شعر

گُنبَدِ کبود

تقدیم به زنده یاد   ( صادق چوبک )    فقط می خواستم           سَیّاره ها را               از نو ،                 بنگرم      امّا آدَمَک !          آویزانِ دار                     بود  می خواستم از اشتیاقِ ناودان با لاله عبّاسی ،                                                   بگویم              هنگامی که خُنَکایِ باد : نَسیمِ پاییزی                                    حَیاط را می روبَد و                                 تَراشه هایِ نان ،                      در ازدحامِ شَمعدانی                                     و گنجشک                                         بَدَل به خیال ، ...

ادامه مطلب »

برای خدانور!

برای خدانور! جوان مبارز بلوچ که به دست مزدوران سرکوبگر رژیم جان باخت!   من آن تشنه رهگذر فلات بیداد رنجور و خسته،  خونین و بر خاک نشسته با دستان بسته و  بالی شکسته فرو فتاده ام از  التهاب یک فریاد *** شب می خرامد و در صبح بی تردید بنگر چگونه قد میکشم از خاک رقصان،  دوباره می گذرم با ...

ادامه مطلب »

خدای رنگین کمان

خدای رنگین کمان برای کیان  خدای رنگین کمان آن بالاها نیست خدای‌ رنگین کمان این پایین‌هاست، این‌جا، کنار من خدای ‌رنگین کمان قهارو جنگجو نیست خدای رنگین کمان مهربان است و بخشنده خدای ‌رنگین کمان بالاتر از ادیان است خدای ‌رنگین کمان فراتر از احزاب است خدای رنگین کمان سلطنت نمی‌داند و نمی‌خواهد پروردگار ‌رنگین کمان نمی‌خواهد ظالم و سفاک ...

ادامه مطلب »

پشت خامنەای و توحش اسلامی به دیوار است

پشت خامنەای و توحش اسلامی به دیوار است وقتی پشت خامنه ای به دیوار است،  وقتی توحش اسلامی سرمایه در ایران  به پایان حاکمیت مرگبارش،  به آخر خط رسیده،  همانجا پشت به دیوار، تا جایی که توان کشتار دارد،  میایستد، میکشد و ناگهان میافتد؛  لحظه سقوط ناگزیر خامنەای و توحش اسلامی سرمایه  وقتی است که  نبرد قهرمانانه زنان، نسل جوان،  ...

ادامه مطلب »

مرثیه برای محسن 

باز نشر شعر:مرثیه برای محسن                            در سالگشت آبان خونین نود و هشت          برای محسن محمد پور ،کودک کار و نوجوانان جانباخته   حسن حسام ازروز مرگی ات                         گل ِ من                                         رها شده ای ؟! هفده بهار ِ بی بار بر شانه های خسته کشیدی و بیش از این نکشیدی !؟ جانت به لب رسید وُ                        رها شدی از خود؟ آواز ...

ادامه مطلب »

همه با همی

همه باهمی ازشرق تا غرب ازشمال تا جنوب مرگ می کوبد بر در خانه ی دیکتاتور جلوی اش را نمی شود گرفت به هیچ نیرویی صف شان را نمی توان جداکرد به ترفند هیچ فرقه سالاری این آزادی بیان است که فراخوان داده به هزاران زبان تجمع میلیونی آدم ها را این آزادی انتخاب و انتخاب آزاد است که خیابان ...

ادامه مطلب »

از پا نیفتادم هنوز

 علیرغم  درد پیری ٫ توانی برای دفاع از ارزشهای انسانی  دارم هنوز از پا نیافتدم!  هنوز من همان کمونیست سابقم آبدید شده  در کوره های سرخ «با رنج و درد  کار و زندان…» باور کنید چرخشی در کار نیست. از پانیافتدم! هنوز اگر صدایم رسا نیست اگر قلم بی رنگ و خوانا نیست چون  هنوز  در این دنیای وارونه با ...

ادامه مطلب »

چند شعر از «ناظم حکمت»

ترجمه چند شعر از «ناظم حکمت» (تقدیم به همه انقلابیون دختر و پسر جوان و زندانیان سیاسی ایران!) بهرام رحمانی bahram.rehmani@gmail.com  می‌گویند در دوره‌ای که پلیس مخفی ترکیه به‌دنبال ناظم حکمت، شاعر نامی کمونیست ترکیه بود، روزی او با نامزدش در پارک گل‌خانه زیر درخت گردو قرار ملاقات می‌گذارند. ناظم حکمت می‌آید و زیر درخت منتظر می‌ماند. اما ناگهان متوجه ...

ادامه مطلب »

نویدهای آزادی

           به یاد آبتین نویدهای آزادی دنیا این‌گونه نمی‌ماند  زمین در چرخش است  زمستان می‌رود  بهار از راه می‌رسد  قانون طبیعت این است  تا بهار چیزی نمانده * شاعر چه ایستاده، چه نشسته، پای در زنجیر، دست بر قلم بر بستر مرگ، شعری بگو! تنها شعر است که از دیوار زمان می‌گذرد شعری پویا که با تار و پود زندگی‌ات بافته ...

ادامه مطلب »

جلادها هم می میرند

جلادها هم می میرند هی! که بر پیشانی ات مهر ِ آدمکشی خورده است چشم های ات را بازکن حواس ات راجمع شاید سربازهایی را ببینی با تفنگی در دست که بر روی ِ ماشه ی آن نوشته اند: جلادها هم می میرند! حواس ات باشد به پیشانی ِ مهر ِ آدمکشی خورده ات جلاد!

ادامه مطلب »

اتحاد

اتحاد دولت ها بر آماجِ هر خیابان ، بالغ می شوند ژنرال ها به نامِ حقوقِ بَشر ، شیپور می کِشند امّا تو با گندُمَکِ واژهْ پوش ! و من با دقایق مُتّحد شدیم : تا هرگز از مرگ نَهراسیم ….

ادامه مطلب »

کرج

  کرج ایران ِ کوچک و مردمانی با آرمان های بزرگ شب ها به لرزه در می آورند کنام ِ شب پره ها را از پشت ِ بام ها با چراغ ِ تاریکی نشناس ِ اندیشه و روز ِ روشن ِ آگاهی می روند بیرون از حبس ِ خانه گی  تا انرژی ِ ذخیره شده ی شب را در خیابان ...

ادامه مطلب »

من سیه نمی پوشم

من سیه نمی پوشم   من برای مهسا امینی که قتلش توسط ملا لرزه انداخت به جهان سیه نمی پوشم   من برای شیر علی محمد بیست ساله که سلاخی شد در زندان فشافویه و فوران کرد خون… از ۳۷ جای چاقو بر بدن جوان و مظلومش نیز… سیه نپوشیدم   من برای هزاران انسان شریف و شجاع که در ...

ادامه مطلب »

آزادی

آزادی بر روی دفتر های مشق ام بر روی درخت ها و میز تحریرم بر برف و بر شن می نویسم نامت را. روی تمام اوراق خوانده بر اوراق سپید مانده سنگ ، خون ، کاغذ یا خاکستر می نویسم نامت را. بر تصاویر فاخر روی سلاح جنگیان بر تاج شاهان می نویسم نامت را. بر جنگل و بیابان روی ...

ادامه مطلب »

خیابان

خیابان  روزها در خانه مانده‌ایم ماه‌ها در خانه حبس بوده‌ایم سال‌هاست با هم حرف نزده‌ایم پس از مدت‌ها سکوت و سکون، امروز به خیابان می‌رویم امروز دیگر خانه زندان ما نیست امروز از خانه خارج شده‌ایم امروز در خیابان هم‌دیگر را می‌‌بینیم امروز در خیابان می‌بینیم ما تنها نیستیم، ما بی‌شماریم امروز در خیابان دست همدیگر را می‌گیریم امروز در ...

ادامه مطلب »

نه،  شاعر نیستم 

نه، شاعر نیستم من فقط واژه ها را،  در دشتهای بیکران عشق آنجا که گلهای زیبای چون  فرزادها《هزاران  مهسا و حدیث دارد》 ….می یابم نه،  من شاعرنیستم هر چند فانوس ضعیف در این شب تارم با احادیثی در سینه گر چه غریبم، [عواطفم، احساسم، انسانم  من زخمهای کهنه بر تن دارم، و شبها را با کابوس وحشت بیدارم گریخته از ...

ادامه مطلب »

طرح یک مدال!

طرح یک مدال! به پاس قدافراشتن کارگران هفت تپه برای رزمیدنی ازنو   برای فرداهای پیشروی مداوم و پیروزی پیاپی در مسیر انقلاب کارگری   ١ او را از نیستان بریدند  تا از جدائیها حکایت و شکایت کند تا خانه نشین شود، بی دست و بی دخالت ماند تا یارانش از مرد و زن، در فراقش  بنالند. آنها چنان نکردند، چون ...

ادامه مطلب »

قلبم زنانه می زند پر

قلبم زنانه می زند پر، برای مبارزین شهرم،  رهبران انقلاب امروز….» من اگر شکل و شمایلی زمختی دارم  از شوق سواران زن در میدان نبرد با ستمگران،  زنانه اشک می ریزم….»  برای مبارزین شهرم،  که در نبردی نابرابر با مردان نیزه بدست جان باختند  با لکنت زبان در دام دلی شکسته آرام و بی صدا رویاهای دخترم را در دفتر ...

ادامه مطلب »

گفتگو در میانه ی روَیا

  ـ نیکا نیکا ! مهسای ما را ندیدی ؟ ـ نه . من چهره ام له شده  چشمم جایی را نمی بیند اما می دانم این جاست همین دور وُ برها ـ تو چطور مهساجان ! نیکا ی ما را دیده ای؟ او پنج بهار از تو جوانتر بود. ـ نیکای زیبا را دیدم                آوازخوانان وُ رقصان با صورتی ...

ادامه مطلب »

Google Translate