تاريخ معاصر ايران (۱)
(از اواخر سلسله قاجار تا سال ۱۳۵۷)
نوشته و گردآوری: سهراب.ن
مقدمه
پژوهش و مطالعه تاريخ (۱) بهطور کلي، در کشورهاي ديکتاتوري کار سادهيي نيست، چون دسترسي به منابع دست اول، مستند و مستدل کار آساني نخواهد بود، به اين دليل که اسناد و مدارکي را به بايگانيهاي طبقهبندي شده و سري ارسال ميشود و در دسترس نخواهد بود، تا زماني که عمر آن حاکميت سياسي به پايان برسد.
از طرف ديگر، حاکميت جديد جايگزين حاکميت قبلي، در بيشتر مواقع، همان روال کار حاکميت قبلي را با شکل و شمايل ديگري پيگيري خواهد کرد. نمونه؛ تعويض حاکميت بورژوايي دولتي روسيه استاليني با روسيهي ليبرالي پوتيني است که به قول معروف «آب از آب تکان نخورده» و تزاريسم با نقاب پوتين در عرصه جهاني خود را به نمايش گذاشته است.
يا اينکه در مورد کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، اکنون براي اکثريت مردم ايران مشخص و معين شده است که، کودتاگران به وسيله انگليسيها و آمريکاييها هدايت و کنترل ميشدند، اما تا چند سال پيش هيچگونه سندي در اين رابطه براي محققين وجود نداشت، به طوري که حتا، فرد پر مدعايي مانند کاتوزيان ميگويد؛ «كار، كارِ انگليسيها نيست» و «آوردن رضاشاه هم كار انگليسيها نبود.»
بايد به جناب کاتوزيان گفت؛ خير جناب کاتوزيان، كار، كارِ انگليسيها و آمريکاييها بود و هنوز هم حاضر نيستند اسنادشان را از بايگاني خارج کنند تا جناب عالي قانع شويد! با گذشت ۷۰ سال از کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، حتا الان (۱۴۰۲)، دولت بريتانيا نه تنها حاضر نيست نقشاش را در اين کودتا به رسميت بشناسد، بلکه بر سر راه انتشار اسناد مرتبط با اين رويداد مانع ايجاد ميکند.
موضوع انکار دست داشتن در کودتاي ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، بار ديگر با مخالفت برخي مقامهاي سابق بريتانيايي روبهرو شده؛ از جمله دويد اوون که در فاصله ۱۳۵۵ تا ارديبهشت ۵۸ وزير خارجه بريتانيا بوده است، در مصاحبه با بيبيسي فارسي (مرداد ۱۴۰۲) از دولت کشورش خواسته که نقش خود را در کودتا به پذيرد.
بنابراين به آقاي کاتوزيان و امثال او، بايد گفت از زمان قاجار تاکنون، دولتها و حاکميتهاي امپرياليستي مانند انگليسيها، روسيها و آمريکايي با مردم ايران «کار» داشته و دارند و به مردم ايران اجازه نداده و نميدهند که حکومت مورد نظر خوشان را داشته باشند. اين فقط يک نمونه تاريخنگاري دلبخواهي جريان اصلي استثمارگر است.
بنابراين فعاليت افشاگرانه و مبارزه با تاريخسازي جريان اصلي، خود يک نوع مبارزه طبقاتي است.
اما در جنبش جاري (۱۴۰۱)، معروف به ژينا، اثبات گرديد، که بسياري از سوژهگان، از حافظه تاريخي بسيار نازلي برخوردارند، مخصوصا” در رابطه با زندهگي اجتماعي سوژهگان عصر پهلوي. لازم است، اين تاريخ را برجسته کرد، و حقايقي را که توسط سلطنتطلبان، پنهان و يا وارونه جلوه داده ميشود، افشا و روشن گردانيد.
طبيعت انسانها فارغ از هرگونه تفکر ماوراطبيعه، ميخواهد در شبانه روز؛ به خورد، بياشامد، بهخوابد و بهپوشد، بعد از تامين اين سه نياز اصلي (خوراک، پوشاک، مسکن)، نياز به آزادي براي لذت بردن از زندهگي دارد. آنها با انجام کار روزانه تاريخ زندهگي واقعي خود را شکل ميدهند به قول مارکس؛ «انسانها تاريخ خود را ميسازند، اما نه به شيوهيي که دلخواه آنان است و نه تحت شرايطي که خود برگزيدهاند.» ما هم اضافه ميکنيم در طول تاريخ اين جوامع طبقاتي، اين طبقه حاکمه بوده است که تاريخ تودهها را نه آن طور که واقعا” اتفاق افتاده، بلکه آن طور که شاه، شيخ و يا فئودال خواسته است، به نگارش در آمده است. نمونه کتابهاي تاريخي عصر پهلوي است که همهي آنها وابستهگان به رضاشاه و محمدرضاشاه آنها را نوشتهاند که اصلا” ارزش تاريخي ندارند و خرواري دروغ، جعل و وارونه کردن حقايق، بيش نيستند.
بنابراين تاريخ واقعي را طبقات توليدکننده استثمار شده ميسازند، اما نه آن طور که خودشان ميخواهند. در طول تاريخ جامعهي طبقاتي، طبقات حاکمه در هر عصري تلاش کردهاند که تاريخ را آنطور که خود ميخواهند، بنويسند، که در اين زمينه تا حدود بسياري هم موفق بودهاند، چرا که هم ثروت و هم قدرت داشتهاند که با آن هر نيروي مخالفي را سرکوب کرده و تاريخ مورد نظر خود را نگاشتهاند. در تاريخ معاصر ايران هم تاکنون، تاريخ را طبقه حاکمه با زور سرنيزه نوشته و مينويسند.
«افکار طبقه حاکم در هر دوران افکار حاکم هستند. يعني طبقهيي که نيروي حاکمهي مادي جامعه است، در عين حال نيروي حاکمهي معنوي آن نيز هست. طبقهيي که وسايل توليد مادي را در اختيار دارد، در نتيجه وسايل توليد ذهني را تحت کنترل خواهد داشت، بهنحوي که افکار آنهايي که فاقد وسايل توليد ذهني هستند در کل تابع آن است… بنابراين مادام که آنها به عنوان يک طبقه حکومت ميکنند و حدود و دايرهي يک دوران تاريخي را تعيين مينمايند، بديهي است که اين کار را در همهي ابعاد آن بهعمل ميآورند، لذا به عنوان متفکران، به عنوان توليدکنندهگان افکار نيز حکومت ميکنند و توليد و توزيع انديشههاي عصر خويش را تنظيم مي نمايند: بدينسان افکار آنان افکار حاکم آن دوران است.»(۲)
اسد سيف نوشته است: «خودکامهگان با تحريف در تاريخ ميکوشند آن را به تسخير خويش درآورند. به تاريخ در هر رژيم توتاليتري که رجوع شود، در نگاه نخست دروغهايي در آنها يافت ميشوند که جاي واقعيت نشستهاند. در واقع رژيمهاي توتاليتر با حذف واقعيتها از تاريخ، ميکوشند دروغهاي خويش را واقعيت جلوه دهند.
در تاريخنويسي رسمي ايران، از آغاز جنبش مشروطه تا کنون، اين موضوع هميشه رخ داده است. به همين علت هميشه بخش و يا بخشهايي از تاريخ کشور را در آنها نمييابيم. از سوي ديگر ذهن پيشامدرن افراد، در جامعه سنتي، آنچه از حوادث تاريخي را که دوست ندارد، از تاريخ کنار مينهد. اين پديده به اين معناست که انسان سنتي خود را وارث تمام تاريخ نميداند. بخشي از آن را به ذوق و سليقه و يا باورهاي عقيدتي و سياسي، حذف ميکند. براي نمونه از جنبشهاي ديني خوشش نميآيد و يا به جنبشهاي کارگري علاقه ندارد، يا چپ است و از همين نگاه، به مذهب اعتنايي ندارد و يا مذهبيست و به جنبشهاي چپ بياعتناست. سلطنتطلب اگر باشد، تنها به عظمت و اقتدار شاهان دل خوش دارد.
حقيقت در رژيمهاي تماميتخواه آن چيزيست که رهبر ميخواهد و ميگويد. اين حقيقت ميتواند هر لحظه و با هر تصميم و ارادهاي تغيير کند. در اين رژيمها دروغها بازسازي ميشوند تا جاي واقعيت بهنشينند. از آنجا که ساختن «انسان نو» هدف اين رژيمهاست، ساختن هويتي نو نيز در برنامه کار قرار ميگيرد. در کار معماري اين انسان، تاريخ بازسازيشده به ابزاري تبديل ميشود براي تسخير ذهن و زبان انسان. اينجاست که عقل شکاک و نقاد، استقلال خويش را از دست ميدهد، از سرشت خويش تهي ميشود و از حقيقتجويي بازميماند. و چنين است که تاريخ ايران همچنان در جستوجوي واقعيتهاي تاريخيست.» (۳)
در عصر قاجاريه و تا سال ۱۳۴۱، در ايران شيوه توليد غالب در روستاها، شيوهي توليد فئوداليسم بوده است، چون توليدکننده اصلي جامعه، دهقانان (۴) بودهاند که حدود ۸۰% جامعهي روستايي را تشکيل ميدادهاند و توسط عدهيي فئودال استثمار ميشدهاند. بنابراين دهقانان از يک طرف و در طرف ديگر؛ فئودالها و شيخ و شاه، دو نيروي متضاد جامعه، در آن مقطع را تشکيل ميدادهاند. يعني طبقهي توليدکننده ثروت جامعه، دهقانان يا همان رعيتها بودهاند و طبقه حاکمه غارتگر و استثمارگر (۵)، فئودال و شيخ و شاه.
در تمام جوامع بشري تاکنون خلق ثروت ناشي از موادخام موجود در طبيعت به اضافهي، کار بردهگان، رعيتها و کارگران بوده و هست. علياکبر دهخدا به چشمان خود ديده که اين شاه و شيخ عصر قاجار است که از طريق رشوهبگيري، دزدي و غارت و چپاول منابع طبيعي ثروتاندوزي ميکنند، در گفتوگويي خيالي و ظاهرا” چالشي، با آدام اسميت ميپردازد، و او را در خور لقب «پدر اقتصادسياسي» نميداند و محمدعلي شاه قاجار را، در برخورداري از اين مقام، لايقتر از اقتصاددان اسکاتلندي تشخيص ميدهد! او در ستون چرند و پرند نشريه صور اسرافيل در هشتم مارس ۱۹۰۹ و در شماره ۲ دوره دوم نشريه، چاپ سوييس مينويسد:
«آي آدام اسميت که اسمت را پدر علم اکونومي گذاشتهيي… يک کمي نگاه کن به علم اکونومي پادشاه ايران و آن وقت پيش خودت اقلا” خجالت بکش و بعد از اين خودت را اول عالم علم اکونومي حساب نکن… نه عزيزم آدام اسميت، تو اشتباه کردهيي!! علم تو هنوز ناقص است. تو هنوز نميداني که غير از طبيعت و کار و سرمايه، ثروت به چيزهاي ديگر هم توليد ميشود.» (۶)
از طرف ديگر؛ در اروپا، و مخصوصا” بعد از انقلاب کبير فرانسه، شعار راديکال و انقلابي در مبارزه با فئوداليسم، «آزادي، برابري، برادري» در برابر قانون بود، اين شعار در ايران عصر قاجار و پهلوي وجود عملي نداشت. قانون فقط نظرات شخصي فئودال، شيخ و شاه است. اما به تدريج از طريق روابط بازرگاني، بازرگاناني که کار تجارت، يعني انتقال و صادرکردن موادخام ايران و واردکردن مصنوعات کالايي از اروپا، به ايران انجام ميدادند، در کنار آن هم اثرات اجتماعي و رواني شعار «آزادي، برابري، برادري» در برابر قانون در اروپا را به ايران انتقال دادند. (۷) و نيز تاثير انقلابهاي ۱۸۴۸ اروپا و انقلابهاي ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ روسيه، بر طبقات اجتماعي عصر قاجار زمينه را براي انقلاب مشروطيت (۸)که يک انقلاب ضد استبدادي و آزاديخواهانه بود، فراهم کرد و اهداف اصلي و ريشهيي آن برقراري قانون و آزادي براي عموم شهروندان بود که به طور کامل به آن دست نيافت.
در مقطع انقلاب مشروطيت، انگلستان در جهت تامين منافع خود به منظور کسب بازار فروش کالاهايش و تامين موادخام لازم، در دربار قاجاريه نفوذ بسيار داشت. به طوري که کليهي اهداف اقتصادي و سياسي خود را از طريق رشوه به بالاترين مقام که شاه و شيخ باشد تا آبدارچي دستگاه، به پيش ميبرد.(۹) البته بايد گفته شود رشوهدهي و رشوهگيري نه تنها در عصر قاجار و عصر پهلوي، بلکه در عصر ج.ا حتا با حدت و شدت بيشتري هم ادامه داشته و دارد و حالا حالاها هم، اين فرهنگ رشوهخواري به اين زوديهاي در ايران پاک شدني نيست.
طبيعت شيوهي توليد فئودالي و آسيايي در کشورهاي شرق، بيقانوني است. قانون در کشورهاي شرق، يک شخص است. همه چيز جامعه را شاه و بعد از او، شيخ و و سپس فئودال، تعيين تکليف ميکنند. دولتي وجود نداشته است و اگر هم وجود داشته مانند عصر دو پهلوي، دکوري بيش نبودهاند. تصميم گيرنده اصلي رضاشاه و يا محمدرضاشاه بوده است و کسي هم جرئت نداشته، در تصميم آنها به غير از بله قربان گفتن و دست بوسي، کاري انجام دهد.
اما مجيزگوهاي تاريخ عصر پهلوي کم نيستند. عباس ميلاني به قول مارکس اين «کله خر»، که با خود، نام «مورخ» يدک ميکشد، و تمام هم و غماش خدمت به سلطنت پهلوي بوده و به اصطلاح کراوت دموکرات منشي را به گردن يابو بسته، به تلويح در کتاب «نگاهي به شاه» رضاشاه (۱۰)را متجدد ميخواند. (۱۱)
همچنين ماشاالله آجوداني ديگر «مورخ» سلطنتطلب که رضاشاه را «قهرمان انقلاب مشروطه» تلقي ميکند: رضاشاه «قهرمان توانمند و مقتدر مشروطيتي بود که دموکراسي در آن، در پاي درخت استقلال و اقتدار ايراني قرباني شده بود.»(۱۲)
مجيزگوي ديگر؛ علي ميرفطروس، قديم تودهيي و سلطنتطلب کنوني از زبان پدرش ميگويد: «پدرم به رضاشاه ارادت فوقالعادهيي داشت و وقتي ميخواست که از مدارا و همبستهگي ملّي حرف بزند، به بيرون مغازهي کتابفروشياش اشاره ميکرد و ميگفت «ببين پسرم روبروي مغازهي ما موسيو پطرس ارمني است که با مادام پطرس، بزرگترين مغازهي عرقفروشي شهر را دارند. سمت چپ ما هم مغازهي آقا عبدالله يوسفي است که بهايي و نمايندهي شرکت پپسي کولاست. من هم که حاج سيدمحمدرضا هستم، ولي ميبيني که چه روابط انساني و خوبي با هم داريم و حتا در بانکها، سفتهي وامهاي يکديگر را ضمانت ميکنيم. اينها جزو دستاوردهاي دوران رضاشاه است. رضاشاه ما را آدم کرده است.»(۱۳)
مجيزگوي «مورخ» بعدي، تورج اتابکي است. او در گفتوگو با بيبيسي فارسي ميگويد «اگر آتاتورک معمار ترکيه بود، رضاشاه هم معمار ايران بود، هم بنّا بود، هم کارگر بود، … رضاشاه کاري کرد کارستان.» (۱۴)
مورخين آبکي زياد داريم. همين مقدار که نمونه آورديم کافي است. اما در اينجا گفته باشم، اينان اگر بخواهند دانش لازم را در زمينه تاريخ کسب کنند، بايد به دکتر خسرو شاکريزند مراجعه کنند و آثار او را مطالعه کنند، که چهگونه حتا براي صحت و سقم يک نام، کلي زمان صرف کرده است چه رسد به بررسي هزاران اسناد تاريخي.
رضاشاه و آتاتورک هر دو حاصل و محصول سياستهاي امپرياليستي انگليسيها در آن زمان (۱۳۰۰ خورشيدي) بودهاند که در سياست استعماري امپرياليستياش تغييراتي ايجاد کرده بود. چون اين دو ديکتاتور در دو محيط متفاوت بزرگ شده بودند، طبيعتا” نميتوانستند همانند هم عمل نمايند. رضاشاه به دستور ژنرال آيرونسايد به يکي از ديکتاتورها و بزرگترين فئودال ايران تبديل شد و بهترين زمينهاي کشاورزي را به طروق مختلف به مالکيت خود در ميآورد، بدون اينکه در فکر و مخيله او بگذرد که شيوهي توليد فئودالي، يک از موانع اساسي در راه پيشرفت و ترقي ايران است.
اما تا آنجايي که ميدانيم آتاتورک به بزرگترين فئودال ترکيه تبديل نشد. حتا زنان در ترکيه در سال ۱۳۱۳ حق رأي يافتند اما زنان ايراني با رفرم ارضي محمدرضاشاه در سال ۱۳۴۱، اجازه داشتند در انتخابات فرمايشي شاهنشاه شرکت کنند.
در يکي از سفرهاي خارجي مظفرالدينشاه که اتابک اعظم صدراعظم و کمالالملک نقاش دربار او را در سفر همراهي ميکردهاند، شاه در پاسخ به کمالالملک که درخواست گذراندن دورههاي عالي نقاشي در فرانسه را کرده بود، بيان داشت: همه چيزمان بايد به همه چيزمان بيايد، اتابک بدش نيايد، ما که صدراعظم مثل بيسمارک [باهوش و قدرتمند؟] نداريم که نقاشباشي آنطوري هم داشته باشيم.
در اين نمونه تاريخي نشان داده ميشود که طبقه حاکمهي شرقي با تمدن و پيشرفت ذاتا” مخالف بودهاند. چرا که منافع آنان از طريق جهل عمومي و عقبماندهگي جامعه بهتر و آسانتر تامين ميشده است.
اما چرا بسياري از کشورهاي شرقي از جمله ايران، نسبت به کشورهاي غربي، عقب ماندهاند؟
مارکس براي پاسخ به پرسش بالا، مدتي از وقت خود را صرف مطالعه و تحقيق در مورد کشورهاي شرق نموده است. نتيجهيي که او به دست آورد اين بود که علت عقبماندهگي، و در برخي رشد نباتي، کشورهاي شرق ناشي از شيوه توليد آسيايي بوده است. مالکيت در شيوه توليد آسيايي برخلاف کشورهاي غربي بوده است. بدين صورت که در کشورهاي شرقي عموم طبقات اجتماعي هيچگونه مالکيتي بر زمين که منبع اصلي تامين خوراک و پوشاک و مسکن آنها بوده است، نداشتهاند. مالکيت فقط از آن؛ شاه و شيخ، يا رئيس قبيله، بوده است.
اينگونه مالکيت در طول تاريخ ملل شرق، با اعمال ديکتاتوري و نظرات فردي خود، از رشد و تکامل هرگونه ابداعي جلوگيري کردهاند، چرا که ابداع، سبب تضعيف حاکميت بلامنازع آنها ميشده است.
به بياني ديگر؛ در فورماسيونهاي اجتماعي اقتصادي گذشته، و حتا در تاريخ معاصر ايران، همواره شاهد حکومتهايي بودهايم که ويژهگي اساسي آنها خودکامهگي، ديکتاتوري عريان و تمرکز قدرت در دست فرد عقبماندهيي به اسم پادشاه بوده است. يعني ساختار اين حکومتها به گونهيي بوده که شاهشاهان! در رأس سلسله مراتب قدرت قرار داشته و خود را موجوديتي فرازميني تعريف ميکرده است؛ و اينقدر اين موضوع در ذهن خود تکرار ميکرده، که فکر ميکرده واقعا” راست راستي چنين است. در نتيجه خود بالاتر از هر موجودي ميديده و طبقات اجتماعي کشور خود، رعايا يا رعيتي بيش نبوده و نيستند. و به گونهيي فکر ميکرده که هر آنچه در ذيل حاکميت وي بوده و خواهد بود، جزء دارايي شاه محسوب ميشده و حتا حق تصميمگيري در مورد جان، مال و ناموس همه زيردستان در اختيار او بوده و تمام تصميمگيريهاي کشور توسط او بايد انجام ميشده است.
در عصر قاجار و دو پهلوي، «کلام شاه قانون تلقي ميشد، عزل و نصب مقامات_اعم از وزراي دربار، حاکمان ولايات، روساي قبايل، روستاها و مناصب پايينتر_ و همچنين واگذاري يا پسگيري سمتها، اعطاها يا بازپسگيري امتيازات و افتخارات و القاب ويژه در اختيار وي بود. شاه تمام کشور را ملک شخصي خود ميدانست و ميتوانست مدعي همهي اموال و املاک شود. »(۱۵)
شاهان قاجار و پهلوي که کمر بستهي شريعت بودند و اسلامپناه،(۱۶) هدفي به جز رسيدن به اميال شخصي که در کسب ثروت و زن بارهگي بود، چيز ديگري در چنته نداشتهاند. به عنوان نمونه «فتحعليشاه با اختيار کردن بيش از يک هزار همسر، برجاگذاشتن چند صد فرزند، بين خود و خانوادههاي سرشناس ولايات ارتباط برقرار کرد. ناصرالدينشاه در اين زمينه معتدلتر بود؛ او تنها هفتاد بار ازدواج کرد. «کک و شتر و شاهزاده همهجا ريخته»، اين کنايهيي بود که هميشه شنيده ميشد.» (۱۷)
محمدرضاشاه هم خود را مالک تمام ايران محسوب ميکرده است و در هيچ زمينهيي براي فرد و يا طبقه اجتماعي خاصي، غير از دربار، ارزش قائل نبوده است حسين فردوست، دوست دوران مدرسه و يار محمدرضاشاه تا سال ۱۳۵۷ در خاطرات خود مينويسد:
«ارتباط شاه (محمدرضا) با نخست وزير (مصدق) به اين شکل بود: علاء، وزير دربار، هر روز صبح با چمدان حاوي نامههاي مختلف به ديدن مصدق ميرفت. مسائل رد و بدل ميشد و امور به اين ترتيب ميگذشت. همه امور حتا مسائل ارتش ميبايست بدوا” به تاييد مصدق ميرسيد. سپس برخي فرامين که طبق قانون اساسي بايد به امضاي شاه برسد به علاء تحويل ميشد و او به امضاء ميرساند و فرداي آن روز به مصدق تحويل ميداد. گاه مطالبي بود که علاء شفاها” به اطلاع مقامي که ميخواست ميرساند. اين وضع شاه را شديدا” مايوس و ناراحت ميکرد و به اطرافيان، حتا پيشخدمتها، ميگفت که با اين وضع سلطنت چه معني دارد و ماندن من در کشور چه فايده دارد! در زمان نخست وزيري قوامالسلطنه (۱۸) نيز همين ياس در شاه ايجاد شد. اما شاه پس از فتح آذربايجان [۱۳۲۵] ديگر آن شخص قبلي نبود، توقعاش بسيار بالا رفته و تحملاش کم شده بود. او به محض اينکه قدرت خود را ضعيف احساس ميکرد ناراحت و سپس مايوس و به ماندن در ايران بيعلاقه ميشد. در او اين تناقض به وجود آمده بود که بايد همه کاره و يا هيچ کاره باشد. نطفه اين طرز تفکر و روحيه از قبل هم در او وجود داشت. ولي چون تحقق آن در زمان پدرش و در اوايل سلطنتاش امکان نداشت، عقبنشيني ميکرد، ولي پس از سال ۱۳۲۵ اين دوره سپري شده بود و شاه احساس ميکرد که ميتواند و بايد «همه چيز» باشد. »(۱۹)
و در اينجا لازم ميدانم که اين تذکر را به سلطنتطلبان و بهطور کلي به طرفداران شاهان پهلوي بدهم که مقايسهکردن اوضاع اجتماعي، اقتصادي و سياسي دوران رضاشاه با دوران قاجار، بدون اسناد و مدارک مستند اقتصادي و اجتماعي، کاملا” اشتباه و ناشي از ناآگاهي روايتکننده است. چون جامعه پديدهي ثابت و بدون تحرکي نيست، که براساس ميل افراد چرخانيده شود. هنگامي که جامعهي جهاني در حال پيشرفت و و ترقي و دگرگوني است، تاثير خود را بر جوامع کمتر توسعه يافته خواهد گذاشت.
در ضمن درآمدهاي مالياتي و نفتي رضاشاه بسيار بيشتر حدود بيست برابر، از شاهان قاجار بود، او ميتوانست حتا برابر به اوضاع اقتصادي اجتماعي ترکيه دوران آتاتورک پيش رود، اما چنين نشد. چرا؟ چون پيشرفت هر جامعهيي اگر با آزاديهاي دموکراتيک همراه نباشد، نميتواند توسعه يابد و در نطفه خواهد خشکيد. اگر فعاليتهاي عمراني سبب پيشرفت و ترقي است، ج.ا به اندازه دوران قاجار و دوران دو شاه پهلوي، فعاليت عمراني انجام داده است، اما از رفاه اجتماعي در جامعه خبري نيست و بيشتر از ۴۰ ميليون نفر، در زير خط فقر زندهگي ميکنند، اين خود نشانه عدم پيشرفت جامعه است. رضاشاه امنيت برقرار کرد، نه به خاطر اکثريت افراد جامعه که در روستاها زندهگي ميکردند، بلکه به خاطر انگليسيها و روسها که به آساني و با امنيت خاطر بتوانند کالاهاي صادراتي خود را به مراکز مصرف که عمدتا” در شهرها بود، برسانند و موادخام را براي صنايع کشور خود ارسال کنند.
تلاش ميشود در اين سلسله نوشتارها، عناويني که در فهرستبندي آمده را، به علاقهمندان، تاريخ معاصر ايران، بدون پردهپوشي و شفاف، ارائه دهيم.
ادامه دارد
- «اصطلاح «ساختنِ تاريخ» براي اولينبار در کتاب «ايدئولوژي آلماني»، در بخش مختص به بحث تاريخ استفاده شد (۱۹۷۸b, p. 153). مارکس ميگويد «انسان بايد در شرايطي زندهگی کند تا بتواند «تاريخ بسازد». در آنجا مارکس به ضرورت نيازهاي زندهگی مادي انسان مانند خوردن، آشاميدن و خوابيدن ميپردازد تا اينکه [بتواند] اصلا” چيزي بسازد. او مفهوم ساختن تاريخ را بدون توضيح رها ميکند و در ادامه آنچه که تاريخ و کنش تاريخي را تشکيل ميدهد تشريح ميکند. مارکس مدعي است مادامي که محتواي تاريخ توليد مادي است، پيشرفت تاريخ نتيجهي انکشاف نيروهاي توليد است. همچنين، مارکس معتقد است «انبوه نيروهاي مولد در دسترس انسانها، ماهيت جامعه را تعيين ميکند، ازاينرو «تاريخ بشريت» بايد هميشه در رابطه با تاريخ صنعت و مبادله مورد مطالعه و بررسي قرار گيرد» .(Marx, 1978b, p. 157) مارکس استدلال ميکند که تاريخ را بايد بر حسب روابط توليد فهميد و بين مرحلهي جامعه با سطح صنعت و مبادله همخواني وجود دارد. برخلاف اولين کاربرد «ساختن تاريخ» يعني جايي که مارکس محتواي تاريخ را به تصوير ميکشد؛ در دومين مورد، مارکس سرنخهايي در مورد معناي آن به دست ميدهد. او استدلال ميکند انسان نميتواند آنطور که ميخواهد «تاريخ بسازد». مارکس ميگويد: «انسانها خود تاريخشان را ميسازند، اما نه به دلخواهشان يا تحت شرايطي که خودشان انتخاب کردهاند؛ آنان اين کار را تحت شرايطي انجام ميدهند که مستقيما” از گذشته به آنها رسيده است» (Marx, 1978c, p. 595). https://wp.me/p2GDHh-8cx
- مارکس و انگلس: ايدهئولوژي آلماني صفحات ۶۰-۶۱
- لرد کرزن سياستمدار انگليسي، دهقان ايراني را چنين توصيف کرده است: «او تهيدست، بيسواد و خوددار، اما در ظاهر خوشبنيه است؛ همچون گاو نر پُر زور است، معمولا” کيسهيي به پشت دارد، و به ندرت از کسي چيزي درخواست ميکند. با آنکه در ناداني فاحشي به سر ميبرد، با مهارت ابتدايي خود از منابع محدود طبيعت بهرهبرداري ميکند، و اگر چه نه انتظار و نه آرزوي بهروزي دارد، صبور و خوددار است.»/پيشينههاي اقتصادي،اجتماعي جنبش مشروطيت و انکشاف سوسيال دموکراسي، نوشته خسرو شاکري، ص۸۶
- آصفالدوله حاکم خراسان به جاي ماليات از رعيتها، [رعيتها چيزي نداشتهاند به عنوان ماليات پرداخت کنند] دختران خردسال قوچاني را گرفته و به ترکمنهاي روسيه فروخته بود و اين دختران بيپناه در خاک روسيه اسباب عيش و نوش اربابان خود را فراهم ميکردند. اعظمالدوله حاکم کرمانشاه هم براي سه قران دستور داده بود که سر جواني را ببرند./ علياکبر دهخدا؛ چرند و پرند؛ به کوشش وليالله دروديان ص ۴۶.
- هنگامي که ميرزا يوسفخان مستشارالدوله، رساله «يک کلمه» را نوشت هنوز ۳۶ سال به انقلاب مشروطيت مانده بود. او در کتاباش مينويسد: «تمامي مردم ايران اعم از زن و مرد و شاه و گدا بايد در مقابل قانون مساوي باشند!.» اين کتاب ۲۵ برگي، ترجمهيي است از مقدمه قانون اساسي فرانسه که براي اولين بار به زبان فارسي به ايران ميرسد و ترقي کشور را فقط در يک کلمه يعني قانون ميداند!
- مشروطيت يعني محدود و محصورکردن فضاي اختيار و تصميمگيري شاه توسط يک سري قوانين و يا بنا بر نوشته ديويد فلمن، دانشمند علوم سياسي، «مشروطيت، مقامات حکومتي را تابع محدوديتهاي قانوني ميکند و به آنها اجازه نميدهد هرآنچه را ميپسندند، انجام دهند و بايد به محدوديتهاي قدرت و روندهاي قانوني احترام بگذارند.» بنابراين توصيف، حکومت مشروطه همان حکومت مبتني بر قانون است./ عباس بيگدلي
- يک نمونه مستند آن وثوقالدوله صاحبمنصب کم مايه فاسدي بود که در سال ۱۹۱۹/ ۱۲۹۸ خورشيدي به مقام صدراعظمي رسيد به همراه شاهزاده فيروز، در سال ۱۲۹۸/۱۹۱۹ به ازاي دريافت رشوه از وزارت خارجهي انگليس، امضاي خود را پاي قرارداد ننگين ۱۹۱۹ نهادند، که ايران را به طور کامل تحت کنترل انگليسيها قرار ميداد. براي جزييات اين رشوهگيري نگاه کنيد به:G.Waterfield professional Diplomat, Sir percy Loraine of Kirkharle Bt., 1880-1961, London, 1973, pp 53,65.
- روزنامههاي آمريکا قبل از شروع جنگ جهاني دوم، رضاشاه را «پسر مهتر و قاطرچيزاده خطاب کردند.»/ خاطرات سياسي دکتر کريم سنجابي(۱۳۷۴-۱۲۸۳)، تهران: صداي معاصر ۱۳۸۱، ص۵۴
- عباس ميلاني :«سفرنامه مازندران» از چند جنبه، سبک و سرنوشتي سخت آموزنده و شگفت دارد. اين کتاب بهگمانم يکي از برجستهترين اسناد دوران «پهلوي» و به گونهيي، مانيفست تجددخواهي «رضاشاه» و دودمان او است./ «ايرانواير»
- آجوداني، مشروطه ايراني، ص ۴۴۱
- به نقل از مسعود لقمان؛ ايران در گذر روزگاران، ص ۱۸۵
- برنامه پرگار بي بيسي. مورخين آبکي زياد داريم. همين تعداد که نمونه آورديم کافي است. اما در اينجا گفته باشم، اينان اگر بهخواهند دانش لازم را در زمينه تاريخ کسب کنند، بايد به دکتر خسرو شاکريزند مراجعه و آثار او را مطالعه کنند.
- يرواند آبراهاميان؛ تاريخ ايران مدرن؛ ص ۲۸ ترجمه محمدابراهيم فتاحي
- پيشتر شاه عباس صفوي با پاي پياده به زيارت بارگاه امام هشتم شيعيان رفته بود و مسجد معروف گوهرشاد را هم گوهرشاد خاتون همسر امير شاهرخ تيموري بنا نهاد. بنگريد به روايت زيارت ناصرالدينشاه از کربلا که وقتي روضهخوان با صداي پرسوز نوحه ميخواند «يا صاحب هل من ناصر ينصرني ..ناصرت آمده…» بيتاب و فرياد زنان کلاه از سر برداشته و از شدت احساسات سرش را بر ضريح ميکوبد و خونينسيما از حال ميرود!https://asriran.com/0043Jb
- يرواند آبراهاميان؛ تاريخ ايران مدرن؛ ص۳۹-۳۸ ترجمه محمدابراهيم فتاحي
- احمد قوام(۸ دي ۱۲۵۶تهران/ ۲۸ تير ۱۳۳۴تهران) ملقب به قوامالسلطنه، از مهمترين و معروفترين سياستمداران ايراني بود که در دوران قاجار و پهلوي پنج بار به نخست وزيري رسيد (دو بار در زمان حکومت احمدشاه و سه بار هم در زمان حکومت محمدرضا پهلوي.) او در سرکوبي آزاديخواهان دستي توانا و حيلهگرانه داشت و نقش اصلي در شيره ماليدن بر سر استالين داشت که سبب خروج نيروهاي شوروي در سال ۱۳۲۵ از شمال ايران شد.
- ظهور و سقوط سلطنت پهلوي جلد اول ص۱۷۰؛ خاطرات حسين فردوست.