فاصله کوتاه “از پیکار تا فیضیه”!

طی چند روز گذشته که کتاب خواندنی خاطرات زنده یاد تراب حق شناس ” از فیضیه تا پیکار” را در سایت آزادی بیان مطالعه می کردیم، متوجه تاثیر فرهنگ مذهبی- آخوندی بر فضای روشنفکران غیرآخوند در جامعه ایران شدم که بحدی سنگین است که حتی یک شخصیت کمونیست مانند زنده یاد تراب حق شناس در کتاب خاطرات خود از آن فضا کاملاً رها نشده است. برای مثال در صفحه ۵۴ اسم حسین بروجردی مرجع شیعه یان در سال ۱۳۳۲ را این گونه نوشته است: آیت الله حاج سید حسین طباطبائی بروجردی” و جای دیگر رضا فیروزآبادی را ” آیت الله حاج سید رضا فیروزآبادی”. تراب عزیز نه تنها به این فرهنگ مذهبی حساسیت لازم نداشته، بلکه در طی کتاب اینقدر از اسامی شیوخ فلان، آیت الله فلان و شهدا… استفاده کرده است که حسابی اعصاب خواننده اتیست را خُرد می کند. این نوشته ها به وضوح نشان می دهند که در این زمینه مشخص، متاسفانه” از پیکار تا فیضیه ” فاصله زیادی وجود نداشته و ایشان هم مانند روشنفکران غیرآخوند- آخوندزده با فرهنگی کنار آمده که خودشان آن را (به هر حال) فرهنگ جامعه می نامند و فکر کرده باید آخوندها با چه زبانی معاشرت کرده و همدیگر را صدا می کنند، ما هم با آن زبان آنان را خطاب کنیم! من صد البته بین شخصیت زنده یاد تراب حق شناس با روشنفکران غیرآخوند- آخوندزده تفاوت بسیار قائل هستم، اما، متاسفانه او خودش بین طرز نوشتن خود با فرهنگ جاری جامعه و آخوندی، فرق لازم و شایسته نگذاشته است. این در حالی است که ما باید فرهنگ جامعه را عوض کنیم. من البته نه در نقد کتاب” از فیضیه تا پیکار”، بلکه در نقد روشنفکر غیرآخوند- آخوندزده مطلب کوتاهی از کتاب “تشکل های کارگری قلب جامعه” نوشته محمد جعفری دارم که به این بحث مربوط است؛ باهم آن را مرور کنیم: 

روشنفکر غیرآخوند- آخوندزده

نویسندگانی که از نظر تشکیلاتی “مستقل” و از نظر گرایش سیاسی و منافع طبقاتی تا مغز استخوان ذوب در کاپیتالیسم اند و در مکتب لیبرالیسم و دمکراسی طلبی کنونی بار آمده اند، کجای پروسه تشکل یابی کارگران قرار دارند؟ اگر به پراتیک آنان از زاویه و نتیجه نهایی محتوای تولیدات فکری و نوشتاری نگاه کنیم، تفاوت چندانی با کل سیستم رسانه های رسمی ندارند. مسأله اصلی نوشته های این نویسندگان ‌نقد بنیادی رابطه کارگر و سرمایه دار نیست و به قول خودشان برای کل مردم و جامعه می نویسند، بی آنکه اهمیت دهند این مردم به طبقات کارگر و صاحبکار تقسیم شده اند. برای آنان فرق نمی کند در میان این مردم، استثمارگر و استثمار شونده هست و طبقه ای از قبل استثمار دیگران زندگی می کند. آنان البته قبول دارند که بله تبعیضات هست؛ بله کسانی بیکارند؛ کسانی بی سرپناه، خانه بدوش، معتاد، لمپن و “ بی خاصیت “ وجود دارند، اما مجموع اینها اعضای یک خانواده بزرگ به اسم جامعه هستند و قرار نیست به طور ویژه به کارگر پرداخت.

از آنجائیکه ذهن و روان این دست از نویسندگان زیر منگنه چرخ این سیستم قرار گرفته است، وانمود می کنند که دارویی برای دوای درد همه کافی است و نباید در کار فرهنگی وارد عرصه های مربوط به وضعیت کارگر، ضرورت انقلاب و پایان استثمار شد. توصیف آنان از وضعیت مردم بخشی از واقعیت است، اما بخش دیگر آن (طبقه بندی و نیاز هر یک از طبقات) نادرست و وارونه است. زیرا تنها یک خانواده فاسد، ستمگر، سوء استفاده گر، مردسالار و… نیاز به زیرو رو شدن دارد که بین بیشترین اعضای خود تبعیض، بیکاری، بی سرپناهی و خانه بدوشی، اعتیاد، تن فروشی و لمپنیسم و … رواج می دهد و الیتی آن بالا، زندگی را به بقیه اعضای جامعه جهنم می کنند.

این نویسندگان علیرغم اینکه واقعیات را می بینند و سوژه نوشته هایشان را از میان این واقعیات بر می گزینند، ولی مطلقاً لام تا کام از تعیین تکلیف با سرمایه داری- منبع کل این تناقضات و نابرابری ها که در مواردی آسمان تا زمین است- و این هرج و مرج بی پایان چیزی نمی گویند. محور قرار ندادن و حلاجی نکردن این تناقضات، بیان نصف حقیقت است و به قول معروف ” گفتن نصف حقیقت به مردم بزرگ ترین دروغ است ”. بنابراین، از نظر نتیجه نهایی هر چه تولید می کنند آگاهی وارونه و گمراهی است. زیرا صورت مسأله پیشرفت و آزادی استثمارگر و استثمار شونده نزد ایشان یکی فرض می شود. در بهترین حالت تلاش آنها همه چیز گفتن و هیچی نگفتن است. مصداق جمله ای (نقل به معنی) در کتاب “فلسفه روشنگری” آمده است که در آن چنین می خوانیم: “بدبختی ما ایرانیان (کدام ایرانیان؟) این است که معنی خرد و عقل را جابجا کرده ایم. اگر این وارونگی را بر قاعده قرار داده بودیم، یعنی خرد جای عقل نگذاشته بودیم، آنگاه سعادت نصیب همه می شد”. خُب این یعنی چه؟ در اغلب متون ترجمه شده از نویسندگان اروپایی توسط روشنفکران “آخوند زده” در دهه های شصت و هفتاد شمسی، اینگونه تعابیر گنگ به چشم می خورد. آن دسته از نویسندگان و مترجمان، کتاب هایی را ترجمه کرده اند که کمتر به مسأله مشخص مبارزه طبقاتی، تضادهای طبقاتی و استثمار پرداخته است. متونی را ترجمه کرده اند که بیشتر می خواهد ذهن خواننده را به مقوله های ذهنی و عینی، هستی و نیستی، خرد و اندیشه و قلمروهای تخیلی- درونی ببرد و یا خواننده را درگیر داستان هایی می کنند که از هر یک میلیون نفر برای یکی اتفاق می افتد. این هم شگرد نخبه گرایی است تا داستان زندگی واقعی میلیون ها نفر را در سایه این نوع ادبیات پرده پوشی و بی محل نمایند. این هم فنی است تا با گفتن همه چیز، هیچ چیزی نگفت. ولی باید از حق نگذشت که آنان می دانند وقتی بیش از حد ذهن خواننده را به مقوله های خرد، ذهنی و عینی، هستی و نیستی، اندیشه، تخیل و مسائل درونی – به عنوان کلید حل معما و جوهر شناخت هر چیزی – مشغول کردند، راحت تر می توانند مسأله آزادی طبقه کارگر را به فراموشی بسپارند. آنگاه جامعه در لابلای مجموع تراوشات ذهنی ایشان نمی تواند از جهان موجود گامی فراتر برود و ادبیات در همان سطح نازل جهانبینی ذهنی مورد نظر آنان محبوس می ماند. بدین ترتیب برای پی بردن به جوهر آزادی، باید در مقولات ذکر شده و نه در مناسبات تولید اقتصادی و زندگی مادی و اجتماعی انسان، جستجو کرد. البته در پایان این همه “تفحص، تسامح و تساهل”، وقتی خرد، ذهن و عین، هستی و نیستی، اندیشه، تخیل و مسائل درونی را برای توجیه و تائید دینداری و تکریم سیستم مذهبی می خواهند، دُم خروس کاربرد این مقولات به راحتی بیرون می زند!

در عالَم روشنفکر غیرآخوند-آخوندزده، ظاهراً ما از هیچی کم نداریم: از “ شر کمونیسم” رها شده و دمکراسی داریم؛ عقبماندگی را پشت سر گذاشته و رشد غیر قابل تصور تکنولوژی داریم؛ از لنین جبرگرا عبور کرده و فلاسفه ای چون ژیژک، فوکو، کاسیرر، وبر و…داریم که فلسفه شان چنان دارای اهمیت است که به زبان های متعدد ترجمه شده اند؛ مترجمانی داریم که آثار این فلاسفه را به زبان فارسی ترجمه کرده اند؛ نویسندگان و نخبگانی داریم که کتاب ها نوشته اند، اما دریغا پس از این همه “روشنگری” صورت مسأله جامعه همان است که بود! سؤالات اساسی پاسخ نگرفته و معضلات جامعه از قبیل جنگ، فقر، آوارگی، افسردگی و … حل نشده و به قوت خود باقی مانده اند. انگار این همه روشنگری ها فقط روپوشی است بر مسائل مشخصی چون وظیفه یک دولت در قبال شهروندان، تشکل یابی و برابری اقتصادی طبقه کارگر تا در نتیجه این همه “روشنگری” هیچ تحولی بنیادی در زندگی طبقه کارگر ایجاد نشود؛ تا اصلاً کسی به این سؤال فکر نکند: چگونه می توان به نابرابری اقتصادی و بی حقوقی شهروندان پایان داد؟ بر این متن، جامعه مشکل بتواند به قضاوت،ارزشگذاری و درجه بندی فعالیت های سیاسی، اجتماعی، هنری و ادبی بنشیند.

غرض این است، زمین کارگری کردن کمونیسم و کمونیست کردن کارگران، زمین بکر و صافی برای ما نیست. این موانع ابداً کم اهمیت نیستند. ما فقط از طریق شناخت همه جانبه این نهادها و خنثی کردن تبلیغات فریبنده آنان در اشکال متنوع، می توانیم پروژه های خود را به سرانجام برسانیم. برای به سرانجام رساندن پروژه های کارگری کردن کمونیسم و کمونیست کردن کارگران، مهم نیست روشنفکر “آخوندزده” در مورد فعالیت های ما چگونه فکر می کند و به نوشته های ما اهمیت می دهد یا خیر. مهم این است که این فعالیت ها سربازان لشکر طبقه کارگر را تیار کرده و برای دفاع از معیشت و حرمت خویش، متحد کرده و متحد نگاه دارد. مهم این است که بتوان جهت پایان دادن به این “بازی موش و گربه” سنگر های اصلی جامعه را تسخیر کرد تا مسأله طبقه کارگر به مسأله حاد روز تبدیل شود. وقتی کارگر کمونیست با این انتظار دنبال پاسخ و راه حل بنیادی برای جامعه بگردد، وقتی با این توقع صورت مسأله را طرح نماید، بی تردید ابزارها و افق های کارگری را به ابزار و افق اکثریت جامعه تبدیل خواهد کرد. آنگاه دیگر دغدغه هیچ بخشی از کارگران کش دادن نقطه تعادل- حداقل و حداکثر دستمزدها – و انتخاب بین بد و بدتر نخواهد بود… .

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate