شکست یا پیروزی بخش ۳

سخنی کوتاه با خواننده

آنچه دیروز و امروز و فردا نوشته و می نویسم، منبعث از باورهایم است. بر درست بودن  محتوایشان هم مصّر نیستم. اصراری هم ندارم که تعداد خوانندگانم بیشمار شده، و یا برای خوشایند خواننده (با هر سلیقه و گرایش فکری) برخوردی پوپولیستی با حرمت قلم انتخاب کنم. خواننده می تواند در ضمیر خود «ماده الحاقی» تصویب کرده و نوشتارم را نخواند. متاسفم که چنین می شود، اما خواب بر من حرام نمی شود. این را مینویسم، چرا که برخی از خوانندگان با کنایه هایی غیرقابل درک، اصرار بر تغییر مسیر نوشتارم دارند. به این هموطنان با احترام عرض می کنم: رفیق خوب و هموطن گرامی در فضای مجازی مقاله بسیار است، آنی را بخوان که درخور سلیقه شماست، و با مطالعه نوشتار من از «خودآزاری» دست بشوی. با درود.
علی ناظر

بخش سوم

دو بخش نخست این سری مقالات با چند سوال که یک زیر مجموعه مشترک دارند به نیروهای سرنگونی طلب اشاراتی کوتاه داشت. اما، به پاسخی درخورسوال نرسید.

در این سری یادداشتها، تلاش دارم با آسیب شناسی آنچه بود و هست، به پاسخی منطقی برسم.

یکی از پارامترهای مهم که توانسته این نظام را، با تمام فراز و نشیب ها، منسجم و بر سرپا نگاه دارد «چسب رهبری» است. برخی آنرا کاریسما، و یا توان «پل زدن با مردم» تعریف می کنند، من به «چسب» بسنده می کنم. توجه کنیم که ننوشتم، «رهبری»، هرچند که به آن بعدا می پردازم، بلکه نوشتم «چسب» رهبری، که متعاقبا «حمایت» از رهبری را به دنبال دارد. نیروهای تشکیل دهنده اپوزیسیون، هرچند چپ، رادیکال، و سرنگونی طلب، اما بستری برای همبستگی حامیان ایجاد نکرده اند. نتوانسته اند نیروها و اقشار مختلف را بهم «بچسبانند». از بهمن ۵۷ به بعد، خمینی سالها، برخلاف تصور بسیاری، از جمله نیروهای سرنگونی طلب، از حمایت اکثریت شهروندان برخوردار بود. اگر می گفت «نه» و یا «آری» کمتر کسی بود که با آن مخالفت کند (بجز سرنگونی طلبان و دگراندیشان). به دو علت.

نخست اینکه، پیش از سال ۱۳۶۰، اکثر نیروهای سرنگونی طلب، که اکنون در جبهه مخالف صف آرایی کرده اند (به جز تعدادی انگشت شمار و قلیل که به نیم درصدی ها معروف شده بودند)،  به خمینی اگر امام نمی گفتند، او را پدر می خواندند. این نحوه برخورد از سوی نیروهایی که سبقه روشن و رادیکال داشتند، (خواسته با ناخواسته) مردم را «تحمیق» می کرد، تا به آن حد که چهره خمینی در ماه رویت می شد. به راستی، در ماه ها و سالهای اول، از روستایی خراسانی و کرمانی و اصفهانی و آذربایجانی چه انتظاری می توان داشت، وقتیکه مجاهد خلق، و یا فلان روشنفکر و یا بنی صدر تحصیلکرده، و یزدی و بازرگان (مصدقی)، خمینی را رهبر و امام و پدر خطاب میکردند، و عموما با هیچیک از گفته هایش مخالفت نمی کردند؟ بی شک، خواننده با این گفته نگارنده موافق نیست، چرا که نمونه های بیشماری بود که هم روشنفکران و هم نیروهای چپ و رادیکال با خمینی مخالفت کردند، و یا به افشاگری و خیزش مسلحانه روی آوردند. از جمله، واقعه گنبد، کردستان، خوزستان، تسخیر سفارت آمریکا، و…. که تمام این نمونه ها درست است، اما این مخالفت ها، «فقط» مورد حمایت بخشی از نیروهای سرنگونی طلب (کنونی) قرار می گرفت. وقتی مبارزین کرد و چریک در کردستان و گنبد برای دفاع از حقوق مردم آن خطه تلاش می کردند؛ آقای بنی صدر، در حمایت از نظام مورد نظر خمینی، فدائیان مستقر در گنبد را به چالش می کشید. مجاهدین خلق ایران، به هنگام سرکوب کردستان، تنها به نصیحت و صدور بیانیه که نباید مرحله سوزی کرد، بیانیه می دادند و یا دست به دامان آیت الله طالقانی می شدند که طرفین را به متانت و خودداری دعوت کند. وقتی دولت مهدی بازرگان بخاطر اشغال سفارت آمریکا، استعفاء داد، «مردم» شاهد بودند که برخی از حامیان مجاهدین کف خیابان، بیرون از «لانه جاسوسی»، سینه خیز می رفتند، و شعار های پر طمطراق می دادند (مواضع تند و تیز در نشریه مجاهد، با تیراژ بالا منتشر، و بین مردم عادی پخش می شد). در آن دوران مشخص، «خرد» و «دیپلماسی» تنها مانده بود، و ایران به سوی رادیکالیسمی بی در و پیکر، شتابان و بی ترمز در حرکت بود؛ (البته بعدا مجاهدین این دوران را «فاز سیاسی» و در راستای گسترش تشکیلات، و….خواندند). حزب توده که لیاقت شرح و تفسیر ندارد، حسابش از زمان مصدق روشن است. در این میان، خمینی با شمّ تیز آخوندی خود، از حرکت دانشجویان معترض به خط مشی آمریکا، بهره جست و آن جوانان را تحت عنوان «دانشجویان پیرو خط امام» ساماندهی داد، و به مبارزات ضد امپریالیستی، معنا و مفهومی جدید و منطبق با نظر خود داد، و به قول جرج بوش به «یا با منی یا علیه من» رنگ و لعاب اسلامی زد، و نقطه سنجش را برای «مردم» تعیین کرد. اگر فرد و نهادی در این جمع دانشجویان هست، ضدامپریالیست است، و الاّ «دم و دنبالچه های آمریکا و پس مانده های شوروی» است. و این فرهنگ در ذهن همه حک شد؛ و الگوئی شد برای شناخت سره از ناسره. الگویی که امروز در جبهه سرنگونی طلبان هم مورد استفاده قرار می گیرد. هر که با من نیست بر من است، که همان حرف خمینی است، با چاشنی متفاوت.  به هنگام اشغال سفارت آمریکا، کسی برای لحظه ای تأمل نکرد که آن گوری که کنده می شود برای فرهنگ آزادی اندیشی و دگراندیشی است. همه گرفتار تب و تاب ضدامپریالیستی شده بودند. صفحه پشت صفحه در نشریات و ارگانهای نیروهای رادیکال، تسخیر یک سفارت را مثبت ارزیابی کرده و اینگونه «مردم» را تربیت می کردند که می شود به سفارت دولتی بیگانه حمله برد و آنجا را تسخیر کرد. آزادی، فرهنگ سیاسی، و راهبرد دیپلماسی مترقی به گور سپرده شد. اگر امروز آقای جمشید پیمان از بالابردن سطح آگاهی و فرهنگ مبارزاتی سخن می گویند، که بسیار درست می گویند، منتج از چال کردن رسومات متعارف سیاسی، مبارزاتی، و «اجتماعی» در آن دوران است. خودکرده را تدبیر نیست.

طبیعتا، در آن دوران نخستین، همه گرم و جوان بودند. شعارها آتشین، تعارفات ایرانی، و از همه مهمتر، بالا بردن سطح آگاهی و فرهنگ (مبارزاتی) مردم بسیار محدود و خارج از دستور کار نیروهای سرنگونی طلب (کنونی). خمینی که برای سرکوب، ارتش میلیونی را پیش کشاند، برخی، از جمله مجاهدین، وقت را غنیمت شمرده و به سازماندهی میلیشیا پرداختند. اما در کنار هر میلیشیا، خمینی صفتان دهها بسیجی را در روستا ها و شهرستان های دور دست، سامان دهی و به سوی سپاه پاسداران تازه تأسیس گسیل دادند. بخشی از آموزش این بخش از مردم با دانش و شناخت پایین، تحریف مقاصد نیروهای چپ و رادیکال بود. شستشوی مغزی برای برداشتهای آینده.
در این میان، «فرهنگ مبارزاتی» و «آگاهی» ذبح می شد. منظور خمینی از ارتش بیست میلیونی سربازگیری برای جبهه های جنگ بود. بیهوده نبود که شعارهای فریبنده سر داده می شد «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله»، و با این شعار، «مردم» رهبر دیگری، بجز خمینی را به رسمیت نمی شناختند، چرا که خمینی و رهبری او بود که شاه را به زیر کشید. اوست که در برابر صدام تکریتی از میهن، ایران، این سرزمین گل و بلبل، دفاع می کرد. از خود بپرسیم، چه فایده که فریاد بزنیم «رهبری» دزدیده شد؟
صحبت از «سرقت رهبری»، پس از «پدر» و سپس «امام» خواندن خمینی، بیهوده است. «نیروهای رادیکال» قبلا، خیلی وقت پیش از خرداد ۱۳۶۰، گور را با دست خودشان کنده بودند. خمینی در خرداد ۶۰، تنها کاری که می بایست بکند، هُل دادن فرزندان خلق به داخل آن گورهای کنده شده بود.  دیگر دیر شده بود. حتی اگر قویترین بلندگوها را در اختیار بگیریم و بگوییم در آنزمان که مجاهد و فدایی خلق پایه های نظام سلطنتی را به لرزه درآورده بودند، خمینی مشغول نوشتن رساله در باره رسومات طهارت بود، و یا فلان آخوند پشت سر مجاهدین نماز می خواند و یا… همه اینها درست، اما دیگر دیر شده بود. آنروزی که خمینی قرار بود سر برسد، بسیاری از نیروهای رادیکال تلاش می کردند تا به عنوان محافظ او، سازماندهی شوند. «مردم» این تلاش ها را می دیدند، این ها را می شنیدند، و با توسل به «این مشاهدات» متقاعد می شدند که خمینی «رهبر» است و می بایست از او حمایت کرد. خمینی رهبری را ندزدید، نیروهای رادیکال، خودشان، ساده لوحانه رهبری را دو دستی به او تقدیم کردند.

در دو بخش گذشته پرسیده بودم که چرا این نظام منحوس پس از اینهمه فدا و ایثار سرنگون نشد؟ پاسخ را باید در جملات بالا جستجو کرد. «چون»…. خمینی مورد حمایت «اکثریت» بود. «چون»…. خمینی به زبان روستایی ها و پایین شهری ها صحبت می کرد (واژه و  دستور زبان غلط، اما قابل فهم «مردم»)…. «چون»….
همزمان مسعود رجوی به امجدیه رفته و یکی از بهترین سخنرانی های مهیج خود را بیان میکند که فقط مورد پسند هواداران، و بخشی از روشنفکران و سرنگونی طلبان (امروز) بود، و البته قابل درک آخوندهای هفت خط.
اگر به آن سخنرانی از دید شنونده ای که نه هوادار مجاهدین است و نه سواد و علم سیاسی بالایی دارد گوش دهیم، به نتیجه متفاوتی می رسیم. «حتی» اگر حق با مجاهدین و مسعود رجوی باشد و آنها مسلمان و شیعه هستند، خمینی در این مصاف دست بالا را دارد. حتی اگر حرفهای مسعود رجوی درست باشد و حزب الهی ها هواداران مجاهدین را بخاطر پخش نشریه زیر مشت و لگد گرفته باشند؛ یک واقعیت خودنمایی می کند، حامیان خمینی توانسته اند «چریک» مجاهد خلق را لت و پار کنند. حامی خمینی توانسته میز و بساط کتاب این سردارانی که شکنجه گر از آنها در زندان می هراسید را بهم بزند. به زبانی ساده، و در نگاه یک روستایی و یا شهروند دورافتاده، خمینی در «تعادل قوا» دست بالا را دارد، و این واقعیت از دهان رهبر مجاهدین در امجدیه بیرون می آمد. همه می دانیم که «مردم»ی که پایگاه ایدئولوژیکی قوی ندارند، در تعادل قوا، به سمت قطب برنده متمایل می شوند. مخصوصا وقتیکه، خبر شهادت جوانان در جنگ تحمیلی ایران و عراق را می شنیدند و عِرق ملی به آنها نهیب می زد که باید رفت و علیه صدام تکریتی جنگید و شهید شد و کنار امام حسین نشست، و این حکم «رهبر»، «امام»، این پیرمردی که از دنیا برای خود هیچ نمی خواهد، است. حتی وقتی مجاهدین از خمینی می خواهند که خدمت برسند و مشکلات را شخصا به اطلاع برسانند، این دجال هفت خط، این آخوند فریبکار که عمری مردم را با داستانهای دروغین به گریه انداخته بود، در پاسخ می گوید شما اسلحه تان را زمین بگذارید من خدمت شما میرسم. و «مردم» دلشان به حال این پیرمرد ریش سفید می سوزد که برای اسلام و ایران حاضر است خود را بشکند، بزرگی کند، و به دیدن چند جوان کم سن و سال برود.

مجاهدین، فدایی و دیگر نیروهای سرنگونی طلب (کنونی) هنوز متوجه نشده بودند که خمینی در نگاه «مردم» رهبر است، و نه یک «فریبکار مرتجع». و این علت دوم، ماندگاری نظام در دوران حیات خمینی است.

خمینی، هزاران هزار جوان را با یک کلید حلبی به گردن، به گورستان فرستاد و دائما اصرار می کرد که «جنگ جنگ تا رفع فتنه». یعنی اینکه این جنگ حرکتی استراتژیک است. آنقدر شهید می دهیم تا برسیم به قدس. تا برسیم به پایان سلطه امپریالیسم. تا پایان فقر و بالاخره تا روزی که برسیم به جامعه بی طبقه توحیدی، و با ظهور امام زمان، برای همیشه برسیم به رفع فتنه. همانطور که بسیاری را تحمیق کرد وقتی گفت «حجاب اجباری نیست» ولی به مجرد تثبیت حکومتش، «اکبر پونس» گنجی ها را به خیابان گسیل داشت تا زنان را به زنجیر «اسلام ناب» بکشانند. خمینی «کلید واژه» و یا بقولی رگ خواب «مردم» را خوب شناخته بود، و با سوء استفاده از این رگ خواب «مردم» را به گرد خود نگاه داشته تا بتواند «مخالفین» را قلع و قمع کند. این «جنایات» اگر از حمایت «مردم»ی برخوردار نبود، با  اعتراضات «مردم»ی هم روبرو نمی شد. ۵ مهر ۶۰ که برگیست ذرین در تاریخ مبارزات خلقی علیه استبداد، مردم صدای میلیشیا را شنیدند که «مرگ بر خمینی» اما از خانه بیرون نیامدند. خمینی، آموخته بود و توانست، «مردم» را فریب بدهد، بی آنکه «مردم» بفهمند در حال فریب خوردن هستند. تحمیق کند بی آنکه بفهمند تحمیق می شوند. «مردم» را به سوی ارتجاع و خرافات و فساد و دروغ و لجن بودن بکشاند، بی آنکه بخواهند و بفهمند که در حال تغییر ماهیت اخلاقی هستند.
و… این «هنر» از عهده نیروهای سرنگونی طلب (کنونی) بر نمی آمد.
اصولا، دجالیت و فریب خلق، در قاموس ایدئولوژیک آنها نبود، و اگر هم جلوی سفارت آمریکا سینه خیز می رفتند، اگر هم جوانان کم سن و سال به میلیشیا می پیوستند، و اگر نتوانستند خمینی را در ۳۰ خرداد و پنجم مهر ۱۳۶۰ به زیر بکشند، همه و همه اینها به این خاطر بود که «سیاست» را با عینک ایدئولوژیک متفاوتی ارزیابی می کردند. آنها نیامده بودند که بر مسند قدرت تکیه زنند، بلکه آمده بودند که با فدای جان خود، خلقی را آزاد و مرفه کنند.

۱۳ سال پس از خرداد ۶۰، مسعود رجوی طی مصاحبه رادیو تلویزیون (۱۳۷۳) به این نکته  چنین اشاره می کند «…. ما هیچوقت نمی توانیم و نمی خواهیم «همه با هم » به معنای خمینی را داشته باشیم؛ این اصولی نیست. ما آنهایی را می خواهیم که روی اصل آزادی، اصل استقلال و اصل حاکمیت مردمی ایستاده اند. می بینید که بحث بر سر اصول است. بر اساس این اصول راه باز و همراه است….»(همانجا، ص۳۵). آقای رجوی در جای دیگری به پیغام خمینی در اوان ۵۷ اشاره می کند «[احمد] از طرف پدرش برای من پیغام آورده بود که اگر حاضرید با لامذهبها بجنگید همه درها به روی شما باز است. بروید دانشگاه علیه آنها سخنرانی کنید. این را حتی بعدها خود خمینی به من گفت. اما به هر دوی آنها جواب دادم که ما نیامده ایم برای این چیزها سخنرانی کنیم. ما به خاطر دفاع از حقوق خلقمان مبارزه کردیم و به زندان رفتیم. پس هرجا و هر آنچه که این هدف را اقتضا کند انجام می دهیم. بخش دیگری از پیام خمینی به ما، که از طریق پسرش فرستاده بود، این بود که با هرکس که من در جنگ هستم شما هم در جنگ باشید و با هرکسی که با من در صلح است، شما هم در صلح باشید و دیگر غصه چیزی را نخورید که در این صورت همه درها به رویتان باز است… در جواب گفتیم، مثل این که شاه سقوط کرده، دیگر چه جنگی و با چه کسی؟! مگر قرار نیست آبادی و آزادی داشته باشیم؟» (همانجا، ص ۱۲۲). و بالاخره به این نتیجه می رسد که مجاهدین  «دقیقا در بالاترین تضاد آشتی ناپذیر سیاسی و ایدئولوژیک با او و رژیمش قرار دارند». (همانجا، ص۱۵۲).

خمینی با این مواضع آشنا بود. ماری افعی خورده، و آشنا با تجارب از تاریخ اسلام و مبارزات صدر اسلام مابین مدافعان محمد، علی و حسن و حسین، و مخالفان آنها بود. او می دانست که در مصاف معاویه با علی، معاویه پیروز شد. در مصاف یزید با حسین، یزید پیروز شد. به همین خاطر، و با توسل به «هدف وسیله را توجیه می کند» تصمیم گرفت که برای ماندگاری آن کند که معاویه و یزید کردند؛ و آن کرد که می دانیم. این دلیلی دیگر برای پیروزی جمهوری اسلامی است.
در نگاه و تحلیل ایدئولوژیک خلص، در جنگ علی و معاویه، این علی بود که پیروز شد، همانطور که حسین با شهادتش پیروز شد. اما رئال پلیتیک، حرف دیگری برای زدن دارد. در رئال پلیتیک خمینی پیروز شد، و سرنگونی طلبان شهید و زندانی و تبعیدی.

خمینی این «ساده لوحی» را درک می کرد. سالها معلم طلاب جوان بود و آموخته بود چگونه می شود «مردم» خام را نادان نگه داشت، به مفهوم سیاسی «پیراهن عثمان» و تبعات آن آشنا بود، به قران بر سر نیزه کردن آشنایی داشت. همه را بلد بود؛ و می دانست این نمونه های تاریخی را چگونه بازسازی کند تا بشود مخالفین خود را «شرعا» سرکوب کند. منتظری و طالقانی ماه ها قبل می دانستند که مجاهدین به جایی نمی رسند. حتی تلاش کردند به خمینی بفهمانند که مجاهد از «سنخ» دیگریست. یعنی مسائل را با عینک دیگری ارزیابی می کند. ولی خمینی سالها قبل تر که دست رد به سینه نماینده مجاهدین (در نجف) زد، همه گوشه و کنار مواضع مجاهدین را می دانست. به عمد در انتظار بود تا این سنخیت، این تضاد ایدئولوژیک مجاهدین را به خط قرمز ایدئولوژیکی شان هدایت کند، تا دیگر نتوانند بردباری و تحمل کنند. همانطور که یزید آنقدر میدان را بر حسین که می خواست صحنه را ترک کند و به حجاز بازگردد، تنگ کرد، که فریاد «هیهات….» از دهان حسین در آمد، و یزید زمان به وجد آمد.
در خرداد ۶۰، مجاهدین شوریدند، و خمینی به وجد آمد. توانست مجاهد و صدام تکریتی را در یک جبهه قرار دهد و خودش در جبهه مقابل و کنار «مردم» قرار بگیرد. «مردم»ی که فرزندانشان در جبهه «حق علیه باطل» می جنگیدند و به به بهشت می رفتند. صحنه پردازی که برایش برنامه ریخته شده بود، جامه عمل پوشید. میدان مبارزه مشخص شد. «مردم» که نظاره گر این شر و شور بودند، با یک ارزیابی سطحی «فریب» خمینی را خوردند، و در ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ از «خانه ها» بیرون نیامدند. خمینی گرفت و زد و کشت، اما کسی بیرون نیامد. بخش اعظم «مردم» فریب خورده بودند، و بخشی دیگر (نیروی بالقوه سرنگونی طلب) مات و مبهوت و به دنبال «چه باید کرد». اما خمینی آماده بود. می دانست که این بخش از «مردم» که نیروی پتانسیل سرنگونی طلبان هستند، در این مقطع از زمان مات و مبهوتند و نمی دانند چه باید بکنند، «چون»…. رهبر نداشتند. پس تا دیر نشده، لشگر حزب الهی به همه، دیوانه وار و وحشیانه هجوم برد و تر و خشک را با هم سوزاند. آنقدر گرفت و شکنجه کرد و اعدام کرد و همه را در رسانه های خود تبلیغ کرد که «هراس» در دلها افتاد، و بسیاری به خارج کوچ کردند، اما کسی «خبردار نشد» که چرا در پشت دیوار های زندان آنچنان جنایاتی به نام «اسلام»، بنام «محمد و علی» رخ می دهد. و بخشی دلسرد از همه و همه چیز و انقلاب و انقلابی گری، به روزمرگی قناعت کردند.

لازم به تأکید است که صحبت از «رهبر» بودن یا نبودن نیست. صحبت از «دزدیده شدن» یا نشدن رهبری هم نیست. صحبت بر سر واقعیتی است که نیروهای سرنگونی طلب در آن نقش آفرینی کردند. صحبت بر سر آنچه پیش از همه اینها رخ داد است. صحبت از حمایت از دادگاه های انقلاب است که وقتی «تعطیل» شد، نیروهای سرنگونی طلب «کنونی»، در آنروزهای خونین و آنارشیست اعتراض کردند و در ارگانهای خود خواهان اعدام دولتمردان حامی سلطنت شدند. صحبت از سوار شدن بر موجی است که ناخدای کشتی خمینی بود. در اوان سرنگونی نظام سلطنتی، خمینی دادگاه صحرایی تشکیل داد، شکنجه کرد و کشت، اما کسی (از نیروهای رادیکال) فریاد نزد، چرا هویدا را اعدام کردید، چرا پارسا اعدام شد، چرا…؟ و این «سکوت» باعث شد تا «فرهنگ و آگاهی» مردم پایین بماند. باعث شد تا «مردم» فکر کنند «اعدام» حق است. باعث شد تا «مردم» به نحوه دستگیر شدگان و در نحوه غیر «حقوقی» دادگاهی شدن بازماندگان نظام سلطنتی، ایرادی نبینند. چرا؟ چون نیروهای رادیکال و چپ به آن اعتراض نکردند. و آنروزی که در خیابانها، رودی خروشان از خون بهترین فرزندان خلق، جاری شد، «مردم» آنرا یک درگیری بین این اسلام و آن اسلام ارزیابی کردند. درگیری بین مسعود رجوی که می خواهد رهبر شود، و خمینی که «رهبر» است. کمتر کسی متوجه عمق این درگیری و تبعات آن شد.

بسیاری از سرنگونی طلبان، وارد بازی خمینی شدند. بازی شیادانه آن فریبکار قرن، که خلق به پاخاسته و بهم پیوسته را از میان دو شق کرد.

بجز آن نیم در صدی ها که از نخستین روز، خمینی و ذات این بدذات را چون خورشیدی عالمتاب دیدند و به جمهوری اسلامی گفتند نه! و در رفراندوم دروغین و دست ساز شرکت نکردند. . به اعدام فرخرو پارسا اعتراض کردند، به تسخیر «لانه جاسوسی» اعتراض کردند، چرا که سیاست را برای بازی، و «مردم» را مهره های این بازی نمی شناختند. نیم در صد بیشتر نبودند، اما صدای خسرو گلسرخی شدند. نیم در صد بیشتر نبودند، اما صدای مهدی رضایی، محمد آقا حنیف نژاد، بیژن جزنی و مسعود احمدزاده و رفیق فدائی خلق امیرپرویز پویان شدند. نیم درصد بیشتر نبودند، اما از همان لحظه اول، از آزادی، از حق، از حقوق بشر و از ایران گفتند. درود به آنها که هستند، و آنها که جان فدای خلق قهرمان ایران کردند.

برای پاسخ به اینکه «تا به کی»؟ (در نوشتار «م» – بخش ۱ و ۲)، و یا برای بالا بردن فرهنگ و آگاهی مردم و پایین کشاندن این جمهوری خمینی زده (نوشتار آقای جمشید پیمان – بخش ۱ و ۲)، می بایست از خود شروع می کردیم. اما نکردیم. باید نخست خود را آگاه می کردیم، ولی نکردیم. حرفهای زیبا زدیم، بی آنکه روستایی و شهروند شهرهای دورافتاده درکی از آن جملات داشته باشد. و برای «آگاه نکردن مردم» بهایی بس گران دادیم. بهترین فرزندان خلق. میلیشیای قهرمان، و مبارزین به پاخاسته و خستگی ناپذیر را فدای آزادی کردیم، اما «کسی خبردار نشد».

به امروز بازگردیم. به چهل و اندی سال پس از آنهمه اشتباه، و بی نهایت فدا و جانفشانی.

 امروز با همان معضلی روبرو هستیم که آنروز بودیم. امروز «مردم» به همان اندازه «ناآگاه با فرهنگی پایین» هستند که آنروز بودند. لازم است به «مردم» بگوییم که فریب شبکه های اجتماعی، تظاهرات نیم بند، و اعتراضات پراکنده را نخورند، اما نمی گوییم، بجز فقط تعدادی کم از نیم درصدی ها.

اگر به کنه این وقایع نگاه کنیم. همان می بینیم که در سال ۱۳۵۷ دیدیم. در آنروز نشریات را حزب الهی ها پاره می کردند و میز کتاب را بهم می ریختند و حامیان سازمانهای چپ و رادیکال را به زیر مشت و لگد می گرفتند. و «مردم» نظاره گر بودند. امروز، کارگران به خیابان می آیند. مورد ضرب و شتم لباس شخصی ها قرار می گیرند و «مردم» نظاره گر هستند. جوانان وابسته به «کانون های شورشی» تلاش می کنند تا شعار «مرگ بر اصل ولایت فقیه» بر سر زبانها بیفتد، و برایش دستگیر و شنکجه و اعدام می شوند، اما «مردم» نظاره گر هستند. تحرکات تروریستی و سرکوبگر سپاه علیه اپوزیسیون کُرد، در اخبار شبکه های اجتماعی و حتی صدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش می شود، ، اما «مردم» نظاره گر هستند. چرا..؟
«چون»… در این چهل و اندی سال، در کنار تمام آنچه انجام شده، نیروی سرنگونی طلب چپ و رادیکال، «مردم» را به حقوق اولیه خود آگاه نکرده است. در بالا بردن سطح آگاهی کوشا نبودند.

«چون»… در این چهل و اندی سال، در کنار همه آنچه سازمانهای سرنگونی طلب کردند، به حامیان خود آموزش ندادند که «حق اندیشه و بیان و نشر» دادنی نیست، بلکه یک بایست است که نمی توان از کسی ستاند.
«مردم» نظاره گر هستند، چون امروز فرق چندانی با آنروز ندارد.
در این چهل و اندی سال، تبعیدی می بایست از دو عنصر هراس داشته باشد. آنکه در درون کشور چماق بر سر مخالف می کوبد، و آنکه در خارج کشور با شنیع ترین برچسب ها، دگر اندیش را به گوشه ای هُل می دهد…. و «تبعیدی» از آن بیزار و از این دلسرد، پشت به انقلاب و انقلابیگری می کند. عطای آزادی برای خلق و وطن را به لقایش می بخشد و در بهترین شق به دنبال روزمرگی می رود؛ حال آنکه فرهیختگان، و اندیشه ورزان باید در صحنه بمانند و همگام با مبارزین مسلح و شورشگر، به ارتقاء اندیشه و فرهنگ مبارزاتی کوشش کنند. اما ترس از برچسب، هراس از بیان اندیشه و راهکار، نقد از «رهبر» و آنچه رخ می دهد، سکوت می کنند. چرا که «حرمت انسان»، «حرمت قلم»، و «حرمت اندیشیدن» برای بسیاری پشیزی ارزش ندارد.
و…
به مرور زمان، سالن های مملو از هوادار و تبعیدی متنفر از جمهوری اسلامی، به محفل های انترنتی و توئیتی و فیسبوکی تبدیل می شود.
و…
«هوادارنمایان» در پشت صحنه شبکه های اجتماعی، در پس نامهای بی معنی و دروغین، آنقدر بر منتقدین و اندیشه ورزان می تازند که منتقد دیگر نمی تواند فرق سربازان گمنام را با «هوادارنمایان» تشخیص دهد، و همه چیز را بر سر نیروی سرنگونی طلب که نیم قرن تاریخچه سیاسی-نظامی ذرین دارد، خراب می کند و نیم قرن فدا و ایثار را بخاطر این قبیل برخوردهای لمپنی، حزب الهی، و شنیع، از یاد می برد.
و…
به ناگاه، بازمیگردیم به ۱۳۵۷، که جمهوری اسلامی اعدام می کرد و نیروهای چپ و رادیکال اعتراض نمی کردند؛ با این تفاوت که اینبار اعدام فیزیکی نیست.
اعدام شخصیت است.
اعدام حرمت اجتماعی اشخاص است.
و…
بدتر از همه، اعدام انسانیت است.
و….
«مردم» نظاره می کنند.
و…
نظام جهل و جنایت به حیات رذل و کثیف خود ادامه می دهد
.

به نظر نگارنده، همبستگی ملی، یک توهم است که توسط فعالین سیاسی، از جمله این قلم (علی ناظر) بر روی میز قرار داده شده است. همبستگی ملی، تنها زمانی امکانپذیر است، که ما، همه ما، نخست بیاموزیم، به «انسان»، و به «مقام انسانیت» احترام بگذاریم. آنوقت است که تفاوت ما، همه ما، با خمینی صفتان، بارز می شود.
تا زمانیکه نپذیریم، انسان، موجودی متکلم، و اندیشه ورز است، و در نتیجه، حق او بیان نظرش است، تا زمانیکه متوجه نشویم، و درک نکنیم که آزادی در ایران، حتی پس از سرنگونی این جنایتکاران، ممکن نیست، مگر اینکه امروز یاد بگیریم که حتی به دشمن خود اجازه صحبت و دفاع از خود بدهیم، آزادی در ایران یک رویا، و صحبت از آن یک فریب (قرن بیست و یکمی) برای دستیابی به قدرت است.

و…
این آموزش، اولین «وظیفه»، و شاید بهتر است بنویسم «تنها وظیفه» رهبر است.
رهبری که می خواهد «مردم» با فرهنگ و آگاه باشند. رهبری که می خواهد «مردم» با آگاهی انتخاب کنند، و نه از روی «اجبار»، «تشنگی»، و یا «گرسنگی». «رهبر» چاره ای ندارد بجز اینکه «اخلاق حرمت به دگراندیش» را در میان «مردم» نهادینه کند.
ارتش تشنگان و گرسنگان را می توان با لقمه ای نان و قطره ای آب منحرف کرد، اما ارتشی که بر مبنای آگاهی تشکیل و ساماندهی شود، هرگز شکست نمی خورد.

مسعود رجوی، برای جا انداختن مقوله «رهبری»، بقول خودش سازمانش را فدا کرد، و خودش را بر سکوی اتهام نشاند تا هرکس در دادگاه ذهنش او را محاکمه کند. این حرکت را مجاهدین «انقلاب ایدئولوژیک درونی» نامیدند.
غلط یا درست آن به خودشان مربوط است و در این زمان مورد بحث قرار نمی گیرد، اما این «فدا»، و این ازخود گذشتگی «مریم رهایی» (بقول خودشان) ، هرچند برای مدتی بازده مثبت داشت، اما هنوز که هنوز است، «مردم» به اهمیت و جایگاه «رهبری»، خارج از نظام جمهوری اسلامی، واقف نشده اند. هنوز که هنوز است، در اوج به پا خاستن، «مردم» فریاد می زنند «حسین، حسین میرحسین»، و جنبش سبز سیدی شکل می گیرد، و چون «رهبر» آن جنبش از جنس خود نظام است، و «ساختار شکن» نیست، «مردم» دلسرد به خانه ها بر میگردند، چرا که «فرهنگ مبارزاتی» توسط نیروی چپ و رادیکال آموزش داده نشده است. آموزش نظامی، آری؛ اما آموزش فرهنگی در دستور کار نبوده است.
بپرسیم، چرا پس از اینهمه جانفشانی فرزندان خلق، در ایران شعار «رضا شاه روحت شاد» سر داده می شود؟ آیا دلیلش کمکاری نیروهای چپ در بالا بردن آگاهی و فرهنگ «مردم» نیست؟

شاید تحلیلگرانی که مصرّند این نظام در حال فروپاشی است، درست بگویند. شاید ارتش گرسنگان و تشنگان این نظام را کن فیکون کند. شاید کانون های شورشی، زمینه ساز شورش های همگانی شوند و نظام تا به دندان مسلح جمهوری اسلامی نتواند در مقابل این فوج عظیم مستأصل دوام بیاورد. شاید…
اما، و حتی اگر بپذیریم که سوریه دوم و بسی بدتر رقم زده نمی شود و همه چیز بنا به برنامه و با حداقل خونریزی به پایان می رسد، «مردم»ی که چهل و اندی سال با دروغ و فریب و کلاهبرداری و تهمت و دزدی و… اخت گرفته اند، چگونه می خواهند نمایندگان «شایسته» مجلس موسسان را انتخاب کنند؟ طبق کدام «آموزش» و «تمرین دموکراسی»؟ در این چهل و اندی سال که نظام خمینی زده، برایشان تصمیم گرفته و برایشان نماینده و رئیس جمهور و …. انتخاب کرده اند؛ «شناخت» مردم بر پایه کدام آموزه هاست؟ آنهم در عرض ۶ ماه؟
می خواهم بگویم، اگر به راستی بر این باوریم که این نظام در حال سرنگونی است و آخرین نفس ها را می کشد، چرا در تلویزیون ها، وابسته به هر سازمان و یا شخصیتی، بجای پرداختن به تخطئه یکدیگر، و یا پرداختن به مسائل تئوریک، و یا افشای جمهوری اسلامی سراپا افشا شده، به آموزش «مردم» اقدام نمی شود؟ چرا رادیو ها و تلویزیون های رنگارنگ به مقوله و اصل «انتقاد» و «انتقاد پذیری» نمی پردازند تا «مردم» بیاموزند؟

بجای اینکه در بیانیه ها بگوییم «جمهوری دموکراتیک اسلامی» و یا «جمهوری خلق» و یا «جمهوری دموکراتیک»، و یا «نظام سلطنتی پارلمانی»، بیاییم به «مردم» تفاوت جمهوری فدرال، با جمهوری دموکراتیک را آموزش دهیم. چرا به «مردم» در باره نحوه قتل حسین بن علی بنا به شواهد و روایات غیر شیعی، صحبت نمی شود؟ چرا فرق مارکسیسم و کمونیسم و سوسیالیسم و نقش کارگر و پرولتاریا، آنگونه که هست، و نه آنگونه که می خواهیم به «مردم» القاء کنیم، صحبت نمی شود؟

چرا تلویزیون سیمای آزادی وابسته به (مجاهدین)، از سران و سخنگویان احزاب سرنگونی طلب دعوت نمی کند تا نقطه نظرات خود را ارائه داده و بدون تخطئه شدن سیستماتیک، به سوالات بینندگان پاسخ دهند؟ به راستی، چگونه می شود این خواست ساده آقای جمشید پیمان (بالا بردن فرهنگ و آگاهی) را عملی کرد؟ هرگز با خود فکر کرده ایم که سایت همبستگی ملی بجز انتشار اخبار و دیدگاه های «خودیها»، چه وظیفه دیگری دارد؟ چرا این سایت هرگز به «ملی» بودن پایبند نیست و همیشه به حداقل رضایت داده است؟ به نظر مسوول محترم سایت همبستگی ملی، کدامین مهمتر و «آگاه» کننده تر است، انتشار سخنان مایک پمپئو فاشیست، یا مثلا انتشار آخرین نوشته فلان رهبر یک سازمان و یا حزب سرنگونی طلب (خارج از شورا)؟

پاسخ این همه سوال را فقط یک نفر می تواند بدهد، آنکسی که ادعا می کند «رهبر» است. آنکسی که نوید «آزادی» می دهد. آنکسی که از دیگران می خواهد تا به او بپیوندند. و در این کارزار، آقای رضا پهلوی مستثنی نیستند. چرا تا بحال ایشان رسانه آگاهی دهنده (ارگان) تشکیل نداده اند؟ چگونه انتظار دارند «مردم» تنها با خواندن (هرازگاهی) بیانیه ایشان جان بر کف نظام را سرنگون کنند؟ چرا ایشان که از پیوستن صحبت میکنند، تا بحال با هیچکدام از شخصیت های مطرح مذاکره و به توافق نرسیده اند؟ چر این توافقات به اطلاع «مردم» رسانده نمی شود؟

آقای جمشید پیمان به درستی می نویسند که «پایین کشیدن جمهوری اسلامی از راه بالا کشیدن آگاهی و فرهنگ مردم!» است. در این راستا، شاید خوب باشد به برخی از استراتژی ها، و شخصیتهای مطرح بپردازیم. اما نخست، می خواهم به «خواهش» آقای مسعود رجوی پاسخ بدهم. ایشان در کنفرانس رادیو-تلویزیونی (۱۳۷۳)، پس از پاسخ به سوالاتی پیرامون گسترش شورا، ادامه می دهند:

«…. حالا دیگر نوبت من است که خواهش کنم هرکس می تواند فهرستی از احزاب و سازمانها و جریانهای سیاسی آزادیخواه – البته با اسم و رسم مشخص – که شایستگیشان برای ورود به شورا محرز است و هنوز به شورا نیامده اند، به من بدهد تا از آنها به طور رسمی و علنی دعوت کنیم، و یا لااقل ما توضیح بدهیم که چرا نیامده اند. یا هم که سازمانها و احزاب مزبور (که لابد شناخته شده اند و سوابقی هم باید داشته باشند) زحمت کشیده و خودشان توضیح بدهند. نیازی به تذکر ندارد که منظور من از این سازمانها و گروهها بقایای شاه و خمینی و متحدان عینی و آزموده شده آنها علیه مقاومت مسلحانه انقلابی و شورا و ارتش آزادیبخش نبوده و نیست….» (همانجا، ص ۳۰-۳۱). آقای رجوی چند لحظه پیش از این می گویند «باید خاطر نشان کنم که شرط عضویت و گردهمایی در شورا «انقلابی» بودن به معنی دقیق و فنی کلمه نبوده و نیست…. لازمه عضویت در شورا، نفی شاه و خمینی و پایبندی به اصول استقلال و آزادی و التزام به مصوبات شورا بوده و هست…..» (همانجا، ص ۲۸).

با اجازه اسامی جریانها، سازمانها و احزابی را در زیر می آورم. اگر شورا نمی خواهد از این سازمانها و احزاب دعوت کند (از دعوتنامه کلی دوری کرده و به نام از آنها دعوت شود)، همانطور که آقای رجوی می گویند «توضیح  داده شود»، و اگر دعوت شدند، این دعوت، همانطور که آقای مسعود رجوی می گویند «علنی» باشد.

چریکهای فدائی خلق ایران (رفیق اشرف و یارانش)
حزب کمونیست کارگری
کومه له (سازمان کردستان حزب کمونیست ایران)
حزب کمونیست کارگری – حکمتیست
اتحاد فدائیان کمونیست
و….
در کنار این احزاب و سازمانها، نهادهای دیگری هم هستند که بدون شک، می شود از آنها دعوت به همکاری/همیاری نمود. دعوتی علنی و روشن. همزمان، شخصیت های متعددی هستند که هم سرنگونی طلب هستند، و هم آزادیخواه و هم شناسنامه دار. نزدیک شدن آنها به یک طیف همبسته، بی شک کمبودها و حفره های سیاسی و اندیشه ورزی را پر کرده، و توان شورا دوچندان می شود. آیا هرگز از این شخصیت ها دعوت شده است؟ از نام بردن شخصیت ها خودداری می کنم.

اگر به هر دلیلی، ورود این نهادها و شخصیتها به شورا (پس از دعوت علنی) ناممکن شود، چرا از آنها برای گردهمایی در یک کنفرانس انترنتی در راستای بحث و گفتگو پیرامون «تدوین برنامه برای تشکیل جنبش سرنگونی طلبان متحد» تلاش نمی شود؟ تا شاید «مردم» به معضلات سرنگونی پی برده و در راستای عملیاتی شدن سرنگونی همسویی کنند.

آیا برای این سخنان آقای مسعود رجوی که نزدیک به یکربع قرن پیش زده، راهکاری عملی و گوشی شنوا در دبیرخانه شورا وجود دارد؟
در صورت کمکاری دبیرخانه شورا در این مورد، مطمئن هستم که همه چیز بر سر آقای مسعود رجوی خراب می شود. چنانکه هماکنون، بسیار گفته می شود «رجوی نمی خواهد»، «رجوی نمی گذارد»، «خودش پشت این عمل و آن گفته و یا نوشته است».
به نظر من، دبیرخانه شورا اجازه ندارد بوروکرات مانده و ازخود ویژگی انقلابی بروز ندهد. و اگر کمی جلوتر برویم، اعضای شورا، به همان اندازه دبیرخانه موظف و مسئول هستند تا مصوبه خود «جبهه همبستگی ملی» را به سرانجام برسانند. باید شجاعت داشته و پا پیش بگذارند و هرگونه مانع بوروکراتیک را به کناری بزنند.  باید به خودباوری به عنوان «نمایندگان در پارلمان در تبعید» برسند. این فرهنگ حاکم که همچون بختکی بر آنها سوار شده، باید زدوده شود. اعضای محترم شورا، (بقول آقای مسعود رجوی) اعضای «پارلمان در تبعید» هستند. در غیر اینصورت، آنگونه که شایع است، اعضای شورای ملی مقاومت فرقی با عروسکهای خیمه شب بازی ندارند؛ آن می کنند که مسعود رجوی می گوید.

سخنی کوتاه با اعضا و دبیرخانه شورای ملی مقاومت ایران

بیانیه چهلمین سالگرد تأسیس شورا منتشر شد. ۹۸ صفحه کار پژوهشی و سیاسی، اما شورا پس از ۴۰ سال هنوز اندر خم همان کوچه ئی است که بوده؛ از زمان گسترش شورا بیش از ۲۷ سال می گذرد. پس از آن روزهای گسترش، نه تنها شورا گسترده تر، خلقی تر و سرزنده تر با کادرگیری جدید نشده، بلکه تعدادی هم از شورا استعفاء داده اند. نمایندگان «پارلمان در تبعید» باید از خود بپرسند، از چه زمانی دیگر به گسترش شورا فکر نکرده اند و چرا؟ دبیرخانه محترم شورا به «مردم» گزارش بدهدکه چرا نمی تواند اعضای جدید جذب کند. به راستی مشکل بر سر چیست؟ روشنفکران و فرهیختگان و متخصصین (که آقای مسعود رجوی قرار بود هموزنشان طلا هزینه کند) و …. اگر به شورا پشت نکرده باشند، ظاهرا به شورا بی توجه شده اند. و یا شاید بهتر است بنویسم، شورا به آنها بی توجه شده است. چرا؟
بیاییم، برای لحظه ای سوال «شکست یا پیروزی» را در چارچوب «گسترش شورا» بررسی کنیم، و به نتیجه برسیم که در این مدت، جمهوری اسلامی در ترفندهای جدایی انداز خود پیروز بوده، یا سرنگونی طلبان در تاکتیکهای جذب (چسب) و گسترش دستاورد داشته است؟ چنانکه ملاحظه می شود، نگارنده به مقوله «جبهه» اشاره نمی کند، چرا که می بیند «شورا» در گسترش خود ناتوان است، چه برسد به همبستگی ملی با نیروها و جریانهای دگراندیش.
این پرسش ها در در راستای ضربه زدن به شورا نیست، بلکه برای قوام بخشیدن به آنچه دستاورد داشته، و آنچه می تواند دستاورد داشته باشد، است.
می خواهم مطلبی بنویسم و خاضعانه امیدوارم که کج فهمی نشده، و بدبینانه ارزیابی نشود.

اکثر اعضای قدیمی و پیشکسوت شورا، مسن هستند. سازمان مجاهدین خلق، با درک این واقعیت که سنی از اعضای قدیمی اش گذشته، اعضای جوانتر سازمان را در مسوولیتهای پیچیده و کاربردی به شورای مرکزی محول کرده، و مسوولیت کنونی سازمان به عهده مجاهد خلق، خانم زهرا مریخی است، (حتی همردیف و معاونین هم انتخاب و معرفی شده اند). سوال اینست که آیا این موضوع در داخل شورا مورد بحث قرار گرفته، و دبیرخانه در راستای بال و پر دادن به اعضای جوانتر کوشاست؟ آیا با خود فکر کرده که اگر (بقول مسلمانان) خدای ناکرده آقای مسعود رجوی و یا خانم مریم رجوی فوت کردند، شورا توانایی جانشینی این فقدان مهم را دارد؟ جمهوری اسلامی، پس از مرگ خمینی، طبق روال همیشگی آخوندی، توانست جانشین او را در اسرع وقت به حامیانش معرفی کند. از خیلی وقت پیش از مرگ خمینی، این موضوع در دستور کار قرار گذاشته شده بود. نکند، روزی به ناگاه برسد، و شورا در برابر سوالی قرار بگیرد که برای آن آمادگی نداشته و برنامه ریزی نکرده باشد.
به این مبحث در بخش بعدی بیشتر می پردازم.

ادامه دارد

شاد باشید
علی ناظر

۱۱ مهر ۱۴۰۰
۳ اکتبر ۲۰۲۱

 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate