به شستشوی نگردد سیاهروی سپید، نگاهی به نقش آفرینی رضا پهلوی-۱

به مناسبت سالروز تولد شاهزاده رضا پهلوی (۹ آبان ۱۳۳۹)
وقتی خبر تولد رضا پهلوی از رادیو پخش شد، بخاطر دارم، همسایه ما، که زنی مسن و تنها بود، به میمنت اینکه محمدرضا شاه، صاحب فرزند پسر شده و سلسله پهلوی ادامه خواهد داشت، چراغ راهروی خانه اش را به مدت یکهفته روشن گذاشت؛ و به یاد دارم پدر بزرگم را، که رضاخان میرپنج و پیش از آنرا دیده بود، زیر لب می خواند «اگر جبرئیلت کند مهتری، هنوزم خری و خری و خری».
من که یک پسر بچه بودم، این دو برخورد را در ذهنم بالا و پایین می کردم و در تعجب بودم چرا دو همسایه، که (فاصله طبقاتی چندانی نداشتند) تا به این حد متفاوت فکر و عمل می کنند. امروز متوجه شده ام که اختلاف در دیدگاه و سلیقه، عامل پیش برنده انسانها به جلوست، و نمی تواند و نباید تفرقه انداز باشد، آنچه تفرقه ایجاد می کند، ضعف در شناخت دشمن، ظالم، و طبقه استثمارگر است.
در این سلسله نوشتار به چند سوال پرداخته خواهد شد که ظاهرا ساده اند، از جمله: آیا «پسر کو ندارد نشان از پدر… تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر» در این چارچوب (نقش رضا پهلوی در روند سرنگونی برای آزادی، استقلال، و عدالت اجتماعی) مصداق درستی است؟ آیا شاهزاده رضا پهلوی در راستای منافع استثمارگران و ظالمان خواسته یا ناخواسته، فعالیت می کنند، یا در راستای منافع استثمارشونده و خلقی ستمدیده؟ آیا آقای رضا پهلوی مانعی در روند سرنگونی، و خطری بالفعل در راستای احقاق حقوق ملت شریف ایران است؟
اخیرا، در سلسله نوشتار «شکست یا پیروزی بخش ۱-۴» به نکاتی پیرامون مواضع، و نقش آفرینی جاری و محتمل شورای ملی مقاومت ایران اشاراتی داشتم. در آنجا نوشتم که «حساب سرنگونی طلب بودن شاهزاده رضا پهلوی را باید در دفتری جداگانه نوشت».
می خواهم این نوشتار را به شاهزاده رضا پهلوی، و نقش آفرینی محتمل ایشان در امر سرنگونی اختصاص دهم. این بخش از نوشتار را به عمد در مجموعه شکست یا پیروزی نیاوردم، چرا که در آنجا، تلاش کردم نه تنها به نکاتی سیاسی و جامعه شناختی در ارتباط با شورای ملی مقاومت اشاراتی داشته باشم، بلکه به برخی از «اصول» که نقطه اشتراک این قلم با اعضا و یاران شورای ملی مقاومت هم است اشاره کنم که لزوما در نوشتارم که مشخصا به آقای رضا پهلوی، و کارکرد و البته نقش آفرینی مثبت و منفی ایشان می پردازد، نمی توانست گنجانده شود.
تضاد گرایش فکری نگارنده و تحلیلی بیطرفانه
لازم می بینم که در آغاز به چندین نکته، جهت روشن شدن مواضع این قلم، اشاره کنم، تا خوانندگانی که در جبهه وسیع سرنگونی طلبان جای دارند، اما به چپ رادیکال وابسته نیستند، کمی با دیدگاه های این قلم آشنا شوند، و اگر در همین آغازین سخن، به نتیجه رسیدند که این نوشتار بخاطر شناسنامه فعالیت سیاسی نویسنده، ارزش مطالعه ندارد، بخود زحمت نداده و به مطالبی شایان توجه دیگری بپردازند.
نویسنده، ارتباط تشکیلاتی، ایدئولوژیک، و یا همجواری تاکتیکی با شورای ملی مقاومت، بخصوص مجاهدین خلق ایران ندارد. در عین حال، این عزیزان را بعنوان فرزندان رشید خلق ارزشگذاری می کند (مگر اینکه آینده عکس آنرا ثابت کند – برای تعریف فرزند خلق کیست؟ لطفا روی این لینک فشار دهید). در عین حال که تنها با اندک مواضع سیاسی آنها همسویی دارم. برخلاف برخی از سلطنت طلبان، و یا ملی گرایان افراطی، اعضای شورای ملی مقاومت ایران، را نه تنها «تروریست» قلمداد نمی کنم، بلکه به شدت با این برچسب ناچسب مخالفت کرده و می کنم.
به نظر این قلم، تنها با گسترش مبارزات اجتماعی (برآمده از ارتقای فرهنگ سیاسی-مبارزاتی خلق ستمدیده) زیر چتر حفاظتی مبارزان رادیکال مسلح، می توان جمهوری اسلامی را سرنگون کرد. این خواست که سالهاست بر آن مصّر هستم، در چند سال اخیر در شکل «کانون های شورشی» که آقای مسعود رجوی و یارانشان پایه گذاری کرده اند، خودنمایی می کند. البته لازم به تأکید است که حمایت من از کانون های شورشی، تا به آن نقطه است که تغییر ماهیت به ارتش آزادیبخش ملی نداده، و از یک کانون شورشی به یک گردان از ارتش کلاسیک تغییر شکل نداده باشند. به نظر نگارنده، لشگرکشی از یک نقطه کشور، برای تسخیر تمامیت ایران، نه تنها به ویرانی ایران می انجامد بلکه سرانجام آن بهتر از آنچه در لیبی و سوریه می بینیم نخواهد بود. این نکات، در نوشتار های پیشین از جمله «اشتباه محاسبه» مبسوط آمده که از حوصله این نوشتار خارج است.
بنابراین، خوانندگان ناآشنا با این قلم، می توانند چنین جمع بندی کنند که صاحب این قلم، مستقل و منفرد از هر تشکیلات سیاسی، نظامی و یا ایدئولوژیکی است، در عین حال، آزادی، استقلال و عدالت اجتماعی باوریست حک شده در تار و پود وجودم.
ادامه می دهیم.
روی سخن این سلسله نوشتار شاهزاده آقای رضا پهلوی است. نه بمثابه یک نامه سرگشاده بلکه کنه و محتوای این مطلب متوجه نقش آفرینی و کمی و کاستی های مواضع و کارکردهای ایشان است.
نگاهی پوپولیستی به آقای رضا پهلوی
برخی با توجه به سخنان آقای رضا پهلوی، بخصوص در دو دهه گذشته، به این باور رسیده اند که آقای رضا پهلوی می توانند هماهنگ کننده روند سرنگونی باشند. و در پاسخ به اعتراض به آنچه بوده و هست، بدون در نظر گرفتن تاریخ و واقعیات، به حداقل ها بسنده کرده و در وبلاگها، شبکه های اجتماعی و امثالهم، خواسته و ناخواسته به تطهیر شاهزاده رضا پهلوی اقدام می کنند. در یک جمعبندی اجمالی، این جنس از نگرش بر این باور است (نقل به مضمون برگرفته از ایمیلها، گفتگوها، یادداشتها و مواضع در شبکه های اجتماعی داخل و خارج کشور):
 آقای رضا پهلوی از نوجوانی، و پس از سرنگونی نظام سلطنتی، و خروج پدر و مادر و خانواده ایشان از وطن، بالاجبار در خارج از کشور زندگی می کنند. پیش از آن، رضا پهلوی، تا به آنجا که ظواهر امر حاکیست، در هیچ توطئه که به ریختن خون مردم ستمدیده ایران منجر شود، نقش نداشته اند. این واقعیت به تنهایی، ایشان را از جرگه بسیاری از سیاسیون «سلطنت طلب»، که پس از بهمن ۱۳۵۷ به خارج گریختند، مجزا می کند.
طبیعتا، نگاه و دیدگاه و یا جایگاه طبقاتی ایشان با اکثریت مردم ایران متفاوت است، اما می توان با توجه به داده های در دسترس، اذعان کرد که ایشان یکی از ۸۰ میلیون ستمدیده ایرانی هستند، که اجبارا دور از وطن زندگی می کنند.
بدون شک، این جملات ایشان را هموزن اکثریت مردمی که در فقر و فلاکت زندگی می کنند، قرار نمی دهد، وگرنه دیدگاهی ساده لوحانه است. نمی توان موقعیت مشخص ایشان، ثروت، و یا پایگاه طبقاتی ایشان را از یادبرد. فراموش نکنیم که در این مقطع صحبت از یک «فرد» به نام «رضا پهلوی» است که در تبعید به سر می برد. تمام تبعیدیان که دست در خونریزی نداشته اند، ستمدیده هستند. ثروت رضاپهلوی بمثابه ارثیه پدریست. شاید بسیاری از تبعیدیان سالها در زندان بوده و شکنجه شده باشند، اما در ماهیت رضا پهلوی بعنوان تبعیدی تغییری ایجاد نمی کند. هر دو تبعیدی هستند، و هر دو اگر به کشور بازگردند به اشد مجازات محکوم خواهند شد. و…. النهایه….
این دیدگاه بخشی از نسل جوان است که از شعارهای رادیکال بیزار، و از مذهب گزیده شده اند. مذهب، جمهوری مبتنی بر مذهب، و دیدگاه بالا به پائینی که مذهب مبلغ آنست را مانع رشد نسل جوان، آزادی های فردی (لیبرالیستی) و یا «اومانیستی» می دانند، بی آنکه مفهوم کامل و دقیق «اومانیسم» را بدانند و در جامعه ای که فردیت بر «جمع» اولویت دارد، زندگی کرده باشند.
مهم نیست که با این نگاه موافق یا مخالفیم. مهم اینست که این «دیدگاه»، بخشی از جامعه جوان و معترض را در خود هضم کرده و شبکه های اجتماعی این بخش از جامعه را به سویی می برد که برنامه نویسان و طراحان «نهان در پس پرده» می خواهند.
نگارنده به هیچوجه قصد ندارد آن بخش از جامعه که رضا پهلوی را «ناجی» خود از منجلابی که جمهوری اسلامی برای آنها ساخته، تقبیح و ایزوله کند. با این بخش از جامعه باید با نگاهی جامعه شناختانه، و درک موقعیت آنها در ساختار اجتماعی کنونی، برخورد داشت. شاهزاده رضا پهلوی، گویی توانسته با این «دیدگاه» تنظیم رابطه کرده، و این بخش از جامعه را به سوی خود جلب کند. آیا این جذب نیرو، بمثابه مانعی برای پیشبرد طرح های سرنگونی طلبان است؟ آیا آقای رضا پهلوی، خواسته و ناخواسته، بازیچه دست دشمنان ایران شده اند؟ اینها را نمی توان با یک آری یا نه، و یا مختصرا پاسخ داد. اما می توان به یک نکته واقعی اذعان کرد. رضا پهلوی، بد یا خوب. راست یا لیبرال، هر آنچه که هست، توانسته بخشی از جامعه را با خود و علیه جمهوری اسلامی همراه کند. بیهوده نیست که آقای مسعود رجوی، در ۱۹ بهمن ۱۳۸۸ «استراتژى قيام و سرنگونى – سلسله آموزش براى نسل جوان در داخل كشور (قسمت نهم)» به آقای رضا پهلوی چنین اشاره دارند (به نقل از سایت مجاهدین، و بازتکثیر در سایت دیدگاه در همان زمان):
«…
درباره سلطنت و آقاى رضا پهلوى
صراحتاً مى‌گويم كه پشت كردن به ديكتاتورى و بازگشت به جبهه مردم ايران براى سرنگونى استبداد مذهبى و استقرار حاكميت مردم ايران، به‌جاى حاكميت شيخ و شاه، نه فقط آقايان موسوى و كروبى و امثال آنها، بلكه آقاى رضا پهلوى را هم اگر بخواهد و اراده كند و اگر بتواند موانع اين امر را كنار بزند، شامل مى‌شود. هر چند كه به ما ربطى ندارد و به ميل و خواست خود او مربوط مى‌شود. اما من حرف را مى‌گويم، خواه از سخنم پند گيرد يا ملال…
اول نكات لازم را رو به همين مجاهدين و ديگر اعضاى شوراى ملى مقاومت ايران و هواداران و پشتيبانان آنها و هموطنان مى‌گويم:
اول اينكه، رضا در زمان انقلاب ضدسلطنتى ۱۸سال داشته و تا آن‌جا كه من مى‌دانم شخصاً مرتكب جرم و جنايتى از نوع كارهاى پدر و پدربزرگش در داخل ايران نشده است. وانگهى گناه پدر را كه به پاى پسر و هم‌چنين گناه پسر را كه به پاى پدر نمىنويسند مگر اين‌كه كسى اعلام جرم مشخص كند و دادگاه قضاوت كند. آخر مگر ما بايد گناهان رضاخان سردار سپه و گناهان خمينى را به پاى نوههاى آنها بنويسيم؟
دوم اينكه، بر خلاف مجاهدين و برخى اعضاى شوراى ملى مقاومت كه از كپى بردارى سهل و آسان رضا پهلوى درمطبوعات و رسانههاى غربى يا فارسى زبان از برخى مواضع و تعابير مقاومت ايران، مانند راهحل سوم بدون ذكر منبع و مرجع ناراحت مى‌شوند، من نه فقط بدم نمىآيد، بلكه خوشم مىآيد. يك ضرب المثل عربى مى‌گويد: ببين چه مى‌گويد، نبين كه مى‌گويد…
بهمين خاطر در مورد خودم چنانچه حرف مثبت و مفيد و قابل استفاده گفته باشم، ذكر بدون منبع آن را براى همه نه فقط مجاز، بلكه موجب سپاس و قدردانى مى‌دانم.
آخر مگر تقليد از كار خوب و تكرار حرف درست، بد است كه ناراحت بشويم؟ اگر نظر مرا بخواهيد من دلم مى‌خواهد كه ايشان، از ساير كارهاى مجاهدين در قبال خمينى و خامنهاى و حتى پدر خودشان هم سرمشق مى‌گرفتند. چنان‌كه بعداً خواهم گفت، دلم مى‌خواهد برچسب تروريستى عليه مجاهدين را هم كه همه مىدانند در حمايت از رژيم ولايتفقيه بوده است، قوياً و قاطعانه محكوم مىكردند. دلم مى‌خواهد كه رسماً و علناً هرگونه داعيه سلطنت را هم كنار مىگذاشتند و همه موانع و كاسههاى داغتر از آش سلطنت طلب را كنار زده و در خدمت و يارى به جبهه مردم ايران، اعلام مى‌كردند كه خواهان يك جمهورى دموكراتيك و مستقل مبتنى بر جدايى دين از دولت و نفى تام و تمام رژيم ولايتفقيه و سرنگونى آن هستند. در اين‌صورت به‌راستى چه نام نيكى از خود به‌جا مى‌گذاشت.
سوم اينكه، اگر نظرمرا بپذيريد درست اينست كه او را در اين مقطع تاريخى در برابر وظايفش قرار بدهيم و اينكه چه بايد بكند و چه مى‌تواند بكند كه تاكنون نكرده است. بگذاريد او هم آزمايش خودش را از سر بگذراند. همچنانكه در مورد موسوى و كروبى و سايرين هم بلااستثنا همين را مى‌گوييم. همچنانكه در مورد وظايف همه آنهايى كه در داخل يا خارج اين رژيم و در داخل يا خارج ايران هستند نيز همين را مى‌گوييم.
 
***
اما پيشنهاد مشخص من به آقاى رضا پهلوى، اگر مانند برخى جناحهاى رژيم ولايتفقيه گمان نكنيد كه سوداى فردى و گروهى يا قصد سوء دارم، اين است كه اگر بخواهيد مى‌توانيد در اين مقطع حساس و تاريخى، خدمت بزرگى به آزادى وطنتان بكنيد. اعلام كنيد:
داعيه سلطنت نداريد و آن را بر هيچكس ديگر هم نمىپسنديد و خود را ملتزم به يك جمهورى دموكراتيك و مستقل و مبتنى بر جدايى دين از دولت با نفى كامل نظام ولايتفقيه و ضرورت سرنگونى آن مى‌دانيد. رو در رو و برخلاف فاشيسم دينى حاكم برايران، برچسب ناحق تروريستى بر مبارزان راه آزادى وطن خود، به‌ويژه سازمان مجاهدين خلق ايران و مجاهدان اشرف را محكوم مى‌كنيد. علاوه بر اين عموم هموطنان خود را به همبستگى ملى براى سرنگونى استبداد مذهبى و به دور ماندن از هر نوع استبداد ديگر تحت هر عنوانى، فرا مى‌خوانيد…
من به‌خوبى به‌ياد دارم كه روزى خمينى با اهانت به شما گفت: برو درسَت را بخوان و منظورش اين بود كه گرد سياست نچرخيد. حرف من معكوس خمينى است. از قضا با اعلام آنچه گفتم، من خواهان حداكثر فعاليت شما عليه رژيم ولايتفقيه البته درجاده جمهورى و آزادى و استقلال مردم ايران و خواهان بازگشت شما از جبهه ديكتاتورى سلطنتى به جبهه مردم ايران هستم. در آن‌صورت اگر مايل باشيد، خواهيد توانست در انتخابات رياست جمهورى هم شركت كنيد. اما لازمه آن، كه به سود خود شما هم هست، قبل از هر چيز كسب مشروعيت براى كَنده شدن از گذشته و گام نهادن و حركت به‌سوى آينده از طريق پيشنهاد مشخصى است كه ارائه كردم و الا چيزى جز درجا زدن در گذشته باقى نمىماند.
 
***
مجاهدين و مقاومت ايران و رئيسجمهور برگزيده مقاومت، بارها قدردانى خود را از همدردى و تلاش عموم هموطنان و جريانها و گروهها و شخصيتها در قبال حمله و كشتار و گروگانگيرى ۶ و ۷مرداد در اشرف، ابراز كردند.
چندى بعد از وقايع اشرف و تحصن و اعتصاب هموطنانمان، مطلع شدم آقاى رضا پهلوى چندين نوبت، به طرق مختلف ابراز همدردى كرده و در محكوم كردن اين كشتار و جنايت، اطلاعيه هم صادر نموده كه شايان تشكر است.
واقعيت اين است كه به‌خاطر دست بستگيها و هم‌چنين سوء استفادههاى سياسى طرفهاى گوناگون، هم‌چنان‌كه تا امروز نمى‌شد از كمكهاى مالى مهندس بازرگان قدردانى و يادآورى كرد، ما و بهخصوص خود من، تشكرهاى زيادى به بسيارى كسان از بابت همدردى يا ابراز لطفشان در مقاطع مختلف بدهكارم و خودم هم نمى‌دانم كه در چه زمانى مى‌توانم و بايد بر زبان بياورم.
 
…»
 
 
 
در عین حال، آقای رضا پهلوی در مواردی به نکاتی اشاره داشته اند که لازم به بررسی است.
چند مقاله از این قلم، که سالها پیش نوشته شده، بی شک، نگاه و دیدگاه نویسنده این سطور پیرامون برخی از سخنان و مواضع آقای رضا پهلوی را روشن می کند. با بازتکثیر آنها، این بخش از « به شستشوی نگردد سیاهروی سپید، نگاهی به مواضع و نقش آفرینی شاهزاده آقای رضا پهلوی» را به پایان می رسانم. در بخشهای بعدی هرچند آشنا برای تاریخنگر و تاریخ نگاران، و شاید ناآشنا برای نسل جوان، به نکاتی دیگر خواهم پرداخت.
 نویسنده: علی ناظر،  ۱۳ فروردین ۱۳۸۹
 
 
در عرض چندین ماه اخیر، آقای رضا پهلوی در سلسله مصاحبه ها و سخنرانی ها دائما بر یک پارامتر تأکید داشته اند و آن تصمیم مردم در تعیین موقعیت ایشان پس از سرنگونی نظام جمهوری اسلامی است. در همین راستا، ایشان در کلیه مصاحبه ها در پاسخ به این سوال که خواهان چه نظامی هستند گفته اند که نظام آینده را مردم انتخاب می کنند و ایشان به آن خواست احترام خواهند گذاشت، و حتی گامی فراتر گذاشته و از هواداران و حامیان خود خواسته اند که به خواست مردم در این مرحله از خیزش، که سرنگونی نظام است، اولویت بدهند.
مصاحبه ایشان با اشپیگل اما ازلحن مشخص و تازه ای حکایت دارد. ایشان برخلاف همیشه که از پاسخ صریح طفره می روند، اینبار از سیاستهای پدر خود حمایت کرده و بر آن مهر تأیید زده اند.
 
 
به گوشه هایی از این مصاحبه می پردازم:
 
·       « شاید او [شاه] خیلی سریع می‌خواست یک جامعه ارباب و رعیتی را به یک کشور صنعتی تبدیل کند»، به زبانی دیگر، مردم آماده نبودند، و هنوز می بایست نظام فئودالی بر بخش عظیمی از مردم حاکم می بود.
·       «روشنفکران می‌خواستند در تصمیم‌گیری‌ها مشارکت داشته باشند که البته موفقیتی نداشتند. » به زبانی دیگر، سیاستهای پدر ایشان مانع اصلی شراکت فرهیختگان، تکنوکراتها و دگراندیشان در آگاه کردن و ارتقا جامعه از فرهنگ فئودالیته به مداری بالاتر بود.
·       « من شخصا معتقدم روند لیبرالیزه کردن کشور به اندازه کافی سرعت نگرفت.» آقای رضا پهلوی از یک سو، مردم را آماده برای گذار از فئودالیته نمی داند، و از سوی دیگر در تناقض با این باور خود، معتقدند که پدرشان می بایست سرعت لیبرالیزه کردن جامعه را تسریع می کرد. ایشان در نظر نمی گیرند که بخشی از پروسه لیبرالیزاسیون، رشد فرهنگ جامعه و انسجام زیرساختار اقتصادی است.
·       « بعلاوه، نیروهایی در کار بودند که الزاما منافع ملی را در نظر نداشتند. عناصری که با منافع خارجی پیوند تنگاتنگ داشتند…. منظورم نیروهای مارکسیستی هستند که زیر تأثیر اتحاد شوروی قرار داشتند» گویی آقای پهلوی عمدا واژه های «منافع ملی» و «با منافع خارجی پیوند تنگاتنگ» داشتن را دقیق بکار نمی برند. وابستگی نظام سلطنتی به امپریالیسم و تن دادن پدر ایشان به خواستهای شوروی واقعیاتی است که نمی توان کتمان کرد. حتی خود پدر ایشان هم این وابستگی را کتمان نکرده است. و در تأیید این واقعیت آقای رضا پهلوی (بار دیگر در تناقض گویی پی در پی) می گویند:
·       « ایران همواره یک طعمه فریبنده بود. و هنوز هم هست. فقط به این نگاه کنید که روسیه و چین و هم چنین آمریکا و اروپا چگونه به این منطقه چشم دوخته‌اند. پشت همه اینها تفکرات استراتژیک نهفته است.» آقای پهلوی اما بجای پرداختن به این نکته کلیدی که مجری «استراتژی نهفته» امپریالیسم در طول سلسله پهلوی چه کسی بجز پدرشان بوده، به اشپیگل آدرس اشتباهی داده و روشنفکران را متهم می کنند که از موقعیت آن دوران «تحلیل‌های بسیار سطحی داشتند»
·       آقای رضا پهلوی در این مصاحبه پر تناقض، نظام کنونی را چنین نقد می کنند که « رهبری نظام کنونی تنها از بالا به پایین است. طبقه متوسط که می‌خواهد در سرنوشت کشور نقش داشته باشد، قلع و قمع می‌شود.» اما در بررسی نظام گذشته می گویند « راست این است که اهداف وی [شاه] به درستی منتقل نشدند». ایشان بار دیگر، به عمد خود را به فراموشی می زنند که رهبری در نظام گذشته هم «از بالا به پایین» بود. حتی پدرشان، پس از اینکه «صدای انقلاب» را شنیدند، به این کاستی نظام سلطنتی اشاره فرمودند. دیگر اینکه، اگر «رهبری از بالا به پایین» نمی بود، چه ضرورتی برای «لیبرالیزه» کردن؟ آیا لیبرالیزه کردن جامعه مترادف با تقسیم قدرت بین رهبر و جامعه نیست؟
·       آقای پهلوی در ادامه و در پشتیبانی از سیاستهای پدرشان می گویند «[شاه] مشکلات مملکت خود را خوب می‌شناخت. و من اصلا این جنجالی را که در غرب بر سر این راه افتاد که ایران چطور تاریخ خود را جشن می‌گیرد، نمی‌فهمم. تنها بیست درصد از بودجه مربوطه خرج آن جشن شد.» یکی از دلایلی که ایشان برخی از انتقادات را «نمی فهمند» شاهزاده بودن ایشان است. اگر ایشان از خانواده ای فقیر برخاسته بودند، حتما پاسخ شان متفاوت می بود.
اختصاص دادن ۲۰ در صد از بودجه در زمانی که کشور محتاج به «انقلاب سفید» است چون دانش، بهداشت، زنان، کودکان و زیرساختار کشور از بی توجهی خاندان پهلوی به فلاکت افتاده، هزینه ای هنگفت است. این هزینه، حتی در کشورهای پیشرفته صنعتی هم غیرقابل توجیه است. برای لحظه ای تجسم کنیم که مثلا اوباما ۲۰ درصد بودجه دولتش را به گرامیداشت ۴ ژوئیه اختصاص دهد، و یا ملکه الیزابت ۲۰ درصد بودجه را صرف گرامیداشت تولد هنری هفتم کند. چه سروصدایی که بلند نخواهد شد.
 
در زمان زمامداری پدر ایشان، مردم ایران و فرزندانشان به تمام ریخت و پاش ها، و به نبود آزادی اعتراض کردند – درست مثل مردم در این دوران، اما شاه معترضین را به زندان انداخت و برخی را به جوخه اعدام سپرد.
در اینکه نظام جمهوری اسلامی صدها برابر بیشتر از شاه و خاندان پهلوی کشت و غارت کرد شکی نیست؛ اما این بد، آن بد را تطهیر نمی کند. در اینکه آخوند هایی که برای ۵ ریال ۱۰ بار حسین را شهید می کردند، و امروز میلیاردها دلار در حساب های بانکهای خارجی سپرده دارند هم شک نکنیم، اما پدر ایشان هم در هنگام ترک وطن، تنها با یک کوله بار از غم کشور را ترک نکردند. شاه جزو آن « یک مشت کسانی بودند که ثروت انباشتند». حسابهای بانکی پدر ایشان مملو از پولهای همین مردمی است که آقای رضا پهلوی می خواهند به آراء آنها تکیه کنند، و سالهاست که روزگار بازماندگان خاندان پهلوی با این «ثروت» می گذرد.
البته که «برای هر پسری دشوار است با انتقاداتی که به پدرش وارد می‌شود، کنار بیاید.» اما، اگر آقای رضا پهلوی می خواهند به آراء مردم تکیه کنند، و برخلاف پدر و پدربزرگشان، می خواهند دموکرات باشند و دموکرات بمانند، باید مانند آن «گچسر» ها، به اصل « انتقاد از خود و برخورد با گذشته خود » هم تن بدهند؛ در غیر اینصورت «دموکرات» بودن ایشان موقتی بوده و ایشان ناخواسته به «اصل» خود باز خواهند گشت.
 
علی ناظر
۱۳ فروردین ۱۳۸۹
منبع: سايت ديدگاه
 
رضا پهلوی و «نافرمانی مدنی» (لینک به سایت دیدگاه)
نویسنده: علی ناظر، ۲۴ مهر ۱۳۹۰ 
در این نوشتار سعی می کنم به برخی از سرفصل های گفتگوی دیروز آقای رضا پهلوی با دویچه وله و راهکار پیشنهادی ایشان، بدون در نظر گرفتن ماهیت طبقاتی اقای رضا پهلوی و گذشته خاندان وی، بپردازم. این گفتگو در سایت دیدگاه بازتکثیر شده است.
 
به نظر من، مهمترین بخش از گفته های ایشان، «خط قرمز» های ایشان است. به سرفصل این نکات دقت کنیم:
« مسئله‌ی ما اختلاف نظر به اصطلاح بین یک جمهوری‌خواه و یک مشروطه‌خواه نیست »
« مسئله‌ی ما خط قرمز بین آزادی‌خواهان است و تمامیت‌خواهان »
« به‌هیچ قیمتی حاضر نیستم در هیچ برنامه‌ای که در آن خشونت به‌کار برده شود شرکت کنم »
« تنها از راه نافرمانی مدنی و به دور از خشونت است که می‌توانیم با کمترین هزینه برای جامعه‌مان به یک نتیجه‌ی دموکراتیک  برسیم »
« ما باید معتقد باشیم به اصل عفو عمومی و آشتی ملی »
« کمیته‌ای را تشکیل دهیم، همان طور که در آفریقای جنوبی ماندلا به‌وجود آورد، برای شناسایی حقیقت، اما بخشش و فراتر رفتن »
« مخالف هر نوع مداخله‌ی خارجی در سناریوی آینده‌ی ایران هستم.»
« صد گزینه‌ی دیگر هم هست. بروید دنبال کودتا، بروید دنبال جنگ چریکی، بروید دنبال حمله نظامی. بله، این آلترناتیوها هم محتمل است. ولی من دنبالش نیستم، به‌هیچ عنوان مدافعش نیستم »
« اعم از نیروهای دموکراتیک سکولار، تا دیگر تشکل‌ها، باید از این پس جمعی را تشکیل دهند، که معرف خواسته‌های مردم ایران باشد. حالا می توانیم نامش را مثلا کنگره ملی بگذاریم، یا مجمع یا هر نام دیگری »
« می دانیم از طریق اصلاح چنین نظامی هرگز به جایی نخواهیم رسید. تا زمانی که این نظام سر کار است، به‌هیچ وجه من‌الوجوهی ملت ایران به آزادی‌ها، به رفاه اجتماعی، به بهبود اوضاع اقتصادی یا به هیچ خواست دیگر‌ش نخواهد رسید. بنابراین تنها راه چاره گذر از این نظام است.»
 
ظاهرا آقای رضا پهلوی خواهان همبستگی ملی بوده، و به این واقعیت رسیده اند که «اصلاحات» (از جنس خاتمی و موسوی) در این نظام معنایی ندارد، و تنها راه چاره گذار از این نظام است. به زبانی ساده تر، ایشان خواهان «سرنگونی» نظام هستند. رضا پهلوی اما، بر یک نکته مهم دیگری هم اشاره دارند، و آن «روش» برای رسیدن به این «هدف» است.
واقعیت این است که نافرمانی مدنی، و یا مبارزه مسالمت آمیز، در مواردی به «رفورم» (و نه براندازی) نظام، و در موارد دیگری به «تغییر نظام» انجامیده است.
در مقدمه و به اختصار به گوشه ای از مبارزات مهاتما گاندی که با «نافرمانی مدنی» مترادف شده است، می پردازم.
 
 
نگاهی کوتاه به نافرمانی مدنی
 
مهاتما گاندی:
«گاهی، در طول تاریخ، چنین به نظر می رسد که مستبدین و جنایتکاران شکست ناپذیرند. این نکته را بخاطر داشته باشید که دیکتاتورها بالاخره شکست خورده اند، همیشه. در طول تاریخ، عشق و حقیقت همیشه پیروز شده است
 
می دانیم که مبارزات گاندی درس عبرتی برای بسیاری از مبارزین در سطح جهان بوده است.
 
در ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱ بن لادن بنا به برنامه ای از پیش تعیین شده، تعداد کثیری را در برجهای دوقلو به قتل رساند. این به جهانخواران برای شروع «استراتژی شُک و وحشت» بهانه داد. حدود یک قرن پیش از این، در ۱۱ سپتامبر ۱۹۰۶ آفریقای جنوبی شاهد اولین خیزش خیره کننده «ابرمرد»ی شد، که «نافرمانی مدنی» علیه مستبدین را پایه ریزی کرد. مهاتما گاندی، که تحصیلکرده حقوق در بریتانیا بود، و با فرهنگ حاکم بر آن کشور آشنا، و به نقاط ضعف و قوت آن فرهنگ پی برده بود، به این باور رسیده بود که منطق «زور در برابر زور» چاره راه نیست.
متاسفانه بسیاری که به راهکار گاندی اشاره می کنند، راه او را به غلط «مبارزه منفی» (‘passive resistance’) تعریف کرده اند. حال آنکه خود وی، آن را (ساتیاگراها –  satyagraha) می خواند که معنای تحت اللفظی آن به سانسکریت می شود «بدست آوردن حقیقت» و یا «نیروی درونی» و یا «قوه و نیروی حقیقت». هرکدام از این سه که به معنای اصلی نزدیک باشد، با «مبارزه منفی» و یا «نافرمانی مدنی» همخوانی ندارد. این یک «روش» کلاسیک سیاسی و یا سرنگونی طلبانه نیست، بلکه نگاهی است به درون، برای برخورد با تضاد در بیرون.
 
البته بجاست اگر بگوییم که مبحث روی میز (و مورد نظر رضا پهلوی) یک مبحث فلسفی، آکادمیک و یا زبانشناسی نیست، بلکه مبحثی است «سیاسی» و «مبارزاتی» و در نتیجه باید «منظور» را در «عمل» تعریف کرد. در عین حال، نمی توان راهکار گاندی را مجزا از «شرایط مشخص» (زمان و مکان) بررسی کرد.
 
آنچه در هندوستان رخ داد بر چهار پارامتر اصلی استوار بود.
۱-      ماهیت نیروی اشغالگر – انگلستان برای بقاء خود نمی جنگید، برای بقاء منافع خود در هند سرکوب می کرد.
۲-      هدف مبارزه – استقلال هند و خروج قوای اشغالگر.
۳-      اندیشه حاکم بر بخش عمده مبارزین – باورمند به هندویسم (برهمن ها و …) بودند.
۴-      رهبری جمعی کنگره – و نقش آفرینی گاندی بعنوان «پدر»
 
پس از موفقیت چشمگیر گاندی در آفریقا، و ورود او به هند، «جنبش آزادیخواهانه هند» شکل جدیدی بخود گرفت. «کنگره ملی هند» و یکی از بزرگان (ریش سفیدان) معتبر این گنگره (گوپال کریشنا گوخال) هزینه سفر گاندی را متقبل شد، تا گاندی به اقصی نقاط شبه قاره هند سفر کند، و از «هند» درکی واقعی داشته باشد. طولی نکشید که گاندی به مقام «پدر» برای میلیونها هندی فقیر و ستمدیده تبدیل شد. او هند را آنطور که هند بود شناخت، و استراتژی و تاکتیکهای «جنبش آزادیخواهانه هند» را نه فقط از دید «مذهب»، بلکه از درک روزانه خود از همین مردم میلیونی تدوین می کرد. بطور مثال، قتل عام صدها شهروند هندی بی دفاع در آمریتسار توسط نیروهای نظامی بریتانیا (بسیاری از سربازان که آتش گشودند خود هندی بودند) می توانست به خشونتی غیرقابل کنترل تبدیل شود، اما درک گاندی از آنچه رخ داده، و از آنچه در پیش است، توانست خشم مردم را بسوی همبستگی هرچه بیشتر مردم علیه نیروهای اشغالگر «کانالیزه» کند، و عمده مردم هند را به حمایت از خط «جنبش آزادیخواهانه هند» جذب کند. گفته می شود که چرچیل در تلگرامی که برای فرماندار هند فرستاده بود، با خشم می پرسد «چرا گاندی هنوز زنده است؟»
لازم به تأکید است که گاندی از حمایت کامل مردم برخوردار نبود. مسلمانان وی را به حمایت از هندو ها علیه مسلمانها متهم می کردند و هندو ها، به او خرده می گرفتند که هندو ها را تنها گذاشته است. این بخش از هندو ها بالاخره توانست با کمک  ناتورام قدسی (Nathuram Godse)، گاندی را مورد هدف گلوله قرار داده و وی را از سر راه بردارند. حذف گاندی، نه تنها به اشغالگران که می خواستند «تفرقه بیندازند تا حکومت کنند» یاری رساند تا برای تضعیف کنگره ملی زمینه سازی بکنند، بلکه کشور عظیم هند به دو بخش هند (عمدتا هندو) و پاکستان (عمدتا مسلمان) تجزیه شد. این «تجزیه» به جنگهای بعدی در مرزها، و سپس بر سر کشمیر و …. به اهداف دراز مدت گاندی لطمات غیر قابل جبرانی وارد آورد.
 
موفقیت گاندی نه تنها در شناخت وی از «شرایط مشخص» بود، بلکه حضور او در «میدان» و «صحنه عملیات» یکی از پارامترهای اصلی موفقیت وی بود. گاندی از فاصله دور و خارج از هند جنبش را «رهبری» و «هدایت» نمی کرد. او با درد و خواست مردم، بصورتی «ملموس» آشنا بود. او بخشی از مردم بود.
واقعیت این است که اگر او بیشتر از هم رزمانش به زندان نیافتاده باشد، کمتر هم از بقیه حبس نکشیده بود. مردم او را «ترمه ای جدا بافته» از خود نمی دانستند، او «پدر» بود. «پدر» ماند، و «پدر» مُرد. اگر به دیگران می گفت که در برابر ضربات «چماق» عکس العمل «خشونت آمیز» نشان ندهید، خود نیز در «میدان» کتک خورده بود. درک این نکته شایان تأمل است. برای اینکه بخواهیم «راه گاندی» را ادامه دهیم، باید مانند گاندی زندگی و مبارزه کنیم. نمی توان مانند «رهبر» زندگی کرد، همچون شاهزاده زیست، اما به ستمدیدگان گفت که در برابر زور و اجحاف عکس العمل به مثل نشان ندهند.
 
دیگر اینکه، گاندی، و مردم هند علیه نیروهای اشغالگر مبارزه می کردند. نیروی اشغالگر همیشه جایی برای عقب نشینی دارد. همیشه می تواند پس از شکست (سیاسی، نظامی و یا اجتماعی)، به کشور خودش بازگردد. ناگفته روشن است که از شروع «نافرمانی مدنی» در آفریقای جنوبی تا خروج نیروهای اشغالگر از هند، بیش از نیم قرن طول کشید.
 
نکته دیگر اینکه، ماهیت «دشمن» در این مبحث نقش بسزایی دارد. انگلستان، پس از دو جنگ جهانی، درگیری در ایرلند، درگیری در چین، و البته خاورمیانه (مصر و فلسطین و اسرائیل و… البته نقش آفرینی های شوروی و آمریکا در آن خطه) دیگر آن حیوان قوی و وحشی سال ۱۹۰۶ و ۱۹۱۹ نبود. استراتژی غارت و چپاول خلقهای ستمدیده، از «استعمار» به «استعمار نو» تبدیل شده بود. وجهه بین المللی انگلستان نمی توانست بیشتر از آنچه که خدشه دار شده، بر همگان عیان شود. زمان عقب نشینی فرا رسیده بود. امپراتور بریتانیا، همچون کفتاری پیر و خسته از جنگ جهانی دوم، که در مقابل آمریکای جوان نمی توانست عرض اندام کند، می بایست به آنچه در دست دارد قناعت کند. پیروزی مردم در هند، بخشی بخاطر این پارامتر است.
 
از سوی دیگر، «دشمن» در ایران کنونی، نه وجهه بین المللی دارد که از خدشه دار شدن آن هراس داشته باشد، و نه می خواهد و یا می تواند به کشور دیگری برود. باید تا آخرین لحظه بماند و بجنگد، و یا از درون خود را «اصلاح» کند. برخلاف دشمن مردم هند، «دشمن» مردم ایران، از همان خاک برخاسته و باید به همان خاک بیفتد.
 
 
به «نافرمانی مدنی» در هند بازگردیم. در کنار مهاتما گاندی، که به «ساتیاگراها» باورمند بود، شوباش چاندرا بُس (Subhas Chandra Bose) رئیس کنگره (بین ۱۹۳۹-۱۹۳۸) وجود داشت که از «استراتژی» و تفکری دیگری حمایت می کرد. وی حزب خود «تمام هندوستان به پیش» و «فوج آزادیخواهان هندی» (ارتش ملی هند) را بنیان گذاشت. نقش آفرینی شوباش چاندرا در بیرون راندن انگلیسی ها از هند اگر بیشتر از گاندی و جواهر نعل نهرو نباشد، کمتر هم نبود. در سال ۱۹۱۹، وی برای تحصیل به انگلستان رفت، اما پس از باخبر شدن از قتلعام آمریتسار، در سال ۱۹۲۱ با ترک «دوره کارآموزی» به هند بازگشت. وی در سال ۱۹۳۰، بخاطر «نافرمانی مدنی» بازداشت و زندانی شد.
در زمانی که او در زندان به سر می برد، گاندی و لرد ایروین (فرماندار و نماینده انگلستان در هند) بعد از هفته ها مذاکره به توافق رسیدند که پیشنهادات (خواستهای) زیر گاندی توسط نیروهای اشغالگر بررسی شود.
۱- آزادی و عفو کلیه زندانیان سیاسی؛
۲- الغای محاکمه شرکت کنندگان (جنبش آزادیخواهانه هند) در تظاهرات آرام و مسالمت آمیز ؛
۳- بازگرداندن تمام مایملک غصب شده به تظاهرات کنندگان؛
۴- استخدام مجدد کلیه کارمندان دولت که بخاطر شرکت در تظاهرات اخراج شده بودند؛
۵- اجازه شرکت در تجمع های سندیکایی در مقابل ادارات دولتی، و فروشگاه هایی که اجناس خارجی می فروشند.
۶- اجازه تهیه نمک از آب دریا؛
۷- بررسی رسمی از کلیه فعالیتهای «غیرقانونی» پلیس، علیه مردم عادی.
 
لرد ایروین، پس از حذف مفادی از این خواستها و بازنویسی برخی دیگر، با گاندی به توافق رسید که به «توافق گاندی-ایروین» معروف است (۱۹۳۱).
 
شوباش چاندرا بُس که در زندان به سر می برد، پس از شنیدن این خبر و مطلع شدن از این «توافق»، و هنگامی که از به دار آویخته شدن (Bhagat Singh) و یارانش با خبر شد، به حامیان خود ابلاغ کرد که «نافرمانی مدنی» مورد حمایت او نخواهد بود.
شوباش طولی نکشید که دوباره به زندان افتاد، و پس از یکسال به دلایل پزشکی از زندان آزاد شد، اما از هند برای همیشه به اروپا تبعید شد. وی در اروپا مراکز متعددی جهت پیشبرد اهداف «آزادیخواهانه» خود تأسیس کرد.
چندی نگذشت که شوباش چاندرا بُس حکم تبعید خود را نادیده گرفت و به هند بازگشت، که به بازداشت مجدد او منجر شد. پس از انتخابات درون کنگره ای، وی در سال ۱۹۳۹ که جنگ جهانی می رفت تا انگلستان را برای مدتها بخود مشغول کند، «طرح»ی را به کنگره پیشنهاد کرد. وی معتقد بود که موقعیت کنونی اشغالگران ضعیف است، بنابراین باید به آنها ۶ ماه مهلت داد تا بساط خود را جمع کنند و هند را به هندی ها بسپارند، در غیر اینصورت، مردم به «شورش» و «انقلاب» تشویق می شوند. این «طرح» مورد حمایت قرار نگرفت و گاندی یکی از مخالفان آن بود.
وی با توجه به پروسه بسیار «کُند» رسیدن به «استقلال»، از کنگره استعفا داد و گروه خود را تشکیل داد. در سال ۱۹۴۱، پس از اینکه بخش قابل توجهی از مردم هند به او روی آوردند، دوباره در کلکته بازداشت شد. در سال ۱۹۴۲، وی با توسل به این شعار که «دشمن ِ دشمن ِ من، دوست ِ من است»، از طریق افغانستان به آلمان گریخت و از آلمان و ژاپن علیه اشغال انگلستان، کمک خواست. در سال ۱۹۴۳، «ارتش ملی هند» که بیشتر از زندانیان سیاسی تشکیل شده بود، را تشکیل داد. در سال ۱۹۴۴، ارتش ملی هند از مرز هند وارد خاک هند شد، و در آنجا مستقر شد. گفته می شود، پس از شکست ژاپن و آلمان در جنگ جهانی، «ارتش ملی هند» از رونق افتاد، و وی پس از بمباران قرارگاهی در «چین ملی» در ۱۸ اوت ۱۹۴۵ کشته شد.
 
به تعریف ساتیاگراها بازگردیم.
بنا به این واژه، و فرهنگ حاکم بر این واژه، جامعه باید به دنبال «حقیقت» باشد و نه «قدرت». جامعه باید خود را برای فدا آماده کند، تا «حقیقت» به دست آید. این «خواست» و این «فدا»، یک خواست مادی نیست، بلکه برآمده از فرهنگ و تمدن چند هزار ساله آن کشور است. تمدن کشوری که قرنها پیش از اسلام، بر آموزشهای «هندوئیسم» استوار بوده است. مهم است که بدانیم سه بخش عمده در هندوئیسم (در دوران جنبش هند) آکتیو بودند. آنهایی که هر گوشتی را تناول می کنند، افرادی که فقط گوشت گوسفند و مرغ می خورند، و بخش دیگری که سبزیخوارند. در دوران جنبش آزادیخواهانه، بخشی که علیه هرگونه خشونت (علیه همنوع و یا حیوانات) بود، قسمت عمده جامعه را تشکیل می داد. بسیاری بخاطر آموزشهای «مذهبی» مخالف گرایش به «خشونت» بودند، همانطور که (جدی) به «نجس» و «پاک»ی (untouchable ) توجه داشتند. در تعدادی از استانهای هند، گاو از احترامی (ویژه) برخوردار (است) بود. در نتیجه و با توجه به این نکات ساده ولی روزمره، گرایش به «عدم خشونت» بخشی از «فرهنگ» جامعه بود. اینگونه نبود که مردم هند یکشبه «خشونت» را رها کرده و به «نافرمانی مدنی» رو آورده باشند. اینگونه نبود که چون «پدر» مهاتما گاندی می گفت «نافرمانی مدنی» بنابراین همه به آن احترام می گذاشتند. حتی اگر مهاتما گاندی هم فرمان مبارزه قهرآمیز می داد، بخش عمده ای به آن روی خوش نشان نمی دادند. آنها (بطور نسبی) چنین تربیت شده بودند.
 
حال اینکه، قتل و کشتار، قصاص و شهادت بخشی از آموزشهای اسلام حاکم بر فرهنگ مردم است. در ایران، دو ماه به احترام حسین بن علی عزاداری می شود. جوانان آموزش داده می شوند که همچون حسین شربت شهادت بنوشند. هزاران نفر به خیابانها می ریزند و «سینه» و «زنجیر» می زنند. میلیونها نفر هر ساله به زیارت «حرم امام رضا» در مشهد می روند. فرهنگی که با این تفکر عجین شده باشد، به هر حال «خشن» است. مهمتر اینکه، ماهیت «دشمن» هم، با تأثر از همین «اندیشه»، خشن است. در هیچ صفحه از تاریخ نمی خوانیم که نیروهای اشغالگر انگلیس به گاندی تجاوز کرده باشند، اما جنایتکاران حاکم بر مردم «مسلمان» در ایران، با دستاویز قرار دادن آموزشهای همین «اسلام» (خشن) به پیرمردانی که عمری با شرافت فعالیت سیاسی می کرده اند تجاوز می کنند. «نافرمانی مدنی» در چنین «جوّ»ی بیشتر به یک تئوری می ماند تا یک راهکار.
 
به گاندی بازگردم.
اولین گام گاندی ایجاد همبستگی بین سران هندو و مسلمان بود. پیش از آنکه از «نافرمانی مدنی» و راهکارهای کنگره ملی صحبتی به میان بیاورد، دست دوستی بسوی همه دراز کرد. گاندی نه تنها از همبستگی نمی ترسید، برای همبستگی، بین نیروهای سرنگونی طلب، شرط و شروط هم نمی گذاشت. گاندی سعی کرد که در عمل، از نقاط افتراق کاسته، و نقاط اتحاد را تقویت کند. گاندی به معنای کلمه «رهبر» بود. نه می خواست رئیس جمهور شود، و نه شاه. به دنبال «جامعه بی طبقه توحیدی» نبود. به دنبال ادامه «ایران شاهنشاهی» هم نبود. برای «هند»، برای «حق» و برای «بدست آوردن حقیقت» مبارزه می کرد (حتی اگر با خط شوباش چاندرا مخالف بود، آنها را تخطئه نمی کرد). آیا رهبران سازمانها و نهاد های سیاسی (ایرانی) همچون گاندی فقط برای «بدست آوردن حقیقت» مبارزه می کنند؟ شواهد امر چنین حکم نمیکند. ۳۲ سال است که رژیم بر گُرده مردم سوار است، ۳۲ سال است که امثال این نگارنده از رهبران سیاسی می خواهد که با یکدیگر بر سر یک سری نقاط مشترک متحد شده و علیه دشمن «خلق» هم جبهه مبارزه کنند. آیا چنین شده است؟
 
حدود یکماه پیش نوشتار کوتاهی داشتم با عنوان «علی ناظر، مرز سرخ تو کجاست و چیست؟». دیروز که گفتگوی رضا پهلوی را می خواندم به نکاتی برخوردم که برایم بسیار آشنا بود. گویی ایشان همان نوشته مرا دوباره تکرار می کردند، با این تفاوت که ایشان خط قرمز خود را چنین تعریف می کنند « به‌هیچ قیمتی حاضر نیستم در هیچ برنامه‌ای که در آن خشونت به‌کار برده شود شرکت کنم »، و من نوشته بودم ««حق دفاع از خود»، که در مراحلی به دفاع قهرآمیز نیز منجر می شود. » را باید به رسمیت بشناسیم.
 
می خواهم روی این تفاوت تأمل کنیم. اگر به کلیه کتب حقوق و قانون در هر کشور و یا «دین و مذهبی» مراجعه کنیم، حق دفاع از خود، به رسمیت شناخته شده است. حقوقدانان در این نکته متفق القول هستند که «دفاع» تنها زمانی «حق» است که «خشونت» علیه آن فرد بکار گرفته شده باشد.
از سوی دیگر، بنا به قانون ساده (عمل و عکس العمل)، به همان اندازه که نیرو (force) بر پدیده ای وارد شود، آن پدیده از خود عکس المعل نشان می دهد.
براستی، چگونه می توان از میلیون ها «قربانی» خواست که عاملین «ظلم» را ببخشند، بی آنکه رژیم و عاملین سرکوب و ستم، به کرده خود اعتراف کرده و تقاضای بخشش کرده باشند؟ یکی از دلایلی که گاندی از ترم «مبارزه منفی» خشنود نبود و ترم «ساتیاگراها» را پیشنهاد کرد، همین واقعیات ساده بود.
 
نباید از مردم ستمدیده خواست که پیش از نتیجه دادگاه، و یا تقاضای بخشش از سوی آن عاملین، «ظالم» را «عفو» کنند. اینگونه «عفو» باعث دلسردی جامعه، و خودسری و خشونت بیشتر از سوی قوای سرکوب می شود. آری، باید به دشمن گفت که مخالف اعدام هستیم، اما بداند که مخالف «جزا» نیستیم. اکیدا مخالف شکنجه هستیم، اما مخالف «اعاده خسارت» نیستیم.
 
با «دشمن» تا به آخرین لحظه باید «دشمنی» کرد، و اجازه تنفس به او نداد.
 
اما فراتر از انتخاب روش مبارزه، مردم به «رهبر» (جمعی) احتیاج دارند. «رهبر»ی که درد مردم را می فهمد. با مردم گریه می کند و با «مردم» می خندد. خود را «رهبر» آنها نمی داند، و «ترمه جدا بافته» نیست. مردم او را در «ماه» نمی بینند، بلکه در کنارشان در تاریک ترین اتاقکها در حلبی آباد نشسته است. گاندی چنین بود. مردم را درک کرد. جامعه، فرهنگ حاکم بر جامعه را درک کرد، و با جامعه حرکت کرد. باشوش چاندرا بُس راهکار بهتری را پیشنهاد می کرد، اما «درک مشخص» از جامعه، و «شرایط مشخص» جامعه نداشت. شاید راهکار او درست تر بود، اما وی محکوم به شکست بود. نه بخاطر اینکه «مبارزه قهرآمیز» را انتخاب کرده بود، بلکه بخاطر اینکه جامعه او را نمی فهمید، و او درک عمیقی از جامعه نداشت.
آیا در فرهنگ امروزی ایران «نافرمانی مدنی» پاسخ خواهد داد؟ آیا رژیم اسلامی، همچون فرماندار هند از حداقلهای انسانی برخوردار است؟ یک «رهبر» باید بتواند به این سوالها پاسخ بدهد. برای پاسخ، او باید با این «شرایط» آشنا باشد و از جامعه آن توقع داشته باشد که ممکن است، در غیر اینصورت جامعه یا «پاسیو» می شود، و یا گمراه. به کارکرد غلط آقای میرحسین موسوی توجه کنیم. ایشان درک درستی از جامعه و خواستهای جامعه نداشتند. از مردم می خواستند که در برابر «دشمن» سکوت کنند. ایشان خواهان «اصلاح» نظام بودند، و مردم خواهان «تغییر» نظام. مردم بجای سکوت «پاسیو» شدند.
 
به نظر من، در صحنه سیاسی امروز ایران چنین «رهبر»ی وجود ندارد. چرا که اگر می بود، تاکنون به مهمترین پیام «مردم» یعنی همبستگی و تشکیل جبهه (وسیع) خلق گوش فرا داده و در این راستا گام بر می داشت. متاسفانه، «رهبران» سیاسی خود بین هستند. هر کدام مبارزه را فقط از عینک «منافع سازمانی و یا سیاسی» خود می بینند. آقای رضا پهلوی معتقدند که « خط قرمز بین آزادی‌خواهان است و تمامیت‌خواهان»؛ اما خود رضا پهلوی «تمامیت خواهانه» می گوید که حاضر است فقط با آنهایی که مثل ایشان فکر می کنند متحد شوند، و نه با جریانهای سرنگونی طلبی که راه و رسم ایشان را نمی پذیرند.
 
به نظر نگارنده، تأسیس «کنگره ملی» (جبهه وسیع خلق) مبحثی است که باید روی میز نیروهای سرنگونی طلب قرار بگیرد. در عین حال، رضا پهلوی  نیز لازم است به محتوای سخنان خود بازنگری کنند، چرا که داشتن نیت نیکو، نیمی از راه است، اگر شرایط واقعی در میدان و صحنه مبارزه نتواند آن نیت را برآورده کند. گزینش ناصحیح روش مبارزه، پروسه «سرنگونی» را به «رفورم» نظام اسلامی (خواست موسوی) متمایل می کند.
جنبش آزادیخواهانه در هند و آفریقای جنوبی مؤکد این مهم است که نافرمانی مدنی برای «سرنگونی»، تنها زمانی مفهوم واقعی پیدا می کند که از «چتر حفاظتی» نیروی مسلح رادیکال سرنگونی طلب برخوردار باشد. و این واقعیت غیر قابل انکار، همبستگی بین نیروها از طیف های مختلف را به یک «بایست» تبدیل کرده است. ۳۲ سال تجربه ثابت کرده که نیروهای سرنگونی طلب رادیکال نمی توانند این همبستگی را نادیده بگیرند، و جریانهای متمایل به «مبارزه مسالمت آمیز» به تنهایی توان «براندازی»، از راه دور، را ندارند. این سخنی است که نگارنده در «مجاهدین خلق – امر به وظیفه، یا امر به نتیجه؟» (۱ شهریور ۱۳۸۱) خاطر نشان کرده است، اما گوش شنوایی تاکنون یافت نشده است.
علی ناظر
۲۴ مهر ۱۳۹۰
 پایان بخش نخست «به شستشوی نگردد سیاهروی سپید – شاهزاده آقای رضا پهلوی»
ادامه دارد
علی ناظر
۹ آبان ۱۴۰۰
۳۱ اکتبر ۲۰۲۱
 
Print Friendly, PDF & Email

Google Translate