چرا؟ دفاع از انقلاب قهری و دیکتاتوری انقلابی طبقاتی پرولتارهای مسلح

چرا؟ دفاع از انقلاب قهری و دیکتاتوری انقلابی طبقاتی پرولتارهای مسلح – شوراهای مسلح طبقه کارگر – معیاری حقیقی در وفاداری به مارکس، انگلس، لنین و دیگر تئوریسین های انقلابی کمونیستی است؟

طبقه ی حاکمه کنونی – طبقه بورژوا – طبقه سرمایه دار امپریالیست و هارشده – که بر اساس بهره و در اختیار گرفتن کار بدون دستمزد- اضافه کار – اضافه ارزش – سود سرمایه – که ازگرده ی طبقه کارگر بیرون کشیده می شود، روزگار انگلی و خونآشامی – خفاش خونآشام سیری ناپذیر- خود را سپری می کند، مجهزترین و مسلح ترین دولت کل جوامع طبقاتی تا کنونی را در اختیار دارد. این دولت و ضرورت وجودی آن در اساس از آنجاست که طبقه محکوم – طبقه تولیدگر – طبقه اکثریت – طبقه کارگر- را سرکوب کند، مختنق نماید، بوسیله رواج عقاید و نظرات پوچ و بیهوده مانند دین و مذهب، ناسیونالیسم افیونیُ مست و پاتیل، از خود بیخود نماید، سرودی بر لب و پرچمی بر دوشش نهد و به جنگ برای کشتار خودش – همطبقه ایهایش- بفرستد، تا بهترین شرایط اجتماعی برای طبقه استثمارگر و بهره بردن از کار – نیروی کار – طبقه کارگر فراهم گردد. این دولت از موی سر تا ناخن کوچک انگشت پا غرق در سلاح است،  نمی توان، به هیچ وسیله ی دیگری جز با قهر سازمان یافته  و دسته جمعی طبقه کارگر منهدم کرد و شرایطی آفرید که در آن طبقه کارگر بتواند به بردگی مزدی، یعنی به کارگر بودن خویش پایان دهد و به انسان رها و آزاد مبدل گردد، از آن مهمتر و اساسی تر اینکه طبقه سرمایه دار بوسیله دولت هایش و ویرانی محیط زیست که خود را در زلزله ها، سیل ها، خشک سالی ها، طوفان های بنیادکن، بیماری های واگیر دار مانند کوید – ۱۹ و ۲۴ میلیون کشته و صدها میلیون صدمه دیده تا آخرعمر، بیان می کند، همین الآن با جنگ طلبی اش، هستی طبقه کارگر و نسل انسان را بطور کلی در مظان نابودی حتمی قرار داده است!
من در اینجا نظر کارگران آگاه را در مرحله نخست و در مرحله دوم کلیه ی کسانی که خواهان رهائی از جامعه ای هستند که نابودی بشر و بشریت را در نهایت به ارمغان می آورد- جامعه کنونی – جامعه سرمایه داری امپریالیستی – به بندی از نوشته ی لنین به نام دولت و انقلاب، بند ۴- فصل اول به نام انقلاب قهری و زوال دولت جلب می کنم.
این را از پیش می دانم که این نقل قول به علت طولانی بودن، خسته کننده است، مرا ببخشید، اما به نظر من، ضرورت حیاتی دارد، زیرا که مانند زمان لنین و حتی بدتر از آن، احزاب مدعی سوسیالیست و کمونیست ، از انقلاب قهری کمونیستی و بویژه دیکتاتوری انقلابی پرولتاریای مسلح واقعا گریزان هستند، چیزی که نجات دهنده است، همین انقلاب و دولت برخاسته از درون آنست که متکی بر سلاح در دست کارگران و به هیچ قانونی متکی نیست. چیزی که کارل مارکس در یکی از آخرین نوشته هایش، در سال ۱۸۷۵، نقدی بر برنامه گوتا چنین از آن یاد می کند :
« بین جامعۀ سرمایه دارى و جامعۀ کمونیستى یک دورۀ تحول انقلابى از اولى به دومى وجود دارد. متناظر این دورۀ تحول، یک دورۀ گذار سیاسى نیز هست که دولت در آن چیزى نمى تواند باشد جز دیکتاتورى انقلابى پرولتاریا.
اکنون برنامه [گوتا] نه به این آخرى مى پردازد و نه به سرشت دولت در جامعۀ کمونیستى.»، ترجمۀ سهراب شباهنگ.

نقل قول از لنین :
«

٤. “زوال” دولت و انقلاب قهرى

سخنان انگلس درباره “زوال” دولت چنان دامنه شهرتش وسيع است، آنقدر زياد نقل ميشود و آنقدر ماهيت جعل عادى مارکسيسم و دمساز نمودن آن را با اپورتونيسم برجسته نشان ميدهد که لازم است مفصلا روى آن مکث شود. اينک تمام مبحثى را که اين سخنان از آن استخراج شده است در اينجا ذکر ميکنيم:

«پرولتاريا قدرت حاکمه دولتى را بدست ميگيرد و مقدم بر همه وسايل توليد را به مالکيت دولت در ميآورد. ولى وى با اين عمل، جنبه پرولترى خويش را نيز نابود ميسازد و بعلاوه کليه تفاوتهاى طبقاتى و هرگونه تضادهاى طبقاتى و در عين حال خود دولت دولت بعنوان دولت را نيز نابود ميسازد. براى جامعه‌اى که تاکنون وجود داشته و اکنون نيز وجود دارد، جامعه‌اى که در مجراى تضادهاى طبقاتى سير ميکند، دولت يعنى سازمان طبقه استثمار کننده از آن جهت لازم آمد که شرايط خارجى اين طبقه را در رشته توليد حفاظت نمايد، بعبارت ديگر از آن جهت لازم آمد که بويژه طبقه استثمار شونده را قهرا در آنچنان شرايطى نگهدارد که شيوه موجود توليد براى سرکوب اين طبقه ايجاب ميکند (بردگى، سرواژ، کار مزدى). دولت نماينده رسمى تمام جامعه و مظهر تمرکز جامعه در يک کورپوراسيون مرئى بود، ولى تا جايى چنين جنبه‌اى را داشت که دولت طبقه‌اى بود که در عصر خود يکتا نماينده همه جامعه بشمار ميرفت؛ در عهد باستان دولت برده‌داران يا افراد آزاد کشور، در قرون وسطى – دولت اشراف فئودال و در عصر ما – دولت بورژوازى. و اما هنگامى که دولت سرانجام واقعا نماينده همه جامعه ميگردد، در آن هنگام خود خويشتن را زائد ميسازد. از هنگامى که ديگر هيچ طبقه اجتماعى باقى نماند که سرکوبش لازم باشد، از هنگامى که همراه سيادت طبقاتى، همراه مبارزه در راه بقاء فردى که معلول هرج و مرج کنونى توليد است، تصادمات و افراطهايى هم که ناشى از اين مبارزه است رخت بربندد – از آن هنگام ديگر نه چيزى براى سرکوب باقى ميماند و نه احتياجى به نيروى خاص براى سرکوب، يعنى نه احتياجى به دولت خواهد بود. نخستين اقدامى که دولت واقعا بعنوان نماينده تمام جامعه به آن دست ميزند – يعنى ضبط وسائل توليد به نام جامعه – در عين حال آخرين اقدام مستقل وى بعنوان دولت است. در آن هنگام ديگر دخالت قدرت دولتى در شئون مختلف مناسبات اجتماعى يکى پس از ديگرى زائد شده و بخودى خود بخواب ميرود. جاى حکومت بر افراد را اداره امور اشياء و رهبرى جريان توليد ميگيرد. دولت “ملغى” نميشود، بلکه زوال مييابد. بر اساس همين هم بايد جمله مربوط به “دولت آزاد خلقى” را زمانى از لحاظ تبليغاتى حق حيات داشت ولى در ماهيت امر فاقد پايه علمى بود، ارزيابى کرد. مطالبه به اصطلاح آنارشيستها را هم در باب اينکه دولت در ظرف يک امروز تا فردا ملغى گردد بايد بر روى همين اساس ارزيابى کرد. (“آنتى دورينگ”. “واژگون ساختن دانش بوسيله آقاى اوژن دورينگ”، ص ٣٠١ تا ٣٠٣ از روى چاپ سوم آلمانى).

به جرأت ميتوان گفت از اين مبحث انگلس که مشحون از انديشه‌هاى گرانبهاست تنها چيزى که در احزاب کنونى سوسيال دمکرات عايد انديشه‌هاى سوسياليستى شده است اين است که دولت طبق نظر مارکس، “زوال مييابد” و حال آنکه طبق تعليمات آنارشيستى دولت “ملغى ميشود”. زدن سر و ته مارکسيسم به اين نحو، معنايش تنزل آن به مرحله اپورتونيسم است، زيرا با چنين “تفسيرى” تنها چيزى که باقى ميماند تصور مبهمى است درباره تغيير تدريجى آرام و هموار، درباره فقدان جهش و طوفان، درباره فقدان انقلاب. “زوال” دولت بنا بر مفهوم متداول و شايع و يا، اگر چنين اصطلاحى جايز باشد، بنا بر مفهوم توده‌اى آن، بدون شک اگر نفى انقلاب نباشد سايه افکندن بر روى آن است.

و حال آنکه، چنين “تفسيرى” ناهنجارترين تحريف مارکسيسم و آنهم تحريفى است که فقط بحال بورژوازى سودمند است و از نظر تئوريک مبتنى بر فراموشى مهمترين نکات و ملاحظاتى است که حتى در همان نتيجه‌گيريهاى “کلى” انگلس نيز که ما فوقا آنرا نقل کرديم، خاطرنشان گرديده است.

نخست اين که در همان آغاز اين مبحث، انگلس ميگويد هنگاميکه پرولتار قدرت دولتى را بدست ميگيرد “با اين عمل، دولت را بعنوان دولت نيز نابود ميسازد”. تفکر در معناى اين گفتار “رسم نيست”. معمولا اين مطلب را يا بکلى ناديده ميگيرند و يا آن را چيزى نظير “ضعف هگلى” انگلس ميشمارند. و حال آنکه در واقع در اين سخنان انگلس تجربه يکى از بزرگترين انقلابهاى پرولترى يعنى تجربه کمون سال ١٨٧١ پاريس که در جاى خود مفصلا از آن سخن خواهيم گفت، بطور خلاصه بيان شده است. در واقع انگلس اينجا از “نابودى” دولت بورژوازى بدست انقلاب پرولترى سخن ميگويد، ولى آنچه درباه زوال آن گفته شده به بقاياى سازمان دولتى پرولترى پس از انقلاب سوسياليستى مربوط است. بنا به گفته انگلس دولت بورژوازى “زوال نمييابد” بلکه بدست پرولتاريا ضمن انقلاب نابود ميگردد. آنچه پس از اين انقلاب زوال مييابد دولت پرولتاريا يا نيمه دولت است.

دوم. دولت “نيروى خاص براى سرکوب” است. اين تعريف شگرف و بينهايت ژرف انگلس در اينجا با حداکثر وضوح بيان شده است. و اما از اين تعريف چنين برميآيد که “نيروى خاص براى سرکوب” پرولتاريا بدست بورژوازى، سرکوب ميليونها رنجبر بدست مشتى توانگر بايد با “نيروى خاص سرکوب” بورژوازى بدست پرولتاريا (يعنى ديکتاتورى پرولتاريا) تعويض گردد. معناى “نابودى دولت بعنوان دولت” نيز در همين است. معناى “اقدام” براى به تملک درآوردن وسايل توليد بنام جامعه نيز در همين است. و بخودى خود واضح است که اين چنين تعويض يک “نيروى خاص” (بورژوازى) با “نيروى خاص” (پرولتاريا) به هيچ وجه نميتواند بصورت “زوال” انجام يابد.

سوم. وقتى انگلس از “زوال” و حتى از آن هم رساتر و شيواتر از “بخواب رفتن” سخن ميگويد، بطور کاملا روشن و صريح منظورش دوره پس از “تملک وسايل توليد از طرف دولت بنام تمام جامعه” يعنى پس از انقلاب سوسياليستى است. ما همه ميدانيم که شکل سياسى “دولت” در اين دوران کاملترين دمکراسى است. ولى هيچيک از اپورتونيستهايى که بيشرمانه مارکسيسم را تحريف ميکنند به فکرشان خطور هم نميکند که بنابراين، منظور انگلس در اينجا “بخواب رفتن” و “زوال” دمکراسى است. اين در نظر اول خيلى عجيب ميآيد. ولى اين فقط براى کسى “نامفهوم” است که در اين نکته تعمق نکرده باشد که دمکراسى نيز دولت است و بنابراين هنگاميکه دولت رخت بربست دمکراسى نيز رخت برميبندد. دولت بورژوايى را فقط انقلاب ميتواند “نابود سازد”. دولت بطور اعم يعنى کاملترين دمکراسى فقط ميتواند “زوال يابد”.

چهارم. انگلس پس از طرح حکم مشهور خود حالى از اينکه “دولت زوال مييابد”، فورا در همانجا بطور مشخص توضيح ميدهد که اين حکم، هم عليه اپورتونيستها است و هم عليه آنارشيستها. و ضمنا از حکم مربوط به “زوال دولت” انگلس آن استنتاجى را که عليه اپورتونيستها است مقدم ميدارد.

ميتوان شرطبندى کرد که از هر ١٠ هزار نفرى که درباره “زوال” دولت چيزهايى خوانده و يا شنيده‌اند، ٩ هزار و ٩٩٠ نفر يا اصلا نميدانند و يا بياد ندارند که استنتاجات حاصله از اين حکم را انگلس تنها متوجه آنارشيستها نکرده است. از ده نفر باقى هم به احتمال قوى ٩ نفر نميدانند که “دولت آزاد خلقى” يعنى چه و چرا حمله به اين شعار حمله به اپورتونيستها است. تاريخ اينطور نوشته ميشود! يک آموزش عظيم انقلابى اينطور نامرئى قلب ماهيت مييابد و به مکتب عاميگرى حکمفرما تبديل ميشود. استناجى که عليه آنارشيستها است هزارها بار تکرار شده، مبتذل گرديده و به عاميانه‌ترين طرزى در مغزها فرو شده و استوارى خرافات بخود گرفته است. ولى استنتاجى را که عليه اپورتونيستها است پرده پوشى و “فراموش کرده‌اند”!

“دولت آزاد خلقى” يکى از خواستهاى برنامه و شعار ورد زبان سوسيال دمکراتهاى آلمان در سالهاى هفتاد بود. در اين شعار هيچگونه مضمون سياسى وجود ندارد بجز يک توصيف پرطنطنه خرده بورژوا مآبانه از مفهوم دمکراسى. چون در اين شعار بطور علنى به جمهورى دمکراتيک اشاره ميکردند، انگلس هم در اين حدود حاضر بود از نظر تبليغاتى “براى مدتى” آنرا “موجّه شمرَد”. ولى اين شعار جنبه اپورتونيستى داشت زيرا نه تنها دمکراسى بورژوايى را جلا ميداد بلکه علاوه بر آن از عدم درک انتقاد سوسياليستى از هر نوع دولتى بطور اعم حکايت ميکرد. ما طرفدار جمهورى دمکراتيک هستيم زير در دوران سرمايه‌دارى اين جمهورى براى پرولتاريا بهترين شکل دولت است، ولى ما حق نداريم اين نکته را فراموش کنيم که در دمکراتيک‌ترين جمهورى بورژوايى هم نصيب مردم بردگى مزدى است. وانگهى هر دولتى “نيروى خاص براى سرکوب” طبقه ستمکش است. لذا هيچ دولتى نه آزاد است و نه خلقى. مارکس و انگلس اين موضوع را به کرّات در سالهاى هفتاد براى رفقاى حزبى خود توضيح داده‌اند.

پنجم. در همان تأليف انگلس که استدلال مربوط به زوال دولت را همه از آن بخاطر دارند، استدلالى راجع به اهميت انقلاب قهرى وجود دارد. در اينجا ارزيابى تاريخى انگلس در باره نقش اين انقلاب به يک ستايشنامه واقعى در وصف آن مبدل ميگردد. اين موضوع را “کسى بخاطر ندارد” سخن گفتن درباره اهميت اين انديشه و حتى تفکر درباره آن در احزاب کنونى سوسيال دمکرات رسم نيست و در ترويج و تبليغ روزمره ميان توده‌ها اين انديشه‌ها هيچگونه نقشى بازى نميکند، و حال آنکه اين انديشه‌ها با موضوع “زوال” دولت ارتباط ناگسستنى دارد، و با آن کل موزونى را تشکيل ميدهد.

اينک اين استدلال انگلس:

«… درباره اين که قوه قهريه در تاريخ نقش ديگرى نيز ايفا ميکند» (علاوه بر عامل شر بودن) «که همانا نقش انقلابى است، درباره اين که قوه قهريه، بنا به گفته مارکس، براى هر جامعه کهنه‌اى که آبستن جامعه نوين است، بمنزله ماماست، درباره اين که قوه قهريه آنچنان سلاحيست که جنبش اجتماعى بوسيله آن راه خود را هموار ميسازد و شکلهاى سياسى متحجر و مرده را در هم ميشکند – درباره هيچيک از اينها آقاى دورينگ سخنى نميگويد. فقط با آه و ناله اين احتمال را ميدهد که براى برانداختن سيادت استثمارگران، شايد قوه قهريه لازم آيد – واقعا که جاى تأسف است! زيرا هرگونه بکار بردن قوه قهريه بنا به گفته ايشان، موجب فساد اخلاقى کسانى است که آن را بکار ميبرند و اين مطالب عليرغم آن اعتلاى اخلاقى و مسلکى شگرفى گفته ميشود که هر انقلاب پيروزمندانه‌اى با خود به همراه ميآورد! اين مطالب در آلمانى گفته ميشود که در آن تصادم قهرى، تصادمى که به هر حال ممکن است به مردم تحميل گردد، حداقل اين مزيت را دارد که روح آستان‌بوسى، روحى را که در نتيجه خوارى و ذلت جنگ سى ساله در اذهان مردم رسوخ کرده است، از بين ببرد. و آنوقت اين شيوه تفکر تيره و پژمرده و زبون کشيشانه جسارت دارد خود را در برابر انقلابى‌ترين حزبى که تاريخ نظير آن را نديده است عرضه دارد؟» (ص ١٩٣ چاپ سوم آلمانى، پايان فصل چهارم بخش دوم).

چگونه ميتوان اين ستايشنامه انقلاب قهرى را که انگلس از سال ١٨٧٨ تا ١٨٩٤ يعنى تا زمان مرگ خود، مصرانه به سوسيال دمکراتها عرضه ميداشت با تئورى “زوال” دولت در يک آموزش جمع کرد؟

معمولا اين دو را بکمک شيوه اکلکتيسم جمع ميکنند، يعنى بى‌مسلکانه و سفسطه‌جويانه به دلخواه خود (يا براى خوش آمدن خداوندان مکنت) مطالبى را از فلان يا بهمان مبحث بيرون ميکشند و ضمنا از صد مورد در ٩٩ مورد، و شايد هم بيشتر، همان موضوع “زوال” را در نخستين صف قرار ميدهند. اکلکتيسم جايگزين ديالکتيک ميشود؛ در مطبوعات رسمى سوسيال دمکراتيک زمان ما، اين از عادى‌ترين و شايعترين پديده‌هايى است که در مورد مارکسيسم مشاهده ميشود. يک چنين جايگزين نمودنى البته تازگى ندارد و حتى در تاريخ فلسفه کلاسيک يونان هم ديده شده است. وقتى بخواهند اپورتونيسم را بنام مارکسيسم جا بزنند بهترين راه براى فريب توده‌ها اين است که اکلکتيسم بعنوان ديالکتيک وانمود شود، زيرا به اين طريق رضايت خاطر کاذبى فراهم ميشود و گويى همه اطراف و جوانب پروسه همه تمايلات تکامل، همه تأثيرات متضاد و غيره ملحوظ گشته است و حال آنکه اين شيوه هيچگونه نظريه انقلابى و جامعى براى پروسه تکامل اجتماعى بدست نميدهد.

در بالا متذکر شديم و بعدا با تفصيل بيشترى نشان خواهيم داد که آموزش مارکس و انگلس درباره ناگزيرى انقلاب قهرى مربوط به دولت بورژوازى است. اين دولت نميتواند از طريق “زوال” جاى خود را به دولت پرولترى (ديکتاتورى پرولتاريا) بدهد و اين عمل طبق قاعده عمومى، فقط از طريق انقلاب قهرى ميتواند انجام پذيرد. ستايشنامه انگلس درباره اين انقلاب که کاملا با بيانات مکرر مارکس مطابقت دارد – (پايان کتاب “فقر فلسفه” و “مانيفست کمونيست” را بياد آوريم که چگونه در آن با سربلندى و آشکارا ناگزيرى انقلاب قهرى اعلام شده است؛ “نقد برنامه گتا”[٢٤١] را در سال ١٨٧٥ بخاطر آوريم که تقريبا ٣٠ سال پس از آن نوشته شده و در آنجا مارکس اپورتونيسم اين برنامه را بيرحمانه ميکوبد) – اين ستايشنامه به هيچ وجه “شيفتگى” و سخن آرايى و يا اقدامى بمنظور مناظره نيست. ضرورت تربيت سيستماتيک توده‌ها بقسمى که با اين نظريه و همانا با اين نظريه انقلاب قهرى مطابقت داشته باشد، همان نکته‌اى است که شالوده تمام آموزش مارکس و انگلس را تشکيل ميدهد. بارزترين نشانه خيانت جريانات فعلا حکمفرماى سوسيال شووينيسم و کائوتسکيسم به آموزش مارکس و انگلس اين است که خواه اين جريان و خواه آن ديگرى اين ترويج و اين تبليغ را فراموش کرده‌اند.

بدون انقلاب قهرى، تعويض دولت بورژوايى با دولت پرولترى محال است. نابودى دولت پرولترى و بعبارت ديگر نابودى هر گونه دولتى جز از راه “زوال” از راه ديگرى امکان پذير نيست.

مارکس و انگلس ضمن بررسى هر وضع انقلابى جداگانه و ضمن تحليل درسهاى حاصله از تجربه هر انقلاب جداگانه‌اى، اين نظريات را مفصلا مشخصا بسط ميدادند. ما اکنون ميپردازيم به همين قسمت از آموزش آنها که بدون شک مهمترين بخش آن است.»، دولت و انقلاب، فصل اول، بند آخر، بند۴
توضيحات

[٢٤١] رجوع شود به اثر مارکس “نقد برنامه گتا”. – برنامه حزب کارگر سوسياليست آلمان در کنگره سال ١٨٧٥ گتا پس از متحد شدن دو حزب سوسياليست آلمان يعنى آيزناخيست‌ها و لاسالين‌ها که تا آنزمان دو حزب جداگانه بودند – تصويب شد. برنامه مزبور سراپا اپورتونيستى بود زيرا آيزناخيست‌ها در کليه مسائل بسيار مهم به لاسالين‌ها گذشت کردند و فرمولبنديهاى لاسالين‌ها را پذيرفتند. مارکس و انگلس برنامه گتا را مورد انتقاد کوبنده‌اى قرار دادند. لنین، دولت و انقلاب.

کارگران سراسر جهان متحد، متحزب، مسلح شوید تا در جنگ ناگزیر در پیشارو – جنگ طبقاتی – پیروز شده و انقلاب قهری کمونیستی را به پیروزی رسانید.

تذکر – من در این نوشته و تقریبا تمامی نوشته هایم از سال ها قبل – ۲۰۱۱میلادی، حتی، بر خلاف لنین و دیگران که در این فاکت هم هویداست، «انقلاب سوسیالیستی» را بفراموشی عمدی می سپرم، زیرا که بدان باوری ندارم و مانند مارکس و گاهی انگلس از « انقلاب کمونیستی» صحبت می کنم که جامعه کمونیستی را در دو فاز موجودیت می دهد و اصولا چیزی به نام سوسیالیسم را کنار می گذارد!
بیایید برای پیروزی جنگ طبقاتی بجنگیم که رهایی مان را ارمغان دارد!

آری، رفقا و دوستان کارگر و کلیه باورمندان به خود رهائی طبقه کارگر،
بیایید برای پیروزی جنگ طبقاتی بجنگیم که رهایی مان را ارمغان دارد!

یکی از آن مدعیان همین حزب سوسیالیست و برابری اجتماعی است که تروتسکیستدر اصل است و خود را پیروی نظرات کارل مارکس، انگلس و لنین هم می داند. از انقلاب قهری کمونیستی و دیکتاتوری طبقاتی انقلابی پرولتارهای مسلح فراریست! این جریانات به نظر من، جریاناتی روشنفکری خرده بورزوائی بیش نیستند. نظر شما را به یکی از نوشته هایشان جلب میکنم.
https://www.wsws.org/en/articles/2023/08/01/jkvp-a01.html

حمید قربانی – انسان بیوطن
۱ آگوست ۲۰۹۶ سال اسپارتاکوسی/ ۲۰۲۳ میلادی

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate