از شوخى تا واقعیت با اژدرهاى بهمن خانى(بخش پنجم)

بالاخره تابستان در حال سپردن جاي خود به پاييز و شبهاي طولاني و تاريک است و من هم فرصتي پيدا کردم که داستاني را که شروع کرده بودم ادامه بدهم. و اکنون قسمت پنجم  …از شوخى تا واقعیت با اژدرهاى بهمن خانى را در زير ملاحظه ميکنيد.

قسمت قبل را در آنجا به پايان بردم که بعد از يک شب و روز  پر ماجرا , با کا موسي راهي مرکز شهر سنندج شديم. پشت تاکسي باري نشستيم و با عبور از جلو ساختمان ساواک قديم , اول به ميدان اقبال و سپس به ميدان اصلي شهر رسيديم . روبروي دخانيات ماشين توقف کرد تا مسافران پياده بشوند. از راننده پرسيديم ما به خيابان ٢۵ ميرويم و آيا ميتواند ما را برساند و جواب مثبت بود .از خيابان وليعهد و چهار راه فرح گذشتيم و سه راه شيخان را هم رد کرديم و نرسيده به محله کويرآوا و در نزديکي دکان شخصي به اسم رحيم مشهور به رحيم کچل  پياده شديم و آنجا از کا موسي جدا شدم و راهي خانه يکي از آشنايانم شدم.

نزديک به دو هفته در شهر سنندج بوديم و در اين مدت من فقط يکبار کا موسي را نزديک به نيم ساعت  ديدم و آنهم شب قبل از ترک شهر بود. داستان آن دو هفته در شهر خود داستان جدايي است که پرداختن به آن مجال ديگري ميخواهد. فقط خلاصه بگويم که من کار تشکيلاتي بخصوصي به جز همسفر بودن با کا موسي و جمع آوري اطلاعات مربوط به نيروهاي رژيم در شهر و اطراف شهر نداشتم .

 در اين مدت که کا موسي مشغول به پيش بردن کارهاي تکش در شهر بود من هم بيکار و علاف , فرصت را غنيمت شمردم که به ديدار دوست و آشنا بروم . دوره مهماني را شروع کردم , طوريکه  بعضي شبها به چند خانه سر ميزدم .دست آخر فقط رضا شاه  نشنيده بود که من در شهر هستم و آنهم نه به خاطر رعايت مسائل امنيتي از طرف من  بلکه به خاطر جنس موميايي خاصي بود که گوشهايش را حسابي بسته بود.

آخرين روز ما در شهر,  خانه ايي بودم که قرار بود غروب کا موسي بيايد و با هم به همان خانه که اسلحه هايمان را جا گذاشته بوديم برويم و بعد از شهر خارج شويم. ساعت نزديکيهاي يک بعداظهر بود که زنگ خانه به صدا در آمد و ديدم مادرم سراسيمه وارد خانه شد.

خيلي تعجب کردم و گفتم چطور من رو اينجا پيدا کردي و چرا آمدي؟

 گفت پسرم زن برادرم با عجله از روستا آمده است و گفته است که کنار چشمه روستا که محل تجمع زنهاي روستاست , شنيده است که من در اين خانه هستم . مادرم هم با شنيدن اين خبر سريعا آمده بود که به من خبر دهد که فورا اين خانه را ترک کنم. مادرم رفت و من هم آن خانه را ترک و به محله ديگري رفتم.

چون محل ملاقات با موسي را عوض کرده بودم و ميدانستم که کا موسي به خانه محل ملاقات خواهد رفت , در فاصله بحث با مهمان ناخوانده ايي که به اين خانه آمده بود … صاحب خانه  را گوشه ايي بردم  و او را به خانه محل ملاقات فرستادم که به موسي  بگويند که محل ملاقات را عوض کرده ام و خودم به محل خروج از شهر خواهم آمد. پيام براي کا موسي را حل و فصل کردم و حالا فقط ميبايست منتظر غروب ميشدم.

غروب که رسيد مهمان ناخوانده  گفت با اجازه من بايد بروم و بعدا دوباره خواهم آمد و من هم بهش قول دادم که بعدا همديگر را خواهيم ديد .

با رفتن اين شخص من هم آماده رفتن شدم و با ماشين دوستي راهي محله حاجي آباد شدم. براي رعايت مسائل امنيتي روي جاده کمربندي دامنه آبيدر پياده شدم و به طرف محل ملاقات با کا موسي رفتم.

وقتي به خانه مورد نظر رسيدم ديدم کا موسي قبل از من آنجا رسيده است . اسلحه و مهماتمان را برداشتيم و با تشکر و خداحافظي از صاحب خانه , شهر را به مقصد بلنديهاي آبيدر ترک کرديم .

در بلنديهاي آبيدر سه نفر از اعضاي تشکيلات مخفي به اضافه جواني که ميخواست به نيروي پيشمرگ بپيوندد, به ما پيوستند. کا موسي قبلا آنها را به اينجا فرستاده بود .

سه نفري که از تشکيلات مخفي بودند سر و صورتشان را پوشانده بودند و فقط جواني که براي پيشمرگايتي آمده بود صورتش پوشيده نبود . وقتي آماده حرکت شديم کا موسي گفت که به خاطر مسائل امنيتي سه نفر از تشکيلات مخفي با من حرکت ميکنند .اينجا به دو دسته تقسيم شديم , کا موسي و سه نفر مخفي و من و صادق کنعاني که داوطلب پيشمرگايتي بود. من و صادق ميبايست نزيک به ٢٠-٣٠ متر فاصله و مانند ضد کمين از جلو حرکت ميکرديم .

من  و صادق نزديک به ٢٠ تا ٣٠ متري از جلو حرکت کرديم . شب اول راه زيادي را نپيموديم و از کوره راهي که از کاني ماماتکه به طرف آبيدر بزرگ ميرفت  به طرف مزرعه ايي که پشت آبيدر بزرگ است رفتيم. صاحب مزرعه  آشنا بود وقبلا دو روز پيششان بوديم و ما را ميشناخت. آن روز هم پذيرايي خوبي از ما کردند و غروب به طرف مزارع پشت روستاي آرەنان حرکت کرديم . با استراحتهاي کوچک و بزرگ و عبور از مرز آرەنان  به منطقه ايي ما بين کەلەکان و توار که به بان تەيتور مشهور است رسيديم . در کنار چشمه ايي براي استراحت توقف کرديم و از ماستي که صاحب مزرعه در يک دبه و درون آب سرد چشمه نگه داشته بود , نان ماست خوبي خورديم .  اينجا با کا موسي کمي حرف زديم و فکر کرديم  اگر به راه رفتن ادامه بدهيم احتمالا چهار نفر ديگر خسته شوند و ادامه دادن مسير برايشان سخت شود و به همين خاطر تصميم گرفتيم روز بعد رو در يکي از اين مزارع بان تەيتور بگذرانيم .

توصيه من مزرعه حاجي حسين از روستاي کەلەکان بود. حاجي حسين شوهر خواهر مادربزرگم بود و نسبت فاميلي داشتيم.مادر بزرگم از طرف پدري اهل روستاي کەلەکان بود و با کەلەکانيها نسبت فاميلي داشتيم و به همين خاطر با احساس اطمينان به مزرعه حاجي حسين رفتيم. کلبه اش قفل بود و خودشان آنجا نبودند و ما هم نزديک خانه زير درختان بساتمان را پهن کرديم و خوابيديم.

حاجي حسين نزديکيهاي ساعت ٩ يا کمي بيشتر بود که به مزرعه آمد.بعد از سلام و احوالپرسي و کمي گفتگوي پراکنده وقت آن رسيده بود که کمي استراحت کنيم تا شب توان راه رفتن داشته باشيم . حاجي حسين گفت شما استراحت کنيد و من محض اطمينان ميروم روي تپه که بر اطراف ديد دارد , کار ميکنم و اگر اتفاقي افتاد به شما خبر ميدهم. خانه اش آباد آن روز ديده بان شد و ما هم حسابي استراحت کرديم. غروب از او خداحافظي کرديم و به طرف  راهي که مانند اتوبان از ميان کوهستانها ميگذشت حرکت کرديم .هنوز هوا روشن بود که روي گردنه به خانه باغ ديگري رسيديم که يک زوج جوان و خوش رو که بچه کوچکي داشتند ,آنجا زندگي ميکردند.

من آنها را  نميشناختم ولي وقتي خودمان را معرفي کرديم و گفتيم اهل کجا هستيم و کومەله هستيم … با زور و زور داري گفتند بايد پيش ما شام بخوريد …  شام را با آنها خورديم و در اين فاصله خانم خانه برايمان تخم مرغ جوشانده بود و سفره خوبي برايمان پيچيده بود .بعد از استراحت و البته همراه با سيگار روي اين بلندي مشرف بر کل منطقه از آنها خداحافظي کرديم و به راه خودمان ادامه داديم .

آن شب ازطريق  اتوبان به طرف روستاي تازآواي قاضي تا جان داشتيم قدم زديم . راه طولاني بود و با استراحتهاي زياد , طرفهاي صبح به يک محلي رسيديم که چشمه کوچکي داشت. تازه به تازاوا نميرسيديم و فکر کرديم آنجا استراحت کنيم و وقتي کمي وضع پاهايمان اجازه داد در طول روز راه را ادامه دهيم.

نزديک چشمه دره کوچکي بود و باز هم کا موسي  به خاطر مسائل امنيتي خود و سه نفر تشکيلات مخفي را برداشت و آنجا رفتند و من و صادق هم کنار چشمه مانديم.فقط من و موسي مسلح بوديم و بايد نگهباني را اينجا تقسيم ميکرديم. پست اول نگهباني را من تحويل گرفتم و قرار شد بقيه بگيرند بخوابند. موسي پيش سه نفر ديگر رفت و من هم کنار چشمه نگهبان شدم . خسته بودم و واقعا با سيگار کشيدن خودم را بيدار نگه داشتم .

آفتاب دم صبح و گرماي خاصش قدرت را از چشمهايم گرفته بود . ساعت نزديک به ٩ يا کمي بيشتر بود که ديدم فردي با يک الاغ به ما نزديک ميشود.وقتي پيش ما رسيد با او سلام و احوالپرسي کردم و پرسيدم از کجا مياد و به کجا ميرود و آيا در راه کسي را ديده است يا نه؟ مردي  قد کوتاه و نزديک به ۵٠ سالي عمر داشت و از قيافه اش معلوم بود انسان مهربان و خوبي باشد .بعد از گفتگوي کوتاهي که داشتيم گفت اگر اجازه باشد من بروم و من هم گفتم به سلامت و اجازه دادم که برود. ۵٠ متري دور نشده بود که يادم افتاد که نپرسيده ام که اهل چه روستايي است. فرياد زدم خالو اهل کدام روستا هستي و او هم جواب داد من اهل روستاي بيساران هستم. وقتي گفت بيساران تعجب کردم که شخصي از منطقه ژاورود اين طرف جاده در اين کوهستانها چکار ميکند.تصميم گرفتم اجازه ندهم که برود. گفتم برگرد و بهش گفتم متاسفانه بايد چند ساعتي مهمان باشي . هرچه خواهش و تمنا کرد ,اجازه ندادم که برود. ناچارا بار الاغش را انداخت و پيش من نشست. بقيه خواب بودند و اين مرد هم صحبت خوبي براي من شد که خوابم نبرد.

ازش پرسيدم اين ور جاده چکار ميکند و او هم گفت از منطقه خودشان ميوه براي فروش به اين روستاها مياورد .براي اينکه بهش اعتماد کنم اسم پيشمرگان اهل بيساران را برايم رديف کرد ولي باز هم به خاطر مسائل امنيتي نميتوانستم اجازه بدهم که برود . نزديکيهاي ساعت ١١ کا موسي از خواب بيدار شده بود و پيش ما آمد تا نگهباني را تحويل بگيرد . براي کا موسي تعريف کردم که چرا اين مرد را نگه داشته ام و با سپردن مرد به موسي  گوشه ايي زير جامانه ام چپيدم و خوابيدم. به خاطر شدت گرما خواب زيادي نصيبم نشد و نزديکيهاي ساعت ٣ بيدار شدم.

بعد از يک سيگار و لقمه ايي نان و کالباسي که از شهر با خود آورده بوديم کمي جان گرفتم. کا موسي من را گوشه ايي کشيد و گفت بهتره اجازه بدهيم که اين مرد برود و ادامه داد و گفت که به مرد گفته است که اگر نزد من بيايد و سه بار به طلاقش قسم بخورد که به کسي نگويد ما را اينجا ديده است , اجازه خواهد داد که بروي. بعد از اين گفتگو مرد بيچاره پيشم آمد و گفت سه به سه طلاقم بيفتد اگر به کسي بگويم شما را ديده ام و اجازه خواست برود.از اينکه کا موسي سر مرد بيچاره کلاه گذاشته بود تا به طلاقش قسم بخورد خنده ام گرفته بود ولي تازه کار از کار گذشته بود و منم گفتم حالا که به طلاقت قسم خوردي باشه ميتواني بروي. او هم الاغ را بار زد و با خوشحالي از ما جدا شد و رفت.

نيم ساعت بعد از رفتن مرد ما هم از کوهي که آنطرفش تازاوا بود بالا رفتيم و به طرف دره ايي پشت تازاوا که معمولا محل استراحت واحدهاي خودمان بود رفتيم. در اين محل با کا موسي در مورد ادامه مسير کمي حرف زديم . يا ميبايست از مسير دوزغەره – گوگجه به منطقه شلير برويم يا از مسير هواره گرمه –گلچيدر-کاني تمرخان . فرق دو مسير اين بود که کوه سلطان در چهل چشمه  وسط اين دو مسير قرار ميگرفت.

مسير دوزغەره ميتوانست مطمئنتر از مسير هواره گرمه باشد ولي مسير هواره گرمه براي تهيه تدارکات و آذوقه بهتر بود و شانس اينکه در مسير به چوپانهاي بيشتري برخورد کنيم زياتر بود و به همين علت مسير هواره گرمه را انتخاب کرديم.

بعد از تصميم گيري در مورد مسير راه را به طرف هواره گرمه ادامه داديم. شب در حين راه رفتن صداي سگها از جايي از آن نزديکيها شنيده ميشد و معلوم بود که در آن نزديکيها عده ايي چادر نشين که در منطقه به جمهور مشهورند , باشند . آذوقه ما هم تقريبا تمام شده بود و فکر بدي نبود که پيش جمهورها برويم . وقتي به چادرهايشان نزديک شديم , جايي سه نفر مخفي و صادق را گذاشتيم و با کا موسي راهي چادرها شديم.

سگهاي اين چادرنشينان سگ عادي که نبودند , وحشي و بزرگ , اگر يکي از جمهورها نميرسيد وضعمان خوب نميشد. رفتيم در چادري نشستيم و با چاي و صحبت مجلس را گرم کرديم.انسانهاي خوبي بودند و بعد از کلي حرف و بحث و با بغچه ايي از نان و کمي ماست پيش بچه ها برگشتيم و راه را به طرف هواره گرمه ادامه داديم. دم صبح به هواره گرمه رسيديم و روز را آنجا استراحت کرديم.بعداظهر کا موسي گفت تو صادق از جلو حرکت کنيد بلکم چوپان يا مزرعه داري را ببينيد و کمي نان تهيه کنيد.

من و صادق رفتيم تا به بلنديهاي پشت گلچيدر رسيديم . تا چشم کار ميکرد فقط کوه و کسي در نزديکيهاي ما ديده نميشد .فقط ته دره ميشد چند نفري را ديد.هر چه به پايين رفتن و دوباره بالا آمدن فکرميکردم  ,احساس ميکردم که دو عدد نان ارزش اين همه خستگي را ندارد. به صادق گفتم ول کن پايين نميرويم و بهتراست شب وارد روستاي کاني تمرخان شويم و از آنجا آذوقه تهيه کنيم. ميدانستم کا موسي نميخواهد که تا رسيدن به شلير وارد روستايي شويم ولي حوصله پايين رفتن را نداشتم.

راه را ادامه داديم و از چشمه ايي که در بلنديهاي سلطان رو به گلچير قرار دارد هم عبور کرديم تا به جايي رسيديم که يا ميبايست به طرف گوگجه برويم يا کاني تمرخان و اينجا منتظر موسي و سه نفر ديگر شديم.

کا موسي و ديگران پشت سر ما بودند و آنها هم کساني که ته دره بودند را ديده بودند و خودشان رفته بودند پيششان و کمي نان از آنها گرفته بودند.وقتي رسيدند کا موسي وقتي شنيد پايين نرفتم کمي ناراحت شد و من هم گفتم شب از کنار کاني تمرخان رد ميشويم و آنجا آذوقه تهيه ميکنيم و او هم فکر ميکرد به لحاظ امنيتي درست نيست.

خلاصه در اين بگو مگو بوديم و چون آنجا بلندترين قله آن منطقه بود بيسيم را باز کردم ببينم کسي رو خط هست يا نه. چند فرکانسي را که عوض کردم يه هو صدايي آشنا را شنيدم که مرتب اسم رمز بيسيم ما را تکرار ميکرد.صدا صداي کمال مربزان بود.ما نميدانستيم بچه هاي گردان کجا هستند و به همين علت بود که راهي منطقه شلير بوديم چون آنجا اردوگاهي موقتي داشتيم. من که جواب تماس کمال را دادم .اولين سوالش اين بود که کجا هستيد؟ من هم جواب دادم که روي بلندترين نقطه منطقه و سوال کردم تو کجايي و در جواب گفت ما هم بالاتراز مکان شما. آنها روي کوه سلطان بودند و بقيه بچه هاي گردان در مزارع پشت روستاي گوگجه بودند. با شنيدن اين خبر حرکت به سوي منطقه شلير منتفي شد و راه را به سوي محلي در پشت روستاي گوگجه که يک درخت بزرگ سيب داشت ادامه داديم. هوا تاريک بود که به محل رسيديم و با استقبال گرم رفقا مواجه شديم . تازه متوجه شديم که اين مدت که ما تماس نگرفته بوديم , بقيه رفقا خيلي نگران ما بوده اند و هر روز واحدي را براي تماس با بيسيم فرستاده اند.

به جز بچه هاي گردان واحد ديگري از شلير با محمد آسنگران عضو کميته ناحيه جنوب به چهل چشمه آمده بودند. قبل از رسيدن ما به اين محل دو تيم با مسئوليت صباح ماموخ و عبه زلکه راهي منطقه سارال شده بودند و فرصت ملاقاتشان را از دست داديم . اين دو واحد در ادامه حرکت خود در دو محل متفاوت به محاصره نيروهاي رژيم افتادند و متاسفانه در واحد عبه زلکه رفقا زاهد و ايوب در جريان درگيري جان باختند و در واحد صباح هم ماجد به اسارت نيروهاي رژيم در آمد و بعدا اعدام شد .

در هر حال تحليل و انتقادهاي بعد از تلفات فايده ايي نداشت ولي تصميم هر کسي بود فرستادن دو واحد کوچک به منطقه سارال بدون حضور واحد بزرگتري در نزديکي آنها  و با توجه به حساس شدن رژيم به آن منطقه کار به جايي نبود.

ياد ماجد با خاکي بودنش , ايوب با صداي قشنگش و زاهد با لبخندهاي مهربانه اش گرامي باد.

چند روزي در نزديکي روستاي گوگجه مانديم و استراحت کرديم.  از طريق واحدي که از شلير آمده بود بعضي از رفقا از دوستان نزديکشان در اردوگاه نامه هايي دريافت کرده بودند . در اين نامه ها از وجود اختلافات سياسي و قطبي شدن بحثها با خبر شديم ولي اين اختلافات و قطبي شدن ها به خاطر دوري از فضاي اردوگاه چندان برايمان ملموس نبود و فکر نميکرديم اختلافات به آن حدي باشد که بعدا ديديم. مسئولين واحد و حتي محمد آسنگران که عضو کميته جنوب بود لام تا کام در مورد اختلافات با پيشمرگان و اعضا در سطح پايين حرفي نزدند. شايد در سطح مسئولين حرفي زده باشد که ما از آن هم بيخبر بوديم.

بعد ها شايع شد که آمدن محمد آسنگران به چهل چشمه به اين خاطر بوده است که از گسترش بحثها در ميان واحدهاي نظامي  جلوگيري شود .محمد آسنگران در آن زمان با کميته رهبري وقت همنظر بود و مخالف بحثهاي گرايش کمونيزم کارگري بود. چقدر اين شايعه درست يا نادرست بود را نميدانم ولي يک چيز مسلم بود و آنهم اينبود که کميته رهبري دوست نداشت که بحثها به ميان پيشمرگان و اعضا ساده حزب راه پيدا کند.

خلاصه بيخبر از اوضاع دقيق در اردوگاه و بعد از چند روز استراحت در اين محل تعدادي از رفقاي تازه نفس  را با رفقاي خسته تعويض کردند و يک واحد متشکل از دو دسته را براي ماموريت در اطراف شهر سنندج سازماندهي کردند . من و کا موسي هم در واحدي که به طرف سنندج ميرفت سازماندهي شديم .بعد از جدايي از واحدي که عازم منطقه شلير بود , واحد ما هم به طرف منطقه سارال به حرکت در آمد .

ما بيخبر بوديم که نيروهاي رژيم به خاطر حضور دو تيم صباح و عبه زلکه در منطقه پخش شده اند .بيخبر به طرف اولين روستاي نزديک چهل چشمه , دوزەغره حرکت کرديم . غروب بود که به دره هاي پشت روستا رسيديم و جايي منتظر شديم تا هوا تاريک شود و بعد وارد روستا شويم . ستار نوريزاد(اويهنگ ) و دو نفر ديگر از رفقا مانند ضد کمين زودتر از ما حرکت کردند .در اين فاصله کا جلال کاکي فرمانده گردان جلسه کوچکي گرفت. اطلاعاتي رسيده بود که شخصي در اين روستا براي نيروهاي رژيم جاسوسي ميکند و هدف اين بود که اين شخص را دستگير و با خود ببريم.

جلسه تمام شده بود و منتظر بوديم که ضد کمينها اطلاع دهند که ما هم حرکت کنيم که صداي تيراندازي از روستا بلند شد. با بيسيم هر چه تلاش شد خبري از بيسيم ضد کمينها نبود. چون هيچ خبري از بچه ها نبود همه به بدترين حالت ممکن فکر ميکرديم . فکر ميکرديم به کمين نيروهاي رژيم افتاده باشند و احتمالا تلفات داده باشيم .

اولين تصميمي که کا جلال کاکي گرفت اين بود که جلال باوەريز و من را فرستاد که سريعا به نزديکي روستا برويم و ببينيم خبري از بچه ها هست يا نه. من و جلال باوەريز  با دويدن به طرف روستا رفتيم .نصف راه متوجه صداي پاي ديگري از پشت سر شديم . وقتي ايستاديم که ببينيم کيه ديديم که پزشکيار واحد ناهيد وفايي است . جلال عصباني شد و گفت کي گفت تو بياي و از اين حرفها و ناهيد هم مسر بود که با ما بيايد . من هم مثل ريش سفيد محل کمي ميانجيگري کردم و بالاخره سه نفري به طرف روستا رفتيم . آمدن ناهيد عاقلانه بود چون اگر اتفاقي براي بچه ها افتاده بود به کمکش احتياج داشتيم.

نزديک روستا به بچه ها رسيديم . خوشبختانه سالم بودند و گفتند با کمين روبرو شده اند و در جريان تيراندازي بيسيم از دستشان افتاده است. ستار نوريزاد مطمئن بود که نيروهاي رژيم حتما کشته و يا زخمي داشته اند چون اول بچه هاي ما تيراندازي کرده بودند. اين خبرها به کا جلال کاکي بوسيله بيسيم داده شد . کا جلال گفت اگر مطمئن هستيد که کشته يا زخمي دارند وارد روستا شويد. اين بار ٦ نفر بوديم و به طرف اولين خانه روستا پيشروي کرديم و ساده و بدون مقاومت دستمان به اولين خانه هاي روستا رسيد و سنگر گرفتيم. در اين فاصله يک تيم ديگر از بچه ها به ما ملحق شدند و يک واحد ديگر به بلنديهاي پشت روستا رفته بودند. در کنار خانه ايي سنگر گرفته بوديم که يکي از بچه ها گفت از اين اسطبل صداي ناله ميايد.

وارد اسطبل که شديم يک پاسدار را ديديم که زخمي شده بود و گوشه ايي افتاده بود.بچه ها جيبهايش را گشتند و کارت شناسايش را پيدا کردند و معلوم شد فرمانده واحدى است که به اين روستا آمده است.گلوله به شکمش خورده و خونريزي زيادي کرده بود و محال به نظر ميرسيد که زنده بماند.

در اين گير و دار و با هم صحبت کردنها , فکري به نظر مان رسيد . به او پيشنهاد شد اگر تلاش کند کل واحدش , خودشان را تسليم کنند از کشتنش صرفنظر ميکنيم .خيلي ساده و از ترس قبول کرد. به کا جلال خبر داده شده که همکاري ميکند . در کوچه ايي که تصور ميکرديم بقيه واحد از آنجا بطرفمان بيايند يک کمين خوب و محکم گذاشتيم . من و ستار نوريزاد زير بازوهاي پاسدار زخمي را گرفتيم و او را کشان کشان به طرف کوچه برديم و گفتيم حالا دوستانت را صدا بزن که بيان اينجا . بعد از اين همه سال هنوز اسم معاونش که ناصر بود را به ياد دارم . چند بار فرياد زد ناصر بياين اينجا اونها فرار کردند. ناصر هم بدون معطلي بقيه واحد را به دنبال خودش به طرف کمين ما آورد . اگر اجازه ميداديم که تا وسط کوچه جلو بيايند به يقين يکنفرشان جان سالم به در نميبرد ولي متاسفانه هنوز درست و حسابي وارد کوچه نشده بودند که يکي از بچه هاي ما تيراندازي را شروع کرد وبقيه هم بدنبالش.از تعداد تلفاتشنان بيخبر بوديم و به خاطر تاريکي مطلق از تعقيب و کنترل کوچه صرفنظر کرديم . فرمانده زخمي را دوباره به همان اسطبل برديم و زخمش را پانسمان کردند و کا رزگار عليپناه کمي برايش نصيحت کرد که برود اسلحه اش را کنار بگذارد و کار شرافتمندي پيدا کند و ووو. در تاريکى آن اسطبل صداي آرام کا رزگار که مشغول نصيحت کردن پاسدار زخمي  بود همه ما را به خنده انداخته بود.

 نصيحت و پانسمان که تمام شد ميخواستيم  برويم که ناگهان پاسدار که اهل دور و ور قروه بود با لهجه آن منطقه گفت : امشب سپاه در اين روستاها کمين دارد و لطفا به اين روستاها نرويد.نصيحتهاي کا رزگار تاثير خودش را گذاشته بود و طرف با دادن اين اطلاعات ميخواست جواب مهربانيهاي ما را بدهد.

تنهايش گذاشتيم و رفتيم . هفته ها بعد يک بار ديگر به دوزەغره برگشتيم و از مردم پرسيديم که چه بر سرش آمده است. گفتند وقتي روز بعد در اسطبل پيداش کردند مرده بود. يک پيرمرد روستايي جمله جالبي گفت که همه ما را حسابي به خنده انداخت اين مرد گفت : قربان اجلش رسيده بود چون عصر آن روز وقتي وارد روستاي ما شد  “وەک کيچ هەلي ئەخسته و”

آن شب بدون استراحت , مسير حرکتمان را عوض کرديم و راهي ديار ديگري شديم . بعد از روزها پياده روي و اين روستا و آن روستا رفتن ,بالاخره روزي  به مزرعه همان پيرمرد اهل روستاي نەوره در پشت آبيدر بزرگ رسيديم. من و کا موسي را ميشناختند و بهتر از دفعه قبل اينبار کاوه نەوره را با خود داشتيم. روز خوبي را در مزرعه اين پيرمرد گذرانديم و استراحت خوبي داشتيم. غروب آن روز جلسه ايي داشتيم و اينجا به دو واحد تقسيم شديم. واحد کوچکي با مسئوليت کاوه نەوره از ما جدا شدند و قرار شد شب بعد در نزديکي حسن آباد دوباره به هم ملحق شويم و بقيه واحد به طرف محلي نزديکتر به شهر سنندج حرکت کرديم و جايي به دور از چشم دشمن مخفي شديم.هدف از نزديک شدن به شهر اينبود که وارد شهر شويم و جايي مناسب عملياتي نظامي انجام دهيم. واحدي که قرار بود وارد شهر شود به دو واحد تقسيم شده بود . يک تيم مامور اين شدند که وارد مسجدي شوند و از بلندگوي مسجد سخنراني ضبط شده ايي را پخش کنند و بقيه واحد براي عمليات نظامي در نظر گرفته شده بودند.

نزديکيهاي غروب  آن روز کا جلال کاکي فرمانده واحد , جلال باوەريز و من را صدا زد و گفت قبل از تاريکي هوا خودتان را به بلندي نزديک به جاده کمربندي برسانيد و گفت معمولا در اين فصل از سال روي اين جاده نيروهاي رژيم کمين گذاري دارند. کار ما اينبود که تا رسيدن واحد جايي مسلط بر جاده اوضاع را تحت کنترل داشته باشيم.

ما به طرف جايي که قرار بود وارد شهر شويم حرکت کرديم و روي تپه ايي مسلط بر جاده نشستيم.هوا گرگ و ميش بود و نميشد چيزي ديد و ما همچنان منتظر بچه ها بوديم که بيايند .هنوز صداي اذان مساجد شهر بلند نشده بود که صداي شليک يک گلوله را از پايين دره(در کردي دول) شنيديم . صداي گلوله طوري بود که من و جلال مطمئن بوديم که اگر از اين دره پايين برويم حتما به کمين نيروهاي رژيم برخورد خواهيم کرد.

چه کنيم و چه نکنيم ؟ کمي با هم حرف زديم .جلال باوەريز مسئول نظامي دسته بود . من بهش گفتم تو مسئول نظامي هستي  به کا جلال خبر بده که صداي تير شنيديم. در جوابم گفت من نميگم چون اگر بگم حتما خواهند گفت که ميترسند و بعد رو به من کرد و گفت تو بگو. منم گفتم منم نميگم چون اگر به تو بگن ميترسد حتما به من هم خواهند گفت. خيلي به هم اصرار کرديم که يکي به کا جلال خبر بدهد ولي نتوانستيم همديگر را قانع کنيم.

افتادن در کمين از آن دول(دره) حتمي بود. بالاخره فکري به نظرمان رسيد . فکر کرديم وقتي کا جلال و بقيه واحد به ما ميرسند ما از جلو حرکت کنيم و به جاي پايين رفتن از اين دول(دره) واحد را از دره بعدي پايين ببريم و کمين دشمن را دور بزنيم. با اينکار, با يک تير دو نشان را ميزديم , هم به کا جلال خبر نداده بوديم که صداي تير شنيديم  و هم واحد را با خطر افتادن در کمين روبرو نميکرديم .در اين بگو مگو ها بوديم که بچه هاي گردان يکي بعد از ديگري رسيدند.

ادامه دارد …


Google Translate