برتری از آن کدام است؟… مدیریت نفرت

برتری از آن کدام است؟

فتوای خاخام ارشد ارتش اسرائیل که تجاوز به زنان فلسطینی را برای نظامیان کشورش مجاز شمرده و چندی پیش دوباره موضوع بحث واقع شد، مرا به فکر نگارش این مقاله انداخت. نه محض پرداختن به جنگی که در جریان است، برای انداختن نگاهی کلی به مسئلهٔ رابطهٔ مذهب و اخلاق. چون راجع به جدایی سیاست و مذهب زیاد بحث می شود، ولی این یکی کمتر مورد توجه قرار می گیرد.

نگارش را شروع کردم ولی در نهایت دیدم که باید ارتباط این سه را با هم در نظر گرفت تا مطلب درست روشن شود و پرداختن به یکی یا دو تای آنها کافی نیست. مشکل خاص این سه نیست. بسا اوقات مفاهیمی که با یکدیگر همسایگی دارد و چه به صورت عملی و چه نظری، همپوشانی پیدا می کند، باید با هم مورد بررسی قرار بگیرد تا سایه روشن ارتباطشان درست نقش ببندد. به این دلیل مقاله حالت الاکلنگی پیدا کرد.

اول نکته در بارهٔ ارتباط مذهب و اخلاق و سیاست این است که هر سه ادعای برتری مطلق دارند و هیچ کدام قرار نیست حکمی برتر از خود را بپذیرد. مذهب به اتکای امر قدسی که قرار است فراتر از جهان انسانی باشد، اخلاق به این دلیل که اگر چنین شود بی موضوع خواهد شد و سیاست از این جهت که ابتکار عمل و کارآیی خود را فرو خواهد گذاشت. روشن است که در این وضعیت نمی توان بین این ها سلسله مراتبی برقرار نمود که از هر سه دیدگاه معتبر باشد. معمولاً ما برتری را در عمل و به اقتضای شرایط برقرار می کنیم. ولی با این همه امکان ترتیب سلسله مراتب منطقی به کلی منتفی نیست. از این دیدگاه سیاست در مرتبهٔ اول قرار می گیرد. اگر جامعهٔ انسانی به معنای گروهی که مردم در دل آن به صلح می زیند و خشونت در آن مهار گشته، موجود نباشد، نه فرصتی برای عمل اخلاقی پیش میاید و نه مذهب می تواند روابط این مردم را با امر قدسی سامان بدهد. به این حساب، حکم سیاست عملاً بر باقی سر است، ولی این هم هست که آن دو دیگر هیچگاه رسماً این برتری را نمی پذیرند و ادعایشان بر جا می ماند.

در این جا نکتهٔ دوم مطرح می گردد: جدایی این سه از یکدیگر. برتری سیاست به این معنا نیست که آن ها را به خدمت خود بگیرد. این یعنی که باید استقلال شان را ملحوظ داشت و البته ترتیباتش را هم روشن کرد.

سر اول

همه می دانیم که مذهب مدعی پرورش و ضمانت اخلاق است. به حدی که برخی مذهب و اخلاق را کمابیش مترادف می گیرند و چنین تبلیغ می کنند که اگر کسی دین درستی نداشته باشد، اخلاق درستی هم نخواهد داشت! یا این حرف که اقلاً برای پابند نگاه داشتن عوام به اصول اخلاق، تقویت دینشان لازم است. متذکر شوم که فقط مؤمنان نیستند که این پیوند را لازم می شمارند. همهٔ آنهایی که عوام را قادر به تفکر عقلانی و منظم نمی شمرند، بند مذهب را برای پابند کردنشان به اصول اخلاقی لازم می دانند ـ این که خودشان دین داشته باشند یا نه، نقشی در این میان ندارد، در هر حال دین را برای عوام لازم به حساب میاورند و روشن است که خودشان را برتر از این عوام محسوب می کنند.

در ابتدا باید خاطرنشان ساخت که اختراع اصول اخلاقی را نمی توان به این دین و آن دین نسبت داد. ادیان قدیمی ترین گفتار هایی را که رعایت اصول اخلاق را لازم می شمرد، به ما عرضه می دارد ولی موضوع محوری دین اخلاق نیست، امر قدسی است. حتی اگر اصرار داشته باشیم که کشف یا احیاناً اختراع اصول اخلاقی را به دین نسبت بدهیم که از نظر تاریخی پایه ای ندارد، باید بپذیریم که دغدغهٔ اصلی دین این نیست.

دین چه می تواند به اخلاق عرضه بدارد؟ اول از همه پشتوانهٔ قدسی که ـ بر خلاف تصور برخی ـ لازمهٔ کار نیست، ولی به هر صورت حمایتی است. دوم تهدید جزا برای آنهایی که از اصول اخلاقی تخطی مین مایند. ببینیم که تأثیر این دو در چه حد است و چه پیامدهایی دارد.

پشتوانهٔ قدسی، با وجود این که مؤثر به نظر میاید و در برخی موارد هم هست، یک مشکل جدی پدید میاورد: پشتوانهٔ اصلی و اصیل اخلاق را که وجدان فردی است، تضعیف می کند و در درجهٔ دوم یا پایین تر قرار می دهد. جزای بی اخلاقی هم که از یک سو سرافکندگی در برابر وجدان فردی است و از سوی دیگر شماتت اجتماعی، به نوبهٔ خود بیرنگ می شود و جای خود را به جزای الهی می دهد. اختیارتان را که به مذهب بدهید، نه به وجدان احتیاج خواهید داشت و نه لازم است که اعتنایی به نظر دیگر مردم بکنید، به خیال خود، تکیه تان به خدا خواهد بود و باید به او جواب بدهید. کسی که پشت به خالق دارد، مخلوق به چه کارش میاید؟

نتیجهٔ اصلی وصل کردن اخلاق به دین، از بین بردن استقلال این وجه از حیات انسان است زیرا فرمان مذهبی بالاتر از از فرمان اخلاقی قرار می گیرد و حتی اگر این دومی شعبه ای از اولی به شمار بیاید آن را کامل تحت اختیار خویش می گیرد. نهایت این امر، منحرف کردن اخلاق است از منطق خودش ـ عین همان بلایی که بر سر سیاست میاید. می گویند مذهبتان که درست باشد، لازم نیست به دیگر امور بپردازید، آن ها هم درست خواهد شد، مثال چون که صد آمد… توضیح این امر و توجیه تخطی از این و آن اصل هم کار روحانیانی است که به راحتی جواز عمل به شما می دهند ـ خودشان که جای خود دارند.

وقتی فرمان مذهبی بالاتر از اخلاق قرار بگیرد، اصول اخلاقی که می باید مطلق باشد، مشروط می گردد به تأیید مذهب و هنگامی که این امر واقع شد، راه، راه مشروع برای انحراف از همهُ‌ آنها باز می شود. مثال خاخام اسرائیلی یکی است، مثال هایی که می توانید در ایران اسلامی پیدا کنید با هزار به شماره میاید، چند نفر را می توانید نام ببرید که داغ مهر به پیشانی دارند و دزد و اختلاسگر و جاسوس و بچه باز و… هستند. این ها همگی حکم معافیت از اخلاق شان را از مذهب گرفته اند. وقتی اخلاق رفت ذیل مذهب، نتیجه می شود این.

لولا

حال یکی دو کلمه هم راجع به خود اخلاق اضافه کنم که لولای الاکلنگ است تا حرفم روشن تر بشود.

گفتم که اخلاق باید مستقل باشد و به هیچوجه نباید حسابش را با مذهب مخلوط کرد. ولی این استقلال از چه قرار است؟ نکتهٔ مهم این است که اخلاق، فرمان بی فرمانده است، فرمانش را وجدانتان می دهد، یعنی خودتان. اخلاق را میاموزید تا به آن عمل کنید، دستور مال آدم نابالغ است.

اخلاق می تواند معلم داشته باشد که اصول را برای شما بربشمارد و به تبعیت از آنها فرایتان بخواند. ولی همه می دانند که تأثیر تعلیم اخلاق محدود است. اخلاق بیش از معلم، به سرمشق احتیاج دارد و بهترین طریقهٔ تعلیم اخلاق، رفتار درست اخلاقی است. برای آموختن اخلاق باید به خودمان سخت بگیریم نه به شاگردمان.

آموزگار اخلاق، داور اخلاق نیست و اگر چنین ادعایی بکند، بیجاست. از آنجا که داور و نگاهبان اخلاق، وجدان فردی است، اخلاق در نهایت امری به نهایت فردی است. درست است که آموزش آن از جامعه شروع می شود که رفتار اخلاقی را به عنوان هنجار به شما عرضه می نماید و به جامعه هم بازمی گردد که داور بیرونی رفتار شماست و در صورت لزوم شماتت را متوجه  شما می سازد، ولی محورش فرد است، چه برای فراگیری و چه برای داوری نهایی و درونی، جایی که تقلب به سختی ممکن  است. در کار اخلاق، وجدان فردی جایگزین ندارد.

سر دوم

از اینجا می توانیم لیز بخوریم به سر دوم الاکلنگ، به مسئلهٔ سیاست که هدف غاییش مهار خشونت است، ترجیحاً با عدالت.  در دنبالهٔ منطقی بخش قبلی، خواست ارتباط اخلاق و سیاست را نیز باید مورد توجه قرار داد. بخصوص که خواست اخلاقی کردن سیاست، خواست رایجی است و گاه و بیگاه به گوش همه می خورد. این جا هم باید به جدایی توجه داشت. اول به این دلیل که هر جا اخلاق درست از مذهب مجزا نشده باشد، کار به اختلاط سیاست و مذهب می کشد. شعار اسلامی کردن حکومت که در ابتدای انقلاب پنجاه و هفت بسیار تکرار می شد و در نهایت به فاجعهٔ برقراری نظام اسلامی انجامید، در دهان بسیاری از کسانی که تکرارش می کردند، به سودای مبارزه با فساد و اخلاقی کردن سیاست سر داده می شد.

ولی حتی اگر اخلاق از مذهب تمیز داده شود، تمایل به اخلاقی کردن سیاست می تواند بروز کند و پیچیدگی هایی در پی بیاورد. خواست پیوست اخلاق به سیاست، در همه جا موجود است و مثل پیوند سیاست و مذهب نامشروع نیست، شاهدیم که طرفداران کم شماری هم ندارد. باید از نزدیک وارسی اش کرد.

در ابتدا به موضعی بپردازیم که میتوان حد اکثریش خواند: توهم جایگزین کردن سیاست با اخلاق که چیزی است در حد سودای جایگزین کردن سیاست با مذهب که می دانیم به کجا ها می تواند بکشد. این بیان زیاده طلبانه که صورت خلاصه و در نهایت نه چندان غیر دقیقش از این قرار است که اگر همهٔ ما آدم های خوبی باشیم، اختلافی بروز نخواهد کرد و حاجتی هم به سیاست و دولت و اسبابش نخواهد بود، اصلاً اساس ندارد. به این دلیل که حسن نیت و حسن رفتار افراد فقط می تواند تسهیل کنندهٔ چاره جویی باشد نه خود چاره. اخلاق نه در باب سن حق رأی، نه گسترهٔ بیمه های اجتماعی، نه سن تحصیل اجباری، نه حداقل دستمزد و… حرفی ندارد که به شما بزند و اگر کسی مدعی شود که دارد، تقلب کرده است و می خواهد عقاید خودش را زیر پوشش اخلاق به شما بقبولاند. لاف اخلاق زدن در سیاست مثل شراکت با حضرت عباس است در اقتصاد و بیشتر اوقات اسباب کلاهبرداری.

اخلاق امری فردی است و سیاست بنا به طبیعت جمعی. سیاست اخلاقی نمیتوان داشت، سیاستمدار اخلاق گرا یا اخلاق مدار می توان. دولت را نمی توان مقید به اخلاق شمرد. در سیاست معیار خوبی و بدی ماهیت نظام سیاسی است. نظام سیاسی می تواند خوب یا بد باشد واین خوبی و بدی به نسبت تسهیل تحقق هدف غایی سیاست سنجیده می شود. اخلاق می تواند در اعمال سیاستمداران نقش بازدارندگی یا وادارندگی داشته باشد نه در دستگاه دولت. جایش در این سطح نیست.

وقتی به این توجه کنیم که سیاست باید دنبال هدف غایی خود باشد، این را نیز باید بپذیریم که اخلاق یا هر عامل دیگری که بخواهد از موضع برتر برایش تعیین تکلیف کند، در کارش خلل ایجاد می کند و سامان جامعه را بر هم می ریزد. اگر این برتری اصولی و اساسی باشد، سیاست بلاموضوع می شود و باید به همان مرجع برتر پرداخت. از طرف دیگر، قرار هم نیست سیاست اهداف اخلاق را معین کند، چون در این صورت اخلاق تابع اقتضائات سیاست می شود و استقلال خود را که پایهٔ اعتبار و فایده رسانی آن است، از دست می دهد. 

قرار نیست اخلاق تابع سیاست شود، همان طور که باید از قید مذهب آزاد باشد. ولی قرار هم نیست بر سیاست برتری پیدا کند. غایت اخلاق، نیکی است و نمی توان غایت سیاست هم که زندگانی مصون از خشونت مردم است، نیک ندانست. فقط این جا خیر جمعی مد نظر است، در حالی که اخلاق خیر فردی را در نظر دارد. معیار های یکی را نمی توان به دیگری تحمیل کرد. ولی این را هم نمی باید فراموش کرد که تحقق خیر جمعی لازمهٔ ممکن شدن عمل اخلاقی فردی است. یعنی سلسله مراتبی هست که انکار کردنی نیست. خیر برتر اجتماعی است. تصور این امر که قدری انتزاعی است برای همه آسان نیست و تصویر غالبی که از خیر دارند، فردی است و برای همین هم هست که به شعار اخلاقی کردن سیاست دل می بندند، ولی باید خود را به آن عادت داد و چند و چون جدایی را درک کرد.

در آخر، توجه داشته باشیم که جدایی اخلاق از سیاست در حوزهٔ وجدان فردی صورت می گیرد که دولت را به آن راهی نیست. فردیت اساسی اخلاق جایی برای دخالت دولت در تحقق جدایی باقی نمیگذارد. در مورد جدایی سیاست و دین می توانیم لائیسیته را مرجع قرار دهیم که امری حقوقی است و توسط دولت تحقق می یابد. اما در مورد جدایی اخلاق و سیاست کار بسیار مشکل تر است چون تماماً به فرد محول می گردد.

تصور می کنم این نظر کلی به سه گانه ای که از آن سخن راندیم، خیلی بی فایده نباشد. چون ما دائم درمعرض اختلاط این سه در نظر و عمل قرار داریم و مردم در گفتاری که برای موجه یا نا موجه شمردن این و آن امر به ما عرضه می دارند، به این سه می پردازند و به راحتی از این به آن شاخ می پرند. مرزبندی روشن بحث را آسان می کند و به ما کمک می کند تا فریفتهٔ ترفند های خطابی نشویم.

۴۱ فوریهٔ ۲۰۲۳، ۱۳ آذر ۱۴۰۲

rkamrane@yahoo.com

______________________________

مدیریت نفرت- رامین کامران

 

وقتی ما از سیاست صحبت می کنیم دردرجهٔ اول به بعد همگرایی آن، یعنی آن بخشی که زندگانی صلح آمیز مردم را در کنار یکدیگر سامان می دهد، توجه می نماییم. منطقی هم هست که این طور باشد چون کارکرد سیاست همین است. ولی این توجه گاه باعث می شود تا روی دیگر سکه، یعنی نفرت ودشمنی را هم که اجزای جدایی ناپذیر سیاست است، از قلم بیاندازیم. موضوع مقالهٔ حاضر این بخش کار است.  دلیل توجه به آن، مغفول ماندنش است، دقت نکردن به اینکه بسا اوقات ما را از این طریق بازی می دهند و بسیار مؤثرتر و آسان تر از هدایتمان به سوی این و آن آرمان.

مطلب شاید همین طوری خیلی مطبوع نباشد، ولی هر کس که وارد فعالیت سیاسی شده است، این امر را تجربه کرده که ابتدایی ترین درجهٔ آگاهی سیاسی تشخیص و هدف گرفتن حریف یا دشمن است. قدم اول کار سیاسی، بیش از آنکه دوستی و موافقت باشد، مخالفت است و عداوت. وقتی معلوم کردید با که طرفید، تازه معلوم میشود همرزمانتان کدامها هستند. این وجه منفی کار، در تولید نیرویی که باید صرف کار سیاسی بشود، نقش اساسی دارد.  نفرت ورزیدن همیشه از محبت آسان تر است و محدود به گروه های نفرت پرور هم نیست، همه در درجات مختلف از نفرت استفاده می کنند. نفرت فقط متوجه این و آن گروه نیست و می تواند متمرکز بر افراد بشود. دیده اید که گاه برخی افراد تبدیل به نوعی کهربای نفرت می شوند و کانون تمرکز این احساس می گردند. به اپوزیسیون نگاه کنید و ببینید چند تا از آنها می توانید پیدا کنید، هر گروهی چهره های منفور خود را دارد و گاه و بیگاه دور می گرداند تا همبستگی گروهی و انگیزهٔ مبارزه را تقویت کند. جلسات ابراز نفرت کتاب معروف اورول را به خاطر دارید؟ به درجات مختلف در همه جا هست.

در این بازی سیاسی که پیروان یک گروه درگیرش می شوند، اداره و هدایت مخالفت، یا اگر بخواهیم تند و صریح صحبت کنیم، نفرت، نقش عمده دارد. حذف این عامل ممکن نیست، هیچ گروه سیاسی را نمی توان یافت که در درجات مختلف از دشمنی با این فکر و آن گروه، نیرو نگیرد. مضافاً به این که تقویت آن می تواند از بابت عملی مفید هم باشد، چون نیرو تولید می کند. سیاست، از این بابت، با جنگ تفاوت چندانی ندارد. اگر میخواهید مردم را به مبارزه وادارید، باید آماجی بدان ها عرضه بدارید که بدان ضربه بزنند.

در اینجا می خواهم به دو مورد مثال بپردازم که یکی مربوط به خارج از ایران است و دیگری به خود ایران.

اولی داعش است. خصیصهٔ اصلی داعش این است که نوعی اسلامگرایی تراریخته است، کد ژنتیکش دستکاری شده. ببینیم چطور.

در میدان سیاست، می توان بین ایدئولوژی ها و احزاب نوعی تیپولوژی برقرار کرد و چهره های تیپیک ترسیم کرد. در این چهره نگاری، ایدئولوژی انتزاعی ترین و کلی ترین بخش تابلوست و انتخابهای پایدار یا گذرای هر گروه، حول آن سامان داده میشود. ولی این تابلو بخشی هم دارد که تاریخی است و مربوط به سوابق هر گروه و حزب سیاسی. وقتی از این دیدگاه به این منظرهٔ کلی گروه های سیاسی می نگریم، یک رشته خطوط تمایز به چشممان می خورد که می توانیم بر اساس آن دسته بندیشان کنیم. این که هر گروه از احزاب چه مضامین سیاسی را در کنار هم می چینند و کدامیک از آنها را بر باقی برتری می دهند و ارجاعات تاریخیش کدام هاست و کدام اهداف را تعقیب می کند. به این ترتیب معلوم می گردد که از آنها چه توقعی می توان داشت، چه ترتیب عمل و موضع گیری را می توان از آنها چشم داشت.

یکی از وجوه بارز اسلامگرایی نفرت نسبت به اسرائیل و گاه حتی یهودیان است. ولی در بین داعشیان اثری از این امر نمی بینیم ـ چیزی که به نهایت مایهٔ تعجب است. دلیل امر تغییری است که در هویت ژنتیک آنها داده شده است. می دانیم که این گروه در عمل صورت نوعی شرکت سهامی داشت و مؤسسانش که چند کشور غربی و چند کشور منطقه بودند، آنرا برای مقصود معینی که مقابله با گروه های چریکی مخالف آمریکا و اسرائیل و بخصوص چریکهای شیعی باشد، ساخته بودند. در این حالت روشن بود که باید دشمنی با اسرائیل که نقشی اساسی در اعتقاداتشان داشت، از هویت سیاسی آنها پاک شود. کار که بی دشمن نمیگذشت، پس دشمنی با شیعیان که هدف حمله بودند، جایگزین آن شد. یعنی از توانایی نفرت ورزی آنها چیزی کم نشد و حتی تقویتش هم کردند تا کارآییش را بالا ببرند.

این مهندسی برای تغییر جهت نفرت با موفقیت انجام گردید. در اینجا، توجه به «خائنین خودی» جای نظر به دشمنان خارجی را گرفت و شیعیان در صدر این دشمنان خودی جای گرفتند. البته این نگرش و این ترتیب اولویت به هیچ وجه در تاریخ اسلام بی سابقه نیست و می توان موارد مثال پرشماری برای آن جست که شاید شاخص ترینشان مورد خوارج باشد. جنگ بین فرق مختلف یکی از مضامین ثابت تاریخ اسلام است و در این جا احیأ شده است.

این طور که به نظر میاید، بنیانگذاران این گروه، از بدو تأسیس، چنین تصمیمی گرفته اند و بر این اساس عضوگیری کرده اند. احتمالاً متخصصان تاریخ اسلام که برخی از آنها از قدیم به دستگاه های دیپلماتیک و نظامی و اطلاعاتی کشور خود مشورت می دهند، فکر هدف گیری دشمنان خودی را در میان آورده اند و بر دستکاری ژنتیک نظارت کرده اند. به  هر صورت این هم بخشی از کارشان است.

حال بیاییم سر مثال دوم که مربوط است به ایران و جالب تر هم هست.

این جا با چه تغییری سر و کار داریم؟ با نوعی گسترش نفرت، تسری دادن آن از آماج اولیه اش به هر آن چه که می توان با آن در ارتباطش گذاشت. تصویر برای همهٔ کسانی که سیاست ایران را تعقیب می کنند و یا به هر صورت و در هر سطح، در آن دخالت می کنند، آشناست.

نظام اسلامی کانون اصلی نفرت ایرانیان است و هر روز تعداد بیشتری و به صورت شدیدتری به آن ابراز نفرت می نمایند. این سیری است که از فردای انقلاب شروع شده و روز به روز گسترش پیدا کرده است. شاید کمتر ملتی این اندازه از حکومت خود متنفر  باشد. نه فقط به دلیل حذف آزادی های اساسی و حقوق سیاسی، بل به خاطر مزاحمت های روزمره ای که کمکی بر افزودن تسلط حکومت بر حیات مردم نمی کند، ولی زندگانی را به همگان زهر می کند. فراموش نکنیم که این حکومت شادی ستیز است، یعنی مانع تفریح و خوشگذرانی مردم است. چیزی که تصور نمی کنم در هیچ کجای دنیا معادلی داشته باشد و طبیعی است که بسیار واکنش برانگیز هم باشد. از ناکارآمدی در ادارهٔ کشور می گذرم.

بازی که مدت هاست شروع شده و با مورد داعش به کلی متفاوت است، گستراندن حوزهٔ این نفرت است، به ترتیبی و با بازدهی بسیار حیرت آور. روش بسیار ساده است، ببینیم از چه قرار است.

خود این حکومت اساساً توتالیتر است، البته از نوع ناتوان و زهوار در رفته اش. توتالیتاریسم ـ در کل ـ عبارت است از کوشش برای چنگ انداختن بر تمامی ابعاد حیات اجتماعی محض منطبق کردن آن ها با ایدئولوژی. این امر اساساً قابل تحقق نیست  و حکومت اسلامی هم در این زمینه ناموفق تر از اسلاف خود بوده است. ولی مدیران نفرت، طوری رفتار می کنند که گویی این امر تحقق یافته و عملاً هر چه در ایران هست، نه فقط تحت نظارت و زیر فشار حکومت است که اصلاً با آن یکی شده است. یادآوری کنم که اگر چنین چیزی ممکن بود هیچ توتالیتاریسمی سقوط نمی کرد، چون راه بازگشتی باقی نمیبود. همیشه بین دولت و جامعه کشمکش هست، برندهٔ نهایی هم همیشه جامعه است. خلاصه اینکه نمیتوان هیچ چیز را به طور قاطع و همیشگی از آن دولت شمرد.

ولی مدیران نفرت، با نادیده انگاشتن این امر، هر آنچه را که دولت بر آن تسلط یافته، به نوبت، آماج نفرت جامعه میسازند. نمونه ها بسیار است و برای همه آشنا و البته دائم در حال افزایش. هر زمان، به اقتضای موقعیت سیاسی، یکی از اینها کانون تمرکز میشود و مردم به تنفر از آن فراخوانده میشوند.

مسئله این است که هر چیزی را در جامعه ببینید، در جایی و به ترتیبی با حکومت ارتباط دارد، حداقلش ارتباط اداری است که در هیچ کجا از آن گزیری نیست و با توتالیتاریسم هم ارتباط خاص ندارد. ترتیب عمل عبارت است از برجسته کردن این ارتباط و مهر حکومتی زدن به آنچه که قرار است هدف نفرت واقع گردد. این روش را در حق همه چیز میتوان به کار برد.

نیرو های نظامی که بعضاً در سرکوب هم مشارکت دارند، بهترین آماجند، چون تقابلشان با مردم، امر روشن و گاه روزمره است. بریدن مردم از این نیرو ها خیلی سخت نیست. طبعاً وجه دیگر کار همین نیرو ها که دفاع از کشور است و برای دوام جامعهٔ ایران، حیاتی است، به کلی به سایه می رود.

چندی پیش، فوتبال و تیم ملی هم محمل اجرای این سیاست شد. اول مثال، تمرکز تبلیغاتی جام جهانی بود که برخی را به دنبال خود کشید و تنش های شدیدی هم در جامعه ایجاد نمود. مثال دوم، جام آسیا که مردم گوش به تبلیغات منفی ندادند.

هدف نهایی که تا امروز شاهد کوشش حریف برای رسیدن به آن هستیم، خود ایران است. در حقیقت اگر هرچیزی را که نقش حکومت بر آن است، از آن او و شایستهٔ مخالفت و مقابله بشماریم، چرا کل ایران را که به هر صورت اختیارش در دست حکومت است و جمهوری اسلامی نام گرفته، از آن او ندانیم؟ بسیاری می گویند که سست کردن پیوند های ملی هدف ثابت این نفرت پراکنان است ـ حرفشان درست است.

این پروسهٔ نفرت ورزیدن به ایران مدت مدیدی است که شروع شده و بسیار هم جلو رفته. ابراز نفرت به کشور خود که بسیار عجیب و در هر حال بسیار استثنایی به نظر میاید، به حد غریبی بین ایرانیان گسترش یافته است، چه در داخل و چه در خارج. انگ جمهوری اسلامی به هر چیز بخورد، منفور مردمش می سازد و در نهایت عجیب نیست که حتی خود ایران را از چشم برخی بیاندازد. برای از هم پاشاندن و نابود کردن ایران، بهترین راه واداشتن ایرانیان است به شرکت فعال در این طرح. نه همهٔ ایرانیان، اقلیتی پر تحرک برای این کار اکتفا می کند. اگر تعداد کسانی که با بی اعتنایی به این وضعیت می نگرند، کافی شود، کار می تواند به انجام برسد. قرار نیست همه در این کار شرکت کنند. تبلیغاتی که در این راه انجام می گیرد بر پیوند همه با کشورشان تأثیر می گذارد و اگر هم آنرا نگسلد، سستش می کند و سستی گاه همان قدر کارساز است که گسستگی. 

خوب، آنچه که تا این جا دیدیم تحلیل نظری بود. پس وجه عملی کار چه می شود؟ وطن ما در معرض هزار تهدید است و مدیریت نفرت بخشی از کار را بر عهده دارد، پس باید چاره ای اندیشید. هدف از تفکر سیاسی جستن راه  درست عمل است، نه فقط بحث آکادمیک.

برنامه ای که برای کار ریخته شده، تصادفی شکل نگرفته، حاصل اندیشه ورزی برای دخالت در سیاست این و آن کشور است و روشن است که متخصصان روابط عمومی و روانشناسی اجتماعی و جامعه شناسی که به دولتشان مشورت میدهند، در ریختن طرحش و احیاناً ترتیبات اجرایش دخالت داشته و دارند. همانطور که در بیست و هشت مرداد یا در کودتای گوآتمالا یا… دخالت داشتند. کار ما و انواع متخصصان ایرانی علوم انسانی که توان تحلیل این ترتیب عمل را دارند و در سراسر جهان پراکنده اند، روشن کردن مطلب است برای عامهٔ مردم و عرضهٔ راه حل. لشکریان ایران فقط نظامیانش نیستند، دانش ورزانش نیز هستند. مقابله با این برنامه فقط از کسانی برمیاید که ذهنشان برای این کار تربیت شده است. این کار آدم عادی و روزنامه نگار و اینها نیست.

تا آن جا که به ذهن من م یرسد، این حمله، یک چاره که می توان دفاع یا در صورت لزوم، ضد حمله اش نامید، بر می دارد: تغییر نگرش ایرانیان به میدان این مبارزه. متوجه ساختن آنها به این امر که هیچ چیز ایران «مال» دولت نیست. همه چیز به ملت ایران متعلق است. آنچه از این ملت گرفته شده، یا به عبارت دقیق تر آنچه که اختیارش از دست این ملت به در آمده، باید دوباره به اختیار ملت ایران باز گردد. در صدر همه خود ایران که نقطهٔ شروع و نهایت این کار است. باید به همهٔ این ها به چشم داو نگاه کنیم، نه چیز هایی که متعلق است به دشمن و احیاناً باید نابودشان کرد تا بتوان به پیروزی رسید. همهٔ این ها چیز هایی که باید از حکومت پس گرفت. باید آنها را مال خود دانست، مالی که دیگری بر آنها چنگ انداخته و باید در باز پس گرفتنش کوشید نه تخریبش.

راه مبارزه با نظام اسلامی این است. آگاهی و اعتقاد راسخ به اینکه ایران و همه چیزش مال ماست. از ما ربوده اند، پسش خواهیم گرفت. دلیل ندارد آن چیزی را که متعلق به خود ماست تخریب کنیم. هر چیزی را نابود کنیم از دست دشمن به در آمده ولی به ما هم نرسیده است. نباید مرتکب این اشتباه شد، چون به این ترتیب در نهایت ایران را نابود می کنیم.

۲۲ ژانویهٔ ۲۰۲۳، ۲ بهمن ۱۴۰۲

rkamrane@yahoo.com

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate