جنبش “زن٬ زندگى٬ آزادى” و انقلاب
س: قتل مهسا امینی جرقهای بود که تودههای بجان آمده ــ بخصوص جوانان ــ را به خیابان آورد و به رودرویی خونین با نیروهای بسیجی و انتظامی کشاند که هنوز پس از چندين هفته ادامه دارد. در طول سالهای گذشته بارها شاهد چنین خیزشهایی بودیم که متاسفانه وحشیانه سرکوب شدند. با تحلیلهای شما از آن خیزشها آشنا هستيم پس با این سئوال شروع کنيم که آیا خیزش اخیر ادامهٔ همان خیزشهای پیشین است یا آنکه از مختصات جدیدی برخوردار است و به يک ارزیابی تازه نیاز دارد؟ شما در تحليل هاى قبلى به مسئله تداوم يک خيزش به عنوان يکى از عوامل مهم در ايجاد وضعيت انقلابى اشاره کرده بوديد. در پرتو اين بحث٬ تداوم فعلى اين خيزش را چگونه بايد ارزيابى کرد؟
ج: هدف اصلى من در دو مقاله اى که اشاره کرديد٬ بیش از آنکه به تحليل از خود خيزش ها مربوط باشد به بررسىِ مراحل شکلگيرى وضعيت انقلابى در ايران اختصاص داشت. البته اين بررسى در پرتو آن دو خيزش صورت مىگرفت و در نتيجه بايد متکى بر تحليلى از دو خيزش هم مىبود. اما اين جنبه اصلى بحث نبود.[i] از آنجا که کم و بيش همه انقلابات در تاريخ معاصر با خيزشهاى تودهاى مشابهى آغاز شدهاند٬ اين پرسش نيز براى بسيارى مطرح شده بود که آيا ايران “در آستانه يک انقلاب و سرنگونى رژيم” قرار دارد؟ از این نظر بد نیست که گفتگو را با خلاصهاى از آن تحليل شروع کنم. چرا که این سئوال اکنون٬ بويژه به همين دليل تداوم خيزش٬ در واقع بيشتر از قبل موضوعيت دارد.
پیشتر با خاطرنشانکردن این نکته که هر خيزشى سرآغاز یک انقلاب نخواهد بود، گوشزد کردم که انقلاب و سرنگونى رژيم الزاما دو پديدهٔ همزمان نيستند. رژيم مىتواند بدون انقلاب ساقط شود و انقلاب نيز مىتواند بدست رژيم سرکوب گردد. البته ٤۳ سال پس از انقلاب ٥٧ بغیر از ساده لوحترين اصلاحطلبان حکومتی و خوشباورترين مجريان تلويزيونهاى امپرياليستى، کسى باور ندارد که با يک خيزش و بدون يک انقلاب عظيم تودهاى بتوان ضدانقلاب حاکم را سرنگون کرد. اين درست است که یک خيزش مى تواند در جریان مبارزه و عمل، تناسب قوا را به نفع تودهها و ايجاد يک وضعيت انقلاب تغيير دهد٬ اما خود این امکان به امکان گستردهترشدن هر چه بیشتر خيزش مشروط است. اگر سرعت گسترش يک خیزش از سرعت بسيج نيروهاى سرکوب عقب بيفتد٬ بمرور از نفس خواهد افتاد. راز موفقيت هر خيزشى در توان تحمل موج هاى سرکوبى است که از همان آغاز بدنبال خواهد داشت. بنابراين٬ ميزان آمادگى برای شکلگيرى و تداوم وضعيت انقلابى در ايران٬ الزاما و در وهله نخست به آمادگى تودهها براى مقاومت دربرابر دستگاه زور فاشيزم مذهبى وابسته است. اين نکته صرفا نوعى مته به خشخاش گذاشتن نيست٬ بلکه لازمهٔ یک نگرش متفاوت به موضوع است. مسئله اين نيست که آيا ايران براى انقلاب آماده است يا خير. به نظر من از همان سال ٥٧ تاکنون چنين شرايطى فراهم بوده است. مگر نه اينکه خود اين رژيم با سرکوب انقلاب بقدرت رسيد؟ پس از ٥٧ تا کنون هم امکان وقوع خيزشهاى توده اى عليه اين سرکوب و براى طرح مجدد خواستهاى انقلابى٬ و هم امکان تحول آن به يک بحران انقلابى فراهم بوده است. به اين شرط که خيزشها، پيش از سرکوب توسط دستگاه عريض و طويل فاشيستى و گروه هاى ضربت آن٬ گسترش یابند و با سرعت به مبارزات توده اى بيانجامند.
اين فقط اشاره به يک جنبه اوليه و مقدماتى اين خيزش هاست. البته عوامل ديگرى نيز در تبديل يک خيزش به وضعيت انقلابى موثرند. اما از همين جنبه ابتدايى نيز سئوالِ درستتر این است که آيا تناسب قواى اجتماعى به تودهها اجازه خواهد داد که چنين خيزشهايى را به انقلاب تبديل کنند؟ آیا ميزان آمادگى فعلى تودهها براى مقابله با قواى سرکوب و در نهايت فلج ساختن آن کفایت میکند؟ اینها نيز مسایل جديدى نيستند و جنبش انقلابى ضدرژيم از ٥٧ تاکنون با آن مواجه بودهاست. مسئله همواره بيش از آن که مسئله شرايط سياسى و ميل و اراده توده ها باشد٬ مسئله تناسب قوا بوده است. البته توهم توده ها به رژيم از ٥٧ تاکنون از زمين تا آسمان تغيير کرده است اما این به آن معنى نیست که از يک توهم عظيم و غيرقابل عبور اکنون به افشاى کامل ماهيت رژيم رسيدهايم. هر خيزشى را نمى توان بطور مکانيکى به اينگونه تغييرات تدريجى در توهم توده ها متصل کرد. مثلا در بين آنهایی که از خيزش ٩٦ تا به امروز نويد مىدادند اوضاع تغيير کرده و “توده ها از اصلاح طلبان عبور کرده اند”٬ بسيارى همانهايى هستند که تا ديروز مىخواستند با اصلاح طلبان از انقلاب عبور کنند! اکثريت عظيم توده ها حتى در اوج مشروعيت رژيم٬ يعنى حتى در دوره بلافاصله بعد از انقلاب ٥٧ نيز به اين رژيم توهمى نداشتهاند. اپوزيسيون بوژوايى شريک جرم اين رژيم که امروزه به پشتوانه رسانه هاى وابسته به ارتجاع منطقهاى و بينالمللى با بوق و کرنا ادعاى رهبرى هر خيزشى را جار مىزند٬ نيز پُر است از همان افرادی که تا ديروز مماشات خود با رژیم ضدانقلابی را تقصير “توهم توده ها” مىانداختند. اگر اين رژيم با سلب حاکميت از مردم و سرکوب دستآوردهاى انقلابى تودهها به قدرت نرسيده بود که سرکوب خونين انقلاب ٥٧ لازم نمى شد. اگر غير از اين بود که در چهل سال گذشته مىتوانست حداقل در يک دهکوره هم که شده به يک انتخابات آزاد تن بدهد. بنابراين٬ هم از جنبه شرايط عينى (تکاليف سرکوب شده انقلاب ٥٧)٬ و هم آمادگى عامل ذهنى (شناخت توده ها از عوامل اين سرکوب) ٬ اوضاع در ايران از ٥٧ تاکنون براى انقلاب آماده بودهاست. خيزشهاى تودهاى ضدرژيم نيز امر جديدى نيستند و از ٥٧ تا کنون نمونههای فراوانش را مشاهده کردهايم؛ هر چند هر کدام از ويژگىهاى برجستهاى برخوردار بودند که بررسى خاص خود را طلب مىکنند. و قصد من نيز به هيچ وجه کم اهميت جلوه دادن هيچ کدامشان نيست. اما تکرار مىکنم پرسش اصلى همواره اين بودهاست که آيا توده ها براى مقاومت در برابر ضدانقلاب آمادهتر شدهاند يا خير؟ و اگر نشدهاند چرا؟ و چه مىتوان کرد که بشوند؟
البته به درستى گفته مىشود انقلاب نه قابل پيشبينى است و نه هيچ قدرتى مىتواند آن را از بالا و بدستور به راه بیاندازد. اينکه چرا اعتراضات خاصى به خيزشهاى تودهاى تبدیل میشوند و یا چرا خيزشهاى معینی به بحرانهاى انقلابى مىانجامند، در ابتدا براى خود کنشگران و شرکتکنندگان نيز روشن نيست. بااين حال٬ يک چنين وضعيت فوقالعاده، نه بدون دليل و صرفا از سر ميل و اراده شکل مىگيرد و نه بدون علائم و شواهد قبلى و نه بدون شرط و شروط عينى. هنگامى که اوضاع براى انقلاب آماده نباشد٬ گستردهترين خيزشها نیز عاقبت به يک وضعيت انقلابى ــ که بتواند موجودیت رژیم را بطور جدی بخطر بیاندازد ــ منجر نمىشوند. اما هنگامى که شرايط آماده باشد٬ کوچکترين جرقهاى آنرا شعلهور مىکند. چگونه مىتوان اين “آمادگى شرايط” را سنجید و ارزيابى کرد؟ معيار سنجش ما چيست؟ ٲن دو مقالهٔ قبلی عمدتا پاسخى بودند به اين سئوالات. البته آنها از سر کنجکاوى آکادميک نوشته نشده بودند. مسئله این است که با هر خيزشى نقش عامل ذهنى نيز برجستهتر مىشود. يعنى لازم است که هم امکانات توده ها در گذار از يک اعتراض گسترده به وضعيت انقلابى و هم نقش بخش آگاهتر جنبش در فراهم کردن اين امکانات و تسهيل اين روند بررسى شود.
در آن دو مقاله تاکید بر اين بود که اگر در تحليل نهايى انقلاب چيزى جز تشديد مبارزهٔ طبقاتى نيست٬ بنابراين برای ارزيابى از امکانات هر خيزشى بايد بسنجیم مبارزهٔ طبقاتی به چه ميزان و معنايى “شدت” گرفته و تا چه اندازه تحولات را برای آمادهتر شدن شرايط انقلابى مهیا کردهاست. البته منظور از “تشديد” مبارزه طبقاتى، هم از لحاظ کمى و هم کيفى است. يعنى هم از لحاظ درجه سازمانیافتگى٬ گستردگی مبارزات و شرکت لايههاى هر چه بيشترى از توده ها و هم از لحاظ عمق مطالبات و درجهٔ رزمندگى توده ها براى متحقق کردنشان. و باز تکرار میکنم٬ بخشى از اين آمادگى٬ شايد عمده ترين بخش آن٬ مىتواند بسرعت و در جریان گسترش خودِ خيزش شکل بگيرد. اما اگر قبل از آن از حداقلى از تناسب قوا که تداوم خيزش را ممکن سازد برخوردار نباشيم٬ اين گسترش نيز قبل از آنکه به ثمر برسد مسدود خواهد شد.
بدين ترتيب٬ اعتراضات دى ۹۶ و آبان ۹۸ نه تنها به وضوح نشان دادند که شرايط عينى براى خیزشهاى تودهاى در ايران وجود دارند، بلکه در مقايسه با دورههای قبلى٬ علائم غيرقابلانکارى از تشديد مبارزه طبقاتى نيز مشاهده شد. اين شدتگيرى را در دورهٔ بعد از آن دو خيزش نيز مىتوان بوضوح دید (البته با وقفه اجتنابناپذيرى که بخاطر پاندمى کوويد-۱۹ بوجود آمد). پس به جرات مىتوان گفت که گرايش اصلى در جهت تعميق هر چه بيشتر بحرانِ مشروعيت رژيم و انفجار پذيرى هر چه بيشتر اعتراضات ضد رژيم است. پس عامل ذهنى نيز بايد آگاهانهتر از قبل خود را براى همراهی و همرزمى در چنين شرايطى آماده سازد. اما اين واقعيت که دو خيزش قبلی نتوانستند به بحران انقلابى تبديل شوند٬ بعلاوه نشانه از آن داشت که يا درجهٔ تشديد مبارزات طبقاتى هنوز کافى نبودو يا آنکه عوامل ضرورى دیگر براى گذار به وضعيت انقلابى غایب بودند. بنظرمن مهمترين کمبودهايى که اين دو خيزش برجسته ساختند، يکى عدم آمادگى اردوى کار براى راهاندازى موجى از اعتصابات و اعتراضات و کمک جدى به گسترش خيزشهای تودهای و ديگرى ناروشنى افق مبارزاتى توده ها براى فرداى بعد از سرنگونى بودند. يعنى دو عرصهاى که عامل ذهنى (سوژه انقلابی) مىتواند و بايد کارسازتر از اين باشد که تاکنون بودهاست.
البته نباید فراموش کنيم که قبل از خيزش اخير شاهد اعتصاب گسترده معلمان٬ در بیش از صد شهر بودیم که عليرغم سرکوب آن، بدون ترديد زمينه را براى خيزش فعلى آماده ساخت. اينکه آيا خيزش اخیر خواهد توانست به يک بحران انقلابى ختم شود، هنوز معلوم نيست. اما تداوم، پیوستگی، پیگیری و ارادهٔ جسورانهاى که مبارزه براى “زن٬ زندگى٬ آزادى” تاکنون از خود نشان داده٬ از ٥٧ تاکنون کمنظیر بوده و بنابراين حتى اگر رژيم در حمامى از خون سرکوبش کند٬ مىتوان به جرات گفت خيزشهاى بعدى با شدت و وسعتى هرچه بيشتر قدرت ضدانقلاب را به چالش خواهند کشيد. و اين در شرايطى رخ مىدهد که رژيم با يکى از عميقترين بحران هاى اقتصادى خود مواجه است (يعنى تعميق رکود و تشديد تورم) که دستکم در يک سال آينده به هيچ وجه قادر به حل آن نيست.
س: به عوامل “مفقوده” براى گذار به وضعيت انقلابى اشاره کرديد. منظورتان چيست؟
ج: نکتهاى که در بسيارى از تحليلها غایب است٬ معرفی و بررسى موانعی هست که بر سر راه تحول یک خیزش به وضعيت انقلابى وجود دارد. در هنگام وقوع خيزشها همه تفسيرات متوجه اين سئوال است که آيا انقلاب مىشود يا نه؟ اما بعد از فروکش آن کسی از خود نمیپرسد پس چرا انقلاب نشد؟ چه عواملى٬ اگر وجود میداشتند مىتوانستند به اين تحول يارى برسانند؟
در خیزشهای پیشین، از اينگونه “عوامل مفقوده” دست کم به چند عامل بديهى اما مهم اشاره کردم که به نحو غريبى از قلمها مىافتند. مهمترینش فقدان يک خواست سياسى مرکزى (به اصطلاح بديل حکومتى) بود که بتواند کلیهٔ نيروهاى مترقى و انقلابى را در امر سرنگونى متحد سازد. اگر پیش از پاگیری اين گونه خيزشها چنين مطالبهٔ مرکزى و فراگيرى وجود نداشته باشد ــ که در ضمن در بين توده ها نيز از نفوذ قابل ملاحظهاى برخوردار باشد ــ احتمال فرارفتن خيزش به وضعيت انقلابى نيز ضعیف مىشود. البته اين خواست نمىتواند صرفا به نفى رژيم خلاصه شود؛ چرا که از يک طرف٬ بديلهاى ارتجاعى نيز همواره در مقابل تودهها گذاشته میشوند٬ و از طرف ديگر٬هر اندازه که مطالبات سياسى تودهها کمتر متوجه بديل مشخص حکومتى بشود٬ خطر سرقت انقلاب توسط نيروهاى ارتجاعى نيز بيشتر مىگردد. از ٥٧ تاکنون، بموازات مبارزات نيروهاى مترقى و انقلابى عليه ضدانقلاب حاکم، نيروهاى ارتجاعى داخلى٬ منطقهاى و بينالمللى نيز براى “تغيير رژيم” در صحنه حاضر بودهاند و با بوق و کرناهايى که در اختيار دارند خود را به يک صداى مهم اگر نگوييم صداى غالب در جنبش ضدرژيم تبديل کردهاند. اما دقيقا به همين دليل٬ به همان اندازهاى که نيروهاى ارتجاعى پُر سروصداتر مىشوند٬ از امکان پيوستن نيروهاى وسيعترى از لايهها و طبقات زحتمکش و ستمديده به اين خيزشها نيز کاسته میشود. ممکن است مفسرين و مبلغينى که در کتمان اين واقعيت ذينفع هستند، اين خطر را بىاهميت جلوه دهند و حتى بر آن پردهٔ انکار بکشند٬ اما تودهها ــ بویژه در خيزش اخيرــ نشان دادهاند که از لحاظ سياسى بالغتر از آنند که چنین بديلهای بدتری را نبينند و بیم از چاله به چاه افتادن را ندشته باشند. براى همه نيروهاى ارتجاعى ــ که در کمين نشستهاند ــ هرچه بديل حکومتى ناروشنتر باشد٬ ضدوبندهاى بعدى آنها نيز سادهتر خواهد بود؛ در صورتيکه براى تودهها هرچه افق سياسى پس از سرنگونى روشنتر باشد٬ اعتماد به نفس و رزمندگىشان نيز بيشتر خواهد شد.
راه مقابله با چنین خطری، دست کم در قدم اول٬ اتحاد همهٔ نيروهاى واقعا دموکرات و سوسياليست حول يک خواست سياسى مشترک و مرکزى است. خواستى که بتواند چشمانداز سياسى پس از سرنگونى را براى تودهها بروشنى ترسيم نماید. البته منظورم این نیست که شعار مشترکى برای نوعِ حکومت آتی تنظیم کنند. مثلا جمهورى دموکراتيک يا جمهورى سوسياليستى. چنین توافقی غيرممکن است. مگر اينکه يک دسته از روى مصلحت يا زور به خواست ديگرى تن بدهد. اما جدا از جنبه غيراصولى اينگونه توافقات٬ کجاست آن خواست سياسى حکومتى که حتى بتواند يکى از اين دو جبهه را متحد سازد؟ همين الان در بين “دموکرات” ها از خواست “سلطنت مشروطه” داريم تا “جمهورى لائيک” و “سبز” و “سکولار” و در بين “سوسياليست” ها از اشکال مختلف و گاه متضاد “جمهورى دموکراتيک خلق” و “حکومت شورايى” داريم تا حکومتهاى سوسيال دموکرات يا رژيمهاى تکحزبى. توقع اينکه بزودى زود حتى در يکى از اين دوطرف برسر يک شکل حکومتى اشتراک نظر پيدا شود٬ البته بيجاست. اگر در ٤٠ سال گذشته عملى نشده در ٤٠ سال آينده نيز احتمالا نخواهد شد. بنابراين تنها راه براى اتحاد عمل اين نيروها در امر سرنگونى، توافق پيرامون راهِ تصميم گيرى پيرامون شکل حکومت بعد از سرنگونى است و نه خود آن شکل. شکلى که حتى براى تئوريسينهاى ما نيز هنوز روشن نيست تا چه برسد به تودهها. و اين البته بايد بگونهای پیش برود که حق حاکميت تودهها را نفى نکند.
بنابراين٬ امروزه تنها خواستى که واقعا بتواند همه تودههاى رزمنده را هم عليه رژيم موجود و هم عليه آلترناتيوهاى ارتجاعى و تحميلى از بالا متحد کند٬ خواست مجلس موسسان است. مجلس موسسانى دموکراتيک و انقلابى که هم بطور دموکراتيک انتخاب شود و واقعا معرف آراى مردم باشد و هم انقلابى عمل کند و هيچ نيرويى جز توده مبارز و نهادهاى خودگردانشان را بالاى سر خود برسميت نشناسد. جاى بحث و تصميم گيرى بر سر شکل حکومت بعدى٬ چنين مجلسى است. به نظر من امروزه در ايران (همانطور که در انقلاب ٥٧ دیدیم) فقط آن نيرويى واقعا مترقى است که از همين حالا اعلام کند هيچ حکومت از بالا تعيين شدهاى را برسميت نمىشناسد و حاضر است براى تحقق خواست مجلس موسسان تلاش کند.
پس مشکل اصلى اين نيست که آيا اين خيزشها به وضعيت انقلابى میانجامند يا خير. بلکه اين است که اگر به شديدترين بحران انقلابى نيز منجر شوند٬ تودهها تا چه اندازه از يک چشم انداز روشن٬ براى عبور از جمهورى اسلامى و نیز برای مقابله با بديل هاى ارتجاعى٬ برخوردارند. تصور اين احتمال دشوار نيست که يکى از احتمالات٬ اگر نگوييم محتملترين٬ تغيير رژيمى از بالا است؛ که بر اساس زدوبند پشت درهاى بسته، با حفظ بخش عمدهاى از نيروهاى نظامىـ امنيتى رژيم فعلى به تودهها تحميل شود؛ شبيه اتفاقى که در انقلاب ٥٧ رخداد. البته نيروهاى ارتجاعى نيز با هزار بوق و کرنا از هر خيزشى حمايت خواهند کرد اما نه به قصد دفاع از خواستهاى تودهها و يا کوچکترين دغدغهاى در باره وضعيت پسا سرنگونى٬ بلکه براى سو استفاده از اين اعتراضات درجهت بزانو درآوردن رژيم و ايجاد شرايطى که امکان معاملات و يا مداخله نظامى و رژيم چنج امپرياليستى را فراهم سازد.
نکته دیگری که فقدانش لمس میشود، غیبت یک برنامهٔ مبارزاتى واحد و متکى بر خواستهاى مشترک و ابتدايى تودههاست که بتواند اردوى کار را متحد کند و زمينه را براى جنبشى سراسرى و فراتر از نهادها و تشکلهاى موجود دولتى فراهم سازد. در هر خيزش سراسرى البته کميتهها و شبکههاى مبارزات سراسرى نيز شکل مىگيرند. بويژه با خيزش اخير به جرات مىتوان گفت هيچ نقطه اى در ايران وجود ندارد که از اينگونه شبکههانداشته باشد. اما تداوم٬ تقويت و استحکامشان از يک خيزش به خيزش بعدى، با تداوم مبارزه حول چنين برنامهٔ مشترکى است که تضمين مىشود. و اینها هستند که هم خود نيروى محرکه خيزشهاى بعدى را تشکیل میدهند و هم اعتلاى هر خيزشى را به یک جنبش عظيم سراسرى و ميليونى تضمين میکنند. و فراموش نکنيم موثرترين عامل براى بقاى يک خيزش٬ مقابله با نيروهاى سرکوب و تحول آن به يک وضعيت انقلابى، براه افتادن موجى از اعتراضات و اعتصابات است که بتواند از لحاظ اقتصادى نيز رژيم را فلج کند.
جريانات و گرایشات سنديکاليستى ٤٠ سال است که ضرورت اين جنبش سراسرى را انکار کرده و مبارزات اردوى کار را به ايجاد تشکلهاى مستقل در واحدهاى توليدى محدود ساختهاند. و این درحالیست که اکثريت عظيم کارگران در واحدهاى کوچک زير ١٠ نفر شاغلند. تشکل بر اساس محل کار٬ حتى در بهترين شرايط دموکراتيک٬ براى سازمانيابى اين بخش مناسب نيست. بعلاوه٬ ايجاد یک جنبش سراسرى، تشکل يابى در محيط کار را نفى نمىکند، بلکه هم اين دو شکل را در خدمت يکديگر قرار مىدهد و هم توازن قواى مساعدترى براى موفقيت هر دو را فراهم مىسازد. گذشته از آنکه تاکيد بر خواستهاى سراسرى و همگانى تودهها٬ خواستهايى که خودِ مبارزات توده اى بارها برجسته ساختهاند٬ موثر ترين وسيله در دست نيروهاى مترقى و انقلابى است براى آنکه از همين حالا وجوه تمايز خود از نيروهاى ارتجاعى را روشن کنند.
به این ترتیب، به ميزانى که جنبش سراسرى پيرامون خواستهاى واقعى و مشترک تودهها به يک واقعيت تبديل شده باشد، ازيک طرف انگيزه براى خيزشهاى اعتراضى و گسترش هر خيزشى نيرومندتر مىشود و از طرف ديگر توان فريبکارى نيروهاى ارتجاعی و راست و وعده و وعيدهاى دروغين شان کمتر مىشود. بنابراين حرف اصلى من هم اين است که تبليغ٬ تهييج و سازماندهى براى جنبشى سراسرى پيرامون خواستهاى مشترک٬ و تلاش همه جانبه و همگانى براى روشنکردن آن شکلى از مجلس موسسان که بتواند حق حاکميت مردم را در تعيين بديل حکومتى تضمين کند٬ در واقع مهمترين کارى است که بخش آگاه بايد هم در تسهيل گسترش خيزش ها به وضعيت انقلابى و هم در مقابله با بديل هاى ارتجاعى بعهده بگيرد.
عامل سومى که فقدانش دست کم يک قرن است بشدت احساس مىشود نبود يک جريان جدى سوسياليستى انقلابى در ايران است. از لحاظ ميزان درگيرى تودهها٬ شايد بزرگترين انقلاب بعد از اکتبر ١٩١٧ روسيه، انقلاب ٥٧ ايران بود. همه مىدانيم در انقلابى به آن بزرگى فقدان چنين جريانى چه لطماتى زد. مىتوان تصور کرد حتى اگر يکى از خيزشهاى اخير به انقلاب مىانجاميد٬ چه نتايجى در انتظار بود. بعلاوه مسئله اينجا فقط يک فقدان ساده نيست. چيزى که نيست نمى تواند ضررى بزند! اما چيزهاى متعددى که تحت اين نام وجود دارند و در واقع غير از ــ و یا ضد ــ آن چيزى هستند که بايد باشند٬ مىتوانند ضررى چند جانبه بزنند. هم فقدان واقعى ناديده گرفته مىشود و هم تعداد جرياناتى که فعالانه عليه رفع اين فقدان تلاش مى کنندبيشتر مى شود.
البته اين يک واقعيت است که در شرايط فعلى، در ذهنيت تودههاى وسيع، خواستهاى دموکراتيک و حداقل در مقایسه با خواستهاى مستقيما ضدسرمايهدارى و سوسياليستى برجستهترند. تعجبى هم ندارد. مطالبات دموکراتيک در جامعه ما عميقتر و وسيعترند٬ هم از لحاظ تاريخى و هم از لحاظ سنت و فرهنگ خود تودهها. جامعهٔ ايران هنوز نتوانسته حتى خواستهاى انقلاب مشروطه را متحقق کند. بعلاوه٬ به دنبال بيش از ٤٠ سال حکومت فاشيستى ولايت فقيه٬ حقوق دموکراتيک در ايران شايد دو قرن به عقب رانده شدهاند. جمهورى اسلامى به حکومت قزلباشان صفوى بيشتر نزديک است تا آن چه سلطنت پهلوى بود. بنابراين سوسياليزم به مثابه يک برنامه براى انقلاب آتى ايران شايد هنوز محبوبيت تودهاى نداشتهباشد٬ اما در عين حال جامعه امروزه ايران جامعهاى است سرمايهدارى آن هم بدترين و وقيح ترين شکل نئوليبرالى آن. بدون خلع يد از سرمايهدارى حتی هيچ يک از ابتدايىترين تکاليف دموکراتيک ٲن حل نخواهند شد. بنابراين اگر سوسياليزم به مثابه يک بديل در جامعه ما مطرح نباشد و اگر سوسياليستها نتوانند نقشى کليدى در تحولات انقلابى آينده ايفا کنند٬ امکان پيروزى در تحولات انقلابى نيز با خطر جدى روبرو خواهد شد. در صد سال گذشته چندين بار ديدهايم انقلابات کور هرگز چيزى بدتر از همان که هست به بار نياوردهاند.
س: آيا خيزش فعلى تغييرى در اين ارزيابى و تحلیل بوجود آورده؟
ج: در رابطه با مسائل اصلى بالا٬ خير! البته خيزش اخير از بسيارى لحاظ خيزشى ويژه است و اصلا قابل مقايسه با دو خيزش قبلى نيست. درجه تحولى که در دوره بعد از دو خيزش قبلى رخ داده، خود حکايت از تشديد سريع مبارزات طبقاتى و رشد سريعتر روحيات ضدرژيمى مىکند. خيزش اخير از لحاظ سطح آگاهى تودهها٬ ابعاد همبستگى بين لايه هاى مختلف٬ و ميزان رزمندگى تودهها٬ بمراتب جلوتر رفته و قابل مقايسه با دو خيزش قبلى نيست. خواستهاى تودههاى معترض در همه جا بسيار پختهتر٬ سياسىتر و انقلابىتر شدهاند. تاکيد تقريبا عمومى بر شعارهاى ضدستمگرى و استبداد از بسرقت رفتن جنبش توسط نيروهاى ارتجاعى جلوگيرى کرده است. و اين ميزان از همبستگى در انبوه خلقى که بقاى رژيم حياتشان را به خطر انداخته، از ٥٧ تا کنون ديده نشدهاست.
بعلاوه هيچ خيزشى تاکنون٬ ضدانقلاب حاکم را تا به اين اندازه بخطر نينداخته است. مسئله زنان همواره پاشنه آشيل اين رژيم بوده است. فاشيزم دينى که هدف اصلى خود را سرکوب انقلاب ٥٧ و حفظ دولت سرمايهدارى مىدانست٬ استيلايش بر ارکان قدرت را با سرکوب زنان و مليتهاى ستمديده ايران آغاز کرد. تاريخ نيز اکنون به رهبرى زنان مبارز ايران و مليت مبارز کُرد چنان زخم مهلک و علاجناپذيرى بر پاشنه اين رژيم وارد کردهاست که ديگر حتى به کمک موشک هاى ذولفقارش قادر به ايستادن نخواهد بود! نتيجه اين خيزش هر چه باشد٬ از اين پس جامعه ما همه جا و تمام وقت وارد مرحله سرنگونى رژيم شدهاست. دوره اى که برگشت ندارد. هرگز ادعاهاى مشروعيتِ رژيم تا اين اندازه بىاعتبار نشدهبودند. چه در ايران و چه در سطح بين المللى. بسيارى از جريانات به اصطلاح چپ که به بهانهٔ تقویت جبههٔ ضدامپرياليستى به دفاع بىشرمانه از اين رژيم ادامه مىدادند، اکنون یا سکوت کرده اند چرا که نمىتوانند از اين خواست زيست سياسى که از سنخ خواستهايى است که در اين دوران پساگلوباليزاسيون در همه جا در حال شکلگيرى است٬ دفاع نکنند. و یا دچار تناقضگویی مىشوند چراکه با وصل کردن جنبش هاى مترقى به توطئههاى امپرياليستى در واقع خودشان همان امپرياليزم را مترقى قلمداد کرده اند. البته جايزهٔ مضحکترين تناقضگویی را بايد به دو قلوى داعش تهران يعنى داعش رياض داد! در حاليکه ايرانناسيونال فارسى زبان در حال سرقت جنبش و بخشيدن آن به نيم پهلوى است، رسانههاى انگليسى آن در حال اعتراض به “اسلام ستيزى” غرباند!
بدين ترتيب خيزش اخير با همين تداومش تا کنون نشان داده که سير صعودى در تشديد مبارزات طبقاتى (چه کمى و چه کيفى) نه تنها در چند سال گذشته ادامه داشته بلکه امکان گشايش يک وضعيت انقلابى، چندين برابر محتملتر شدهاست. اما بطور کلى٬ فقدان عواملی که در بالا اشاره کردم و تداوم وضعيت وخيم عامل ذهنى٬ بويژه عدم آمادگى سوسیالیستها، هنوز بر اوضاع سايه افکنده است.
س: به اين نکات باز خواهيم گشت. اما قبل از آن، اگر ممکن است قدرى راجع به مقولاتی مثل انقلاب٬ بحران انقلابى٬ مبارزه انقلابى٬ شرايط انقلابى٬ وضعيت انقلابى و غیره توضيح بدهيد. اینرا از آن جهت لازم میبینم که شما از آنها تعابیر خاصی درنظر دارید که با برخى از تعابیر مرسوم در چپ متفاوت و چه بسا متضاد است.
ج: در ادبيات رايج سياسى هنگامى که از انقلاب صحبت مىشود معمولا مراد يک واقعه تاريخى، یا يک قيام تودهاى است که به سرنگونى قدرت سیاسی منجر مىشود. مثلا مى گوييم انقلاب اکتبر ١٩١٧ و يا انقلاب بهمن ١٣٥٧. اما “انقلاب”٬ همانند ساير پديدههاى اجتماعى٬ صرفا يک واقعه و رخداد نيست که بتوان با يک تعريف ساده زمانى و مکانى آنرا توضيح داد٬ بلکه يک جريان طولانى اجتماعى است. يعنى فراشدى است از تحولات که تاريخچه اى دارد و مراحل مختلفى از انکشاف را پشت سر مىگذارد تا در یک مقطع خاص به سرنگونى رژيم موجود مىانجامد. تازه اينجا هم پايان انقلاب نيست. اين را مى توان جنبه سياسى انقلاب ناميد. تازه پس از سرنگونىِ قدرت سياسى است که آن تغيير و تحولات اجتماعى که بخاطرشان اين انقلاب سياسى لازم شد٬ مى توانند تحقق بپذيرند. بنابراين جنبه اصلى و اجتماعى انقلاب عمدتا پس از انقلاب سياسى بوقوع مىپيوندد. در ديدگاه مارکس٬ ريشه انقلاب يا دليل و امکان آن در تناقضات اساسى جامعه طبقاتى نهفته است. مارکسيستها گاهى وجود اين تناقضات را “شرايط عينى انقلاب” (شرایط ابژکتیو) ناميده اند. و در همين رابطه هنگامى که با گسترش مبارزات طبقاتى و پيشرفت آگاهى تودهها٬ مبارزه براى رفع اين تناقضات نيز به درجه اى از رشد می رسیدند٬ از آماده شدن “شرايط ذهنى انقلاب” (شرایط سوبژکتیو) سخن گفته اند. در اين مرحله يا جنبه دوم٬ انقلاب از يک امکان به يک احتمال نزديکتر میشود. مىتوان قريب الوقوع بودن آن را حس کرد و به تصور در آورد. اينجاست که مثلا لنين از “فعليت انقلاب” صحبت میکند. اين دوره اى است که بايد شواهد رشد مبارزات انقلابى را بوضوح مشاهده کرد. احتمال وقوع يک انقلاب سياسى در تمام اين دوره وجود دارد. يعنى مبارزه طبقاتی به مرحلهاى رسيده که انقلاب را از سطح يک امکان تاريخىِ صرف به يک امکان واقعى نزديک میکند. در چنين دورهاى معمولا چندين خيزش تودهاى (اعتراضات و اعتصابات گسترده) بوقوع میپيوندند. انقلاب سياسى نيز عاقبت با يکى از همين خيزشها شروع میشود.
حتى انقلاب سياسى يا آن “قيام تودهاى” که نهایتا به فروپاشى رژيم حاکم مىانجامد٬ خود فقط يک حادثه نيست بلکه دورانى را پشت سر میگذارد. در ادبيات مارکسيستى اين مرحله نهايى پيشاانقلابى يعنى دوره بللافاصله قبل از انقلاب سياسى را دوره “بحران انقلابى” مینامند. در تاريخ انقلابات تودهاى٬ اين دوره کوتاه است و اغلب بين يک تا دوسال و بندرت سه سال به طول میانجامد. مثلا در انقلاب ٥٧ ٬ دو سال ٥٥ تا ٥٧ را مىتوان دوره بحران انقلابى ناميد. در واقع این جملهٔ معروف لنين در تعريف “وضعيت انقلابى” که تودهها ديگر به حاکميت موجود تن نمیدهند و حاکمين نيز قادر به حکومت به سیاق سابق نیستند ــ تعريفی برای دورهٔ بحران انقلابى است. بنابراين منظور از “وضعيت انقلابى” در واقع همان دوره “بحران انقلابى است”. هر تعبیر ديگرى از اين مفهوم اشتباه است.
ویژگی اين دوره، شدتیابی مبارزه طبقاتى٬ اعتلای رزمندگى و اعتماد به نفس تودههاى ميليونى و پيدايش اشکالى از قدرت دوگانه (و در برخى شرايط، جنگ داخلى) است. مقوله کليدى در اين تعريف مفهوم قدرت دوگانه است. يک خيزش توده اى به همان اندازه که به شکلگيرى نهادها و ارگانهاى قدرت تودهها در مقابل قدرت رژيم منجر میشود، به همان اندازه نیز به يک بحران انقلابى تبديل میگردد. هنگامى که مىگوييم انقلاب قابل پيشبينى نيست منظورمان موقع گشايش همين دورهٔ “بحران انقلابى” است. در بسيارى از موارد، یک مسئله ناگهانى و تصادفى مىتواند به گشایش این دوره بیانجامد. يک خيزش تودهاى و اثر سريع آن در گسترش امواج مبارزاتى ساير توده ها نيز مىتواند به سرعت شرايط را براى گشایش اين دوره بحرانى فراهم سازد. آن تناسب قوايى که بتواند تداوم چنين دورهاى و امکانِ گسترش مبارزات را تضمين کند٬ نه الزاما از قبل وجود دارد و نه اگر هم وجود داشته باشد وجود آن از قبل براى خود تودهها روشن است. قدرت دوگانه خود نتيجه مبارزات است. هر قدمى که بايد بالاجبار براى توسعه و پيشرفت مبارزه برداشته شود، ضرورت ايجاد اينگونه نهادها را نيز برجستهتر مىسازد. بدين ترتيب هر قدمى در جهت پیشبرد مبارزه، در واقع توازن قوا را براى اعتلای جنبش نيز فراهمتر میکند.
س: پس منظور از شرايط يا موقعيت انقلابى چيست؟
ج: اشاره کردم که وضعيت يا موقعيت انقلابى چيزى جز همان دوره بحران انقلابى نيست. تعابیر دیگر از ايندو مقوله در واقع سبب میشوند تا هردو مقوله بىمعنى شوند و به هر کسى اجازه دهد که تا آبى از آب تکان مىخورد، از وضعيت و موقعيت انقلابى صحبت کند. در مورد “شرايط” انقلابى نيز با اينکه همين نکته صادق است اما بايد در نظر گرفت که در چه محتوايى گفته مى شود و منظور چيست. چرا که اشاره کردم مارکسيست هاى بين الملل دوم نيز از مقولات شرايط ابژکتيو و سابژکتيو انقلاب صحبت مى کردند.
اما اين تعريف نيز در واقع چيز مهمى نمىگويد جز اينکه در هر جامعه طبقاتی همواره امکان انقلاب فراهم است و تنها کافیست تا تودهها به ضرورت حل اين تناقضات آگاه شوند و مبارزه براى رفعشان را آغاز کنند تا دوران انقلاب باز شود! و بتدريج براى اشاره به آمادگى شرايط ذهنى به جاى مقوله “آگاهى توده ها” از درجه نفوذ سوسيال دموکرات ها استفاده مى شد. اما برای لنين آگاهی صرف تودهها به تناقضات اجتماعی کافی نبود و اگر اشتباه نکنم از اين دو شکل مرسوم در آن زمان استفاده نکرده است. لنين معتقد بود باید سطح مبارزات انقلابى توده ها٬ يعنى مبارزه براى سرنگونى وضعيت موجود٬ نيز به چنان درجهاى از رشد رسيده باشد که امکان انقلاب از يک امکان صرفا عينى به يک واقعيت زنده و يک احتمال قريبالوقوع تبديل شده باشد. گفتم لنين این پديده را “فعليت” داشتن انقلاب مى ناميد. به این ترتيب٬ اگر منظور از “شرايط انقلابى” بيان امکان عينى انقلاب است ايرادى نيست. در واقع چيزى هم نگفته ايم! اما برای جلوگیری از هرگونه سوءتعبیر و سوءتفاهم بهتر اين است که حتى براى اشاره به مفهوم لنينى فعليت يافتن انقلاب از آن استفاده نکنيم.
در ادبيات کمينترن نيز از مقولات شرايط عينى و يا ذهنى انقلاب بارها استفاده شده است. برای مثال حتما به چنين عباراتى برخوردهايد که در فلان کشور شرايط عينى انقلاب وجود دارد اما شرايط ذهنى انقلاب آماده نيست. در اینجا نيز منظور از شرايط عينى و ذهنى همان برداشت بينالملل دوم بود با اين تفاوت که اکنون منظور از آماده شدن عامل ذهنى٬ وجود احزاب نيرومند کمونيستى بود. به نظر من دو مقولهٔ امکان فعليت انقلاب و بحران انقلابى میتوانند بهتر از مقولات فوق (شرایط عینی و ذهنی) مراحل انکشاف يک انقلاب را توضيح دهند. بعلاوه آماده نبودن شرايط ذهنى انقلاب، را نمى توان به فقدان رهبرى انقلابى خلاصه کرد. يعنى اين گفته که انقلاب فعليت دارد٬ اما بخاطر فقدان رهبرى انقلابى واقعيت نمىيابد نمىتواند حرف درستى باشد. فقدان حزب انقلابى را نمىتوان جزيى از شرايط پيدايش بحران انقلابى تلقى کرد. چرا که انقلاب را حزب انقلابى براه نمى اندازد. وجود رهبرى انقلابى حتما یکی از شرايط ضروری برای پيروزى انقلاب است، اما نه شرط لازم برای وقوع آن.
و در خاتمه مجددا تکرار میکنم که بزرگترين جهش در رشد آگاهى و آمادگى عامل ذهنى، در خود دورهٔ بحران انقلابى و رشد بى سابقه پراکسيس انقلابى تودهها فراهم مىشود. در همين دورهٔ کوتاه ــ يکى دو ساله ــ تودهها به اندازه دهها سال آگاهتر و باتجربهتر مىشوند.
س: آيا منظور شما از مقوله تودهها همان توده کارگران است؟ چرا گاهی تودهها، گاهی اردوی کار و گاهی کارگران را در جملاتتان بکار میگیرید؟
ج: اشاره کردم نزد مارکس بحران انقلابى در تحليل نهايى محصول تضادهاى طبقاتى است. تضادهايى که در وجه توليد و باز توليد اجتماعى مثل عقدههايى چرکين پیدا میشوند، رشد میکنند و سر باز مینمایند. بدين معنى نيروى محرکه انقلاب٬ مبارزه طبقاتى است. اما طبقات را اينجا نبايد به معنى زمخت سوسيولوژيک و يا صرفا اقتصادى آن در نظر گرفت. براى مارکس طبقات، قبل از هر چيز در جریان مبارزهٔ طبقاتى و آن هم در مبارزه سياسى طبقات معنی پیدا میکنند. جمع عددى کارگران طبقه کارگر نیست؛ همانطوریکه مجموعهٔ مبارزات پراکنده کارگران نيز جنبش کارگرى نمىشود. اگر خود کارگران به منافع تاريخى و مشترک خود پى نبرده باشند و براى تحققشان به صورت يک طبقه مبارزهٔ سیاسی نکنند٬ معنیاش این است که طبقه کارگرى نيز هنوز در واقعيت عملى شکل نگرفتهاست.
اينکه طبقه کارگر به دليل موقعيتش در توليد اجتماعى مىتواند به تناقضات اجتماعی موجود آگاه شود و براى حلشان مبارزه کند، براى مارکس امرى بدیهی و ذاتى نیست. اگر کارگرى آگاهى طبقاتى نداشته باشد مبارزه طبقاتى نيز نخواهد کرد. و اگر مبارزه طبقاتى نکند، آگاه طبقاتى نيز پيدا نخواهد کرد. طبقه فقط در مبارزه است که موقعيتش در توليد را درک مىکند و در مبارزاتش بازتاب مىدهد. يعنى٬ تبديل اجتماع کارگران به طبقه کارگر، امرى است سياسى که در مبارزه سیاسی شکل مىگيرد.
علاوه بر این، حتى تعريف اقتصادى و سوسيولوژيک طبقه کارگر نيز به کارگران توليدى٬ يا بدتر٬ کارگران صنعتى٬ محدود نمىشود. معلمان٬ پرستاران٬ کارمندان ادارى٬ بیکاران، بازنشستگان، و حتى زنان خانهدار علیرغم آنکه ارزش اضافى توليد نمىکنند٬ اما در جامعه سرمايهدارى استثمار مىشوند و بطور غير مستقيم در پروسه توليد و بازتوليد ارزش اضافى و افزايش نرخ سود نقش دارند. به همين دليل مارکس اعتقاد داشت که در جوامع سرمايهدارى مبارزه طبقاتى تسهيل مىشود و نهایتاً به مبارزه بين دو اردوى کار و اردوی سرمايه تبديل مىگردد. به این ترتیب، وجه ويژهٔ عينى و سوسيولوژيک لايه و طبقه اى که به آن تعلق دارند کمتر برجسته خواهد شد تا وجه سياسى و مشترک ضد سرمايهدارىشان. پس اين که چه بخشى از انبوه خلق به اردوى کار تعلق دارد نيز خود در مبارزه تعيين خواهد شد و نه براساس اين يا آن تعريف. اين اردو حتى بطور همزمان، در دو کشور مشابه مىتواند بسيار متفاوت باشد. مثلا در يکى، اکثريت عظيم دانشجويان يا معلمان و پرستاران میتوانند در جریان مبارزات سیاسی به این درک رسيده باشند که جزيى از اردوى بزرگتر کار هستند حال آنکه در ديگرى چنین نباشد. در ايران اين اردو هنوز در مراحل ابتدايى شکلگيرى است. جنبشهاى اجتماعى متفاوت و گسترش همبستگى بين شان٬ سراسرى شدن مبارزات و شکل گيرى خواستهاى مشترک، روزبروز شکل و شمايل این اردو را نيز دقیقتر ترسيم خواهد کرد. خيزشهايى نیز که در اين چند ساله رخدادهاند٬ به شکلگيرى اين اردو در ايران بزرگترين کمک را کردهاند. از لحاظ سوسيولوژيک نيز مىتوان مشاهده کرد که هم اکنون اين اردو از تهيدستان شهر و ده گرفته تا بيکاران و بازنشستگان٬ دانشجویان، پرستاران و معلمان، کارگران صنعتى و کارمندان و حتی لايه هاى پايينى صاحبان وسائل توليدى خرد را در برمىگيرد. اين پديده در خيزش اخير حتى برجستهتر از قبل خود را نشان داد. بدين ترتيب عاقبت از درون اين انبوه خلق٬ ائتلافى از طبقات و لايه هاى اجتماعى گوناگون شکل خواهد گرفت که خواهد توانست به صورت اردويى عظيم برای حل تضادهاى جامعه سرمايهدارى قد علم کند.
همان طور که در بالا اشاره کردم سنديکاليستها با محدود کردن مبارزات کارگرى به واحدهاى توليدى و محدود کردن سازماندهى کارگرى به ايجاد تشکل هاى صنفى، آنهم درايران که اکثريت عظيم کارگران در واحدهاى کوچک کار مىکنند و تعداد تهيدستان شهر و ده اگر بيشتر از تعداد کارگران نباشد٬ کمتر نيست٬ عملا خود به مانعی بر سر راه شکلگيرى اردوى کار بدل شدهاند. دقيقا به همين دليل است که اين اردو هنوز نتوانسته است در مبارزات سياسى قد علم کند. شيفتگى بى حدوحصر به شکل اتحاديهاى تاکنون جز در روى کاغذ محصولى به بار نياورده است.
اينجا هم مسئله اصلى مسئله تناسب قواست. اين تناسب در جامعهٔ ما بصورتى است که اگر مبارزه اى سراسرى نشود در همان قدمهاى اول سرکوب میشود. بدين ترتيب در واقع تنها راه برای سازماندهى “طبقه کارگر”، حتى به معنى زمخت ماترياليستى کلمه٬ سازماندهى جنبش سراسرى پيرامون مجموعهاى از خواستهاى اوليه، عمومی و فراگیر تودهای است.
س: در بالا به اهميت اعتصابات اخير معلمان اشاره کرديد و در سخنرانى چند ماه پيش در انجمن ايرانيان واشنگتن[ii] نيز اهميت درس هاى اين مبارزه براى ايجاد جنبش سراسرى اردوى کار را تذکر داديد. اگر ممکن است قدرى بيشتر اين نکته را باز کنيد.
ج: به گفته بسيارى از فعالان کارگرى در داخل٬ اعتصاب اخير معلمان يکى از موفقترين و پُربارترين اعتصابات دوران اخير بودهاست. رمز اين موفقيت در سراسرى بودن آن بود. سازماندهى گسترده از پايين و ايجاد شبکهاى از فعالين در اغلب شهرهاى بزرگ، زمينه را براى اين جنبش سراسرى آماده ساخته بود. بعلاوه تلاش خود معلمان براى برجستهکردن خواستهاى عمومى و سراسرى، همبستگى فعال بسيارى از لايههاى ديگر را بخود جلب کرد. تاثير اين اعتصاب را در بيانيه هاى اول ماه مه بخوبى دیديم. آن چه در اغلب اين بيانيهها به چشم مىخورد تاکيد بر خواستهاى مشترک و تاکيد بر ضرورت همبستگى و جنبش سراسرى بود. به اعتقاد من اين بدون اعتصاب معلمين ممکن نمىشد. تقريبا همه خواستهاى کارگرى اول ماه مه را مىتوانستيم به اين چند خواست خلاصه کنيم: حق آزادى بيان و تشکل٬ حداقل دستمزد بالاى خط فقر٬ بيمه بيکارى براى همگان٬ آموزش و بهداشت رايگان٬ رفع هر گونه تبعيض جنسیتی، عقيدتى و ملی، آزادی زندانیان سیاسی. سه سال پيش در يکى از بيانيههاى اول ماه عين همين خواستها دقيقا به مثابه خواستهايى که مىتوانند جنبش سراسرى اردوى کار را متحد کنند، پيشنهاد شده بودند. اینرا هم در پرانتز بگويم که سرکوب شديد جنبش اعتراضی معلمان، بدنبال ترفند رژيم برای وصل کردن آن به “توطئه” خارجى٬ يک بار ديگر نقش مخرب دلالان محبتى را که دغدغه اصلیشان وصل کردن رهبران کارگرى ايران به اتحاديه هاى ارتجاعى و ابسته به امپرياليسم است٬ برجسته ساخت. واقعا پرسيدنى است اين همه سال تلاش براى عقد و وصلت با اينگونه اتحاديه ها چه کمکى به جنبش کارگرى در ايران کرده است؟
س: چرا تاکيد شما روی خواستهاى اوليه و حداقل است؟ آيا بعد از اين همه سال مبارزه و تلاش٬ خواستهاى اردوى کار باید به همين حداقلها خلاصه شود؟
ج: خواستهاى اردوى کار البته به خواست هاى حداقل محدود نمى شود و خواست هاى حداقل نيز فقط چند خواست بالا نيستند. اما اينها آن بخشى را تشکيل مىدهند که جنبه عملى و مبارزاتى فعلى شان از سایرین عمدهتر و لازمتر است. اين لیست، به اصطلاح برنامه عمل فورى اردوى کار است. در ضمن اینها خواستهاي پایهای هستند که عليرغم ابتدايى بودنشان هنوز تحقق نيافتهاند. در نتيجه هم از تاييد عموم تودهها برخوردارند و هم مبارزه پيرامونشان و دستیابی به حتى يکى از آنها به ارتقای اعتماد به نفس تودهها کمک کرده و راه را براى تعمیق مبارزاتشان هموارتر مىسازند. و از همه مهمتر٬ این مطالبات در واقع سياسى هستند و دولت را نشانه میگیرند. بنابراين مىتوانند هم در دامن زدن به يک جنبش سراسرى نقش مهمى ايفا کنند و هم در هر مبارزه پراکندهٔ هر بخش و لايهاى، در برانگيختن همبستگى سايرين موثر واقع شوند.
اين البته نافی مبارزات بیشتر برای خواستهاى ديگر نیست. در واقع مهم این است که بتوان توده وسيع ترى از اردوی کار را در مبارزه علیه ضدانقلاب حاکم بمیدان آورد، رژیم را به عقبنشینی واداشت و شرایطی را فراهم کرد که مبارزه بتواند ادامه و حتى ارتقا یابد. چه بسا که براى چنين هدفى در شرايط امروز ايران٬ خود محتواى اين خواستها آنقدر کليدى نيست که پيروزى در تحقق شان اهميت دارد. گفتم مشکل اصلى در ايران مسئله تناسب قواست. براى تغيير آن بايد مبارزه را در موثر ترين عرصه ها شروع کرد. و کدام عرصه بهتر از خواست هاى مشترک توده ها که خود شان در مبارزات مختلف طلب کرده اند.
س: خيزش اخير از این مرحله بمراتب فراتر رفته و مطالبهای از رژیم حاضر ندارد. امروز صرفا خواهان سرنگونی رژیم است. آیا فکر نمیکنيد طرح منشوری از مطالبات اولیه، آنهم در چنین دورهای بیمورد باشد؟
ج: بله درست مى گوييد در حال حاضر جنبش بقدری پیش رفته و نفرت از رژيم بقدرى بالا گرفته که جایی برای طرح این مطالبات نیست. در شرايطى که تودهها عليه اين رژيم در دفاع از حق زندگى مبارزه مىکنند٬ البته حق حداقل حقوق براى زندگى در سايه مى رود٬ اما نه به اين معنى که وجود ندارد و يا مهم نيست. مثلا تصور کنيد اگر در همان اوائل اين خيزش بخشهاى مختلفى از اردوى کار٬ در اين يا آن واحد و صنعت و شهر٬ ضمن ابراز حمايت از خیزش اخیر و اعلام همبستگى با آن براى خواستهاى فوق نيز دست به اعتراضات و اعتصابات مىزدند٬ چه کمکی به اعتلاى مبارزات سراسرى و حرکت بسوى يک وضعيت انقلابى مى کرد. اگرپیش از خیزش اخير چنين منشور مشترکى از خواستها، از حمایت تودهای برخوردار شدهبود، و شبکههاى پیگیری و مبارزه براى اين مطالبات در گوشه و کنار کشور سازمان یافتهبودند، و زمينه هاى تکنيکى براى یک جنبش سراسرى فراهم شدهبود، امروزه توان مقاومت این جنبش چندين برابر بيشتر میبود. هنگامى که رژيم در يک موقعيت تدافعى قرار گرفته است هر اعتراض و مبارزه و مطالبه اى به عقب راندن آن و گسترش و تقويت اين خيزش کمک مىکند.
بگذاريد از زاويه ديگرى نيز اين مسئله را بازکنم. شعار اصلى سوسياليستى چيست؟ آن خواستى که واقعا حل تناقضات جامعه سرمايهدارى را ممکن میسازد؟ جواب٬ بوضوح٬ اعمال کنترل اردوى کار بر توليد و توزيع است. هر جا جامعهٔ سرمايهدارى هست، مبارزه براى کنترل کارگرى نيز محور اصلى مبارزه طبقاتى را تشکيل مىدهد. بقول لنین در هر اعتصابى نوعى قدرت دوگانه شکل مىگيرد و ضرورت کنترل کارگرى را برجسته مىکند. اما قدرت دوگانه واقعى و کنترل کارگرى واقعى فقط مى تواند در دورهٔ بحران انقلابى شکل بگيرد. کنترل بر يک يا چند واحد هنوز کنترل کارگرى بر توليد و توزيع نيست. براى کنترل کارگری واقعی، اقدام سراسرى و اعتصاب عمومى لازم است که فقط در دوره بحران انقلابى ميسر مىشود. بنابراين در چنين دورهاى اگرچه خواست مرکزى اردوى کار هنوز همان اعمال کنترل برتولید و توزيع است اما حتى يک مبارزه اعتراضى اقتصادى و ابتدايى مىتواند به ايجاد ارگانهاى قدرت دوگانه و شکلگيرى واقعى کنترل کارگرى کمک کند. اشاره کردم تبديل يک خيزش به يک بحران انقلابى به درجه رشد قدرت دوگانه بستگى دارد. هرچه توده ها قلمروهاى بيشترى از حيات اجتماعى را در طول اين مبارزات در تصرف خود بگيرند٬ امکان مقاومتشان در برابر سرکوب و در نتيجه امکان اعتلاى مبارزات بيشتر خواهد شد. مهم اين نيست که دليل اوليه چه بوده باشد.
س: اينجا بد نیست به مسئله مجلس موسسان برگرديم. مگر خواست مرکزى ما اين نيست که تمام قدرت باید به شوراها سپرده شود. پس چرا باید خواست تشکیل مجلس موسسان را در اولویت قرار دهیم؟ آيا این خواست با قدرت بدست شوراها در تناقض نيست؟ آيا اين نوعى شعار مرحلهاى است که بعدا تبديل به خواست اصلى مىشود؟ یعنی آيا همان طور که مثلا لنين مى گفت اين به اصطلاح يک شعار تاکتيکى است؟
ج: هيچ کدام! من قبلا مفصلتر در اين باره توضيح دادهام[iii] اما اگر بخواهم خلاصه کنم٬ اولا خواست مرکزى سياسى ما الزاما تمام قدرت به شوراها نيست. اين بوضوح بستگى دارد به اينکه منظورمان از شورا چيست و يا هنگامى که اين شعار را مىدهيم به کدام نهادهاى واقعى اشاره داريم. بطور کلى اين شعار فقط زمانى معنى دارد که بحران انقلابى به تشکيل ارگان هايى از خودسازماندهى توده ها انجاميده باشد که بتوانند قدرت سياسى را اعمال کنند. مثلا اگر منظور از شورا همانی باشد که آنارکو سنديکاليستها و حتى بسيارى از مارکسيستهاى ما امروز تبليغ مىکنند٬ يعنى شوراهاى واحدهاى توليدى (که در واقع چيزى بيش از کميتههاى کارخانه نيستند)٬ آنوقت چگونه میشود صدها هزار کميته کارخانه قدرت سياسى را در دست بگيرند؟! آنهم درعمل و نه روى کاغذ، و به مثابه يک شعار زيبا؟ مثلا اگر ارتش ارتجاع از فلان منطقه در حال پيشروى به مرکز باشد، اين کميتهها چگونه خواهند توانست مقابله با آن را سازمان بدهند؟ اساسا چگونه مىتوانند تصميم بگيرند که مقاومت کنند؟ عين اين سوالات در دهه ١٩٢٠ در انقلاب آلمان مطرح شدند. به جاى شکل غالب شوراهاى شهرى در انقلاب روسيه (که نمايندگان اين شورا ها مستقيما توسط کارگران اما در مقياس شهرى انتخاب مى شدند)٬ در آلمان “شوراها” عمدتا به همين کميتههاى کارخانه خلاصه مىشدند. بنابراين آنجا که خواستند به ارگانهاى قدرت کارگرى تبديل شوند، نخست نمايندگان خود را به نشستهاى منطقهاى فرستادند. آنها هم سپس کميتههاى شهرى را انتخاب کردند و تازه از بين اينها شوراى نمايندگان ايالتى که قرار بود اعمال قدرت کنند، انتخاب شدند. يعنى قبل از آنکه شوراهاى سراسرى يعنى شوراهايى که بتوانند واقعا قدرت را در دست بگيرند٬ شکل گرفته باشند به نقد از سه مرحله انتخابات عبور کردند و نمايندگان نهايى کوچکترين ارتباط مستقيمى با انتخاب کنندگان اوليه نداشتند. آيامنظور از قدرت به دست شوراها یعنی واگذاری قدرت تحت اين سيستم سه مرحلهاى نمايندگى است؟ اينکه از پارلمانهاى بورژوايى نیز غيردموکراتيکتر است! يا در دوره جنگ داخلى در اسپانيا، اکثر شوراهاى بزرگ و منطقهاى در واقع شوراهاى دهقانى بودند. در صورتى که شوراهاى کارگرى عمدتا به همان کميتههاى کارخانه خلاصه مى شدند. در آنجا منظور از همه قدرت بدست شورا ها چه مىتوانست باشد؟
بنابراين شعار حکومتى سوسياليستها، قدرت شورايى٬ حکومت شورايى يا اداره شورايى نيست. اينها بخودى خود حرفهايى بىمعنا و گنگ هستند که اتفاقا راه را براى هرگونه تفسير و تعبير غيرسوسياليستى و ضدکارگرى نيز باز مىگذارند. مثلا آيا به اين مسئله دقت کردهايد که چرا در چپ ايران کسانى اينگونه شعار ها را مىدهند که حتى به ضرورت سوسياليست بودن انقلاب بعدى اعتقاد ندارند؟
از طرف ديگر، در يک جامعه انقلابى، نهادهاى خودگردانِ تودهاى، صرفا به شوراها محدود نخواهند شد. گذشته از خود شکل شورايى که مىتواند بسيار متنوع باشد٬ بسيار ى از ديگر اشکال خودسازماندهى تودهها نيز پيدا خواهند شد. سهم ساير نهادها در قدرت چه خواهد بود؟ شعار حکومتى ما جمهورى سوسياليستى است. يعنى هم همه مناصب حکومتى آن بايد انتخابى و قابل عزل باشند و هم هدف آن انتقال به سوسياليزم است.
از اینرو، پيروزمندترين انقلاب پرولترى نيز خود به تشکيل يک مجلس موسسان نياز دارد. جواب به سوالات بالا را بايد به مجلس موسسانى واگذاشت که قانون اساسى دوران گذار را تدوين میکند و حدود و ثغور قدرت هر نهاد و موسسه اى را مشخص میسازد. پس خواست تشکيل مجلس موسسان نه یک خواست مرحلهاى است و نه تاکتيکى، بلکه جزو تکاليف مهم انقلاب آتى بحساب مىآید. در ضمن از آنجایی که بحران سوسياليزم جهانی، در واقع بحران اعتبار است٬ که از تجارب تاريخى دولتهاى مدعى سوسياليزم و کمونيزم در روسيه يا چين نشات میگیرد، بنظرمن مهمترين مسئله در برنامه سوسياليستى ما باید توضيح دقيق نحوه گذار از رژیم جمهوری اسلامی به یک رژیم انقلابی باشد.
گفته مى شود که خواست برگذاری مجلس موسسان يک خواست بورژوايى است. اين هم نادرست است. بنظرم اين خواست، گل سرسبد همه خواستهاى دموکراتيک يعنى حق حاکميت مردم است. حق حاکميت هنگامى اعمال مى شود که مردم بتوانند آن شکل حکومتى که قرار است اين حاکميت را ممکن کند نيز خودشان انتخاب کرده باشند. بعلاوه، خواستهاى دموکراتيک الزاما بورژوايى نيستند. در بسيارى از انقلابات بورژوايى مبارزه اصلى براى خواستهاى دموکراتيک توسط طبقات پايينى صورت گرفتهاست و نه خود بورژوازى. بورژوازى در حرف از حاکميت مردم دفاع میکند اما در بسيارى از کشورها حتى تا اواسط قرن بيستم، هنوز مخالف حق راى عمومى بود. مضافا به اينکه همانطور که شورا داريم تا شورا٬ مجلس موسسان داریم تا مجلس موسسان. آن مجلس موسسانی که بورژوازى تبليغ مى کند با آن مجلس موسسانى که توده ها لازم دارند و ما مدافعش هستیم، متفاوتند.
البته خواست مجلس موسسان در انقلابات بورژوايى نيز مطرح شده است. اما از آنجا که تکاليف دموکراتيک انقلاب ايران هنوز حل نشدهاند، و حتى شکل بورژوايى مجلس موسسان نیز هنوز تجربه نشدهاست، این خواست حتى به شکل بورژوايى آن میتواند در ميان توده ها محبوبيت داشته باشد. و دقيقا به همين دليل اپوزيسيون بورژوايى نيز ممکن است براى تحميق تودهها دست کم در حرف از اين خواست دفاع کند. اما به همين دليل اردوى کار نيز نبايد صحنه مبارزه براى تحقق حاکميت مردم را خالى کند و آن را در انحصار فريبکاران بورژوايى بگذارد. اردوى کار بايد همه خواستهای دموکراتيک را نيز برجسته کند و نشان دهد که نه تنها براى کسب همه اين حقوق مبارزه مىکند بلکه براى تحققشان٬ به جاى راهحلهای قلابى بوژوايى٬ خواهان راهحلهای ریشهای وحداکثرى است. بعلاوه اردوى کار باید نشان دهد که نه تنها از اجراى حداکثر حقوق دموکراتيک ابايى ندارد بلکه واقف است که گذار به سوسياليزم بدون گستردهترين حقوق دموکراتيک غيرممکن خواهد بود. نبرد براى سوسياليزم چيزى نيست جز نبرد براى گسترش حقوق دموکراتيکِ انبوه خلق. بيهوده نبود که مارکس بقدرت رسيدن پرولتاريا را “پيروزى در نبرد براى دموکراسى” مى دانست.
تشکيل مجلس موسسان بورژوايى (شايد بجز تجربه انقلاب فرانسه و نقش مهم خرده بورژوازى انقلابى در آن) معمولا توسط يک قدرت بورژوايى صورت مىگيرد که نقدا ارکان قدرت را تصاحب کردهاست و براى مهر تاييد زدن بر آن قدرت چنين مجلسى را فرا مىخواند. در نتيجه از همان اول قلابى و فرمايشى است. بعلاوه شکل مجلس موسسان بورژوايى چيزى بجز نسخه ديگرى از همان پارلمانهاى بورژوايى نيست. سيستم نمايندگى آن متکى بر انتخاب نمايندههاى حوزههاى جغرافيايى است. گذشته از دموکراسى صورى و محدودى که زمينه تشکيل چنين مجلسى را مشخص مىکند٬ اين نحوهٔ انتخاب نمايندگان مردم نمىتواند واقعا معرف منافع و خواستهاى مستقیم تودهها باشد. در اینجا مردم فقط با هويت جغرافيايىشان تعریف مىشوند و فاقد هويت سياسى، جنسیتى٬ عقيدتی، ملی يا حرفه اى هستند.
همين الان آن بخشى از اپوزيسيون بورژوايى (مثلا مشروطهخواهان) که از اين خواست دفاع مىکند، فراخواندن آن را به بعد از برگزارى رفراندوم شکل حکومتى موکول کردهاست. درست مثل ضدانقلاب آخوندى که نخست براساس يک رفراندوم قلابى ادعا کرد تودهها حکومت اسلامى را انتخاب کردهاند و سپس از مردم سلب حاکميت کرد و مجلس خبرگان را براى تصويب ولايت فقيه فراخواند!
مجلس موسسان انقلابى مورد نظر ما هيچ قدرتى را بالاى سر خود به رسميت نمىشناسد و بر نهادهاى خودگردان توده اى که از دل بحران انقلابى بيرون آمدهاند متکى است. در مجلس موسسان انقلابى و دموکراتيک هم نماينده محلات (حوزهها) حضور دارند و هم نمايندگان مشاغل و حرفهها (يا نهادهاى منتخب آنها) و هم نمايندگان احزاب سياسى. به عبارت ساده تر هر فردى دست کم سه نماينده دارد. و آراء نيز بايد بطور نسبى حساب شوند و حق هيچ اقليتى که از درصد معينى از آراء مردم برخوردار است٬ پايمال نشود. بعلاوه تمام نمايندگان نيز مى توانند توسط انتخاب کنندگان عزل شوند.
س: پس اگر انقلاب شد و مثل روسيه سوسياليست ها از اکثريت در چنين مجلسى برخوردار نبودند چه مىشود؟ آيا بايد قدرت را پس داد٬ يا مجلس را تعطيل کرد؟
ج: باز هم هيچ کدام. در نظر بگيريد که چنين مجلسى فقط بعد از يک انقلاب تودهاى و سرنگونى رژيم موجود مىتواند تشکيل شود. اگر بحران انقلابى منجر به شکلگيرى نهادهاى خودگردان تودهها و ايجاد يک وضعيت قدرت دوگانه نشود، احتمال سرنگونى رژيم نيز نمىرود. اگر در جریان بحران انقلابى که منجر به سرنگونى رژیم مى شود٬ سوسياليستها از نفوذ قابل ملاحظه اى در اردوى کار و درنهادهاى خودگردان تودهاى برخوردار نباشند که بتوانند در چنين مجلسى اکثريت را کسب کنند٬ پس واقعا قدرتى هم ندارند که بخواهند بزور حفظش کنند. اين واقعيت صرفا نشان مىدهد که سوسياليست ها هنوز بايد به مبارزه ادامه دهند. انقلاب اجتماعى هنوز در مراحل ابتدايى خود به سر مىبرد و انقلاب مداوم براى سرنگونى همه طبقات حاکم و فراتر رفتن از يک انقلاب صرفا دموکراتيک به يک انقلاب سوسياليستى هنوز در راه است. اما دست کم خود وجود مجلس موسسان به بهترين کانون براى ادامه چنين مبارزهاى تبديل خواهد شد. نکته مهمى که بايد اينجا در نظر داشت اين است که با سرنگونى رژیم فعلی، نه مبارزه طبقاتى پايان مىگيرد و نه حتى الزاما انقلاب سياسى تکميل مىشود. اردوى کار در مبارزه براى استقرار کنترل کارگرى بر توليد و توزيع منتظر نمىنشيند تا مجلس موسسان تشکيل شود و نتايج مباحثات آن روشن شوند. در واقع بخش اصلى مبارزه براى چنين کنترلى بايد همین موقع، يعنى درست بعد از سرنگونى رژيم فعلى متحقق شود. گسترش و استحکام نهادهاى خودگردان تودهاى نظير شوراهاى شهرى و منطقه اى٬ کميته هاى کارخانه٬ مجامع عمومى و شوراهاى واحدهاى توليدى٬ کميتهها و انجمنهاى محلات٬ تعاونىهاى توليد و توزيع و دهها و صدها نهاد ديگرى که در دوره بحران انقلابى شکل میگیرند، نه تنها بايد ادامه يابد و امر خلع يد از بورژوازى در توليد و توزيع را به واقعيت نزديک تر سازد بلکه خود اين مبارزات نيز بايد در خدمت تغييرِ تناسب قوا در مجلس موسسان قرار بگيرند. در چنين حالتى مبارزه براى عزل نمايندگانى که معرف خواستهاى تودهها نيستند، خود به يکى از محورهاى مهم مبارزه طبقاتى تبديل خواهد شد.
بعلاوه بايد شرايط احتمالى ديگرى را هم در نظر گرفت و آن اينکه در دوره بحران انقلابى٬ رژيم جديدى با زدوبند در بالا تشکیل شود و بعدتر، از تشکيل مجلس موسسان دموکراتيک امتناع کند و يا مجلسى فرمايشى تشکيل دهد که قدرتش را قانونى جلوه دهد. مسلماً زمانى که وضعيت اپوزيسيون مترقى وخیم باشد٬ و يا قدرت دوگانه واقعى هنوز شکل نگرفته باشد٬ احتمال چنين اتفاقی به مراتب بالاتر خواهد بود. در اينجا مبارزه تودهها با هر نوع حکومت از بالا تعيين شدهاى در واقع به محور اصلى مبارزه تبديل خواهد شد. چه خواستى بهتر از خواست تشکيل مجلس موسسان دموکراتيک و انقلابى و متکى بر ارگان هاى خودسازماندهى تودهاى مىتواند به متحد کردن تودهها عليه رژيم تحميلى کمک کند؟ مبارزه پيرامون اين خواست خود به انگيزه نيرومندى براى گسترش نهادهاى خودگردان تودهاى تبديل خواهد شد.
س: با اين “وضعيت وخيم اپوزيسيون مترقى” که اشاره کرديد بايد چه کرد؟ کجاست آن حزب و جريان انقلابى که بتواند اردوى کار را براى چنين برنامههايى بسيج کند؟
ج: بله دقيقا به مسئله مرکزى انگشت گذاشتيد. واقعيت اين است که همين الان امکانش هست که خيزش فعلى به يک وضعيت انقلابى تبدیل شود؛ اما این تصور که وسط بحران انقلابى، رهبرى سوسياليستى شکل بگيرد٬ فقط یک خوش خيالى محض است. تجربه انقلاب ٥٧ نشان داد که اگر پیش از بحران انقلابى٬ یک اپوزيسيون سوسياليستى نيرومند و بانفوذ قابل ملاحظه در ميان تودهها شکل نگرفته باشد٬ در ميان تندپيچهای مبارزهٔ طبقاتى، در چنين دورهاى بسيار دشوارتر خواهد شد.
بنابراين وظیفهٔ بخش آگاهتر اردوى کار این است که تمرکز اصلی و فورى همه تلاشهايش را روی ايجاد چنين بديلى بگذارد. اما چگونه؟ واقعیت این است که نه مىتوان پاسخ سادهاى به اين سئوال داد و نه میتوان تضمينى براى موفقيت هيچ بدیلی ارائه کرد. اما مسلما بايد راه حلى را پيدا کرد. جايى براى انفعال و کمکارى و ترديد نيست. باید کوشید و بکمک خرد جمعی پاسخى براى اين مشکل پيدا کرد.
البته اشاره کردم که مشکل فقط فقدان اين بديل نيست. برخى مدعی هستند که نقداً چنين بديلى را ايجاد کرده اند. با یک نگاه گذرا مىتوانیم بسادگی دریابیم که وجه مشخصهٔ جمع همه اين بديل ها چيزى بجز، تشتت کامل نظرى و تشکيلاتى نبودهاست. شاید گفتن اين حرف دور از ادب سياسى باشد اما واقعا بزرگترين خدمتى که اکثريت اینان بتوانند به شکلگيرى یک اپوزيسيون سوسياليستى انقلابى بکنند این باشد که هر چه زودتر خودشان را منحل کنند! دلیلش هم روشن است. اکثريت عظيم آنها از بازماندههاى همان جريانات رفرميست٬ اپورتونيست٬ آنارشيست٬ استالينيست و مائوئيستى تشکيل شدهاند که نه تنها در به شکستکشاندن انقلاب ٥٧ سهم داشتند. بلکه در چهل سال گذشته کوچکترين قدم جدى نيز در راه انتقاد از خود و اصلاح خطمشیهاى غلط قبلى برنداشته اند. اغلب حتى هنوز در حال انکار اين نقش مخرباند. نتيجه چيزى جز انشعاب پشت انشعاب٬ عقبگردهاى تئوريک پىدرپى و توليد فرقهها و محافل حتى کوچکتر و بىربط تر نبوده است. بدين ترتيب اغلب سوسيال دموکراتهاى قدیمی، به بورژوا ليبرال٬ استالينيستها به سوسيال دموکرات و مائوئيستها به آنارشيست تبديل شدهاند!
واقعيت تلخ تر اين است که بخش عمده اینها اين بار حتى منتظر پیروزی انقلاب نماندهاند تا به آن خيانت کنند، از هم اکنون به زائدههای ضدانقلاب بعدى بدل شدهاند! فقط کافيست به تعداد جريانات و افرادى که بندنافشان به نهاد ها و دستگاه هاى رژيم چنج امپرياليستى وابسته است، نگاهی بیاندازيد. در پس ظاهر چپنمایشان میبینید که به گفتگو و همکارى با جريانات چپ ايرانى بیعلاقهاند و در عوض مشغول کسب مقبوليت از نهادهای ارتجاعی بين المللى هستند. رو به ایران، کمتر از شورا چيزى را برسمیت نمیشناسند اما در واشنگتن، تورنتو، لندن و پاريس براى ارتجاعىترين اتحاديههاى قلابى کارگری وابسته به امپرياليزم دلالى مىکنند!
اين وضعيت نه تنها باعث دلسردى و کنارهگيرى هزاران کادر مبارز جنبش از فعالیت منضبط و تشکیلاتی شده، بلکه پراکندگى و شقه شقه شدن هر چه بیشتر پيشگام جديد را نيز به دنبال داشتهاست. چپِ به اصطلاح مستقلى که حاصل این پروسه تشتت است، خود به يک نيروى بازدارنده عظيم بدل شده که در برابر هرگونه تلاش براى گردهم آيى و همکارى مقاومت میکند. فردگرايى، خودبزرگ بينى و خودشیفتگی از جمله صفات دیگر این جمع است که هرگونه کار جمعی، سازمانیافته و جدی را سرسختانه نفی میکند. تمام تلاش هاى ٤ دهه گذشته براى متحد کردن این چپ با ناکامی همراه بودهاست. نشان به آن نشان که بعد از ٤٠ سال هنوز نتوانستهايم حتى يک تلویزیون مشترک بسازيم! نتیجتاً يا در برنامه هاى يک ساعته هفتگی حرفهاى يکديگر را تکرار میکنيم و يا براى شرکت چند دقيقهای در تلويزيونهاى ارتجاعى، باهم مسابقه میدهیم! و با رعایت آداب معاشرت بورژوایی و پوشیدن لباسهای دلپسند ارتجاع راه را برای دعوت مجددمان هموار میکنیم!
بنابراين تنها توصيه اى که به عقلم مىرسد اين است که براى ايجاد هرگونه اپوزیسیون جدى سوسیالیستی٬ قبل از هر کارى باید اول راه خود را از این دو دسته جدا کنیم و حتیالمقدور از هرگونه تماس و همکارى و اتحاد عمل با آنها احتراز نماییم!
البته اين هم کشف جديدى نيست. بيش از ده سال است که پيشگامان واقعى مبارزات در داخل کشور، بطرز آشکاری به همين نتيجه رسيدهاند. بنابراين تحولات مثبت را بايد در درون شبکهها و محافل سوسياليستى محلى متعددى جستجو کرد که در همين دوره اخير در داخل شکل گرفتهاند. اینها تنها امیدمان به پاگیری يک جريان انقلابى سوسياليستى هستند. اما اينها هم در حال حاظر پراکنده و غالبا بدون ارتباط مستقيم با يکديگرند. و دقيقا به اين دليل که شکلگیری وحدت نظرى و سياسى، آنهم در چنين پايه سيالى تقريبا غيرممکن است، خود پيشگام نيز مهمترين وظايف خود را که همانا تلاش در راه ايجاد برنامه مبارزاتى متحد و مشترک است به فراموشى سپرده است.
به نظر مى رسد همگى در يک دور تسلسل مخرب گير کردهايم. براى ايجاد يک برنامه مبارزاتى مشترک به يک استراتژى واحد نيازمنديم و براى دسترسى به يک استراتژى واحد بايد تئورى و ديدگاه مشترک داشته باشیم. و از آنجا که شرايط آخری وجود ندارد اولى نيز ناممکن میشود. اما مىتوان قدرى انعطافپذيرتر نيز به مسئله نگاه کرد و از تبادل نظر و همکارى متعهد و عملى در سطح يک طيف وسيعتر و با حداقلى از توافقات آغاز نمود. ترديدى نيست که در اين راه نمىتوان با هرکس همراه و همگام شد٬ اما به اين بهانه نيز نمىتوان توافق بر سر اصولى را که میتوان بر اساس آنها تعهدات يکديگر را سنجيد و راه را برای قدمهای بعدی هموار کرد، براى دهها سال ديگر بتعويق انداخت!
س: به نظر شما اين حداقل ها چه بايد باشند؟ يا بگذاريد اين طور سوال کنيم. خود شما بر اساس کدام اصول حاضريد با ديگران کار مشترک تشکيلاتى بکنيد؟
ج: در تجربه من چهار اصل خط قرمزند. به نظر من کسانى که اينها را قبول ندارند بهتر است خود را طور ديگرى تعريف کنند چون آن چه مسلم است، اینها نه سوسياليستند و نه انقلابى.
اول مسئله استراتژى انقلابى است. تقريبا تمامى چپ يا بگوييد ٩٩% چپ در برهه انقلاب ٥٧ به انواع و اقسام استراتژىهاى انقلاب مرحلهاى معتقد بودند. ريشهٔ مماشات با ضدانقلاب اسلامی نیز در همين استراتژى غلط نهفته بود. انقلاب ايران انقلابى خواهد بود که بايد تکاليف مرکبى را حل کند٬ هم تکالیف دموکراتيک به تعويق افتده وهم تکاليف ضد سرمايه دارى و سوسياليستی. اين دو سرى تکاليف به يکديگر گره خوردهاند و نمىتوان نخست یکی بعد ديگرى را حل کرد. سرمايهدارى در ايران بدون سرکوب حقوق دموکراتيک نمیتواند دو هفته نيز دوام بياورد. بنابراين بدون خلع يد از سرمايهدارى نمیتوان حتى به حل ابتدايى ترين تکاليف دموکراتيک امیدوار بود. تجربه نشان داده است کسانى که به نحوى از انحا به مرحلهبندى اين تکاليف دست زدند عاقبت سر از اردوى سرمايه در آوردند. واقعا وحدت امروز با افراد و جريانات اين چنانى جز فلاکت بعدى نتيجه اى نخواهد داشت.[iv]
نکته دوم، ماجراى دوره گذار به سوسياليزم است. بحران اعتبار جهانی سوسياليزم، بيش از هر عامل ديگرى به الگوى استالينيستىِ گذار پیوند خورده است. بدون دستیابی اردوى کار به گستردهترين حقوق دموکراتيک٬ گذار به سوسياليزم غيرممکن است. کيش شخصيت٬ پيشواسازى و استبداد تکحزبى صرفا پوششى براى استثمار دولتى هستند. واقعا چگونه مىتوان با جريانى که درکش از ديکتاتورى پرولتاريا نوعى رژيم پليسى نظامى بوروکراتيک است، به مبارزه مشترک براى تحقق سوسياليزم دست زد؟ اگر در قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم هنوز تجربهاى از دوره انتقال نداشتيم٬ امروزه چندين تجربه تلخ اين انتقالها را پشت سر داریم. بنابراين اگر در برنامه انقلابى شکل روشنى از اين انتقال را به جامعه ارائه ندهيم هيچ آدم عاقلی نبايد به حرفهاى ما اعتماد کند.[v]
سوم مسئله سوسياليزم در يک کشور است. انقلاب سوسياليستى مىتواند در يک کشور آغاز شود و قدرت دولتى سرمايه دارى را سرنگون کند٬ اما اين فقط گسترش بينالمللى انقلاب است که مىتواند پيروزى سوسياليزم را تضمين کند. سوسياليزم بدون کنترل بر دست کم بخش تعيينکننده نيروهاى مولده غيرممکن است. باور به اينکه میتوان در يک کشور به تنهايى به چنين کنترلى دست يافت، در قرن نوزدهم نيز ممکن نبود تا چه رسد به دوران پساگلوباليزاسيون فعلى. فاجعه ناسيوناليزم روسى٬ انحطاط کمينترن و تبديل نيروهاى سوسياليستى بينالمللى به آلات دست سياست خارجى رژيم استالينيستى، نتيجه مستقيم چنين برداشتى بود. امروزه که بحران زيست کل جهان را تهديد مىکند، باور به تز سوسياليزم در يک کشور حتى از باور به دموکراسى آمريکايى ارتجاعىتر است!
و نکته چهارم خود امر سازماندهى انقلابى و به اصطلاح مسئله حزب است. به عبارت ديگر٬ مسئله سانتراليزم دموکراتيک درون يک تشکيلات و رابطه حزب با توده ها. استالينيزم و مائوئيزم اصل انقلابى سانتراليزم دموکراتيک را به وسيلهاى براى تحکيم ديکتاتورى کميته مرکزى و توجيه کيش شخصيت تبديل کردند. اين جريانات از جنبه دموکراتيک در سانتراليزم دموکراتيک، فقط اين برداشت ساده لوحانه را مىفهمند که آرى مخالفين رهبرى هم در کنگره هاى حزبى حق اظهارنظر دارند! در صورتيکه دموکراسى درون حزبى صرفا به حق مخالفت کردن خلاصه نمىشود. هر چند که اغلب اين جريانات حتى همين حد سطحى و حداقل از مخالفت را هم اجازه نمىدهند. در هر تشکيلات انقلابى سوسياليستى بايد حق تشکيل گرايش و جناح (نيز برسميت شناخته شود. از طرف ديگر حزب يا تشکيلات انقلابى پرولترى نمىتواند چيزى جز بخش آگاه تر خود پرولتاريا باشد. استالينيزم و مائوئيزم اينجا هم اين تعريف بديهى و ساده را به مفهوم پر طمطراق حزب به مثابه پيشگام و رهبرپرولتاريا تبديل کردهاند. حزب هر نقشى در پيشگامى مبارزات يا رهبرى آن داشته باشد٬ اما جايگزين پرولتاريا نيست. مسئله رهبرى را بايد از مسئله قدرت جدا کرد. در دوران گذار قدرت در دست حزب نيست بلکه همه احزاب خود بايد به نهادهاى خودگردان قدرت تودهها پاسخگو باشد.
من قبلا در باره همه اين نکات به تفصيل گفتهام و اينجا فقط به اشاره مختصرى اکتفا کردم. در کنار مبارزات مشترک امروزه بايد اين گونه مسائل اصولى نيز درون پيشگام فعلى به بحث گذاشته شوند و از دل اين مبارزات و مباحثات مشترک است که عاقبت حداقلهای لازم برای وحدت سازمانى و اصولى در یک طيف٬ گروه يا حزب سوسياليستی انقلابى بیرون خواهند آمد.
س: در خاتمه اگر چيزى فراموش شد يا خود شما مايليد اضافه کنيد٬ بفرماييد.
ج: در اين گفتگوى کوتاه فرصت نبود به بسيارى از مسائل مهم ديگر و مرتبط با اين بحث بپردازم. براى نمونه اوضاع بين المللى و منطقهاى و تاثيرشان بر تحولات فعلى در ايران و يا بحران فزاينده رکود و تورم در ايران که از دوره روحانى آغاز شد و سياست هاى رئيسى نيز آن را وخيمتر و وخيمتر کرده است٬ دو مسائل مهمى هستند که نياز به بحث مفصل و جداگانه دارند. و از اين دو مهمتر٬ مسئله خودويژگىهاى خیزش اخیر است که جز برخى اشارات کلى وارد آن نشدم. در دوره بعدى بايد به دقت در باب چرایی و چگونگی برآمدن این جنبش عظیم که با تمام مبارزات توده اى از ٥٧ تاکنون متفاوت است٬ به بحث و بررسى و تحليل جدى پرداخت. خود من هم مشتاقانه در انتظار گزارشها و ارزيابىهايى هستم که هم اکنون از درون اين مبارزه و از زبان خود مبارزين درحال انتشارند. اشاره کردم٬ اين جنبشى است زيست سياسى که دیگر به منطقه، قشر یا مطالبه خاصى محدود نمیشود و بهراستی مبارزهای است بر سر خود زندگی. اين شکل نوين و پساگلوباليزاسيون از جنبشهاى اجتماعى خود محتاج بحث و بررسى مفصل و برآوردهاى جديدى است که در سطح بين المللى نيز ادامه دارد و اميدوارم بعدها بتوان بطور مشخص به آن پرداخت. يکى از پيامدهاى جالب همين است که اکنون بسيارى از فعالين و متفکرين اين گونه جنبش ها در کشورهاى ديگر از خيزش اخير در ايران به مثابه يکى از عالى ترين نمونه هاى اين شکل جديد ياد کرده اند. بنابراين موضوعى است که شايسته بحث و تبادل نظر بيشترى است. همان طور که در ابتدا هم اشاره کردم هدف من عمدتا ارزيابى از شرايط و مراحل شکلگيرى بحران انقلابى در ايران بود و بررسى جوانب مثبت و منفى اوضاع براى چنين تحولى..
گفتگوى بهزاد اسدى و على زند با تراب ثالث – آبان ١٤٠١
[i] فتنه، شورش، انقلاب و فروپاشى اجتماعى (بررسى خيزش دى ماه) و انقلاب ايران و همسفران ترامپ (بررسى خيزش آبان ماه)
[ii] وضعيت جنبش کارگرى٬ ارديبهشت ۱۴۰۱
[iii] سوسياليزم و شعار مجلس موسسان٬ ارديبهشت ١٣٩٦
[iv] مارکسيزم و مساله استراتژى انقلابى٬ ارديبهشت ١٣٩٤
[v] مارکس و ديکتاتورى انقلابى پرولتاريا٬ ارديبهشت ١٣٩٤