جنگ جهانی چهارم ، ابزارها  و آماجها ـ کتاب دوم

جنگ جهانی چهارم ، ابزارها  و آماجها ـ کتاب دوم

بخش سی و یکم، تشکیلات ایلومیناتی، از تأسیس تا ممنوعیت ۲

                                                                                                       

                                                                                                                                آدام وایسهاوپت

ایلومیناتی یک واژه لاتینی به مفهوم “به نور رسیدگان” یا “مُنوران” است که بنیانگذاران و رهبران آن  در قرون هجده و نوزده  میلادی  به لحاظ سیاسی و فرهنگی  خود را  در نقطه مقابل استبداد سیاسی و مذهبی حاکم بر اروپای آنروز تعریف کرده  و مدعی  بر دوش داشتن رسالت روشنگری بوده اند. به همین جهت از آنان تحت عنوان  روشنفکران عصر روشنگری نیز یاد می شود. بزرگانی همچون “ولفگانگ گوته” و “فریدریش شیللر”  در ردیف شناخته شده ترین این روشنفکران عضو ایلومیناتی بوده اند.  بر آرم این انجمن نقش یک جغد برجسته است. جغد “مینِروا” که الهه آگاهی در فرهنگ روم باستان بوده است.

جریان ایلومیناتی در اول ماه مه سال ۱۷۷۶ در یکی از شهرهای آلمانی نشین آنروز بنام “اینگول اِشتات” در ایالت باواریا توسط یک  فیلسوف و فقیه کاتولیک بنام “آدام وایسهاوپت” Adam Weishaupt  فعالیت علنی خود را آغازمی کند.  در این تاریخ  اکثر مدرسین دانشگاه اینگول اِشتات متعلق به جریان “یسوعیان” بوده  و فضای روشنفکری آنجا متأثر از این فرقه تحت امر واتیکان  و کلیسای کاتولیک می باشد. این البته تنها شامل اینگول اشتاد و مناطق آلمانی نشین نمی شود، بخش اعظم سیستم آموزشی اروپای نیمه قرن شانزدهم تا نیمه قرن هجدهم به مدت دویست سال در بسیاری نقاط تحت نفوذ و یا حاکمیت این فرقه بوده است. آدام وایسهاوپت هیچ  تعلقی  به این جریان ندارد و به همین جهت هم  در میان کادر آموزشی کم و بیش منزوی می باشد.

وایسهاوپت که در دانشگاه اینگول اِشتات فقه و فلسفه عملی  تدریس می کند پیش از تآسیس ایلومیناتی ابتدا برای حفاظت از دانشجویان هوادارش در مقابل توطئه های یسوعیان اقدام به تأسیس یک گروه مخفی بنام “گروه سِری خرد” Geheimen Weisheitsbund  می کند که بیشتر یک حلقه مطالعاتی حداکثر بیست نفره  ضد روحانیت  کاتولیک و مبلغ روشنگری بوده است. سمت و سوی فعالیتهای آنان بیشتر علیه کلیسای کاتولیک و انگشتان دراز آن در محافل دانشگاهی یعنی جریان یسوعیان می باشد.  

اقدام بعدی او تبدیل محفل روشنفکری به یک جریان سیاسی است. او در فاصله کوتاهی پس از تشکیل محفل اولی همراه با دو تن از دانشجویان مورد اعتمادش انجمنی بنام “اتحاد  کمالگرایان”Bund der Perfektibilisten را تأسیس میکند. پرفکتیبیلیسم هم یک واژه لاتینی به معنی “مستعدین کمال” یا “کمالگرایان” است. یعنی کسانی که استعداد رسیدن به کمال را دارند. بدین ترتیب وایسهاوپت تشکیلات  جدید را از یک پشتوانه فلسفی برخوردار کرده و به فعالیتهای آن جنبه آرمانی می دهد. نکته ای که باید بدان توجه داشت مقوله جایگاه دانشجو در این دوران است. دانشجویان آنزمان هیچ شباهتی با دانشجویان امروزی نداشته اند. اکثریت آنان یا خود از مقامات دستگاه اداری و اشرافیت فئودالی بوده و یا فرزندان این طبقه بوده اند. برای نمونه یکی از دو دانشجوی مورد بحثِ همکار وایسهاوپت درهمان دوران دانشجویی و در مقطع  تآسیس ایلومیناتی یکی از اعضای معتبر دستگاه حکومتی باواریاست.  

ریاست دانشگاه با فردی است بنام “یوهان آدام فون آیک اشتاد” Johann Adam von Ickstatt  که در ضمن پدر خوانده  وایسهاوپت هم هست. آدام وایسهاوپت که پدرش را در سن هشت سالگی از دست داده است توسط آیک اشتاد به فرزند خواندگی پذیرفته می شود و بدینترتیب در معرض تعلیمات او که خود تعلق ماسونی دارد قرار می گیرد. آدام که متولد ۱۷۴۸ است در عنفوان جوانی در زیر چتر حمایتی آیک اشتاد وارد دانشکاه  اینگول اِشتاد می شود و درست در سن بیست سالگی در ۱۷۶۸ تز دکترایش را در رشته فلسفه می نویسد و در همان دانشگاه  به تدریس مشغول می شود. چهارسال بعد در ۱۷۷۲ پرفسور حقوق و یکسال بعد یعنی در بیست و پنج سالگی استاد رسمی فقه کلیسا در دانشکاه  اینگول اِشتاد می شود.

تدریس فقه کلیسا آنهم از موضع مخالفت با کلیسای کاتولیک در دانشکاه طبیعتآ تقابل با اساتید یسوعی را نیز بدنبال دارد، هرچند آنان در این سالها با اعلام عدم حمایت پاپ کلِمنس چهاردهم از یسوعیان و ممنوعیت  سال ۱۷۷۳ دیگر قدرت سابق را ندارند.

جریان یسوعیان یا “ژوزوئیتها”  

در ۲۷ سپتامبر سال ۱۵۴۰ میلادی ، پاپ پل سوم جریانی را برسمیت می شناسد که نزدیک به دویست سال بخش بزرگی از سیستم تعلیم و تربیتی کلیسای کاتولیک در کل اروپا و بعدها در آمریکا را تحت حاکمیت بی چون و چرای خود در می آورد. این جریان که حول “ایگناسیوس لویولا” Ignatius von Loyola  یک اسپانیایی اهل باسک شکل گرفته بود می بایستی که در آینده  تبدیل به مهمترین ابزار مقابله تئوریک کلیسای کاتولیک علیه جریان نوپای پروتستان  و شخص مارتین لوتر بشود. دراین تاریخ لوترهنوز درقید حیات است.

ایگناسیوس لویولا  متولد ۱۴۹۱ و از اشراف منطقه باسک در اسپانیا بوده است. او که ابتدا  افسر ارتش بوده  در سن سی سالگی در جنگی بشدت مجروح می شود آنچنانکه دیگر امکان ارتقاء در ارتش را از دست میدهد. در اینجاست که به کلیسا رو می آورد و به صوفیگری می پردازد.

لویولا  در ۱۵۲۸ برای تحصیل به پاریس میرود و در آنجاست که با محفلی آشنا می شود که پس از نزدیک به یک دهه با همکاری آنان اساس فرقه یسوعیان را پی می ریزد. نکته جالب در ترکیب این آدمها تعلق بسیاری از اینان چه در صف بنیانگزاران  و چه در میان کادرهای فرقه به تازه مسیحیان متعلق به مارانهاست.  مارانها آن دسته از یهودیان اسپانیا هستند که پس از ۱۴۹۲ و در زمان فردیناند و ایزابل  به اجبار و البته بظاهر مسیحی شده بودند. از اینان درتاریخ بنام یهودیان پنهان نیز یاد می شود.

از مهمترین این تازه مسیحیان یکی “دیگو لایینِس”  Diego Laínez  از بنیانگذاران  یسوعیان  و دیگری اولین کاردینال یسوعی “فرانسیسکو تولِدو” Francisco de Toledo می باشد. علاوه بر اینها تعداد بسیاری از کادرهای بالای یسوعیان را نیزهمین یهودیان تازه مسیحی شده تشکیل می دادند تا اینکه نهایتأ  در ۱۵۹۳  ورود میسحیان با تبار یهودی به درون تشکیلات متوقف می شود. هفت نفر در بنیانگذاری یسوعیان نقش دارند که در کنار خود لویولا  و دیگولایینس عبارتند از “پتر فیبر” Peter Faber، “آلفونسو سالمِرون” Alfonso Salmeron، “نیکولاس  بوبادیلا” Nicholas Bobadilla ،”سیمائو رودریگز” Simao Rodrigues  و “فرانس ساوا” Franz Xaver .

                                                                

                                                                                ایگناسیوس لویولا

“نظم یسوعی” بر سه اصل تقدس فقر، تقوا  و اطاعت بی چون چرا از پاپ استوار بود. یکی از انتقادات لوتر به کلیسای کاتولیک از جمله همین گسترش و تثبیت عنصر ثروت اندوزی درمیان روحانیت تحت امر واتیکان بود. بدین اعتبارجریان یسوعی ظاهرأ در مقابل اتهامات پروتستانها، بشدت مخالف ثروت اندوزی و حداقل در بدنه خود طرفدار فقر و مسکنت می باشد. دو فرقه دیگر متعلق به کلیسای کاتولیک یعنی فرقه فرانسیکن و فرقه دومینیک هم همین را تبلیغ می کنند. به همین دلیل به این فرق ، فرقه مسکینان نیز گفته می شود.

بر سمبل آنان سه حرف IHS  که حروف اول Iesum habemus socium  به معنی (ما عیسی را همراه خود داریم)  و یا  Iesus hominum Salvator  به معنی (عیسی نجات دهنده بشریت) نقش بسته است. آنها برخلاف دیگر فرق کلیسای کاتولیک زندگی جدای از جامعه در صومعه ها و دیرها ندارند.

واقعیت آن بود که جریان یسوعیان انگشتان دراز واتیکان  در راستای  نفوذ در کشورها و مناطق غیر کاتولیک چه پروتستان و چه اُرتدوکس  بوده است. درست به مانند جریان فراماسونری. افسار یکی در دست دربار واتیکان  و دیگری در دست دربار انگلستان ! به همین دلیل هم درهرکجا که حکومتی تصمیم به ممنوع کردن یکی از این دو جریان می گیرد، جریان دیگر را نیز ممنوع  می کرده است. یکی از اولین توطئه های منصوب به یسوعیان در ۱۵۸۳ تلاش در جهت واژگون کردن حکومت الیزابت اول درانگلستان است که توسط واتیکان متهم به الحاد شده بود.

توطئه دیگر سوء قصد نافرجام به جان هانری چهارم پادشاه فرانسه در ۱۵۹۴ می باشد که توسط  یکی از وابستگان یسوعی بنام “ژان شاتل” Jean Châtel  انجام می گیرد. هانری چهارم بالاخره یکبار دیگر در ۱۶۱۰ هدف یک سوء قصد مرگبار قرار می گیرد که به قیمت جانش تمام می شود. این سوء قصد که توسط “فرانسوا راوایاک” Franscois Ravaillac  راهب کاتولیک انجام گرفته بود نیز بدلیل عضویت سابق او در تشکیلات یسوعیان بدانان منتسب می گردد.

در پرتقال در سوء قصدی که در ۱۷۵۸ به جان ژوزف اول پادشاه صورت می گیرد باز این یسوعیانند که متهم شناخته می شوند. آنها در همه جا  زلزله مرگبار ۱۷۵۵ لیسبون که شهر را با خاک یکسان کرده بود را  مجازات خدا علیه پادشاه بخاطر گرایشات روشنفکرانه !  او تبلیغ می کردند.

یسوعیان نه تنها به مثابه ستون پنجم واتیکان در مناطق پروتستان نشین عمل می کنند بلکه  سرزمینهای کاتولیک را نیز آماج  فعالیتهای خود قرار می دهند. شیوه های مورد استفاده آنان درآنجا هم بسیار شبیه تشکیلات فراماسونری و از طریق نفوذ و توطئه گری بوده است. یکی از این راه ها  نفوذ در دربارهای  کاتولیک اروپا از طریق کشیشهایی بوده است که در کنار روضه خوانی و مراقبت روانی ، مسئولیت شنیدن اعتراف به گناهان درباریان و خود پادشاه که یکی از سنن مهم کلیسای کاتولیک میباشد را به عهده داشته اند.  

لهستان نمونه بارز این نفوذ قدرتمند در دربار می باشد. استفان باتوری پادشاه کاتولیک لهستان،  در نیمه قرن شانزده میلادی دست یسوعیان را درهمه جا برای استقرار در شرق اروپا باز گذاشت. جانشین او زیگیسموند سوم  اصلآ پرورش یافته یسوعیان است. در جنگهای او علیه روسیه ارتودوکس و سوئد پروتستان مذهب کاتولیک  نقش مذهب ملی لهستان را بازی می کند. هم اوست که سیاستهای سرکوبگرانه یسوعیان علیه کلیسای پروتستان را  در همه جا همراهی می کند.

آتش زدن کلیساهای پروتستان و خراب کردن اماکن مذهبی آنان بدنبال سخنرانی تحریک آمیز کشیشان یسوعی در اواخر قرن شانزده  و اوایل قرن هفده میلادی به یک رخداد معمولی تبدیل می شود. نهایتآ فرمان ۱۷۱۷ مبنی بر ممنوعیت ساختن کلیساهای پروتستان از یکسو و خراب کردن کلیه کلیساهایی که بعد از ۱۶۳۲ ساخته شده بودند از سوی دیگر آخرین مهر یسوعیان بر حضور پروتستانیسم در لهستان می باشد. در یک کلام گزافه گویی نیست اگر گفته شود کاتولیک ماندن مردم لهستان در مقابل تهاجم پروتستانیسم تنها و تنها دستاورد یسوعیان بوده است !

بخش دیگر اقدامات یسوعیان ، فعالیتهای میسیونری آنها می باشد. آنها نیز در کنار فرق دیگرهمچون فرانسیسکانها در آفریقا و آسیا و آمریکای لاتین فعال بوده اند اما تمرکز فعالیتهای میسیونری آنان بطور مشخص برچهارکشور چین، ژاپن، هند و آمریکا  بوده است. میزان حضور و نفوذ سازمانیافته آنان در مستعمرات به حدی می رسد که دولتهای استعماری همچون پرتقال و اسپانیا  را هم به ستوه می آورد.

تشکیل یک دولت یسوعی در پاراگوئه در میان ساکنین بومی بین سالهای ۱۶۱۰ تا ۱۷۶۷،  یکی از نشانه های بارز این  حضور قدرتمند می باشد. نهایتآ در این تاریخ  یعنی ۱۷۶۷ دولتهای اسپانیا  و پرتقال آنها را از پاراگوئه بیرون میکنند. در همین سال یسوعیان ساکن در خود اسپانیا نیز اخراج و املاکشان مصادره میشود.

اسقف خوان پالافوکس  Juan de Palafox در نامه ای به پاپ  گزارش دهشتناکی از عملکرد یسوعیان در آمریکای لاتین ارائه می دهد. اسقف دراین نامه سخن از مزارع بزرگ نیشکر، فروشگاه ها و کارگاه های متعلق به یسوعیان می کند که برده ها  در آنها بکار گرفته می شوند و به تبع آن سودهای کلانی که از طریق تجارت با فیلیپینی ها عاید فرقه می شود. فرقه ای که بر تارُکش تقدس فقر و مسکنت نقش بسته است.

 

درفرانسه با افشای راز سوگند وفاداری یسوعیان به پاپ و نه پادشاه، لوئی پانزدهم هم طی حکمی تمام آنهایی را که بجای سوگند وفاداری به او به پاپ سوگند خورده بودند یعنی کل یسوعیان را از فرانسه اخراج می کند.

درهمه جا اعتراض به فعالیتهای توطئه گرانه یسوعیان فشار بر واتیکان را افزایش می دهد. هرچند پاپ کِلِمنس چهاردهم تحت این فشارهمه جانبه در ۲۱ ژونیه ۱۷۷۳  دست از حمایت از یسوعیان برمی دارد که ظاهرآ  به معنای انحلال آنان  تلقی می گردد اما  به قدرت و نفوذ پنهان این جریان  چندان خللی وارد نمیکند. این نفوذ در سالهای پس از فرمان ۱۷۷۳ در دانشگاه اینگول اِشتاد هم اگرچه کمتر می شود اما همچنان فضای دانشکاه را  در اختیار داشته است. در این فضا هست که آدام وایسهاوپت تحرکات خود را آغاز میکند.

برگردیم به مطلب اصلی !  وایسهاوپت  خود در مطلبی تحت عنوان “فیثاغورث  یا  تفکری اندر جهان و هنر حکمرانی” درباره دلایل تأسیس اتحاد کمالگرایان اشاره به دو مورد دارد که ظاهرأ انگیزه او را در رابطه با تأسیس  گروه مذکور توضیح می دهد.

یکی ازاین دو مورد آمدن یکی از اعضای  لژ ” طلا و صلیب گل سرخ” به اینگول اِشتاد برای عضوگیری در میان دانشجویان بوده است که اساسآ شامل دانشجویان مرتبط با وایسهاوپت هم می شده است. وایسهاوپت مدعی است که تأسیس گروه برای جلوگیری از پیوستن دانشجویان نخبه اش به لژ مذکور بوده است. او مأموریت گروهی که تأسیس کرده بود را  بازگرداندن  فضیلت و اخلاق به جامعه  و تغییر سیستم استبداد مطلقه از طریق  نفوذ  در آن تعریف می کند. آنچه که خط آینده تشکیلات ایلومیناتی را ترسیم می کند صرفنظر از کلمات دهن پرکنی همجون اخلاق و فضیلت و خیرمردم و … همانا استراتژی تصاحب قدرت سیاسی از طریق نفوذ در حاکمیت استبدادی با هدف براندازی آن بوده است.

رشد و گسترش گروه دوسال پس از تأسیس آن با پیوستن”فرانس خاویرفون سِواک” Franz Xaver von Zwack  عضو شورای حکومتی باواریا و رئیس بعدی دولت محلی فالس در ۱۷۷۸ بُعد تازه ای می یابد. فون سِواک که یکی از شاگردان سابق وایسهاوپت بوده است نقش مهمی درگسترش جریان نوپای ایلومیناتی بازی می کند.

عضو موثر بعدی که نقش مهمی در گسترش ایلومیناتی دارد بارون “آدولف کِنیگه” Adolph Knigge  با نام تشکیلاتی “فیلو” میباشد. همه اعضای ایلومیناتی نام مستعار داشته اند. خود وایسهاوپت هم در تشکیلات از نام مستعار “اسپارتاکوس” استفاده میکرده است. کنیگه که از اعضای عالیرتیه فراماسونری در “لژ گوستاو” بوده است پس از ورود به تشکیلات ایلومیناتی نقش بزرگی در پیوستن اعضای لژهای فراماسونری به ایلومیناتها ایفا می کند و بدینترتیب باعث رشد بی سابقه ایلومیناتی می شود.

بحران لژهای فراماسونری در مناطق آلمانی نشین

در این شرایط لژهای فراماسونری در مناطق آلمانی نشین با بحران موجودیت دست و پنجه نرم می کنند. این بحران که با مرگ “کارل گوتهلف فون هوند”  Karl Gotthelf von Hund در ۱۷۷۶ شروع شده بود موقعیت مناسبی برای جذب اعضای این لژها به تشکیلات نوپای ایلومیناتی بوجود می آورد که درسالهای بعد به طرز بی سابقه ای به گسترش و به تبع آن قدرتگیری آن کمک می کند.

ریشه بحران در افسانه ای بود که سالها پیش از این توسط هوند ساخته و پرداخته شده بود. او یکسال پس از عضویتش در تشکیلات فراماسونری در ۱۷۴۱ به  فرانسه می رود و تا ۱۷۵۰ در پاریس  سکونت  دارد. در اینسال تصمیم به بازگشت و تأسیس یک لژ جدید در آلمان می گیرد. لژی که بر اساس ادعای او توسط خود وی به “شهسواران معبد” وصل میباشد. در رابطه با شهسواران معبد در کتاب اول بخش ششم اشاره کرده ام. اینها که در آغاز قرن چهاردهم با یک سرکوب خونین مواجه شده و بقایایشان به اسکاتلند فرار کرده بودند علیرغم  نقشی که در ایجاد لژهای اسکاتلند بازی کردند اما دیگرهیچگاه مستقلأ موفق به ایفای نقش در سیاست اروپای آنروز نگردیدند. حالا هوند در اواسط قرن هجدهم پس از چهارصد سال مدعی می شود که  شهسواران معبد  هنوز وجود داشته  و توسط “استادان غیبی” رهبری می شوند. او می گوید که در ۱۷۴۲ با این استادان در ارتباط  قرار گرفته  و مأموریت تأسیس لژ “اشتریکتن اُبزروانس”Strikten Observanz   به معنی “نظارت قاطعانه” در ۱۷۵۱ از سوی آنان بدو ابلاغ گردیده است.

با اتکاء به این افسانه هوند موفق می شود که بسیاری از ماسونهای مناطق آلمانی نشین را جذب لژ خود کند. در سال ۱۷۷۵ یعنی یک سال پیش از مرگ هوند یکقلم ۲۶ دوک در مناطق آلمانی نشین عضو لژ هستند. دوک یا معادل آلمانی آن هِرتسوگ تنها یکدرجه از پادشاه پایین تر بوده است. این خود به تنهایی نشاندهنده نفوذ قدرتمند لژ مذکور در بالای جوامع آلمانی در آن روزگار می باشد. لژی که البته تنها از طریق هوند به آن استادان غیبی کذایی متصل بوده است !

یکسال بعد پس از مرگ او اما هیچ تماسی از طرف این به اصطلاح استادان غیبی با لژ مذکور گرفته نمی شود و بدینترتیب این مسئله فتیله بحرانی را که در بالا بدان اشاره کردم آتش می زند. شرایط پس از این بحران موقعیت مناسبی را در اختیار تشکیلات نوبنیاد ایلومیناتی قرار می دهد که لژهای ماسونی منفعل را جذب خود کند.

در اینجاست که نقش آدولف کِنیگه پررنگ می شود. او که خود از ۱۷۷۳ عضو “اشتریکتن اُبزروانس” بوده است،همراه با “کریستوف بُده” Johann Christoph Bode و”فرانس دیتفورت” Franz Dietrich von Ditfurth  در کنگره بزرگ این لژ که در فاصله  ۱۶ ژوییه تا اول سپتامبر ۱۷۸۲ در ویلهلمزباد برگزار می شود شرکت کرده  و موفق به جذب شمار بسیاری از ماسونها  بویژه در سطوح  رهبری  لژ می گردند. کریستوف بُده  که ناشر کتاب، مترجم و روزنامه نگار بوده و طبیعتأ روابط خوبی هم با شاعران و نویسندگان مشهور وایمار دارد همان کسی است که کنیگه از طریق او موفق به جدب ولفگانگ گوته به ایلومیناتی شده بود.  

درسالهای بعد و در دوران ممنوعیت ایلومیناتها، اختلاف میان کنیگه و بُده وخود وایسهاوپت درجریان جنگ قدرت بر سر رهبری ایلومیناتی نهایتأ منجر به کنار گذاشته شدن آدولف کنیگه در سال ۱۷۸۴ از تشکیلات ایلومیناتی می گردد.  

                                                                           

                        فرانس خاویرفون سِواک                     کریستوف بُده                           آدولف فرایهر کنیگه

ممنوعیت لژهای ایلومیناتی

درگیریهای درونی در میان لایه های بیرونی ایلومیناتی بتدریج  برتمرکزحکومت متمایل به کلیسای کاتولیک  باواریا  بر روی فعالیتهای رادیکال لژهای ایلومیناتی می افزاید. ابتدا در ۲۲ ژوئن ۱۷۸۴ ، کارل تئودور دوک باواریا  طی یک حکم کلی و بدون نام بردن از گروهی خاص فعالیت تمامی جوامع ، کانونها و دستجاتی را که بدون تآیید رسمی حکومت بوجود آمده بودند ممنوع اعلام می کند. وایسهاوپت رهبری بخش علنی را به گراف اشتولبرگ واگذار میکند. ایلومیناتی در این مقطع دو لایه فعال دارد. یک لایه بیرونی وعلنی که بسیاری از شخصیتهای قدرتمند و با نفوذ مناطق آلمانی نشین عضو آن هستند و یک لایه درونی که نفرات قابل اعتماد وایسهاوپت یا به اصطلاح خودی ها عضو آن میباشند و تحت مسئولیت مستقیم خود او می باشد. لایه بیرونی همان لایه ای است که پیش از این وایسهاوپت ریاست آن را به گراف اشتولبرگ واگذار کرده بود. هیچکس البته از این لایه درونی و نقش کلیدی وایسهاوپت در ایلومیناتی مطلع نیست.

به اعضای لایه بیرونی اصطلاحأ “ایلومیناتوس مینور” Illuminatus minor  به معنی ایلومیناتهای کهتر یا اعضای “تازه کار” Novize   گفته می شده  و اعضای لایه درونی را “مینروا” Minerva  یعنی همان جغدی که نماد خدای آگاهی بوده است می نامیده اند. یک نکته بسیار جالب در رابطه با ایلومیناتی تاریخ مورد استفاده آنها بوده است. آنان در مکاتبات خود  از تاریخ و ماه های ایرانی استفاده می کردند که آغاز آن از سال ۶۳۲ بوده که سال مرگ محمد پیامبر مسلمانان است. این تاریخ مخفی ایلومیناتی بوده است.

دو مارس ۱۷۸۵ دومین ممنوعیت علیه ایلومیناتی  اعلام می شود. اینبارمستقیآ هم جریان ایلومیناتی و هم کل تشکلهای فراماسونری درباواریا به جرم ضدیت با دین وخیانت به خاک ممنوع  و اعضایشان تحت تعقیب قرارمیگیرند. پلیس باواریا دست به تفتیش گسترده خانه های عوامل منسوب به ایلومیناتها می زند.اسناد بدست آمده مبنی بر نفوذ گسترده آنان در میان دستگاه اداری باواریا بر وحشت حکومت می افزاید. دراین میان یک قاصد ایلومیناتها هم که حامل نامه هایی برای ژاکوبنها به مقصد پاریس بوده ظاهرآ بر اثر صاعقه کشته شده  و اسناد همراه او  بدست پلیس باواریا می افتد. بنا به ادعای پلیس در این نامه ها اسنادی درارتباط با  نقشه براندازی سلطنت لوئی شانزدهم در فرانسه هم بدست آمده است.  

اینها همه باعث پراکندن ترس و وحشت در میان حکومت  باواریا شده  و با فرمان ۱۶ اوت ۱۷۸۷ نه فقط عضویت که اساسآ هرگونه تلاش برای عضوگیری برای جریانات فراماسونری  و ایلومیناتی مشمول مجازات اعدام می گردد.

حکومت دست به تصفیه گسترده دستگاه اداری زده و بسیاری  که ظن عضویت و یا همکاری با ایلومیناتی دارند را یا از کار برکنار و یا به تبعید میفرستد. خود وایسهاوپت که البته هنوز کسی از نقش او در بنیانگداری ایلومیناتی باخبر نیست، ابتدا به رگنزبورگ و بعد هم در ۱۷۸۷ به گوتا میرود.جاییکه حکومت آن با “ارنست دوم” یکی از اعضای ایلومیناتی هست.

دو سال بعد با وقوع  انقلاب فرانسه که پیش از آن اسناد آماده سازیهایش  در خانه گردیهای پلیس باواریا  بدست آمده بود بر وحشت  موجود نه تنها در باواریا که در سراسر مناطق آلمانی نشین می افزاید. هیچکس شک ندارد که تشکیلات ایلومیناتی در خفا همچنان به فعالیت خود ادامه می دهد.

وایسهاوپت چند سال بعد  در ۱۸۰۸ با  حکم “ماکسیمیلیان مونتگلاس” MontgelasMaximilian von   وزیر دولت ماکسیمیلیان اول پادشاه باواریا به عنوان عضو خارجی آکادمی علمی باواریا منصوب میگردد. مونتگلاس هم عضو ایلومیناتی هست. ادام وایسهاوپت در ۱۸ نوامبر۱۸۳۰ می میرد اما پس ازخود سنتی و رسالتی را بجا می گذارد که تا امروز در میان “سیستم هژمون” همچنان جاری و ساری مانده است. سنت توطئه گری و رسالت تشکیل حکومت واحد جهانی !

بیژن نیابتی ، ۲۸ شهریور ۱۴۰۲

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate