(از اواخر سلسله قاجار تا سال ۱۳۵۷)
جنبش کارگري دوران محمدرضاشاه
محمدرضاشاه در شهريور ۱۳۲۰، بعد از بيرون انداختن پدرش از تخت سلطنت، توسط دو کشور امپرياليستي شوروي و انگليس، بر تخت شاهنشاهي تکيه زد. او تا بعد از کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، قادر نبود ديکتاتوري يادگرفته توسط پدر را در ايران به طور کامل مستقر نمايد. چون نيروي لازم براي اعمال ديکتاتوري در اختيار نداشت.
بنابراين فضاي سياسي جامعهي ايران از سال ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲، به مدت دوازده سال، به صورت نيمه دموکراتيک بود. تقريبا” تمام روزنامهها و از جمله روزنامههاي حزب توده نشر مييافت. همين فضاي نيمه دموکراتيک يکي از علل اصلي رشد کمي حزب توده در آن مقطع محسوب ميشود.
در اين فضاي سياسي نيمه دموکراتيک، سنديکاهاي کارگري هم تقريبا” آزاد بودند و به فعاليت خود در ميان کارگران عضو، ادامه ميدادند. در اين زمان، مخصوصا” پنج سال اول، يعني تا سال ۱۳۲۵، که نيروهاي شوروي هم در ايران حضور داشتند، حزب توده به پشتيباني خالقاش، شوروي، در سال ۱۳۲۰، فعاليتهاي زيادي عموما” در جهت تامين منافع شوروي انجام دادند، و مبارزه سختي هم براي حذف جنبش مستقل کارگران ايران تحت رهبري يوسف افتخاري و دوستاناش انجام دادند که به عنوان لکهي نگيني بر پيشاني تمامي رهبران حزب توده، نقش بسته است، آنها در اعمال ضد کارگريشان به پشتيباني شوروي، موفق شدند!
يوسف افتخاري در کتاب «خاطرات دوران سپري شده» به همهي فعاليتهاي رذيلانه حزب توده در جهت وابستهکردن جنبش کارگري به شوروي و در نهايت سرنگون کردن جنبش مستقل کارگري، اشاره کرده و آنها را افشا نموده است.
عمده و اساس جنبشهاي کارگران در عصر محمدرضاشاه، بيشتر در همان مقطع زماني، جو نيمه دموکراتيک حاکم بر جامعه رخ داد. چون بعد از کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، جنبش کارگران ايران، همانند جنبشهاي ديگر بخشهاي جامعه، دچار سرکوبي گرديد و تقريبا” به خاموشي گراييد.
خسرو شاکري در مقاله «نهضت کارگري ايران: پيشرو در قيام، بيبهره از نتايج»، در روزنامه آيندهگان سال ۱۳۵۸، ادامه مبارزات کارگران را بعد از شهريور ۱۳۲۰ بدون نام بردن از يوسف افتخاري- چون زندهياد خسرو شاکري اينقدر زنده نماند تا خاطرات يوسف افتخاري در «دروان سپري شده» را مطالعه کند- در زمان رضاخان و فرزندش محمدرضاشاه، بيان ميدارد:
پس از شهريور ۱۳۲۰ و فرار رضاخان از ايران فعاليت سنديکايي در ايران از سر گرفته شد. اما متأسفانه به علت عدم مطالعهي کمبودها و تجربيات مثبت و منفي گذشته، جنبش سنديکايي پس از شهريور ۲۰ باز ميبايست راه طفوليتي را از سر ميگذراند. آزاديهاي نسبي آن دوران به رشد کمّي اتحاديههاي کارگري کمک فراوان نمود. اولين جشن ماه مه در سال ۱۳۲۴ خورشيدي در تهران و شهرستانها با عظمت زيادي برگزار شد. اتحاديههاي پراکنده و کارگري در همان سال در شوراي متحدهي مرکزي کارگران ايران گردهم آمدند. فشار روزافزون اعتصابي کارگران، که بهويژه در دوران سخت جنگ بيش از هر طبقهي اجتماعي بار سنگيني نبرد ضدفاشيسم در ايران را به دوش داشتند، طبقهي حاکمهي ايران را به وحشت انداخت. اينان در زير فشار وابستهي کارگري دولت کارگري انگلستان در تهران که معتقد به انجام يک سلسله رفرمهاي اجتماعي بود، اولين قانون کار ايران را به تصويب رساندند، اما اين قانوني نبود که تأمينکنندهي منافع آني کارگران در آن زمان باشد. مبارزه همچنان ادامه مييافت و نهتنها در جهت تأمين منافع صنفي خود کارگران، بل همچنين بهمنظور جلوگيري از تجديد آزاديهاي دموکراتيک در جامعه، ارتجاع به منظور سرکوب فکري کار کارگران در کنار سرکوب پليسي، دست به مانور تازهيي زد و با ايجاد سنديکاهاي «زرد» تحت رهبر کارگران با سابقهيي چون «مهندس خسرو هدايت» و «مهندس شريف امامي» کوشيد کارگران ايران را از مبارزهي جدي بازدارد، در اين دوران عليرغم سياستهاي نادرست رهبري حزب توده که جنبش کارگري ايران را وسيلهي خود قرار داده بود، کارگران ايران به دستآوردهاي زيادي نائل شدند. پس از کودتاي ۲۸ مرداد و سرکوب همهي نيروها و گروههاي مترقي جنبش سنديکايي ايران نيز مجددا” دچار ازهمپاشيدهگي شد، اما مبارزات پراکندهي کارگران ايران همچنان ادامه يافت تا سرانجام در سال گذشته [۱۳۵۷] با رشد و انکشاف خود نقش تعيينکنندهيي در سرنگوني رژيم ضدکارگري پهلوي ايفا کرد.
جنبش کارگري ايران که نطفههاي اصلي آن نخست در خارج مرزهاي ايران در کنار چاههاي نفت باکو بسته شد، در طول عمر نزديک به ۸۰ سال خود سهم مهمي در مبارزات ضدامپرياليستي- ضدارتجاعي مردم ايران ايفا کرده است. اين جنبش به ضعفها و کمبودهاي زيادي نيز دچار بوده است. از آن جملهاند؛ عدم تداوم سازماني آن، که بيشک مانع انکشاف کيفي آن تا آن حد شد که نتوانسته است رهبري نهضت ضدامپرياليستي را به دست گيرد و اين امر خود ناشي از سرکوب مداوم بيرحمانهي آن به دست حکومت جبار پهلوي بوده است. تجربيات تلخ و شيرين نسلهاي پيشين کارگري ايران به نسلهاي بعدي و کنوني منتقل نشدهاند يا کاملا” و به نحوي مؤثر انتقال نيافتهاند. مطالعهي جدي در جزئيات تجربيات گذشته و همچنين شناخت همهجانبهي تجربهي جنبش جهاني کارگري، دستاوردها و شکستهاي آن ميتواند به جنبش نوين کارگري ايران اعتلا و کيفتي تازه ببخشد. (–«نهضت کارگري ايران: پيشرو در قيام، بيبهره از نتايج» نوشته خسرو شاکري در ۱۶ ارديبهشت ۱۳۵۸ در روزنامهي آيندهگان.)
ضربات حزب توده بر جنبش مستقل کارگران
يوسف افتخاري يکي از افتخارات تاريح معاصر جنبش مستقل کارگري در ايران است. او بعد از آزادي از زندان رضاشاه، در شهريور ۱۳۲۰، در برابر تودهييهايي که تازه به دستور کرملين حزبشان را ساختهاند، دليل ميآورد که «آنها که کمينترن را منحل کردند و بزرگترين سازمان جهاني سرخ کارگران را از بين بردند، چهگونه ميخواهند در ايران کارگران را سازمان دهند!» او درخواست پيوستن به حزب توده و همکاري با رضا روستا را رد ميکند. چندي به کارگري ميپردازد. چندي به همراه رفقايي به شهرستانها سفر ميکند و به ارزيابي شرايط ميپردازد. سرانجام در تبريز به برپايي هستههاي کارگري ميپردازد. يوسف افتخاري در سال ۱۳۲۱ در کنفرانسي با شرکت کارگران پيشرو تهران، «اتحاديه کارگران و برزگران» را بنياد مينهد.
از فعاليتهاي ديگر افتخاري براي بار دوم، همراه با علي اميد روانه اهواز ميشوند تا با بازسازي سازمانهاي کارگري در جنوب، کارگران نفت را سازماندهي کنند، آنها تشکيلات کارگري تهران را به رحيم همداد و عليزاده و ديگران ميسپارند. و زماني هم که راهي تبريز ميشود، دفتر «اتحاديه کارگران و برزگران» را در دست پليس ميبيند، و به ياري کارگران، پليسها را خلع سلاح و دفتر را بازپس ميگيرند.
با گسترش فعاليتهاي حزب توده به کمک نيروهاي شوروي در آذربايجان و تهران، فشار بر اتحاديههاي مستقل کارگران ساخته شده توسط افتخاري و دوستاناش از طرف تودهييها افزايش مييابد. در نتيجه، فعالين همراه يوسف يکي پس از ديگري تحت تاثير اين فشارها، و وعده وعيدهاي حزب توده که در آن «نوالهها» ميچرخيد، از او جدا و به حزب توده ميپيوندند.
در سال ۱۳۲۴ به شکايت رضا روستا و عبدالصمد کامبخش عليه افتخاري، وي را به فرمانداري نظامي ميکشانند. اين بار از توطئهي بازداشت ميگريزد.
مدرسه سرّي آموزشهاي سياسي، صنفي کارگران تاسيس شده درسال ۱۳۰۷، توسط افتخاري، در سال ۱۳۲۵ به وسيلهي چماقداران حزب توده به آتش کشيده ميشود:
«چون اهالي آبادان براي تأسيس اين مدرسه زحماتي کشيده و خساراتي را متحمل شده بودند، لذا علاقهي مخصوصي به حفظ آن نشان ميدادند. متأسفانه اين مدرسهي تاريخي و مورد علاقه اهالي آبادان را اعضاي [حزب] توده در اعتصاب ۱۳۲۵ يعني در روز تاريخي ۲۳ تير آتش زده کاملا” سوزاندند. اين آتش قلب اهالي آبادان را سوزاند. آبادانيها هرگز آن را فراموش نخواهند کرد.»( يوسف افتخاري: «خاطرات دوران سپري شده»)
از طرف ديگر فشار بر يوسف افتخاري توسط دولت شاهنشاهي قوامالسلطنه که به تقويت حزب دمکرات، و تأسيس «اتحاديه زرد» کارگري به نام «اسکي» به رهبري خسرو هدايت مشغول شده بود، افزايش يافت. آنها خواستار برچيدن تشکيلات کارگرياش بودند. به بيان يوسف، «تشکيلاتشان» در واقع تشکيلات کارگري نبود. يک عده لات از قبيل قزلباش، بيوک صابر و حسن عرب و بعضي افراد شرور کارخانهها را هم جمع کرده بود. در خيابان پهلوي هم يک جايي را گرفته بودند. کوشش کردند که ما با اسکي متحد شويم. خسرو هدايت به دفعات نزد من آمد و گفت آخر در دنيا چه ميخواهي؟ اگر تشکيلات ميخواهي که ما داريم، قدرت هم با ما است. ولي ما حاضر نشديم. اين دفعه قضيه برعکس شده بود، فشار از طرف قوام و دولت و اسکي و به اصطلاح دست راستيها شروع شده…»( يوسف افتخاري: «خاطرات دوران سپري شده»)
يکي ديگر از مخالفتهاي _نه «اختلافات» آنطوري که م.چلنگريان بيان ميدارد_ حزب توده با تشکيلاتهاي کارگري مستقل به رهبري يوسف و باقر امامي داشته اين بوده است که آنها حق ندارند اعتصابهاي کارگري راه بياندازند:
«بحث آزادي اعتصاب بود. افتخاري و همرزمانش در اتحاديهي مزبور، به شدت از حق آزادي اعتصاب براي بهبود وضعيت فلاکتبارِ کارگران در دوران جنگ تأکيد داشتند و در تهران و آذربايجان بر اين اصل مانور ميدادند. درحالي که فعالين کارگري تودهيي، [به دستور سران حزب توده] به شدت اين خط را نقد کرده و آن را ضربهيي به جبههي ضد فاشيستي [در جنگ دوم جهاني] در ايران ميدانستند.» (م.چلنگريان: فرزندان سليمان ميرزا جلد يکم:ص۸۸)
در همين رابطهي جبههي ضد فاشيستي حزب توده، به گفتهي علي مرادي مراغهيي «سندي ديدم در آرشيو اسناد کتابخانه ملي که مربوط به حزب توده بود در اين سنده آمده که، بهکوشش حزب در مورخه ۱۳۲۵ از طرف کارگران و دهقانان چالوس و کلارستاق، متينگ عظيمي تشکيل داده که تنها خواسته شرکتکنندهگان متينگ، محکوميت ژنرال فرانکو در اسپانيا بوده و از دولت قوام السلطنه ميخواهند که تمام روابط ايران را با حکومت اسپانيا قطع کند.» (کانال تلگرامي علي مرادي مراغهيي)
برخلاف نظر و گفتهي علي مرادي مراغهيي که اين حرکت حزب توده را حرکتي «انترناسيوليست يعني اين!» قلمداد کرده است، حزب توده نه تنها هيچ معيار انترناسيوناليستي در رفتار و کردار خود نداشت، اين حرکتها در جهت تامين منافع شوروي استاليني بود و بس و نه چيز ديگري.
تصوير سندي از عمل خدمتگزاري حزب توده به شوروي استاليني
و باز هم يکي ديگر از اعمال پليد سران حزب توده عليه يوسف افتخاري، مخالفت با عدم حضور او به عنوان نماينده تشکيلات مستقل کارگري در مجامع بينالمللي مانند «سازمان جهاني کار» بوده است. حزب توده به کمک دولت شوروي موانع فراواني براي عدم حضور افتخاري در «سازمان جهاني کار» ايجاد ميکند، اما در نهايت موفق نميشود. يوسف افتخاري در سازمان جهاني کار، به مبارزه پيگير و سرسختانه خود با سران حزب توده ادامه داده است.
به رهنمود کرملين، به يوسف افتخاري، با وجود آمادهگي کامل براي سفر به پاريس، اجازه سوار شدن به هواپيما داده نميشود تا نمايندهگان حزب توده که منصوب مسکو بودند، راهي اروپا شوند.
افتخاري، اما با تلاش زياد، به فرانسه ميرود و در آنجا نقش مخرب و ضد کارگري حزب توده را افشاء ميکند و در بازگشت به تهران پس از دو ماه، تشکيلات خود را در يغما ميبيند. تلاشش به جايي نميرسد. او را در خيابان ميربايند و بدون غذا و آب نهُ شبانه روز، در زندان حزب توده محبوس ميشود. يوسف گفته بود، «صد رحمت به زندان رضاخان، که در آنجا ميتوانست، آب و غذا بخورد!» سه نفر ديگر از اعضاي اتحاديه کارگري يوسف افتخاري توسط حزب توده ربوده و زنداني شدند.
فشار بر سازمانهاي مستقل کارگري و دهقاني از طرف حزب توده شديدتر از هميشه ادامه مييابد. در همين روزها، [۱۳۲۵] لويي سايان رئيس سازمان جهاني کار به تهران ميآيد. و يوسف به ديدن او ميرود و از شرايط سخت کارگران و اتحاديهيي که در هراس از حزب توده و دولت زير زميني شدهاند ميگويد. تشکيلات خوزستان نيز زير ضربات تودهييها قرار ميگيرد که در نهايت حزب توده در ميدان مبارزهي طبقاتي ضد کارگرياش پيروز ميشود!
محمود طوقي (۱) در رابطه با يوسف افتخاري تا اندازهيي حقايق را اين چنين بيان ميدارد:
«اما به راستي حق با كه بود؟ افتخاري يا حزب توده؟ در دو زمينه [چرا دو زمينه؟] حق با افتخاري بود و حزب به خطا بود. ۱. پيشبيني ديكتاتوري در شوروي و ۲. اتحاديههاي مستقل كارگري.
محاكمات مسكو و اعدام بلشويکهاي قديمي نشانههاي محكمي براي يوسـف افتخـاري بود كه اين سرآغاز ديكتاتوري در شوروي است. و اين درحالي بود كه رهبـران حـزب كمونيست ايران مثل سلطانزاده، تئوريسين نامدار حزب، مرتضا علـوي، ذره، حسـابي، به همراه ديگر رهبران حزب كمونيست شـوروي در زيـر شـكنجههـاي وحشـيانه بـراي رئيس امنيهخانه استالين به جاسوسي براي امپرياليستها اعتراف مـيكردنـد و بـه عنـوان خائن كشته ميشدند. در بين نيروهاي چپ در ايران از حزب كمونيست گرفته تا گـروه ۵۳ نفر، تنها افتخاري با دقتي شگرف توانست از لابلاي تبليغات جهاني شوروي بهفهمـد كه داستان به گونهيي ديگر است. چپ [تودهيي شده] در ايران يک عذرخواهي تاريخي بـه يوسـف افتخـاري بدهكار است. بابت اتهام تروتسكيست بودن او.» (محمود طوقي:تاريخ مختصر حزب توده ايران ۱۳۲۰-۱۳۵۸: ۴۴)
بنابراين افتخاري از ابتداي ۱۳۳۰ تا پايان زندهگي پرافتخارش در جنبش کارگري حضور ندارد و در حقيقت تا سال ۱۳۶۸، در انزوا به سر ميبرد. در انقلاب ۱۳۵۷، هم از حضور او در فعاليتهاي سياسي و کارگري اطلاع نداريم. سال ۱۳۶۸، به گفتوگو با کاوه بيات و مجيد تفرشي مينشيند و مجال مييابد تا تنها گوشههايي از خاطرات دوران سپري شده خود را بازگويد.
او همچنان به جنبش مستقل کارگران ايران وفادار ميماند و بر دشمنان طبقهي کارگر ايران مانند حزب توده با همان نگرش قبلي خود اصرار ميورزد. با همهي آرزوها و اميدها، در حاليکه به پيروزي و رهايي کارگران وفادار ماند، در سال ۱۳۶۹ مصاحبهيي داشته است که ميگويد؛ ۸۸ سال دارد و خاطرات او در سال ۱۳۷۰ منتشر ميشود اما وي کتاباش را نميبيند. يوسف افتخاري افتخار جنبش مستقل کارگران ايران، در اوائل سا ل ۱۳۷۰ در تهران درگذشت. يادش گرامي باد.
اکنون در ادامه به خاطرات سران حزب توده ميپردازيم که ببينيم در مورد يوسف افتخاري چه فرمايش کردهاند. نفرتپراکني اردشير آوانسيان و دوستاناش در زندان عليه يوسف افتخاري سبب شد که دکتر اراني در آن شرايط سخت زندان که براي او فراهم کرده بودند، واکنش نشان دهد:
«دکتر اراني روي تکه کاغذي از زندان موقت نوشت: رفقا يوسف افتخاري رفيق بسيار خوب ماست. از آن مرد ارمني بهپرهيزيد.» (نصرتالله جهانشاهلويافشار: سرگذشت ما و بيگانگان:ص۸۰)
«از ميان «کوتيو» گذراندهگان، آقايان يوسف افتخاري و رحيم همداد، خوب درس خوانده بودند، هم سواد سياسي داشتند و هم به وضع ميهنشان آشنا بودند، از اين گذشته کارگر نيز بودند و توان دادن تشکيلات [کارگري] و ادارهي آن را نيز داشتند. آنها يکي از کارگران را که در آبادان با آنان آشنا شده بودند به نام علي اميد (۲) که در ميان کارگران و زندان، گاندي ناميده ميشد با اصول مارکسيسم و سياست آشنا کرده بودند.» (نصرتالله جهانشاهلويافشار: سرگذشت ما و بيگانگان: ص۱۲۷)
به گفتهي جهانشاهلو «از زندانيان قبل از ۵۳ نفر فقط يوسف افتخاري و رحيم همداد و يکي دو نفر ديگر، کمونيست و باسواد بودند، بقيه سواد سياسي نداشتند. بسياري از آنها دانسته يا ندانسته نقش جاسوس بيگانه را بازي ميکردند که سردستهي اين کمسوادان و روسپرستها، اردشير آوانسيان بود که در زندان براي تظاهر، پوشاکي همانند روسها ميپوشيد و براي خود به تبعيت از استالين کنيهي فولاد برگزيده بود. …آوانسيان با اين همه گردن ميگرفت و خود را کمونيست ناب ميپنداشت و به ديگر کمونيستها، هر يک نارسايي نسبت ميداد. از آن ميان، يوسف افتخاري و رحيم همداد و علي اميد و عطاالله را تروتسکيست ميناميد. چون در آن زمان روزهاي داغ خودکامهگي استالين و تار و مار ساختن کمونيستهاي لنيني بود و برچسبي در آن زمان خطرناکتر از تروتسکيست نبود.» (نصرتالله جهانشاهلويافشار: سرگذشت ما و بيگانگان: ص۱۲۸)
«آقايان يوسف افتخاري و رحيم همداد و علي اميد که پس از اعتصاب بزرگ و همهگاني نفت جنوب بازداشت شده بودند پس از اينکه روز نخست هر سه شکنجه شدند تا واپسين روز که در زندان بودند (شهريور۱۳۲۰) نزديک ۱۱ سال کوچکترين اظهاري که پليس بتواند از آن بهرهبرداري کند، نکردند. همواره در بازپرسيها تکرار کردند که کارگران نفت به سبب مزد کم اعتصاب کردند و هيچگونه انگيزش ديگري در کار نبود. از اينرو اداره سياسي و مختاري [رکنالدين مختاري رئيس شهرباني وقت] تصميم گرفتند که چون ترکها کج دنده و لجوجاند بايد از آنها با زبان نرم و پند و اندرز اقرار گرفت.»( نصرتالله جهانشاهلويافشار: سرگذشت ما و بيگانگان: ص ۲۷)
ايرج اسکندري ميگويد: «وقتي که ما وارد زندان شديم، يوسف افتخاري قبلا” در آنجا بود، از آن عده زنداني قديمي مانند اردشير آوانسيان و پيشهوري و غيره بود که قبلا” گرفته بودند. او را به اين عنوان که در زمان رضاشاه در نفت جنوب آن اعتصاب معروف ۱۳۰۸، را به راه انداخته و در واقع رهبر آن محسوب ميشد دستگير و زنداني کرده بودند. البته او را به اين دليل ولي به اتهام کمونيستي گرفته بودند، وقتي ما وارد زندان شديم، بر اثر اختلافاتي که بين زندانيان سياسي از جمله اردشير و پيشهوري و همين يوسف افتخاري و عده ديگر وجود داشت، سعي هريک بر اين بود که خود را به ما نزديک کرده و باب صحبت را باز نموده و ما را به نفع خويش، به سوي خود جلب کنند. البته ما سعي کرديم از اين جريان و کشمکش برکنار بمانيم ولي با وجود اين يوسف افتخاري توانست بعضي از افراد ۵۳ نفر را به دام اندازد که از آن جمله قدوه و حکمي و منو و چند نفر ديگر بودند. يوسف افتخاري آدم خيلي جالبي بود و کاراکتر يک کارگر را به تمام معني دارا بود. خودش کارگر نفت بود. اردشير مدعي بود که اين آدم تروتسکيست است و لذا بايد او را بايکوت کرد. زيرا مخالف استالين و اينهاست. با خود يوسف افتخاري صحبت کرديم، البته احتياط کرد و در اول چيزي عليه استالين نگفت. ولي به تدريج عقايد خود را آشکار کرد. ميگفت يک رشته کارهاي ناصحيحي صورت ميگيرد، تروتسکي خدمت کرده، فلان کرده، او را اخراج کردند، ديگران را يکي يکي کنار ميگذارند و به اين ترتيب نهايتا” به ديکتاتوري ميانجامد. آدم باهوش و کار کشتهيي بود. آن اعتصاب گسترده را او به راه انداخته بود و چنين شايستهگيهايي داشت. اردشير ميخواست ما با او اصلا” قطع مراوده و معاشرت کنيم. يوسف افتخاري هم از نظر سازماندهي و گردآوردن کارگران و غيره تجربه و شايستهگي داشت، عدهيي را جمع کرد و اتحاديه تشکيل داد. رضا روستا سعي داشت عليزاده نامي را از يوسف افتخاري جدا کنند و با تبليغاتي مبني بر اينکه او تروتسکيست ميباشد و غيره کوشش کردند که يوسف افتخاري را به انزوا به کشانند.» (خاطرات اسکندري: قسمت چهارم:صص۸۱-۸۲-۸۳)
اسکندري هم مانند ديگر سران حزب توده از اتهام وابسته بودن يوسف افتخاري به انگليس ابايي ندارد: «من به پاريس آمدم. در اينجا ديدم که يوسف افتخاري هم تقاضايي نوشته و اتحاديه خودش را با همان اسمي که حفظ کرده بود، براي عضويت فدراسيون معرفي کرده است. البته اين کار بيشتر به نظر من زير سر انگليسها بود چون از اين طرف، دعوتي که از ما شده بود از طريق شورويها بود و در آن موقع يوسف افتخاري به نظر من به غير از طريق انگليسها به ترتيب ديگري نميتوانست به آنجا برود، حتما” آنها دعوت کرده بودند. … خلاصه در جلسه کنفرانس شرکت کرديم و در آنجا يوسف افتخاري را در مقابل خود ديديم. (اسکندري دروغ ميگويد در هنگام سخنراني او، افتخاري در آنجا نبوده است.سهراب.ن) من در آنجا نطق مفصلي ايراد کرده و ضمنا” بر عليه آنها [افتخاري و دوستانش] صحبت کرده و وضعشان را فاش کردم. … نتيجه آن شد که من موفقيت زيادي در آنجا پيدا کردم. يوسف افتخاري که زبان بلد نبود. روسي هم که حرف ميزد کسي به گفتهاش گوش نميداد ولي نطق مفصل من به زبان فرانسه بود. پس از آن سايان مرا خواست و وعده داد که به تهران آمده و اتحاديه شوراي مرکزي را به پذيرد. … بعدها که در فدراسيون در وين کار ميکردم تمام آرشيو راجع به ايران هم در آنجا بود، ضمن سوابق، نامه يوسف افتخاري را ديدم که بر عليه من نوشته شده بود که اين شخص شاهزاده است و پيههاي شکماش نميدانم از خون کارگران تشکيل شده و از اين حرفها، و اصلا” صلاحيت اين را که نماينده کارگران باشد، ندارد. اين نامه به زبان روسي نوشته شده و به آنجا فرستاده شده بود. جريان يوسف افتخاري بهطور کلي از بين رفت و ديگر نتوانستند به فعاليتهاي او رونقي بدهند و خود او هم ديگر قادر به انجام کاري نگرديد.»( خاطرات اسکندري: قسمت چهارم: صص۸۴-۸۵)
اسکندري در خاطرات خود، حملات چماقداران حزب توده به تشکيلات کارگري يوسف افتخاري را بيان نميدارد. (۳)
يوسف افتخاري که آموخته بود که کارگران بايد روي پاي خود بهايستند، پيشنهاد دريافت يک ميليون تومان آن زمان، از سوي استاندار آذربايجان را رد ميکند، اما اردشير آوانسيان بيشرمانه مينويسد:
«در آذربايجان استاندار آنجا فهيمي بود، … رئيس شهرباني هم سرهنگ سيف بود … اين دو نفر، عناصر تحريک کن مانند خليل انقلاب و يوسف افتخاري را نيز تقويت ميکردند. اين دو اتحاديه کارگراني را به وجود آورده بودند که در باطن عليه حزب توده کار ميکرد و هر دو دشمن حزب توده بودند. اينان در زندان دشمني خود را نسبت به کمونيستها و شوروي نشان داده بودند. بنابراين اتحاديه کارگران را با کمک دولت به وجود آورده بودند تا با حزب توده مبارزه کنند و نگذارند که حزب توده نفوذي در بين کارگران پيدا کند. خليل انقلاب از دولت سيبزميني به قيمت ارزان ميگرفت و بين کارگرها تقسيم ميکرد. آن روزها نان و سيبزميني به سختي ناياب ميشد. براي دولت کاري نداشت که چندين هزار تومان براي اين کار مصرف کند. خليل انقلاب در جلسات يا متينگهاي کارگري نطق ميکرد و کارش بدانجا ميرسيد که دهاناش کف ميکرد، به دولت و صاحبان کارخانهها فحش ميداد، زنده باد کارگر ميگفت و داد ميزد که من با زور از دولت يا سرمايهداران سيبزميني به قيمت ارزان به دست آوردهام. … در صورتي که آدمي بسيار ترسو ولي نطقهاي «پر حرارتي» به نفع کارگران ميکرد و عدهيي را بدين ترتيب گول زده بود و دکان خوبي در مقابل حزب توده باز کرده بود. هدف اصلي اين گروه عليه حزب توده بود. رفقاي ما در اين قسمت فعاليتي از خود بروز ندادند و نتوانستند عده محسوسي از کارگرها را دور خود جمع کنند. درست است که اينان نيز شش ماه قبل اتحاديه کارگري را داير کرده بودند ولي تعداد رفقاي ما بسيار کم بود. برعکس محرکين [خليل و يوسف] توانسته بودند عدهيي نسبتا” زياد کارگر در اتحاديه جمع کنند.»( خاطرات اردشير آوانسيان:صص۱۱۸-۱۱۹)
در اول پاييز ۱۳۲۳ خورشيدي، اتحاديهي کارگران يوسف افتخاري در تبريز علنا” توسط عمال حزب توده به رهبري محمد بيريا که رئيس تشکيلات کارگري حزب توده در تبريز بود، اشغال و غارت شد. اين قبيل اقدامات تنها به مورد بالا محدود نشد و مرتب بر تعداد و شدت حملات به دستور «رفقا» در مسکو افزوده ميشد، تا جايي که در بيستم اسفند ۱۳۲۴ خورشيدي، يوسف افتخاري را در روز روشن توسط عوامل اجير شده حزب توده در تهران ربوده و به زندان شخصي رضا روستا منتقل کردند. از طرف ديگر اتهام تروتسکيسم که از دوران زندان رضاخان از طرف استالينيستها به يوسف زده ميشد و پس از شهريور ۱۳۲۰ هم که حزب توده توسط مباشرين استالين ساخته و پرداخته شد، با شدت بيشتري ادامه يافت، اما چون اين حربه موثر واقع نشد، اتهام جديد «جاسوسي شهرباني» را توسط رضا روستا و اردشير آوانسيان، عليه او ابداع کردند.
«همين گروه يعني افتخاري در چندين محل اعتصاب راه انداختند و ما رفتيم و اين اعتصاب را خاموش کرديم. از آن جمله در کارخانه پشمينه تبريز که براي جبهه جنگ پارچه براي پالتوي سربازان شوروي تهيه ميکرد و همچنين در راهآهن پل سفيد و چند جاي ديگر. ما به کارگران حالي ميکرديم که در موسسهيي که براي جبهه کار ميکنند اعتصاب گناه است. چرا که بدين وسيله به جبهه شوروي زيان ميرسانند. … ما ايرج اسکندري را به پاريس فرستاديم و در جلسات اتحاديههاي جهاني ثابت کرد افتخاري جاسوسي بيش نيست. با اينکه نماينده انگليس و چند نفر ديگر جدا” از يوسف افتخاري دفاع ميکردند ولي بالاخره با اکثريت آراء افتخاري رانده شد … طبيعي است که نمايندهگان شوروي از اوضاع با خبر بودند و کمک کردند که اتحاديه ما به حق خود برسد. … در روز الحاق، کارگران اتحاديه افتخاري درست و حسابي افتخاري را کتک زدند. علت آن بود که آنها فهميده بودند که يوسف خائن و جاسوس است. »( خاطرات اردشير آوانسيان:صص۱۳۵-۱۳۶)
لجنپراکني مزدور استالين؛ اردشير آوانسيان عليه يوسف افتخاري ادامه مييابد: «خود يوسف به اصطلاح کمونيست شد. آدمي بود بيسواد و ماجراجو. او را به خاطر عمليات تحريکآميز تروتسکيستي، از دانشگاه مسکو اخراج کردند. آمد به ايران و رفت در جنوب چند صباحي کارگري کرد. … در زندان … در مسائل ايدهئولوژيک با هم سخت اختلاف داشتيم. … اختلاف شديد ما بخصوص سر حوادث اسپانيا در گرفت. او شوروي را سخت متهم ميکرد که وظايف خود را در اسپانيا انجام نميدهد. … او به دولت شوروي حمله ميکرد و فحش ميداد. … خلاصه پيشنهاداش «صدور انقلاب» بود. … کار يوسف در زندان به جاهاي باريکي کشيد. او در زندان شد دشمن سرسخت کمونيستها … او را بايکوت کرده بودند. … افتخاري شد دشمن واقعي طبقهي کارگر، اما دشمن با تجربه و ماجراجو. پس از آزادي از زندان، يوسف شد جاسوس مصطفا فاتح، يعني نوکر شرکت نفت انگليس. به دستور فاتح رفت به جنوب تا اتحاديهي کارگران به وجود آورد، ولي کارگرهاي آبادان او را کتک زده از خود دور کردند. در تهران نيز کارگران کتک حسابي به او زدند و او را از خود دور کردند. … به اين ترتيب گروهک تروتسکيست، پس از آزادي از زندان، نتوانست حتا گروه کوچکي تشکيل دهد و به جاسوسي رسمي پليس اکتفا کرد.»( اردشير آوانسيان:يادداشتهاي زندان:صص۴۷-۴۸-۴۹)
جهانشاهلو ميگويد: «… از کمونيستهاي گذشته آقايان يوسف افتخاري و رحيم همداد پس از رهايي از زندان، شرکت در حزب توده را به همان دلايلي که ديگر دوستان ميگفتند، صلاح ندانستند. يوسف افتخاري که خود کارگري زبده و باسواد بود به حق يک اتحاديه کارگري تشکيل داد و نزديک به همهي کارگران برجسته را بدان جلب کرد. حزب توده نيز در برابر اتحاديه کارگران يوسف افتخاري اتحاديهيي به سردستهگي رضا روستا تشکيل داد. رضا روستا گرچه خود مردي ساده و نسبتا” نيک نفس بود، اما چون از يک سو اصلا” کارگر نبود و در همهي زندهگي خود يک ساعت هم سابقهي کار نداشت و از آغاز جواني به نام کمونيست حرفهيي پي کار نرفت و از سوي ديگر از همان آغاز پادوي سفارت روس بود و بدون دستور آنها هيچ کاري انجام نميداد، نتوانست در برابر کارگران آبرويي تحصيل کند.
اتحاديهي حزب توده به زودي رونق ظاهري بسياري گرفت نه از اينرو که به راستي اتحاديهي کارگران ايران بود، بلکه از اينرو که از حمايت روسها و شرکت نفت هر دو برخوردار بود و در واقع از همان آغاز مخارج آن را تامين ميکردند. يوسف افتخاري از آقايان علينقي حکمي، فريدون منو، و من دعوت کرد که در اتحاديهي او شرکت کنيم. ما گرچه رسما” عضو آن نبوديم اما در سخنرانيها به او کمک ميکرديم. و روزنامهيي را که به نام گيتي تاسيس شد، ميگردانديم و تا مدتي سرمقاله و مقالات مهم را ما مينوشتيم. آقاي خليل انقلاب آذر، که از گروه ۵۳ نفر بود و امتياز روزنامه را يوسف افتخاري به نام او گرفته بود، رفته رفته [به تحريک و نفوذ حزب توده] با دخالتهاي نارواي خود وضع اتحاديه و روزنامهي آن را مختل کرد تا جايي که ناچار، ما از همکاري با آن سر باز زديم. خليل انقلاب اصلا” تعادل رواني نداشت.
از همان ابتداي کار، حزب توده و رضا روستا اتحاديهي يوسف افتخاري را سد بزرگي در برابر پيشرفت و کاميابي خود ديدند، با او سخت در افتادند تا جايي که چاقوکشان اتحاديهي رضا روستا روز روشن يوسف افتخاري را در خيابان فردوسي ربودند و در اتاق اتحاديهي خودشان زنداني کردند و چند روزي گرسنه و تشنه او را نگاه داشتند تا اينکه گروهي از اعضاي حزب توده و کميتهي مرکزي آن، از آن ميان ايرج اسکندري به اين کار قلدرانهي اتحاديهي رضا روستا، سخت اعتراض کردند و رضا روستا ناچار افتخاري را آزاد کرد. يوسف خود پس از رهايي از سياهچال رضاروستا به من گفت: «بابا خدا پدر رضاشاه و زندان شهرباني را بيامرزد، آنها سالها به ما نان و آب دادند اما اين مرد پست و ناکس در اين چند روز مرا گرسنه و تشنه نگاه داشت، بعدها رضا روستا و اردشير آوانسيان که از پادوهاي نشاندار سفارت شوروي و دستگاه جاسوسي آن بودند، چون ديدند با انتشار تروتسکيست بودن افتخاري، کاري از پيش نرفت، براي اينکه او را از ميدان مبارزه به در کنند هو و جنجال راه انداختهاند که گويا او جاسوس شهرباني است. پيداست که اين يک تهمت ناجوانمردانهيي بيش نبود. رضا روستا گذشته از اينکه پادوي رسمي سفارت روس بود، چون مرد ناداني نيز بود، جاسوسان و عاملين رنگارنگ و جورواجور شرکت نفت چون اسکندر سرابي و جاهد و مانند آنها را ميديد و نميشناخت [يا ناديده ميگرفت]، اما به يوسف افتخاري که کارآمدترين پيشکسوت کارگران ايران بود، لکهي بدنامي ميچسباند.»( نصرتالله جهانشاهلويافشار: سرگذشت ما و بيگانگان:صص۱۶۵-۱۶۶)
يوسف افتخاري از حزب توده ميگويد:
اکنون نقل قولهايي مستقيما” از خاطرات يوسف افتخاري ميآوريم که ببينيم در مورد رفتار و کردار سران حزب توده چه ميگويد:
«در اول ماه مه، يازدهم ارديبهشت ۱۳۲۵، به اعضاء دستور داديم که در اسدآباد شميران تجمع کنند که بعدا” با تظاهرات تا تجريش و از آنجا به منزل برگرديم. دستور هم داده بوديم که هيچ چيزي با خود نياوريد. فقط اگر ميخواهيد يک قاشق بياوريد، حتا چنگال هم نياوريد و چاقو هم در جيبتان نباشد. من پيش رئيس کل شهرباني کشور رفتم و گفتم که ما اول ماه مه در اسدآباد شميران جمع ميشويم. آنجا از صبح تا بعدازظهر هستيم. ناهار هم آنجا ميخوريم و دسته جمعي با تظاهرات تا تجريش خواهيم آمد. رئيس کل شهرباني گفت که من به شما مأمورين انتظامي بدهم. گفتم نه. حتا ما دستور داديم که چنگال هم نياورند.
بنابراين ما با کسي دعوا نداريم که مأمور انتظامي داشته باشيم. خودمان هم مأمورين انتظامي نداريم. رئيس شهرباني به کلانتري تجريش تلفن کرد و گفت افتخاري با سنديکايش در شميران جمع ميشوند و من مطمئنم که حرفاش درست است و حتا چاقو هم پهلويشان نيست. بنابراين نگران نباشيد. ما مطمئن رفتيم و از صبح تا سه بعدازظهر بوديم. بعدازظهر هم توي استخر شنا ميکرديم. همهي کارگران با خانوادهشان بودند و خيلي هم خوش گذشت. اولين جشن کارگري آنها بود و برايشان بسيار پسنديده بود. توي استخر بوديم که آمدند و گفتند حزب توده به داخل باغ ريخته است. گفتم حزب توده به ما چه کار دارد؟ زود لباس پوشيدم و آمدم. يک حياط کوچکي بود. گفتند آنجا يک عدهيي جمع شدهاند. رفتم آنجا و ديدم بله تودهييها هستند. رضا روستا، دکتر هشترودي، علي زاده، خليل انقلاب و يک عده از چاقوکشهاي حزب توده که بيشتر از مهاجرين بودند. آنجا جمع شدهاند. از آنها پرسيدم امروز روز جشن است، براي چي آمدهايد؟
گفتند ما آمديم که متحد بشويم. گفتم خب اتحادکردن و متحدشدن به تشکيل جلسه، مطالب را روي کاغذ آوردن و مطالعه احتياج دارد. شرايطي دارد. چهطور شما آمدهايد اينجا که ما جشن گرفتيم؟ گفت: نه ما آمدهايم با کارگران جشن بگيريم و متحد بشويم. در اين موقع ديدم پشت سرم يک صدايي آمد و يکي داخل حوض افتاد. برگشتم نگاه کردم، يکي از کارگران سنديکاي ما گفت: آقا ميخواست شما را با چاقو بزند من او را توي حوض انداختم. معلوم شد اينها با يک عده چاقوکش آمدهاند و سوءقصدي هم دارند. ديدم آنها مسلحاند و ما هيچ وسيلهيي نداريم. به کارگراني که در آن قسمت بودند گفتم بياييد برويم. يک عده از کارگران ماندند و با تودهييها جر و بحث ميکردند. ما هم به باغ برگشتيم و زن و بچهها را جدا کرده، به يک طرف فرستاديم. من به کارگران گفتم که چوب بشکنيد و محاصرهشان کنيد. عدهيي از آذربايجانيها با ما بودند، آذربايجانيها در جنگ چوب استاداند. اينها شروع به بالا رفتن از درخت کردند و به سرعت چوبها را شکستند و آنها را محاصره کردند.
گفتم که کارگرانشان را نزنيد و آزاد بگذاريد. اگر چاقوکش داخلشان هست بزنيد. به هر کدامشان يک چوب ميزدند، زانويش خم ميشد و چاقويش را ميگرفتند. مقداري چاقو گرفتيم چند نفري هم فرار کردند و از ديوار سعدآباد به آن طرف پريدند. آنها را هم نظاميها گرفتند. (اسدآباد ديوار به ديوار سعدآباد بود.) پس از آنکه چاقوکشهايشان خلع سلاح شدند، شروع به زدن رؤسايشان کرديم. خليل انقلاب شروع به داد کشيدن کرد که اشتباه، اشتباه، ما اشتباه کرديم. گفتم اشتباه هم بکنيد بايد چوب بخوريد. يک يا چند چوب به او زدم بعد عليزاده فرار کرد. سرازيري بود افتاد و بقيه هم يکي يکي از رويش رد ميشدند.
مرتب ميگفت که بيچاره شدم. گفتم بيچاره هم شدي بايد چوب بخوري، بيچاره هم نشدي بايد چوب بخوري! بعد رضا روستا را زدند. سرش هم طاس بود و يک چوب که خورد خون آمد. خلاصه تودهييها فرار کردند. ما هم همينطور که دسته جمعي بنا بود بياييم صفهايمان را برقرار کرديم و آمديم. تودهييها به کلانتري تجريش ميروند و شکايت ميکنند. روستا سر خون آلود خود را نشان داده و بقيه هم ميگويند که ما را زدهاند. رئيس کلانتري پرسيده بود که شما براي چه به آنجا رفته بوديد. از آمدن آنها مطلع بوديم. ولي شما براي چه رفتيد؟ گفتند ما رفته بوديم متحد بشويم!
در همان روز تودهييها از غيبت ما استفاده کرده به دفتر سنديکاي مرکزي ما در لالهزار ميروند و دفاتر و همه وسايل ما را غارت کرده و دزديدند. آنها ميدانستند که در آن موقع سنديکا خالي است. خودشان جايي تظاهرات نداشتند، سنديکايي هم نداشتند بعدا” سنديکايشان را با يک عده مهاجر محکم کردند. دفاتر ما را بردند. ما چيز سري نداشتيم اينها خيال کردند چيزي گيرشان ميآيد. وقتي که از تجريش متفرق شده و به شهر آمديم ديديم که اتحاديه را غارت کردهاند.
اين اولين حملهشان به سنديکاي ما بود هم به قصد کشتن و هم براي غارت دفتر سنديکا آمده بودند. فقط ما نبوديم که حزب توده به آنها حمله ميکرد. اساسا حزب توده مثل اينکه مصمم بود آزادي را از بين ببرد. فقط به ما حمله نميکردند به احزاب ديگر هم حمله ميکردند. حزب توده پانصد نفر از مهاجرين را اجير کرده بود و روزي پنج تومان به اينها ميداد که در حزبشان باشند و هر کجا که لازم است اين پانصد نفر را بفرستند غارت و آدمکشي و زد و خورد بکنند. اگر به هم زدن نطق و صحبتي هم هست اين کارها را انجام بدهند.
بنابراين احزاب و يا سازمانهاي ديگر از دست اينها مصونيت نداشتند. فقط يک عدهيي درست شده بود به نام پانايرانيسم اينها هم چماقدار بودند و چوب به دست داشتند. زد و خوردهايي ميکردند. يک روز فکر ميکنم اطراف شاهآباد بود که تودهييها به تشکيلات حزب عدالت علي دشتي و جمال امامي حمله کردند. يک ساختمان بود که رويش آجر بود و اينها تمام آجرها را روي آنها پرت کردند. نميدانم روي چه اصلي تودهييها آزاديها را محدود ميکردند. حتا به تجمعي که براي جشن بينالمللي کارگران تشکيل شده بود حمله کردند.» (خاطرات يوسف افتخاري؛ خاطرات دوران سپري شده صص۱۳۱ تا۱۳۴ https://t.me/amookhtan/21089)
ملاقات با کنسول شوروي
بعد از اين قضيه يک روز مرا به کنسولگري شوروي احضار کردند. يک جواني کنسول بود اسماش يميليانوف بود. چند نفر ديگر هم آنجا نشسته بودند. از موي مشکي و اين چيزهاشون که روس نبودند، مشخص بود که از ارامنه و غير روس بودند. گفتم: چه فرمايشي داريد؟ که نظر استالين اين است که فعلا” حزب توده باشد و ممکن است فردا نباشد. اين يک چيز دائمي نيست. شما بهتر است به حزب توده برويد و در آنجا فعاليت کنيد. گفتم من با آنها نميتوانم کار بکنم. آنها کساني هستند که به رفقايشان خيانت کردند. همديگر را گير دادند. اينها اصلا” اين کاره نيستند. گفت: شما برويد اصلاحشان کنيد. گفتم آنها نميپذيرند که من داخلشان بروم و يک عده را بيرون کنم، يک عدهي ديگر را بياورم و يا اصلاحاتي بدهم. گفت:
ما دستور ميدهيم و شما را قبول ميکنند. برو اصلاحاتي هم بده. نظر استالين هم همين است. گفتم: شما دستور بدهيد قبول ميکنند؟ گفت: بله، قبول ميکنند. گفتم: اختلاف ما سر همين است. ما اختلاف ديگري نداريم. ما ميگوييم که با ارادهي خودمان بايد يک کاري را شروع بکنيم و به آخر برسانيم. اينها اين اراده از خودشان ندارند چون مردمان بيارادهيي هستند ما نميتوانيم با اينها کار بکنيم. کنسول و ديگران اوقاتشان تلخ شد و حالا خوب شد مرا نگرفتند. نگه دارند که پنهاني به روسيه رد کنند. بلند شدم خوشحال بودم که از آن جا به سلامت بيرون آمدم.» (خاطرات يوسف افتخاري؛ خاطرات دوران سپري شده ص۹۲)
بعد از سرکوبي جنبش طبقات اجتماعي آذربايجان و کردستان که با چراغ سبز کامل استالين، توسط محمدرضاشاه صورت گرفت، در آذر ۱۳۲۵، جنبش مستقل کارگري يوسف افتخاري و دوستاناش هم توسط حزب توده، قلع و قم گرديد. با واقعه بهمن ۱۳۲۷، که منجر به تيراندازي به محمدرضاشاه شد،(۴) سران حزب توده هم فرار را برقرار ترجيح دادند، و به همانجايي رفتند، که دستآموز شده بودند.
در ماجراي کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، هم طبقه کارگران ايران به حاشيه رانده شد، و با ظهور جنايتکارترين سازمان مخوف خاورميانه در سال ۱۳۳۵، يعني ساواک و آموزش کادرهاي آن توسط سازمانهاي اطلاعاتي و امنيتي آمريکا، انگليس و اسرائيل، و حضور دائم يک نفر ساواکي در هر کارخانه، مدرسه، دانشگاه، و ادارهيي، عملا” جامعهي ايران رو به قهقرا رفت. و کوچکترين اعتراضي از هر صنف و طبقهيي، با گلوله پاسخ ميگرفت. مشت نمونه خروار است:
واقعه تاريخي هشت ارديبهشت ۱۳۵۰ چه بود؟
کارخانه جهان چيت کرج متعلق به يکي از بزرگترين سرمايهداران ايران يعني فاتح يزدي بود. اين کارخانه با تجهيزات آلماني در سال ۱۳۳۴ آغاز به کار نمود و در زمان وقوع فاجعه هشت ارديبهشت بيش از ۱۵۰۰ کارگر داشت.
کارگران اين شرکت بزرگ، در نخستين روزهاي ماه ارديبهشت با اعتصاب و تجمع مسالمتآميز در محوطه کارخانه، نسبت به شرايط غيرانساني کار اعتراض کرده و خواستههاي صنفي خود را مطرح کردند. اما با تهديد عوامل کارفرما و نيز مامورين اعزامي سرهنگ منصوري روبرو شدند. به همين خاطر ۱۵۰۰ کارگر جهان چيت در اوج اختناق آريامهري و در يک حرکت شجاعانه، تصميم گرفتند که در مسير جاده قديم کرج _ تهران به سوي پايتخت و مجلس حرکت کنند.
به درخواست کارفرما _ فاتح غارتگر – مامورين ژاندارمري در منطقه کاروانسراي سنگي راه را بر انبوه کارگران بستند و زمانيکه قادر نشدند کارگران را پراکنده کنند و به محل کارشان برگردانند، به دستور سرهنگ منصوري، وحشيانه به سوي آنها آتش گشودند و کارگران بيدفاع را به رگبار گلوله بستند.
در اين جنايت هولناک حداقل سه کارگر جان خود را از دست دادند و حدود هشتاد نفر مجروح شدند. جانباختهگان را شبانه و بدون همراهي خانوادههايشان دفن کردند و مجروحين را براي لاپوشاني جنايت، به جاي بيمارستانهاي عمومي، به بيمارستان تحت حفاظت ارتش يعني بيمارستان ۵۰۱ منتقل کردند.
سه سال بعد، چريکهاي فدايي خلق در يک اقدام مسلحانه، صاحب کارخانه جهان چيت _فاتح يزدي_ را در حاليکه از ويلاي خود در تجريش عازم محل کارش بود ترور کردند و کشتند. در اعلاميهيي که اين سازمان منتشر کرد، دليل اين اقدام را جنايت کارفرما و رژيم در ۸ ارديبهشت ۱۳۵۰، اعلام ميکرد.( آرش کمانگر: مقاله، سرکوب کارگران، نابرابري طبقاتي، غارت و فساد سيستماتيک در دوران پهلوي)
يدالله خسروشاهي
يدالله خسروشاهي در خانوادهيي زحمتکش در آبادان به سال ۱۳۲۰/۱۹۴۱ به دنيا آمد، او چهارده ساله بود که بهعنوان کارآموز در پالايشگاه آبادان مشغول به کار شد و ۱۳ سال در آنجا کار کرد. در سال ۱۳۴۶/۱۹۶۷، يدالله بهعنوان نمايندهي کارگران انتخاب شد. يک سال بعد مديريت يدالله را برخلاف ميلاش به پالايشگاه نوتأسيس تهران منتقل شود. اما دو سال بعد يدالله دوباره به نمايندهگي کارگران انتخاب شد. در سال ۱۳۵۱/۱۹۷۲، کارگران پالايشگاه نفت تهران سنديکاي خود را تأسيس کردند. در اين بين يدالله سهبار توسط ساواک دستگير و شکنجه شد. بار سوم يدالله را محاکمه و زنداني کردند. همراه با طغيان مبارزات تودهيي در سال ۱۳۵۶، يدالله همراه با ديگر زندانيان سياسي از زندان آزاد شد و بلافاصله در رهبري اعتصاب کارگران نفت جا گرفت. يدالله در ايجاد شوراي کارگران نفت شرکت داشت.
بعد از انقلاب، يدالله در آبان ۱۳۶۰ دستگير شد به پنج سال زندان محکوم شد. او در بهمن ۱۳۶۴ آزاد شد. اما پس از مدت کوتاهي متوجه شد در شرايط آن زمان ناگزير است از ايران خارج شود. باقي عمرش را در لندن همراه با خانوادهاش گذراند و تا پايان عمر در ۴ فوريه ۲۰۱۰/ ۱۵ بهمن ۱۳۸۸، در ايجاد همبستهگي با مبارزات کارگران در ايران کوشيد.
به عقيده خسروشاهي در هنگام اعتصاب عمومي کارگران صنعت نفت در مقطع انقلاب ۱۳۵۷، به دليل نبود يک صندوق اعتصاب کارگران در مضيقهي مالي بودند. مهدي بازرگان که براي جلب حمايت کارگران نفت به ديدار رهبران اعتصاب رفته بود، حمايت مالي بازاريان را وعده داد که کارگران پذيرفتند. بر اساس اينگونه تجربيات بود که يدالله خسروشاهي و ديگر کارگران مبارز به اهميت تشکل مستقل کارگري پي بردند و براي ايجاد آن کوشيدند. (https://wp.me/p2GDHh-7Rt)
يدالله خسروشاهي در پارک جان لنون در هاوانا
تصوير يک خانواده روستايي اوايل سلطنت رضاشاه را نشان مي دهد. که خود گوياي عملکرد شاهان تاريخ معاصر ايران است. تمدن ۲۵۰۰ ساله سلطنت طلبان کدام است؟
ادامه دارد
توضيحات:
- محمود طوقي در متني اينترنتي تحت نام «تاريخ مختصر حزب توده ايران ۱۳۲۰-۱۳۵۸»، ساخته شدن حزب توده توسط سازمانهاي اطلاعاتي و امنيتي روسيه شوروي استاليني را از قلم ميگيرد، و هيچگونه اشارهيي به کارهاي تحقيقي گسترده و مستدلي که خسرو شاکري انجام داده است نميکند و تشکيل حزب توده را به رهنمودهاي استالين بيربط ميداند:«تشكيل حزب توده هيچ ربطى به رهنمودهاى كمينترن[استاليني] و استالين نـدارد.» (محمود طوقي:تاريخ مختصر حزب توده ايران ۱۳۲۰-۱۳۵۸: ص۸)
- از ويژهگيهاي علي اميد اين بود كه از آغاز ورود به زندان تا پايان دوره زندان و رهائي در سال ۱۳۲۰ با همان لباسي كه دستگير شده بود، زندان را بسر آورد. لباسش به اندازهاي وصله و پينه خورده بود كه ديگر رنگ اصلياش قابل تشخيص نبود. به همين خاطر در زندان او را عباس گاندي [علي گاندي] ميناميدند. پليس با وجود اين كه از جيب علي اميد مدرك حزبياش را بدست آورده بود اما او هيچگاه تعلق اين مدرك به خودش را نپذيرفته بود. او مقاومت شاياني در بازجويي كرده بود و پليس نتوانسته بود هيچگونه اطلاعاتي از او بدست آورد. روزي علي اميد در زندان ميوهاي از درخت حياط زندان چيده و ميخورد و جناب دكتر مرتضي يزدي با پرخاش فرياد كشيده و در كمال بيشرمي ميگويد كه چرا با چيدن ميوهها و خوردن آنها زيبايي درخت را از بين ميبري. او سيلي محكمي به علي اميد ميزند و به او ناسزا ميگويد. صداي او به اندازهاي بلند ميشود كه در تمام زندان شنيده ميشود. امامي ميگفت علي اميد كه سالها از خوردن ميوه محروم شده بود روزي بوي خيار نوبر به مشاماش خورد و از هوش رفت و كسي پيدا نشد كه حتا تكهيي خيار تعارفاش كند و يا برايش دل بهسوزاند.(خاطرات آلبرت سهرابيان)
- اسکندري:«اتحاديه کارگري که رضا روستا در شاهي [مازندران] تشکيل داده بود، يک باند درست کرده بودند. … [اين باند] شخصي را کشته و جسد او را به چاه انداختهاند که بعد کشف شد و برمبناي اعترافات و اقارير برومند و لنکراني رفته و جسد را از آنجا بيرون آوردهاند. البته اين موضوع جز به همين باند به هيچ کس ديگري مربوط نيست، باندي که رضا روستا تشکيل داده بود، از جمله ابراهيمزاده و زنش راضيه خانم که معروف بود چکمه ميپوشيد و هفتتير به کمرش ميبست. بعد هم عدهيي از کارگرها! در آنجا بودند که آرامش را به هم زده بودند.» (خاطرات اسکندري:۹۵) «اينها [باند رضا روستا] در آنجا[مازندران] خيلي از اين کارها کردند. در اين موضوع ترديدي ندارم که من در آنجا خيلي جلو آنها را گرفتم. مثلا” يک روز که در شاهي و در کلوپ حزب توده بودم ديدم دو نفر کارگر وارد اتاق شدند و گفتند خليل “انقلافي” [منظورشان خليل انقلاب از همکاران يوسف افتخاري است.] را آوردهايم، گفتم چهطور آوردهايد؟ گفتند او را گرفتيم. گفتم کجا و چرا؟ گفتند توي ترن بود، او را گرفتيم. گفتم آخر براي چه؟ با همان لهجه ترکي گفتند خوب “خليل انقلافيدي”. خليل انقلاب بين دو کارگر مسلح رنگ از رخسارش پريده بود، چشمش که به من افتاد، با آنکه ميانهاش با من در زندان خيلي بد بود، مثل اينکه دنيا را به او دادند. گفت آقاي اسکندري شما اينجا هستيد؟ گفتم بله، آقاي انقلاب شما را براي چه گرفتهاند؟ گفت والله من با ترن ميخواستم به بهشهر رفته و خواهرم را بهبينم، اينها آمده و مرا از قطار پايين کشيده و به اينجا آوردند. گفتم شما فقط براي ديدن خواهرتان ميخواهيد به آنجا برويد؟ گفت بله. گفتم کار ديگري در آنجا نداريد؟ کار اتحاديه انقلابي و غيره؟ گفت نخير. گفتم قول ميدهيد؟ گفت بله. گفتم آقا ايشان را مرخص کنيد. گفتند آخر براي چه؟ ده! خليل انقلافي را ولش کنيم؟ گفتم مگر ميخواهيد او را تيرباران کنيد؟ ميخواهيد چه کار کنيد؟ به هر حال آنها از اين کارها زياد ميکردند.»[افتخاري حق داشته که آنها، را راهزن، چاقوکش و هوچي و غيره ميناميد.](خاطرات اسکندري: قسمت چهارم:ص۹۶)
- ناصر فخر آرايي به دستور نورالدين کيانوري رهبر حزب توده، و با پوشش خبرنگار و کارت خبرنگاري روزنامه پرچم اسلام به محمدرضاشاه که به قصد شرکت در جشن سالروز دانشگاه تهران به آنجا رفته بود، تيراندازي کرد. ناصر بلافاصله به وسيله محافظان شاه کشته شد.
–
نوشته و گردآوري: سهراب.ن