جَزر و مَد

تقدیم به زنده یاد

( سهراب شهید ثالث )

 

آی غُربتِ شورش

ای آشنا

هَمهَمه کنید که :

بر طبلِ سالیان نکوبند

زیرا صحنه و صدا

شرحِ زنگار است بر صفحاتِ تاریخ

انگار آدمی

به صُوتِ فاتحان نمی ماند !

آنان که

حدیثِ غایب را

در مِصرع و مَشقِ رسولان می جویند :

باوری به شهوتِ کلام با سیّال ِ ستارگان

یا ذوقی کودکانه به ادراکِ گُل ،

ندارند

چگونه بگویم

نگاه کن :

ازدحامِ ریزه سنگ

تراوشی مقدّس ،

بر تلاوتِ رود نیست

گویی :

لفظِ حماسه

با آن وَقارِ مغروراَش !

می تَپد ناکوک در حُبابْ آذینِ کولاکی واژگون

حتّا …

این اشتیاقِ نارس

این هِق هِقِ زمین

که نشان از بُهتِ خدایگان دارد

می خُروشد و

می ماسد بر زُلالِ شانه اَت

یا که نه : گاه چونان ناسورِ عُقده

به چرک می نشیند

چکامه می شود در خیالْ آجینِ حسرتی بی پایان

ما راویانِ کویر … ولی بیابان پوش

تا گُنگِ حنجره در مفهومِ قلمْ دان و جوهر

سَفرها کرده ایم : خَلسه ها دیده ایم

و عاقبت :

اقوام و ارواح را

از میانِ صحرا و قُمری ،

به نظاره نشستیم و

ناگهان اوراقِ خزان ،

غَلتید

حتّا پژمرده ساقه ای ضعیف

به چندین جمله و سطر !

طعنه ها زَد

و بی هنگام :

آن زائرانِ واپَسینْ خَطابه در جُمعه هایِ پَلید

آن آفتابْ خیزانِ جَسته از جنگلِ تاریک

بر زیبا اَندودِ برگی مُختصر

هِلهِله کِشیدند و

دانهْ اشکِ چکیده از قیام و شهر را

فاش کردند

ولی ما …

بر نَمورِ وسعتی کوچک : در شعاعِ زندان

تکثیر شدیم

به چهره هایِ پنهان و روشن در قصّهْ گُسترِ امواج ،

رسیدیم

اینک دیوارها :

پیچ و خَمِ جدال اَند بر مَسیرِ خاموشی

و هرگز از هراسِ باغ در مکتبِ باروت و سَنگر و سُرب

از انجمادِ یک تصویر بر اندامِ شان

سخن نمی گویند !

امّا پیوسته و آرام

چیزی شبیهِ تُردی رنگ بر خُطوط ِ پرنده

هیاهو دارد : تکاپو می کند

آری …

نَرمَکْ لطافتِ نَسیم

بر ازدحامِ زخم یا شَمایلِ پرواز ،

موم و مَرزِ رؤیا یا رَنج نیست

و بی تردید !

این بیاتِ زمان در نابِ استقامت و پیکار

خواهد شِکُفت

به گمان اَم :

چونان کهنهْ قابی چوبین

یا به تمثیلِ هر شیءِ فرسوده ،

که از تقوا نوشتِ کولی و

میراث اَش بر طاقچه ،

لالایی می خواند

ما نیز …

به ضیافتِ سبزِ درختان

به میثاقِ کوچه ها خواهیم رسید

و ناگاه :

احکام و الیافِ آینه و آب

میانِ میزبان و میهمان ،

تقسیم خواهد شد

حتّا بی شَک !

آن تکّهْ شاخه یِ نابالغ

که آغشته به یقین است :

با قامتی از باران و

بضاعتی همچون بوسه ،

خواهد سُرود

و سَراَنجام :

تودهْ فامِ لُغت

– طلاکوب بر خوشهْ بامِ گندم –

آدابِ هر مزرعه … رَسمِ هر شالیزار خواهد شد

زیرا وقتی هزارانْ مَشعل

به گِردِ قافله و قلعه آیند

یا چراغ و شمع

وحدتْ اَفروزِ دروازه و دالان باشند :

خورشید شود آن نورِ رهایی

تو ، و من

آری رفیق

ما پوچِ مُداوم !

در پرگارِ مُبهمِ آفرینش

غوغا می کنیم

خیره به مجهولِ یک حضور ،

می مانیم

و این خانه سِرشتِ راز آلود …

آفاقِ جهان است : خَمیده بر عَمودِ آدمی

که بیهوده و

گاه گاه !

ما را به شوقِ آسمان

عادت می دهد

امّا ناگزیر :

سُستِ احتمال

فُرو می ریزد در قیرینْ حجمِ بطالت

تا بازهم لاشه هایِ اعدام ،

در انبوهِ دژخیم و داس

حکایت شود : پِچ پِچِ هر خیابان … و کابوسِ هر گیاه باشد

راستی !

از پیچکی در باریکایِ باغچه

شنیده اَم که ژندهْ قایقی جوان ،

جوان تر حتّا

به زمزمه ای یا اعترافی در میانِ آستانه و آونگ

نشسته است

و گویی :

به نخستین تبعیدی می ماند که اهریمن را

در طنین و تَپشِ ایستگاهِ قطار ،

می جوید و می بوید

انگار جملهْ چینِ غَضَب

آیاتِ شیاطین نیست !

و باید به اشارتی بی انتها

به وسوسه و جنون

پناه بُرد …

تو به مانندِ عطش : مُطلقْ زاده ای از رگانِ خُشکِ بی خستگی دَویدن

تو چونان فاجعه ای در انتظار

و باز هم تو ! مِه اَندودِ مخاطب

تجربه می کنی دائم : آیین و انجمنِ الفبا را

و من : عَبوس و حیران

همچون اَندکْ هجایی عَبث در خاطراتِ آن جُغدِ طوفانْ نژاد

به تباه نامه یِ هزاران میهنِ بی نشاط ،

و خونین

به این تاوان و تقدیرِ مشترک می اَندیشم

اگر فرداها …

پژواکی یا نجوایی حقیر شود که

قاصدانِ پریشانی را در افسانه و افسون اَش ،

تکرار کند

اگر دیوانه ای خلوتْ مَسلَک :

یا که نه ! دلقکی پیرْ مِزاج

همیشه برآشوبد و

دائم بِخَندَد !

و تَن سُوزِ شهیدان را از گلوله و فلز

با پوشالی رقصان در نَقب هایِ طولانی ،

مَعنا کند

و یا اگر : تاولی رُسوب کرده و دیرْ سال

ویرانه ها و مناره ها را در لحظهْ شمارِ آزادی و صلح ،

بِجُنباند

آیا شمایان که در انعکاسِ حلقه ها و جرقه ها …

بر بال و بومِ آرزوهایِ تان نشسته اید

به طرحی از ذاتِ ما : عالمْ وارِ برهوت

خواهید آمد ؟

نه ! هیچ نگویید : که به طرزی مأیوسانه می دانم و

صبورانه می پندارم که

ساعت ها ،

ضَرباهنگِ تاراج اَند

و سپیده دَم …

شیونِ اقاقیاست در ترجمانِ عصیان

می شنوی ؟

دریاها و کوه ها ، و نیز عریانیِ دَشت بر تلاطمِ چشمه و روستا

به من آموخته اَند که :

در عَدَمِ طایفه و اجداداَم

بَذرِ صدا را از فطرتِ حَق ،

جُست و جو کنم

… مَکث کن

به شیارهایِ پینهْ بسته بر هُرمِ دستانِ پدر : به آن سویِ ایل بنگر

چگونه بنویسم :

بگذار چونان پروانه ای نو پرداز

که از دِنجِ پیله اَش ،

پَنجه بر تیغِ عَزا می کِشد

من نیز …

آبادی و آوای اَم را ،

بر پوستْ واره یِ عُشّاق

حَک کنم :

آری پاسبان برخاست … ارغوان گریست

و شانهْ گُسترِ جلّاد

تا ثقلِ تنهایی و خاک ،

فُرو نشست

امّا تفنگ !

با ماتمِ مادران در رونقِ دشواری ماند و

مرگ نیز چونان زندگی

نامِ ترا ،

عدالت گذاشت

و تو …

با قامتِ اساطیر

همچنان غَرقه در مَنی

و من : گندِ عاطفه از خیلِ هفته ها و پرسه هایم

که چندین تبار و

بیمِ قُرون را ،

در حافظه دارد

بر فَرتوتْ آجینِ پیراهن و پیکراَش ،

احساس می کند

می بینی ؟

اهلِ عالم

تا جُمجُمه هاشان زیرِ چکمه هایِ دشمن …

مَدفون است

هنوز هم : پُشتِ پلک هایم

نَبضِ آرامش نیست

و یک نَسلِ غَریب !

یک نغمه مثلِ پَستِ سکوت

آزاراَم می دهد

می دانی رفیق …

آن روزها

میانِ حُفره و ضَجّه

یاداَت هست ؟

گُرده هامان از طعمِ گرسنگی

رخوتِ شلّاق بود بر تشنهْ نگارِ صُبح

و حتّا :

آن گونه که نارسِ عَلَف

شبنمِ مُعلّقی را ،

چونان قطره ای لذیذ می بَلعَد

عَطرِ خوشِ نان نیز !

در غُبار آلودِ آسیاب و آینده

گُم شد …

یعنی به کینه و گور پیوست

امّا به گمان اَم

غُنچه حرفی زَد : نفرین کرد : پَرده از نیرنگ ،

و دروغ کِشید و

ناطور گُریخت

به ملاقاتِ ابلیس ،

یا دوزخ رفت

و ناگاه بَعد :

قصّابان و قانون از کومه هایِ کتاب

از گوشه و کنارِ هر میدان بیرون آمدند و

پاکیِ آغوش را در طلوعِ نوازش ،

سَلّاخی کردند

ولی بازهم ناتمامِ ریشه ،

شِکُفت

و خشمِ آن فَلاتِ مَحبوس

حاصل داد :

فرزندان اَش تا سلّول هایِ بی عبور ، روئید

آری …

تو ، و من

زایشِ یک اتّفاق در انبوهِ زنانِ بی رَمق از ظلم هستیم

ما پَرتوِ گیجِ مَردانه !

ابیاتِ تماشا را

میانِ نفرت ،

و دهلیز

لَمس کرده ایم

و اکنون قَیّمِ دریچه ،

و مهتاب

شاید یک انسان :

دیگر نقّاشِ آن حوضِ خالی بر شبانه هایِ زیستن نیست

زیرا آدمی :

پنجره را در ابعادِ شَفق ، می بیند و

از لغزشی صَخره بر هیأتِ باد ،

به رَدِ کبوتر

ایمان دارد

… اینک برخیز

که تو ، و من

خویشاوندِ هزارانْ دَردیم !

و باید

تا آلونکی گریان ،

تا میعادِ مُقّوا بر سَقفْ پوشِ کسانی از جنسِ تَن برویم

باید اجسادِ چندین دیار را ،

فریاد کنیم : ترانه ای شفّاف یا آوازی بی مَقصد بخوانیم

باید با خنیاگرِ هر مَعبَد …

به سلسلهْ استخوانِ شعر

به کندوانِ خون رفت

# جَزرومَد

# امید آدینه

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate