شکست یا پیروزی؟ بخش نخست

طی چند روز گذشته، مطالبی منتشر شده که مشوق من به انتشار این نوشتار شده است.

در «فوریت ایران، الگوهای راهنما و مسئولیت ملی» (سایت مجاهدین، ۲۸ شهریور ۱۴۰۰ – نام نگارنده نامشخص است. برای راحت خوانی، «م») به نکات شایان تأملی اشاره می شود. از جمله، «آسیب‌های انسانی و اجتماعی اعم از معیشتی، روحی، روانی، هویت‌گریزی، ناهنجاریهای زیستی و اخلاقی به مشخصه‌هایقابل توجه بخشی از جامعهٔ ایران تبدیل شده‌اند.»، «م» در ادامه با طرح این سوال «تا به کی؟» به مبحثی کلیدی می پردازد «تا به کی روان‌شناسان و کارشناسان به کنفرانس‌ها و مصاحبه‌ها پیرامون ریشه‌شناسی و راه‌حل‌ها بپردازند، ولی نه کالبدشکافی جامعه‌شناسان و ریشه‌شناسی روان‌شناسان هیچ حاصلی برای بهبود وضعیت دردناک و جانکاه مردم نداشته باشد؟»، و با اشاره به این واقعیت که جمهوری اسلامی با ترفند های متفاوت و دائما زجردهنده توانسته «توان فکر کردن، برخاستن و دفاع کردن را در آنها [مردم] تحلیل برده و در پذیرش ناگزیر و مرگ تدریجی نگه‌شان دارد.» نگارنده در تحلیلی واقعبینانه بر این باور است که «تلاش اتاق فکر دیکتاتوری ولایت فقیهی این است که واکنش‌ها را از جمع به فرد و جداجدا و ذره به ذره تقلیل دهد؛ آنگاه فرد را در محاصرهٔ سرکوب سیاسی و عقیدتی و اقتصادی به جانب یأس و درماندگی و از دست دادن اعتماد به‌نفس بکشاند.» اما با بیان شاهد مثال هایی تأکید دارد «ضریب قابل توجهی از ۸۰میلیون ایرانی وجود دارد که در دهه‌های اخیر هرگز مغلوب بازیهای سیاسی، مذهبی، اقتصادی، اخلاقی، روحی و روانیِ اتاق فکر نظام ملایان نشده است.» و به عنوان راهنمای نجات می نویسد «تنها راه نجات از این بازی میان مرگ و زندگی و دوزخ و برزخ که اتاق فکر نظام ولایت فقیه برایمان تدارک دیده، فقط و فقط پایداری فردی و جمعی و اتحاد و همبستگی برای یاری کردن یکدیگر است.»

همزمان نوشتاری از آقای جمشید پیمان، از هواداران شورای ملی مقاومت ایران «جمشید پیمان: چند نکته ی اساسی برای من در بر خورد با نظام جمهوری اسلامی!» منتشر می شود. هر دو نوشتار به نکته ای اشاره کرده اند که بسیار درست است، اما کافی نیست.

آقای پیمان به درستی اشاره می کنند؛ «سرنگونی این حاکمیت امری الزامی است و برای تحقق آن،جز همبستگی ملی و حضور و مشارکت فعال نیروهای ایرانی آزادی‌خواه، راه دیگری نیست!»

پیمان و «م» به دو امر اشاره می کنند. آسیبهای فزونیافته در جامعه، و همبستگی برای سرنگونی.

بی شک، سرنگونی به معنای اخص کلمه، یک بایست است؛ چرا که آزادی اندیشه و بیان و مطبوعات، تا زمانی که این نظام بر مسند قدرت تکیه زده، بیشتر یک رویاست و غیرقابل دسترس. از سوی دیگر و پس از سرنگونی، آیا آزادی مطبوعات و بیان محترم شمرده خواهد شد یا نه، بستگی به سرنگونی طلبانی دارد که مهار قدرت را در دست می گیرند.
بطور مثال، شورائی ها در مقطعی از زمان ماده ای الحاقی (۱۳۸۸) به تصویب رساندند که باورمندی شورای ملی مقاومت به آزادی رکن چهارم را به زیر سوال برد. بعدا به آن می پردازم.
همبستگی ملی، از سوی دیگر، تنها راهی است که به مردم ستمدیده در ایران نوید رهایی می دهد. اما می بینیم که نه تنها شورا که بیانیه همبستگی ملی را تصویب کرد، گامی برای اجرایی شدن این مهم بر نمی دارد، بلکه، دیگر نهادهای سیاسی و شخصیتهای فعال هم به همین اندازه از همبستگی گریزانند. همبستگی ملی، رویایی شده برای انسانهایی که سرنگونی را بر تارک اهداف خود نهاده اند، اما از دیو و دد دلسرد شده اند.

در چند جمله که از دو نگارنده محترم نقل قول شد، یک نکته دیگر هم پنهان است (غیر عمد). اگر بپذیریم که سرنگونی بدون همبستگی ملی محقق نمی شود، ناخواسته پذیرفته ایم که فعالیت ما تا به این لحظه مثمر ثمر واقع نشده است. شواهد بسیار از به مسلخ کشیده شدن  خلق به وحشیانه ترین متد، حکایت دارد. از زمان ورود آمریکا به افغانستان و سپس به عراق، و اکنون عقب نشینی تاکتیکی آمریکا از عراق و افغانستان؛ و انتصاب رئیسی به عنوان رئیس قوه مجریه جمهوری اسلامی، مقالات متعددی منتشر شده است که یک مخرج مشترک دارند. آیا سرنگونی طلبان در جنگ با جمهوری اسلامی شکست خورده اند؟ اما آیا چنین است، و پیروز این جدال، جمهوری اسلامی بوده است؟

پاسخ به این سوال بسیار سخت است. اصولا پذیرش شکست و اذعان به آن برای هرکسی، مخصوصا کسانی که در عالم سیاست قدم می زنند، سخت تر است، و همیشه به دنبال راهرفتی برای فرار از پاسخ روشن و مستقیم به این سوال هستند، و آنقدر دوپهلو حرف می زنند، و موضوع را می پیچانند، که سوال کننده از کرده خود پشیمان می شود، و شنونده، سوال اصلی را فراموش می کند.
واقعیات در صحنه، قابل انکار نیستند. می توان به سوالی پاسخ نداد، اما واقعیتها، آن سوال و مشکل را دائما روی میز فعال سیاسی می گذارند، و او را به چالش می کشانند.

به نظر من، در کنار فرهیختگان و محققین و فعالان سیاسی حرفه ای، بهترین فرد برای پاسخگویی به این سوال، شخص آقای مسعود رجوی است.
ایشان نه تنها دست در آتش دارند، بلکه نهادهای وابسته به مجاهدین و کانون های شورشی (در هر سطح و اندازه ای که هستند)، می توانند اطلاعات زنده و دقیقتری از صحنه مبارزه و جامعه موریانه زده، در اختیار ایشان قرار دهند.
تا به آنروز که ایشان بالاخره تصمیم بگیرند و به این نکته بپردازند و با زبانی ساده به تبیین چهل و اندی سال مبارزه خلق علیه ضد خلق، نتایج چهل سال مبارزه را تشریح بفرمایند، افرادی همچون این قلم چاره ای بجز ارائه نظرات شخصی ندارند.

سوال فوق ظاهرا ساده و صادقانه است، اما پرداختن به آن، نگاهی چند جانبه گرایانه و علمی می طلبد. متاسفانه اکثر نهادهای سیاسی، از جمله مجاهدین (و شورای ملی مقاومت ایران) بجای پرداختن به آنچه ممکن و محتمل به رخ دادن است، به آنچه رخ داده می پردازند، و نقش خود را بعنوان نهادی رهبری کننده فراموش کرده و در جایگاه یک تحلیلگر و ژورنالیست (از جنس علی ناظر) قرار می گیرند. در ۲۳ مهر ۱۳۹۶ مطلبی کوتاه نوشتم «سال ۱۴۱۰ کجا خواهیم بود؟» و اشاره کردم «سوال اینست که آیا ۱۳ سال دیگر (سال ۱۴۱۰)، باز هم در نقطه ای خواهیم بود که امروز هستیم؟ اگر آری، چرا؟ واگر نمی خواهیم باشیم، امروز چه باید بکنیم؟» از آنروز تا هماکنون (مدت ۴ سال)، متاسفانه، هنوز تحلیلی از سوی مجاهدین و یارانشان، و دیگر نهادهای سیاسی چپ منتشرنشده است. بهترین مقاله که مطالعه کرده ام، مطلب «م» است که در آن شعار کم و تحلیل بسیار است.
البته تا ۱۴۱۰، ده سال دیگر فرصت است، و اپوزیسیون سرنگونی طلب چاره ای ندارد بجز پرداختن به سوال ها و مطالب کلیدی، و ارائه راهکارهای علمی و ملموس، که در جامه شعار ها، زیبا و ریتمیک جلوه داده نشده باشند.
بسیاری از شعارها غیر واقعی، غیر قابل لمس، کودکانه، و در راستای پیشبرد اهداف کوتاه مدت بوده است. خوانندگان می دانند که این قلم هرگز قصد توهین و سرزنش نهادهای سیاسی را نداشته است. اما بپذیریم که نقد و بررسی، با اهانت بسیار فاصله دارد. برای بازگو کردن مشاهدات، چاره ای نیست بجز شکافتن دمل های چرکین و متعفن، و خود را در آینه دیدن.

شکست یا پیروزی – سوالی تاریخی؟

  • با توجه به بازگشتن قهرمانانه(!) طالبان به افغانستان، و شور و شعف غیرقابل وصف جمهوری اسلامی، و زمزمه های رذیلانه غرب برای به رسمیت شناختن این موجود مادون تاریخ.
  • با توجه به گسترش حشدالشعبی در عراق، و به لانه خزیدن آمریکا و سربازانش پشت حصار های ضد موشکی.
  • با توجه به ارسال کشتیهای حامل مواد نفتی به ونزوئلا و لبنان.
  • با توجه به موضع اخیر وزیر دفاع اسرائیل، بنی گانتز « کشورش می‌تواند با یک توافق جدید هسته‌ای با ایران «کنار بیاید»»،
  • با توجه به عضویت جمهوری اسلامی در سازمان شانگهای،
  • و بالاخره عملی نشدن تشکیل جبهه وسیع ملی برای سرنگونی تمامیت نظام اسلامی،

اذهان موریانه زده، چاره ای ندارند بجز اینکه دستها را بالا برده و بپذیرند که اپوزیسیون شکست خورده، و جمهوری اسلامی یکه تاز صحنه نظامی، سیاسی و دیپلماسی است.

طبیعتا، یک فعال سیاسی سرنگونی طلب، نمی تواند و نمی خواهد این جمع بندی را بپذیرد، و در یک کلام پاسخ می دهد که «ماندگاری و بودن» و به مبارزه ادامه دادن یعنی «پیروزی» و یا همان «رد تئوری شکست». اما آیا دچار خودفریبی شده و به شعار دلخوش کرده ایم، و یا اینکه معنایی عمیق در «ماندگاری و بودن» نهفته است؟
پس از اشغال افغانستان، بسیاری از فرهیختگان آزادیخواه افغانستان تمام تخم مرغ های خود را در سبد آمریکا و شرکای رذلش گذاشتند، به این امید که (هرچند آمریکا کشورشان را با خاک یکسان می کند و آن سرزمین تاریخی را قرنها به عقب می راند)، اما شاید بخواهد و بتواند ریشه طالبان متحجر خشک کرده و این دندان پوسیده برآمده از اسلام را ریشه کن کند. (در دوران رضاخان میرپنج، اقدامات شبه مدرنیته وی بسیاری از منورالفکران را فریب داد). ذهنیت متوهمین به دستیابی به مدرنیته زمانی از هم فروپاشید که آمریکا پس از بیست سال اشغالگری، چهره کریه خود را بار دیگر به نمایش گذاشت و با لگدی سبد تخم مرغ های این خلق ستمدیده را به نیستی سپرد.
هر چند شورایی ها هر از گاهی در بیانیه و سخنرانی ها بر استقلال عمل و «کس نخارد» تأکید می کنند، اما شوربختانه، چنین به نظر می رسد که دچار توهمی از جنس (فرهیختگان افغانستانی، و یا روشنفکران رضاخانی) شده اند، و به این باور رسیده اند که امپریالیسم جهانخوار می تواند و می خواهد این تحفه نطنز را با چند تحریم و عمل تروریستی، (همچون محمدرضا شاه پهلوی) از مسند قدرت به زیر بکشد (شایان توجه اینکه آقای رجوی بارها گفته اند که پشتشان به هیچکس بجز خلق تکیه ندارد).
مجاهدین و شورایی ها تنها نیستند. در میان اپوزیسیون، برخی نیروهای چپ مستقر در کردستان، هم به این جمع بندی رسیده اند، و بند ناف فعالیت خود را به تغییرات سیاسی در آمریکا وصل کرده اند. مجاهدین خلق، که مدعی آلترناتیو دموکراتیک هستند و در عمل، از هیچ اقدام و فدا و ایثاری کم نگذاشته اند، در این توهم (دیپلماتیک)، تا به آن حد پیش می روند که خانم مریم رجوی به گردن فاشیستی چون رودی جولیانی، مدال آزادی (مزین به عکس موسی و اشرف) می آویزد و او و بولتون را «شریف» می خواند. ولی شوربختانه و با تمام این وجود، نه جمهوری اسلامی سقّط می شود و نه آمریکا چنگ و دندان تیز خود را نشان می دهد، و «استاتس کو» ادامه می یابد.
چنانکه، وقتی رئیسی بر مسند می نشیند و ده ها پاسدار که در ریختن خون رشیدترین فرزندان ایران دست داشته اند وزیر و وکیل و صاحب منصب می شوند، آمریکای معلوم الحال برای مذاکره با قاضی جنایتکار، سر و دست می شکند. همزمان، و برای تشدید درد و نمک پاشیدن بر زخم، جمهوری اسلامی با سلام و صلوات چین و روسیه، به عنوان عضو دائم شانگهای پذیرفته می شود و خط نه شرقی، نه غربی به خط «نگاه به شرق» تبدیل شده، و سند ۲۵ ساله با چین و به زودی با روسیه بسته می شود و غرب جنایتکار موسموس کنان جمهوری اسلامی را ترغیب به بازگشت به برجام می کند و دایره را بر عربستان تنگ می کند تا حوثی ها در یمن پیشرفت نظامی کنند، و عربستان ترغیب شود تا با سرداران سپاه قدس در عراق پای میز مذاکره بنشیند؛ و شمخانی هم برای تنگتر کردن میدان عمل، در نقش دبیر شورای امنیت ملی، و سخنگوی جناح هار در آن شورا، از عراق می خواهد تا برای خرسندی جمهوری اسلامی، نیروهای مخالف جمهوری اسلامی که در کردستان عراق مستقر هستند را خلع سلاح کرده و از کشور اخراج کند، و برای اینکه کسی به جدی بودن این درخواست شک نکند، مناطقی از کردستان عراق را موشک و توپ باران میکند، و به همه پیام می رساند که رئیسی آمده تا همه چیز را به سرانجامی قابل قبول برای جهان برساند.

طبیعتا، خیلی ها که نظاره گر این رویدادها هستند، دلسرد شده، و نقطه پایان بر خط مبارزه برای سرنگونی می گذارند.

«م» با اشاره به اتاق فکر جمهوری اسلامی می نویسد «مشکلات جامعهٔ ایران جمعی ومیلیونی» شده است، و «گزینهٔ نخست این اتاق فکر، اقتصاد و معیشت و مکمل آن، سرکوب سیاسی برای بالا نگه‌داشتن هیمنهٔ شمشیر «یا مرگ یا تسلیم» به وضع موجود است.» اما، به کمبود ها در اپوزیسیون اشاره نمی کند.
به زبانی ساده تر، به کارکرد و جمع بندی و بازده «اتاق فکر» سرنگونی طلبان نمی پردازد. به عنوان یک عمل خلص سیاسی، می شود همه گناهان و خطاها را متوجه جمهوری اسلامی کرد، اما در یک نوشتار تحلیلی که می پرسد «تا به کی؟»، حین پرداختن به دشمن، چاره ای ندارد بجز به خود پرداختن. منظورم خودزنی نیست؛ بلکه به خود پرداختن، و نقاط  مثبت و منفی خود را مشخص کردن، و توانمندی ها و نقاط قوت خود را روی میز گذاشتن و نقاط ضعف خود را از روی میز حذف نکردن.

اما، فی الواقع چنین است؟ آیا شکست خورده ایم؟ آیا نسلی که موسی و اشرف و سعید سلطانپور و هزاران جانباخته که دفتر تاریخ ایران را ذرین کرده اند، بیفایده فنا شده اند. آیا آنچه در چهل و اندی سال رخ داده، اتلاف وقت بوده و فرزندان خلق که به خاک و خون کشیده شده اند، تلف شده اند؟ به راستی، هرآنچه کردیم و گفتیم بی نتیجه بود و باید بپذیریم که شکست خورده ایم؟ و اگر چنین است، از امروز به بعد چه باید کرد؟

به نظر من، باید پاسخ را در تاریخ بجوییم. در غیر اینصورت، عجولانه نتیجه می گیریم که جانباختن حنیف نژاد و امیر پرویز پویان و احمدزاده و جزنی یک ماجراجویی بی نتیجه و کودکانه بود، و چاره ای نداریم بجز اینکه بپذیریم که حزب توده درست تحلیل می کرده است و «رد رد تئوری بقا» درست بود.
در این مقدمه (بخش نخست)، اگر بخواهم نظر شخصی خود را در چند جمله بگویم، ناچار به شعار دادن می شوم. پیروزی یا شکست مقوله ای عینی است، اما در مبارزه، همین پدیده عینی، مبتنی بر «آرمان» و «ایمان» است. چه گوارا تصاحب قدرت در کوبا را یک پیروزی ارزیابی نمی کرد، بلکه گامی بود در راستای رسیدن به هدف غایی. و یا یک شیعه، قتل حسین بن علی را یک شکست برای حسین و خاندانش و  در نتیجه یک پیروزی برای یزید و امویه ارزیابی نمی کند، حتی اگر امویه برای قرنها و پس از او عباسیه برای چند قرن دیگر، بر خلق و خاک حکمرانی کرده باشند. برای شیعه، پیامی که حسین برجای گذاشت، بزرگترین پیروزی بشریت است، پیامی که روزی طبقه ستمدیده را به حقوق حقه خود می رساند. به نظر من، جانباختن امیرپرویز پویان و مسعود احمدزاده، و یا مهدی رضایی، همه در همین تعریف ابراز وجود می کنند. فدایی خلق بر زمین می افتد تا فدایی خلق به پاخیزد!
اگر فردی چپ، بر این باور است که آنچه پیشکسوتان فدایی آغاز کردند، یاد و راهشان با جانباختنشان به فراموشی سپرده شده است، یا چپ نیستند، و یا اینکه درک مشخصی از مبارزه ندارند.

بدون شک، تحلیل پیشکسوتان مجاهد و فدایی، بر مبنای آموزه های محدودی که در دیکتاتوری شاه میّسر بود، استوار شده بود. طبیعتا، مبارزات در کوبا و ویتنام و الجزایر و البته فلسطین، آنها را به این نتیجه رسانده بود که تنها ره رهایی، راهکاریست که آنها تعریف می کنند، ناگفته روشن است که عمر یک چریک در آن دوران سرد پلیسی، ۶ ماه بیشتر تخمین زده نمی شد. نه شبکه های اجتماعی بود، نه سطح سواد مردم از ۳۰% بالاتر بود، و نه اینکه شناخت پیشکسوتان بالغ شده بود. داستان امروز با آنروز متفاوت است.


طبیعتا، در دل و جان آنکه امید را از دست داده، و یا بقول خودش، عقل بر او حاکم شده و مسائل را آنطور که هستند و نه آنطور که در اشعار و سرودها زمزمه می شوند، می بیند، کلیه مبارزات، از جمله کوبا و ویتنام و الجزایر و البته فلسطین، به جایی نرسیده اند. نه تنها به هدف نرسیده اند، بلکه وضعشان امروز از آنچه که بود بسیار وخیمتر شده است. فلسطین امروز، به لحاظ وسعت جغرافیایی، به کمتر از یک دهم نیم قرن پیش رسیده، و اسرائیل هارتر و آدمکش تر از همیشه به غارت زمینهای آن سرزمین می پردازد و هیچ صدایی علیه این کشور نژادپرست بلند نمی شود.
اینها واقعیات هستند، اما در چیدمان بالا یک ایراد زیرساختاری دیده می شود. تکتازی «شعور» و به گوشه راندن «شور».

شاید مولوی منظورم را بهتر بیان کند:

عقل و دل روزی ز هم دلخور شدند
هردو از احساس نفرت پر شدند
دل به چشمان کسی، وابسته بود
عقل از این بچه بازی خسته بود
حرف حق با عقل بود اما چه سود
پیش دل حقانیت مطرح نبود
دل به فکر چشم مشکی فام بود
عقل آگاه از خیال خام بود
عقل با او منطقی رفتار کرد
هرچه دل اصرار، عقل انکار کرد
کشمکش ها بینشان شد بیشتر
اختلافی بیشتر از پیشتر
عاقبت عقل از سر عاشق پرید
بعد از آن چشمان مشکی را ندید
تا به خود آمد بیابانگرد بود
خنده بر لب از غم این درد بود.

ادامه دارد….

علی ناظر
۲۸ شهریور ۱۴۰۰
۱۹ سپتامبر ۲۰۲۱

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate