از شوخى تا واقعیت با اژدرهاى بهمن خانى(بخش ششم)

قسمت قبل را در آنجا به پايان بردم که در دامنه کوه آبيدر , بچه ها يکي پس از ديگري به مکاني که من و جلال باوەريز منتظرشان بوديم  رسيدند . چون من و جلال احتمال ميداديم در پايين دره نيروهاي رژيم کمين گذاري کرده باشند تصميم گرفته بوديم وقتي بچه ها به ما ميرسند ما از جلو حرکت کنيم و از دره بعدي پايين رفته و وارد شهر شويم.

بچه ها همه رسيده بودند و جلال کاکي فرمانده واحد دستور حرکت را صادر کرد و طبق قرار با جلال باوەريز ما از جلو حرکت کرديم و بچه ها با فاصله از هم بدنبال ما حرکت کردند و ما از دول يا دره بعدي به طرف جاده کمربندي شهر پايين رفتيم و با عبور از جاده به اولين خانه هاي در دست ساخت رسيديم و آنجا منتظر شديم تا همه از جاده عبور کنند. هر چند کاک جلال کاکي فهميد که ما مسير را دستکاري کرده ايم ولي چون وقت بازخواست وجود نداشت و ميبايست هر چه زودتر کارمان را انجام دهيم , چيززيادي نگفت و با رسيدن همه رفقا به سمت خيابان منتهي به اين منطقه رفتيم و جايي مناسب براي به دام انداختن ماشينهاي گشتي سپاه به کمين نشستيم .

نزديک به نيم ساعت آنجا در کمين نشستيم ولي متاسفانه به جز ماشينهاي شخصي و تاکسي ماشيني نظامي از آنجا عبور نکرد. ما وقت زيادي در اختيار نداشتيم چون ميبايست بعد از عمليات از شهر عقب نشيني کنيم  و خود را به جاي امني برسانيم . به همين دليل به طرف نقشه دوم رفتيم .محل را به طرف ساختمان ساواک قديم ترک کرديم . اين منطقه اکثرا تازه ساخت بودند و ما خيلي زياد به کوچه و پس کوچه هايش آشنا نبوديم و به همين علت از کنار خيابان به طرف ساختمان رفتيم . در مسير به يک جوان سنندجي رسيديم و وقتي ديد ما پيشمرگ هستيم جلوي ما افتاد و ما را از راه مناسب  به محل هدايت کرد .

در محل مناسب با به کمين انداختن يک ماشين گشتي و تيراندازي به مقر ساواک قديم و در راه بازگشت زدن يک ماشين ديگر در محله روبروي ساواک قديم  صداي تيراندازي و شليک آرپي جي آن محله شهر را فرا گرفت . بعد از انجام عمليات در حاليکه نيروهاي رژيم محل را با تيراندازي گرم کرده بودند به طرف پايگاه نيروهاي رژيم که روي جاده سنندج – حسن آباد بود رفتيم تا از آن مسير از شهر خارج شده و عقب نشيني کنيم.

پايگاه مزبور نزديک جاده کمربندي روي يک نيمچه تپه نزديک به جاده زده شده بود و فاصله اش با جاده خيلي کم بود.نور چراغهاي شهرروشنايي کافي براي پايگاه فراهم ميکرد تا نقل و انتقالات اطرافش را آسانتر ببيند. وقتي همه جمع شديم کا جلال گفت که يک نفر يک نفر از بين پايگاه و جاده عبور ميکنيم. مسير عبور با توجه به نور کافي روشنايي شهر و نزديکي به پايگاه واقعا خطرناک بود. دور هم جمع شده بوديم و به پايگاه زل زده بوديم و شايد هر کسي  به اين فکر ميکرد که از کجا عبور کند و اگر ناگهان افراد پايگاه به طرفش تيراندازي کردند چگونه خودش را نجات دهد. بعد از اينکه کا جلال گفت برويم ما هم يکي يکي  و يواش يواش و بدون سر و صدا از کنار پايگاه عبور کرديم.

واقعا آن شب افراد آن پايگاه عمدا به ما تيراندازي نکردند , امکان نداشت از آن فاصله کم اين همه انسان را نديده باشند که يکي پس از ديگري از کنارشان رد ميشوند. به احتمال قوي پايگاه ژاندارمري بوده باشد و معمولا افراد ژاندارمري سربازهاي عادي بودند که خود را به درگيري نميزدند.

بعد از رد کردن آن مانع در جهت حسن آباد به حرکت خود ادامه داديم تا به جايي با چند درخت کنار جاده رسيديم و آنجا از جاده خارج شديم و در ميان درختان پهلو گرفتيم تا استراحتي داشته باشيم . سيگارهايمان را روشن کرديم و هر کسي چيزي در مورد عمليات و شهر ميگفت و همه خوشحال بوديم که عمليات بدون دردسر و بدون تلفات به پايان رسيده است. در اين محل تيمي که به مسجد رفته بودند تا نوار تبليغي را پخش کنند و همچنين تيمي که با کاوه نەوره بودند به ما ملحق شدند.

تيم تبليغ در مسجد در حين برگشت متوجه ميشوند جايي که من و جلال باوەريز احتمال ميداديم کمين باشد و صداي گلوله را شنيده بوديم , کمين است و آن کمين هم تيراندازي ميکرده است .

جلال کاکي با اين تصميمش براي عمليات در شهر , کل دم و دستگاه امنيتي و فرماندهان نظامي رژيم در شهر سنندج را حسابي شکه و تحقير کرد و فرماندهان سپاه و اطلاعات که قبل از اين پز داده بودند که منطقه امن است را در قلب مناطق اشغالي با اين عمليات به باد تمسخر گرفت. به همين خاطر ما ميدانستيم که سپاه پاسداران مانند خرس زخمي فرداي آن روز کل منطقه را اشغال و به دنبالمان خواهند گشت .

ما در مناطق نزديک به آبيدر عمليات انجام داده بوديم وهر کسي فکر ميکرد که ما به طرف آبيدر و روستاهاي اطرافش عقب نشيني کرده باشيم .چون تيم کاوه نەوەره هم شب قبل در اطراف نەوره بودند قطعا خبرش به سازمان اطلاعات رسيده بود و اين يقين را پيش فرماندهان سپاه بالا ميبرد که مسير عقب نشيني کوه آبيدر بوده است و نيروهايشان را به آن منطقه گسيل ميکردند.

اما کا جلال مسير ديگري را انتخاب کرده بود. آن شب بعد از عمليات به طرف پايين فرودگاه سنندج حرکت کرديم و از جاده سنندج – کامياران عبور کرديم و به جايي رفتيم که واحدهاي جنوب کردستان کمتر بدانجا ميرفتند. به جايي بدون درخت و گودال مانند رفتيم که در يک بلندي قرار داشت و بدور از چشم دشمن در آن مکان مخفي شديم.

***

عمليات براي ما مثل تشکيلات کومەله موفقيت آميز و خوب بود ولي براي دوستان و آشنايان من در شهر خيلي ضررمند بود. بار اول که با موسي ماموخ در شهر بوديم , شب قبل از خروج از شهر من در جاده کمربندي ٢۵ به يکي از اقوامم به اسم شکرالله رسيدم . خودمان خانوادگي شوخه صدايش ميکرديم . شوخه يک وانت بار داشت و بعد از سلام و عليک و احوالپرسي گفتم فرداشب قرار است که برويم و دوست دارم در اين فرصت کم که باقي مانده است عمو حبيب الله که پسر عموي پدرم بود و هميشه نقش يک برادر بزرگ را برايم داشت را ببينم. از شوخه خواستم که من را به محله کويرآوا برساند و او هم بدون ترس و واهمه قبول کرد. به محله کويرآوا که رسيديم بعد از شام بود و طبق معمول تابستانها زنان محل در گروههاي کوچک بيرون خانه ها نشسته بودند.وقتي داخل کوچه شديم و با ديدن جمعهاي زنان که اکثرا من را ميشناختند به شوخه گفتم برو جلو در خانه عمو حبيب الله و ماشين را طوري نزديک به در نگه دار که اين زنها من را نبينند.از شوخه تشکر کردم و داخل خانه شدم.عمو حبيب الله خانه نبود و يکي رفت دنبالش و به خانه برگشت. بعد از سلام و احوالپرسي و کمي گفتگو گفتم فردا ميروم و دلم ميخواست شما را هم ببينم.دو ساعت مهمانشان بودم و بعد گفتم حالا که به اين محله آمده ام سري هم به عمو توفيق بزنم. خانه عمو توفيق نزديک بود و با پياده رفتم.

به علت روابط تنگاتنگ مردم روستا با هم , تقريبا همه در روستا مطلع شده بودند که شب آخر با ماشين شوخه به ديدار اين عزيزان رفته بودم. اين اطلاعات به اداره اطلاعات سپاه ميرسد ولي به هر دليلي اداره اطلاعات تا بار دوم در شهر و عمليات در شهر عکس العملي از خود نشان نداده بود.

چند روز بعد از عمليات شهر و بي اطلاعي از واحد ما , سپاه پاسداران و اداره اطلاعات سراغ خويشاوندان من ميروند. به علت اينکه عمليات در ساعت اوليه شب اتفاق افتاده بود , اداره اطلاعات با توجه به اطلاعات دفعه قبل , فکر ميکنند که واحد ما با ماشين به محل عمليات منتقل و از محل عمليات دور شده باشد.به همين علت به اقوام من که صاحب ماشينهاي باري بودند شک ميکنند.

در يورش سپاه به خانه خويشاوندان من , عمو توفيق , زنده ياد عمو حبيب الله و برادرش و زنده ياد شکرالله دستگير ميشوند .با شکنجه و اذيت و آزار تلاش ميکنند که از آنها اطلاعاتي بگيرند که روحشان هم از آن خبر نداشت و تلاش کرده بودند که با زور و شکنجه  وادارشان کنند که اقرار کنند که در رساندن واحد به محل عمليات با ماشين دست داشته اند. بعد از ماه ها زندان همه به جز عموحبيب الله از زندان آزاد شدند.زنده ياد حبيب الله بدون دليل و مدرک به خاطر کاري که ازش بيخبر بود چند سال را در زندان گذراند.جا دارد اينجا  يادي از زنده يادان حبيب الله و شکرالله که اکنون در ميان ما نيستند کرده باشم که به خاطر ما مورد شکنجه و اذيت و آزار قرار گرفتند.يادشان گرامي.

***

همچنانکه گفتم بعد از عمليات  به مکاني  در پايين شهر سنندج رفتيم .درايت و کارداني جلال کاکي در هدايت واحد و عمليات در شهر و جا خالي مناسب و فرستادن نيروهاي رژيم دنبال نخود سياه در مکانهاي ديگري به جز جايي که ما در آن استراحت ميکرديم قابل تحسين بود .روز بعد از عمليات شهر را در آن مکان گذرانديم و با تاريک شدن هوا به طرف روستاي دوشان در پايين شهر سنندج حرکت کرديم. هوا تاريک بود که به دره کوچکي با يک آب بند(حەسيل) کوچک و چند عدد درخت رسيديم. کا جلال گفت اينجا براي استراحت روز بعد مناسب است و به همين علت بار و بنديلمان را آنجا پهن کرديم و هر کسي در جايي خوابش برد. به جز کا جلال هيچ کسي دقيقا نميدانست که آنجا کجاست.

خوب به ياد دارم که اولين نگهبان دم صبح با روشن شدن هوا يکي پس از ديگري همه را بيدار کرد. صدايش هنوز در ذهنم مانده است که مرتب ميگفت بلند شويد دورتا دورمان سنگر است . در اوج خستگي و با چشمهاي خواب آلود وقتي بيدار شديم , ديديم تمام رشته کوه ها و تپه هاي اطرافمان در فاصله هاي کوتاه از هم  سنگر درست شده است. در حاليکه همه در حال تجزيه و تحليل آن تصوير بوديم نگهبان کا جلال را هم بيدار کرده بود. جلال هم خيلي خونسرد که انگاري ما را به امنترين هتل دنيا آورده باشد گفت برويد بگيريد بخوابيد اينجا محل تمرين و مانورگروه ضربت محمد رسول الله رژيم است. تازه فهميديم  کل  روز را کجا مهمان هستيم.

ماندن در آن محل يک ريسک بود ولي شايد مخفي شدن در آن مکان زير گوش دشمن  , دو روز بعد از عمليات شهر امنترين جايي بود که به فکر جلال کاکي رسيده بود. در هر حال آن روز را با آمادگي کامل آنجا گذرانديم و غروب به مکاني ديگر در همان نزديکي دوشان رفتيم. قرار شد روز بعد را آنجا بمانيم . دوستاني که ميخواستند دنبال خانواده هايشان فرستادند تا در اين مکان به ديدنشان بيايند. آن روز تعدادي خانواده به ديدن بچه هايشان آمدند و از شهر شيريني و کباب و ميوه زيادي آورده بودند و شکمهايمان جشن درست و حسابي گرفتند.

بعد از برگشت خانواده ها به شهر و وقتيکه هوا تاريک شد مکان را به طرف جاده سنندج – همدان ترک کرديم و قرار بود روز بعد  در مکاني مابين نايسر و صلوات آباد مخفي شويم.تنها مانع زود رسيدن به مخيگاه پادگاني بود که در آن قسمت از شهر قرار داشت. اگر خوب به ياد داشته باشم اسم پادگان هفت تير بود . دو راه بيشتر نداشتيم , يا ميبايست پادگان را دور ميزديم يا از داخل پادگان عبور ميکرديم. اگر ميخواستيم پادگان را دور بزنيم حسابي خسته ميشديم و دير به مخفيگاه روز بعد ميرسيديم .به همين علت کا جلال تصميم گرفت که از داخل پادگان عبور کنيم.

 به سيم خاردار پادگان که رسيديم , سيم خاردار را قطع کرديم و وارد پادگان شديم . داخل پادگان خبري از رفت و آمد زيادي نبود و آرام و بدون دردسر به آن طرف پادگان در جهت جاده همدان- سنندج رسيديم . در آنسوي پادگان دوباره سيم خاردار را قطع کرديم و از پادگان خارج شديم و با  عبور از جاده سنندج-همدان به مخفيگاه روز بعد رسيديم.

***

اين دومين بار بود که آن سال ميخواستيم از راه ميانبر به مقصد برسيم . ميانبر اينبار خيلي عالي بود و اصلا خسته کننده نبود ولي ميانبرقبلي حسابي توان را از پاهايم گرفت . دفعه قبل من و کاک موسي ماموخ در مزارع اطراف روستاي سورازه بوديم و منتظر بوديم که غروب بقيه بچه هاي گردان که در اطراف روستاي آرەنان بودند به ما ملحق شوند و بعد براي عمليات وارد شهر شويم . متاسفانه بچه ها ديرتر از وقت مقرر رسيدند و فرصت کافي براي  ورود به شهر و بعد عقب نشيني را از داست داديم و به همين علت عمليات منتفي شد.

آن شب با کا موسي گردان را تا رودخانه نزديک به روستاي قليان همراهي کرديم.با عبور بچه ها از رودخانه و حرکتشان بسوي مکاني در نزديکي روستاي خليچيان ما هم دو نفري دوباره به طرف روستاي سورازه برگشتيم و حرکتمان را به سوي روستاي نەوەره ادامه داديم. تنها راه نزديک و ميانبر , عبور از دشت سەرنوي در پشت پادگان سنندج و بالا رفتن از کوه آبيدر بود . آن شب به محض اينکه وارد دشت سەرنوي شديم متوجه شديم پادگان سنندج مانور دارند. تا از ميان مانور و ماشينهايي که مرتب در حال گشت بودند گذشتيم هم وقت زيادي را از دست داديم و هم کلي خسته شديم. بالاخره به دامنه کوه آبيدر رسيديم و سپس به طرف نوک آبيدر بزرگ به راه افتاديم . صبح هوا که در حال روشن شدن بود هنوز ٢٠٠ متري با بالاي آبيدر فاصله داشتيم. من سيگاري بودم و به خاطر تشنگي و خستگي , تقريبا از پا افتادم و پاهايم توان حرکت نداشتند. چون هوا در حال روشن شدن بود موسي گفت من ميروم بالاي کوه مواظب اطراف باشم و تو کمي استراحت کن و بعد  حرکت کن. هوا کاملا روشن شده بود که لنگان لنگان خودم را به بالاي آبيدر رساندم.

.***

همچنانکه گفتم بعد از ميانبر از ميان پادگان هفت تير به مخفيگاهي مابين روستاي صلوات آباد و نايسر رسيديم و روز بعد را آنجا مخفي شديم. آن روز اتفاق خاصي نيفتاد.  به نزديک روستاي باوە ريز رسيده بوديم جلال باوەريز دوست داشت که خانواده اش را ملاقات کند و آن روز ماجرا را با جلال کاکي در ميان گذاشت . جلال کاکي با پيشنهاد جلال باوەريز بنا به دلايل امنيتي موافقت نکرد و اين باعث شد که جلال باوەريز کمي ناراحت شود . اين رو به ياد دارم چون من و زنده ياد علي سوور گوشه ايي با هم نشسته بوديم که جلال با ناراحتي پيشمان آمد و ماجرا را تعريف کرد. خيلي دوست داشت خانواده اش را ببيند و به همين علت به ما پيشنهاد کرد که همراه او عشايري و بدون اجازه جلال کاکي شب از واحد جدا شويم و به روستاي باوەريز برويم. ما با پيشنهادش موافق نبوديم چون اگر سه نفر از واحد که واحد کوچکي بود جدا ميشد هم براي واحد ضرر داشت و هم براي ما سه نفر و بالاخره بعد از کمي صحبت کم کم ناراحتي از فکرش پريد و از رفتن براي  ديدن خانواده اش صرفنظر کرد.

عصر آن روز جلال کاکي همه را صدا زد که جمع شويم .جلسه کوچکي برگزار شد. جلال گفت حالا که نزديک جاده سنندج – همدان هستيم غروب روي جاده خواهيم رفت و کمين گذاري ميکنيم تا ببينيم چيزي به تورمان ميخورد يا نه.

هوا هنوز تاريک نشده بود که به طرف جاده حرکت کرديم. پايين گردنه صلوات آباد محلي که بيشتر به يک قهوه خانه شبيه بود محل کمين گذاري بود. به خاطر کمي نفرات دو واحد دو نفره براي تامين و خبر رساني , يکي در جهت صلوات آباد و ديگري در جهت سنندج فرستاده شدند و بقيه واحد براي کمين اصلي در نظر گرفته شده بودند.

کمين اصلي هم بعدا به دو واحد تقسيم شديم. يک واحد سه نفره,  کاوه نەوەره , عبه کەپک و من در جهت صلوات آباد و بقيه واحد با جلال کاکي در جهت سنندج و با فاصله کمتر از ۵٠ متر از همديگر در کنار جاده سنگر گرفتيم.

شب کم رفت و آمدي بود و حدود يک ساعت منتظر بوديم که بلکم يک ماشين نظامي به تورمان بخورد ولي از بدشانسي ما از ماشين نظامي خبري نبود. کمي قبل از اينکه دست خالي محل را ترک کنيم , واحد تامين ما در جهت صلوات آباد که ستار نوريزاد بود با بيسيم خبر داد که يک ماشين تويوتاي نظامي به طرف سنندج در حال حرکت است.

با شنيدن اين خبر آماده زدن ماشين شديم.پايين گردنه صلوات آباد بود و هر ماشيني که بدانجا ميرسيد سرعتش را زياد ميکرد. با ديدن نور چراغهاي ماشين کاوه , عبه و من آماده تيراندازي شديم. ماشين که به ما رسيد سه نفري ماشين را به رگبار بستيم. خيلي سريع ميرفت و کمي نگذشت که به کمين اصلي رسيد و آنها هم ماشين را به رگبار بستند و ماشين با همان سرعت مستقيم رفت و از نگاهها محو شد. آن شب به خاطر کمبود وقت فرصت نکرديم دنبال ماشين بگرديم و ببينيم چه بر سر سرنشينانش آمده است.

بعد از آن ماجرا به طرف باوەريز و سپس روستاي گزەردەره رفته و به اين شکل جلال کاکي واحد را بدون تلفات  از حومه شهرخارج کرد. جنس کار جلال کاکي در وارد شدن و خارج شدن از عمق مناطق اشغالي  از جنس کارهاي کا حبيب الله کيلانه بود .

***

اکنون که از جنس کارهاي حبيب الله کيلانه حرف به ميان آمد بد نيست اشاره ايي به قسمتي از جوله سياسي – نظامي سال ١٣٦٧ به فرماندهي حبيب الله کيلانه در اطراف شهر سنندج داشته باشم .

سال (١٣٦٧) سال بعد از فاجعه گردان شوان بود و رژيم تبليغات زيادي را در سنندج و اطراف به راه انداخته بود که کومەله را در آن منطقه از بين برده است.به همين خاطر کميته ناحيه سنندج تصميم گرفته بود تا تيپ ١١ سنندج را براي يک حضور قدرتمند به حومه شهر سنندج بفرستد. آن جوله براي بالا بردن و تقويت روحيه مردم بعد از فاجعه گردان شوان اهميت زيادي داشت .فرماندهي تيپ ١١ سنندج را کاک حبيب الله کيلانه به عهده داشت .

تيپ ١١ سنندج براي فعاليت در حومه شهر و چەم شار سنندج واحد نسبتا سنگيني بود. در اطراف سنندج معمولا واحدهاي کوچکتر که قدرت مانور بيشتري داشتند مناسبتر بود ولي اينبار ما ميبايست حضور قدرتمندي از خود نشان ميداديم و به همين علت بود که بعد از مدتي جوله در منطقه سارال , تيپ ١١ سنندج به فرماندهي کاک حبيب الله کيلانه روزي از روستاي خاکروزي به طرف روستاي کەلەکان به حرکت درآمديم.

فکر کنم چند روز قبل از آنکه از خاکروزي حرکت کنيم , يک واحد با مسئوليت خالد عليپناه به طرف روستاي دويسه رفته بودند و بعد از به کمين افتادن  ,همه واحد به جز خود خالد عليپناه به تيپ ١١ سنندج ملحق شدند . از خالد بيخبر بوديم و به همين علت مسير حرکت بسوي کەلەکان تغيير کرد.

نصفه هاي شب به نزديکي کەلکان رسيديم . اکثرا خسته بوديم و در مزرعه ايي براي يک استراحت کوتاه مدت توقف کرديم. اطرافمان باغ انگور بود و اکثر بچه ها هوس انگور کرده بودند. واحد بزرگ بود و اگر هر کسي خوشه ايي بر ميداشت کلي خسارت به صاحب مزرعه ميرسيد.به همين علت کا حيب الله گفت که هيچ کس اجازه ندارد وارد باغ انگور شود و چون ميدانست همه خسته هستند و هوس انگورخوردن هم کرده اند , به يکي از بچه ها گفت که برويد از اين باغ کمي انگور بچينيد و بعد مقداري پول که معادل قيمت انگورهاست را در کلبه صاحب مزرعه به جا بگذاريد. در حين انگور خوردن بوديم که يکي از بچه ها که بيسيم داشت گفت که خالد عليپناه روي خط است. خالد در جريان کمين زخمي شده بود و به کمک احتياج داشت . بلا فاصله يک تيم را دنبال خالد فرستادند و چون به جايي نميرسيديم به يکي از مزارع روستاي کەلەکان در بان تەيتور رفتيم .

بچه هايي که دنبال خالد رفته بودند نيز در آن مزرعه به ما ملحق شدند و روز بعد را مهمان يکي از انسانهاي خوب کەلکان بوديم .براي من که خوب بود و از طريق صاحب مزرعه که از آشنايان بود از وضع خانواده ام با خبر شدم. بعد از پانسمان کردن زخمهاي خالد يک تيم مامور شد که او را به منطقه شلير و سپس به اردوگاه ببرد .

غروب که شد به طرف مزارع پشت روستاي آرەنان حرکت کرديم و آنجا براي استراحت روز بعد اطراق کرديم. محل استراحت با جاده سنندج-مريوان چندان فاصله ايي نداشت .روز خوبي بود و غروب با عبور از جاده مريوان سنندج به مکاني بين روستاي نەوەره و آرەنان رفتيم و مسئولين  واحد گفتند که فردا اينجا خواهيم ماند.

بي خبر از ما کا حبيب الله يک واحد را فرستاده بود تا جايي مناسب براي کمين گذاري روي جاده مريوان-سنندج را شناسايي کنند .عصر آن روز براي جلسه همه جمع شديم و نقشه کمين گذاري توضيح داده شد و سپس ليست اسامي واحدها که از قبل سازماندهي شده بودند را نيز اعلام کردند.

طبق نقشه در پايين گردنه آريز و در محلي که يک راه فرعي به طرف معادن سنگ آرەنان ميرفت کمين گذاري ميشد و قرار بر اينبود که تمام ماشينهايي که از جاده عبور ميکنند را متوقف و به طرف معادن هدايت ميکرديم .آنجا هم در مکاني مناسب براي مردم سخنراني ميشد.اهميت اينکار در اينبود که مردم و مسافراني که از جاده عبور ميکردند ميتوانستند بعدا و سريع خبر حضور ما را در شهر پخش کنند.

با آن کمين گذاري عملا بازي شطرنج نظامي بين کا حيب الله از يک طرف و فرمانده نظامي سپاه پاسداران رژيم در سنندج رقم ميخورد. بازي که عواقبش معلوم نبود. کا حيب الله با وارد کردن يک واحد بزرگ به اطراف سنندج و بعد  تصميم گرفتن براي کمين گذاري بر روي جاده سنندج – مريوان  دو حرکت از حريفش پيشي گرفته بود و فقط بايد منتظر ميبود که ببينيم طرف مقابل چه حرکتي انجام خواهد داد.

ادامه دارد


Google Translate