يادداشت‌هاى سوسياليستى / شاهين

يادداشت‌هاى سوسياليستى

نويسنده: شاهين

به اعتقاد من در شرايط کنوني کشور و بحران هاي آن و به موازات آن بحرانهاي فعلي نظام سرمايه داري در جهان امروز که گريبان بشريت را گرفته است ، بيش از پيش ، پرداختن به اهميت موضوع سوسياليسم از ضروريات جوامع بشري است ، اهميت باز کردن بحث و گفتگو در مورد «مفهوم سوسياليسم » در اينست که متأسفانه امروزه «اعتبار سوسياليسم» ، بعلت عملکرد نادرست برخي از مدعيان سوسياليسم در گذشته ، عمدتأ در سطح جهاني مورد سؤال قرار گرفته است (يا لاقل بحران اعتبار سوسياليسم وجود دارد) 

بدون ترديد ، بسياري از «سوسياليست»هاي معرف «اردوگاه هاي سوسياليسم » (نظير شوروي سابق و يا چين) و طرفداران بين المللي شان در دهه هاي گذشته ، از عاملين و مسببين اصلي بي اعتباري سوسياليسم بوده اند ، نسل جواني که در سطح بين المللي ميتوانست در وضعيت بحران هاي عميق سرمايه داري به بديل سوسياليسم روي آورد ، به دليل همين بي اعتباري ، دچار ترديد و دو دلي گشته است و به حق ، ضربه اي که اين به اصطلاح سوسياليست ها بر بدنه و پيکرهٔ سوسياليسم زده اند بمراتب بيشتر از تهاجم تبليغاتي بوده است که از سوي نظامهاي سرمايه داري جهاني طي چند دههٔ گذشته صورت گرفته است…!

فروپاشي شوروي سابق و متعاقبأ نظام هاي به اصطلاح سوسياليستي و اقمار آنان و تسليم شدنشان در مقابل نظام سرمايه داري ، سوسياليسم را بيش از پيش بي آبرو کرده است!

رژيم هاي ديکتاتوري و سرکوبگر و غير دمکراتيک استالينيستي و مائويستي و خفه کردن هر مخالف و نبود دمکراسي حتي در حد دمکراسي بورژوايي در اين جوامع ، جنبش هاي کارگري را از تلاش براي رسيدن به سوسياليسم باز داشته است ، و سؤالي که غالبأ براي ميليونها کارگر و جوان مبارز ضدسرمايه داري چه در درون جامعه خودمان و چه در سطح بين المللي و بويژه کشورهاي اروپايي مطرح ميشود اينست که «اگر آيندۀ سوسياليسم آن چيزي است که در شوروي و چين و کوبا وجود دارد ، ما به همين نظام بورژوايي با تمام اشکالاتش تن ميدهيم» !

اما اين تنها ضرباتي نبوده که به پيکرهٔ سوسياليسم وارد شده است!

بعلت همين خيانت هاي آشکار به سوسياليسم ، انحرافات نويني نيز در درون گرايش هاي سوسياليستي ظاهر شده است که بازگشت به نظريات خرده بورژايي راديکال ، سوسياليسم تخيلي ، شبه آنارشيستي ، پست مدرنيسم و غيره نيز در مقابل مارکسيسم انقلابي ، ظاهر گشته اند…!

امروز اگر در برخي محافل اساس مارکسيسم مورد سؤال قرار گرفته است ، به دليل همان جنايتهاي استالينيستي است که شوربختانه به پاي مارکس و لنين نوشته شده است…!

و از همه مهمتر اقتصاد جوامع «سوسياليستي» که قرار بود اقتصادي «با برنامه» همراه با بار آوري بالاي کار وحتي بالاتر از جامعهٔ سرمايه داري را بوجود آورد ، بسيار عقب تر از سرمايه داري از آب درآمد ، و انتظار براي يک زندگي عادي حتي در سطح جوامع سرمايه دار در اين جوامع به اصطلاح سوسياليستي کاملأ ًمحو شده بود…!  

اختناق و سانسور و سرکوب و ترور و تبعيد مخالفان بيداد ميکرد ، در اين جوامع به اصطلاح سوسياليستي ، استثمار و تحميق کارگران براي مرفه کردن اعضاء و رهبران احزاب «کمونيست» ، همانند يک ديکتاتوري نظامي جهان سومي ، تداوم يافت ، تا اينکه همهٔ آنها فروپاشيدند…!

از اينرو ، يکي از تکاليف اساسي هر سوسياليست مارکسيستي امروزي ، اينست که اين لکهٔ سياه و اين آوار خراب شده بر سر مارکسيسم را پاکسازي کرده و مارکسيسم را از کثافاتي که به نام «سوسياليسم» و «مارکسيسم» بر اذهان عمومي حقنه شده است ، بيرون آورد…!

به سخن ديگر ؛ امروز بيش از هر زمان ديگري وظيفۀ مارکسيست هاي انقلابي ، «احياي مارکسيسم» است ، هر مدعي مارکسيست موظف است که وجه تمايز خود را با جريانات خرده بورژوا راديکال ، استالينيستي و سوسياليست تخيلي ، و تمام انحرافات موجود آن (از جمله در ميان سانتريست ها و حتي برخي جريان هايي که خود را تروتسکيست هم خطاب ميکنند) نشان داده و «آلترناتيو» واقعي براي نسل جوان را ، نه تنها در سطح جامعه بلکه در سطح بين المللي ارائه دهد…

از اينرو ، تبادل نظر و بحث و گفتگو در محافل روشنفکري و محافل کارگري در مورد «مفهوم سوسياليسم» ، امروزه از هر زمان ديگر بيشتر اهميت يافته است….

همانگونه که در نوشتار پيشين اشاره کرديم ، امروزه مفهوم سوسياليسم اهميت ويژه اي دارد ، يک علت عمدهٔ آن به دليل کج فهمي هايي است که در ميان سازمانها و احزاب به اصطلاح مارکسيستي و «چپ» با آنچه از اين مفهوم مد نظر مارکس بوده وجود دارد که همين کژ فهمي ها علاوه بر آنکه باعث بدنام کردن سوسياليسم در نزد عوام بوده ، بلکه باعث انشقاق در بين خود احزاب مارکسيستي نيز بوده است…

گرچه تمامي اين جريانات خود را «سوسياليست» و کمونيست مي پنداشتند ، اما در مورد اصلي ترين مفهوم مارکسيستي از جامعۀ آتي ، برداشت هايي نادرست و مخدوش داشته اند و البته هنوزهم دارند! 

بسياري از جريانات طيف چپ بر اين اعتقاد بوده و هستند كه پرولتاريا (طبقه کارگر) ، به محض كسب قدرت سياسي و سرنگوني نظام سرمايه داري ، مي بايستي وارد ساختن جامعۀ سوسياليستي و يا کمونيستي بشود !

بعنوان نمونه و با اتكاء بر همين نظريات ، برخي از پيروان سابق مسكو تا پيش از فروپاشي شوروي ، آن جامعه را يک جامعۀ «سوسياليستي » مي پنداشتند و معتقد بودند كه سوسياليسم در شوروي ساخته شده است !

(يک نمونه واضح از اين برداشت نادرست از «مفهوم سياليسم» را ميتوان در شوري سابق به عينه مشاهده کرد و متعاقب آن برداشت هاي ناصحيح چپ سنتي خودمان از اين مفهوم ! 

شوروي قبل از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ ، يک جامعهٔ کاملأ فئودالي (ارباب – رعيتي) بود ، بجز همان چهار سال اول انقلاب با درايت و رهبري لنين به سمت سوسياليستي شدن قدم برداشت ، اما بعد از لنين و ترور لئون تروتسکي تئوريسين و نفر دوم انقلاب و افتادن قدرت به دست ديگران ، هرگز نه تنها در مسير سوسياليستي حرکت نکرد ، بلکه دقيقأ در تضاد محض با سوسياليسم بود و چه فجايعي را که به نام سوسياليسم پديد نياورد !

از اينرو سوسياليستي پنداشتن شوروي سابق ، يک خطاي محض است !

هرچند که در همان چندسال اول که لنين آن انديشمند بزرگ ، چنان بنيادي را پايه گذاري کرد ، ديديم که چگونه يک کشور کاملأ فئودالي با سيستم کارگري و دهقاني ، در ظرف مدت کوتاهي به چنان پيشرفتي رسيده بود که يک تنه با تمام قدرتهاي جهان وارد جنگي نابرابر شد و همه را به زانو در آورد…)

و يا بازهم براي نمونه ، در برداشت نادرست از مفهوم سوسياليسم ، در برنامۀ «حزب کمونيست کارگري» چنين آمده است که ؛

«برنامۀ ما ، برقراري فوري يک جامعۀ کمونيستي است!

جامعه اي بدون تقسيم طبقاتي ، بدون مالکيت خصوصي بر وسايل توليد ، بدون مزدبگيري و بدون دولت وو… جامعۀ کمونيستي همين امروز قابل پياده شدن است…»!

در صورتيکه با مراجعه به نظريات مارکس و انگلس و لنين ، اساسأ چنين ديدگاهي به اين شکل و به اين مفهوم وجود نداشته است ، ميتوان گفت که علت اصلي اين اغتشاشات نظري و اين انشقاق فکري ، در واقع ريشه در عدم درک صحيح از «مفهوم سوسياليسم» و بويژه در مرحلهٔ انتقال از سرمايه داري به سوسياليسم در ديدگاه مارکس نهفته است…!

از ديدگاه مارکس ، پس از سرنگوني دولت سرمايه داري ، و «استقرار دولت کارگري» ، از لحاظ اقتصادي مي بايستي سه مرحله از يكديگر متمايز شوند ؛

– مرحلۀ انتقال از سرمايه داري به سوسياليسم

– مرحلۀ اول كمونيسم 

(ايجاد جامعۀ سوسياليستي)

– مرحلۀ دوم كمونيسم

(رسيدن به جامعۀ كمونيستي)

از ديدگاه ماركس و انگلس ، هيچگاه تفاوتي كيفي ميان دو مقولۀ سوسياليسم و كمونيسم وجود نداشت (در مطلبي جداگانه اين ديدگاه را تشريح خواهيم کرد…)

در سوسياليسم صرفأ طبقات و دولت از ميان برداشته ميشود و به هر فرد در جامعه ، به اندازهٔ سهمش در توليد اجتماعي از محصول آن توليد تعلق ميگيرد ، سپس در مرحلۀ كمونيسم ، با رشد كيفي نيروهاي مولده در سطح جهاني و وفور اقتصادي ، به هر كس به اندازهٔ نيازش تعلق ميگيرد….

اما قبل از رسيدن به جامعۀ كمونيستي (يعني ابتدا به مرحلۀ نخست ، همان جامعۀ سوسياليستي ، و سپس مرحلۀ دوم آن ، همان جامعۀ کمونيستي) ، جامعه وارد يک مرحلۀ مشخص از تكامل ميشود که از نظر مارکس ؛

« مرحلۀ گذار از سرمايه داري به سوسياليسم» است…

جامعۀ در حال گذار از سرمايه داري به سوسياليسم عمدتأ از طريق لغو و از بين بردن مالكيت خصوصي بر وسايل توليد (نظير ؛ زمين ، صنايع ، بانکها و غيره) ، انحصار تجارت خارجي و «معرفي اقتصاد با برنامه» تعيين ميشود….

در اين جامعه ، توليد ديگر توسط «قانون ارزش» تعيين نميشود ، اما در اين جامعه ، برخلاف جامعهٔ آتي کمونيستي ،  يک تضاد اساسي ميان وجه توليد كه ديگر بورژوايي (سرمايه داري) غير كاپيتاليستي است و وجه توزيع كه اساسأ باقي مي ماند ، وجود خواهد داشت…

مارکس در «نقد برنامهٔ گوتا» ، بطور مفصل به بقاي نابرابري هاي اجتماعي در دوران انتقالي و حتي در مراحل اوليۀ سوسياليسم اشاره ميکند ، و علت اين نابرابري ا را بقاي معيارهاي بورژوايي (سرمايه داري) ميداند ، يعني انگيزه هاي مادي ، مبارزه براي ارتقاي دستمزدها‌ ، نابرابري در مصرف و غيره…

از نظر مارکس ، اين تضاد اساسي دوران انتقالي از اين واقعيت ناشي ميشود كه وجه «توليد » سوسياليستي در قياس با وجه توليد سرمايه داري ، مرحلۀ بسيار عالي تري از تكامل نيروهاي مولده را طلب ميکند…

مارکس معتقد است که مرحلۀ وفور مادي است كه معيارهاي بورژوايي توزيع را غيرضروري ميكند… 

در اين مرحلۀ گذار ، توليد کالاها ، طبقات اجتماعي و دولت نيز مي بايستي مرحلۀ اضمحلال خود را طي كنند ، در واقع در مرحلۀ انتقالي ، از «دولت» صرفأ براي جلوگيري از بازگشت طبقۀ حاكم سابق (سرمايه داري) و تنظيم فعاليتهاي اقتصادي روزمره استفاده ميشود ، با پايان پذيرفتن اين نقش ، دولت تحت عنوان «ديكتاتوري انقلابي پرولتاريا» نيز بايستي از بين برود ، که البته سرعت انهدام دولت و طبقات ، نه تنها بستگي به مبارزات طبقاتي داخلي دارد ، بلکه با مبارزات طبقاتي بين المللي نيز پيوند ميخورد….

در مطلب پيشين اشاره کرديم که پس از سرنگوني دولت سرمايه‌ داري و قبل از «تحقق سوسياليسم» ، جامعه وارد مرحلۀ ديگري ميشود ، اين جامعه اي است که در آن هنوز نه تنها «مزدبگير » وجود دارد ، بلکه هنوز نابرابري در دستمزدها و همچنين دولت نيز همچنان موجود است ، زيرا که فقط «تنها اندک زماني است که جامعه ، در پي دردهاي زايماني دراز مدت ، از شکم جامعۀ سرمايه داري زاده شده است» ، اين نه مرحلۀ « سوسيالييم» است و نه مرحلهٔ «کمونيسم» ، بلکه مرحله اي است که «مرحلۀ گذار از سرمايه داري به سوسياليسم» نام دارد که بدون گذار از اين مرحله نميتوان به سوسياليسم رسيد…

اما براي گذار به « سوسياليسم» و رفع تضادهاي جامعۀ «انتقالي» دو تکليف تاريخي بايستي متحقق شود ؛

اول ، تقسيم کار طبقاتي ، زمينۀ عيني براي اقتصاد پولي و گرايش به سودجويي و ثروتمند شدن و از بين بردن آگاهانهٔ کليۀ تفاله ها و بازمانده هاي ايدئولوژيک بورژوازي…

و دوم ، رشد تعيين کنندهٔ نيروهاي مولده ، در راستاي ايجاد وفور اقتصادي و سپس رها کردن مردم جهان از کار مشقت بار ، در سطح جهاني ، امري است که بايستي تحقق يابد…

طي اين دوره که تکاليف تاريخي فوق در شرف تحقق هستند ، توليد کالايي ، طبقات اجتماعي و «دولت» نيز بايستي رو به زوال بگذارند…

در اينجا بايستي تأکيد کنم که در مرحلۀ انتقال ، نقش «ديکتاتوري انقلابي پرولتاريا» به مثابۀ «دولتي است در جهت تضمين عدم بازگشت نظام سرمايه داري» ، يعني در اينجا دولت صرفأ حاکم است تا تنظيم فعاليت هاي اقتصادي را در مرحلۀ انتقال از سرمايه داري به سوسياليسم کنترل نمايد ، سپس از ميان برداشتن «دولت» بايستي همگام و به موازات با رشد اقتصادي ، از بين برود…

اما شايد اين روند بطور ايده آل پيش نرود و جامعه بطور اجتناب ناپذير با برخي از ناهنجاري هاي معين بوركراتيک مواجه شود ، که امري است طبيعي ، زيرا كه در جامعۀ سرمايه داري ، چنانچه پرولتاريا عمومأ در موقعيتي قرار ميگرفت که ميتوانست به محض كسب قدرت به مثابۀ يک طبقه بر كليۀ امور زندگي اجتماعي و اقتصادي نظارت كند ، اين ناهنجاري هاي بوركراتيک اجتناب ناپذير نمي بود ، اما ، متأسفانه چنين نيست…!

نظام سرمايه داري كارگران را در کليۀ سطوح زندگي بيگانه ميسازد و از طريق تحميل حداقل هشت ساعت كار روزانه ( علاوه بر وقت هدر رفته براي اياب و ذهاب به محل كار و زندگي) ، كارگران را از رشد فرهنگي كه آنان را قادر به عهده گيري فوري ادارۀ جامعه ميسازد ، نيز محروم ميکند…

كارگراني که پس از ساعتها كار طاقت فرسا به محل زندگي خود باز ميگردند ، ديگر فرصت تفريح و مطالعه و ارتقاي سطح زندگي و فرهنگ خود را نخواهند داشت ، تا هنگاميكه مدت زمان کار ، آگاهانه كاهش نيابد ، عملأ ابتدايي ترين وضعيت مادي براي مديريت كارگري جامعه بوجود نمي آيد !

بنابراين ، شكلي از نيابت قدرت ، که به نوبۀ خود ميتواند به نا هنجاري هاي بوركراتيک منجر شود ، اجتناب ناپذير است…!

اما ، اين قدرت كه به نيابت جامعه ، در اين مرحله ، براي از بين بردن تدريجي خصوصيات منفي موروثي جامعۀ سابق گام هاي مؤثر بر ميدارد ، طبيعتأ مي بايستي شكل ويژه اي هم داشته باشد…

چنين قدرتي مي بايستي دمكراتيک ترين قدرتي باشد كه تاريخ بشر به خود ديده است ، دمكراسي اي بسيار عالي تر از «دموكراسي بورژوايي» حاكم بر كشورهاي سرمايه داري !

در اين مرحله ، آزادي بيان و تجمعات اعتراضي و اعتصابات و غيره ، براي کليۀ قشرهاي مختلف اجتماعي از سوي قدرت‌ دولتي نوين ، بايستي بطور تمام و کمال تضمين گردند (مگر آنکه عده اي بر آن باشند تا بصورت مسلحانه قصد براندازي قدرت اكثريت مردم را داشته باشند!)

اين قدرت ، «ديكتاتوري انقلابي پرولتاريا» ناميده ميشود ، اين قدرتي است كه به نمايندگي از كارگران و زحمتكشان جامعه و متحدين آنان ( کارگران ، مهندسان ، معلمان ، پرستاران ، کشاورزان ، بازنشستگان ، دامداران ، کاسب کاران و در يک کلام اكثريت جامعه) براساس تضمين دمكراسي كارگري (قدرت شورايي) روند عبور از سرمايه داري به سوسياليسم را تسهيل و عملي ميكند…

و دقيقأ به همين علت است که ماركس ميگويد ؛ تنها ضامن انتقال از سرمايه داري به سوسياليسم همانا استقرار ديكتاتوري انقلابي پرولتارياست ! و هر شكل ديگري از قدرت و يا جايگزيني ديكتاتوري انقلابي پرولتاريا و قدرت شورايي با «ديکتاتوري حزبي» و يا «خبرگان روشنفكر» و سركوب مخالفان سياسي بنام طبقۀ کارگر محكوم به شكست است و امر انتقال به سوسياليسم را مسدود كرده و وضعيت را براي بازگشت سرمايه داري هموار ميکند…!

در شوروي دقيقأ چنين شد !

امروز که عده اي ليبرال و نئوليبرال به زور تبليغات دروغين به گوش عوام فرو ميکنند که سوسياليسم يکبار در شوروي امتحان خود را پس داده و شکست خورده است ، نميگويند چرا و چگونه منجر به شکست شد !

( نظام سرمايه داري قريب دويست سال است که نبض جهان را در دست دارد و عليرغم شکست هاي متعدد ، مرتبأ پوست اندازي ميکند و هر بار در قالبي جديد خود را نمايان ميکند ، اما سوسياليسم که فقط و فقط چهار سال تجربه شد ، آنهم در مباني پايه اي آن ، آنرا محکوم به شکست مي نامند…!!)

اختناق استالينيستي عليه طبقۀ کارگر و قشر زحمتكشان و مليت ها و سركوب شديد دمكراسي کارگري بود که مرحلهٔ انتقال به سوسياليسم را متوقف كرد و جامعه را نهايتأ باز گرداند به عقب (يعني همان سرمايه داري سابق)‌ !

و دقيقأ توجه به همين نکته و همين رويکرد است که ما ميگوئيم شوروي هيچگاه سوسياليستي نبوده است !

در جامعهٔ شوروي ، رهبري حزب بلشويک ، به نمايندگي از شوراهاي كارگران ، دهقانان و سربازان ، قدرت سياسي را به دست گرفت و اقدامات اوليه در راستاي استقرار قدرت شورايي و امر انتقال به سوسياليسم را عملي كرد ، اما بعلت انزواي انقلاب در سطح جهاني (با فشار امپريالسيم) و متعاقبأ بروز جنگ داخلي که منجر به از بين رفتن پيشروي انقلابي و کارگري شد ، در اين جامعه به تدريج ناهنجاري هاي بوركراتيک غالب شد ، و از سوي ديگر مبارزۀ لنين عليه بوركراسي نيز با مرگ وي متوقف شد و مبارزۀ «اپوزيسيون چپ » به رهبري لئون تروتسكي (نفر دوم انقلاب) نيز شكست خورد!

در اين گير و دار حساس ، استالين و دار و دسته اش به نمايندگي از قشر بوروكرات (و بازماندگان رژيم تزار) تحت لواي نام طبقۀ كارگر (!) و متكي بر اعتبار و دستاوردهاي عظيم انقلاب اكتبر ، قدرت را از طبقۀ كارگر غصب كردند و با ديکتاتوري تمام عيار خود و يارانش ، جامعه را عاقبت در «مارپيچ بوروكراسي» (سرمايه داري) به عقب بر گردانند…!

و شوربختانه امروز با تبليغات گستردهٔ نظام سرمايه داري حاکم بر جهان ، تمام اين ناکامي ها و يا خودکامگي هاي استالينستي بنام شکست سوسياليسم به خورد عوام داده ميشود…!

در بخش هاي پيشين مفهوم سوسياليسم و چگونگي تحقق آنرا از نظر مارکسيسم گفتيم و توضيح داديم که چگونه بدون تحقق آن مراحل و گذار از آن مراحل نميتوان به جامعه اي سوسياليستي رسيد ، حال در اينجا ميرسيم به مفهوم انقلاب…

از ديدگاه مارکسيستي ، مفهوم «انقلاب» دو جنبه دارد ؛

يکي بعد سياسي و ديگري بعد اجتماعي آن است…

در انقلاب سياسي ، قدرت سياسي از يک طبقه به طبقۀ ديگر يا از بلوکي از طبقات به بلوک ديگري از طبقات منتقل ميشود…

بعنوان نمونه در انقلاب هاي بورژوا دمکراتيک ، قدرت سياسي از اشراف و فئودالها به بورژوازي منتقل ميشود ، به عبارتي ديگر ، در هر انقلابي ، چه از نوع بورژوا دمکراتيک و چه از نوع سوسياليستي ، يک جنبه از اين انقلاب ، انتقال قدرت سياسي است ، اما ، انتقال قدرت سياسي به اين علت صورت ميگيرد که «انقلاب اجتماعي» بتواند انجام شود ، در نتيجه هر انقلاب سياسي ( يعني تغيير قدرت سياسي) ميتواند انقلابي اجتماعي (يعني انقلابي که بواسطهٔ آن ، وجه توليد جاري به وجه توليد جديدي متحول ميشود ) را نيز بدنبال خود داشته باشد….

به سخني ساده تر ؛ هدف از انقلاب سياسي ، در واقع رسيدن به انقلاب اجتماعي است ، يعني «تغيير کل نظام» !

بنابراين ، هرگاه از انقلاب بورژوا دمکراتيک و يا انقلاب سوسياليستي صحبت ميکنيم ، مي بايستي هم جنبهٔ سياسي و هم جنبهٔ اجتماعي آنرا در نظر بگيريم…

يعني در جامعه بايستي تغييراتي صورت گيرد تا «وجه توليد» از آنچه هست ، به چيز ديگري تبديل شود ، و اين تغيير نيز مستلزم دوره اي از تحولات اقتصادي ، اجتماعي و فرهنگي است…

اين دوران انقلاب اجتماعي از ديدگاه مارکسيستي ، «دوران گذار» ناميده ميشود…

اما يک تفاوت مهم بين انقلاب سوسياليستي و انقلاب بورژوا دمکراتيک وجود دارد ، آنهم اينست که در انقلاب بورژوايي دمکراتيک ، انقلاب اجتماعي قبل از انقلاب سياسي انجام ميشود !

يعني انتقال اقتصادي – اجتماعي از وجه توليد فئودالي ، به وجه توليد سرمايه داري ، در بطن جامعهٔ فئودالي آغاز ميشود!

يعني «رشد توليد کالايي» در دل جامعهٔ فئودالي رخ ميدهد…!!

مارکس در توضيح رشد کالايي ، به نقش نيروي دريايي انگليس ، پرتغال ، هلند و اسپانيا در دوران فئودالي اشاره ميکند که چگونه اين نيروي دريايي به تجارت ، جنبهٔ بين المللي و گسترده اي ميدهند ، و چگونه بازار وسيعي براي محصولات «مانوفاکتور» (مانوفاکتور مشخصه اي از پروسهٔ توليد کاپيتاليستي است که در آن سرمايه دار عده اي کارگر و يا صنعتگر را جهت افزايش سود خود به خدمت ميگيرد) ايجاد کرد که موجب گسترش توليد کالايي و بطور کلي مناسبات سرمايه داري در بطن جامعهٔ فئودالي شد…!

در تاريخ نيز مشاهده ميشود که در انقلابات بورژوا دمکراتيک ، بوروژازي حتي قبل از انقلاب سياسي صاحب قدرت عظيم اقتصادي بود ، و به پشتوانهٔ همين قدرت اقتصادي ، بورژوازي حتي قبل از انقلاب سياسي به درجه اي در قدرت سياسي نيز سهيم بود ! 

بطور مثال ؛ در انگليس ، فرانسه ، پرتغال ، هلند و اسپانيا ، اشکالي از پارلمان که بورژوازي نيز در آن شرکت داشت و ميتوانست از منافع خود دفاع کند ، وجود داشت !

يعني سرمايه داري قبل از انقلاب سياسي و تسخير قدرت ، به مرحله اي از رشد اقتصادي – اجتماعي در بطن همان جامعهٔ کهن ميرسد ، اما اين به معناي توقف انقلاب اجتماعي پس از پيروزي انقلاب سياسي نيست ، بورژوازي هنگاميکه حاکم ميشود و قدرت سياسي را در دست ميگيرد ، اقدامات ديگري نيز انجام ميدهد تا مقررات دست و پا گير فئودالي را از جلوي پاي مناسبات کالايي بردارد ، شايد بتوان اينگونه گفت که تلاش هايي را که بورژوازي پس از کسب قدرت سياسي در جهت ايجاد بازار واحد ملي انجام ميدهد نيز جزئي از اقدامات دوران انتقال از فئوداليسم به سرمايه داري محسوب ميگردد…!

اما ، در انقلاب سوسياليستي وضعيت به شکل کاملأ متفاوتي تغيير ميکند ، به اين معنا که سوسياليسم به منزلهٔ اجتماعي کردن مالکيت در توليد نميتواند قبل از تسخير قدرت سياسي صورت بگيرد !

مالکيت خصوصي در داخل اقتصاد ماقبل سرمايه داري ميتواند رشد کند ، اما «مالکيت اجتماعي» اساسأ نميتواند بدون لغو نمودن مالکيت خصوصي به واقعيت تبديل شود ، از اينروست که «الغاء مالکيت خصوصي» پيش شرط لازم جهت رسيدن به سوسياليسم است….

در سوسياليسم ، يا بايستي مالکيت بر ابزار توليد سراسري باشد ، و يا اينکه جزء به جزء امکانپذير نيست !

(يعني غير از اين باشد ، سرمايه داري است نه سوسياليسم)

به همين خاطر است که تأکيد بر لغو مالکيت خصوصي بر وسائل توليد ، از اجزاء هميشگي و اصلي دولت سوسياليسم مد نظر مارکس است…..

آيا کشورهايي مانند شوروي ، چين ، کوبا وغيره سوسياليستي بودند؟!

پرسش فوق ، پرسشي است که بارها پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روسيه ، در مورد اين کشور و سپس در طول تحولات انقلابي چين و کوبا و غيره ، در مورد هر يک از اين کشورها ، از سوي بسياري از مارکسيست هاي سنتي مطرح گشت و به يکي از مسائل مهم و اساسي جنبش هاي کمونيستي در سطح جهاني در طي طول چند دههٔ پيش مبدل گشت ، علاوه بر اين ، اين پرسشي است که قطعأ پس از سرنگوني نظام سرمايه داري در ايران و استقرار دولت کارگري ، مجددأ براي مارکسيست هاي انقلابي مطرح خواهد بود ، و علاوه بر اين نظام سرمايه داري جهاني با تمام ابزار تبليغاتي اش همواره کوشيده است تا مردم را از تحقق سوسياليسم بترساند و در اين راستا همواره تلاش نموده است تا با فريبکاري و عوامفريبي ، شکست سرمايه داري شوروي و چين و امثالهم را به نام شکست سوسياليسم جلوه دهد ، از اينرو لازم ديدم در حاشيهٔ بحث «مفهوم سوسياليسم» ، در مورد اين موضوع قدري مکث کنم تا با تأمل و تعمق بيشتري در مورد آن بحث شود…

اصولأ پاسخ فشردهٔ من به چنين پرسشي اينست که چنين سؤالي از ديدگاه مارکسيستي نادرست است !

زيرا پس از سرنگوني نظام سرمايه داري و استقرار نظام شورايي ، جامعه وارد يک دورهٔ گذار از سرمايه داري به سوسياليسم خواهد شد (نه بلافاصله استقرار سوسياليسم) ، که ماهيت اين دوره را در سطح اقتصادي نميتوان ارزيابي کرد ، زيرا در اين دوره ، جنبهٔ سياسي تقدم خواهد داشت ، در واقع سؤال بايستي اينگونه مطرح شود که «آيا ديکتاتوري دمکراتيک پرولتاريا (دمکراسي اکثريت جامعهٔ متکي بر شوراهاي دمکراتيک منتخب اقشار زحمتکش و مراکز تصميم گيري جمعي دمکراتيک براي تمام قشرهاي جامعه و غيره ) ، در اين جامعه وجود دارد يا خير ؟!

وجود دولت کارگري دمکراتيک به مفهوم اينست که جامعه ، در حال گذار به سوسياليسم است ، اما عدم وجود آن ، به مفهوم قطع دورهٔ گذار و يا حتي آغاز بازگشت به سرمايه داري است !

همانطور که پيش تر نيز اشاره کرده ام ، هر انقلاب سياسي ، ميتواند انقلابي اجتماعي نيز بهمراه خود داشته باشد ، يعني انقلابي که بواسطهٔ آن ، شيوهٔ توليد جاري به شيوهٔ توليد جديدي متحول ميشود…

انقلابات سوسياليستي در هر نقطه اي از جهان ميتواند بوسيلهٔ حزب طبقهٔ کارگر تدارک ديده شود ، و بوسيلهٔ قدرت شورايي تحقق يابد ، اين يک انقلاب سياسي است !

تنها تفاوت مابين انقلاب بورژوا – دمکراتيک قرون هفدهم و هيجدم و انقلاب سوسيالستي در اينست که نطفه هاي اوليهٔ اقتصاد سرمايه داري در دل جامعهٔ فئودالي شکل گرفته بود ، و انقلاب اجتماعي نير «به سرعت» انجام شد ، در صورتيکه جامعهٔ سوسياليستي پس از انقلاب سياسي ، «انقلاب اجتماعي» در آن بايستي « از صفر» آغاز شود ، که اين موضوع انقلاب اجتماعي را طولاني تر ميکند….

براي درک بهتر و توضيح بيشتر اين موضوع ، بايستس برگرديم به نظريات خود مارکس که در کتاب «گروندريسه» و در «نقد برنامهٔ گوتا» تلاش ميکند که دوران انتقالي را تئوريزه کند…

در اين آثار ، مارکس ميگويد که هر شيوهٔ توليد در واقع متشکل از چهار جنبهٔ مختلف است ؛

اول توليد ، به معناي اخص کلمه ، يعني رابطهٔ بين سرمايه و کار در خود عرصهٔ توليد…

دوم جنبهٔ توزيع ، يعني چگونگي توزيع کالاي توليد شده…

سوم جنبهٔ مبادله ، يعني چگونگي مبادلهٔ کالاهاي بدست آمده در مرحلهٔ توزيع…

چهارم جنبهٔ مصرف…

در هر شيوهٔ توليدي ، اين چهار جنبه ، ويژگي و خصوصيات آن شيوهٔ توليد را با خود حمل ميکنند و با جوانب مشابه در شيوه هاي توليدي ديگر متفاوت اند…

بطور مثال در جامعهٔ کمونيستي ؛ وجوه توليد ، مصرف ، مبادله و توزيع ، با اين وجوه در سرمايه داري از لحاظ فرم و محتوا کاملأ متفاوت هستند…

از ديدگاه مارکس ، در يک شيوهٔ توليدي به بلوغ رسيده ، اين چهار جنبه بايستي با هم همخواني داشته باشند ، و اين در حاليست که اين چهار جنبه باهم و همزمان تغيير نميکنند…!

از نظر مارکس ، در تغيير از يک شيوهٔ توليد به شيوهٔ توليد ديگر ، يک دورهٔ تاريخي لازم است تا اين چهار جنبه با هم منطبق شوند…

بطور مثال ، پس از انقلاب سوسياليستي ميتوان با يک ضربهٔ حقوقي از بورژوازي بزرگ خلع يد کرد ، يعني يک شبه نحوهٔ توزيع محصول اجتماعي را تغيير داد ، اما با اين کار هنوز کوچکترين تغييري در شيوهٔ توليد به معني اخص کلمه و مبادله و مصرف انجام نگرفته است…!

اين چهار جنبه اگرچه باهم مرتبط هستند ، اما باهم و همزمان تغيير نميکنند ، و با هر تغييري در هر شيوه اي از اين نظام به هم پيوسته ، مابقي وجوه خود را بطور خودکار منطبق نميکند ، براي اين انطباق دوره اي گذار لازم است ، بويژه زمانيکه انقلاب عامل اصلي اين مداخله باشد ، و بخصوص هنگاميکه بايستي اين دگرگوني با نقشه و برنامه صورت بگيرد…

اين دقيقأ همان تئوري است که بر اساس آن ميتوان ضرورت دوران گذار را توضيح داد…

مارکس در کتاب کاپيتال توضيح ميدهد که دوران گذار از فئوداليسم به سرمايه داري در اروپا شايد سه قرن طول کشيد !

اين همان مرحله اي است که مارکس آنرا مرحلهٔ «دوران توليد کالايي ساده» مي نامد…

البته مدت انتقال بستگي به شکل انقلاب و شرايط اقتصادي زمان دارد ، مثلأ درجهٔ رشد نيروهاي مولده !

بطور مثال اگر انقلاب سوسياليستي در کشورهاي پيشرفته صورت بگيرد ، زمان انتقال کوتاه خواهد بود ، زيرا از يک سو قدرت اصلي اقتصاد جهاني در دست کارگران است ، و از سوي ديگر مزاحمت هاي قدرت هاي امپرياليستي وجود ندارد ، چرا که قبلأ مقاومت آن درهم شکسته شده است…

ولي اگر انتقال در کشورهاي عقب افتاده اي همچون ايران آغاز بشود ، بسيار کندتر خواهد بود ، چرا که هم سطح نيروهاي مولده پايين تر است ، و هم کشورهاي پيشرفتهٔ سرمايه داري يک لحظه از مزاحمت و خرابکاري غافل نخواهند بود !

( نمونهٔ عيني اين خرابکاري را ما به وضوح در انقلاب مردمي ۵۷ خودمان ديديم که چگونه در سرکوب انقلاب و به انحراف کشيدن آن ، لحظه اي غفلت نکرد و با تمام قوا آنرا سرکوب کردند) ، اين انتقال همه جا ضروري است….

اگر نظام سرمايه داري ، نظامي است جهاني ، پس انتقال و نهايتأ ايجاد سوسياليسم در صحنهٔ جهاني نيز قابل تحقق خواهد بود ، و به همين دليل است که قبلأ نيز بارها به اين نکته اشاره کرده ام که رسيدن به سوسياليسم ، لازمهٔ آن گذر از دورهٔ سرمايه داري است…!

به هرحال و بطور خلاصه ، اين تئوري مارکس در مورد «دوران انتقال» است ، اما نکتهٔ مهمتري که مارکس به اين نظريه اضافه ميکند ، عنصر «آگاهي» در اين دورهٔ گذار است که در ادامه مطلب به آن خواهيم پرداخت…

ما در بخش قبلي با اين پرسش شروع کرديم که آيا در شوروي ، چين و کوبا سوسياليسم ايجاد شده بود يا خير ، و سپس از منظر نظريات و آراء مارکس به موضوعاتي پرداختيم تا بر آن معيار موضوع را بررسي نمائيم…

در واقع هدف اصلي من در طرح چنين پرسشي ، دو هدف عمده بود ؛

نخست اينکه ، با بررسي نظريات بنيانگذار سوسياليسم علمي در خصوص چگونگي ايجاد جامعه اي سوسياليستي آنرا ارزيابي کنيم و به موازات نيز شرحي داشته باشيم بر معرفي سوسياليسم…

و دوم ، بيشتر از اين منظر چنين پرسشي را مطرح نمودم که در بسياري از مباحث ، مي شنويم که تا نامي از سوسياليسم به ميان مي آيد ، بلافاصله شوروي و چين و کوبا را برجسته ميکنند و نمونه مي آورند و ميگويند که ما قبلأ در اين کشورها ديديم که چگونه سوسياليسم شکست خورد !!

من در اين نوشتار ، به پاسخ اينگونه کژ فهمي ها خواهم پرداخت و نشان خواهم داد که تمام عمر سوسياليسم فقط چهار سال بود و خواهم گفت که در چنين کشورهايي که در تصور عموم نمادي از سوسياليسم تداعي ميشود ، اساسأ سوسياليسمي اتفاق نيفتاد…!

ما فقط بر اساس استدلالها در نظريات مارکس است که ميتوانيم ارزيابي صحيح و درستي از کشورهايي نظير کوبا (امروز) و روسيه و چين (ديروز) که بر اساس انقلاب کارگري – دهقاني ، دولت هاي سرمايه داري را سرنگون کردند داشته باشيم…

و لذا بر اساس همين استدلالات مارکس است که ميتوان با قاطعيت گفت که خير ، اساسأ در اين کشورها هيچگاه سوسياليسم برقرار نشد که حال عده اي از سر ناآگاهي مدعي شوند که سوسياليسم در آنجا منتج به شکست شده است !

بعنوان نمونه ؛ در جامعهٔ شوروي ، انقلاب سوسياليستي از سوي قدرت کارگري و شورايي  (به رهبري حزب بلشويک) به فرجام رسيد و «دوران گذار از سرمايه داري به سوسياليسم » آغاز شده بود ، اما اين جامعه پس از چندسال ، به علل متعدد به انحطاط کشيده شد !

در چين نيز ، حزب کمونيست اين کشور به رهبري مائو ، قدرت را متکي بر پايه هاي دهقاني بدست آورد ، اما بعلت «نبود دمکراسي کارگري و شورايي» ، از همان ابتدا منحط شد !

کوبا نيز همچنين ، اما مسئلهٔ کوبا را در ادامهٔ مطلب ، جداگانه مورد بررسي قرار خواهيم داد…

به هرحال ، بررسي تمام اين نمونه ها نشان ميدهد که تحليل مارکس از پيروزي سوسياليسم ، «به شرط تحقق ديکتاتوري انقلابي پرولتارياست» که ميتواند منجر به ايجاد جامعه اي سوسياليستي شود ، اما اين کشورها به دليل عدم استقرار دمکراسي کارگري ، هرگز قادر نشدند که در مسير سوسياليسم گام هاي اساسي را بردارند !

برخي از دوستان معتقدند که حساب کوبا را بايستي از شوروي و چين جدا کرد ، زيرا معتقدند که در آنجا سوسياليسم وجود دارد(!) ، از اينروست که برخي از دوستان ميگويند که اگر سوسياليسم آن چيزي است که در شوروي و چين و کوبا اتفاق افتاد ، ما همين نظام بورژوايي با تمامي اشکالاتي که دارد را بر آن ترجيح ميدهيم ! 

بديهي است که از نقطه نظر خود مارکسيست هاي انقلابي نيز ، شوروي و چين با کوباي امروز متفاوت است ، اما من توضيح خواهم داد که چرا کوبا نيز سوسياليستي نبوده و نيست ، هرچند که در بحث هاي نظري در بين خود مارکسيست ها نيز بايستي از مسئلهٔ دفاع از حق مردم کوبا در مقابل با تهاجم امپرياليستي فراتر رفت…

در اينجا پرسش اساسي که مطرح ميشود اينست که ؛ آيا کوبا سوسياليستي است و دولت کارگري بر آن حاکم است ؟!

آيا اساسأ مرحلهٔ گذار از سرمايه داري به سوسياليسم در اين کشور ، در حال پيشرفت است ؟!

پاسخ چنين پرسشي را نميتوان تنها با مقايسهٔ ميزان کشتاري که در شوروي استالينستي رخ داد و يا عدم آن کشتار در کوبا پيدا کرد !

بلکه ما بايستي پاسخ مان متکي بر شناخت مان از «مفهوم سوسياليسم» باشد تا بر آن اساس معيار ارزيابي ما واقع بينانه باشد…

براي يک جوان امروزي که تمام رسانه ها و ابزارها و قدرتهاي سرمايه داري مرتبأ در حال تحريف و بد جلوه دادن سوسياليسم هستند ، کوبا و چين و شوروي استالينستي نبايستي الگو باشد ، بلکه الگوي ما براي معرفي سوسياليسم فقط جامعهٔ شوروي پس از انقلاب روسيه در سالهاي ۱۹۱۷~ ۱۹۲۰ باشد ، نه کوباي امروز !

از لحاظ تاريخي ، جريان فيدل کاسترو که موسوم است به جريان جنبش ۲۶ ژوئيه ، يک جريان «بورژوا ناسيوناليست» بود که با ديکتاتوري فاسد و خشن و مورد حمايت آمريکا ، يعني رژيم «باتيستا» به مبارزه برخاست ، و پايه هاي مردمي آن عمدتأ نه در طبقهٔ کارگر بود ، بلکه در ميان خرده بورژوازي (خرده سرمايه داران) شهري و دهقانان بود و در اوايل حتي مورد تأييد جناحي از هيأت حاکمه آمريکا قرار داشت ، بعد از پيروزي انقلاب عليه باتيستا نيز بخشي از بورژوازي براي مدتي در بلوک قدرت قرار داشت !

تناقضات بين حکومت جديد و امپرياليسم آمريکا با رفرم ارضي در کوبا آغاز شد که منجر به ملي کردن اراضي بزرگ من جمله املاک متعلق به اتباع آمريکايي شد ، اقداماتي که خودبخودي نه ضدسرمايه داري بود ، و نه چندان راديکال !

فشارهاي آمريکا ، تحريم هاي گستردهٔ اقتصادي و نهايتأ مداخلهٔ مستقيم نظامي در خليج خوک ها ، هرچه بيشتر رژيم جديد و نو پا را در جهت اخراج جناح بورژوايي طرفدار آمريکا از حکومت ، ملي کردن پالايشگاه هاي نفت و مؤسسات مالي کشانيد…

و به تدريج ائتلاف با بورژوازي ، با ائتلاف با حزب کمونيست کوبا و اتحاد با شوروي جايگزين سياست هاي حکومت جديد شد ، بطوريکه از اواخر دههٔ ۱۹۶۰ به بعد ، کوبا عملأ به يکي از اقمار شوروي تبديل شده بود !

«سوسياليست» شدن فيدل کاسترو نيز از همين زمان شروع شد ، هرچند که ناگفته نماند که «جنبش ۲۶ ژوئيه» در تمايلات سوسياليستي کاسترو بسيار مؤثر بود و اين تأثير پذيري بيشتر بخاطر وجود چريک ارزشمندي همچون «چه گوارا» بود…

به هر حال ، در کوبا نه دولت کارگري وجود دارد ، و نه جامعه اي در حال انتقال به سوسياليسم !

در کوبا نيز همانند شوروي سابق ، لايه اي از بوروکراسي تمام قدرت را در دست دارد و از طريق همان «نظام تک حزبي» ، سرسختانه از امتيازات خود دفاع ميکند ، که البته اين لايهٔ بوروکراتيک به اندازهٔ شوروي فاسد و منفور نيست!

اما در واقع ماهيت هر دو يکسان است ، تفاوت در کميت است و نه در کيفيت !

در کوبا ، در ميان بوروکراسي امتيازات مشابهي مانند آنچه بوروکراسي شوروي به خود اعطاء کرده بود ، وجود ندارد ، و از طرف ديگر هنوز پيوند رژيم با انقلابي که منجر به قدرت نظام فعلي گرديد ، از ميان نرفته است ! ( در چين و شوروي اين گسست ايجاد شده است ، از اين لحاظ تفاوت دارند) ، اما کماکان واقعيت استبداد بوروکراتيک حزب کمونيست کوبا انکار پذير نيست (و اين واقعيت هم هيچ ارتباطي با تبليغات امپرياليست ندارد) ، بر اساس قانون اساسي فعلي کوبا ، «شوراي وزراء» (يعني همان هيأت حاکم) ، به «مجلس ملي قدرت خلق» پاسخگوست که خود هر پنج سال يکبار با رأي عمومي انتخاب ميشود ! 

نمايندگان مجلس نيز هرچند که توسط تجمعات محلي و نهادهاي مردمي نامزد ميشوند ، اما ليست نهايي بايستي توسط «کميسيون ملي تعيين کانديداها» تأييد شود ! ( چيزي شبيه شوراي نگهبان خودمان) ، و به جز اعضاي حزب کمونيست کسي حق کانديدا شدن و انتخاب شدن ندارد !

و لااقل از سال ۱۹۷۶ که قانون اساسي فعلي کوبا تصويب شد ، تاکنون نه به مخالفتي در حزب کمونيست اجازه داده شده ، و نه در مجلس يا شوراي وزراء…..! 

در سطح اقتصادي نيز اقدام هاي اوليه اي نيز  براي بازگشت به مالکيت خصوصي توسط جانشين فيدل (برادر فيدل) برداشته شد….!

مه ۲۰۲۱

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate