ایدئولوژی و پنداشت های ناشی از آن

از زمانی که اندیشه برابر طلبانه روند غیر علمی و غیر ماتریالیستی جهان پیرامونی و هستی زنده  را پشت سر می گذارد و وارد صحنه ی تاریخ حقیقی علم اجتماعی می شود که با انتشار “مانیفست حزب کمونیست” جنبه ی اساسی و دنیوی بخود می گیرد  و در تداوم آن سازماندهی تشکل کمونیستی در دستور کار قرار گرفته و اولین بین الملل کمونیستی ایجاد می شود، شبح بورژوایی و تفکرات آن سیر و سیاحت درونی را آغاز می کند. بنابراین ورود ایده ها و نظرات متفاوت با تضادهای بنیادی، بین الملل اول را به بن بسیت می رساند و بعنوان اولین تجربه ی جهانی ثابت می کند، که اگر تشکلی حتا در یک برنامه ی کلیدی و یا اصولی با یکدیگر اختلاف داشته باشند، با ارائه ی افکار و ایده های متضاد، تشکل به هم پیوسته را بسوی بحران کشانیده و فرصت طلبانه با ایجاد سازش های مهندسی شده، سبب تقلیل فزاینده فاصله ی طبقاتی گشته و مسیر تحقق جنبش انقلاب کارگری را با ایدئولوژی بورژوایی عجین می سازند. زیرا در یک تشکل کمونیستی اختلافات موجود است و نباید منکر آن شویم، ولی اگر وزن اختلافات به سطوحی برسد که جنبش و مواضع اصولی سوسیالیسم انقلابی را تحت شعاع قرار دهد، بحران ایدئولوژی سر برون می آورد و سرنوشت و اهداف آنرا بسوی تخریب می کشاند و تنها درمان ، مبارزه ی بی امان با ایده های بورژوایی است.

در جامعه ی سرمایه داری فقط دو طبقه موجود است که بر مبنای تضاد کار و سرمایه تبارز می یابند و نیز بر پایه دو آلترناتیو متضاد در برابر یکدیگر قرار می گیرند. بر خلاف سوسیال دموکرات ها و چپ های بورژوایی که عامل اصلی شکست انقلاب کارگری اکتبر را بطور عمده در چارچوب صف آرایی و برخوردهای ایدئولوژیک می پندارند و از عوامل و چگونگی پیشبرد پروژه های اقتصادی که باید نفع نیروهای کار را عملی سازند، شانه خالی می نمایند، باید گفت که ایدئولوژی نه بعنوان عامل، بلکه خود گزاره ای از نظرات اجتماعی طبقه کارگر را تشکیل میدهد. در چنین راستایی پدیده هایی نظیر اقتصاد، فلسفه و فرهنگ و غیره نیز به مثابه ی حلقه هایی می باشند که زنجیره ی ارزش های اجتماعی را بوجود می آورند. بنابراین بحران و در تعاقب آن بن بست و شکست یک پدیده به همه ی حلقه های اجتماعی مربوط می شوند که در راس آن ساختار و پروژه های اقتصادی مبتنی بر واقعیت های اجتماعی قرار می گیرد. در نتیجه اگر بخواهیم علل شکست یک روند اجتماعی را که در بستر یاد شده نهفته است به ایدئولوژی مربوط سازیم، بطور انتزاعی و با نادیده گرفتن عوامل اساسی دیگر فقط به ارائه ی نظرات و نظریه پردازی و بصورت “اپریوری”، معضل یاد شده را به وجه عمده تضاد بسنده خواهیم کرد و در چنین راستایی علاوه بر اینکه مرتکب خطای فاحشی در پیشبرد فاز اول سوسیالیسم می شویم، جایگاه واقعی ایدئولوژی را مخدوش نموده و تعریف ناصحیح از ایدئولوژی ارائه میدهیم.

ایدئولوژی همانند غول بی هویتی نیست که چپ های بورژوایی از آن هراس دارند. اینگونه چپ ها در انواع و اشکال مختلف و متنوعی  ظاهر می گردند که یکی از اشکال اساسی آن، نیروهایی می باشند که نوستالژی اردوگاه سابق را در وجود خویش حفظ نموده و با دنباله روی از تبلیغات دول امپریالیستی مبنی یر اینکه سوسیالیسم در فقدان آزادی و بر بستر دیکتاتوری و خفقان بنا شده است و در نتیجه شکست آنرا رقم زده است، پای می فشارند و از تفوق ساختاری سرمایه داری دولتی  که تمام تار و پود جامعه ی اردوگاهی را اشغال نموده بود، شانه خالی می نمایند و خود را علیه برخوردهای ایدئولوژیک دخیل می بندند بدون اینکه تعریف درستی از ایدئولوژی که می تواند از دیدگاه فلسفی، جامعه شناختی، فرهنگی و نیز تاریخی  بر مبنای وارونه گی نشو و نما یابد، ارائه دهند. در صورتیکه در همه ی اشکال متفاوت نظام سرمایه داری ، چه خصوصی و چه دولتی، برخوردهای ایدئولوژیک پیاپی تداوم دارد و این سوز و ساخت های سرمایه دارانه است که بر پایه های وارونگی بنا می شود و بر حقایق اجتماعی انطباقی ندارد. زیرا ایدئولوژی بر بستر نظریه پردازی بسط و گسترش می یابد و از آنجا که چپ بورژوایی ایدئولوژی را آرمان سیاسی “دیکتاتوری پرولتری” به حساب می آورند و از دیکتاتوری آن بیزارند، در عمل راه دیگری باقی نخواهد ماند جز اینکه پلورالیسم سیاسی اختیار کنند و از قدرت سیاسی شوراهای کارگری که دیگر ایدئولوژیک نیست، بلکه بر مینای واقعیت های علم تاریخی ـ اجتماعی پیش می رود، فاصله گیرند.

جایگاه و خاستگاه ایدئولوژی

برای اولین بار مارکس و انگلس در سال های ۱۸۴۵ و ۱۸۴۶ در بروکسل، ایدئولوژی را به چالش کشیدند و از آنجا که در جدال با تفکرات فلاسفه ی آلمان بویژه هگل و پیروان کهنه و چدید و حتا “ماتریالیست” های مشاهداتی، کنکاش می نمودند، بدرستی ایدئولوژی را از بطن اندیشه ها و نظرات  بیرون کشیده و آنرا ایدئولوزی ناهماهنگ و وارونه ارزیابی کردند. چرا که دنیای فلاسفه بطور کلی و بویژه فلاسفه ی  آلمانی، از آرمان های مبتنی بر نظرات و ایده های شخصی به نتیجه می رسید و سپس به آرمان های اجتماعی مبدل می گردید و دقیقن در چنین مسیری جنبه ی ایدئولوژیک می یافت و به “جهان ایده ها” ی فلاسفه ی مذکور و نظریه پردازان آن مربوط می گشت که توهمی بس عظیم را ایجاد می نمود. بعبارت دیگر آنها، اندیشه و ایده های تولید شده از طرف خود را به مثابه ی “جهان واقعی” اشاعه می دادند. در اینجا باید واقعیت انکارناپذیری را عنوان ساخت که فلسفه پایگاه پیشرفت و تکامل اجتماعی است. فلسفه در ابتدا نقادانه به جهان اطراف می نگرد و ایده ها را به چالش می کشد. زمانی که فلسفه ی یک فیلسوف با واقعیت های اجتماعی هماهنگ می شود، از ایده و نظر فلسفی فراتر می رود و در نتیجه فقط به مثابه ی ایدئولوژی و نظر فلسفی نخواهد بود زیرا تا زمانی که نظرات، ایده ها و مفاهیم در نگرش و افکار شخصی محبوس می باشند و با محیط اطراف نمی توانند هماهنگی داشته باشند و اگر بخواهیم آنرا در سطح جامعه بسط دهیم و به نوعی تحمیل نماییم، بازتاب وارونه ای از حقایق را به نمایش خواهیم نهاد. بنابراین فلسفه مقام والایی دارد که پایه ی علوم را رقم می زند. ولی برعکس، فلسفه ای که از تفکر شخصی تراوش یابد و از واقعیت های محیط زیست جدا و منتزع گردد، بمثابه ی ایده ی شخصی همواره در چارچوب ایدئولوژی باقی خواهد ماند و هیچ انطباقی با علوم اجتماعی نخواهد داشت. در این رابطه، نمونه ای از فلسفه ی افلاطون و نظرات “مثلی” آن که به “ایده ها” نیز معروف اند، فقط در سطح ایدئولوژی انتزاعی باقی می ماند و بسط و گسترش آن ضربات کاری به جامعه ی بشری وارد خواهد ساخت. همانطور که کتاب “جمهور” افلاطون که در جهان اشاعه یافت و متاسفانه هنوز نیز اشاعه مییابد، عقب ماندگی و جمود فکری را تولید می نماید. فلسفه ای که وارونه گام می نهد. بیهوده نیست که افکار مترقی، فلسفه ی وی را ایده های افلاطونی می نامند، زیرا نظرات و فلسفه ی شخصی او در دستگاه ایدئولوژی انتزاعی بصورت تصورات خیالی تبارز می یابد و سد و حایلی در برابر پیشرفت اجتماعی است. بنابراین همه ی ایده ها را نمیتوان مضر دانست. هر زمان عصاره ی نظراتی را که منطبق بر منطق اجتماعی است اشاعه یابند، مسیر ایدئولوژی را پشت سر نهاده و بطور عملی نقش ارزنده ای در پیشرفت و تکامل اجتماعی ایفا خواهند کرد. در چنین راستایی است که ما در برابر تمایز نظر، ایده و ایدئولوژی قرار می گیریم و ناگزیر باید ناهماهنگی و وارونه گی نظری و ایدئولوژی را پاسخگو باشیم.

در چنین رابطه ای مارکس و انگلس اولین کسانی هستند که بدانها پاسخ گفته اند. بعنوان مثال احساسات ما می تواند در محفظه ی فکری، ایده ای را بوجود آورد که در نتیجه بال گشوده و به پرواز آید و دنیایی را در چنین مسیری تولید و بازتولید نماید و آنرا بعناوین مختلف بسط و گسترش دهد و در تداوم آن  تا بدان حد پیش رود که به مثابه ی “اصول و پذیرش در زندگی اجتماعی”، باصطلاح تثبیت کند. ولی چنین “تثبیت” ی تقلبی است و جهان واقعی را بصورت وارونه به نمایش می گذارد. ما در طرح ناهماهنگی نظری و ایدئولوژیک می توانیم نمونه های بسیار متعددی بدست دهیم ولی تمایز آنها، انتزاع فکری و نظری با واقعیت های موجود اجتماعی است. یعنی بطور ساده اندیشه ای که اراده می کند نظر و ایده ی شخصی را بعنوان تجربه و واقعیت جلوه دهد، در نهایت ایدئولوژی تقلبی و وارونه ای است که تبلیغ آن، عقب ماندگی و جمود فکری را در انسان ها ایجاد می کند. از اینجاست که مارکس و انگلس معتقدند که این گونه افکار پس از نقد باید تخریب و مردود گردند و این عمل در درجه ی نخست مستلزم بکارگیری عمل انقلابی است. اگر ایده و نظری منطقی پیش رود و مطابق با واقعیت های هستی و جهان پیرامونی ما عمل کند، چنین نظر و ایدئولوژی پس از موفقیت در تجربه و محک اجتماعی، دیگر در محفظه ی ایدئولوژی تبارز نیافته بلکه بصورت علم تاریخ انسانی به تثبیت خواهد رسید. مارگس و انگلس در این مورد می نویسند:

«این پنداشت ناگزیر نیست همچون دیدگاه ایده آلیستی تاریخ، در هر دوره در جست و جوی مقوله ای باشد، بلکه پیوسته بر زمینه واقعی تاریخ می ماند؛ کنش و تجربه را از روی ایده تبیین نمی کند، بلکه تشکیل ایده ها را با کنش و تجربه ی مادی تبیین می کند و از این رو به این نتیجه می رسد که تمامی شکل ها و فراورده های آگاهی نه از راه نقد ذهنی و نظری، نه از راه ذوب شدن در “خودآگاهی” یا تبدیل به “اوهام”، “اشباح”، “نفسانیات” و جز آنها، بلکه از راه سرنگونی عملی روابط اجتماعی بالفعل که موجد این رنگ و نیرنگ های ایده آلیستی اند، گشوده توانند شد؛ و اینکه نیروی محرکه ی تاریخ و نیز دین، فلسفه و انواع نظریه ها، نه انتقاد، بلکه انقلاب است.» (۱)

دراینجا مجبورم خاطر نشان سازم که چپ های بورژوایی زمانیکه علت شکست “اردوگاه” را به برخوردهای ایدئولوژیک مرتبط می سازند، هدف و منظور خود را از ایدئولوژی آشکار نمی کنند و در چالش های فلسفی آن قرار نمی گیرند. آنها آنالیزی از ایدئولوژی و اقتصاد ارائه نمی دهند و فقط به مبحث تکراری غلبه ی حزب در قدرت سیاسی بسنده می کنند که این مسئله به دلیل غلبه ی بلامنازع بروکراسی ناشی از سرمایه داری دولتی است و در این میان تو گویی اقتصاد “اردوگاهی” اقتصادی سوسیالیستی بود و غلبه ی حزب با برخوردهای ایدئولوژیک! آنرا با شکست مواجه ساخت. بر چنین مبنایی است که مارکس و انگلس در کتاب “ایئولوژی آلمانی” نظرات و ایده های انتزاعی هگل و هگل های جوان و نیز آنهایی که مدعی بودند که فلسفه ی هگل را تکامل بخشیده اند، به جهان ایده های هگلی و یا توهم هگلی خواندند. آنها اینگونه ایده ها و نظرات و اندیشه ها را زیر و رو نمودند و در ابتدا عنوان ساختند:

«ما فقط یک علم را می شناسیم، علم تاریخ. به تاریخ می توان از دو سو نگریست و آن را به تاریخ طبیعت و تاریخ انسان ها تقسیم کرد. ولی این دو سو جدا ناپذیرند؛ تاریخ طبیعت و تاریخ انسانها، تا زمانی که انسانها وجود دارند به یکدیگر وابسته اند. تاریخ طبیعت که علم طبیعی خوانده می شود در اینجا مورد نظر ما نیست. ولی ما ناگزیریم تاریخ انسانها را بررسی کنیم. چرا که تقریبا ایدئولوژی به طور کلی یا پنداشتی تحریف شده از این تاریخ ارائه می دهد یا به تجرید کامل از آن می پردازد. ایدئولوژی خود تنها یکی از جوانب این تاریخ است.»(۲).

مشاهده می شود که مارکس و انگلس واقعیت های جهان و هستی را به درستی توضیح می دهند و مطابق با آن اهداف فلسفه و آگاهی های ناشی از آن در بستر تاریخ طبیعت و تاریخ انسانی است که به مثابه ی دو حلقه به یکدیگر متصل اند ولی ما بیش از بیش در رابطه با مبحثی که پیش رو داریم، به علوم انسانی خواهیم پرداخت، زیرا در چنین بستری است که وارونه گی ایدئولوژی هویدا می گردد. ما میدانیم که میان علوم نیز تفاوت هایی موجود است و نمی توانیم نتایج علمی فیزیک، شیمی، ریاضیات و یا علوم پزشکی و اجتماعی  را در یک ردیف قرار داده و نتایج ناشی از انواع علوم یاد شده را مشابه ارزیابی نمائیم. در چنین برهه ای با علومی سر و کار داریم که بدانها علوم دقیقه می نامیم که نمی توان آنها را وارونه ساخت. برای نمونه ایدئولوژی قادر نیست علوم طبیعی ناشی از فیزیک و ریاضی و یا مثلثات را جعلی جلوه گر سازد زیرا معادلات چند مجهولی، شاخص ها و فرمول بندی خویش را دارا می باشند که از طریق محاسبات و جایگزینی ، مجهولات به معلومات تغییر می یابند و یا فشار برابر است از نیرو به سطح.  P = F/ S. بر عکس ، علوم اجتماعی را نمی توان بصورت اپریوری تدقیق نمود، زیرا جولانگاهی از نظریات و ایده های متفاوت خواهد گشت و در چنین بستری ایدئولوژی بر فراز آن به پرواز می آید که بقول مارکس و انگلس، پنداشت های تحریف شده از تاریخ نیز ارائه می گردد که در “ایدئولوژی آلمانی” می توان در مورد فلاسفه ی آلمان از جمله هگل و هگلیست های چپ و حتا فوئرباخ مشاهده نمود. کسانی نظیر “فردریش استراوس” و “برونو بائر” که بقولی در اساس نظام هگلی و نیز مذهب را به نقد می آورند و هگل های قدیم و جدید را نفی می کنند، دست به ریشه ها نمی گذارند و در نهایت مقولات را جابجا می نمایند و مفاهیم اصیل هگلی نظیر “جوهر یا گوهر” و “خودآگاهی” را حذف و بجای آنها از مقولات غیر مذهبی نظیر “نوع” ، “یکتا” و “انسان” بهره برداری می کنند. نه فقط اشتراوس و برونو بائر، بلکه اشتیرنر تا فوئرباخ اینگونه ایده های خود را بسط و گسترش می دهند که همانند ایده های وارونه در چارچوب ایدئولوژی هویدا می گردد. بنابراین اساس کار آن است که به درستی انسان تعریف شود، کاری که فلاسفه و ایده های ناشی از آنها نتوانستند انجام دهند. ولی تعریف انسان مستلزم آنست که جنبه ی علم تاریخی به خود گیرد و پایگاه آن نه آسمانی بلکه زمینی گردد که در چنین مسیری انسان ریشه مادی به خود خواهد گرفت.

مارکس و انگلس انسان را به واقعی ترین و ضروری ترین اصل موجود به تعریف می آورند. یعنی اگر دکارت، هستی انسان را بر اندیشه اش استوار می سازد، مارکس و انگلس با طرح اینکه چیستی و هستی انسان فقط در اندیشه خلاصه نمی شود، بلکه : «چیستی آنان با تولید آنان یعنی با اینکه چه تولید می کنند و چگونه تولید می کنند، مطابقت دارد. از این رو چیستی افراد، وابسته ی شرایط تولید مادی آنانست. این تولید تنها با افزایش جمعیت امکان ظهور می یابد. این خود مستلزم مراوده ی (مادی و معنوی) افراد با یکدیگر است. شکل این مراوده را نیز تولید تعیین می کند.». (۳)

از اینجا نتیجه می گیریم که انسان الهی، زمینی می شود و پایه ماتریالیستی و بعبارت دیگر مادی و نیز معنوی به خود می گیرد. در واقع مارکس و انگلس برخلاف ایده های فلسفی گذشته و بطور مشخص فلاسفه ی آلمان از هگل گرفته تا لودویک فوئرباخ، ایدئولوزی های ناهماهنگ با واقعیت های هستی را به کنار می زنند و آنها را به دلیل جعل تاریخی و انسانی، مخرب می دانند. در واقع ایدئولوژی هایی که در اندیشه باقی میمانند و غیر فعال می باشند، یعنی با حقایق هستی خوانایی ندارند، در مسیر علوم تاریخ انسانی نیستند و نمی توانند پاسخگوی طبیعت زنده باشند. از اینجاست که آنها معتقدند:

«آغاز کردن از انسان های واقعی، فعال و بر مبنای فرایند ـ زیست واقعی آنان که نشان دهنده ی تکامل بازتاب ها و پژواک های ایدئولوژیک این فرایند ـ زیست است. پندارهای متشکل در مغزهای انسان ها نیز، ضرورتا، برآیند پالایش یافته ی فرایند ـ زیست مادی آنان است که به طور تجربی قابل رسیدگی است و به پیش گزاره های مادی بستگی دارد. بنابراین اخلاق، دین، مابعدالطبیعه، و سایر ضمائم ایدئولوژی و نیز صور آگاهی متناسب با اینها، دیگر صورت ظاهری استقلال را از دست می دهند. آنها نه تاریخ دارند و نه تکامل؛ اما انسان ها به موازات  تکامل تولید مادی شان و مراوده ی مادی شان، جهان واقعی شان و نیز تفکرشان و فراورده های تفکرشان را تغییر می دهند. این آگاهی نیست که زندگی را تعیین می کند، بلکه زندگی است که آگاهی را تعیین می کند. … آنگاه که نظرورزی پایان می یابد، آنجا که زندگی واقعی آغاز می گردد، نتیجتا علم واقعی و اثباتی، شرح فعالیت عملی و شرح فرایند عملی تکامل انسان ها آغاز می شود. عبارات توخالی درباره ی آگاهی پایان می یابد، و شناخت واقعی باید جای آن را بگیرد. آنگاه که واقعیت باز نموده می شود، فلسفه ی خودبسنده، واسطه ی وجودی خود را از دست می دهد.» (۴)

بنابراین آن ایده ای می تواند منطقی و منطبق بر واقعیت های اجتماعی باشد که انسان را زمینی و مادی بنگرد و زندگی را فعالانه دنبال نماید و در چنین بستری به آگاهی های اجتماعی دست یازد. پس آگاهی از دل پیچ و تاب های عملی زندگی نتیجه می شود و نه برعکس. همه ی مطالب طرح شده ی فوق، گزاره های اولیه ی  اندیشه و ایده های منطقی است، زیرا باید راه خود را تداوم دهد تا به پدیده ی اثباتی مبدل گردد. در چنین مسیری است که از حکم و اندیشه ی ایدئولوژیک خارج می شود و به مثابه علم تاریخ انسانی تجلی می یابد. بنابراین نقطه ی عطف اندیشه های منطقی، فعالیت های عملی در راستای زندگی اجتماعی دارند، در غیر اینصورت همواره در مسیر رایزنی های ایدئولوژیک محبوس می شوند. نظریه پردازان، ایدئولوگ ها و چپ های بورژوازی که حتا ماتریالیست بودن شان غیر علمی و مشاهداتی است، قادر نیستند به تعریف علمی از نظرگاه تاریخ انسانی نائل شوند و دقیقن بر چنین مبنایی است که نمی توانند ایدئولوژی را آنالیز و تشریح نمایند. در مورد ماتریالیست غیر علمی می توان از نمونه ای که پلخانف مطرح کرده است استفاده نمود. پلخانف زمانی که کتاب انگلس بنام “لودویک فوئرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان” را به روسی در سال ۱۸۹۲ ترجمه نمود، هنوز یک مارکسیست انقلابی بود. پلخانف می نویسد: «…ماتریالیست هایی بوده اند که به وجود خدا اذعان داشتند و به طبیعت به مثابه ی آفریده ی او می نگریستند. یکی از اینها جوزف پریستلی بود… اصل اساسی آن این مفهوم بود که انسان مخلوق طبیعت است و “استعدادهای جسمانی و ذهنی ذاتی در جوهر واحدی رشد می یابند، بالغ می شوند و رو به انحطاط می روند” (این جوهر چنان که پریستلی بیش از یک بار در این اثر و سایر آثارش اظهار می کند، همان ماده است).» ـ (۵).

نمونه ی دیگر را می توان از پورسینا آورد. در واقع پورسینا به خدا اعتقاد داشت ولی آفرینش را از دیدگاه ماتریالیستی توضیح می داد. ماتریالیسم پورسینا غیر علمی بود، زیرا هستی ماتریالیستی وی در جهان ایده آلیستی ظاهر می گست. ـ (۶).

در چنین  رابطه ای در مورد “ماتریالیست” های مذهبی و غیر مذهبی که در واقع ماتریالیست های غیر علمی و تکامل نیافته می باشند، نمونه های زیادی می توان معرفی نمود ولی مثالی از پلخانف و نمونه ای از پورسینا فقط به این دلیل آورده شده است که سوسیال دموکرات ها و چپ های بورژوایی به ماتریالیست بودن خود عمیقن تکیه می کنند، ولی ماده گرایی آنها همانند مواضع غیر پرولتری که ارائه می دهند، و از طرح انقلابی حاکمیت شوراهای کارگری در قدرت سیاسی در هراس می باشند، نامنسجم، غیر علمی، مشاهداتی و تکامل نیافته می باشد و دقیقن از این نظر است که مبارزه ی ایدئولوژیک و افشاگری در مورد مواضع و برنامه های غیر پرولتری را “برخوردهای ایدئولوژیک” به مثابه ی خطای فاحش و “گناه کبیره” طرد می نمایند و یا از این هم بدتر، بدون آگاهی و بدون تکیه بر پدیده های اساسی و کلیدی  که در فراز و نشیب و سرنوشت یک جامعه نقش بالا و فوقانی دارند، “برخوردهای ایدئولوژیک” را در راستای شکست و یا پیروزی، در راس قرار می دهند. ما هیچگاه از برخوردهای ایدئولوژیک هراسی به دل راه نخواهیم داد و برعکس از مبارزه ی ایدئولوژیک استقبال خواهیم کرد، زیرا این شیوه از مبارزه، در چارچوب دموکراسی کارگری قابل ارزیابی است. از همه مهمتر اینکه عناصری موجودند که اراده بر آن دارند که از مباحث جاری ایدئولوژیک و نیز از بعضی مفاهیم اقتصادی میان بزرگانی چون مارکس، انگلس و لنین، تضادهایی را آشکار و برملا سازند. البته جا دارد که عنوان نمایم؛ کتاب رفیق عباس منصوران بنام «نقد “ایدئولوژی آلمانی” دستیافتی فلسفی در نقد ایدئولوژی» به بسیاری از اینگونه مباحث و در دفاع از مارکس، انگلس و لنین، پاسخ داده است. سوسیال دموکرات ها و چپ های بورژوایی مدعی اند که لنین کتاب مشترک نوشته شده بوسیله ی مارکس و انگلس را مطالعه نکرده بود. زیرا این کتاب سال ها بعد در دوره ی خلافت و سلطنت استالین به روسی ترجمه می شود. ولی شواهدی موجود است که می تواند عکس آنرا به اثبات رساند. پلخانف از سال ۱۸۹۰ ترجمه های ارزنده ای از آثار مارکس و انگلس را به روسی انجام می دهد، که یکی از این ترجمه ها، کتاب انگلس بنام “لودویک فوئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان” می باشد که از جمله در مورد هگل و چپ های هگلی نیز نقد فلسفی و ایدئولوژیک بعمل آمده است، به زبان روسی ترجمه می نماید و علاوه برآن،  هم پیشگفتاری بلند و هم مقالاتی در این موارد را به چاپ می رساند که مورد استفاده ی مردم و از جمله انقلابیون روسی قرار می گیرد که با بحث ایدئو لوژِک، ارتباط ارگانیک دارد. شواهد دیگری نیز موجود است که لنین به زبان آلمانی آشنایی داشت. ولی برای ما چپ های ایرانی بحران از جای دیگری بر می خیزد. واقعیت این است که ما سالهاست با تضادی روبرو می باشیم، زیرا ایدئولوژی و جهان بینی در ادبیات سیاسی ـ اجتماعی ایرانیان یک کاسه گردیده است که در نتیجه برای ما مشکل اساسی ایجاد می نماید و باعث آن می شود که مقوله ی فارسی “جهان بینی” و مفهوم لاتینی “ایدئولوژیک”، معنای مشابه ای یابند، که در قسمت دوم مقاله بدان خواهم پرداخت.

فوئرباخ “ماتریالیست” نیز که فلسفه ی الهی هگل را طرد و رد می نماید، قادر نیست شریان های ایده ها و بطریق اولی ایدئولوژی را بشکافد و به تمایزات آن دست یابد. از این نظر است که مارکس و انگلس ماتریالیسم فوئر باخ را نامنسجم  و مشاهداتی مینامند. زیرا فوئرباخ در چارچوب ماده گرایی، به ذهنی گرایی روی می آورد، ولی انسان ها در روند اهداف عملی ـ تاریخی قرار می گیرند و از چنین دیدگاهی است که به رهایی واقعی تکیه می کنند. همانطور که بقول مارکس و انگلس: شعار آزادی و مجرای عملی آن نمی تواند ذهنی باشد. در واقع رهایی واقعی انسان ها، پیش شرط هایی دارد که اگر تحقق نیابند، هیچ آزادی بطور واقعی به ثمر نخواهند رسید. بنابراین فریاد چپ های بورژوایی در ارتباط با شکست انقلاب کارگری اکتبر که برخوردهای ایدئولوژیک را عامل اساسی شکست میدانند، فقط یک ذهنی گرایی ورشکسته ای بیش نیست. آنها اگر هم دینی و الهی فکر نکنند و خود را ماتریالیست بدانند، بمثابه ی  ماتریالیست های نامنسجم و مشاهداتی و یا ظاهری، تعریف می شوند. رهایی انسان پیش شرط هایی دارد و مارکس و انگلس، پیش شرط های رهایی یاد شده را نه بصورت ذهنی گرایی، بلکه در چارچوب علم تاریخ انسانی آشکار می سازند: «به طور کلی مردم تا زمانی که قادر نیستند خوراک و نوشاک و پوشاک و مسکن خود را به قدر کفایت چه از نظر کمی و کیفی، به دست آورند، آزاد نتوانند شد. “رهایی” عملی تاریخی است نه ذهنی، و بر اثر شرایط تاریخی، (سطح) صنعت، بازرگانی، کشاورزی، (مراوده…) فراهم می گردد.» (۷).

آنچه که مارکس و انگلس در فوق بدرستی اشاره نموده اند به این نتیجه میرسیم که تا زمانی که انسانها قادر نیستند نیازهای اساسی و ضرورت های اولیه زندگی را دارا باشند، آزادی مفهومی نخواهد داشت و روی کاغذ باقی خواهد ماند. از اینجاست که در فقدان نیازهای اساسی انسان و به دلیل فقر مادی، برای آرامش آنها، جوهر، خودآگاهی و نقادی، خرافات دینی، آزادی از راه ذهنی گرایی بسط مییابد و ایده ها به وارونه گری می گراید و تاریخ جعل می شود. همانطور که چپ های بورژوایی، بویژه آنهایی  که نوستالژی “اردوگاه سوسیالیسم” را با خود دارند، با طرح “برخوردهای ایدئولوژیک”، تاریخ واقعی شکست انقلاب کبیر اکتبر را جعل می نمایند.

معضل ایدئولوژیک ماتریالیسم فوئرباخ

فوئرباخ “ماتریالیست” نیز خود را کمونیست میدانست که مارکس و انگلس آنرا ادعای وی قلمداد می کردند. زیرا فوئرباخ در ذهنی گرایی ایدئولوژیک محصور گشته بود. او انسان را موضوع حواس ارزیابی می نمود و از فعالیت حسی جدا می ساخت. در واقع روابط انسان با انسان و عشق و دوستی آنها بر اساس انسان فعال همراه با حس فعال صورت می گیرد و موجب پیوند اجتماعی می شود و ادراک انسانی را رقم میزند. برعکس اگر بخواهیم حس انسانی را فقط از راه عاطفی توضیح دهیم، قادر نخواهیم بود به درک واقعی روابط انسانی و به پیوندهای اجتماعی شان نائل گردیم. عواطف و احساسات موجودند ولی در چارچوب ذهنی گرایی اندیشه ی انسانی آن مورد ارزیابی قرار می گیرند و نمی توان از آن به ادراک منطقی انسانی رسید، چرا که هنوز در ایده ها و اندیشه ها و احساسات اولیه نهفته اند و این مسئله بطور منطقی نمی تواند انسان را به تعریف آورد. پس انسان موضوع حواس نیست، بلکه نتیجه ی فعالیت حسی است. در واقع درک جهان حسی از طریق فعالیت حسی انسان به نتیجه می رسد نه از طریق احساسات اولیه ی انتزاعی یا از طریق ایده های آرمانخواهی، جدا از شرایط اجتماعی و شرایط زندگی انسان ها. مارکس و انگس عنوان می سازند که ما زمانی می توانیم نقد به شرایط زندگی و اجتماعی  انسان ها وارد سازیم، که حس فعال، در شرایط زیست واقعن موجود انسانی، در نظر گرفته شود.  بنابراین ماتریالیسم فوئرباخ در سطح ایده ها و تصورات ایدئولوژیکی گرفتار می شود، زیرا موضوعیت و چیستی انسان را در احساسات ذهنی مییابد و نه در راستای درک احساسات فعال. از اینجاست که زندگی اجتماعی انسان ها را بصورت وارونه و جعلی به نمایش می نهد. ناهماهنگی ایدئولولوژی و غیر اثباتی و محصور شده در اذهان شخصی، بال خود را در تمامی پدیده ها می گستراند، حتا آگاهی طبقاتی را نیز وارونه جلوه می دهد و هنوز هم که آگاهی از بیرون به درون طبقه ی کارگر وارد می شود، بیهوده پای می فشارد، مسئله ی مهمی را که در سلسله مقالات گذشته طرح نموده بودم. در چنین رابطه ای مارکس و انگلس نیز بدین وارونه گی و جعل تاریخی میپردازند. زیرا اگر از شیوه ها و نمونه های استثنایی اولیه بگذریم، باید عنوان داریم که آگاهی، حاصل کار درونی طبقه کارگر است. در چنین مسیری مارکس و انگلس عنوان میدارند:

«آگاهی از ضرورت انقلابی بنیادی، آگاهی کمونیستی از این طبقه صادر می شود، البته ممکن است در میان طبقات دیگر نیز این آگاهی از طریق مشاهده و تامل در وضع این طبقه پیدا شود.»(۸). منظور این است که فوئرباخ حتا در مورد آگاهی و نیز خودآگاهی، قادر نیست تعریفی اثباتی بدست دهد و در ایدئولوژی جعلی پیش می رود و از ایده های منطقی فاصله می گیرد. زیرا ایده ها و اندیشه هایی که بر مبنای واقعیت های زندگی تامل می نمایند، وارونه در نظر گرفته نمی شوند و بطریق اولی ایدئولوژی نیز می تواند سرنوشت ساز شود و منطقی عمل عمل نماید و زمانی که از ایده به واقعیت معقول و اثباتی مبدل می شود، دیگر نه ایدئولوژی بلکه به علم تبدیل می گردد.  مانند کمونیسم که نمی تواند ایدئولوژی در نظر گرفته شود، بلکه برعکس علم رهایی بشری است که از علوم ماتریالیستی تاریخ منتج می شود و در چارچوب نظر و ایده ای که از تفکر و یا تفکرات شخصی حاصل شده باشد، در نظر گرفته نمی شود. پس کمونیسم علم رهایی بشریت است و زمانی که فوئرباخ برمبنای تفکر ایده آلیستی گوشه ای از واقعیت را مطرح می نماید که انسان ها به یکدیگر نیاز دارند و سپس اضافه می نماید که این نیاز “انسان مشترک” را به نتیجه می رساند، بنابراین خود را کمونیست در نظر می گیرد. در صورتیکه کمونیست بودن در تز یازدهم مارکس درباره ی فوئرباخ نوشته شده است که: «فیلسوفان تنها جهان را به شیوه های گوناگون تعبیر کرده اند ولی مقصود تغییر دادن آن است.». (۹).  و از جمله مارکس و انگلس نیز در کتاب “ایدئولوژی آلمانی”، کمونیست بودن فوئرباخ را خودفریبی میدانند..

ادامه دارد.

پاریس سوم فروردین ۱۳۴۱ ـ ۲۴ مارس ۲۰۲۲

منابع

(۱): ایدئولوژی آلمانی ـ مارکس و انگلس. نشر چشمه، تهران. ترجمه ی پرویز بابایی

(۲): همانجا

(۳): همانجا

(۴): همانجا، تاکید از من است.

(۵): پیشگفتار پلخانف بر ویراست دوم ترجمه ی روسی کتاب “لودویک فئرباخ و پایان فلسفه ی کلاسیک آلمان ـ انگلس”.

(۶): فلسفه ستیزی دینی ـ احمد بخردطبع ، چاپ سوم، انتشارات: آلفابت ماکسیما. فوریه ۲۰۲۲

(۷): ایدئولوژی آلمانی ـ مارکس و انگلس

(۸): همانجا

(۹): تزهای مارکس درباره ی فوئرباخ

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate