از شوخى تا واقعیت با اژدرهاى بهمن خانى(بخش هشتم)

در قسمت قبل به آنجا رسيدم که ما براي ضربه زدن به يک گروه ضربت که هر روز از روستاي آويهنگ حرکت و از دره پايين روستاي نجي عبور ميکرد ، در دره پايين روستاي نجي مانده بوديم. آخرين اطلاعات رسيده تا شب قبل ساعت ۹ اينبود که هيچ نيرويي از نيروهاي رژيم به روستاي آويهنگ نيامده اند. صبح زود هم ديده بانها رفته بودند و دنيا کاملا آرام به نظر ميرسيد.

ولي آن آرام بودن ، آرامش قبل از توفان بود چرا که شب قبل تمرکز بزرگي از نيروهاي رژيم وارد منطقه شده بود و اکثر روستاهاي اطراف را اشغال و از تاريکي شب استفاده کرده و همچنين اکثر بلنديهاي منطقه را تحت کنترل خود در آورده بودند.

نحوه آرايش آنها حاکي از آن بود که تمام نيروهايشان را روي روستاي نجي متمرکز کرده بودند. دقيقا نميدانستند ما در کدام نقطه هستيم ولي محدوده را درست حدس زده بودند.

نقشه خوب و دقيقي ريخته بودند و به قول عوام مو نميزد. براي دادن تصويري واقعي از ميدان جنگ  عکس زير را از گوگل گرفتم و آرايش نيروها را تا آنجايي که به ياد دارم را مشخص کرده ام تا خواننده بتواند شرايطي که در آن گير کرده بوديم را خوب درک کند.

براي بزرگ کردن عکس روي آن کليک کنيد

تصوير بالا به وضوح نشان ميدهد که آن روز چه مسئوليت بزرگي روي دوش فرمانده تيپ ١١ سنندج قرار داشت و او چگونه ميخواست اين واحد بزرگ را از ته آن استکان بيرون بکشد خود معمايي بود که ما هم آنزمان جوابش را نداشتيم.

همچنانکه قبلا هم نوشتم . ديده بانهاي ما به محلي که به آنها گفته شده بود نميروند و در مکاني پايينتر مستقر ميشوند و دشمن تمام نقاط کليدي را گرفته بود و ما حتي يک بلندي به درد بخور را در اختيار نداشتيم .

بزرگترين شانس ما اينبود که آن مرد اهل روستاي نجي با ديدن گروه ضربت با دويدن خودش را به ما رساند و خبر آمدن دشمن را به اطلاع ما رساند. اين کار بسيار ارزنده فرصتي به ما داد تا ما آرايش جنگي به خود بگيريم و خودمان را آماده همه احتمالات بکنيم.

از آن به بعد همه ما منتظر بوديم که کا حيب اله سريعا راهي براي ادامه روز پيدا کند. عقب نشيني و تلاش براي خروج از محاصره در جهت آويهنگ به خاطر حضور نيروهاي رژيم در آن جهت امکان پذير نبود. رفتن به داخل روستاي نجي هم براي ما و هم براي مردم روستا خوب نبود و تنها آلترناتيو کا حيب اله براي بيرون رفتن از محاصره ، حرکت دادن واحد در جهت سپي بن بود. وقتي کا حيب اله اين تصميم را گرفت که از آن جهت عقب نشيني کنيم نميدانسيم که نيروهاي رژيم از آن جهت هم در حال آمدن به نجي هستند.

همه بچه ها آماده بودند. کا حيب اله به صباح ماموخ گفت که هرچه زودتر يک تيم را با خودت بردار و برويد دهنه دره ايي که گروه ضربت قرار است از آنجا پايين بيايد ، مستقر شويد  و جلويشان را بگيريد تا بقيه واحد بتواند بدون جنگ و تلفات از طريق دره در جهت سپي بن عقب نشيني کند.

براي بزرگ کردن عکس روي آن کليک کنيد

صباح هم همانجا تعدادي را صدا زد تا با او به محل مورد نظر بروند. سيد توفيق کميز ، حسن کمره ، رفيق جانباخته فتي اويهنگ ، من و نفر بعد را خوب به ياد ندارم که چه کسي بود ، کساني بوديم کا با صباح دوان دوان به سوي دهنه دره رفتيم. همه چيز سريع اتفاق مي افتاد.

در نزديکي دهنه آن دره مردم روستا روي جويبار يک پل خودماني با چوب و گل  زده بودند. نرسيده به پل متوجه شديم پاسدارها و گروه ضربت مکاني که قرار بود ما در آنجا مستقر شويم را گرفتند و از دهنه دره بيرون آمدند. ما سريعا درسمت چپ دره و در ميان درختان و جوي آب خشک شده ايي سنگر گرفتيم تا صباح با بيسيم به کا حيب اله آخرين تحولات را خبر دهد.

هنوز تماس برقرار نشده بود که ديديم بچه هاي واحد يکي پس از ديگري از همان سمت چپ دره و از ميان درختان به طرف ما آمدند. نگو به محض اينکه ما حرکت ميکنيم ، بعد از چند دقيقه کا حيب اله با فکر اينکه حالا ما در مکان مسلط به دهنه دره مستقر شده ايم به کل واحد دستور ميدهد که هر چه سريعتر در جهت سپي بن حرکت کنند.

وقتي به ما رسيدند ، صباح جلويشان را گرفت و  به آنها گفت فورا برگرديد که جلوي ما را سد کرده اند. جاش و پاسدارها به درون دره اصلي ريخته بودند و در کنار همان پل چوبي چند نفر چند نفر ايستاده بودند و حرف ميزدند.

اکثر بچه ها در امتداد همان محل ما سنگر گرفته بودند و منتظر بوديم که ببينيم آيا نيروهاي رژيم به طرف ما خواهند آمد يا نه. ما نميخواستيم جنگ را شروع کنيم چون به نفعمان نبود در آن موقع روز و بدون در دست داشتن بلنديها با آنها درگير شويم  و به همين خاطر همه ساکت و آرام در جاهايي که سنگر گرفته بوديم خودمان را مات کرده بوديم.

آن روز شانس با ما يار نبود و بعد از مدتي جاش و پاسدارها به دو دسته تقسيم شدند.يکدسته در سمت چپ دره و يکدسته در سمت راست و به طرف ما حرکت کردند. صباح به ما آن ۵ نفر که با او بوديم گفت تا چند متري تيراندازي نکنيد و ما هم دستور را اطاعت کرديم .

چشمتان روز بد نبيند وقتي جاش و پاسدارها ميخواستند از جلو ما که در جوي آب(در کوردي جوگە) قايم شده بوديم عبور کنند ، همه بچه ها همه با هم سکوت اين دره را با رگبار اسلحه هايشان شکستند . صداي شليک گلوله ها باهم در آن دره تنگ به اندازه يک رعد و برق مهيب صدا ميداد.

جنگ در جبهه ما شروع شد و صداي تيراندازي گرم گرم بود. اولين نقشه کا حيب اله براي بيرون رفتن از حلقه محاصره در جهت سپي بن با شروع درگيري در جبهه ما با شکست مواجه شد و عملا اين مسير عقب نشيني را نيز از دست داديم. ما همچنان در محاصره بوديم و اکنون دشمن ميدانست که دقيقا کجا هستيم و ماندن بيش از حد در آن مکان درست نبود .

کا حيب اله راه ديگري به جز عبور از داخل روستاي نجي که در تيررس نيروهاي رژيم بود برايش باقي نمانده بود. براي عبور بي دردسر از داخل روستا ، مستقر شدن يک واحد از ما  بر تپه ايي که امنيت مسير روستا را حفظ ميکرد ضروري بود.

در حاليکه ما همچنان در جبهه رو به سپي بن جلو نيروهاي دشمن را گرفته بوديم  ،  کا حيب اله يک تيم را با يدي دانيکش براي مستقر شدن بر اين تپه ميفرستد. ولي اين فقط کا حيب اله نبود که اهميت اين تپه را درک کرده بود.از آن طرف هم فرمانده نيروهاي دشمن ، که حالا ميدانست دقيقا کجا هستيم به اهميت اين تپه پي ميبرد و او هم واحدي را براي تصرف آن تپه ميفرستد.

واحد يدي دانيکش با فاصله کمتر از شايد يکدقيقه زودتر به بالاي تپه رسيدند و در چند متري با نيروهاي رژيم که براي تصرف آن تپه آمده بودند درگير شدند و قادر شدند که آنها را به فرار و عقب نشيني وادارند.

با درگير شدن واحد يدي ،  واحد ديگري از ما که بيشتر از بچه هاي گردان شوان بودند براي عقب راندن  نيروهاي دشمن در جهت آويهنگ با نيروهاي دشمن درگير شدند و موفق شدند نيروهاي دشمن را در آن جهت هم عقب برانند.

ما نيروهاي دشمن را در هر دو جهت عقب رانده بوديم و محوطه بيشتري را به کنترل خود در آورده بوديم.

در جبهه ما بعد از مدتي کم کم صداي تيراندازيها کم شد وديگر نيروهاي رژيم در دره باقي نمانده بودند و به بلنديهاي اطراف که بر دره مسلط بود عقب نشيني کرده بودند.

در جايي که ما مستقر بوديم در چند متري ما بيرون از درختها يکي از مزدوران رژيم افتاده بود و در پشت يک تپه ماسه خودش را دراز کرده بود و گاه گداري سرش را بلند ميکرد و ما را نگاه ميکرد . به خاطر تک تيراندازهاي رژيم مسئولين واحدها مرتب تذکر ميدادند که از درختها بيرون نرويد و به همين خاطر نميشد رفت و طرف را در آن شرايط که هنوز بلنديها در دست دشمن بود اسير کرد و پيش خودمان بياوريم. قيافه اش را هنوز فراموش نکرده ام جواني بود با ريش و موهاي لخت و به جلو شانه کرده که هر از چند گاهي سرش را بلند و ما را نگاه ميکرد . به صباح که مسئول اين واحد بود گفتيم اين يکي زنده است چکارش کنيم؟ صباح گفت ازش بخواهيد که تسليم شود . من و سيد توفيق و فتي که به طرف نزديکتر بوديم چندين بار ازش خواستيم که بيايد و خودش را تسليم کند. ولي تلاشهايمان سودي نداشت و طرف بدون اينکه چيزي بگويد فقط ما را نگاه ميکرد. وقتي ديديم که قصد تسليم شدن ندارد دوباره به صباح گفتيم نمياد چکارش کنيم ؟ او هم به قول مريوانيها گفت مشەماي بوەرن. ما هم مجبورا پارچه را چهار قد بريديم.

ما آن شخص را نميشناختيم ولي چند نفر از رفقا که کمي آنطرفتر از ما بودند قيافه او را شناخته بودند. آن شخص کسي نبود جز فرمانده شرور گروه ضربت منطقه که به شريف شويشه مشهور بود. اين شخص تمام مردم اين منطقه را به تنگ آورده بود و بارها واحدهاي جنوب کردستان تلاش کرده بودند که او را يا بگيرند يا بکشند که خيلي زيرکانه هر بار در رفته بود.کشته شدن آن فرد به اندازه گرفتن ١۰ ها پايگاه ارزش داشت.

بعد از شانس اول ما که همان مرد روستايي بود که حضور نيروهاي رژيم را به ما خبر داد ، کشته شدن شريف شويشه دومين شانسي بود که ما آن روز آورديم. بعد از کشته شدن شريف ، شيرازه نيروهاي رژيم در آن جبهه کلا به هم ريخت.

حالا نوبت کا حيب اله استاد استفاده کردن از فرصتها بود که از اين فرصت استفاده کند تا واحد را از محاصره بيرون بکشد.

نقشه کا حيب اله براي شکستن محاصره
عقبب راندن دشمن از دو طرف براي باز کردن مسير روستا

براي بزرگ کردن عکس روي آن کليک کنيد

عقب راندن دشمن در دو جهت اويهنگ و سپي بن و تصرف تپه مسلط به مسير روستا و کشته شدن شريف و به هم ريخته شدن شيرازه نيروهاي دشمن ،  فرصتي را براي کا حيب اله فراهم آورد که اکثريت بچه هاي تيپ ١١ سنندج را از داخل روستاي نجي و سپس به دره پشت روستا هدايت کند .

تصويري از کل صحنه درگيري روي نقشه

براي بزرگ کردن عکس روي آن کليک کنيد

واحدها يکي بعد از ديگري به طرف روستا عقب نشيني ميکردند. ما تعدادي بوديم که جزو آخرين کساني بوديم که از جبهه سپي بن عقب نشيني کرديم.

تا آن لحظه ما از وضع ديگر جبهه ها بيخبر بوديم . در راه بازگشت در کمي بالاتر از ما در جهت روستا با اولين صحنه دلخراش روبرو شديم. يکي از رفقاي گردان آريز، اسعد پشت يک تپه ماسه با صورت روي تپه ماسه افتاده بود. وقتي بچه ها جنازه را برگرداندند  متوجه شديم که گلوله از پشت سر اصابت کرده است .متاسفانه اسعد جانباخته بود . در آن شرايط نميتوانستيم جنازه او را با خود ببريم و بهمين خاطر تعدادي از بچه ها و از جمله سيد توفيق که با اسعد دوست نزديک بود ، جنازه اش را ميان درختها مخفي کردند تا بعد از جنگ برگرديم و او را به خاک بسپاريم. صحنه ناراحت کننده و غم انگيزي بود که هنوز هم در ذهنم زنده مانده است.

نفر اول از راست : رفيق جانباخته اسعد اميری

در حاليکه بچه ها مشغول پنهان کردن جنازه بودند يکي از بچه ها گفت من ديدم فلاني از پشت سر همه ما تيراندازي ميکرد. در آن لحظات شک و تريدها نسبت به شخصي که مدتها بود به او مشکوک بوديم بالا گرفت. کسي مستقيما نديده بود که آن فرد مستقيما به اسعد شليک کرده باشد فقط ديده بودند که آن فرد پشت سر بچه ها بوده و تيراندازي کرده است.

در همان محل که اسعد جانباخته بود ، هيرو احمدي نيا يکي از رفقاي زن هم زخمي شده بود که بچه ها قبل از ما  او را به پشت روستاي نجي منتقل کرده بودند.

***

اينجا بايد پرانتزي باز کنم و کمي در مورد اين شکاکيت بنويسم. آن سال من مسئول تقسيم کار تيپ ١١ سنندج بودم. تمام کارهاي روزانه از چايپزي ، آشپزي ، نگهباني، ديده باني،کمين ، مسئول بارها ، تيم هاي تدارکاتي و وظيفه حفاظت از کاحيب اله مانند فرمانده تيپ ١١ و کميته مرکزي کومله به نوبت و روزانه به اشخاص و واحدهاي مختلف سپرده ميشد و ليستهاي روزانه را من مينوشتم.

ما يک ليست داشتيم از کسانيکه مشکوک يا متزلزل بودند که از طرف مسئولين واحدها به من که ليست روزانه را مينوشتم ، داده شده بود. از آن اشخاص در بعضي ساعتهاي بخصوص براي نگهباني و ديده باني استفاده نميکرديم و به خصوص براي حفاظت از کا حيب اله اصلا استفاده نميکرديم . هر شب يک دسته مامور حفاظت از کا حيب اله ميشد و در همان دسته دو نفر مامور اين ميشدند که در صفي که حرکت ميکرديم در پس و پيش کا حيب اله قرار گيرند.

فردي که بچه ها ميگفتند از پشت سر بچه ها شليک کرده است يکي از همان افراد مشکوک بود که از او در کارهاي حساس استفاده نميکرديم .بحث آن موارد مشکوک را همان سال بارها با صباح ماموخ داشته بوديم و حال هم نميدانم چرا تشکيلات آن اشخاص را اخراج نميکرد . تنها دليلشان اين بود که مدرک کافي نداريم.

 براي مثال شبي در همان جوله را به ياد دارم که در بلنديهاي روستاي هەشەميز راه ميرفتيم که صباح ماموخ در صف به من نزديک شد و گفت عطا(همان شخصي که بچه ها مشکوک بودند که اسعد را زده باشد) خيلي به کا حيب اله نزديک شده است. منم گفتم خودت گفتي از او استفاده نکنيم و من هم استفاده نکردم  .گفت بيا برويم نزديک کا حيب اله حرکت کنيم مبادا کاري انجام دهد.

آوردن اين مثال به خاطر اينبود که بگويم که گاها ما ميتوانستيم جلو بعضي کارها را زودتر بگيريم ولي به قول کردي اينقدرخنه خن ميکرديم  تا عاقبت همچين اتفاقات ناگواري مي افتاد .

***

بعد از به جا گذاشتن جنازه اسعد به طرف دهانه دره منتهي به روستا حرکت کرديم. مافکر ميکرديم که آخرين نفرات واحد هستيم و ميبايست به خاطر تک تيراندازهاي رژيم يکي يکي و با فاصله از روستا عبور ميکرديم. ولي با بيسيم به مسئول نظامي ما خبر دادند که يک واحد ديگر در جهت آويهنگ باقي مانده است و بايد آنجا بمانيم تا آنها هم به ما ملحق شوند.

آنجا در جلو روستا بوديم که واحد گردان شوان از جهت آويهنگ به ما ملحق شد. اينجا هم صحنه بد ديگري را شاهد بوديم که همه ما را بشدت ناراحت کرد. رفيق محمد هالاره زخمي شده بود و بچه ها او را روي الاغي سوار کرده بودند و ميبايست هر چه زودتر او را نزد دکتر رضا ميبردند. گلوله به شاهرگ پايش خورده بود و خونريزي زيادي کرده بود و رنگ و رويش زرد شده بود ولي هنوز ميتوانست روي الاغ خودش را بگيرد و حرف بزند.

نفر اول از سمت چپ : رفيق جانباخته محمد هالاره

بچه ها گفتند که يک پاسدار در حال فرار بوده است و محمد دنبالش دويده او را اسير کند و اوهم در حين دويدن بر ميگردد و يک رگبار به طرفش خالي ميکند و يک گلوله به شاهرگ پايش اصابت ميکند. باز هم بي احتياطي بچه هاي خودمان باعث شده بود که بيخودي يک زخمي ديگر بدهيم.

تا آن لحظه در جريان جنگ هيرو و محمد هالاره زخمي بودند و اسعد نيز جانباخته بود و بقيه رفقاي تيپ ١١ سنندج سالم بودند و فعلا نصف روز باقي مانده بود و معلوم نبود چه در انتظار واحد خواهد بود.

بعد از عبور واحدي که محمد هالاره را به پشت روستاي نجي منتقل ميکرد ما هم يکي بعد از ديگري جلو روستاي نجي را بطور کامل به طرف دره پشت روستا تخليه کرديم.

يکي يکي وارد روستا ميشديم و وقتي نفر اول از آخرين خانه عبور ميکرد نفر بعدي وارد ميشد و به اين شکل از داخل روستا با فاصله عبور کرديم.

نوبت من که رسيد من هم مسير را طي کردم تا به آخرين خانه روستا رسيدم . پشت ديوار آخرين خانه روستا ديدم مسئول سياسي گردان شاهو علي کرماشان نشسته است . خيلي خسته بودم و بشدت احتياج داشتم که يک سيگار بکشم. کنار علي نشستم و بعد از آن همه خستگي يک سيگار روشن کردم. سيگار را که کشيدم جان تازه ايي گرفتم . وقتي ميخواستم بروم علي گفت زخمي داريم و به يک نردبان و يک لحاف احتياج داريم و از من خواست که بروم و از داخل روستا لحاف و نردبان بياورم. به داخل روستا برگشتم و هر خانه ايي ميرفتم کسي جواب نميداد.همه مردم از ترس در زير زمينها پناه گرفته بودند.

خانه ايي رفتم و داد زدم صاحب خانه ، هستي؟ صدايي از زير زمين گفت اينجا هستيم. گفتم به يک لحاف و يک نردبان احتياج داريم . صدا از زيرزمين گفت برو خودت بردار.منم در يک اتاق يک لحاف سنگين کردي برداشتم و يک نردبان هم داشتند که آن را روي شانه هايم گذاشتم و پيش علي رفتم . نردبان خيلي سنگين بود  به قول کردي دار بەروي اصل بود که کەر را هم ميرماند،  ولي اميدم اين بود که علي کمک ميکند. وقتي پيش علي رسيدم گفت من بايد تا تخليه کامل رفقا ازجلو روستا اينجا باشم و سعي کن زود اينها را به محل تجمع رفقا برساني. هيچ راه علاجي نبود و ميبايست مسير را با آن بار سنگين طي ميکردم .آنقدر بارم سنگين بود که در حين راه رفتن پاهايم ميلرزيد.

بالاخره با چندين توقف به محل تجمع رسيدم . خوشحال از اينکه اينجا کمي خستگي در خواهم کرد گوشه ايي نشستم و سيگار بعدي را روشن کردم و کمي آب نوشيدم.

وقتي من رسيدم يک واحد با هادي اويهنگ به طرف بلنديهاي رو به سپي بن رفته بود و صباح ماموخ را با يک واحد ديگر به طرف بلنديهاي سالايان فرستاده بودند. بالاخره دو بلندي مسلط بر دره دست ما بود و بقيه واحد ميتوانست در دره پشت روستا نفس راحتي بکشد.

در محل تجمع بودم که نيروهاي رژيم از طرف بلنديهاي سپي بن به طرف واحد ما حرکت کردند و بچه ها با آنها درگير شدند و آنها را فراري دادند و بلنديها را از آنها پس گرفتند.

من حدود نيم ساعت در اين دره پيش بچه ها بودم تا اينکه يکي از واحدها که در بلنديهاي پشت سرمان بود خبر داد که شاهد جنب و جوش نيروهاي رژيم در جهت روستاي رشنش است. ما چند نفري بوديم که تازه از جلو روستا برگشته بوديم که کا حيب اله پيش ما آمد و گفت ميدانم خسته هستيد ولي هر چه سريعتر بايد برويد ناوملاني رشنش را بگيريد.

ما هم  چک و حمايلمان را برداشتيم و به طرف  ناوملاني رشنش حرکت کرديم و بعد از مدتي به محل رسيده و مستقر شديم. نيروهاي رژيم از محل ما دور بودند و فقط در دور و ور رشنش مستقر شده بودند و تحرکي بسوي ما به چشم نميخورد.  تا نزديک ساعت ۵ بعداظهر آنجا بوديم تا اينکه با بيسيم خبر دادند که براي تقويت واحد صباح در بلنديهاي ساليان پيش آنها برويم. وقتي پيش صباح رسيديم هوا کم کم تاريک شد. تا نزديک ساعت ۸ يا ۹ شب  در بلنديهاي مابين ساليان و نجي مانديم .

وقتي در آن بلندي بوديم بدون اسم بردن از اسم کسي با بيسيم به صباح خبر دادند که يکي از زخميها جانباخته است. نميدانستيم محمد هالاره جانباخته است يا هيرو. خيلي خبر ناراحت کننده ايي بود و بعد از يک روز نفسگير و ١٢ ساعت دويدن از اين دره به آن دره حسابي حالمان گرفته شد.

بعد از شنيدن خبر مرگ يکي از رفقا ،  با بيسيم خبر دادند که از کوه پايين رفته و به بقيه واحد بپيونديم. وقتي به محل رسيديم فهميديم که رفقاي پزشک موفق نشده اند که از خونريزي محمد هالاره جلوگيري کنند و متاسفانه او را از دست داده بوديم .

 هر چند به خاطر کم توجهي ها و اشتباهات خودمان دو نفر از رفقا را از دست داده بوديم ولي با توجه به اينکه کاملا محاصره شده بوديم ، فرماندهي کا حيب اله با صبر و متانت و کارداني در شکستن محاصره با کمترين تلفات ممکن يک شاهکار نظامي بود که در تاريخ کارهاي نظامي باقي خواهد ماند.

وضعيت هيرو هم چندان تعريفي نداشت و در حال مان و نمان بود. همه بچه ها نزديک به ١٢ ساعت از اين دره به آن دره و کوه دويده بودند.اکثرا حتي در اين مدت يک لقمه نان خشک هم نخورده بودند. همه خسته و کوفته و به اضافه خستگي ، غم از دست دادن دو نفر از رفقا بار همه ما را سنگينتر کرده بود.

پزشکها فکر ميکردند که تکان دادن هيرو در آن حالت خطرناک است ولي هيچ راه ديگري به جز ترک آن محل و رفتن به مکان ديگري را نداشتيم. تمرکز نيروهاي رژيم همچنان در منطقه باقي مانده بود و خطر اينکه روز بعد دوباره درگير شويم خيلي بالا بود.

با توجه به خستگي همه بچه ها و وضعيت هيرو حرکت واحد بشدت کند بود و محال به نظر ميرسيد که بتوانيم منطقه را ترک کنيم. از دره پشت روستاي نجي به طرف دره ايي نزديک به روستاي نگل حرکت کرديم.آن دره به سلف سرويس مشهور بود. بخشي از بچه ها فکر ميکردند که آن دره جاي مناسبي براي مخفي شدن روز بعد است و بخش ديگري فکر ميکردند مکان مناسبي نيست .اولين تصميم مسئولين واحد اينبود که به آن مکان برويم  و کمي هم به طرف آن محل حرکت کرديم ولي نصفه راه دوباره فرماندهي به خاطر خطرناک بودن محل پشيمان شد و تا نزديکهاي ساعت ٢ شب در آن بلنديها توقف کرديم تا هم پزشک واحد وضعيت هيرو را چک کند و هم بچه ها کمي استراحت کنند.

ساعت ٢ شب ديگر به هيچ جايي نميرسيديم و هنوز در منطقه جنگي مانده بوديم. هر کسي چيزي ميگفت و يا پيشنهاد مکاني را ميداد .بالاخره کا حيب اله تصميم گرفت که به دره ايي پايين تر از روستاي سپي بن برويم.مکاني نزديک به محل جنگ روز گذشته. ساعت ٣ يا ۴ صبح به دره مورد نظر رسيديم و به اميد اينکه دشمن در مکان دورتري به دنبال ما بگردد در آن دره بار و بنديلمان را انداختيم. اکثر بچه ها آنجا از شدت خستگي سريعا به خواب رفتند.

براي بزرگ کردن عکس روي آن کليک کنيد

من هم بعد از نوشتن ليست نگهباني مانند بقيه از خستگي خوابم برد . هوا در حال روشن شدن بود که نگهبان بيدارم کرد و گفت ليست ديده بانها را ننوشته ايي ، خيلي خسته بودم و به جاي نوشتن ليست به نگهبان گفتم برو سيد توفيق و حصيبه را بفرست بعد که بيدار شدم ليست را مينويسم و دوباره گرفتم خوابيدم.

دقيق يادم نيست شايد دور و ور ساعت  ۹ صبح بود که با صداي دويدن کسي که از کوه سرازير شده بود بيدار شدم و وقتي سرم را از زير پانچوم بيرون آوردم ، ديدم حصيبه با سرعت از محل ديده باني آمده است.

پرسيديم چيه ؟چه خبره ؟ گفت : آمدند

پاسدارها از همان مسيري که شب گذشته به آن دره آمده بوديم ، جا پاهاي ما را تعقيب کرده بودند و بالاي کوه جمع شده بودند و هنوز به طرف دره سرازير نشده بودند.  سيد توفيق در محل ديده باني به حصيبه ميگويد من اينجا ميمانم تو برو به بچه ها خبر بده .

ما هم همه را بيدار کرديم و دوباره آماده روز ديگري جنگ با تمرکز رژيم شديم. اولين کار کا حيب اله اينبود که يک تيم را با هادي اويهنگ به بلندي پشت سرمان فرستاد تا اگر احيانا نيروهاي رژيم  به طرف ما آمدند آنها را عقب برانند تا بقيه واحد بتواند با عبور از جاده پايين دره به طرف روستاي خواشت عقب نشيني کند.

بعد از فرستادن واحد هادي ،  کا حيب اله به صباح ماموخ گفت که يک تيم بردار و برو در کنار جاده ايي که به سپي بن منتهي ميشد ، منتظر باش و اگر درگيري شروع شد جاده را بگيرييد تا واحد بتواند با عبور از آن به طرف روستاي خواشت برود.

صباح وقتي تيمش را انتخاب کرد من را هم صدا کرد که با آنها بروم . حالا که اين را مينويسم ميبينم آنسال سلام و عليکم با صباح خير و برکتي به جز خستگي نداشت ، هر جا ميرفت ميگفت خودت را جمع کن بريم.

کا حيب اله اين دو تيم را سازمان داد و چون فکر ميکرد که با اين وضعيت ، حمل هيرو که زخمي بود امکانپذير نيست ، تصميم گرفت اگر جنگي اتفاق بيفتد هيرو را در اين دره مخفي و جا بگذاريم  و بعد از جنگ بياييم و او را با خود ببريم.

تيم ما در کنار جاده آماده بوديم که اگر تيراندازي شروع شد زود جاده را بگيريم و تيم هادي هم منتظر دستور کا حيب اله بود. پاسدارها که روي کوه تجمع کرده بودند بعد از مدتي از کوه سرازير شدند و به دنبال جا پاي کفشهاي ما راه را به طرف محل واحد ما ادامه دادند. اگر به محل استقرار واحد ميرسيدند جنگ شروع ميشد.

براي بزرگ کردن عکس روي آن کليک کنيد

تا نصف راه را پيموده بودند که از طريق سيد توفيق که هنوز در محل ديده باني باقي مانده بود و هادي اويهنگ بوسيله بيسيم باخبر شديم که فعلا در نصف راه توقف کرده اند. کسانيکه در جلو صف نيروهاي رژيم حرکت ميکردند از جاشهاي محلي بودند و به احتمال قوي از ترس اينکه مبادا مانند شريف کشته شوند  راه را ادامه ندادند و بعد از مدتي توقف در نصفه راه ، دوباره راهي بالاي کوه شدند . شانس با هيرو يار بود وبعد از مدتي کلا بلنديهاي مشرف بر محل استراحت ما را هم ترک کردند. تيم ما بعداظهر و بعد از اينکه اطمينان حاصل شد که نيروهاي رژيم محل را ترک کرده اند از کنار جاده دوباره به محل استراحت برگشتيم .

آن روز روز استراحت بود و هم چنين دکتر رضا هيرو را عمل جراحي کرد و او را از مرگ نجات داد. غروب آن روز هم تعدادي از رفقا جنازه رفيق محمد هالاره را فکر کنم به روستاي سپي بن  ،  برده و دفن کردند.در اين دره فرصتي بوجود آمد تا واحد تجديد قواي کند و بچه ها تا حدودي استراحت کنند. تازه جايي امنتر از اين مکان پيدا نميکرديم و به همين خاطر روز بعد را هم در همانجا مانديم .

تعدادي از رفقا در حال درست کردن تخت عمل با چوب و سنگ

 

تمرکز نيروهاي رژيم نه تنها منطقه را ترک نکرده بود بلکه بعد از ضربه سنگيني که خورده بودند ، بر تعدادشان افزوده شده بود و منتظر بودند که از واحد ما اطلاعاتي گير بياورند تا دوباره به سراغمان بيايند .

 بعد از عمل جراحي ،  هيرو احتياج داشت که بدون حرکت چند روزي در جايي استراحت کند تا زخمهايش کمي بهبود يابد ، به همين خاطرغروب روز دوم يک تيم مامور شد تا هيرو را به مکاني برده و مخفي کنند .

دکتر رضا در حال عمل جراحي هيرو

تمرکز رژيم همچنان در منطقه باقي مانده بود وميتوانست براي تيمي که قرار بود هيرو را جايي در منطقه مخفي کنند ، مشکل فراهم کند.به همين علت کا حيب الله براي اينکه براي هيرو و تيم همراه مشکلي پيش نيايد تصميم گرفت واحد را به آن طرف جاده سنندج ـ مريوان ببرد تا بلکم تمرکز رژيم به دنبال ما منطقه ژاورود  را ترک کند.

غروب روز دوم وقتي که از تيم همراه هيرو جداشديم به طرف روستاي لنگه ريز رفتيم .هواهنوز روشن بود که واحد ازکوه به طرف روستا سرازير شد . يک تيم از ما با هر دو کا حيب اله  براي تماس با تيم همراه هيرو هنوز در بالاي کوه مانده بوديم . هوا تقريبا تاريک شده بود که متوجه شديم چندين ماشين پشت سر هم که چراغهايشان روشن بود و به حالت يک ستون نظامي حرکت ميکردند روي جاده سنندج مريوان و درست نقطه مقابل روستاي لنگه ريز توقف کردند.

کا حيب اله به محض ديدن ماشينها گفت اين گروه ضربت است و به لنگه ريز مي آيد. به غير از ما اکثر بچه ها به روستا رسيده بودند و در خانه ها پخش شده بودند.  يادم است که کسي روي خط نبود که بهش خبر داده شود. کا حيب اله گفت بايد هرچه سريعتر به روستا برويم .

به سرعت از کوه سرازير شده و خودمان را به روستا رسانديم . کا حيب اله يک تيم را به پايين آبادي فرستاد تا اگر لازم باشد جلو گروه ضربت را بگيرند و همزمان واحد را در جهت روستاي بەرقرو از لنگه ريز خارج کرد.

ما از روستا خارج شده و در حال حرکت بسوي روستای بەرقرو بوديم که  تيمي که در پايين روستاي لنگەريز براي نيروهاي رژيم کمين گذاشته بود خبر داد که گروه ضربت رژيم در حال حرکت به داخل روستاست و آنها منتظر تصميم فرمانده واحد بودند. کا حيب اله که تصميم جنگ نداشت واحد را عقب کشيد و بعد از ملحق شدنشان به ما ، از جاده سنندج ـمريوان عبور کرديم و در دره روبروي روستاي بەرقرو و در نزديکي جاده سنندج ـ مريوان مخفي شديم.

ادامه دارد


Google Translate