تاريخ معاصر ايران (۱۵و ۱۶)

تاريخ معاصر ايران (۱۵)

(از اواخر سلسله قاجار تا سال ۱۳۵۷)

نوشته و گردآوري: سهراب.ن

آيا رضاشاه تجددگرا و جمهوري‌خواه بود؟

      هواداران رضاخان هم‌واره اعلام مي‌دارند که رضاشاه عامل پيش‌رفت و ترقي ايران بوده است؛ او جاده ساخت، ارتش منظم درست کرد، دانشگاه تاسيس کرد، و در ابتدا جمهوري‌خواه و متجدد بوده است و غيره!

      در ظاهر امر، درست است. رضاشاه کارهايي انجام داده است که بسياري از سر ناآگاهي شيفته او شده‌اند. مقايسه دوران رضاشاه با دوران شاهان قاجار، دليلي بر مترقي‌بودن رضاشاه نيست. سلطنت‌طلبان (۱) چرا رضاشاه را با کمال آتاتورک مقايسه نمي‌کنند؟ که به قول خودشان جمهوري سکولار يا لاييک ترکيه را پايه‌گذاري کرد، در صورتي که رضاشاه به منظور تامين منافع خود لباس ارتجاع (پادشاهي) را بر تن کرد.

      رضاشاه به هيچ عنوان متجدد نبود. هدف او از ايجاد يک سري نهادها، فقط و فقط گسترش سلطه و نفوذ خود و ارکان دولت‌اش به صورت متمرکز بر سراسر کشور، از منظر اقتصادي و سياسي، بود. يعني در حقيقت مي‌خواست همان ذهنيت خود را که تنها يک شاه وجود دارد و آن هم رضاشاه است را اثبات کند.

      براي پيش‌رفت و ترقي هر جامعه‌يي بايد دست به ريشه برد و کارهاي ريشه‌يي و ساختاري را انجام داد. در صورتي که رضاشاه اهل اين چيزها نبود و او سواد مملکت‌داري براساس انديشه و دانش روز را نداشت، او فقط با زور و قلدري و ضرب سرنيزه مي‌خواست، اهداف کهنه‌پرستانه خود را جامه عمل به‌پوشاند.

      عامل اصلي پيش‌رفت و ترقي براي ايران در آن زمان، کارهاي انجام شده توسط رضاشاه نبوده و نيستند، بل‌که عامل اصلي در پيش‌رفت و ترقي هر جامعه‌يي تغيير در شيوه توليد است. در ايران آن زمان دو شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري، و فئودالي، در کنار هم، بر ايران حاکميت مي‌کرده‌اند و عوامل سياسي خود را هم در طبقه حاکمه داشته‌اند. اما شيوه‌ي توليد برتر که در روستاها با ۸۰ درصد جمعيت ايران حاکم بود، شيوه‌ي توليد فئودالي بود. اما در شهرها شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري که متکي بر تجارت و برخي کارخانه‌جات صنعتي که در رقابت با کالاهاي امپرياليستي ورشکست شده بودند، برقرار بود. رباخواران بازاري و دلالان همانند انگلي گياهي از اين خوان تغذيه مي‌کرد. مارکس مي‌نويسد:

      «شکل‌هايي که در آن‌ها کاراضافي با قهر مستقيم از توليدکننده مکيده نمي‌شود اما توليدکننده هنوز به شکل صوري تحت تبعيت سرمايه‌ قرار نگرفته است. در اين شکل‌ها، سرمايه‌ هنوز بر فرآيند کار کنترل مستقيمي ندارد. به موازات توليدکننده‌گان مستقلي که کار پيشه‌وري خود را انجام مي‌دهند يا کار کشاورزي خود را به شيوه‌ي سنتي و موروثي پيش مي‌برند، رباخوار يا تاجر با سرمايه‌ي ربايي و سرمايه‌ي تجاري پا پيش مي‌گذارد و چون انگلي از آنان تغذيه مي‌کند. چيره‌گي اين شکل از استثمار در يک جامعه‌، با مانع شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري روبه‌رو مي‌شود، گرچه مي‌تواند گذار به سرمايه‌داري را همانند اواخر سده‌هاي ميانه پي‌ريزي کند. سرانجام همانند «صنايع خانه‌گي» جديد، برخي از شکل‌هاي بينابيني، در بستر  صنعت بزرگ، اين‌جا و آن‌جا، هر چند با چهره‌يي کاملا” تغيير يافته بازتوليد مي‌شوند.»( کارل مارکس؛ کاپيتال جلد يکم ص ۵۲۵ ترجمه حسن مرتضوي ۱۳۹۴)

      بنابراين رشد و ترقي با مفهوم اقتصادي و روبناي سياسي متناظر آن، در آن زمان، جاي‌گزين کردن شيوه‌ي توليد فئودالي با شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري بوده است که در جهت رشد نيروهاي مولده و  صنعتي‌کردن کشور، به عنوان حداقل عمل مترقيانه، راه کار درست آن زمان بوده است. رضاشاه که به وسيله‌ي ژنرال آيرون‌سايد نصب شده بود، براي صنعتي‌کردن کشور ماموريت از طرف انگليسي‌ها نداشت. او مامور بود که دولت متمرکزي تشکيل دهد و امنيت راه‌ها را تامين کند و راه‌ها را هم اصلاح کند تا با کم‌ترين زمان ممکن و امنيت لازم، کالاهاي انگليسي‌ها به تمام نقاط ايران به آساني برسد و چراغ انگليسي‌ جاي‌گزين چراغ موشي در روستاها گردد.

      چرا قاره اروپا زودتر از جوامع ديگر مسير پيش‌رفت و ترقي را در پيش گرفت؟ چون زودتر از هر جامعه‌ي ديگري، شيوه توليد فئودالي را سرنگون و به جاي آن شيوه توليد سرمايه‌داري با محوريت گسترش صنعت، برقرار نمود.

      رضاخان شيوه توليد فئودالي را در ايران تغيير نداد، زيرا او براي اين کار ساخته نشده بود. هدف اصلي او برآورده کردن اميال انگليسي‌ها بود. او فقط فئودال‌هاي ناراضي و نافرمان را سرکوب و زمين‌هاي آن‌ها‌ را تصرف و به نام خود ثبت مي‌کرد. ساختن ارتشي سرکوب‌گر براي برقراري امنيت مورد نظر انگليسي‌ها بود، تا آن‌ها بتوانند با امنيت خاطر، کالاهاي مصرفي خود را در سراسر ايران، به فروش برسانند و در مقابل آن موادخام صنايع انگلستان را تامين نمايند، اين روي‌کرد پيش‌رفت و ترقي محسوب نمي‌شود.

      رضاشاه نه تنها در مورد تغيير شيوه توليد فئودالي هيچ اقدامي نکرد، بل‌که خود به يک فئودال بزرگ تبديل شد به طوري که مساحت؛ زمين‌هاي کشاورزي غصب شده توسط او برابر، يک و نيم ميليون هکتار بوده است. بنابراين او در دفاع از مالکيت فئودالي گام بر داشت نه بر ضد آن. و اين را همه‌ي فئودال‌هاي سراسر ايران را خوش آمد. در نتيجه‌ تمام ارگان‌هاي حکومتي در اختيار فئودال‌ها قرار گرفت تا از منافع خود دفاع کنند. يعني فئودال‌ها و زمين‌داران بزرگ، در هر ايالتي که مالک ده‌ها روستا بودند، نه تنها قدرت‌مند شدند، بل‌که توانستند نماينده‌گان خود را در تمام ادوار مجلس، به مجلس يا طويله، به قول خود رضاشاه، به‌فرستند تا از منافع آن‌ها‌ دفاع کنند. در عصر پهلوي تا قبل از رفرم ارضي محمدرضاشاه، حق راي مختص به طبقات اجتماعي داراي مالکيت زمين و باغ و مغازه بود.

      در واقع در سال‌هاي سي ميلادي سده‌ي بيستم، خانواده‌ي رضاشاه يکي از بزرگ‌ترين زمين‌داران ايران بودند و شايد يک ششم زمين‌هاي حاصل‌خيز ايران را مالک بودند. صرف‌نظر از اين کار، اقدامات رضاشاه در اصلاح امور کشاورزي ناچيز و يا عملا” هيچ بوده است. چون او نمي‌خواست شيوه توليد فئودالي را تغيير دهد، در نتيجه توليدات کشاورزي وسطح زنده‌گي روستاييان بدون تغيير باقي مانده بود. هيچ بازار «ملي» براي کالاهاي مصرفي يا صنعتي ايجاد نشده بود و بدين‌سان صنعتي‌شدن کشور نه تنها به عقب افتاد، بل‌که هيچ قدمي هم به جلو برداشته نشد. مونتاژ کردن پيکان در دهه‌ي چهل خورشيدي سده‌ي گذشته، توسط محمدرضاشاه در تهران، تجدد محسوب نمي‌شود.

      در جامعه‌يي که پايه‌ي اقتصادي‌اش بر  صنعت استوار باشد، مي‌شود انتظار داشت که روبناي سياسي، اجتماعي و فرهنگي اين نوع اقتصاد هم در جامعه‌ رشد و گسترش يابد. شما نمي‌توانيد بر پايه‌ي اقتصاد فئودالي، سياست و فرهنگ متکي بر علم روز را در جامعه‌ي برقرار کنيد چون به هر تني، لباس مخصوص آن تن را مي‌توان پوشاند.

      بنابراين در عصر پهلوي‌ها، چيزي به اسم تجدد وجود ندارد. پدر و پسر هر دو خرافاتي بودند. آيا مي‌توان از شخص خرافاتي، انتظار تجدد و علم روز را داشت؟ 

      احمد سيف به اين پرسش پاسخ مي‌دهد که آيا محمدرضاشاه متجدد بود؟ زماني که متجدد بودن محمدرضاشاه زير سوال مي‌رود، مي‌توان پذيرفت رضاشاه هيچ‌گاه از پسرش محمدرضاشاه مترقي‌تر نبوده است. او مي‌نويسد:

      «قبل از هر چيز، بايد روشن كنيم كه منظور ما از تجددطلبي چيست؟ وقتي از تجدد صحبت مي‌كنيم، تجدد در سياست معني دارد. هر چيزي را نمي‌توان دل‌خواهانه تجدد معرفي كرد. از ظواهر كه بگذريم، چه چيز آن حكومت متجدد و مدرن بود كه سرعت تحولات‌اش كم و زياد باشد؟ سؤالي كه بايد به آن پاسخ داد اين است كه در اصول و مباني حكومت، چه تفاوتي بين حكومت ايران در زمان شاه و در زمان شاه‌عباس صفوي وجود داشت؟ زمان شاه‌عباس، هر تصميمي كه شاه مي‌گرفت اجرا مي‌شد. در زمان محمدرضا پهلوي هم همين‌طور بود. آن زمان انتخابات نداشتيم. زمان محمدرضا پهلوي هم _ مثل سال‌هاي پس از او _ انتخابات ما بي‌معني بود. مطبوعات هم به همين منوال. هر وقت شاه يا نخست‌وزير يا هر صاحب قدرت ديگري هوس مي‌كرد روزنامه را به‌بندد، آن را مي‌بست. هر كس را که مي‌خواست، بگيرند، دستور مي‌داد بگيرند. حبس كنند، شكنجه كنند و حتا به قتل برسانند. حزب و فعاليت سياسي هم تعطيل بود. دانشگاه داشتيم كه البته به زمان شاه‌عباس نبود، ولي آيا امكان تحقيق و پژوهش و يا امكان به آزادي سخن گفتن و حتا درس [تدريس] گفتن هم بود؟ البته اگر منظور از تجدد ظواهر قضايا باشد، مقوله‌ي ديگري است. البته عده‌يي هستند كه با مبالغه درباره‌ي دست‌آوردها، از اقتصاد ايران كه قرار بود مثل اقتصاد ژاپن بشود سخن مي‌گويند. تقدّس گذشته صفت مشخصه‌ي تفكر و ديدگاهي است كه گرفتار بحران شده و به آينده‌ي خود اميدي ندارد و به همين خاطر، به جاي اين‌كه براي بهبود وضعيت كنوني خود كه دل‌پسند نيست دست به حركت بزند سر خود را با تقدّس گذشته كه اتفاقا” آش دهن‌سوزي هم نبود، شيره مي‌مالد.»

      احمد سيف ادامه مي‌دهد:

      «البته اين درست است كه تعدادي كارخانه‌ي مونتاژ درست شد ولي به نظر من خيلي از پژوهش‌گران رونق بازار نفت را با رونق اقتصاد ايران اشتباه گرفته‌اند. مثلا” شما سال ۱۳۵۶ را در نظر بگيريد ما در آن سال حدود ۱۴ ميليارد دلار واردات داشتيم و ۵۰۰ ميليون دلار هم صادرات غيرنفتي. در كنارش از جان آدم تا شيرمرغ را وارد مي‌كرديم. يعني در بخش بدون نفت اقتصاد، شما با ۱۳.۵ ميليارد دلار كسري روبرو بودند كه به زمان خودش كم نبود. الان هم، كه همان سياست و نگرش اقتصادي حاكم است، همان شکاف اساسي بين توليد و مصرف در اقتصاد ايران هم چنان وجود دارد ولي با اغتشاشاتي که در حوزه‌ي سياست خارجي و دسترسي ايران به دلارهاي نفتي پيش آمده، به صورت کنوني‌اش دگرسان شده است.

      از اين وجه قضيه كه بگذريم، بخش عمده‌ي بودجه‌ي دولت هم يا صرف خريد اسلحه مي‌شد يا به خرج ساواك و ديگر ارگان‌هاي سركوب مي‌رسيد. اين كه اسم‌اش رونق اقتصادي نيست. پيش از اين كه سلطنت‌طلبان ‌گرامي «تغذيه‌ي رايگان» و ديگر برنامه‌ها را به رخ بكشند يادآوري كنم كه در آخرين بودجه‌يي كه از سوي آقاي جمشيد آموزگار به مجلس ارايه شد، بودجه‌ي وزارت جنگ به‌تنهايي نزديك به دو برابر بودجه‌ي وزارت آموزش و پرورش، وزارت فرهنگ و هنر، وزارت بهداري، وزرات كشاورزي و عمران روستايي، دانش‌گاه‌هاي ايران، سازمان تربيت بدني بود. به رقم و عدد، بودجه‌ي وزرات جنگ ۷۰۰ ميليارد ريال بود (يعني به دلار آن موقع ۱۰ ميليارد دلار) و مجموع بودجه‌ي اين وزارت‌خانه‌هاي ياد شده هم ۳۵۴.۶ ميليارد ريال، يا اندكي بيش از ۵ ميليارد دلار.   بودجه‌ي شهرباني، ژاندارمري و ساواك را هم اضافه كنيد تا رقم واقعي به دست آيد. از سوي ديگر، وقتي كسري تراز اقتصاد غيرنفتي ما را در نظر مي‌گيريد، مشاهده مي‌كنيد كه اندكي كم‌تر از كل بودجه‌ي دولت، هزينه‌هاي خريد ايران از بقيه‌ي دنياست كه به ازاي اين همه هزينه _ به‌غير از تعدادي مشاغل دلالي و واسطه‌گي، شغلي در ايران ايجاد نمي‌شود.

      همان‌طور كه گفتم، با نظريات بعضي از پژوهش‌گراني كه اين مسئله را پيش كشيده‌اند تا حدودي آشنا هستم كه «تجدد» در زمان شاه شتاب گرفت ولي، همين پژوهش‌گران ‌گرامي توضيح نمي‌دهند كه اين تجدد در كدام حوزه و در چه عرصه‌يي اتفاق افتاد؟ آيا در سياست بود يا در فرهنگ يا در عرصه‌ي اقتصاد؟ در جامعه‌يي كه افراد حق و حقوق فردي ندارند و آزاد نيستند، البته كه نمي‌توان از تجدد سخن گفت.

      آيا به‌واقع به همين زودي فراموش كرده‌ايم كه شاه در مصاحبه‌يي گفته بود كه احزاب خودساخته‌اش پي‌كارشان بروند. كه خوب رفتند. آن‌گونه كه الان روشن شده است ظاهرا” حتا نخست‌وزيرش هم خبر نداشت كه او تصميم دارد دست به چنين كاري بزند. آيا اين تجدد است؟ آيا روزنامه‌ها و مجلات را فله‌يي با يك اشاره آقاي هويدا نه‌بستند؟ در چنين مجموعه‌يي از تجدد سخن گفتن به نظرم اندكي خنده‌دار است.

      به اين ترتيب، ما بايد تعريف‌مان را از تجدد مشخص بكنيم و بعد ببينيم كه وضع ما به چه صورتي در مي‌آيد؟ به‌واقع به زمان شاه سابق، اگر بخواهيم به تعاريف پذيرفته شده پاي‌بند باشيم، آيا مي‌توانيم از تجدد سخن بگوييم تا برسر سرعت‌اش بگومگو كنيم! اگر تعريف عباس ميلاني را در كتاب «تجدد و تجدد ستيزي در ايران» به‌پذيريم- كه من مي‌پذيرم ولي فكر نمي‌كنم الان خودش آن را به‌پذيرد- مبناي تجدد فردگرايي و احترام به حقوق فردي است. حالا شما بياييد همين تعريف مختصر و مفيد را به زمان شاه به‌كار بگيريد. از ادعاي پروفسور‌ هاليدي و شوكراس و ديگران چه باقي مي‌ماند!

      البته به اشاره بگويم و بگذرم كه براساس اين ديدگاه، انتقاد از شاه اين مي‌شود كه او با سرعتي بيش از كشش جامعه كوشيد جامعه را «متجدد» كند و من اما همان طور كه پيش‌تر گفتم بر اين اعتقادم كه علت اصلي سقوط حكومت‌اش اين بود كه شاه براي متجدد كردن واقعي جامعه نكوشيد و به‌عوض همه‌ي راه‌ها را بست و اندكي زيادي كوشيد به همان شيوه‌ي شاه‌عباس بر اين مملكت حكم براند. و در سال‌هاي پاياني سده‌ي بيستم چنين چيزي امكان نداشت. به‌خصوص در سال‌هاي پاياني حكومت‌اش، آن‌چه در ايران اتفاق مي‌افتاد نه فرد‌گرايي و احترام به حق و حقوق فردي، بل‌كه دقيقا” نوعي هم‌شكل ‌شدن عاميانه بود. يعني همان تنوع نه چندان جدي مطبوعاتي را برنتابيدند. يا همه‌گان بايد مستقل از ديدگاه خويش عضو تنها حزب فراگير بشوند و يا همان‌طور كه خود شاه گفته بود پاسپورت‌شان را بگيرند و از ايران بروند. وجه ديگر اين هم‌شكل شدن ما اين بود كه يك بقال را به همان ‌ساده‌گي مي‌گرفتند كه يك وزير را. به عبارتي، تنها وجه هم‌شكل شدن ما، بي‌حقي عمومي ما بود. يعني در اين كه هيچ حقي نداشته‌ايم همه‌گان _ به‌غير ازشاه و نزديكان‌اش _ با هم برابر شده بوديم. اگرچه دوستان از شتاب «تجدد»خواهي حرف مي‌زنند ولي به گمان من، اين بازگشتي بود به زمان شاه‌عباس صفوي ولي در نيمه‌ي دوم سده‌ي بيستم.»( https://wp.me/p2GDHh-6Qt)

      همان‌طور که قبلا” در نقد ديالکتيکي چپ ايران به طور مشروح و ريشه‌يي اشاره کرديم که «بورژازي ملي و مترقي» و يا «دولت‌هاي ملي و مستقل و مترقي» و يا «انقلاب‌هاي آزادي‌بخش ملي» از منظر جامعه‌ شناختي ديالکتيکي دوران‌اش بيش از ۱۱۰ سال است که سپري شده است. بنابراين نه تنها رضاشاه، بل‌که سرمايه‌دارهاي ايراني نمي‌توانستند بورژوازي ملي که جهتي صنعتي داشته باشد، را در ايران پايه ريزي نمايند. آوتيس ميکائيليان (آ- سلطان‌زاده) نخستين دبيرکل حزب کمونيست ايران، در زماني که رضاخان به قدرت تکيه زده بود، چنين نوشت:

      «ايران به خاطر فقدان سرمايه‌‌هاي بزرگ انباشت شده، نخواهد توانست با اتکاء به نيروي خود صنايع بزرگ سرمايه‌داري را به وجود آورد. به علاوه، عدم وجود شرايط مناسب انکشاف سرمايه‌داري، باعث مي‌گردد که سرمايه‌‌هاي بزرگ انباشت شده در دست بورژوازي تجاري و رباخوار به جاي به کار رفتن- چنان که قبلا” ديديم _ در صنعت، و به وجود آوردن کارخانجات و تاسيسات جديد متوجه کشاورزي شده و با استفاده از تمامي ‌شيوه‌‌هاي استثمار عقب‌مانده، از نو وبال گردن دهقان ‌مي‌شود.» (آ.سلطانزاده، انکشاف اقتصادي ايران و امپرياليسم انگلستان؛ ترجمه؛ ف.کوشا؛ ص۲۰۲-۲۰۳)

      سلطان‌زاده ادامه مي‌دهد: «بنابراين، انباشت سرمايه‌يي که در کشاورزي به وقوع مي‌پيوندد، انباشت سرمايه ربايي و يا درست‌تر بگوييم انباشت سرمايه تجاري- ربايي است. حال اين پرسش پيش مي‌آيد که آيا در اوضاع ايران، سرمايه ربايي مي‌تواند نقش مترقي و انقلابي را- که در تمام کشورهاي غربي داشته است- ايفاء کند؟ ما معتقديم که نه. مارکس در اين باره چنين توضيح مي‌دهد. او مي‌نويسد:

      «در تمام شيوه‌‌هاي توليدي ما قبل سرمايه‌داري، نقش انقلابي رباخوار، فقط در حدودي است که او اشکال مالکيت را مضمحل و از بين مي‌برد. اشکالي که نظام سياسي کشور بر پايه و باز توليد دائمي ‌و بدون تغيير شکل آن قرار دارد. در اشکال توليد آسيايي، رباخواري مي‌تواند تا مدت مديدي ادامه يابد و هيچ چيزي جز رکود اقتصادي و فساد سياسي را باعث نگردد. در آن زمان و مکان که شرايط ديگر شيوه توليد سرمايه‌داري موجودند، رباخوار يکي از عناصري است که شيوه توليد سرمايه‌داري را با ورشکست ساختن فئودال‌‌ها و توليدکننده‌گان کوچک از يک طرف، و متمرکز ساختن وسايل کار و تبديل آن به سرمايه، از طرف ديگر- به وجود مي‌آورد.»

      بنابراين، سخن گفتن از نقش مترقي زمين‌داري تجاري در يک کشور نمونه مشرق- مانند ايران- به شکلي که بعضي از «متخصصين» شرق شناسي مطرح مي‌کنند، حداقل، اشتباه است. روش‌‌هاي عمل‌کرد سرمايه ربايي در ايران، تقريبا” همان است که در رم و يونان قديم وجود داشت، جايي که انتقال مالکيت زمين به رباخواران پديده‌يي عادي بود.» (آ.سلطانزاده، انکشاف اقتصادي ايران و امپرياليسم انگلستان؛ ترجمه؛ ف.کوشا؛ ص۵۰-۴۹)

      سلطان‌زاده سپس اضافه مي‌کند که در روسيه استاليني به مدح و ستايش رضاشاه پرداخته و او را نماينده «بورژوازي ملي و مترقي» مي‌دانستند:

      «آن‌چه تعجب‌آور است، اين است که در اتحاد شوروي مدح و ثناي اين «قهرمان ملي» [يعني رضاشاه] را بگويند. در حالي که، اين «قهرمان» تقريبا” در بست در دست ارتجاع است.» (آ.سلطانزاده، انکشاف اقتصادي ايران و امپرياليسم انگلستان؛ ترجمه؛ ف.کوشا؛ ص۵۴)

      مارکس و انگلس در مانيفست حزب کمونيست، به‌طور خيلي خلاصه، تمام ويژه‌گي‌هاي شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري را بيان داشته‌اند که در آن به عنوان يک پيکره‌ي واحد در سرتاسر جهان، استثمار پنهان و عريان نيروي کار جهان را، با ترکيبي از انواع رذالت‌هاي اجتماعي، دارد به پيش مي‌برد. بنابراين نابودي شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري و جاي‌گزيني آن با شيوه‌ي توليد بالاتر، تنها آلترناتيويي است که از سال ۱۹۱۴ تاکنون، به اشکال مختلف حقانيت خود را به اثبات رسانده است، نه هر آلترناتيو بورژوايي که استالينيسم و مائويسم مبتکر و مبلغ آن بوده و هستند.

      اما رضاشاه از آن‌جا که به قولي، مامور بود و معذور، نه تنها هيچ اجازه‌يي از خود نداشت که در مورد تغيير شيوه توليد از فئودالي به سرمايه‌داري اقدامي نمايد، بل‌که در ذات و طبيعت او چنين چيزي هم وجود نداشت.

      بنابراين زماني تجدد قابل قبول و پذيرش است، که شيوه توليد جامعه‌يي را دگرگون کرده باشند. اهداف عمراني رضاشاه و محمدرضاشاه نه در جهت رفاه طبقات اجتماعي ايران، بل‌که در جهت رفاه طبقه حاکمه مخصوصا” دربار شاهنشاهي بود. ساختن راه شوسه و راه‌آهن و تامين امنيت راه‌ها در جهت تامين و تضمين سالم براي توليد کالاهاي ساخت «وطن» نبود، بل‌که براي عبور آسان کالاهاي وارداتي کشورهاي غربي و آمريکا بود.

      در جنگ جهاني دوم کاروان‌هاي کشتي که متفقين از راه اقيانوس منجمد شمالي به روسيه مي‌فرستادند، چنان زير فشار آلماني‌ها قرار گرفت که مي‌بايست راه ديگري براي حمل مواد جنگي و کالا براي روسيه يافته شود. چه راهي مي‌توانست به‌تر از ايران و راه‌آهن سراسري نوبنيادي که رضاشاه با فرمان انگليسي‌ها و پول ماليات دهنده‌گان ايراني، ساخته بود، باشد. 

      و اما در مورد جمهوري خواهي رضاخان. او به خوبي مي‌دانست که چه‌گونه‌ با رفتاري ظاهري و دغل‌بازانه، خود را در معرض نمايش طبقات اجتماعي مختلف ايران قرار دهد.

      به دستور رضاخان در مجله‌ي ايرانشهر ۱۳ بهمن ۱۳۰۳/ ۲ فوريه ۱۹۲۵، سرمقاله‌يي منتشر مي‌گردد که در آن خواستار جمهوري و «نابودي سلطنت و استبداد روحاني به خاطر هدايت توده‌ها به يک انقلاب اجتماعي … مي‌توانيم توجه‌مان را به قدرت ارتجاعي‌تر روحانيت مزاحم و بي‌ثمر معطوف سازيم» مي‌شود. بلافاصله بعد از انتشار اين سرمقاله «مدرس اعلام کرد که حمله به پادشاهي حمله به شريعت مقدس است. … معترضان به طرف مجلس رفته و شعار سر مي‌دادند: «ما دين نبي خواهيم، جمهوري نمي‌خواهيم، ما مردم قرآنيم، جمهوري نمي‌خواهيم» و چند ده نفري هم از کارکنان دولت که پول دريافت کرده بودند در طرف ديگر مجلس به طرف‌داري از جمهوري شعار مي‌دادند. در نتيجه حيله رضاشاه گرفت و او «براي زيارت حرم مطهر حضرت معصومه به قم رفت» سپس گفت: «انديشه‌ي جمهوري‌خواهي موجد آشوب اجتماعي است. … نهاد پادشاهي مشروطه به‌ترين مانع در برابر بلشويسم بود.» و در بقيه نقاط ايران هم دست‌نشانده‌هايش خواستار جانشيني رضاخان با احمد شاه شدند. (آبراهاميان: ايران بين دو انقلاب: ۱۶۷-۱۶۶)

مراسم تحليف رضاخان در حضور روحانيون

ادامه دارد

 توضیحات:

  1. سلطنت‌طلبان امروزه (۲۰۲۳)، بيان مي‌دارند که مردم ايران در زمان محمدرضاشاه از سر سيري و خوشي «خوشي زده بود زير دل‌تون؟» «فتنه» ۱۳۵۷ راه انداختند.» اين گفته‌ها ذره‌يي پايه‌ي واقعي ندارند و در نتيجه ارزش تاريخي هم ندارند. در سال ۱۳۵۳ داريوش مهرجويي فيلم «دايره‌ي مينا» را بر اساس داستان آشغال‌دوني اثر غلامحسين ساعدي ساخت، که حاوي سکانس‌هاي متعدد با حضور مطرودينِ جنوب تهران بود. _گرچه در جنوب و حاشيه‌ي تهران، هم‌اکنون، کماکان در بر همان پاشنه مي‌چرخد _ اما سَرک کشيدن گاه و بي‌گاه به تاريخِ نه چندان طولاني تهيدستان_شهري ايران نشان خواهد داد که هيچ انقلابي برخلاف ادعاهاي رذيلانه‌ي جاعلانِ تاريخ و کاتبانِ دربار و شارلاتان‌هاي سياسي پهلوي از روي شکم‌سيري رخ نمي‌دهد. و البته که هر انقلابي اگر به بنيان‌کني تمام مناسبات ناعادلانه ني‌انجامد، فرودست، فرودست خواهد ماند و فرادست با گريمي تازه بر تخت قدرت مي‌نشيند. به قول احمد شاملو «ابتذالي را با ابتذال ديگر» تعويض کردن است.

تاريخ معاصر ايران (۱۶)

(از اواخر سلسله قاجار تا سال ۱۳۵۷)

نوشته و گردآوري: سهراب.ن

حزب کمونيست ايران و رضاشاه

      تاريخ حزب کمونيست ايران را به طور کامل و مشروح در نقد سه جلدي به حزب توده مورد بررسي قرار گرفته است. بنابراين در اين‌جا لزومي به تکرار آن مطالب در اين‌جا نيست. علاقه‌مندان به تاريخ حزب کمونيست ايران مي‌توانند به آن مراجعه نمايند.

      حزب کمونيست ايران به دست دستگاه‌هاي سرکوب‌گر دو ديکتاتور ايران (رضاشاه) و شوروي (استالين) نابود گشت.(۱) بسياري از کادرهاي ورزيده آن حزب که در مدرسه «کوتو» آموزش ديده بودند، تيرباران و يا به سيبري تعبيد شدند و بعد از مرگ استالين از تعبيد آزاد شدند:

      «فرنگيس نيک‌بين همسر دبيرکل حزب کمونيست ايران پس از آزادي از اردوگاه به باکو بازگشت و توانست نامه‌ي تبرئه‌ي شوهرش را دريافت نمايد … او هميشه به خودش لعنت مي‌فرستاد و مي‌گفت باعث اعدام شوهرم من شدم. پرسيدم چرا؟ بانو نيک‌بين گفت: پس از بازداشت همسرم من به «بريا» که در آن هنگام به رياست ک.گ.ب رسيده بود، نامه نوشتم و درخواست نمودم که مرا به پذيرد و فکر مي‌کردم با آشنايي که با من و نيک‌بين داشت و بارها در باکو و تفليس به ديدار يک‌ديگر رفته بوديم، مي‌تواند به آزاد شدن شوهرم کمک نمايد. يک سال بعد از مسکو نامه‌يي دريافت نمودم که طي آن به من وعده ملاقات با «بريا» تعيين شده بود. من در روز و ساعت تعيين شده به دفتر وي مراجعه کردم. … با خود فکر مي‌کردم او به خاطر نان و نمکي که با هم خورده بوديم مرا دوستانه خواهد پذيرفت اما چنين نشد و او خودش را به ناآشنايي زد و به ورق زدن پرونده‌يي گفت: اين پرونده اون ايراني خائني است که بازداشت شده است. شما ايراني‌ها يادتان رفته که پادشاه‌تان آغامحمدخان قاجار چه‌قدر از گرجي‌ها را هنگام اشغال گرجستان کشت … از شما ايراني‌ها کمونيست در نمي‌آيد … به وي گفتم آغا محمدخان قاجار چه ارتباطي با شوهرم که بيرکل کميته مرکزي حزب کمونيست ايران است، دارد … و من مطمئنم که شوهرم بي‌گناه است … او با خشونت پرونده را بست و گفت: من ديگر بيش‌تر از اين وقت ندارم … خواهم گفت به پرونده شوهرت رسيده‌گي نمايند و نتيجه‌ را به شما خبر خواهيم داد … پس از گذشت يک سال يعني در سال ۱۹۴۰ پيرو نامه‌يي به من اطلاع دادند که شوهرم را اعدام کرده‌اند. … و هميشه [فرنگيس نيک‌بين] تکرار مي‌کرد که اگر من به ديدار «بريا»، اين خائني که به نام عامل امپرياليسم اعدام شد، نمي‌رفتم شايد شوهرم زنده‌ از اردوگاه بر مي‌گشت … با آغاز جنگ جهاني دوم در سپتامبر ۱۹۳۹ استالين دستور مي‌دهد که هزينه‌ي زندان‌ها و اردوگاه‌هاي کار اجباري پايين آورده شود. يکي از راه‌هايي که «بريا» برگزيده بود، رسيده‌گي مجدد به پرونده‌ها و اعدام زندانيان سرشناس بود. در اين کشت و کشتار دو حزب کمونيست ايران و لهستان همه‌ي رهبران‌شان را از دست مي‌دهند.»( بهزاد کاظمي؛ ملي‌گرايي و افسانه دموکراسي؛ ص۹۹-۱۰۰)

      نخستين حزب کمونيست ايران (۲) به رهبري آوتيس سلطانزاده تحت تاثير انقلاب اکتبر شکل گرفت و عضو انترناسيونال سوم (کمينترن) شد. پس از شکست موج انقلاب جهاني ۱۹۲۳ – ۱۹۱۷ که دنيا را تکان داد، استالينيسم بر ويرانه‎هاي انقلاب اکتبر خود را تحکيم بخشيد و شروع به قتل‎عام پيش‌قراولان پرولتارياي جهاني کرد. 

      به سبب رابطه‌ي فيزيکي‌يي که حزب کمونيست ايران با حزب کمونيست شوروي داشت، کمونيست‌هاي ايراني جزو نخستين دسته از کساني بودند که توسط ماشين سرکوب استالين جان باختند، يکي از آن‌ها تئوريسين جنبش کمونيستي ايران، آوتيس سلطانزاده بود، که در سال ۱۹۳۸ به قتل رسيد. و دومين حزب، حزب کمونيست لهستان بود که اعضاي آن نيز قتل‌عام شدند. 

      بعد از سرکوبي کامل حزب کمونيست ايران، توسط استالين و رضاخان، پايه‌هاي نظري و تئوريکي مارکسي، توسط استالين، به بايگاني استاليني سپرده شد و جاي آن را در مهر ۱۳۲۰، رفرميسم سرتاسر فاسد حزب توده گرفت.

      به سبب تسلط بلامنازع فرهنگ استاليني از طريق حزب توده، و غايب بودن تئوري‌هاي مارکسي در فضاي سياسي اجتماعي ايران؛ رفتار، کردار، اخلاقيات و پرنسيپ‎هاي فضاي سياسي اجتماعي ايران، انعکاسي از «چپ» استالينيست و مائويست شد، که جنبش‌هاي اجتماعي با گرايش «چپ» هنوز نتوانسته‌اند به طور کامل، از قيد و بند آن رهايي يابند.

      تحت تاثير فرهنگ استاليني حزب کمونيست ايران براي کوتاه مدتي، از رضاشاه به عنوان نماينده بورژوازي ملي در ايران، حمايت مي‌كند، که در کنگره دوم حزب در سال ۱۳۰۶/۱۹۲۷، به اشتباه خود پي مي‌برد و آن را اصلاح مي‌کند.

      اما طبق تزهاي لنين و «رُي» در کنگره دوم کمينترن، حتا اگر ايران يک کشور کاملا” عقب‌افتاده و رضاخان هم نماينده بورژوازي ملي و نماينده‌ي يک حرکت ناسيوناليستي انقلابي بر عليه امپرياليسم مي‌بود، اين حمايت نمي‌بايست يک حمايت بدون قيد و شرط مي‌بود. در چنين شرايطي حزب کمونيست ايران بايستي تضمين به رسميت شناختن آزادي بي‌قيد و شرط و فعاليت سياسي اجتماعي براي کمونيست‌ها در هر زمان و مکاني را از رضاخان مي‌گرفت. در آن صورت ضمن پشتيباني و هم‌زمان افشاگري وضع موجود، تکيه‌گاه خود را در ايران، جنبش کارگران و دهقانان بي‌زمين و فقير قرار مي‌داد. 

      همان زماني که حزب‌کمونيست‌ايران، از رضاخان حمايت مي‌كند، در کمينترن نظرات مخالف و موافق هم وجود داشته است. از جمله، در نشريه کمينترن، هم مقالاتي در تجليل از رضاخان، به عنوان نماينده‌ي بورژوازي ملي و جرياني ضدامپرياليستي، و هم مقالاتي که او را عامل انگليس دانسته است چاپ مي‌شود. اما با توجه به شرايط اقتصادي اجتماعي دوران قاجاريه و پهلوي اول و عدم وجود طبقه‌ي کارگر‌ وسيع و سراسري، طبيعي به نظر مي‌رسد که حزبي مثل حزب کمونيست ايران که يک حزب نوزاد و جوان بوده و تجربه کافي نداشته و نمي‌توانسته است، خط رفرميستي راست حيدرعمواوغلي با پشتوانه‌ي خط استاليني را به نفع يک سياست انقلابي کنار بگذارد، خيلي سريع دچار اين انحراف مي‌شود، و دومين خطاي خود را پس از برخورد با جنبش جنگل، اين‌بار در برخورد با رضاخان مرتکب مي‌شود. رضاخان هم به محض اين‌که به پيروزي مي‌رسد و ميخ قدرت خود را مي‌کوبد، نخستين‌کارش، قلع‌ و قمع حزب کمونيست ايران است. اگر حزب کمونيست ايران از همان ابتدا با رضاخان مخالفت مي‌کرد، اگر از همان ابتدا چشم به اتحاد با بورژوازي ملي نمي‌دوخت و موضع‌گيري‌هاي درستي مي‌کرد، نفوذ او چند برابر مي‌شد و در موقعيت رهبري اپوزيسيون رضاخان قرار مي‌گرفت. در چنين شرايطي نه تنها سرکوب آن ممکن يا حداقل کار آساني نبود، بل‌که چه بسا در ادامه‌ي چنين روندي، در گيرودار يک بحران سياسي، امکان سرنگوني رضاشاه هم فراهم مي‌شد. گفته مي‌شود که سلطان‌زاده بعد از کودتاي سوم اسفند ۱۲۹۹/ ۲۲ فوريه ۱۹۲۱ رضاخان، براي او نقش مترقي به عنوان يک افسر معترض قائل بوده است اما پس از مدت کوتاهي به اين نتيجه مي‌رسد که رضاخان دست‌پرورده انگليس [کنگره دوم ح.ک.ا] است و اجراکننده‌ي طرح‌هاي ژنرال ديکسن [در واقع آيرون‌سايد] مستشار نظامي انگليس در خاورميانه، در ايران است. در آن زمان اوستروف معروف به ايراندوست و پاستوخوف معروف به ايرانسکي و روتشتاين معروف به ميرزا سفير شوروي در تهران، مدافع سرسخت رضاخان به نيابت از حزب کمونيست شوروي بودند و اوامر استالين را در ايران اجرا مي‌کردند. اما مخالفان آن‌ها؛ که رضاخان را وابسته و ارتجاعي مي‌دانستند سلطان‌زاده، لطيف‌زاده، جعفر پيشه‌وري و يوسف افتخاري بودند.

      به‌دنبال تشديد جو خفقان و سرکوب از طرف رضاخان قزاق، روزنامه حقيقت توقيف شد. نشريات علني حزب کمونيست توقيف و تعطيل شدند. حزب کمونيست ايران مرکز ثقل فعاليت‌هاي انتشاراتي خود را به خارج از کشور انتقال داد و روزنامه «پيکار» را از اوايل سال ۱۳۱۰/۱۹۳۱، به کوشش مرتضي علوي و تحت سرپرستي سلطان‌زاده در برلين انتشار داد. يورش نيروهاي قزاق به فرماندهي رضاخان انگليسي به اعضاي حزب کمونيست ايران آغاز شد به‌طوري که «دهگان» که براي شرکت در چهارمين کنگره جهاني انترناسيونال سوم که در پاييز ۱۳۰۱/۱۹۲۲، در مسکو برگزار شد، ايران را ترک کرده بود، هنگام بازگشت دست‌گير و زنداني شد. با آغاز سلطنت رضاخان، سرکوبي و خفقان تشديد شد. حزب کمونيست ايران و اتحاديه‌هاي کارگري از همه سو مورد يورش قرار گرفتند. مرتضا حجازي (۳) کارگر چاپ‌خانه که در سال ۱۳۰۶ /۱۹۲۸ در کنگره بين‌الملل کارگري شرکت کرده بود، در بازگشت به ايران در بندر انزلي دست‌گير و زنداني و در زير شکنجه جان باخت. با تصويب قانون سياه سال ۱۳۱۰/۱۹۳۱، ده‌ها تن از کمونيست‌ها و کارگران آگاه تيرباران و سر به نيست شدند، صدها تن ديگر تبعيد شدند و زندان‌هاي رضاشاه از کمونيست‌ها و کارگران آگاه و فعالان سنديکايي پر شد. اتحاديه‌هاي کارگري و حزب کمونيست ايران بعد از بيش از يک دهه فعاليت متلاشي شد. و شوروي استاليني براساس قرارداد ۱۹۲۱/۱۳۰۰، نه تنها از وظيفه‌ي انترناسيوناليستي کارگري سرپيچي کرد و نظاره‌گر قتل‌عام کمونيست‌هاي ايراني شد، بل‌که رضاخان قزاق را فردي ضد امپرياليست! قلمداد کرد و از مزدوران خودش مي‌خواست که از او پشتيباني نمايند.

      اما در اين‌جا لازم است به منظور روشن‌گري تاريخي، تذکري هم به آبراهاميان داده شود. او مي‌نويسد:

      «اراني، طي سال‌هاي بعدي اقامت در آلمان، آثار مارکس، انگلس، کائوتسکي و لنين را با دقت و اشتياق مطالعه کرد، به جنبش‌هاي چپ اروپايي بسيار علاقه‌مند شد و با روزنامه‌ي پيکار هم‌کاري کرد. وي در هنگام بازگشت به ايران، مارکسيستي آگاه و سوسياليستي معتقد بود، گرچه شايد عضو فرقه‌ي کمونيست نبود.»( يرواندآبراهاميان:ايران بين دو انقلاب:۱۹۵)

      برخلاف نظر آبراهاميان، دکتر تقي اراني، عضو حزب کمونيست ايران بود، اما او در شرايط ديکتاتوري رضاشاهي نمي‌توانست علنا” عضويت خود را در حزب کمونيست ايران اعلام دارد. جاسوس روسيه در ايران، يعني عبدالصمد کامبخش از طرف دستگاه اطلاعاتي امنيتي مسکو که زير نظر استالين کار مي‌کرد، کامبخش را مامور کرده بود، که بايد دکتر اراني با حزب کمونيست شوروي هم‌کاري داشته باشد، در غير اين صورت بايد نابود شود. نابودي دکتر تقي اراني ابتدا و به‌طور کامل کامبخش با ساختن کاتالوگ حزبي براي اراني و تحويل آن به شهرباني رضاشاه، انجام داد و زمينه قتل او را فراهم آورد. در حقيقت قاتل دکتر اراني در درجه اول استالين و کامبخش بودند و در درجه دوم، رضاشاه بود.

      در مورد عضويت تقي اراني در حزب کمونيست ايران بزرگ علوي مي‌نويسد که در تابستان ۱۳۱۴ دکتر اراني باز به فرنگ رفت. «اين دفعه وقتي که مراجعت کرد گفت که من ارتباط حزبي خود را برقرار کرده‌ام و بايد شما هم داخل شويد و از اين به بعد يک‌ديگر را کم‌تر بايد ببينيم، اشخاصي هستند که خواهند آمد و با ما مذاکره خواهند کرد.» و از قراري که خودش در بازجوي‌اش نوشته اسم ما را به کامبخش مي‌دهد. «بعد از چندي يک نفر که اسم‌اش را الموتي به من گفت، پيش من آمد و قرار شد که ما هر هفته يک‌ديگر را ببينيم. اين آدم مکرر پيش من آمد و ما چندي با هم يک کتاب فارسي (گمان مي‌کنم کار و مزد کارل مارکس) با هم خوانديم.» (علي دهباشي: ياد بزرگ علوي:ص۱۵۰)

      بنابراين پس از ده سال فعاليت سخت‌کوشانه و فداکارانه‌ي شبانه‌روزي، حزب کمونيست ايران بهدست رژيم رضاخان و موافقت استالين برچيده شد. «استالين به‌طور غيرمستقيم در قلع و قمع و از بين بردن حزب کمونيست ايران به رضاشاه کمک کرد.»( علي دهباشي: ياد بزرگ علوي:ص۱۷۴) تئوريسين‌هاي وابسته به جناح استالين (۴) [ايرانسکي، ايراندوست، ايوانف و …] حزب بلشويک، به منظور اجرايي نمودن اهداف ناسيوناليستي روسي خود، در مطبوعات شوروي آن زمان شروع به قلم‌فرسايي نمودند. آن‌ها عملا” هم‌راه با طبقه‌ي حاکمه‌ي ايران و دولت انگليس، حزب کمونيست ايران و شخص سلطان‌زاده را  متهم مي‌نمودند که حزب کمونيست ايران؛ «انقلاب سوسياليستي در ايران» و مبارزه با «اسلام» را در دستور کار خود قرار داده ‌است.

      در حالي که آن مطالب، از نوع بي‌شرمانه‌ترين دروغي بودند که دم و دستگاه امنيتي استالين ساخته و پرداخته کرد تا سلطان‌زاده و بقيه‌ي اعضاي حزب کمونيست ايران که بر استقلال حزب اصرار مي‌ورزيدند، از بين ببرند.  

      ايراندوست (اوسترف) حزب کمونيست ايران را اين‌گونه متهم مي‌کند:

      «فعالين حزب کمونيست ايران به برنامه‌يي که تعيين شده بود اکتفا نکردند. جناح چپ آنان با استناد به تئوريسين‌هايي که با نظام اقتصادي و اجتماعي ايران آشنايي نداشتند، شعار وحدت همه‌ي نيروهاي مبارز بر ضد امپرياليسم انگلستان را کنار گذاشتند، و خط مشي افروختن تضادهاي طبقاتي را به اجرا گذاردند. اين فعالين شعارهاي انقلاب شوروي روسيه را به‌طور مکانيکي در ايران مطرح کردند. آن‌ها تصميم گرفتند، بدون وقفه، در راه کمونيستي کردن و شورايي کردن گيلان گام نهند، و با تمام قوا تبليغات قاطعانه و تند کمونيستي و آژيتاسيون عليه مذهب را آغاز نمودند. اين تاکتيک، که در محيطي کاملا” ناآماده و مذهبي، و در شرايط محيط زنده‌گي پدر شاهي اجرا مي‌شد، و با شعار برداشتن چادر زنان و دعوت مردم (مردمي که نيمي از آنان از پيشه‌وران و صنعت‌گران و خرده تاجران تشکيل شده است) با خراب کردن بازار و ضرب و شتم بورژوازي هم‌راه بود، فقط مي‌توانست باعث نارضايتي شديد توده‌ها از کمونيست‌ها شود. شعار ملي‌کردن وسايل توليد، در حالي که صنايع بزرگ در ايران وجود نداشت، فقط به معناي مصادره ابزار کار پيشه‌ور و صنعت‌گر کوچک درک مي‌گرديد.»

      سلطان‌زاده در پاسخ اين بي‌شرمان تاريخ دست پرورده استالينيسم اين‌گونه به آن‌ها پاسخ مي‌دهد: «اين تهمت بزرگي به کمونيست‌هاي ايران است. تمامي آن‌چه در بالا آمد، دروغ است و فقط مدرکي در دست رضاشاه براي تبليغات عليه کمونيست‌هاي ايران است. ايراندوست يا شخص ديگري، حتا يک مدرک و يا يک مقاله در روزنامه و يا اعلاميه، به ما نشان بدهد که در آن کمونيست‌هاي ايران مردم را به‌برداشتن چادر زنان، ملي‌کردن وسايل توليد و خراب‌کردن بازار دعوت کرده باشند، يا حداقل چيزي شبيه به آن‌چه ايراندوست نوشته است مطرح کرده باشند. اما من، مصرانه تاکيد مي‌کنم، کسي که چنين چيزهايي مي‌نويسد، به طور عيني، مدافع امپرياليسم انگلستان است. او خواسته يا ناخواسته، همان تهمتي را مي‌زند که انگليسي‌ها، او همان چيزي را مي‌گويد که، به موقع خود، کُرزن وزير خارجه در مجلس انگلستان مي‌گفت: «بگذار کمونيست‌ها، کمونيسم را در گيلان اجرا کنند. اين به‌ترين وسيله است که ايرانيان از آن‌ها دور شوند.» اين‌که کمونيست‌هاي ايران خواسته‌اند چادر برداري کنند و يا اين‌که وسايل توليد پيشه‌وران را ملي کنند و يا مردم را به خراب‌کردن بازار دعوت کرده‌اند، شايعاتي بود که عمال انگلستان پخش مي‌کردند. همه‌ي اين تهمت‌ها، مانند تهمت از بين بردن ازدواج در روسيه، براي بي آبرو ساختن ايده کمونيسم به‌کار رفته است و ايراندوست با نوشته‌ي بي‌ربط خود به اين تهمت‌ها دامن مي‌زند.» (۵)

      همان‌طور که قبلا” نوشتيم، روسيه استاليني يار و ياور رضاشاه بود و به عنوان ضد انگليس از او تجليل مي‌کرد، اين در حالي بود که انگليسي‌ها او را به مقام سلطنت رساندند. به گفته جان فورن، در سال ۱۳۰۸/۱۹۲۹، دولت شوروي به سفارت خود در تهران دستور داد هر نوع تماس با کمونيست‌هاي ايراني را قطع کند و به مناسبات خوب خود با رژيم پهلوي پاي‌بند باشد. به‌دنبال آن حدود دو هزار ايراني مظنون به هواداري از حزب کمونيست ايران، دست‌گير شدند؛ بعضي تا سال ۱۳۲۰/۱۹۴۱، در زندان ماندند و بعضي هم به شوروي فرار کردند.( جان فورن، مقاومت شکننده؛ تاريخ تحولات اجتماعي ايران از صفويه تا سال‌هاي پس از انقلاب اسلامي، ترجمه احمد تدين، تهران، مؤسسه خدمات فرهنگي رسا، ۱۳۸۲، ص ۳۷۸.) و ما اضافه مي‌کنيم آن‌هايي که به شوروي فرار کردند، به وسيله‌ي استالين نابود شدند. 

ادامه دارد

 توضیحات:

  1. شمار قربانيان «سرکوب بزرگ» استاليني در آذربايجان بيش از هشتادهزار نفر است. در ژانويه ۱۹۳۹/۱۳۱۸، در ميان ۱۵۰۰ نفر زنداني، ۷۱۱ نفر تبعه ايران بودند. پس از مرگ استالين بازمانده‌گان سرکوب، آنان که زنده مانده بودند، اجازه يافتند از اردوگاه‌هاي کار سيبري به خانه برگردند. بسياري از آنان عمر باقي‌مانده را در سکوتي غم‌بار به سر آوردند و هيچ‌گاه امکان آن نيافتند تا بگويند بر آنان چه گذشته است. با توجه به آمار، بيش‌ترين عده بازداشت‌شده‌گان خارجي در «سرکوب بزرگ»، آلماني‌هاي روس با بيش از يک‌ميليون نفر هستند. عده ايراني‌ها در اين آمار هشت‌هزار نفر برآورد شده است.مؤلفان اين کتاب اسامي ۶۲۰ نفر از ايرانيان قرباني را از ميان اسناد بازيافته و در کتاب «فتادگان در گردباد» آورده‌اند. بيش‌ترين قربانيان افرادي معمولي، چون کارگر و دهقان بوده‌اند. اسد سيف https://p.dw.com/p/4kwsr

  1. در روزهاي ۲۳ تا ۲۵ ژوئن ۱۹۲۰/ ۲ تا ۴ تير ۱۲۹۹، نخستين کنگره‌ي حزب‌ کمونيست ايران به وسيله‌ي گرداننده‌گان حزب عدالت، تشکيل مي‌شود. حزب عدالت از اين تاريخ به بعد با نام حزب کمونيست ايران فعاليت نمود و برنامه و اساس‌نامه‌ي جديدي هم براي حزب کمونيست تنظيم گرديد. در کنگره نخست ۵۵ نماينده از تشکيلات شهرهاي ايران، قفقاز و آسياي‌ميانه شرکت داشتند، و در کميته‌ي مرکزي ۱۵ نفره، سلطان‌زاده به عنوان دبير اول کميته‌ي مرکزي انتخاب شد. در اين کنگره خط مشي زير به تصويب رسيد: ۱) رهاسازي کارگران و دهقانان از قيد بهره‌کشي از طريق برپايي «دموکراسي شورايي» که براي آن، حزب بايد سطح فرهنگ و خودفعالي را ارتقا بخشد؛ ۲) تشکيل يک ارتش سرخ با ويژه‌گي طبقاتي به عنوان ابزار اعمال ديکتاتوري پرولتاريا؛ ۳) حل مشکل حساس گوناگوني ملي و مذهبي ايران با استقرار يک اتحاديه‌ي فدرال؛ ۴) پرهيز از اهانت به باورهاي مذهبي توده‌ها با توجه به عقب‌مانده‌گي و جهل آن‌ها ۵) ايجاد يک نظام آموزشي رايگان در سراسر کشور ضمن آن‌که سرشت کل سيستم، از شيرخوارگاه و کودک‌ستان تا عالي‌ترين نهادهاي آموزشي و پژوهشي بايد ملهم از انديشه‌ي کمونيستي باشد؛ ۶)ملي‌‌کردن کليه‌ي کارخانه‌هاي عمده‌ي توليدي، منابع‌کاني، سدسازي و آب‌ياري و نظام بانکي، حمل و نقل عمومي؛ تشکيل يک شبکه‌ي حمل و نقل سراسري؛ ترويج نظام تعاوني صنعت‌گران و توليدکننده‌گان کوچک؛ برچيدن مالکين خصوصي زمين، انتقال زمين‌هاي وقفي به دهقانان توليدکننده؛ ۷) تهيه‌ي يک طرح کشوري براي خانه‌سازي، که اجراي آن بر عهده‌ي دولت مرکزي و شوراهاي محلي خواهد بود؛ سازماندهي وضعيت کار و بالا بردن سطح بهداشت عمومي از طريق تصويب قوانين پيش‌رفته. در مقابل اين خط مشي درست جناح مخالف حيدر عمواوغلي بود که در پي يک سياست ميانه‌رو و سازش‌کارانه تاکيد بر اين داشت که عناصر «مردد: در ايران بايستي درک مي‌کردند که «قدرت شوراها نه بورژوازي و نه زمين‌داران را تهديد نمي‌کند…از اين‌رو، تظاهرات عليه بورژوازي و يا زمين‌داران نبايد مجاز شمرده شود.» براي اين‌جناح فقط اين شعارها مي‌توانست عملي باشد: «سرنگون باد انگليسي‌يان! سرنگون باد حکومت شاه!»(خسروشاکري: ميلاد زخم: ۲۰۱-۲۰۲)

  1. «زن جوانت مريض شده، براي تو بي‌تابي مي‌کند. هرچه زودتر خودت را به تهران برسان.» اين تلگرافي بود که مامورين نظميه رضاخان براي «مرتضا حجازي» از رهبران «اتحاديه کارگران چاپ» با امضاي مادرش ارسال مي‌کنند. او فريب مي‌خورد و براي درمان همسرش باز مي‌گردد. او را به محض ورود به ايران در همان رشت دست‌گير و يک‌راست به شکنجه‌گاه‌هاي مخوف رضاخاني در تهران منتقل مي‌کنند. حجازي طي آخرين ديدار خود در زندان به «جعفر ارودبادي» مي‌گويد: «اطمينان دارم که من زنده از اين محبس بيرون نمي‌روم.‌ چند شب است از سينه‌ام خون مي‌آيد. اين‌طور سرنوشت من بود که در اول جواني، در تنگناي نظميه با اين فشار سختي که ملاحظه مي‌کنيد بميرم. سلام مرا به دوستان و هم‌رزمان برسان. مخصوصا” فلاني که حال مرا پرسيده سلام‌اش برسان. بگو بين ما ديگر ديداري نخواهد بود. من اميدي به زنده ماندن ندارم، به سراغم نياييد، بل‌که فراموشم کنيد. اميدوارم رفقاي من به هدف مقدس خود نائل آيند و قاتلين من به سزاي اعمال بي‌رحمانه خود برسند. ما غرض و نظري جز سعادت و رفاه زحمت‌کشان نداشتيم.»
  2. سلطان‌زاده در مورد تئوريسين‌هاي استاليني مي‌نويسد: «اما «متخصصين» ما در مسائل ايران- که علاوه بر اين، مدعي «مارکسيست» بودن نيز مي‌باشند- اين حيله‌ي ساده‌ي شاهنشاه آينده‌ي ايران را درک نکردند. راستي، چه‌گونه ممکن است، رضاشاهي را که خود انگليسي‌ها برگزيده‌اند، دفعتا” عليه دسائس آن‌ها به مبارزه برخيزد؟ گره مساله در اين است، که اکثريت اين «متخصصين» از مارکسيسم و از شناخت حقيقي اوضاع ايران به يک اندازه دور بودند. آخر، مگر اين نيست که مارکسيست بايد حقايق ‌عيني را در نظر بگيرد و نه «افسانه‌هاي» ماموران خود فروخته‌ي شاه را. اما، حقايق عيني به‌طور وضوح نشان مي‌داد که انگليسي‌ها رضاخان را بي‌محاسبه جلو ني‌انداخته‌اند.حقايق‌عيني نشان مي‌داد، که رضاخان درجهت منافع امپرياليست‌هاي انگليسي و بيش‌تر اوقات، به دستور مستقيم و با موافقت آنان عمل مي‌کرد. من در سال ۱۹۲۵، در نطق خود در جلسه‌ي جامعه‌ ايرانيان، جمهوري‌بازي دروغين رضاشاه و کوشش او را به خاطر گرفتن تاج و تخت «شاهنشاهي» خاطرنشان کرده‌ام. تاکيد کردم که تمام اين‌کارها با موافقت و مساعدت انگلستان انجام مي‌گيرد.» (آ.سلطان‌زاده:انکشاف اقتصادي:۵)

  1. آ.سلطان‌زاده:انکشاف اقتصادي:۱۲۶-۱۲۷؛ ويرستار: [اين راست است که در هيچ يک از مقالات تشريحي يا انتقاد‌ي‌يي که مخالفين جناح چپ حزب کمونيست ايران درباره‌ي جنبش جنگل منتشر کرده‌اند در تاييد اتهامات خود به کوچک‌ترين سندي احتمالي توسل نجسته‌اند، زيرا چنين امري ميسر نبوده است. اين نيز راست است که برخي تحريکات ضد مذهبي در گيلان صورت گرفت و به‌طوري که در کتاب يحيي دولت آبادي، «حيات يحيي»، و نيز بايگاني وزارت خارجه فرانسه آمده است اين تحريکات به دست عمال سردار مُحي انجام مي‌گرفت، و دست انگليسي‌ها و آلمان‌ها در آن ملاحظه مي‌شده است.] [ويراستار:خسرو شاکري]


Google Translate