احمد شاملو

ای کاش می‌توانستند از آفتاب یاد بگیرند

با چشم‌ها ز حیرتِ این صبحِ نابجای خشکیده بر دریچه‌ی خورشیدِ چارتاق بر تارکِ سپیده‌ی این روزِ پابه‌زای، دستانِ بسته‌ام را آزاد کردم از زنجیرهای خواب. فریاد برکشیدم: « اینک چراغ معجزه مَردُم! تشخیصِ نیم‌شب را از فجر در چشم‌های کوردلی‌تان سویی به جای اگر مانده‌ست آن‌قدر، تا از کیسه‌تان نرفته تماشا کنید خوب در آسمانِ شب پروازِ آفتاب را ...

ادامه مطلب »

چراغی به دست‌ام چراغی در برابرم

چراغی به دست‌ام چراغی در برابرم من به جنگِ سیاهی می‌روم. گه‌واره‌های خسته‌گی از کشاکشِ رفت‌وآمدها بازایستاده‌اند، و خورشیدی از اعماق کهکشان‌های خاکستر شده را روشن می‌کند. فریادهای عاصیِ آذرخش ــ هنگامی که تگرگ در بطنِ بی‌قرارِ ابر نطفه می‌بندد. و دردِ خاموش‌وارِ تاک ــ هنگامی که غوره‌ی خُرد در انتهای شاخ‌سارِ طولانیِ پیچ‌پیچ جوانه می‌زند. فریادِ من همه گریزِ ...

ادامه مطلب »

بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟

بی‌آرزو چه می‌کنی ای دوست؟ به ملال، در خود به ملال با یکی مُرده سخن می‌گویم. شب، خامُش اِستاده هوا وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ دیرگاه‌ها می‌گذرد. اشکِ بی‌بهانه‌ام آیا تلخه‌ی این تالاب نیست؟ از این گونه بی‌اشک به چه می‌گریی؟ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک در من است. به هر اندازه که بیگانه‌وار به شانه‌بَرَت سَر نهم سنگ‌باری آشناست ...

ادامه مطلب »

شعر، رهایی‌ست

شعر رهایی‌ست نجات است و آزادی. تردیدی‌ست که سرانجام به یقین می‌گراید و گلوله‌یی که به انجامِ کار شلیک می‌شود. آهی به رضای خاطر است از سرِ آسودگی. و قاطعیتِ چارپایه است به هنگامی که سرانجام از زیرِ پا به کنار افتد تا بارِ جسم زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش درهم شکند، اگر آزادیِ جان را این راهِ آخرین است. ...

ادامه مطلب »

انسانیت

  دنیا بسیار زیباتر می‌شد اگر انسان‌ ها به جای دین، به انسانیت معتقد بودند انسانیت چیزی‌ ست ورای همه‌ ی ادیان انسانیت، مهربانی‌ ست. نماز و دعا و روزه ندارد! انسانیت گاهی یک لبخند است که به کودک غمگینی هدیه می‌کنید انسانیت قضاوت نکردن دیگران است انسانیت یعنی عشق و محبت که از،یکدیگر دریغ میکنیم     احمدشاملو

ادامه مطلب »

Google Translate