تقدم «فرهنگ» بر «مبارزه»؟ 

بحث سازماندهی و تحقق انقلاب یکی از مباحث عمده و پر اهمیت در جامعه روشنفکری‌ست. در این رابطه نظریات متفاوتی مطرح شده است که می‌توان مهمترین آنان را در سه نحله فکری دسته‌بندی کرد. دسته اول روشنفکرانی که  ذهن را مقدم بر عین دانسته و معتقدند سازماندهی عملی و تحقق انقلاب درجامعه نیازمند ارتقاء «فرهنگ» یا «تئوری» در آن جامعه است. بدین‌ترتیب روشنفکران هر جامعه‌ای موظفند که تمامی همّت خود را مصروف ارتقاء  فرهنگ و یا تئوری کرده و سپس این آموزه‌ها را درون توده ها برده تا امکان عمل جمعی برای تحقق انقلاب صورت‌پذیر گردد. به زعم این دسته، وقتی تمام آحاد جامعه به «فرهنگ»  بالایی که این دسته از روشنفکران بدان نایل آمده اند، دست یابند، آنگاه عمل انقلابی برای تحقق انقلاب امکان‌پذیر می‌شود. امروزه این نگرش شامل روشنفکرانی‌‌ست که تحت تاثیر گرایشات لیبرال، سوسیال دمکرات و سکولار قرار گرفته‌اند. اینان همانند پیشکسوتان خود در دوران انقلابات بورژوا دمکراتیک قرون ۱۶و۱۷، هنوز بر این اعتقادند که فرهنگ و سواد تنها ابزار شناسایی و درک تضادهای جامعه و عمل انقلابی برای  تغییر آن است. اینان تصور می کنند هنوز در قرن ۱۵ و ۱۶ زیسته و مبارزات شان علیه فئودالیسم در جریان است و همانند همفکران بورژوا خود خواهان دوره «روشنگری» اند،  تا  تدارک انقلاب بورژوا دمکراتیک در ایران را میسر کنند.

نحلهٔ دیگر براین باور‌ند که مسلح شدن عده قلیلی ازروشنفکران به «تئوری انقلابی» برای تدارک و سازمان دهی انقلاب کافی‌ست. توده‌ها از این آموزگاران «همه‌دان» چگونگی امر مبارزه را می‌آموزند و به تبعیت ازآنان قدم در راه انقلاب می‌گذارند. نان قدم در راه آنانبه سخن دیگر، برای تحقق انقلاب و دگرگونی در جامعه، کارگران و زحمتکشان همانند یک «موتور بزرگ» به دنبال «موتور کوچک» که توسط این روشنفکران راه اندازی شده است، روانه می‌شوند. این دسته ازروشنفکران متاثراز گرایشات چریکی، مائوئیستی و سانتریستی هستند.

سرانجام نحله سوّم تفکری یعنی مارکسیسم انقلابی که ادامه دهندگان نظریات مارکس بوده و با هیچ یک از این دو دسته توافق ندارند. آنان هردوی این شیوه‌های تفکری را انحرافی دانسته و معتقدند که آنان دو روی یک سکه هستند.  از منظر مارکسیسم «فرهنگ» یا  «تئوری» بنا به هر تفسیری که بدان اطلاق شود، به خودی خود موجد انقلاب و تغییرات بنیادین نمی‌شوند.  بنا به نظر اینان تعریفی که دو دسته دیگر از «فرهنگ» و «تئوری» ارائه می‌دهند بسیار  گنگ و نامفهوم است. چنین تعریفی کاملا برخوردی متافیزیکی با پدیده عینی جهان است و ارتقاء فرهنگی چه در درون توده ها و چه در میان جمعی اندک هیچگاه به‌خودی خود به انقلابی راستین در جامعه منجر نخواهد شد.

از دیدگاه مارکس، «عملِ» انسانی، که با هدف تغییر طبیعت و اجتماعِ پیرامون خود شکل گرفته ، در محور اصلی شناخت جامعه قرار دارد و«فلسفه» یا «آگاهی»، نیز پایه تئوریک و ابزار شناخت این عمل را شکل می‌دهد. از دیدگاه مارکس، رابطه بین «تئوری» و «عمل» (پراکسیس)، هم یک رابطه «عملی» و هم رابطه‌ای «نظری» ست. «عملی» بدین معنا که در تحلیل نهایی «تئوری» راهنمای فعالیت انسانی‌ست، به ویژه عمل انقلابی اش؛ و «نظری» از این لحاظ که ارتباط بین عمل و تئوری آگاهانه برقرار شده است. فلسفه‌ی «عملِ» مارکس، پیوند بین «فلسفه» به شکل اعم را با «واقعیت موجود» توضیح می دهد؛ نکته‌ای که  در دورهٔ مارکس، هِگل نادیده می گرفت، اما، پس از وی، «هِگلی های جوان» از جمله مارکس از آن فراتر رفتند.

مارکس نخستین بار، با نقد نظریات «هِگلی‌های جوان»[۱] در سال ۱۸۴۳ گُسست خود را از آنان آغاز کرد. او با نقد بر دو مکتب موجود «هِگلی‌های جوان»، نظریه فلسفهٔ «عمل» را تکامل داد. او نوشت: “سلاح نقد هرگزجایگزین نقد سلاح ها نمی گردد…تئوری زمانی به یک نیروی مادی تبدیل می گردد که توده های مردم را جلب خود کرده باشد… زمانی که رادیکال شده باشد.”[۲]

نقش پرولتاریا در تحقق فلسفه‌ی «عمل»

پس از این تکامل نظری، دو سؤال برای مارکس مطرح شد: اول، کدام تئوری منطبق با واقعیت است ؟ و دوم، چه کسی در جامعه این تئوری را به «عمل» انقلابی تبدیل می کند؟ پاسخ او به این سؤال ها، در نوشته های بعدی وی به روشنی بیان شده است.

او معتقد بود که در وهله‌ی نخست، «تئوری»ی مورد نظر، بایستی خصلتی «رادیکال» و «انقلابی» داشته باشد. به سخن دیگر، تئوری که خواهان حفظ وضعیت موجود (بورژوایی) است، نمی‌تواند یک تئوری «رادیکال» و «انقلابی» باشد.  در نتیجه چنین نظریه‌ای قادر به تبدیل شدن به یک «نیروی مادی» برای «جلب» توده ها نخواهد بود.[۳] و دوم، طبقه کارگر تنها طبقه‌ای ست که قابلیت تحقق این تئوری (فلسفه) را درعمل اجتماعی دارد.

مارکس ادامه می دهد که تئوری زمانی شکل «رادیکال» به خود می‌گیرد که ریشه‌های آن درک شود «برای انسان ریشه همان انسان است»[۴]. او سپس تأکید می کند که: «تئوری زمانی در ظرف جامعه تحقق می یابد که بتواند نیازهای آحاد جامعه را برآورده کند»[۵] . بنابراین از دیدگاه مارکس فلسفه «عمل» به معنای نقد رادیکالی‌ست که هنگام گذر از «تئوری» محض و ورود به عرصه «عمل» بتواند پاسخگوی نیازهای واقعی مردم باشد. به سخن دیگر، «تئوری» به خودی خود «غیرعملی» است، چرا که قابل تحقق نیست؛ کارآیی «تئوری»، مشروط به ارائه «نقدی رادیکال» از آن در انطباق با نیازهای عینی و واقعی مردم است. از دیدگاه مارکس، این نکته کلیدی پایه و اساس انتقال «تئوری» به «عمل» را شکل می دهد؛ ودرنتیجه همچنان که او می‌گوید «نیازهای مردم تنها با رهایی کامل آنها تحقق خواهد یافت» لازمه این انتقال (تئوری به عمل)، یک «انقلاب اجتماعی» است که رهایی از مناسبات کهن را فراهم می‌آورد. از نظر مارکس پرولتاریا ، به عنوان تنها طبقه متشکل تحت ستم که آزادی‌اش پیش شرط آزادی کل بشر است، در مرکز این انقلاب قرار دارد. بدین ترتیب پرولتاریا با نفی خود به مثابه یک طبقه، کل نظام طبقاتی را از میان بر می دارد.

مارکس معتقد بود تا زمانی که پرولتاریا «تئوری» را به «عمل» مبدل نکند به رهایی کامل خود دست نمی یابد. او تأکید می کرد که تئوری نیز به خودی خود منجر به رهایی پرولتاریا نمی‌شود؛ «وجود» یا «حضور» اجتماعی تئوری تا زمانی که طبقه کارگربه درک موقعیت اجتماعی خود دست نیافته و وقوف به نیازهای رادیکال خود ندارد «طبقه برای خود» الزاما و به خودی خود منجر به آزادی طبقه ی کارگر نمی‌شود. تنها هنگامی که طبقه کارگر به جایگاه طبقاتی خود وقوف یافت و نیاز رادیکال تغییر را احساس کرد زمان آن فرا می‌رسد که پرولتاریا لزوم فراهم آوردن زمینه مادی برای رهایی خود و جامعه را درک کرده و در ارتباط با آن «عمل» انقلابی را سازمان می‌دهد.

«آگاهی» پرولتاریا، چیزی به‌جز«فلسفه» یا جهان بینی آن طبقه نیست. در واقع، پرولتاریا و فلسفه او یک واحد غیرقابل تفکیک را می‌سازند. مارکس در این مورد   می نویسد که: “همانطور که فلسفه سلاح‌های مادی خود را در درون پرولتاریا جستجومی کند، پرولتاریا نیز سلاح های معنوی خود را در فلسفه می یابد”.[۶]  به سخن دیگر، بدون پرولتاریا و در غیاب نیروی بالقوه‌ی آن طبقه، هیچگاه افق محدود فلسفه (یا تئوری)، گشایش نمی یابد. «فلسفه» تنها زمانی به هدف نهایی خود می رسد که با اتکا بر یک طبقه و به مثابه ابزار و سلاح مادی آن طبقه عمل کرده و ریشه در «واقعیت» عینی پیدا کند. از سوی دیگر، پرولتاریا بدون دسترسی به سلاح معنوی خود (فلسفه)، به رهایی نهایی نخواهد رسید. مارکس می گوید: “فلسفه بدون الغا پرولتاریا تحقق واقعی نمی یابد و پرولتاریا بدون تحقق واقعی فلسفه نمی تواند خود را ملغا کند”[۷].

ادعای تقدم «فرهنگ» بر مبارزه طبقاتی

در پاسخ به این ادعا مارکس در تزهایی در باره فئورباخ  (تز سوم) این موضوع را پاسخ می دهد:

«آن مسلک [۸] ماتریالیستی که آدمیان را محصول اوضاع و احوال و تربیت می داند و معتقد است که برای تغییر آدمیان باید اوضاع و احوال و تربیت را تغییر داد فراموش می کند که اوضاع دقیقاً به دست آدمیان تغییر می یابد و این خودِ مربی است که نیاز به تربیت دارد. از دیدگاه چنین مسلکی، جامعه ناگزیر به دو بخش تقسیم می شود که یک بخش آن بالاتر از خود جامعه است . تقارن تغییر اوضاع و احوال و تغییر فعالیت بشری، یا تغییر خود به خود، را فقط  در وجه پراتیک انقلابی می توان نگریست و به نحوی عقلانی درک کرد».

در این تز مارکس به طرفداران دکترین (تئوری) ماتریالیستی از جامعه، نقد  می کنند (به ویژه ماتریالیست های فرانسوی و سوسیالیست های تخیل گرای انگلیسی). به آنهایی که جامعه و یا وضعیت موجود را «قبول شده» قلمداد کرده، و تنها تصور می کنند که با تغییر «محیط»، «طبیعت»، «اجتماع» و به ویژه «تربیت» انسان ها و «جامعه» به خودی خود رو به بهبود خواهد گذاشت. مارکس در مقابل استدلالات این عده می گوید که اینها فراموش می کنند که «محیط» و «آموزش» به خودی خود تغییر نمی یابند، و کسی باید این تغییرات را انجام دهد. مسئله اینجاست که آن تربیت کنندگان نیز خود نیاز به «آموزش» دارند. به سخن دیگر، چنانچه قرار باشد تا تغییر اساسی در جامعه رخ دهد، «بشر» باید توسط فعالیت (پراتیک) انقلابی وضعیت موجود و عینی را از بنیاد تغییر دهد، وگرنه این روش ماتریالیست ها، منجر به تقسیم بیشتر تفاوت طبقاتی در جامعه می گردد. جامعه به دو بخش تقسیم  می گردد: «خبرگان» (یا بخش بالاتر) و «مردم عادی».

از دیدگاه مارکس، روش برخورد ماتریالیست ها به مسایل جامعه سطحی و یک جانبه (دگماتیک) است. آنها خواهان تغییر اساسی نمی توانند باشند، زیرا که نقش «پراتیک انقلابی» بشر در تغییر محیط خود را نادیده می گیرند.[۹]

روش مارکسیسم انقلابی امروز

مارکسیسم انقلابی متکی بر نظریات کارل مارکس،  معتقد به کسب تئوری‌ست. اما این تئوری  به دو شکل بازتاب می یابد. اوّل، تئوری به مثابه آموختن تجارب تاریخی و بین المللی و قابل دسترس نمودن آن برای استفاده توده های مبارز درون جامعه. دوّم، تئوری که منتج از مبارزات روزمره خود این توده هاست. لنین معتقد بود که تئوری «چکیده عمل» است. این قیاس بدان مفهوم است که توده ها در حین مبارزه تدریجا به تجاربی دست می‌یابند که در ادامه، آن تجارب را درقالب برنامه فرموله می کنند. بدین صورت عملی که به محک تجربه گذاشته شده سرانجام در محتوای یک برنامه به بخشی از تئوری تغییرمبدل می گردد. اما فراموش نباید کرد که هیچ تئوری بدون پشتیبانی تجربه عملی توده ها ی مبارز در کف کارخانه ها و و یا خیابان ها به ابزار تغییر و تحول جامعه منجر نمی شود. بدین ترتیب در می‌یابیم که آگاهی تجریدی و خارج از حوزه تجربه کارگران و زحمتکشان، هرچند در بهترین شکل ممکن در دل برنامه‌‌ای فرموله شده باشد، قادر به انتقال در درون طبقه نیست. این آگاهی در حین مبارزات روزمره و و بعنوان نتایج حاصله از آن مبارزات عملی کسب می شود. در نتیجه، بین «تئوری» و «عمل» یک رابطه دیالکتیکی وجود دارد. تجربه تئوری را صیقل می دهد و تئوری تجربه را به مرحله عالی‌تری می راند و این ارتباط کنش و واکنش به تئوری غنای بیشتری بخشیده و امکان تحقق آن در حوزه عمل را امکان پذیرتر می کند.

در نتیجه برخلاف نظر نحله اوّل و دوّم که  آگاهی را تنها در حوزه نخبگان می داند و یا اعتقاد دارد که این آگاهی می تواند توسط نخبگان به درون طبقه رفته و موتور بزرگ را به حرکت درآورد؛ بر اساس نظریه مارکسیستی رابطه «روشنفکران» با «کارگران» را می توان به صورت زیرفرموله کرد. «روشنفکر‌-‌کارگر»،‌ روشنفکرانی هستند که به رهایی طبقه کارگر به دست خود (یعنی حاکمیت طبقه کارگر)  اعتقاد داشته و به مثابه یک «بانک اطلاعاتی» برای کارگرانی که در صف مقدم مبارزات گام می‌زنند، اقدام می کنند و تمام تجارب تاریخی و بین المللی کسب شده را بدون چشم داشت  در اختیار رزمندگان در اعتصابات کارگری و خیابانی قرار می دهند.

روشنفکرانی که از هم اکنون خود را در مقام  «رهبری» دیده و رویای حاکمیت  پس از انقلاب را در سر می پرورانند  به شهادت تاریخ سرانجام در مقابل توده ها قرار می گیرند و در تحلیل نهایی توسط کارگران و زحمتکشان طرد می شوند.

اردوی کار آن چنان که تا کنون نشان داده رهبران خود را از درون کارگران پیشتاز پیدا می کند. اینک تشکیل حزب پیشتاز کارگری در ایران به‌عنوان اولین قدم عاجل برای سازماندهی خود و سایر قشرهای تحت ستم  وظیفه‌ای است که فراروی این پیشتازان قرار گرفته است.

مازیار رازی

maziar.razi@protonmail.com

۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰

militaant.com

[۱] – هِگل ی های جوان که بازتاب کننده نظریات لیبرالیزم آلمان بودند، به دو دسته تقسیم گشتند: «جوانان آلمانی» تحت نام «حزب سیاسی عملی» در سال های ۳۵-۱۸۳۱، تئوری و فلسفه را مردود اعلام کرده و تأکید بر «عمل» گذاشتند. دسته دوم «حزب سیاسی تئوریک» عمل را رَد و فلسفه را برجسته جلوه داده و «عمل» را در «فلسفه» ادغام شده ارزیابی کردند.

[۲] – مارکس: مقدمه بر سهمی بر نقد فلسفه حق هِگل. انتشارات دانشگاه کمبریج، ۱۹۷۰، ص۱۳۷.

[۳] – این نظریات را مقایسه کنید با برداشت رفرمیست ها از «مارکسیزم» در مورد «جامعه مدنی».

[۴] – مارکس: مقدمه بر سهمی بر نقد فلسفه حق هِگل. انتشارات دانشگاه کمبریج، ۱۹۷۰، ص۱۳۷.

[۵] – همانجا، ص ۱۳۸.

[۶] – همانجا، ص ۱۴۲.

[۷] – همانجا.

[۸]– doctrine

[۹]– این نظریات را مارکس از سال ۱۸۴۴ در دست نوشته ها آغاز کرد و به ویژه در ایدئولوژی آلمان (۱۸۴۵) بسط داد و سپس در ۱۸۴۸-۱۸۴۹ در نطق خود خطاب به کمیته مرکزی «اتحادیه کمونیست» و نهایتاً در اثر خود «جنگ داخلی در فرانسه» (۱۸۷۰) بر آنها تأکید کرد.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate