن دامن گرفته است و انواع اشخاص از روی احساسات صرف و برای مد و حتی گاهی به خاطر جاه طلبی خود به انقلاب می پیوندند، انقلابی شدن کار دشواری نیست. “رهایی” از شر این بد انقلابیون بعدها یعنی پس از پیروزی پرولتاریا، برای وی به بهای زحمات بسیار شاق و مصائب می توان گفت دردناک تمام می شود. بسی دشوار تر و بسی پر ارزش تر است که انسان هنگامی بتواند انقلابی باشد که هنوز شرایطی برای مبارزه ی مستقیم و آشکار و واقعا انقلابی وجود ندارد و بتواند از منافع انقلاب (به وسیله فعالیت ترویجی، تبلیغاتی و سازمانی) در مؤسسات غیر انقلابی و اغلب حتی صرفا ارتجاعی، در شرایط غیر انقلابی و در بین توده ای که قادر نیست بی درنگ به لزوم اسلوب انقلابی فعالیت پی ببرد، دفاع نماید.»

لنین در جای دیگری در همین مقاله می گوید: «امتناع از کارکردن در درون اتحادیه های ارتجاعی معنایش آن است که توده های کارگران کاملا رشد نیافته یا عقب مانده را تحت نفوذ سران مرتجع، عمال بورژوازی و کارگران اشراف منش یا “کارگران بورژوا شده” باقی بگذاریم (رجوع شود به نامه ی سال ١٨۵٨ انگلس به مارکس درباره ی کارگران انگلیسی).

اتفاقا “تئوری” نابخردانه ی عدم شرکت در اتحادیه های ارتجاعی، با نهایت وضوح نشان می دهد که این کمونیست های “چپ” تا چه اندازه سبک مغزانه به موضوع نفوذ در میان “توده ها” می نگرند و چقدر از داد و فریادهای خود راجع به “توده” سوء استفاده می کنند. برای اینکه بتوان به “توده” کمک کرد و هواخواهی و همدردی و پشتیبانی “توده” را به سوی خود جلب نمود، باید از دشواری ها نهراسید و از ایرادگیری ها و پاپوش دوزی ها و اهانت ها و تعقیبات ناشیه از طرف “پیشوایان” (که چون اپورتونیست و سوسیال شوینیست هستند، اکثرا به طور مستقیم یا غیر مستقیم با بورژوازی و پلیس ارتباط دارند) باک نداشت و حتما در جایی کار کرد که توده هست. باید به هر گونه فداکاری تن در داد و بزرگترین موانع را برطرف ساخت تا این که بتوان به طور سیستماتیک و با سرسختی و مصرانه و صبورانه درست در آن مؤسسات و در بین آن جمعیت ها و اتحادیه ها، ولو ارتجاعی ترین آنها، که توده ی پرولتر یا نیمه پرولتر در آنجا هست به تبلیغ و ترویج پرداخت. …زیرا تمام وظیفه ی کمونیست ها این است که بتوانند عقب مانده ها را اقناع نمایند، بتوانند بین آنها کار کنند، نه اینکه با شعارهای من درآوردی “چپ” کودکانه بین خود و آنها حصار بکشند.»

لنین (همانجا) به وضوح از بی اعتبار شدن مارکسیسم به وسیله ی این انقلابیون سخن می گوید: «مطمئن‌ترین وسیله برای بی‌اعتبار ساختن یک اندیشه سیاسی (و نه تنها سیاسی) و زیان رساندن بدان آن است که بنام دفاع از این اندیشه آن را به یاوه بدل سازند. زیرا هر حقیقتی، چنانچه آنرا “برون از مدار” خویش برند، یعنی در آن مبالغه ورزند و کاربست آن را به فراسوی عرصه انطباق‌پذیری واقعی آن بکشانند، میتواند به یاوه بدل گردد.»

٩. در دفاع از کار علنی

هستند فعالینی که از مبارزه ی علنی روی ترش می کنند، انفعال و انزوای خودشان را در پس پرده ی عبارت پردازی می پوشانند، و بدون مبارزه ی مفصل و داشتن برنامه ی دور اندیشانه، دست زیر چانه هایشان می گذارند و تنها با تبلیغ _آن هم تبلیغ ناکارآمد و بی ربط به سطح مبارزه_ بهشت سوسیالیزم را وعده می دهند. آنها هیچگاه با فراجهیدن از کار ترویجی و تدریجی و شانه خالی کردن از تعلیم و آموزش توده های کارگر قادر نیستند کمکی به خود رهایی طبقه ی کارگر برسانند. روشن است که با دست خالی نمی شود کمونیزم ساخت، بلکه باید از مصالح مادی و انسانی ای استفاده کرد که سرمایه داری بوجود آورده است؛ اما نه زیر سلطه ی افکار غیر پرولتری. واضح است که کارگران نمی توانند از عادات خرده بورژوازی، ایدئولوژی های پوسیده و نفوذ بورژوازی بلافاصله و با معجزه و به حکم مریم مقدس و به دستور شعار و قطع نامه و به فرمان دست بکشند. پرولتاریا _آن هم پرولتاریای متشکل و منضبط_ در جریان یک مبارزه ی طولانی و سرسخت بر این بلا تدریجا غلبه می کند. وظایفی که رادیکال های راحت طلب آن را با غرور و سبک مغزی بچه گانه به یک حرکت دست از گردن خود دور می اندازند. پیشگام انقلابی، کسی است که جلوتر از بقیه گام برمی دارد نه آن کس که دست و دلبازانه این نام را بر خود نهاده باشد. و اگر هدف از کار علنی برقراری ارتباط وسیع با توده هاست، امتناع کردن از آن معنایی جز سپردن توده های ناآگاه زحمتکشان به دست گروههای ارتجاعی و بخش های ملی و مذهبی بورژوازی نیست. پیشرو کارگری باید در جایی کار کند که توده ها _خصوصا توده های ناآگاه_ حضور دارند، در غیر اینصورت با سربند هیچ شعار پر طمطراقی، داغ فرقه گرایی از پیشانی اش پاک نمی شود.

فعالینی که مبارزه ی قانونی را از اساس رد می کنند، نمی توانند ادعای عبور از قوانین را داشته باشند؛ چرا که با مطرود دانستن مبارزه ی قانونی، قوانین همچنان سفت و سخت سرجای خودشان باقی می مانند و مخالفین کار قانونی هم خواسته یا ناخواسته در چهارچوب همین قوانین زندگی می کنند؛ تنها چیزی که این وسط از طرف آنها زیر پا گذاشته می شود مبارزه ی قانون مند است. این عده، غلبه بر قانون را به معنی “قانون را در مخیله ی خود برانداختن” ترجمه کرده اند؛ قوانینی که همین امروز پایه های جامعه ی طبقاتی را شکل داده اند. حال آنکه عقب راندن قانون در نتیجه ی انقلاب یا تغییر توازن قوا در عالم واقع صورت می گیرد. کوشش این فعالین برای فرار از شیوه ی کار علنی _که ناخوشایند و دشوار به نظر می رسد_ می تواند طبعات زیانباری به دنبال داشته باشد؛ چنین کوششی که بعضا افکار آنارشیستی را با خود حمل می کند و از مسئولیت های امروز می گریزد، به این امید دارد که در لحضه ی انقلاب همه ی کاستی ها را جبران می کند! غفلت امروز از وظایف و موکول کردن همه ی کارها به روز واقعه، شکستی حتمی به دنبال دارد. شکستی که انقلابی ترین مدعیان، یعنی کسانی که دچار چپ روی های کودکانه شده اند، مسئول آن اند.

مخالفت با مبارزه ی علنی، مبارزه ای که قادر است از مرزهای مبارزه ی قانونی عبور کند، در درک غلط از رادیکالیسم مبارزه ی طبقاتی ریشه دارد. آندسته از فعالین که مثل کبک سرشان را زیر برف کرده اند، خود را در پیله هایی سرخ محصور ساخته، لقب رادیکال را یدک می کشند و در حالی که تماشاگران پرحرف جدالهای طبقاتی هستند، ذره ای از هویت ساختگی و رادیکالیسم بی ثمرشان پا پس نمی کشند.

رادیکال های منزوی هیچ دردی از طبقه ی کارگر دوا نمی کنند. رنج و مشقت کارگران به نیروی مادی و با راهبری پیشگامان خودشان پایان می یابد. تنها زمانی که “سلاح انتقاد” به “انتقاد به وسیله ی سلاح مبارزه” ارتقا پیدا کند، یعنی زمانی که متشکل و توده گیر شده باشد می توان از نیروی مادی سخن گفت. کارل مارکس در “مقدمه بر نقد فلسفه حقوق هگل” رادیکال بودن را اینگونه تعریف می کند: «سلاح انتقاد یقینا نمی تواند جایگزین انتقاد بوسیله اسلحه شود. قدرت مادی را باید به وسیله نیروی مادی سرنگون کرد. ولی تئوری هم به مجرد اینکه توده گیر شود به قهر مادی مبدل میگردد. تئوری زمانی می تواند توده گیر شود که توده ها محمل تظاهر آن گردد و توده ها زمانی محمل تظاهر تئوری میشوند که تئوری رادیکال باشد. رادیکال بودن یعنی دست به ریشه مسائل بردن و برای انسان ریشه خود، انسان است.» به بیان مارکس، تئوری زمانی به یک نیروی مادی تبدیل می گردد که توده های مردم را جلب کرده باشد، و زمانی در مردم تحقق می یابد و توده را جلب می کند که نیازهای آنها را برآورده سازد. در این صورت تئوری ای رادیکال شده است، که از گفتار و سخن انتقادی به نیرویی مادی تبدیل شده باشد؛ قدرتی که بتواند عملا دست به ریشه ببرد. رادیکالیسم به معنای گفتن حرفهای پر زرق و برق و تند و تیز نیست. منظور از دست به ریشه بردن سر دادن شعار نیست. تنها هنگامی می توانیم ادعای رادیکالیسم را داشته باشیم که نیرو و ابزار مادی دست به ریشه بردن را ساخته باشیم؛ وگرنه ژست رادیکال گرفتن از هر فرقه ی منفعل و کوچکی برمی آید.

فرقه گرایان، سخن آرائی و عتاب و خطاب های خشماگین شان را با دامن زدن به سیاست انتظار _سیاست انقلابی مانند و منفعل_ مخلوط می کنند. کارگران در انتظار آن نخواهند نشست، تا تشکل های شسته و رفته ی سرخ از آسمان به زمین بیافتد و مصالح و نسخه های ذهنی پیروزی سوسیالیسم از زیر خاک یا از مخیله ی مخترعان سر در بیاورد. از آنجا که مبارزه برای پرولتاریا _مبارزه بر سر نان، کار، درمان، مسکن و آزادی_ ریشه در زندگانی اش دارد، و یک ضرورت است بر سر بقا نه صرفا انتخابی برای بهتر زیستن؛ پس ناچار است به امکان پذیرترین راههای جدال و دم دستی ترین تشکل ها پناه ببرد. عرصه ها و تشکل هایی از مبارزه که قادر باشند حتی قسمتی از نیازهای کار و زندگی کارگران را بر طرف کنند، حتی اگر این نیازها کوچک باشند و برای مدت کوتاهی رفع شوند، از وعده هایی که در مورد سوسیالیسم داده می شود اقبال بیشتری دارند. کارگران نیز تنها با حضور در پیکار و پیشرفت در مبارزه، با ایمان و اعتماد به نفسی که به دست می آورند، افق های روشن تر و مرتفع تری را تصور می کنند. پرولتاریا در این راه، از واقعیات مبارزه آغاز می کند نه ایده آل های ذهنی این یا آن مصلح اجتماعی. طبقه ی کارگر نبرد کنان در میدان مبارزه بالنده خواهد شد نه در کلاس درس و محفل این یا آن دانشمند مارکسیست. توده های زحمتکش بدون ترس از اشتباهات و شکست ها، بدون ترس از انتقادات و خرده گیری ها، بدون ترس از کج روی ها و عقب نشینی ها، راه پیشروی را با تحمل سختی ها و هزینه هایش خواهند گشود. صادق ترین، آگاه ترین و جسورترین پیشگامان این مبارزه، بنا به ضرورت حزب پیشرو انقلابی پرولتاریا را می سازند. و تنها برای تشکیل حزب است که کمونیستها و صرفا کمونیستها گرد هم می آیند. با این وجود، حتی حزب انقلابی هم در دوره هایی _دوران انقلاب_ دروازه های ورود به حزب را می گشاید و از سختی گیری در پذیرش عضو می کاهد. از سوی دیگر، حزب همچون یک سازمان غیر قانونی، اگر نتواند فعالینش را در کار قانونی سازمان دهد و از آن طریق با توده های وسیع کارگران و مطالباتشان پیوندی تنگاتنگ برقرار کند، چگونه قادر به رهبری کردن یا تأثیر گذاری بر جنبش توده ای خواهد بود? بنابراین ضروری است که مابقی تشکل های مبارزاتی پرولتاریا، در میان توده ها _توده های کمونیست و غیر کمونیست_ بوجود بیاید، که نحوه ی رهبری شدن این سازمان ها به دخالت گری مؤثر سوسیالیست ها _نه صرفا حمایت گری_ در کشاکش مبارزه ی طبقاتی بستگی دارد. کمونیست ها هیچ کجا صفوفی جدا از صف کارگران نمی سازند؛ حزب انقلابی جدا یا بر بالای سر توده ها قرار نمی گیرد. حزب انقلابی حزبی است که پیشروان طبقه را در خود سازمان می دهد؛ از آگاهی بدست آمده در مبارزه ی طبقاتی محافظت می کند؛ در کوران نبرد جمع بندی ها را به انجام می رساند؛ نقاط ضعف و قوت را هم در صفوف خودی و هم در صفوف دشمن مشخص می کند؛ و با تحلیل و شناخت دقیق از سطح مبارزه، گام بعدی و چگونگی برداشتن این گام را نشان می دهد.

١٠. بایدها و نبایدهای مبارزه ی قانونی

همانطور که گفتیم مبارزه ی قانونی زیر مجموعه و بخشی از مبارزه ی علنی است. به پیروزی رساندن حرکت علنی، در گرو اثبات حقانیت خواسته ها در مقیاس توده ای است. مطالبات حرکت علنی باید از نیازهای زندگی و مبارزه ی کارگران و زحمتکشان برخواسته باشد و امکان برآورده شدنشان در مدت زمانی نه چندان طولانی وجود داشته باشد. حرکت علنی به رهبران معتبر و صاحب نفوذ در جامعه نیاز دارد، رهبرانی کاردان که تعصب و افراطی گری را کنار گذاشته و انسانهایی مسئول باشند. حرکت علنی مستلزم حفظ اتحاد و ارجحیت دادن منافع عمومی به منافع گروهی و سازمان پرستانه است. حرکت علنی با تثبیت هر دستاورد و پیروزی ای که به دست می آورد نیرو و اعتماد به نفس پیشروی های بعدی را تأمین می کند.

لنین در مقاله ی “مارکسیسم و رویزیونیسم” کار قانونی را به داشتن افق انقلاب مشروط می کند: «تنها در پرتو مبارزه برای سرنگونی حکومت مطلقه، تنها به نام این مبارزه، کار سوسیال دمکراتیک (انقلابی) در سازمانهای قانونی واقعا ممکن است. تنها به نام مبارزه برای خواستهای انقلابی تخفیف ناپذیر پرولتاریا، تنها در پرتو برنامه و تاکتیک های مارکسیسم انقلابی است که سوسیال دمکراتها می توانند از کلیه ی امکانات قانونی استفاده ی واقعا موفقی بکنند، می توانند و لازم است که با عزم راسخ از این امکانات دفاع کرده و آنها را به استحکاماتی برای کار حزبی بدل کنند.»

بنابراین، هدف یک انقلابی از مبارزه ی قانونی، در نهایت عبور از قوانین است. اما این هدف از قانون مندی های مبارزه تبعیت می کند. صحبت از شرایطی است که قدرت حاکمه قادر به حکمرانی است و هنوز قدرت دوگانه ای بوجود نیامده است؛ صحبت از جوامعی است که دیکتاتوری هیچ گونه حقوق و آزادی های دمکراتیکی را به رسمیت نمی شناسد؛ آزادی اندیشه، آزادی ایجاد حزب و تشکل وجود ندارد، و هر پیشرو کارگری ای را به جرم تبلیغ علیه نظام، اقدام علیه امنیت ملی و… در زندان می افکنند. در چنین موقعیتی مبارزه ی قانون مند حکم می کند که برای تغییر توازن قوا از تمامی امکانات و پوشش ها به نحو احسن استفاده کرد. مبارزه ی قانونی یکی از این اشکال مبارزه ی علنی است. مبارزه ی قانونی امکان متشکل شدن فعالین، ارتباط وسیع با توده ها، آموزش دادن و آموزش دیدن، کادر پروری و در یک کلام تغییر موازنه ی قدرت را به نسبت فراهم می کند. به این اعتبار، مبارزه ی قانونی شرایط نفی خود _اعتلای مبارزه و عبور از قانون_ را بوجود می آورد.

این اشتباهی نابخردانه است که کمونیست ها، با مطرود دانستن کلی شکلی از مبارزه خود را از امکانات آن شکل مشخص از نبرد محروم کنند. کشنده تر از آن این است که، شکلی از نبرد را که در شرایط مادی مشخصی کارآمد است، به اصول و قاعده ای کلی و خدشه ناپذیر تبدیل کرد؛ طوری که تغییر شکل پیکار را به وقت ایجاب ضرورت و در شرایط متفاوت مانع گردد. هیچ موضوعی مطلق و قابل تعمیم به تمامی شرایط و موقعیت ها نیست؛ درست بودن موضوعی در شرایط مشخصی، دلیلی برای درست بودن آن در همه ی موقعیت ها نیست. برعکس، نادرست بودن بحثی در شرایطی مشخص، نمایانگر نادرست بودن آن در دیگر موقعیت های متفاوت نیست. صحت و سقم بکاربردن هر شکلی از فعالیت را واقعیات و توازن واقعی قوای طبقاتی تعیین می کند. اما از آنجا که انقلاب همیشه ناگهانی است، نه آنگونه که ما انتظارش را می کشیم؛ به همین رو هر لحضه آماده بودن برای اقدام مقتضی و اتخاذ تاکتیک های درست و به موقع، تنها ضمانت موفقیت در نبرد است.

با این وصف، نباید “کار علنی” را با “علنی کاری” اشتباه گرفت. داشتن برنامه ای برای کار در مقیاس توده ای و در سطح علنی، با علنی کاری و در معرض تماشا قرار دادن فعالیت تفاوتی اساسی دارد. علنی کاری سمی مهلک در مبارزه است. حتی در کار علنی نیز مخفی کاری هایی لازم است که اگر رعایت نشود منجر به هزینه های جبران ناپذیری خواهد شد. چه رسد به آنکه کار مخفی را بدون لحاظ کردن اصول پنهان کاری و با آلوده شدن به سهل انگاری و علنی کاری پیش برد. وضعیت عمومی و موازنه ی قدرت تعیین می کند که چه نوع فعالیتی مخفی کاری است و چه نوع فعالیتی علنی. معنای این فعالیتها سیال اند و پیوسته در حال تغییر هستند؛ فعالیتی که اکنون علنا انجام می شود ممکن است در نتیجه ی عقب نشینی انقلابیون به فعالیتی مخفی تغییر شکل دهد؛ و فعالیتی که امروز تنها در قواره ی مخفی امکان پذیر است با به هم خوردن توازن قوا به سود انقلابیون، قادر است علنا به بورژوازی تضعیف شده تحمیل شود. توازن قوایی که در سطح سراسری متحول می شود. اما تا قبل از به هم خوردن موازنه ی قدرت این اصل را نباید نادیده گرفت: آنجا که با هویت علنی مبارزه می کنید اهداف قانونی را پیگیری کنید _مگر آنکه توازن قوا به نفع شما باشد_ و آنجا که می خواهید فعالیت غیر علنی یا غیر قانونی داشته باشید خارج از ظرف علنی، مخفیانه و بدون لو دادن هویت تان کار کنید. ترکیب هوشمندانه ی مبارزه ی علنی با مبارزه ی نیمه مخفی، امکان مانور سیاسی _عقب نشینی و پیشروی های ضروری_ را بوجود می آورد، نیروی سرکوب را از رصد کردن بخشی از فعالیت های انقلابیون و ظرفیت هایشان درمانده می کند، فرصت بازسازی را پس از حمله زنده نگه می دارد، و مزیت غافلگیری را به وقت اقدام حفظ می کند.

اما در هر مبارزه ای (مخفی، علنی، قانونی…) مخاطراتی وجود دارد که فعالیت در عرصه ی قانون نیز از این قاعده مستثنی نیست. مبارزه ی قانونی با دقت و ریز بینی های پیشروان به ثمر می رسد؛ پیشروانی که نقاط ضعف و تهدیدهای این عرصه را به خوبی می شناسند و آنها را خنثی می کنند. هدف نهایی فعالینی که تلاش می کنند در چهارچوب قوانین و با استفاده از شکاف ها و پتانسیل های موجود، مبارزه ای را سازمان دهند نباید درجازدن و ماندن در چهارچوب قانون باشد. فعالین عرصه ی قانونی نباید این شکل مبارزه را به روال همیشگی فعالیت تبدیل کنند. مبارزه ی قانونی نباید منجر به رفرمیسم شود و افق انقلاب را به محاق بسپارد. مبارزه ی قانونی نباید کارگران را نسبت به دولت طبقاتی متوهم، یا آنها را به سیاهی لشکر جنگ جناح های حاکم تبدیل کند. این مبارزه نباید رخنه ای ایجاد کند که دولت بورژوازی بتواند از آن طریق جنبش و تشکل مبارزاتی کارگران را در جامعه بی اعتبار سازد. افق مبارزه ی قانونی نباید به قانون بازی سرمایه داران محدود شود. مبارزه ی قانونی باید به نسبت توازن قوای عمومی پیشروی کرده و از رزم توده ها عقب نماند. نهایتا، این هنر پیشروان کارگری است که تعیین می کند چگونه پیروزی های مبارزه ی قانونی را به عبور از قانون و به انقلاب سوسیالیستی گره بزنند. پیشروانی که جنبش های مطالباتی را برای تقویت جنبش انقلابی به کار می گیرند.

١١. انقلاب مرد! زنده باد انقلاب!

برای بررسی مفهوم انقلاب ابتدا باید موقعیت انقلابی را توضیح داد. بگذارید نخست برای پاسخ دادن به دو سؤال در این زمینه به سراغ لنین برویم. سوال اول، آیا انقلاب بدون موقعیت انقلابی امکان پذیر است؟ سوال دوم، علائم یک موقعیت انقلابی چیست؟

لنین در اثر “سقوط انترناسیونال دوم” می نویسد: «یک مارکسیست نمی تواند در این موضوع شکی داشته باشد که انقلاب بدون موقعیت انقلابی غیرممکن است. در ضمن هر موقعیت انقلابی به انقلاب ختم نمی شود. عموماً علایم یک موقعیت انقلابی چیست؟ مطمئناً اشتباه نخواهیم کرد اگر به سه علامت عمده زیر اشاره کنیم:

اول: طبقات فرمانروا امکان نداشته باشند فرمانروائی خود را به شکل تغییر نیافته حفظ کنند؛ بحران در میان “بالایی ها” یعنی بحران سیاست طبقه فرمانروا موجب پیدایش شکافی می شود که ناخرسندی و برآشفتگی طبقات ستمدیده در آن راه می یابد. برای شروع انقلاب معمولا کافی نیست که “پایینی ها نخواهند” بر روال سابق زندگی کنند، بلکه علاوه بر آن لازم است که “بالایی ها هم نتوانند” بر روال سابق زندگی کنند.

دوم: تشدید بیش از حد عادی فقر و بدبختی طبقات ستم زده.

سوم: ترفیع قابل ملاحظه ناشی از علل پیش گفته فعالیت توده ها که در دوران “آرام” به آرامی می گذارند غارتشان کنند ولی در ادوار طوفانی چه تحت تأثیر مجموع بحران و چه به وسیله خود “بالایی ها” به میدان عمل تاریخی مستقل کشانده می شود.

بدون این تغییرات عینی، که نه تنها از اختیار گروهها و احزاب جداگانه بلکه از اختیار طبقات جداگانه هم مستقل می باشند _به عنوان یک قانون عمومی_ انقلاب غیرممکن است. چنین موقعیتی در سال ١٩٠۵ در روسیه و در تمام دوران انقلاب در غرب وجود داشت. اما آن موقعیت همچنین در سالهای شصت در قرن اخیر در آلمان و در سالهای ١٨۵٩−٦١ و ١٨٧٩−٨٠ در روسیه وجود داشت اگر چه در این حالات، انقلابی به وقوع نپیوست. چرا؟ بخاطر اینکه هر موقعیت انقلابی باعث انقلاب نمی گردد. در چنین شرایطی فقط وقتی انقلاب به وقوع می پیوندد که علاوه بر تغییراتی که در بالا ذکر شد، تغییری ذهنی هم اضافه گردد. یعنی قدرت طبقه انقلابی برای به انجام رساندن عملیات توده ای انقلابی به قدر کافی قوی باشد تا بتواند دولت قدیم را _که حتی در دوره بحران هم اگر سرنگون نشود به خودی خود سقوط نمی کند_ خرد (و یا جابجا) کند.

اینها نظرات مارکسیستی درباره انقلاب می باشند، نظراتی که بارها تکامل یافته اند، به وسیله تمام مارکسیستها بدون بحث قبول شده اند و برای ما روسی ها در تجربه ١٩٠۵ به طریق تکان دهنده ای اثبات شده اند.»

لنین در متن بالا نشان می دهد که برای پیروزی انقلاب به دو عنصر عینی و ذهنی انقلاب نیاز است. عنصر عینی که در نتیجه بحران ذاتی سرمایه داری مهیا می شود، خارج از اراده ی انقلابیون و حتی خارج از اراده ی توده هاست. برعکس آنارشیست ها، ما باور داریم که شرایط انقلابی همیشگی نیست و انسانها نمی توانند به صورت اراده گرایانه و صرفا با تهییج و شوراندن توده ها، شرایط مادی انقلاب را بوجود بیاورند، این شرایط بارها و بارها در نتیجه ی بحرانهای [ذاتی] اقتصادی و اجتماعی سرمایه سر می رسد. اما برای به سرانجام رسیدن انقلاب باید عنصر دوم هم مهیا شود. تأمین عنصر ذهنی که وظیفه ی اصلی آن بر دوش پیشگام است، عبارت است از: آگاهی، تشکل و رهبری در مقیاس توده ای. برعکس، آنارشیست ها و جنبش فاشیستی به تحریک توده های بی شکل اتکا دارند. کمونیسم با ایده ی بلانکیستی که شتابزده تلاش می کند قدرت سیاسی را توسط یک اقلیت تصرف کند، زمین تا آسمان تفاوت دارد. کمونیسم جنبشی است که توده ها را برای کسب قدرت سیاسی آماده و انقلاب سوسیالیستی را رهبری می کند. ببینیم مارکس و انگلس در مورد توشه و آذوقه ای که باید پیشروان دوش به دوش توده ها برای رهبری کردن خیزش های احتمالی آماده کنند، چیست? و آیا آمادگی در سطح محلی می تواند موفقیت انقلاب را تضمین کند?

کارل مارکس و فردریک انگلس در “مانیفست حزب کمونیست” نتیجه ی واقعی مبارزه ی کارگران را اتحاد دائما گسترش یابنده ی کارگران می دانند: «کارگران شروع می‌‌کنند ائتلاف‌هائی را عليه سرمايه داران به وجود آورند و در دفاع از مزدِ کارشان متحداً عمل کنند. آنان خود انجمن‌هائی دائمی تأسيس می‌‌کنند تا در خيزش‌های احتمالی، توشه و آذوقه‌ای داشته باشند. اينجا و آنجا هم مبارزه تبديل به شورش می‌شود. گاه به گاه کارگران پيروز می‌شوند، اما فقط بطور گذرا. نتيجۀ واقعی مبارزات آنان، موفقيت فوری نيست، بلکه اتحادِ دائماً گسترش‌يابنده کارگران است. توسعۀ وسائل ارتباطی که از صنعت بزرگ زاده می‌شوند و کارگرانِ مناطق مختلف را با هم مرتبط می‌سازند، به اين اتحاد کمک می‌کنند. صرفاً همين ارتباط لازم بود تا مبارزات محلی متعدد با خصلت يکسان، بصورت يک مبارزه سراسری، يک مبارزه طبقاتی، متمرکز شود. اما هر مبارزه طبقاتی، يک مبارزه سياسی است.»

با فرا رسیدن دورانی که زیردستان، به جهنم و بی حقوقی اعمال شده تمکین نکنند؛ دورانی که حکمرانی فرادستان با بحران همه جانبه ی اجتماعی_سیاسی روبرو شود؛ شرایط و امکاناتی برای مبارزه ی پرولتاریا بوجود می آید که پیشتر به خواب هم دیده نمی شد. این دوران، دوران کوشش های خستگی ناپذیر است، دورانی که کارگران می توانند تاریخ را رقم بزنند. موقعیت انقلابی، پتانسیل کسب بیشترین دستاوردها را برای ستمکشان جامعه میسر می کند و حزب پیشرو با بر پا کردن جنبش آگاهانه ی انقلابی و عبور از جنبش خودبخودی، انقلاب را رهبری می کند. راه میانه ای برای انقلابیون وجود نخواهد داشت؛ یا با پیروزی سوسیالیسم، استبداد و دیکتاتوری بورژوازی به زباله دان تاریخ فرستاده می شود، یا همه چیز از دست خواهد رفت. از یاد نبریم که تاریخ نشان داده است: هزینه ی مبارزه نکردن و تسلیم شدن به مراتب بیش از هزینه ی مبارزه کردن است؛ حتی اگر هر دو به شکست منجر شوند. شکستی که بعد از مبارزه آشکار شود، بذرهای مقاومت را زنده نگه می دارد؛ اما شکستی که با هزیمت کردن همراه باشد، زمینی سوخته با آیندەی سیاه بردگی را بر جای می گذارد. در انقلاب های ١٨۴٨ اروپا و ١٨٧١ پاریس مارکس گفت، در انقلاب لحضاتی وجود دارد که تسلیم به دشمن بدون مبارزه تأثیر مخرب تری بر روحیه ی توده ها دارد تا شکست در مبارزه.

والتر بنیامین گفته است: «(ظهور) فاشیسم همیشه در شکست انقلاب ریشه دارد.» اگر فاشیسم پیروز شود، مخالفین فعال و منفعل اش را به یکسان از لبه ی تیغ می گذارند؛ اولی در جنگی قهرمانانه که احتمال پیروزی در آن وجود دارد جان می بازد، و دومی با خفت و سرافکندی می میرد. به تعبیر هنرمند سوسیالیست آلمانی، برتولت برشت: «کسی که موقع شروع مبارزه کنج خانه می خزد و می گذارد دیگران برای خودشان بجنگند؛ باید به هوش باشد، زیرا کسی که در مبارزه سهمی ندارد از ناکامی ها حتماً سهمی خواهد برد. حتی کسی که بخواهد از مبارزه تن بزند باز هم از مبارزه تن نزده؛ زیرا کسی که در جبهه ی دوست در کنارش مبارزه نکرده بی شک مبارز جبهه ی دشمن و همرزم اوست.» برای غلبه بر فاشیسم راهی جز به اتمام رساندن انقلاب وجود ندارد، چرا که به گفته ی بنیامین: «در صورت پیروزی دشمن حتی مردگانمان هم ایمن نخواهند بود». لوئی آنتوان لئون دو سن ژوست انقلابی، سیاست‌مدار فرانسوی نیز در توصیف انقلاب کبیر فرانسه گفت: «کسانی که انقلاب را نیمه‌تمام انجام می‌دهند، در واقع گور خودشان را کنده‌اند.»

خطر فاشیسم در بیخ گوش ماست. فاشیسم از سلاح و پول و رسانه نیرو می گیرد و هژمونی خود را بر توده ی بی شکل و ناآگاه حاکم می کند. در مقابل، قدرت سوسیالیست ها در تئوری علمی و برنامه های عملی و انقلابی است. و اینکه پیشگام خود را در میان توده ی سازمان یافته و آگاه متشکل کند. در فقدان پیشگام، شکست انقلابیون حتمی است. بگذارید درسهای لنین برای نیروی پیشرو را با هم مرور کنیم. لنین با اشاره به این موضوع که وقوع یا عدم وقوع انقلاب تنها به ما بستگی ندارد در مقاله ی “رفرمیسم در جنبش سوسیال دمکراتیک روسیه” می افزاید: «عمل مستقل تاریخی توده‌ها که هژمونی بورژوازی را به دور می‌اندازند یک بحران “قانون اساسی” را به یک انقلاب تبدیل می‌کند. بورژوازی از انقلاب هراس و نفرت دارد؛ پرولتاریا، از سوی دیگر، به توده‌های مردم اعتقاد به اندیشۀ انقلاب را می‌آموزد، وظایف آنرا توضیح می‌دهد و توده‌ها را برای نبردهای جدید انقلابی آماده می‌کند. اینکه آیا، کی و تحت چه شرایطی انقلاب مادیت خواهد یافت به ارادۀ یک طبقۀ بخصوص بستگی ندارد؛ اما کار انقلابی در میان توده‌ها هرگز هدر نمی‌رود. این تنها نوع فعالیتی است که توده‌ها را برای پیروزی سوسیالیسم آماده می‌کند. این الفبای ابتدایی حقایق سوسیالیسم را نباید فراموش کرد.»

لنین به نقل از “خصلت و اهميت جدل ما بر عليه ليبرالها” حیاتی ترین وظیفه ی پیشگام و هدف حزب انقلابی را فرموله می کند: «اساسی ترين مسئله ما اين است که هيچ تغييری در جهت بهبود اوضاع امکان ندارد مگر اينکه توده ها از لحاظ سياسی آگاه، کاملا هشيار و واقعاً مصمم باشند… . مادام که توده ها مشتاق، از لحاظ سياسی آگاه، کاملا هشيار، فعال، مصمم و مستقل نباشند مطلقاً در هيچ زمينه ای چيزی انجام شدنی نخواهد بود.» هدف برنامه ی قشر پیشرو، رشد آگاهی کارگران است. هدف سازماندهی توده است. بر این اساس، برنامه باید به حیاتی ترین نیازهای توده پاسخ بدهد. کدام نیاز حیاتی?

١. نیاز کارگران در محل کار

٢. نیاز کارگران در محل زندگی و محلات کارگری

٣. نیاز کارگران در مبارزه ی روزانه شان

نیروی پیشرو با پاسخ دادن به این احتیاجات توده است که انگیزه و اشتیاق کارگران بی تفاوت را به آگاه شدن زنده می کند. لنین در “پيشنويس و توضيح برنامه‌ای برای حزب سوسيال دمکرات” خیلی مختصر می نویسد: «و بنابراین کمکی که حزب سوسیال-دمکرات می‌تواند به مبارزۀ طبقاتی کارگران بنماید باید: “در جهت رشد و توسعۀ آگاهی طبقاتی کارگران با یاری آنها در نبرد برای حیاتی‌ترین احتیاجاتشان باشد”.»

ولادیمیر لنین، شرط پیروزی انقلاب را در ده برابر و حتی صد برابر شدن نیروی پیشرو می داند، نیروی که بلافاصله، امر ایجاد حزب پیشگام انقلابی را در دستور کارش قرار می دهد: «انقلاب، بدون یک بحران ملی عمومی که هم استثمارشوندگان و هم استثمارگران را در بر گیرد غیر ممکن است. در نتیجه، برای پیروزی انقلاب باید کوشید که اولاً اکثریت کارگران آگاه، متفکر و از لحاظ سیاسی فعال، به طور کامل به ضرورت انقلاب پی ببرند و آماده باشند در راه آن جان ببازند. ثانیاً، طبقات حاکمه به آنچنان بحران دولتی دچار شده باشند که حتی عقب مانده‌ترین توده‌ها را نیز به سیاست جلب نمایند. نشانه‌ی هر انقلاب واقعی آن است که عده‌ی نمایندگان قادر به مبارزه‌ی سیاسی در بین توده‌ی زحمتکش و ستمکشی که تا آن زمان در بی‌حالی به سر می‌بردند، به سرعت ده برابر و یا حتی صد برابر شود و دولت را تضعیف نماید و سرنگونی سریع آن را برای انقلابیون ممکن گرداند.»

در نبود نیروی پیشگام سازمانیافته و نیرومند، این نگرانی وجود دارد که کارگران به گوشت دم توپ اهداف و رقابت های موجود در بین گروههای سرمایه دار و انواع گوناگون سوسیالیست ها غیر علمی تبدیل شوند. تنها راه رفع این نگرانی بالا رفتن آگاهی خود کارگران و متشکل شدن پرولتاریا است. کارل مارکس به نقل از “نامه به فردریچ بولت ۱۸۷۱‌” هشدار می دهد که اگر طبقه ی کارگر برای جدال آشتی ناپذیر با بورژوازی آموزش نبیند و سازمان نیابد، به بازیچه ی سیاستمدران و کارت بازی ای در دست طبقات حاکم تبدیل می شود: «جایی که طبقه کارگر هنوز تا این حد سازمان یافته نیست که به یک مبارزه قاطع در تقابل با قدرت جمعی، یعنی، نیروی سیاسی طبقات حاکم دست بزند، او باید به‌ هر قیمت برای این نبرد از طریق آژیتاسیون مداوم علیه این قدرت و برخورد سازش‌ناپذیر و آشتی‌ناپذیر بر علیه قدرت سیاسی طبقه حاکم، آموزش ببیند و تربیت شود. در غیر این صورت، طبقهٔ کارگر به عنوان کارت بازی طبقات حاکم در دست آن‌ها باقی می‌ماند، همان‌طور که انقلاب سپتامبر در فرانسه نشان داد و همان‌طور که به درجه معینی، گلادستون (Glastone) و شرکاء در انگلستان تاکنون بطور موفقیت آمیزی در این بازی دادن‌ها دخیل بوده‌اند.»

موقعیت های انقلابی و جنبش انقلابی به طور اجتناب ناپذیر با افت و خیزهایی روبرو می شوند. هر بار که مبارزه ی آشکار انقلابی توده ها، زورش به بورژوازی نمی رسد، و هر بار که جنبش انقلابی در فقدان رهبری سیاسی حزب پرولتاریا با شکست روبرو می شود؛ صداهایی از سر ناامیدی و محکوم کردن افق انقلاب بلند می شود. اما ما فقط به یک ندا گوش می سپاریم: ندای طبقه ی انقلابی پرولتاریا که در روزهای مرگ انقلاب، شعار “زنده باد انقلاب” را سر می دهد و بار دیگر پیروزی انقلاب را تدارک می بیند. صدایی که می گوید: «به طور قطع، کار انقلابی در میان توده ها هرگز هدر نخواهد رفت.»

روند پختگی طبقاتی کارگران یک پروسه است. پروسه ای که در دل مبارزات روزمره ی این طبقه به پیش می رود. با این حال تحولات گاه آهسته و تدریجی اتفاق می افتند و گاه تند و سریع. وقوع انقلاب بزرگترین تحول در آگاهی پرولتاریا است. رفرمیست ها در مبارزات روزمره ی کارگران شرکت می کنند و در راه آگاه کردن این طبقه گام برمی دارند. اما کدام آگاهی? آگاهی تردیونیونی (صنفی) و آگاهی اکونومیستی (اقتصاد باورانه). اعتصابات و اعتراضات باید توازن قوا را برای به پیروزی رساندن افق انقلاب سوسیالیستی تغییر دهند، اما اگر تحت رهبری رفرمیسم باشند با کمترین امتیازات، و با امتیازاتی که خیلی زود باز پس گرفته می شوند خاموش خواهند شد. رفرمیست ها انقلاب را از صحنه ی تاریخ حذف کرده اند. اما طبقه ی کارگر برای رهایی باید از آگاهی رفرمیستی جدا شود و به آگاهی سیاسی و انقلابی دست پیدا کند. این آگاهی معرف سوسیالیسم علمی است. بخش های مختلف کارگران، به صورت همزمان به این سطح از آگاهی نمی رسند؛ رشد آگاهی در میان پرولتاریا نامتوازن است. به همین دلیل عده ای به دلایل مختلف زودتر به آگاهی سوسیالیستی مسلح می شوند و عده ای دیرتر. نهایتا باید گفت که پروسه ی آگاهی امری خودبخودی نیست. این پروسه محصول پراکسیس است. پراکسیس یا عمل آگاهانه مهمترین وظیفه ی پیشگام است؛ و عنصری است که تفاوت پیشرو را نسبت دیگران نشان می دهد. تحولات بزرگ با نیرویی بزرگ میسر می شوند. زمانی که صدها و هزاران پیشرو در میان زحمتکشان پا به میدان بگذارند، و صدها گل از زمین بروید، ضرورت ایجاد حزب انقلابی بوجود می آید. و تنها یک حزب انقلابی متشکل از پیشاهنگان خود طبقه است که می تواند کارگران را رستگار کند.  لنین در این مورد می نویسد:

«تحقق انقلاب، کار یک حزب انقلابی است و نه کار توده ها، که این حزب باید متشکل باشد از یک هسته ی بسیار متمرکز از انقلابیون کاملا حرفه ای. از همین رو چنین تشکیلاتی خارج از کنترل و نظارت طبقه ی کارگر خواهد بود، چرا که این طبقه قادر نیست خود را به سطح عمل سیاست انقلابی ارتقاء دهد، کسب آگاهی سیاسی انقلابی که جای خود دارد.»

انقلاب مرد! زنده باد انقلاب!

مرداد ماه ١۴٠٠

پایان

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate