تاريخ معاصر ايران (۱۳و١۴)

(از اواخر سلسله قاجار تا سال ۱۳۵۷)

آموزش و پرورش دوره رضاشاه

      در جامعه‌يي که خفقان و ديکتاتوري برقرار باشد و خبري از آزادي نشر کتاب و مطبوعات هم نباشد، و قفل‌زدن به دهان نويسنده‌گان، خبرنگاران، و به طورکلي تمام افراد جامعه‌يي که با طبقه حاکمه سرسازش ندارند، و کوچک‌ترين انتقاد، خط قرمز طبقه حاکم باشد، آموزش و پرورش علمي و آگهي‌دهنده، معنا و مفهوم خود را از دست مي‌دهد.

      سياست کلي نانوشته طبقات حاکمه در طول تاريخ ۱۲۰ سال گذشته، اين بوده است که آموزگاران و دبيران آموزش و پرورش را در مقاطع تحصيلي؛ ابتدايي، و دبيرستان، محروم از دستمزد واقعي و استقلال فکر و انديشه در هنگام تدريس، نمايند. نتيجه‌ي چنين سياستي درجا زدن آموزش و پرورش در منجلاب خود ساخته در طي تاريخ فوق بوده است. 

      آموزش و پرورش تافته جدابافته نيست، او جزيي از ارگانيسم طبقه حاکمه است و بايد و حتما” در خدمت طبقه حاکمه‌ باشد، و ايده‌ئولوژي آن طبقه را به نوآموزان انتقال دهد(۱)، در غير اين صورت از فعاليت آن‌ها جلوگيري مي‌شود.

      يکي از دلايل فرار مغزها، علاوه بر عامل اقتصادي که حرف نخست را مي‌زند، نبود حقوق شهروندي در جوامع ديکتاتوري است. در چارچوب شيوه‌ي توليد سرمايه‌داري و در يک جامعه‌ي کاملا” سکولار، لقمه ناني به دست آوردن، بسيار ارزش‌مندتر است از شکم گنده‌‌کردن در يک جامعه‌ي ديکتاتوري و استبداي.

      با وجود تبليغات گسترده سلطنت‌طلبان که کارهاي شاهان پهلوي را بسيار برجسته مي‌کنند که؛ رضاشاه آموزش و پرورش و دانش‌گاه را داير، و برقرار نمود و فکر نمي‌کنم کسي منکر اين عمل رضاشاه باشد، اما آمارها نشان مي‌دهند که در زمان بيرون راندن رضاشاه از ايران در سال ۱۳۲۰، فقط يک درصد جمعيت کشور به مدارس ابتدايي مي‌رفتند و آن يک درصد هم در مناطق شهري متمرکز بودند، در حالي که بيش از هشتاد درصد جمعيت آن زمان کشور در روستاها، زنده‌گي مي‌کردند، که در آن‌ها مدارس ابتدايي وجود خارجي نداشته است.

      مناطق روستايي توسط فئودال‌هاي طرف‌دار رضاشاه اداره مي‌شد. رضاشاه هيچ‌گونه برنامه‌يي براي دايرکردن مدارس ابتدايي در روستاها را نداشتند، تازه اگر هم برنامه‌يي مي‌داشتند، شامل فرزندان رعيت‌ها نمي‌شد، چون سبب «باز شدن چشم و گوش رعايا» مي‌شد و سبب ايجاد نيروي مقاومي در برابر فئودال‌ها مي‌شد و اين خوشايند هيچ فئودالي نبود.

      اما براي نشان دادن تاثير اعمال ديکتاتوري بر آموزش و پرورش و دانش‌گاه‌ها بايد گفت که در شهرها، مخصوصا” مراکز استان‌ها، نويسنده‌گان و شاعران و روزنامه‌نگاران با ديکتاتوري رضاشاه دست و پنجه نرم مي‌کردند. صادق هدايت که نويسنده‌ي زبردست و مسلط در ادبيات فارسي بود، نخستين کار خود را در سال ۱۳۰۸ نه در تهران، بل‌که در پاريس نوشت. به قول فريدون تنکابني تا هدايت زنده‌ بود هيچ ناشري کتاب‌هايش را چاپ نکرد. حتا آثار صادق هدايت را مي‌توان به دو دوره قبل و بعد از شهريور ۱۳۲۰، تقسيم کرد، زيرا که آثار تغييرات اجتماعي سياسي جامعه‌ بر آثار او مشهود است. او داستان‌ها و ساير آثار ادبي خود را با هزينه خود انتشار مي‌داد. اداره سانسور رضاشاه در سال ۱۳۱۴، صادق هدايت را مجبور کرد که تعهد کتبي بدهد که هيچ‌گونه اثري منتشر نکند. او فقط با فرار رضاشاه از ايران و در مقطع ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲، به علت ضعف قدرت مرکزي، که در جامعه، آزادي‌ نيمه دموکراتيکي برقرار بود، توانست آثار خود را منتشر کند.

      دخالت ديکتاتور رضاشاه در همه‌ي امورات زنده‌گي به رويه عادي تبديل شده بود. به عنوان نمونه، فرهنگستاني که در عصر رضاشاه فعال بود و کارش اين بود که واژه‌هاي جديد توليد کند، بايد حتما” تاييديه از رضاخان را مي‌گرفت.

      قتل ميرزاده عشقي شاعر سرشناس، به دستور رضاشاه نمونه ديگري از نابودي فرهنگ و آموزش جديد بود. و نيز قتل محمد فرخي يزدي، روزنامه‌نگار بسيار فعالي که در آگاه کردن عامه مردم نقش برجسته‌يي داشت بر کسي پوشيده نيست و او هم مانند دکتر تقي اراني به دستور مستقيم رضاشاه به قتل رسيد. ساموئل حيم نويسنده فرهنگ انگليسي‌ به فارسي حيم، نماينده يهودي‌ها، و خسرو شاهرخ نماينده زردشتي‌ها نيز جزء صدها جان‌باخته به دستور مستقيم رضاشاه بودند.

      جمال زاده و نيما يوشيج هم در عصر رضاشاه از نوشتن باز ماندند. رضاشاه با اين اعمال ننگين‌اش، در سال ۱۳۲۰، هيچ طبقه اجتماعي‌يي نه تنها از او حمايت نکرد، بل‌که همه‌ خوش‌حال بودند که او سرنگون شد، حتا ارتش.

      براي تاثير گذاري و اثبات هر عمل اجتماعي توسط طبقات حاکمه هر کشور، آمارها به وضوح سخن مي‌گويند:

      «تعداد فارغ‌التحصيلان مدرسه دارالفنون در ۱۳۰۱ فقط ۱۵ نفر بود. روي هم رفته وقتي رضاخان به قدرت رسيد، مدارس دولتي و خصوصي در سراسر کشور شمار شاگردان‌شان به زحمت به ۵۰ هزار نفر مي‌رسيد.» (رضاشاه و شکل‌گيري ايران نوين؛ استفاني کرونين؛ ترجمه مرتضا ثاقب‌فر/تهران۱۳۸۳/ ص۱۸۸)

      چه مدارس پسرانه و چه دخترانه، فقط در شهرها مي‌توانست داير شود، روستاها از هرگونه مدارس محروم بودند. «در کل ايران فقط ۳۵۰۰ دختر در سال ۱۲۸۹ توانسته بودند در تعداد اندکي مدرسه دخترانه ثبت نام کنند. … شمار مدارس دخترانه در ۱۳۰۲ به ۱۴ يا ۱۵ باب رسيد. سه سال بعد شمار اين مدارس به ۲۰۳ افزايش يافت. … در سال ۱۳۰۹ از ۱۵۰ هزار دانش‌آموز مدارس ابتدايي و متوسطه در کل کشور، ۳۵ هزار نفر از آنان دختر بودند.»( پيشين:ص۱۹۳)

      آموزش و پرورش در دوره رضاشاه هر چند در مقايسه با عصر قاجار خوب بوده است، اما در مقايسه با ترکيه همسايه ديوار به ديوار، در سطح بسيار پايين‌تري قرار داشت.

      پيشنهاد تاسيس دانش‌گاه تهران در سال ۱۳۰۴، توسط سفارت انگليس بود، زيرا قبل از اين فرانسوي‌ها پيشنهاد تاسيس دانش‌گاهي به روش فرانسوي‌ها به دربار قاجار و رضاخان داده بودند. و در نهايت دانش‌گاه (شامل دانش‌کده پزشکي، حقوق، علوم سياسي و اقتصادي، حقوق و فلسفه اسلامي، علوم، ادبيات و فني) در سال ۱۳۱۵ با ثبت نام ۱۱۹۸ دانش‌جو و ۱۰۹ استاد، شروع به کار کرد. و در سال ۱۳۱۹، تعداد ۴۱۱ دانش‌جو فارغ‌التحصيل شدند.( پيشين:ص۱۹۶)

      «خود رضاشاه که از آغاز سلطنت مي‌خواست در جريان کوچک‌ترين تصميم‌گيري‌ها باشد و دخالت کند، بيش از پيش در خط مشي آموزشي کشور مداخله مي‌کرد. ميل به تسلط و نظارت بر همه‌ چيز شالوده بسياري از اقدامات رضاشاه را تشکيل مي‌داد و اين نکته از سياست‌هاي دهه ۱۳۱۰ او براي گسترش دادن امکانات آموزشي به فراتر از آن‌چه نظام مرسوم مدرسه‌يي اجازه مي‌داد آشکارا پيداست.»( پيشين:ص۱۹۸)

      «سياست آموزشي رضاشاه بر خدا، شاه، و ميهن تاکيد مي‌ورزيد و هرگز از ستايش فضايل اطاعت [کورکورانه] مدني، انضباط و اخلاق خسته نمي‌شد. هر سه اين ارزش‌ها در برنامه‌يي که به ايجاد «اداره تنوير افکار عمومي» در ۱۳۱۶ انجاميد ذکر شده بود و هدف اصلي اين اداره تقويت ملت از طريق آموزش اخلاق بود.»( پيشين:ص۲۰۱

     «هنگام کناره‌گيري رضاشاه از سلطنت فقط يک درصد جمعيت ايران در دوره ابتدايي درس مي‌خواندند [اين يک درصد فقط در مناطق شهري بود] در سراسر اين دوره هيچ گامي براي اجباري کردن آموزش دوره ابتدايي برداشته نشد. افزون بر اين، نسبت به ساير فعاليت‌هاي حکومت، آموزش و پرورش به هيچ وجه اولويت اول نبود.[در زمان پهلوي دوم هم همين طور بود.] … امور نظامي و امنيتي که يک سوم کل بودجه ملي را مي‌بلعيد بسيار کلان‌تر از ميزان ۴ درصدي بود که از کل بودجه به امر آموزش و پرورش اختصاص مي‌يافت. » (پيشين:ص۲۱۱)

      گسترش آموزش‌هاي عمومي در سال‌هاي ۱۳۰۲-۱۳۰۳ و ۱۳۱۹-۱۳۲۰ از اين قرار بوده است: ۱۳۰۲-۱۳۰۳ / ۱۳۱۹-۱۳۲۰

      تعداد شاگردان کودکستان‌ها: ۰ /  ۱۵۰۰ نفر

      شمار مدارس ابتدايي : ۸۳  / ۲۳۳۶ باب

      تعداد دانش‌آموزان ابتدايي: ۷۰۰۰  /۲۱۰۰۰۰ نفر

      شمار دبيرستان‌ها :  ۸۵  / ۲۴۱ 

      تعداد دانش‌آموزان دبيرستاها : ۵۰۰۰ / ۲۱۰۰۰ نفر

      اين آمار در سراسر ايران است. (تاريخ ايران مدرن؛ يرواند آبراهاميان؛ ترجمه ابراهيم فتاحي؛ ص۱۵۶)

      «ضمنا” وزارت آموزش، آموزش مذهبي را در مدارس دولتي اجباري کرده و با کنترل محتواي اين دروس، جلو هر عقيده‌يي را که بويي از شک‌آوري نسبت به مذهب داشت مي‌گرفت. هدف رضاشاه بيش‌تر حاکم‌کردن دولت بر تبليغ و ترويج اسلام بود تا تضعيف مذهب با انديشه‌هاي سکولار. وي زنده‌گي سياسي‌اش را با رهبري قزاق‌ها در آيين‌هاي ماه محرم آغاز کرده بود و براي بسياري از يازده فرزندش نام‌هايي شيعي انتخاب کرده بود: محمدرضا، علي‌رضا، غلامرضا، احمدرضا، عبدالرضا و حميدرضا. » (پيشين: ص۱۵۹)

      مدارس و دانش‌گاه‌ها در دوران محمدرضاشاه در دهه چهل و پنجاه گسترش يافت که عمدتا” در مناطق شهري بود. هم‌چنان که درصد جمعيت بيش‌تري از طبقات اجتماعي در روستاها زنده‌گي مي‌کردند، را شامل نمي‌شد.

يکي از مدارس ايران «۲۵۰۰ ساله شاهنشاهي»

ادامه دارد

 توضیحات:

  1. در هر کشوري ايده‌ئولوژي طبقه حاکمه توليد و بازتوليد مي‌شود: «يادتان نرود که ما کشور قصه‌هاي هزار و يک شب هستيم. ما قصه را دوست داريم مخصوصا” وقتي در رابطه با پادشاه، ملکه يا شاهزاده خان‌ها باشد.» (خاطرات فاطمه پاکروان، همسر حسن پاکروان: افسر ارتش، رئيس ساواک، وزير اطلاعات، ترجمه؛ اسماعيل سلامي، ص۷۶ )

نوشته و گردآوري: سهراب.ن


تاريخ معاصر ايران (۱۴)

(از اواخر سلسله قاجار تا سال ۱۳۵۷)

نوشته و گردآوري: سهراب.ن

مطبوعات و ديکتاتوري رضاشاه

      

      سالوادور آلنده رئيس جمهور منتخب و مردمي شيلي که همانند محمد مصدق، به وسيله‌ي سرويس‌هاي اطلاعاتي و امنيتي آمريکا و انگلستان سرنگون و به قتل رسيد، جمله معروفي دارد که در آن بيان داشته است:

      «حکومتي که براي حفظ قدرت، حريم آزادي مردم را مي‌شکند، حقيقتا” مانند شخصي است که گور خود را مي‌کند.»

      مي‌دانيم که هم‌واره در پديده‌هاي طبيعي و اجتماعي، تغييرات از کمي به کيفي سير مي‌کند. بدين صورت که تغييرات کمي به‌تدريج روي هم انباشته مي‌شوند، و بعد از مدت زماني، ديگر تاب و توان جذب تغييرات کمي تدريجي را ندارند و دچار تغييرات کيفي مي‌گردند و پديده‌ي جديدي را به وجود مي‌آورند که با گذشته خود، کاملا” متفاوت هستند. لزوما” به اين معني نيست که جهت اين تغييرات کيفي حتما” بايد رو به جلو و پيش‌رفته باشد، در واقع مي‌شود گفت که يک جهش در تمام زواياي آن پديده رخ داده است، که مي‌تواند اين جهش سازگار با محيط خود باشد و يا نباشد.

      انقلاب مشروطه هم يک نقطه عطف و در واقع يک جهش انقلابي بود، با وجود آن‌که طبقه‌ي حاکمه را با يک طبقه‌ي جديد و انقلابي جاي‌گزين نکرد، اما سبب دگرگوني در اقتصاد سياسي، اجتماعي، و فرهنگي جامعه‌ گرديد.

      «انقلاب مشروطه سيلي از ايده‌هاي جديد و گفت‌مان‌هاي فکري به راه انداخت و اين سيل نه فقط انجمن‌هاي راديکال بل‌که روزنامه‌هاي اين دوره را نيز در بر مي‌گرفت. بسياري از نويسنده‌گان و شاعران، سبک‌ها و صورت‌هاي ادبي کهن مثل قصيده و غزل را براي مقتضيات سياسي و اجتماعي جديد انقلاب ناکافي يافتند. در مقابل، به زبان محاوره‌يي روزمره، طنز، و آوازهاي عاميانه روي آوردند و با آن‌ها روايت‌هاي جديد از مقاومت و تحول اجتماعي را بنا کردند و به گوش مردم رساندند.» (ژانت‌آفاري:انقلاب‌مشروطه‌ي‌ايران:۱۵۶)

      نشريات دوران انقلاب مشروطه تاثير فوق‌العاده و بي‌چون چرايي در گسترش آگاهي و مبارزه‌ي طبقاتي مردم داشته‌اند. مي‌شود گفت يکي از بازوهاي انقلاب مشروطه در آن عصر، مطبوعات بودند. «از ۱۹۰۵/۱۲۸۴ تا۱۹۱۱/۱۲۹۰، بيش از دويست نشريه آغاز به کار کردند، که تعدادي از آن‌ها به خاطر بيان نوآورانه‌ي خود شهرت يافتند.»( پيشين:ص۱۵۶)

      اين روند که تحت تاثير انقلاب مشروطه شکل گرفته بود، در عصر پهلوي‌ها هم ادامه يافت اما ديکتاتورها و در اين‌جا رضاشاه براي راضي نگه‌داشتن انگليسي‌ها،- برخلاف نظرات غلط و بي‌پايه‌ي صادق زيباکلام (۱) در مورد انگليسي‌ها،- تاب تحمل نقدهاي واقع‌گرايانه مطبوعات را نداشت در نتيجه با توسل به قهر، مطبوعات و آزادي‌خواهان جامعه‌ را سرکوب و وادار به سکوت مي‌کرد. 

      آيا ديکتاتورها با وجود محروم کردن شهروندان به حقوق شهروندي طي ۱۲۰ سال گذشته، و سرکوبي عريان و بي‌پرده مطبوعات و آزادي‌خواهان و تيغ  و قيچي سانسور کتاب، توانسته‌اند به اهداف خود برسند؟ اگر اهداف آن‌ها را غارت و چپاول منابع اقتصادي و طبيعي ايران در نظر بگيريم، طبيعتا” موفق بوده‌اند، اما اگر هدف آن‌ها پيش‌رفت و ترقي تمام ارکان اجتماعي، اقتصادي، و فرهنگي جامعه‌ي روز ايران بوده باشد – که نبوده است – طبيعتا” موفق نبوده و نه تنها جامعه‌ي را به جلو هدايت نکرده‌اند، بل‌که جامعه‌ را رو به عقب و در به‌ترين حالت درجازده، سر و سامان داده‌اند. پيش‌رفت تنها با نمود ورود کالاهاي کشورهاي سرمايه‌داري به داخل ايران نمود پيدا نمي‌کند، پيش‌رفت هر جامعه‌يي توسط رشد فرهنگ علمي بر پايه‌ي رشد اقتصاد  صنعتي‌شده کشور، نمود پيدا مي‌کند.

      يکي از نمودهاي بارز اعمال ديکتاتوري در هر جامعه‌يي، سانسور کتاب و مطبوعات است. کتاب‌سوزان تاريخي طولاني دارد. تاريخي که با ظهور جامعه‌ي طبقاتي، ابزاري بوده است در دست طبقات حاکمه براي اين‌که از آن طريق بدون دردسر کم‌تري منافع طبقاتي خود را تامين و تضمين کنند که با رشد و آگاهي طبقات مختلف اجتماعي، نمي‌توانسته است منافع طبقاتي خود را به آساني تضمين کنند.

      از زماني که اسکندر مقدوني به بندر اسکندريه‌ي مصر حمله کرد، و کتاب‌خانه عظيم آن شهر را به آتش کشيد تا سال ۱۳۵۷، که به وسيله «حزب فقط حزب‌الله»، بسياري از کتاب‌خانه‌ها و بنگاه‌هاي نشر در سراسر ايران به آتش کشيده شدند رابطه ديالکتيکي را مي‌توان در آن برقرار کرد.

      در تاريخ طولاني کتاب‌سوزان و به جرم کتاب داشتن و يا کتاب خواندن،(۲) بايد انواع مصيبت‌هاي ناروا از طرف طبقه حاکمه بر مردمي که جرم‌شان فقط داشتن و يا خواندن کتاب بود، را مي‌توان بر شمرد. اما ما در اين‌جا فقط به مقطع زماني حاکميت دو پهلوي اول و دوم، اشاره کوتاهي خواهيم کرد.

      رضاخان که بعد از کودتاي انگليسي آيرونسايد در ۱۲۹۹/۱۹۲۰، وزير جنگ شد و قدرت بلامنازع روز محسوب مي‌شد، از طرف مطبوعات آن زمان به خاطر اعمال ديکتاتورمنشانه، مورد انتقاد قرار گرفته بود، او تحمل نياورد و سرانجام در سال‌گرد کودتا اعلاميه‌‌يي منتشر کرد و با تأکيد بر اين‌که عامل و مسبب کودتا کسي جز خود او نبوده و نيست، منتقدان را به حبس و مجازات تهديد نمود. تهديدهاي رضاخان ميرپنج جرايد را مجبور به سکوت کرد و اخطاريه‌يي عليه روزنامه‌نگاران منتقد، را هم منتشر نمود.

      ديکتاتور تازه متولد شده، سپس شاعراني که به عنوان مهم‌ترين گروه تاثيرگذار در جامعه آن روز شناخته مي‌شدند، را وادار به سکوت کرد و برخي به ستايش از او پرداختند.

      سيدضياءالدين طباطبايي انگلوفيل، مدير روزنامه رعد به عنوان کسي که از طرف انگليسي‌ها مستقيما” ماموريت داشت که رضاخان را به قدرت برساند، با آگاهي از تاثيرگذاري مطبوعات بر افکار عمومي، در طول حکومت نود روزه «کابينه سياه» تمام روزنامه‌ها و جرايد را به جز «روزنامه ايران» توقيف و تعطيل کرده و بسياري از صاحبان جرايد از جمله محمد فرخي يزدي، محمدتقي بهار، و ديگران را نيز دست‌گير و بازداشت کردند.

      اما رضاخان مهره‌ي آيرون سايد، همين که قدرت خود را محکم کرد، تاب تحمل سيدضياءالدين طباطبايي انگلوفيل را نيز نداشت که او را به قدرت رسانده بود، در نتيجه‌ مورد غضب رضاخان قرار گرفت و به بغداد تبعيد شد.

      فرخي يزدي که عضو حزب کمونيست ايران بود، در سال ۱۳۰۰/۱۹۲۱ روزنامه «توفان» را انتشار داد و در آن با نشر مقالاتي راديکال، عليه طبقه‌ي حاکمه که رضاخان و دارودسته‌اش بود، بارها روزنامه‌اش توقيف شد. فرخي با استفاده از قانون مطبوعات صدرمشروطه، عناوين چند روزنامه ديگر را که متعلق به دوستان و رفقاي ديگرش بود در اختيار داشت و هر زمان که روزنامه توفان به دست دولت رضاخان توقيف مي‌شد، روزنامه را با نام ديگري انتشار مي‌داد. در آذر ماه ۱۳۰۲، روزنامه توفان به علت نشر مقاله‌يي که عليه اقدامات سردارسپه رئيس الوزرا، نوشته بود و از تبعيد عباس خليلي مدير روزنامه «اقدام» به بين‌النهرين انتقاد کرده بود، توقيف شد. با وجود اين فرخي مقاله‌يي در روزنامه «طليعه افکار» نوشت و به سردارسپه هشدار داد که از متخلفان و چاپلوسان به‌پرهيزد و اراده و ميل شخصي خود را به نام قانون به مردم تحميل نکند. با انتشار اين مقاله سردارسپه دستور تبعيد فرخي به کرمان و زنداني شدن‌اش را صادر کرد. توفان در طول مدت انتشار بيش از پانزده بار توقيف گرديد و باز منتشر شد.

      فرخي سرانجام در سال ۱۳۰۷، به عنوان نماينده مجلس شوراي ملي در دوره‌ي هفتم از طرف مردم يزد انتخاب گرديد، در مجلس جز اقليت بود و به علت مسائل و مشکلات فراواني که از طرف چندين تن از وابسته‌گان به رضاشاه براي او به وجود آوردند، توفان براي هميشه تعطيل شد و خود در نهايت در زندان و به دستور مستقيم رضاشاه، جان باخت.

      از جمله ديگر روزنامه نويساني که مورد ستم رضاخاني قرارگرفتند؛ سيد ابراهيم ضياالواعظين مدير روزنامه آزاد، هم‌راه با موسوي‌زاده مدير روزنامه پيکار، به کرمان و يزد تبعيد شدند.

      روزنامه ستاره شرق به مديريت ميرزا باقر ميثمي نيز در سال ۱۳۰۱، توقيف و روزنامه ميهن که به جاي آن منتشرگرديد نيز توقيف شد.

      روزنامه راه نجات به صاحب امتياز و مدير مسئول ابراهيم نجات در همين سال توقيف شد.

      ميراسدالله رسا مدير روزنامه قانون از تهران تبعيد شد.

      روزنامه حيات جاويد به مديريت و سردبيري سيد ميرزا آقا فلسفي چندين بار توقيف گرديد و خود او، مورد ضرب و شتم سردار سپه فرمانده کل قوا و وزير جنگ يعني رضاخان قرار گرفت و دندان‌اش شکسته شد.

      ازجمله ديگر روزنامه‌هايي که در اين دوران توقيف شد روزنامه «حقيقت» بود.

      در زمان تبليغات جعلي جمهوريخواهي رضاخان، «ميرزاده عشقي» شاعر و صاجب روزنامه «سده‌ي بيستم» که به سبب نشر کاريکاتوري از رضاخان سردارسپه و اشاره به دستنشانده‌گي وي و تحريک اجنبي در غوغاي جمهوري‌خواهي ابتدا روزنامه‌اش توقيف و سپس به تير غيب رضاخان جنايت‌کار گرفتار آمد و به قتل رسيد.

      رضاخان باب امر رضايت ارباب‌اش انگليس، عمل مي‌کرد. در زمينه سانسور مطبوعات و کتاب؛ به شکل‌هاي مختلف مانند؛ سپردن تعهد، حضور ماموران بازرس، نظميه، و شهرباني در دفتر مطبوعات رسمي، آن‌ها‌ را موظف مي‌کردند که مطلبي خلاف نظر حکومت را نشر ندهند. يعني آن‌ها‌ را مجبور مي‌کردند که؛ «هيچ روزي، صبح و عصر روزنامه را بدون اطلاع و اخطار و اجازه مأمورين شعبه انتشار ندهد. به کليه ماشينخانه‌هاي مطابع اخطار شد همه روزه روزنامه‌هاي چاپ شده را نگاه دارند تا نظميه اجازه انتشار آن‌ها را بدهد. به کليه مطابع و مديران جرايد و اتاق‌هاي حروف چيني اخطار شد که هيچ خبر و مقاله‌يي را بدون امضاي مامور سانسور نچينند و اگر فوريت داشت به شعبه مطبوعات برده و اجازه بگيرند.»( آشنا: ص۱۶۰ :۱۳۸۴)

      از ديگر، کارنامه‌هاي رنگين ديکتاتور رضاشاه، سرکوبي شديد اعضاي حزب کمونيست ايران و دستگيري ۵۳ نفر محفل دکتر تقي اراني و ده‌ها نفر ديگر که برخي از آن‌ها مانند دکتر تقي اراني، توسط پزشک احمدي (۳) به قتل مي‌رسيدند را در کارنامه خود به ثبت تاريخي رسانده است.

      در تاريخ معاصر ايران و از زمان انقلاب مشروطيت تاکنون به غير از وقفه‌هاي کوتاهي که در هنگام تعويض حاکميتي «ابتذالي با ابتذال ديگر» رخ مي‌داده است، هيچ‌گاه جامعه‌ي ايران بدون سانسور کتاب و مطبوعات و رسانه‌هاي صوتي تصويري به سر نه‌برده است. اسد سيف به درستي نوشته است:

      «نوشتن در کشور استبدادزده‌يي چون ايران خود داستاني‌ست دردناک. چه بسيار کسان که شوق نوشتن را به تجربه در نياورده و هيچ‌گاه ننوشته‌اند. يعني شرايطي فراهم نشده تا بنويسند. آنان هم که دل به دريا زده و نوشته‌اند، امکاني براي نشر و يا بحث و گفت‌وشنود درباره نوشته خويش نيافته‌اند. دل به دريازده‌گاني هم هستند که آثار منتشرشده‌شان امکان عرضه در جامعه را آن‌سان که شايسته باشد، نيافته است. خلاصه اين‌که سانسور و خودسانسوري(۴)، ترس از نوشتن و يا خواندن باعث شده تا جامعه کتاب‌خوان کشور در اين عرصه نيز به قهقرا برود.

      اثر که در زمان خود منتشر نشود، باروري را در نويسنده و به هم‌راه آن از جامعه سلب خواهد کرد و رکود و جمود فکر را دامن خواهد زد؛ چيزي که مردم ايران بدان گرفتار آمده‌اند. مشکل به‌توان نويسنده‌يي خارج از مدار حکومتي در ايران امروز يافت که حداقل کتابي توقيف ‌شده در اداره سانسور نداشته باشد و اين تازه در شرايطي‌ست که نويسنده و يا ناشر، خودسانسوري‌ها را پشت‌سر گذاشته، اثر را براي مجوز نشر به اداره نگارش وزارت ارشاد فرستاده باشد. چه بسيار نويسنده‌گان که ترجيح مي‌دهند ننويسند و يا اگر مي‌نويسند، نوشته‌هاي خويش را در خانه به اميد نشر در فردايي آزاد بايگاني کنند.»( https://p.dw.com/p/4eWDH)

      کريم سنجابي که در سال ۱۳۵۷، وزير امورخارجه دولت موقت بازرگان بود، يکي از اعضاي خانواده‌ي فئودال بزرگ منطقه سنجابي در استان کرمانشاه است که در زمان رضاشاه و در تهران داراي مسئوليت‌هاي مختلف مانند؛ دانشيار دانشکده حقوق، معاون اداره کل اوقاف، رئيس اداره تعليمات عاليه، رئيس دبيرخانه دانش‌گاه تهران در وزارت فرهنگ، رئيس اداره حقوقي بانک ملي، رئيس اداره کل آمار و بررسي‌هاي وزارت داراي و اقتصاد، داشته است. او در خاطرات خود مي‌نويسد:

      «به مناسبت سوابق خانواده‌گي دستگاه تاميناتي و شهرباني ايران نسبت به من هميشه مراقب و مواظب بود. هميشه مثل اين‌که چشم تيمسار مختاري را پشت سر خودم مي‌ديدم. در آن موقع شخصي به نام سروان مقدادي مامور امور عشاير بود و هر وقت لازم مي‌شد که من از شهر تهران مثلا” از کرج يک قدم بيرون بگذارم بايد بروم و از او اجازه خروج بگيرم. به يقين مي‌دانستم که در خانه‌ي من بعضي از کلفت‌ها و نوکرها مامور هستند. حتا يک وقتي خبردار شدم و در روزنامه خواندم که عده‌يي را به عنوان کمونيستي گرفته‌اند يعني آن پنجاه و سه نفر معروف را، در روزنامه ديدم که اتهام بعضي از آن‌ها صرفا” داشتن بعضي از کتاب‌هاي کمونيستي است. من با اين‌که بعدا” شايد صحبت بکنم کمونيست نبودم ولي رساله‌ي مانيفست را داشتم و هم يک دوره کامل کاپيتال و هم يک جلد کتاب اقتصاد شوروي را که به وسيله‌ي يکي از علماي اقتصاد شوروي نوشته شده و به فرانسه ترجمه شده بود. اين بود که يک شب نوکرها و کلفت‌ها را به بهانه‌يي از منزل خارج کرديم من و خانمم چندين ساعت مشغول کتاب‌سوزي شديم. کتاب‌ها را سوزانديم و خاکستر آن‌ها را هم با آب شستيم.»( خاطرات سياسي کريم سنجابي(۱۳۷۴-۱۲۸۳)، تهران: صداي معاصر ۱۳۸۱، ص۲۹-۳۰)

ادامه دارد

 توضیحات:

  1. کتاب زيباکلام در مورد رضاشاه فاقد هرگونه ارزش علمي و تاريخي است. چيزي نيست جز تلاشي ذهني‌گرايانه و افسانه‌سازي براي تمجيد از يک ديکتاتور دست‌پروده آيرون‌سايد. 

  1. سعيد سلطان‌پور سراينده‌ي «آفتاب‌کاران جنگل» زماني که توسط ساواک دست‌گير و زنداني شد، يکي از اتهامات‌اش خواندن کتاب «مادر» ماکسيم گورکي بوده است. هم‌راه داشتن چنين کتاب‌هايي حکم زندان داشت. 

  1. احمد احمدي (۱۲۶۶ –۳۰ بهمن ۱۳۲۲) معروف به پزشک احمدي، متولد مشهد، در شهريور ۱۳۲۰، با اخراج رضاشاه او هم عراق گريخت. اما «ايران» خانم دختر عبدالحسين تيمورتاش به خون‌خواهي پدرش، که وزير دربار رضاشاه بود و به دستور او به قتل رسيد، به عراق رفت و احمدي را يافت، او توسط ماموران عراقي دست‌گير و به مقامات وقت ايران تحويل داده مي‌شود. او ۲۰ فروردين ۱۳۲۱ به تهران وارد شد. هنگامي که از او پرسيدند به خاطر چه به عراق و کربلا گريخته بودي؟ گفته بود: «رفته بودم براي پابوس آقا امام حسين.» او در زير چوبه‌ دار فرياد زد: «اي مردم من قاتل نيستم، يگانه گناهم اينه که دستور مافوقم را اجرا کرده‌ام و حالا چون از همه ضعيف‌ترم، همه چيز به گردن من افتاده، قاتل اصلي سرتيپ مختار خود رضا شاهه.» 

پزشک احمدي با تسبيحي هميشه به دست و کتاب‌چه کوچکي هم در بغل که کتاب دعايش بود و وقتي آمپول نمي‌زد، تسبيح مي‌چرخاند و بعد از آمپول زدن نيز از کتاب دعا مي‌خواند و براي هر قتلي انعامي از طرف رضاشاه مي‌گرفت.

  1. مارکس در ۲۵ ژانويه ۱۸۴۳، در نامه‌اي به آرنولد روگه، با اعلام خبر استعفاي خود مي‌نويسد: «هيچ‌چيز من را شگفت‌زده نکرده است. تو از ابتدا با نظر من در باره‌ي دستور سانسور آشنايي داشتي. من در آن فضا احساس خفه‌گي مي‌کردم. اجبار به انجام وظايفي حقير حتا به‌خاطر آزادي، کار نادرستي است. دولت آزادي من را به من بازگردانده است.» (مجموعه آثار، ۱:۳۹۷) او در سپتامبر ۱۸۴۳ در نامه‌يي که از کروزناخ به روگه نوشته بود، به‌صراحت بيان کرده بود که: «چنان‌چه ساختمان آينده و تکميل آن براي تمام اعصار کار ما نباشد، آن‌چه درحال حاضر بايد انجام دهيم بسيار واضح است: منظورم نقد بي‌رحمانه‌ي کليه‌ي چيزهاي موجود است؛ بي‌رحمانه بدين معنا که از نتايج خود بيم نداشته باشد، و به همان اندازه از درگيري با قدرت‌هاي موجود نهراسد.» (همان، ص. ۱۴۲)

Google Translate