از شوخى تا واقعيت با اژدرهاى بهمن خانى(بخش سوم)

زمستان ٦٧ روزها در آموزشگاه مشغول تمرينات نظامي و يادگيري کار با سلاحهاي سبک و سنگين بوديم … بعد اظهر ها هم ورزش و يادگيري فت و فنون کاراته در جريان بود …

کا يدي کريمي مسئول تمرينات ورزشي و آماده کردن جسمي واحد بود … يدي کريمي در پيشبرد وظايف محوله , انساني جدي و پر انرژي بود که هيچ چيز خسته اش نميکرد  …بعد اظهر ها حدود ٤٠ دقيقه نرمش و بعد از آن يک دويدن چند کيلومتري همراه با کلاغپر را به ما تحميل ميکرد … از اوايل خيلي سخت بود و شبها از خستگي و درد پا و کمر در چادرهايمان درازکش ميشديم ولي به مرور بهتر شديم …

يادگيري بعضي فت و فنون کاراته به عهده رفيق اسحاق منصوري فرمانده گردان شاهو بود … اسحاق فکر کنم کونگفو کار بود و در دوره ما هم تعدادي از بچه ها که اين فيلمهاي بروسلي را دائما نگاه ميکردند علاقه بيشتري به يادگيري اين فت و فنونها داشتند و اين باعث شده بود که کلاس کاراته گرمتر باشد … يکي از بچه هايي که واقعا عاشق اين کلاس بود چيا تەوريوەر بود … چيا انساني خوش رو و صاف و ساده و صميمي بود که هيچوقت لبخند لبانش را ترک نميکرد… در حين تمرين و با هر حرکتي همان صداي معروف بروسلي را از خودش بيرون ميداد …  با فرياد چيا کسي نبود که بتواند جلو خنده  خود را بگيرد… هر بار اسحاق يک داوطلب ميخواست که حرکت بعدي را رويش عملي کند همه ميگفتند چيا … کلاس کاراته بدونه چيا و حرکات بروسلي مانندش اصلا مزه نداشت .

کار با نقشه و قطب نما هم به خاطر تازگي موضوع  علاقمند زيادي داشت چون تاکنون در جوله هاي سياسي و نظامي و مخفي کردن انبارهاي تسليحات  بيشتر از نشاني استفاده ميشد و براي نشاني دادن به يک واحد ديگر آدرس يک کوه , يک درخت و … را ميداديم ….مثلا… يادم است که روبروي آبادي تازه آباد قاضي دو قله کوه نزديک به هم وجود دارد که از دور شبيه کوپان(پالون) يک الاغ بود … بد شانس آنکسي بود که اولين بار گفته بود اين کوه ها شبيه کوپان هستند … از آن به بعد هر واحدي آنجا ميبود و ميخواست به واحد ديگري آدرس بدهد ميگفت : ما پيش کوپان فلاني هستيم (و هر بار با تکرار اين جمله بازار خنده گرم ميشد)… و واحد ديگر بدون نقشه و قطب نما به روستاي  تازه آوا مي آمد.

يادگيري استفاده از نقشه و قطب نما براي پيدا کردن مسير و همچنين مخفي کردن انبارهاي تسليحات ميتوانست کمک بزرگي براي ما باشد و به همين علت اکثرا به اين کلاس علاقمند بودند.

کار با خمپاره هم علاقمند زياد داشت … در اکثريت عملياتها و گرفتن مراکز نظامي رژيم سالانه ده ها قبضه خمپاره و گلوله خمپاره به غنيمت گرفته ميشد که از آن هيچ استفاده نظامي نميشد … اکثر اوقات اين غنيمتها جايي در چاله ايي دفن ميشد و يا در خود پايگاه و مقر تسخير شده به آتش کشيده ميشد…
در مجموع اين دوره دوره خوبي بود و سطح دانش نظامي همه ما را بالا برد و از همه بهتر نحوه استفاده درست  و موثر از سلاحهايمان را تا حد زيادي ياد گرفتيم.

هرچند در اين واحد سازمان داده شده بودم ولي هنوز متعلق به گردان شاهو بودم و به همين علت کارهايي مانند بررسي عضويت و غيره ميبايست از طريق حوزه دسته در گردان شاهو و مسئولين گردان به پيش ميرفت … در اين زمستان مسئله عضويت رسمي من دوبار به حوزه گردان شاهو رفت و هر دو بار هم با اکثريت آراي اعضاي حوزه و به اضافه مخالفت مسئولين سياسي و نطامي گردان شاهو رد شد . تازه مهر هواداري و رفاقت با هوادران فرخ کاوه را خورده بودم و عادي بود که با عضويت رسمي من مخالفت شود .

در هر دو جلسه فقط چهار نفر موافق عضويت من بودند و آنهم رفقا صباح ماموخ, علي بان سي و زنده يادان منصور فرزاد و بهمن شيرازي بودند… يادم است وقتي رفقا از جلسه دوم حوزه به آموزشگاه برگشتند با خنده گفتند دوباره رفوزه شدي و آنهم براي بار دوم … متاسفانه و از بخت بد من  ,تک ماده هم نداشتند که استفاده کنم .

در ميان اعضاي کميته ناحيه سنندج فقط يکنفر از چنين برخوردي به مسئله عضويت  من ناراضي بود و آنهم رفيق غفار غلامويسي بود که خيلي تلاش کرده بود تا صلاح مازوجي و مسئولين سياسي و نظامي گردان شاهو را قانع کند که آنهم نتيجه ايي نداشته بود . به ياد دارم عصر يک روز رو به بهار به آموزشگاه آمد و جلو همان چادر کوچک اين را به من اطلاع داد که متاسفانه نتوانسته است رفقاي طيف کميته رهبري را قانع کند .آن روز من از احساس مسئوليت ماموغفار تشکر کردم و درخواست کردم براي اقناع دوباره طيف کميته رهبري تلاش نکند و برايم مهم نيست که عضو رسمي باشم يا نباشم.

از مسئله عضويت که بگذرم در بهار ٦٨ دوره ما تمام شد و ما فکر ميکرديم که بعد از دوره …دوباره به گردانهاي خودمان باز ميگرديم … ولي اينطور نشد و وقتي به اردوگاه برگشتيم در ساختمانهاي نزديک به گردان کاوه اسکان داده شديم و بعد از مدتي همه واحد يا پل شهيد خسرو در گردان شوان سازمان داده شد.

بهار بود و هواي خوب بوي فعاليت در ناحيه را با خود آورده بود و همه منتظر بوديم که راهي ناحيه شويم … در يکي از همين روزهاي انتظار بود که گفتند خودتان را حاضر کنيد که براي يک ماموريت به ناحيه ميرويد … روزي اکثر ماشينهاي ئاسوس به اردوگاه آمدند و تقريبا تمام بچه هاي جوان و سالم تيپ ١١ سنندج و گردان کاک فواد را به منطقه شلير بردند… هدف اينبود که قبل از اينکه سپاه پاسداران از خواب بيدار شود ما اولين ضربه سياسي نظامي سال را زده باشيم … چند روزي در منطقه شلير بوديم  و چند بار خواستيم از مسيرهاي مختلف وارد خاک ايران شويم که با مانع روبرو شديم و بالاخره به محل مناسبتري در نزديکي محلي به اسم “دەراو شيره” رسيديم . مسئوليت کل واحد با زنده ياد سيد خالد رحمتي بود ..

روزي در همين مکان جلسه ايي برگزار شد و نقشه عمليات و مکان عمليات روشن شد … عمليات بزرگي در شهر مريوان و با کنترل کردن چندين محله … سخنراني از بلندگوي يکي از مساجد … کمين براي نيروهاي رژيم و زدن مقر نيروهاي دشمن …و دستگيري جاسوس و عوامل رژيم.

جالب بود … سال گذشته فعاليت سال را با عمليات شهر مريوان به پايان رسانده بوديم و امسال با اين عمليات فعاليت سال را شروع ميکرديم … عمليات پاييز سال گذشته هم خود داستاني دارد که بد نيست اينجا پرانتزي باز کنم و در موردش کمي بنويسم.

***

سال گذشته در پاييز ١٣٦٧ در جنگلهاي پشت روستاي گاگل بوديم .. پاييز بود و مدام باران ميباريد و ما هم با کمترين امکانات زير اين باران روز را به شب وشب را به روز  ميرسانديم … فرماندهي کل واحد به عهده کا حيب الله کيلانه بود … کا حيب الله در هماهنگي با گردان کاک فواد طرح يک عمليات در شهر مريوان را ريخته بود … براي انجام اين عمليات دو دسته از تيپ ١١ سنندج و يک دسته از گردان کاک فواد در نظر گرفته شده بود … مسئول دو دسته تيپ ١١ سنندج به عهده کا حبيب الله سلطاني و مسئوليت واحد مريوان به عهده سيد جمال بود و در اين سفر کا عبدالله دارابي که در منطقه از کوچک تا بزرگ او را ميشناختند براي کمک به انجام عمليات در زمينه تدارکات , اطلاعات و ارتباطات لازم همراهيمان ميکرد.

روزي از راهي در ميان جنگلها که از کنار درختان گلابي گازدار(کلمه کرديش براي نوشتن مناسب نبود) ميگذشت و به راه کشيده شده روي کوه گەوناوي ختم ميشد راهي شهر مريوان شديم . شب اول را تقريبا فقط راه رفتيم تا به پشت روستاي سيف رسيديم . روز را در ميان جنگل و يا دار و دەوەنهاي اين منطقه گذرانديم .همان روز هوا هنوز خوب تاريک نشده بود که براي شام وارد روستاي سيف شديم . حدود يک ساعتي در روستا مانديم و بعد از روستا خارج شديم و به طرف مخفيگاه روز بعد حرکت کرديم.فاصله مخفيگاه روز بعد تا روستاي چاوک خيلي زياد نبود.

روز رو در اين محل گذرانديم و عصر آن روز  به سه دسته تقسيم شديم .  يک تيم به طرف روستاي سەلەسي براي تدارکات و يک تيم با کا عبه دارابي به طرف روستاي چاوک براي جمع آوري اطلاعات و بقيه واحد به طرف مخفيگاه روز بعد حرکت کردند.

ماموريت تدارکاتي در روستاي سەلەسي به بچه هاي سنندج واگذار شد.من هم جزو  اين تيم بودم. و براي اينکه راه را گم نکنيم يکي از بچه هاي مريوان را با تيم ما فرستادند. بعد از پياده روي کافي به روستاي سەلەسي رسيديم .

تقريبا بعد از شام به روستا رسيديم … بعد از اطمينان حاصل کردن از اينکه روستا امن است … در يکي از خانه هاي روستا را زديم و با صاحب خانه وارد صحبت شديم … در نظر داشتيم چند نفر از روستايان را زود سازمان دهيم که در کوتاهترين زمان ممکن کار تدارکات ما را انجام دهند ولي چون ما را نميشناختند و از ترس اينکه مبادا پيشمرگ نباشيم … اشتياقي به کمک نداشتند … وقتي ديديم که همکاري نميکنند …از آنها خواستيم ما را به خانه کدخدا يا کسيکه در روستا حرفش بروي دارد ببرند … جواني جلويمان افتاد و ما را به وسطهاي روستا برد و خانه ايي را نشان داد و گفت اينجا خانه … فلاني است … ما هم در زديم و وقتي صاحب خانه در را باز کرد …گفتيم ما پيشمرگ هستيم و اگر اجازه باشد ميخواهيم اينجا استراحت کنيم …

يکي از بچه ها جلو در نگهبان ايستاد و ما بقيه وارد خانه شديم … وقتي وارد اتاق نشيمن شديم ديديم چند مرد ديگر که مهمان بودند آنجا نشسته اند و بعد از سلام و احوالپرسي … سفره را آوردند تا ما هم شامي بخوريم … همزمان با صرف شام هر چه تلاش کرديم به ما اعتماد نکردند و از ترس حاضر نبودند که بروند وسايل مورد نيازمان را جمع آوري کنند .حق هم داشتند که اعتماد نکنند چون اينجا ناحيه مريوان و محل فعاليت گردان کاک فواد بود و مردم بچه هاي سنندج را نميشناختند .

حرف زدن فايده ايي نداشت و ما هم عادت نداشتيم به زور به کاري که دلشان نميخواست وادارشان کنيم و نميخواستيم دست خالي هم از روستا برويم .

در حين صحبتها توجه ام به عکسهاي روي ديوار خانه جلب شد … عکس هاي شيخ محمد … اين يعني اهالي اين خانه درويش هستند و ميشود از پايگاه اجتماعي پدرم استفاده کنم … هر چند پدرم قبلا بهم گفته بود هر غلطي ميکني بکن ولي اين ده و آن ده که ميروي اسم من را نيار … ولي از روي اجبار به پايگاه اجتماعيش پناه بردم و روي صحبت را با صاحب خانه باز کردم .

گفتم درويش هستيد و جواب بله بود و بعد پرسيدم در مريوان فلان درويش و فلان خليفه را ميشناسيد گفتند بله … گفتم در کاني ميران و تيکن وووو اين اشخاص را ميشناسيد و جواب بله بود … کم کم از منطقه مريوان به سنندج رسيدم و گفتم از سنندجيها کي رو ميشناسيد ؟ … صاحب خانه گفت همه رو ميشناسم و بعد پرسيد تو کي را ميشناسي ؟ من اول اسم چند نفر را گفتم و بعد اسم پدرم را اضافه کردم… اينجا بود که صاحب خانه نگاهي بهم انداخت و گفت اسمت چيه؟ اسم خودم را گفتم … يه هو ديدم نه تنها صاحب خانه بلکه مهمانها هم بلند شدند و گفتند پس پسر حاجي فلاني هستي … ماچ و موچ دوباره شروع شد و سواستفاده از پايگاه اجتماعي پدرم دوباره جواب داد… بعد از اين مطمئن شدند و صاحب خانه رفت و چند نفري را سازمان داد تا وسايل مورد نيازمان را جمع آوري کنند … خانه شان آباد همه چيز را آماده و روي يک قاطر بار زده بودند و گفتند ميتوانيد قاطر را هم ببريد هر جا لازم نداشتيد ول کنيد خودش بر ميگردد … ما هم راضي و سير و استراحت کرده از آنها خداحافظي و روستا را به طرف روستاي چاوک ترک کرديم .

در بيرون روستاي چاوک به تيم ديگر که به چاوک رفته بودند …ملحق شديم و به طرف مخفيگاه روز بعد حرکت کرديم … قاطري که ما با خودمان از روستاي سەلەسي آورده بوديم … يک قاطر شاسي کوتاه جوان و پر انرژي بود که هنوز آمادگي اين را نداشت که بعنوان نفربر از او استفاده شود… کمي که راه رفتيم کا عبه دارابي گفت بچه ها من خسته ام ميخواهم رو قاطر سوار بشم … قسمت جالب ماجرا اينجا بود که به محض اينکه کا عبه سوار ميشد … اين قاطر سرش را پايين ميانداخت و با سرعت ميرفت توي بوته ها و کا عبه را به زمين پرت ميکرد … آن شب به اندازه يک دنيا به چندين بار پرت شدن کا عبه خنديديم .

خلاصه با خنده و سيگار و استراحتهاي کوتاه به جايي که اسمش مخفيگاه بود ولي در اصل ميتوانست يک قتلگاه هم باشد رسيديم … تا هوا تاريک بود نميشد خطرناک بودن مکان را تشخيص داد … ولي وقتي هوا روشن شد ديديم با خانه هاي شهر مريوان فاصله چنداني نداريم … مکان به حدي نزديک بود که بعداظهر بچه هاي يکي از محله هاي حومه شهر براي بازي و جمع آوري گويژ وغيره دور و ورمان را شلوغ کردند … طوري که مجبور شديم براي اينکه لو نرويم  همه آنها را صدا بزنيم و پيش خودمان تا غروب نگه داريم …

آن روز تا غروب دير گذشت … هنوز مساجد شهر اذان مغرب را نگفته بودند که ما وارد شهر شديم  … بچه ها را که پيش خودمان نگه داشته بوديم به خانه هايشان فرستاديم و طبق سازماندهي که شده بود … هر تيمي به طرف مکان عملياتي خود رفت .

يکي از مراکز دولتي … فکر کنم فرمانداري بود که به بچه هاي سنندج سپرده شده بود … ۵ نفر بوديم و هيچکدام از ما نميدانست اين محل دقيقا کجاست … مکان را تقريبي روي نقشه عملياتي که کشيده بودند , ديده بوديم … ولي پيدا کردنش هم آسان نبود.

وقتي به طرف مکان ميرفتيم سيد جمال هم با تيم خودش نزديک ما بود … يادم مياد پرسيديم سيد جمال تو دقيق ميداني بايد از کدام کوچه رفت ؟ … گفت بريم من بلدم … جالب اين بود که بعد از چند متر راه رفتن به خانمي رسيديم و سيد جمال که گفته بود بلدم … از اون خانمه پرسيد : داده گيان فرمانداري کجاست؟

اينجا هم کمي به سيد جمال خنديديم و طبق آدرسي که خانمه داده بود وارد کوچه ايي شديم که در آنطرف کوچه خياباني بود و وقتي به خيابان رسيديم … آنطرف خيابان ساختماني بود با شيشه هاي بزرگ …

به محض رسيدن … سيد جمال گفت : پسرها بزنيد … صداي اولين آ ر پي جي سکوت را شکست و بعد از آن صداي رگبار …
بعد از مدتي اين قسمت از شهر شلوغ شد … صداي تيراندازي نيروهاي رژيم همه جا را گرفته بود … کم کم تيم ها يکي پس از ديگري عقب نشيني کرديم و پشت يک خانه ايي که مشرف بود بر محله داسيران جمع شديم … و بعد از اينکه همه جمع شدند … بدون تلفات از طريق راه مريوان به روستاي چاوک شهر را ترک کرديم … از گردنه که عبور کرديم … وقت استراحت با سيگار بود …همه خوشحال بوديم که عمليات با موفقيت و بدون تلفات به پايان رسيده است . بعد از اين عمليات قرار بود براي خوردن شام  به روستاي چاوک برويم.

بعد از استراحت به طرف چاوک ميرفتيم که با بارش باران روبرو شديم و کمي خيس شديم … هر چند اين بارش باران ما را خيس کرد ولي در واقع جانمان را هم يک جورهايي نجات داد.

در حاليکه ما با خيال راحت به طرف روستاي چاوک ميرفتيم … يک گروه ضربت از نيروهاي رژيم قبل از ما وارد روستا شده بود و در مسجد روستا مستقر شده بودند … ما انتظار اين را نداشتيم که با آنها در چاوک روبر شويم و به همين علت خيلي با آمادگي به روستا نزديک نميشديم …

تنها چيزي که به نفع ما عمل کرد که در اين روستا ضربه سنگيني نخوريم … بارش اين باران پاييزي بود … وقتي باران شروع به باريدن ميکند … واحد گشتي گروه ضربت به جاي گشت در روستا … پيش بقيه افراد واحدشان در مسجد ميروند تا خيس نشوند و خودشان را در مسجد گرم نگه دارند…

در اين فاصله که آنها به مسجد برميگردند … ضد کمينهاي ما هم وارد روستا ميشوند و چون با کسي در روستا روبرو نميشوند .. به بقيه واحد خبر دادند که وارد روستا شويم …

در اولين خانه هاي روستا جمع شديم … اينجا گفتند بچه هاي سنندج در اين قست روستا در جهت شهر مريوان پخش شويد و بچه هاي مريوان در قسمت ديگر روستا تقسيم شوند…

بچه هاي مريوان رفتند … و در حين تقسيم شدن به خانه هاي مردم … يکي از اهالي روستا به آنها اطلاع ميدهد که مسجد پر از نيروهاي رژيم است … سيد جمال بدون اتلاف وقت رفيق آرپي جي زن را ميبرد و ميگويد يکي بنداز تو مسجد …  ما هم داشتيم بچه ها را در گروه هاي چند نفره به خانه هاي مردم ميفرستاديم که ناگهان صداي شليک آرپي جي  سکوت روستا را شکست و بعد صداي تيراندازي شروع شد…

براي لحظاتي ما نميدانستيم چه خبر شده است … سريع در همين محل آرايش نظامي گرفتيم تا خبر دقيقتري از تيراندازي بدست بياوريم …

در حال انتظار بوديم که يکي از بچه هاي مريوان سر رسيد و گفت سيد جمال گفته هر چه زودتر به طرف مسجد روستا برويم چون … مسجد پر از نيروهاي رژيم است … تا بگي چه کنم مسجد را محاصره کرديم … راه فراري براي نيروهاي رژيم وجود نداشت …

آنها در چهار ديواري مسجد گير افتاده بودند … بچه ها فرياد ميزدند …تسليم بشيد … ولي هيچ عکس العملي از داخل مسجد ديده نميشد و به همين علت … هر چه داشتيم و نداشتيم رو از پنجره هاي مسجد حواله يشان کرديم … از آر پي جي … تيربار … نارنجک

نيم ساعتي که گذشت … هيچ صدايي از داخل مسجد نمي آمد … هوا تاريک بود و داخل مسجد هم تاريکتر از جهنم … سيد جمال يکي از بچه ها را فرستاد که از خانه ايي يک بالش بياورد … روي بالش را نفت ريختند و از پنجره مسجد به داخل پرت کردند … داخل مسجد از نور بالين روشن شده بود …

همه بچه ها پشت پنجره هاي مسجد جمع شده بوديم و داخل مسجد را نگاه ميکرديم … هيچ چيزي در مسجد سالم نمانده بود و کف مسجد پر بود از جنازه… صحنه عجيب و وحشتناکي بود … وقتي اطمينان حاصل کرديم که کسي زنده نيست چند نفري از طريق پنجره ها داخل مسجد پريدند تا اسلحه هاي آنها را برداريم و همچنين هويتشان را شناسايي کنيم …

در گوشه ايي از مسجد اتاقکي با در حلبي مانندي بود که درش بسته بود … در حين جمع آوري اسلحه و مهمات يکي از بچه هاي تيپ ١١ سنندج وقتي به نزديکي در رسيد … فرياد زد از اين پشت خش خش مياد چکار کنم؟ … اکثر بچه ها در جوابش گفتند نرو جلو نبادا کسي آنجا باشه و همه پيشنهاد کردند و گفتند : رگباريک که درگاکا(يعني يک رگبار بزن تو در) … او هم معطل نکرد و همان کار را انجام داد … يکنفر آنجا خودش را قايم کرده بود که با اين رگبار کشته شد … تنها يکنفر به اين کار اعتراض کرد و آنهم کا حيب الله سلطاني بود که گفت نميبايست ميکشتيش ولي تازه کار از کار گذشته بود.

ميبايست هر چه زودتر روستا را تخليه ميکرديم و به همين علت بعد از نابود کردن اين گروه ضربت در خانه هاي مردم تقسيم نشديم و فقط در کوچه ها هر کسي لقمه ايي نان از مردم گرفتيم و خورديم.

در اين عمليات هم تلفاتي نداشتيم و همه به جز رفيق وريا امجدي ساق و سلامت بودند … وريا در حين شليک آرپي جي از طرف رفقاي خودمان… پشت آرپي جي ايستاده بود که آتش آرپي جي صورتش را کاملا سوزانده بود…

بار تسليحات و تدارکاتمان هم که برروي يک قاطر حمل ميشد از بين رفت … چون قاطر در حين تيراندازيها فرار کرده بود و نتوانستيم پيدايش کنيم.

بعد از پانسمان کردن وريا روستا را به طرف محلي در نزديکي دامنه کوه گەوناوي ترک کرديم .

اينجا در اين محل خواب خوبي داشتم … چون شب از داخل مسجد يک کيسه خواب غنيمتي با خود آوردم و در اين سرماي پاييزي برايم مانند هتل ۵ ستاره عمل کرد.

در طول روز به خاطر از بين رفتن بار تدارکاتي … از گرسنگي روز بدي را گذرانديم … تقريبا همه روستاهاي اطراف از نيروهاي رژيم پر شده بود و به همين خاطر نتوانستيم براي شام به روستايي برويم … شب با گرسنگي به کوه گەوناوي زديم و به طرف جنگلهاي پشت گاگل حرکت کرديم … در طول راه به اميد پيدا کردن درخت گويژ … هر درختي را در تاريکي شب کنترل ميکرديم … بخت بد ما حتي يک درخت پيدا نکرديم که چيزي براي خوردن داشته باشد … بالاخره با گرسنگي و خستگي به بالاي کوه رسيديم … دنيا اين بالا در امن و امان بود و فقط يک اتفاق خنده دار افتاد که کمي از خستگيمان را از ياد برد …  در حين راه رفتن کسي که جلو من در صف راه ميرفت … ناگهان نشست و اين نوع نشستن يعني حتما خبري هست و بايد آماده بود … من آنقدر خسته بودم نپرسيدم چه خبره …من هم نشستم … همه از اول صف تا آخر صف نشسته بودند و کسي از کسي هم نپرسيده بود چه خبره …

همه منتظر پيام بوديم که دهن به دهن منتقل ميشد … که از ته صف کا حيب الله سلطاني آمد از چند نفر پرسيد چه خبره چرا نشستيد … کسي نميدانست … يادم مياد به من رسيد گفت چه خبره … گفتم والله نميدانم … کمال جلو من نشست منم نشستم فکر کردم خبريه …

عصباني شد گفت بلند شيد بريد هر چي بود بگيريد زير رگبار … ما هم بلند شديم و کا حيب الله خودش هم همراهي کرد ورفتيم رسيدم به اول صف … پرس و جو شروع شد که چه خبره و چه خبر نيست …

ماجرا از اين قرار بود که …باسم که اول صف بود … يک روباه ميبينه … به نفر بعد از خودش ميگه فکر کنم روباه بود ولي براي اطمينان وايسا نگاه کنم … نفر پشت سر باسام هم  سر جايش مينشيند و پشت سر او همه بدون اينکه سوال کنند چه خبره نشسته بودند.وقتي همه متوجه شدند که به خاطر يک روباه نشسته اند از شدت خنده گرسنگيمان را براي لحظاتي فراموش کرديم…

 گرسنگي بد جوري فشار آورده بود و داشتيم به درختهاي گلابي گازدار نزديک ميشديم  … وقتي رسيديم هر چه گفتند اين گلابيها گازدار است نخوريد …مگر کسي گوش ميداد … تا معده جا داشت … بار زديم و بعد به طرف مخفيگاه رفتيم … چشمتان روز بد نبيند … اين گلابيها روز بعد پدرمان را حسابي در آورد.

بدين شکل و با ملحق شدن به بقيه واحد در جنگلهاي پشت روستاي گاگل عمليات شهر مريوان در پاييز ٦٧ به پايان رسيد .

 اکنون بهار سال ١٣٦٨ است و دوباره در منطقه شلير هستيم و ميخواهيم براي عملياتي ديگر وارد شهر مريوان شويم .

بعد از جلسه سيد خالد در مورد عمليات در داخل شهر … واحدها آماده حرکت شدند و به طرف مکاني به اسم کاني کونه مشکله به راه افتاديم .يک روز را در اين مکان گذرانديم و روز بعد به طرف جنگلهاي پشت روستاي گاگل رفتيم و از آنجا هم يک شب در يک راهپيمايي طولاني به نزديکيهاي روستاي سيف رسيديم … واحدمان به خاطر نفرات زياد سنگين بود و به همين خاطرسريع نميتوانستيم تحرک داشته باشيم … غروب روزيکه پشت روستاي سيف بوديم به طرف روستاي چاوک حرکت کرديم و در مکاني روبروي روستاي چاوک وسايلهاي اضافي و کوله پشتي ووو را گذاشتيم و به سرعت و از طريق گردنه چاوک وارد شهر شديم…

عمليات موفقيت آميزي بود … براي ساعاتي شهر را در کنترل داشتيم و بعد از پايان عمليات واحدها در نظم و نسقي خوب از طريق گردنه چاوک عقب نشيني کرديم و به طرف محلي که وسايلمان را جا گذاشته بوديم…حرکت کرديم.

در اين محل استراحت کوتاهي داشتيم و از اينجا به طرف کوه گەوناوي حرکت کرديم و تا روز بعد که به نزديکي جنگلهاي پشت گاگل رسيده بوديم پياده روي کرديم … مسيري طولاني و نفس گير … پشت گاگل دو ساعتي استراحت کرديم و بعد مسير را به طرف شلير ادامه داديم تا آنجا استراحت کنيم …

يکروز استراحت در شلير براي رفع خستگي لازم بود و روز بعد ماشينها روي جاده شلير منتظر ما بودند تا دوباره به اردوگاه برگرديم و بدين شيوه اولين عمليات سال با موفقيت به پايان رسيد و راهي اردوگاه شديم.

ادامه دارد


Google Translate