سیاست خارجی لائیک؟…قرار است چه گیر شما بیاید؟

سیاست خارجی لائیک؟

این پرسش که حکومت فعلی مدعی سیاست خارجی اسلامی است و آیا می توانیم در مقابل آن از سیاست خارجی لائیک صحبت کنیم، هر از چندگاهی در مباحث درون سازمانی ما مطرح می گردد و به هر حال شایستهٔ پاسخ است. خواهیم دید که پاسخ ساده است و روشن.

از همان سیاست اسلامی شروع کنیم و شعار اول انقلاب که «نه شرقی، نه غربی، جمهوری اسلامی» بود. ریشهٔ این شعار به قبل بازمی گشت، به سیاست موازنهٔ منفی مصدق که منشأش چاره جویی برای ضعف شدید ایران در برابر تهدید دو همسایهٔ شمالی و جنوبی بود. مصدق این بینش را که در اوایل قرن بیستم مطرح شده بود، در قالب جهان برآمده از جنگ جهانی دوم و معارضهٔ دو بلوک شرق و غرب،  از نو طرح کرد. آمریکا جای انگلستان را گرفته بود و قرار بود که به هیچ کدام دو قطب جهانی امتیازی داده نشود و آنچه داده شده، اعاده شود و اول از همه نفت. ادعای نظام اسلامی فراتر از امتیاز دادن و ندادن می رفت و نوعی چالش ایدئولوژیک در برابر سوسیالیسم و لیبرالیسم را نیز شامل می گشت. چالشی که منطقاً نمی توانست از چارچوب مدرنیته بیرون برود و نرفت و گزینه ای که در دل آن برگزید، فاشیسم بود که در قانون اساسیش بازتاب یافت و تا امروز وبال گردن مردم ایران است.

ما و ترکیب قدرت های جهانی

با ساقط کردن شاه و بیرون کردن آمریکا، راه پی گیری سیاست متعادل بین دو قطب و احتراز از امتیاز دهی، باز شد و رؤیای چندین سالهٔ استقلال طلبان ایرانی به راه تحقق افتاد. اصولاً نه لزومی داشت و نه قرار بود که با این و آن دشمنی پیش گرفته شود، ولی خمینی که مست ایدئولوژی خود و احیای قدرت اسلام بود و اصلاً درک درستی هم از مناسبات جهانی نداشت، نمی خواست در حد عدم تعهد بماند و ظاهراً سودای بر پا کردن یک بلوک اسلامی را داشت. این امر به خودی خود مخاطره انگیز نبود. آن چه که کار را به کلی بر هم زد، گروگانگیری سفارت آمریکا بود که نه فقط آبروی ما را در دنیا برد و ضرر های معنوی و مادی بسیار به ما زد که هنوز پرداختشان تمام نشده، رابطهٔ معقول با آمریکا را در عمل غیر ممکن کرد که تا امروز هم هست. این امر ایران را به سیاست شوروی نزدیک نکرد، ولی نوعی انزوای یک جانبه برایش رقم زد که هنوز هم برقرار است و هر سیاست متعادلی را ناممکن کرده است. به رغم هوچی گری های خود آمریکا که توسط طرفداران و خدمتگزارانش بازتاب داده می شود، ایران تابع هیچ کدام از قطب های بزرگ قدرت نیست و موقعیت چین و روسیه را در سیاست ایران به هیچ وجه نمی توان با موقعیت آمریکای قبل از انقلاب مقایسه نمود. ولی در عین حال، ایران در عین ضعف و حفظ جاه طلبی تبدیل شدن به یک قطب قدرت منطقه ای، قادر نیست تا از تمامی امکاناتی که نظام بین المللی می تواند در اختیارش قرار بدهد، استفاده نماید. اضافه بکنم که موضع آمریکا که به کمتر از احیای سروری مطلقش در ایران، راضی نیست، کار را تسهیل نمی کند. البته کوشش اسرائیل را هم که به هیچوجه مایل به بیرون آمدن ایران از انزوای یک طرفهٔ فعلی نیست، نمی توان دستکم گرفت.

موقعیت منطقه ای

ایران از یک طرف ایران است، یعنی یکی از قدیمی ترین واحد های سیاسی روی زمین است که به هیچ وجه نمی توان به اسلام یا هر مذهب دیگر، از جمله زرتشتی گری، فروکاستش و از سوی دیگر اکثریت مردمش مسلمانند و شیعه. یعنی ایران در سطح منطقه در دو گسترهٔ فرهنگی جا دارد و به طور سنتی بر دو نطع بازی می کند ـ مانند ترک ها و عرب ها. در هر دوی این ها صاحب نفوذ است، حرفی برای زدن دارد و قدرتمند است. طبعاً همیشه می توان تمایلی ایدئولوژیک را به برتر شمردن یکی از این دو وجه، شاهد بود. رژیم آریامهری متهم می شد که به اسلام توجهی ندارد و حواسش در پی ایران قبل از اسلام است. ولی وقتی از نزدیک نگاه می کنید، می بینید که مطلقاً چنین چیزی نبود. همان طور که رضا شاه را متهم به باستان گرایی یک جانبه می کنند، این اتهام را در مورد محمدرضا شاه نیز تکرار می نمایند. سخن در هر دو مورد نابجاست، توجهی که این دو به ایران و سابقهٔ تاریخیش کردند، نوعی معادل کنندهٔ هویت سیاسی کشور بود که قبل از هر چیز ایرانی است. در مقابل، اسلامگرایان که در نقش مظلوم و مغبون وارد میدان شدند، به سائقهٔ گرایش ایدئولوژیک خود، یکسره اسلام را بر ایران برتری دادند. این کوشش ها جز اختلال در سیاست خارجی و تضعیف ایران با حذف یکی از ابعاد هویت و قدرتش، نتیجه ای نداشت و به نوعی قرینهٔ موقعیتشان در صحنهٔ بین المللی شد: نامتعادل و لنگان.

 لائیسیته و سیاست خارجی

نکتهٔ اولی که باید هنگام پرداختن به سیاست خارجی لائیک در نظر داشت، این است که لائیسیته اصلاً و اصولاً مربوط است به سیاست داخلی و نه خارجی. نقش اصلیش را این جا بازی می کند و بیرون از ایران عامل مؤثری نیست. ورودش سیاست داخلی ایران را به کلی متحول خواهد کرد، ولی تأثیرش در سیاست خارجی آن قدر ها هم بدیهی و عظیم نیست، یا لااقل اکنون به نظر نمیاید. 

دوم نکته این است لائیسیته، بر خلاف اسلام، نه جزو میراث تاریخی ایران است و نه بعد فرهنگی قابل مقایسه با دو عاملی که از آنها سخن رفت، دارد. یعنی لائیسیته نه قرار است رقیب دو عامل فرهنگی که ذکر شد، باشد و نه اینکه جای هیچ کدام این ها را بگیرد و در هر صورت به هیچ وجه نمی تواند همسنگ آنها عمل کند.

خطوط اصلی عمل سیاست خارجی ایران، از یک سو با رابطهٔ قطب های جهانی قدرت ترسیم شده و سپس از دو گسترهٔ امپراتوری قدیم ایران و نیز اسلام و بخصوص تشیع. میدان بازی این جاست و قرار هم نیست تا به میل ما تغییری بکند. باید خود را با آن وفق بدهیم و بیشترین امتیاز را کسب کنیم. همین جا ذکر کنم که چند وجهی بودن میدان، امکان بیشینه کردن امتیازات سیاسی در همهٔ ابعاد را نمی دهد. آنچه از دست ما بر میاید بهینه کردن امتیازات است. یعنی وضعیتی که همیشه از یک یا چند بعد، بیشترین استفاده را بکنیم، چه از بابت مادی و چه ایدئولوژیک. روشن است که سیاستی که به این ترتیب تعیین بشود، همه در معرض انتقاد است، چه با حسن نیت چه بدون آن. یعنی این که هیچ گاه نخواهیم توانست همه را راضی بکنیم. خلاصه اینکه لائیک شدن قرار نیست ترکیب میدان های بازی ایران را عوض کند یا موقعیت کشور را از بن تغییر بدهد یا پیروی از سیاست خارجی جدید و بی سابقه ای را در پی بیاورد و به ناگاه موافقت همگان را با آن جلب نماید.

 در اینجا سؤالی هم پیش میاید:  آیا قرار است ما مبلغ لائیسیته در منطقه باشیم یا نه؟

این منطقی است که اگر ما دمکراسی را به عنوان بهترین نظام سیاسی برگزیده ایم، گرایش به تشویق این انتخاب و احیاناً داشتن روابط گرمتر با کشور های دمکراتیک باشیم یا احیاناً و در صورت امکان به کشور هایی که می خواهند به دمکراسی برسند، یاری برسانیم. ولی نباید در این باب اغراق کرد یا خیال پردازی نمود. صحنهٔ سیاست بین الملل حوزهٔ این گونه رفاقت ها نیست. درست است که خاطره دوران جنگ سرد که ایدئولوژی محور بود، ما را به چنین برداشتی ترغیب می کند، ولی نه باید در بارهٔ آن دوران اغراق کرد و نه این که تحول نظم جدیدی را که از دلش برآمده، ندیده گرفت یا کم اهمیت شمرد. در آن جایی که پای منافع ملی در میان بیاید، ایدئولوژی وزنی ندارد یا نباید داشته باشد وگرنه در کار اخلال می کند. سیاست خارجی محل تعادل قدرت و برخورد منافع است. منطق پایه اش این است.

به همین ترتیب، روشن است که وقتی ما خود لائیسیته را برگزیده ایم چون بهترین راه حل تنظیم ارتباط سیاست و مذهب میشماریمش، از این جهت خود را با کشور های لائیک نزدیکتر حس کنیم تا دیگران یا  اگر فرصتی فراهم آمد، راه رسیدن دیگران به لائیسیته را تسهیل نماییم. ولی این امر به هیچ وجه نمی تواند محور سیاست خارجی ما بشود. قرار نیست ایدئولوژی لائیسیته سیاست خارجی ما را هدایت نماید.

نتیجه گیری

در نهایت و به عنوان نتیجه گیری می توانیم بگوییم که لائیک شدن کشور، در زمینهٔ سیاست داخلی است که بیشترین پیامد ها را دارد و در خارج تأثیر چندانی بر هدایت سیاست نمی گذارد. نکتهٔ مهم متعادل کردن سیاست خارجی است که از دست نظام حاضر برنمیاید و ما باید بکنیم. کار باید در دو زمینه انجام بگیرد: اول دو میراث و دو حوزهٔ فرهنگی ایران و اسلام؛ دوم متعادل کردن رابطه با قطب های موجود قدرت در عین حفظ استقلال. روشن است که در این میدان، ایدئولوژی می تواند بیش از کارسازی، مزاحم باشد، پس نباید بدان اهمیت زیاد داد. در مورد احساسات هم، با وجود اینکه حرف بدیهی است، فقط یادآوری می کنم که فقط مزاحم است. معمولاً دولت ها برای همراه کردن مردم کشور با سیاست هایشان به احساسات آنها رو می کنند و به این ترتیب پشتیبانی آنها را جلب می نمایند. کار شاید اجتناب ناپذیر باشد، ولی باید به محدودیت ها و مخاطراتش آگاه بود.

سیاست خارجی ایران آینده باید به صورت واقع بینانه اداره شود. با توجه جدی به امکانات کشور و به دور از احساس و ایدئولوژی. تصویر کلاسیک است و بدون هیجان، ولی میدان مناسبات جهانی نه مکان نوآوری بی حساب است و نه محل ارضای احساسات.

۱۹ فوریهٔ ۲۰۲۳، ۳۰ بهمن ۱۴۰۲

rkamrane@yahoo.com


قرار است چه گیر شما بیاید؟

رامین کامران

rkamrane@yahoo.com

بحث در بارهٔ فدرال شدن ایران که اساساً بی موضوع است، به خاطر سر و صدایی که گروه های تجزیه طلب بر پا میکنند و تریبونی که از سوی رسانه های ایران ستیز در اختیار آنها گذاشته میشود، باعث رواج بعض عبارات شده که گاه در معنای دقیق هم به کار نمیرود، یا اینکه با برداشتهایی قرین میگردد که نزدیک به واقعیت نیست و معمولاً برای توجیه فدرالیسم عنوان میگردد. ابتدا چند نکته را در این باب یادآوری میکنم تا برسیم به اصل مطلب.

اول از همه مسئلهٔ تمرکز و عدم تمرکز است که سؤتفاهماتی در پی خودش میاورد. برخی، با اصرار، تمرکز و استبداد را مترادف میشمارند. سخن به کلی نادرست است. حکومت دمکراتیک میتوانید متمرکز باشد  در بسیاری کشور ها هست و البته عدم تمرکز هم که معمولاً جایگزین فدرالیسم میشود، به خودی خود معنایی دمکراتیک ندارد و الزاماً آزادی بیشتر در پی نمیاورد.

دوم عبارت تمامیت ارضی که در مقابل فدرالیسم به کار میرود. حفظ تمامیت ارضی به معنای مخالفت با منتزع شدن بخشی از قلمرو کشور است که هر قدر هم تناقض آمیز به نظر بیاید، آبی هم میتواند باشد. کشور های فدرال هم در حفظ تمامیت ارضی خویش میکوشند. ظاهراً دلیل قرار گرفتن آن در مقابل فدرالیسم این امر است که بسیاری فدرالیسم را مقدمهٔ تجزیه ایران میشمرند که البته خیلی هم بیراه نمیروند. بگویم که خود من هم به پیروی از جمع، از این عبارت استفاده میکنم. نظر شخصی هر چه باشد، هدف بیان مقصود است با احتراز از سؤتفاهم، پس باید به کابرد رایج عبارات تن داد. شاید بهترین مفهوم مخالف فدرالیسم، یکپارچگی باشد. کشور فدرال یکپارچه نیست و وحدت خودش را دارد. اما این اصطلاح خیلی به کار نمیرود.

ولی مقصود من از نگارش مقالهٔ حاضر، به قول قدیمی ها، تدقیقات لسانی نیست، اینها مقدمه بود برای وارد شدن این بحث که آیا فدرالیسم، چنان که برخی طرفدارانش شهرت میدهند، امتیازاتی نصیب مردم هر منطقه میکند یا نه. در این زمینه به دو امر میپردازم: افزایش آزادی و ترقی فرهنگی.

 آزادی بیشتر؟

تفاوت اصلی فدرالیسم با عدم تمرکز در این است که در اولی حاکمیت است که تقسیم میشود و در دومی اختیارات اداری. معیار تقسیم اختیارات اداری، بهتر و آسانتر اداره شدن مملکت است و احیاناً نزدیکتر کردن دستگاه اداری به مردم، به این ترتیب که بتوانند مشکلات خویش را در محل و بدون مراجعه به مرکز حل کنند. معیار عدم تمرکز، کارآیی است نه ایدئولوژی. تقسیم حاکمیت اساساً اختیارات دولت مرکزی را در تصمیمگیری محدود میسازد. به این ترتیب دولت فدرال نمیتواند بدون جلب موافقت اعضای فدراسیون هر تصمیمی بگیرد و گاه اجرای بعضی تصمیماتش در نقاط مختلف کشور، موکول میشود به موافقت نهاد های محلی.

فدرالیست ها چنین وانمود میکنند که هر گونه محدودیت دولت مرکزی که در ضمن کار مترادف استبداد محسوبش میکنند، به نفع شهروندان هر منطقه است. یعنی آنچه که از دولت مرکزی کم میشود، به حساب شهروندان ریخته میشود. این سخن نادرست است. اول از همه اینکه وقتی دمکراسی در کار است، دولت مرکزی هم نمایندهٔ شهروندان است و نهادی جدا از آنها نیست، یعنی جیبش با جیب شهروندان یکی است. دوم اینکه آنچه فدرالیسم از دولت مرکزی میگیرد به شهروندان منطقه حواله نمیدهد، میریزد به حساب دولت منطقه ای. طرفداران فدرالیسم این نکته را مسکوت میگذارند و به مردمی که میخواهند به دنبال طرح خود بکشند، چنین القا میکنند که شما در دولت متمرکز آزاد نیستید یا اگر هم باشید، وقتی مملکت فدرال شد، از آزادی های بیشتری برخوردار خواهید گشت. سخن به کلی نادرست است. گروهی که از فدرالیسم منتفع میشود و قدرت و امکانات بیشتر به دست میاورد، پرسنل سیاسی محلی است نه عموم مردم.

در  موقعیت فعلی کاملاً روشن است که این پرسنل محلی که خواهد بود. گروه های افراطی فعلی که مدعی فدرالیسم شده اند، گذشته از ساختار قبیله ایشان، هیچکدام سابقهٔ آزادیخواهی ندارند و لطفی هم به دمکراسی نشان نداده اند. خیلی خلاصه بگویم، میخواهند در لوای مبارزه با زورگویی موهوم قوم موهوم فارس، قدرت را به دست بگیرند ـ همین و بس. برای ارزیابی حاصل عمل اینها میتوان نگاهی به اقلیم کردستان عراق انداخت. در حقیقت وعدهٔ برپایی موقعیتی مشابه در ایران را میدهند. از یک سو در کردستان و از دیگر سو در دیگر بخشهای کشور.

ترقی فرهنگی؟

مسئلهٔ زبان مادری و آزادی سخن گفتن بدان، به نوبهٔ خود، اسباب تبلیغ فدرالیسم و تسهیل تجزیه شده است. حد اقل سالی یک مرتبه و در موعد روز جهانی زبان مادری که همینطوری معنای خاصی هم ندارد، بازار تبلیغ در این باب گرم میگردد. در این زمینه، ادعای حق آموزش زبان مادری که عملاً موجود است، به سرعت تبدیل شده تحصیل به زبان مادری و سر خورده به سوی تبدیل زبان محلی به زبان رسمی منطقه ای. طرفداران فدرالیسم چنین وانمود میکنند که مردم هر منطقه به زور از استفاده از زبان محلی محروم شده اند و این امر جلوی رشد و نمو فرهنگی آنها را گرفته است. سخن نادرست است. اول برای اینکه کسی مانع کاربرد زبانهای محلی نشده است. دوم اینکه چنین کاربردی ترقی فرهنگی در پی نمیاورد.

ما شاهدیم که زبان فارسی با تمامی وسعتش باید دائم از لغت سازی و معادل پردازی نیرو بگیرد تا خود را با تحولات جهان امروز منطبق سازد، کاری که از دوران مشروطیت شروع شده و همچنان ادامه دارد. توان زبان فارسی در این کار از گنجینهٔ عظیم فرهنگی آن سرچشمه میگیرد که در طی قرنها گرد آمده. در مقابل، محدودیت زبانهای قومی بر همه روشن است و نارسایی آنها برای رفع حاجات زندگی مدرن بر همه هویداست ـ داستان زبان علمی و اینها که دیگر جای خود دارد. اینجا هم با معضلی سر و کار داریم که جز اغتشاش و مشکل چیزی در پی نخواهد آورد. این مطالبه که از دشمنی با زبان فارسی سرچشمه میگیرد، دنبالهٔ منطقی دشمنی با مفهوم ملت ایران است. اعلام جنگی فرهنگی است که مکمل اعلام جنگ سیاسی شده. تنها نتیجه ای هم که میتواند به بار بیاورد، گذشته از تنشهای شدید و بیمورد، عقبگرد فرهنگی است از زبانی توانا به زبانهایی ناتوان که نه واژگانشان با فارسی قابل مقایسه است و نه میراث فرهنگی شان. زبان شما که کوچک شود، دنیا و ذهنتان هم کوچکتر خواهد شد. داستان جز پسروی حاصلی ندارد. ترقی در کار نیست.

خلاصه کنم. هیچکدام وعده هایی که فدرالیستهای فعلی و تجزیه طلبان فردا به مردم هر منطقه میدهند، مقرون به حقیقت نیست. فریب خوردن آسانترین کار است، کافیست به نمونهٔ انقلاب نگاه کنید. فرصت خلاصی از نظام اسلامی به آسانی به دست نخواهد آمد. با قبول فریب جدید، هم بخت آزادی را از دست خواهی داد و هم ایران را. بدانید که ایران برای هیچکدام ایرانیان جایگزینی ندارد، به زر ناسره نفروشیدش.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate