سه شعر

ژاله سهند

در لحاف تاریک شب هرگز مپوشان خود را

چرا که آفتاب رونق راستی ست.

این ذوق سبز در لفافه انتظار تو

شوکت خاموشی ست که تنها آراستگان به زینت اعتماد 

در رافت زلال تو در گردش باد می یابندش

اگرچه بر لبانت لام تا کام هویدا نیست.

بدعت مردار پرستان

خود بیگانگی ست.

اینان در آرمیده بر افسون خود 

گرفتار اند  ونه  رها  اززنجیر خود

در حریق گلگشت باد و باغ

و در گدازه های ما با سکوت می زیند،

بی هیچ نشانی رها از فلاخن  رنج

نمی گردند افسانه ای آنان، یا تیزابه ای افشان.

در کابوس مردار خواران،

شیدا ی بها ر و گل و دشت ماییم.

آنچه که سوا از انسان  رازی ست

که نا پیدا ست و نمیدانند که چیست آن اسرار 

نه در نظری واهی آنچه آنان را می فرساید ،

 نه زر و زور اربابان است

خود دیگر اوست…خود دیگر اوست…

که  آسانتر رخ نمی نماید در همجواری او

بهتر از او ، بدتر است ، بد ترینها بهتر

انسان مسخ شده 

بدعت مرده خواران است

و زنجیرش حلقه نا پیدایی ست

بر پای و دستان او

و آنچه که برترین است

رویای گم شده اوست 

حزین، که  زر می نماید و می سپارد زور را به فراموشی ….

 

************************************************************     

 

بر نازکای قلبت سر می نهم

عجبا حریری ست خواییده بر بطن حریق.

در شمال آن آبی آبهاست 

که غوطه میخورد دختر با سرش آغشته از گلهای آفتابگردان

ذهن دوّار گرداب از او می‌‌گریزد لغزان

یأس میگرید از دور و دختر دست می‌‌ساید بر گیسوانش مملو از عطر آب و خاطره خورشید

گلهای آفتابگردان می‌‌دمند بر باد،

و دختر از دستانش نور میچکد بر ما و من سراسیمه از خواب رها میشوم.

در بیداری اما هنوز چه تنگ و تار است این دنیا.

تنها بر بستر پلید شب است که باید ستارگان رخ  بنمایند  

بر ذلت تو و بر منوال دشمنی.

در هنگامه بهت جهان

من و تو که بر زلف تابیده راستی عاشقیم، 

چنگ انداخته بر قطبنمای قلبمان

رو بر نمی گردانیم از رنجی که به زبحگاه می برد ما را.

آنتیگون، نانم را من با تو تقسیم میکنم

دردت را تو با من،

در انتظار چیست که قلب دو پاره من و تو هنوز سراسیمه می تپد؟

گر به تاراج نیستی پای گذاشته ایم

از برای چیست اما که ما مهربانیم هنوز با این وانفسا

و بیعت امان با این دهر هرزه گرد هنوز شکوفه های ارغوان میزاید؟

باید که چشمم بر ندوزم از آن طلیعه های رخشان،

که انباشته از تو و من، ستاره شدند و بر این شب دراز ما در کمین نشسته اند

به آنانی که از جسم خود رها گشته در قلب ما سرودی پاینده گشته اند

آه ای زنان رخشان

تاریخ ما اینست

و در این ره رفته، من دگر تنها نیستم

طرحی دگر از این ره رفته باید ریخت

قاصد رویایی فراتر از این یاد مان باید شد

طرحی دگر از این ره رفته باید ریخت

قاصد رویایی فراتر از این یاد مان باید شد.

 

****************************************************************

 

نامه هایت را به من بسپار

به من، من با تو زیسته ام 

بی آنکه در جوارت نفس بر کشیده باشم

و بگذار عطر صاف دلت  بر من بتپد

وقتی که در میان هستی و نیستی 

باید که حتما زیستن مرگ باشد

وقتی شکوه هزاران یاس خفته در تو

ساکت 

رخنه نمیکند بر برون.

باید که این دنیا بسی خونین باشد

وقتیکه قلم نامردانش دغدغه ترسیم راستی را 

بی محابا  بر باد داده اند

و تو هنوز شرم کلامی براین دغدغه  

که آنچه به سخن آمد و به سخن آید

شرمسار جانی نگردد.

سرت را بنه بر شانه های من

و بگذار من بر تابم بر این دردندشت ناشگون 

که  تا بیخ سرش شرمسار حافظه تاریخی بشر است.

بگذار عطر صاف دلت  بر من بتپ

در این عصر بی شوکت که عصاره بی رحمی ست.

کلام نا باخته تو بیگمان تنها اسیر توست

بگذار من با مرکبی سرخ اینبار بدیدارت بیایم

تا بر تابی با من بر این دنیایی که بسی خونین است

وقتیکه قلم نامردانش دغدغه ترسیم راستی را 

بی محابا  بر باد داده اند.

 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate