ترجمه سه شعر از شاعران عرب

سه شعر از شاعران عرب

ترجمه: ژاله سهند

*****************

شاعر: آدونیس   Adonis

زخم

۱

برگ هایی که می خوابند بر زیر باد:

قایقی برای زخم اند. 

زمان در حال فنا : عزت و جلال زخم است.

درختانی که در میان مژگان های ما قد میکشند:

دریاچه ای برای زخم اند.

در پل ها زخم دراز میکشد

به هنگامیکه قبر قد میکشد

به هنگامیکه صبر امتداد می یابد

بین کرانه های عشق و مرگ ما.

زخم، اخطاری ست، می گذرد.

۲

می بخشم آوای زخم را 

به زبان ناقوسهای های خناک،

به سنگی که از دورها می شود نزدیک،

به خشکی و زمین خشک،

به حمل زمان بر روان بستر یخ،

مشتعل می سازم آتش زخم را.

هنگامیکه تاریخ در البسه ام می سوزد،

هنگامیکه ناخن های آبی در فصلهای کتابم جوانه می زنند،

آنهنگام که در امتداد روز فریاد می زنم،

کی هستید شمایان؟ چه کسی به رخنه میکشاند شمایان را

در دفترچه های یادداشت من،

در زمین بکر من؟

در دفترچه های یادداشت من، بر زمین بکر من،

می بینم به یک نظر دو چشم غبار را 

و میشنوم کسی را که می گوید

“من زخمی هستم که می بالد

در تاریخ تنگ و تار شما.”

۳

اسمت را ابر نامیدم،

زخم، کبوتر عزیمت،

اسمت را تیغ و خار و کتاب نامیدم.

و اینجا امده ام که گفت و گویی را آغاز نهم

بین خودم و این زبان غرق گشته

در جزایر مهاجرت،

در مجمع الجزایر باستانی افول.

و اینجا آمده ام که رهنمای گفت و گویی شوم 

با باد و نخل ها –

زخم، کبوتر عزیمت. 

۴

اگر من  بندری داشتم، قایقی

در سرزمین رویاها و آینه ها

اگر من باقی مانده ای داشتم

از یک شه، شهری داشتم من

در سرزمین کودکان و گریستن ها،

می سرشتم زخم همه آنان را

در سرودی به مانند نیزه

که بخلد در درختان و سنگ ها و آسمان ،

سرودی به لطافت آب،

سرکش و مبهوت، به مثل فتح.

۵

دنیایی آراسته با رویاها و اشتیاق،

که ببارد بر بیابانهای ما،

که ببارد، اما بجهاند ما را، نخلهای زخم را،

و بشکاند دو شاخه را از برای ما

از درختانی که عاشق سکوت زخم اند،

از درختانی با مژگانی قوس وار و دستانی

که بپایند زخم را.

دنیایی آراسته با رویاها و اشتیاق،

دنیایی آراسته به رویاها و آرزوها،

دنیایی که در پیشانی من بیافتاد،

حک شود به مثل زخم،

نزدیک تر مشو، زخم از تو نزدیک تر است.

مفریب مرا – زخم زیباتر است،

و زخم از بر آن افسون گذشته است

با چشمانت سایه افکن

بر آخرین پادشاهی ها،

گذشت بی آنکه بادبانی برای سرگردانی بجای بگذارد،

بی آنکه جزیره ای برایش بجای بگذارد.

Translated from English by Kareem James Abu-Zeid and Ivan Euban https://www.poetryfoundation.org/poetrymagazine/poems/149489/the-wound-5c897d521b00fks 

***********************

شاعر: اسماء عزیزه  Asmaa Azaizeh

باورم نمی آمد که هرگز یاد بگیرم مردن را

باورم نمی آمد که هرگز یاد بگیرم مردن را

در آنجا نبودم من به هنگامی که مرگ رایگان بود، 

 اما در آنجا بودم آن هنگام که پدربزرگ مادری ام پرداخت بهای عرق کارگران پنبه چینی را که دوخته بودند کت و شلوار عثمانی اش را.

بهای سختی مسافتها رفتن به زنان بوسنی را

بهای اشکهایشان بر سینه مردانشان به پیش از جنگ

بهای درفش های خدا

بهای سبکسری و بیماری بلند بالای فرمانفرما

خون بالکان بر روی پیراهن مدرسه ام چکید

سوگند به انتقام را معلمان در کوله پشتی ام یافتند و بدینگونه جعل کردند فصل های تاریخ را   

نبودم در آنجا آنهنگام که مرگ بر حسب اتفاق در جاده رخ داد

اما من در آنجا بودم آنهنگام که پدربزرگ پدری ام بهای امضای در پایین صفحه را پرداخت، بهای تسلیم شدگی دهکده اش را در پایین کوه، برداشتن دستان اشغالگر از روی آن، بهای برداشتن دست های شورشی از کمرش را. با گردش یک قلم، جوهر پدربزرگم شیب را بی حس کرد. با تا کردن کاغذی، کوه تاریخ را تا کرد، با دادن دستی، از پوزه تانک دست جلگه را بازگرفت.

درختهای بادام مردند در اتاق های عمل قلب، اسب های عروسی چشمانشان را کفن کردند با حنا و کشتند خود را.

قومیت مرا هسچکس تصفیه نکرد. اما ستون فقرات کوه شکست. و بدینسان محو شد مجال من در صعودش با هم، تا بنگرم رد پای مسیح را بردریاچه و دنبال کنم آنان را.

معجزه نیستم من

بر روی آب نرفتم راه و شفا ندادم دردهای عشق تو را  

اما آب دل من بود که آموختم به آسفالت بر گردانمش هر گاه تو را بیاد می آوردم

آموختم که از گدازه هایی که از کوه های ترس تو می چکید بگریزم

و نه اموختم مرگ را 

آنجا نبودم  من آن هنگامی که مرگ عبرتی برای یکبار و همیشه بود

آنجایی که خاطره موشک خیانت کرد به او و بدینسان و فراموش کرد راه را

گلوله ای که هرگز قرار نبود از قلم بودنش دست کشد

قتل عامی که گذشت از بر جاده اصلی و صلح را به آتش کشید

آن هنگام که داشتم از جاده پشتی می گذشتم 

می چیدم گلهای مروارید زرد را و می نگریدم جنگ های ترسیم شده در کارتون ها را

باورم نمی آمد که هرگز یاد بگیرم مردن را

تا آن هنگام که جنگ بیروت لالایی مادرم را در چاه غرق کرد

رایحه تصرف از تنور پخت و پز جاری ست  

صدای کماندو به کاست ام کلثوم می تند

جمجمه‌هایی که جاده شهر را سنگفرش کرده‌اند، کنار تخت پوستر را آویزان می‌کنند و مرا آرام، و مثل لاتمیایی بلند روی سر نرمم می‌کوبند آرام. بدینسان از گریستن دست می کشم یا آنها از گریه دست میکشند در آن.

قلبم مثل درخت اناری در چاه آب می روید، هر بار که شاخه ای می شکند، من بر شاخه ای دگر بسوی تو صعود میکنم. همه ی من می شکند، بدینسان لانه ای میشوم من. پرندگان در آب می نگرند و می بینند چهره خندان یک بوسنیایی را، در آن نگاه می کنم من و صورت تو را می بینم. 

من فرزند لوله هایی هستم که در آزمایشگاه پزشکی به هم پیوند خورده اند

بوی اسب های مرده را در نطفه پدرم بوییدم

و عقب نشینی کردم من

در ماه هفتم زاده شدم

بس از آنکه در شکم مادرم توسط بوسنیایی ها کتک خوردم

و عقب نشینی کردم من

باورم نمی آمد که هرگز یاد بگیرم مردن را

تا اینکه قتل عام الخلیل روی کیک نهمین سالگرد تولد من انجام شد. شمع ها را من بر روی فرش های خانه ابراهیم روشن کردم. آنها در آنجا در تنهایی ذوب شدند و کسی آوازی بر آنها نخواند.هدایای تولد در چاه آب می افتند، هدایا می افتند، سوگند به انتقام، در کوله پشتی من. 

قبرم را حفر می کردند اگر دستانی داشتند سوگند ها

درختان بادام بر روی آن پا می گذاشتند اگر ستون فقراتی داشتند آنان

کوه‌ها ستایش می‌کردند آنرا اگرشعرهایی میداشتند آنان

سنگ هایش را می شکافتند اشک های بوسنیایی ها اگر منقاری داشتند یا چنگهایی 

و من به بیرون ره می یافتم

تا بیاموزم درس اول را

که جمجمه از هم پاشیده در پوستر جمجمه من است

و خون بر روی پیراهنم

خون من است.

https://www.asymptotejournal.com/poetry/asmaa-azaizeh-two-poems/  

Translated from Arabic by Yasmine Haj

*********************

از برای عشق

شاعر: خلیل جبران  Khalil Gibran 

سپس آلمیترا گفت سخن از عشق بگوی با ما.

و بلند کرد سرش را و نگاه انداخت بر

مردم، و در آنجا سکوت بر آنها فائق آمد

و با صدایی توانمند او گفت:  

هنگامی که عشق اشاره می کند بر تو، دنبال کنید او را

 گرچه طرق او سخت است و پرشیب.

و هنگامی که در بالهایش بر میگیرد تو را، تسلیمش بشو

اگر چه شمشیر پنهان در میان

بالهایش شاید زخم زند تو را

و آنهنگام که با توسخن میگوید، بیاور ایمان 

به او،

اگرچه شاید بشکند صدایش رویاهایت را

به همانگونه که باد شمال ضایع میکند باغ را.

چرا که به همانگونه که عشق تاج می نهد 

به صلیب نیزمی کشاندت او. اگر چه که او می بالد تو را

به همانطور می هرسد او تو را.

او حتی در حالی که تا قامتت به فراز بر می آید و

نوازش میکند لطیف ترین شاخه هایت را

 که می لرزند در آفتاب،

  به همینگونه به ریشه هایت می آید فرود و

چسبیده به زمین می لرزاند آنها را.

 مثل بافه های ذرت خود به گرد می آورد تو را

خرمن کوبت می کند تا عریان شوی.

غربال ات می کند تا از پوسته هایت رها شوی.

 می ساییدت تا به روشنی بگرایی      .

خمیرت میکند تا  آنکه نرم شوی; 

و سپس به آتش مقدس خود ارجاع میدهد تو را 

 تا نانی مقدس شوی تو

برای ضیافت مقدس خدا.

همه این ها را عشق با تو به سر میکند

تا بدانی اسرار قلب خود را 

و در آن فضیلت زیبنده

پاره ای از قلب زندگی شوی.

در هراس اما اگر تنها بجویی 

آرامش عشق و لذت عشق را،

پس بهتر آنست  که بپوشانی تو

عریانی خود را و ترک کنی

خرمنگاه عشق را،

در دنیای بی فصلی که در آن تو

می خندی، اما نه تمام خنده هایت را،

و می گریی، اما نه همه اشکهایت را.

                                       

عشق جز خویش چیزی دگر نمی دهد و نمی گیرد

هیچ چیز را بجز خود را.

عشق نه متصرف است نه متصرف خواهد شد;

چرا که عشق از برای عشق است که بسنده است.

آنگاه که عاشقی تو باید نگویی

خدا در قلب من است، بلکه باید گفت “من 

در قلب خدا جای دارم.”

و فکر مکن که زمام خط سیر عشق در دست توست

 چرا که عشق، اگرلایق بیابد تو را،

خود هدایت خواهد کرد خط سیر تو را.

عشق را هیچ آرزوی دگری بجز بالفعلیت

خویش نیست.

      اما اگر عشق می ورزی و می جویی

آرزوهایت را، بگذار آرزوهایت اینها باشند:

ذوب شو ی و مانند نهری روان

که از برای شب نغمه اش را می خواند.

که به ادراک درد مهربانی وافر در آیی

زخمی شوی از خرد خود از عشق؛ 

و از دل و جان و مسرورانه بخون آیی.

در سحربا قلبی بالدار از خواب برخیزی

و برای یک روز دیگر سپاس بگذاری عشق را;

در وقت ظهر بیاسایی و تدبیر کنی

خلسه عشق را؛

با تقدیر در شامگاه  بخانه  باز گردی;

و سپس به خواب روی با تمنایی

در باب محبوب در قلب خود و بر لبانت

 سرودی در ستایش از او.

https://poets.org/poem/love-8 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate