دانیل بنسعید، استاد دانشگاه و مارکسیست فرانسوی، در مقالهای با عنوان «جهش! جهش! جهش!»۱، ضمن تأیید گسست لنین از مارکس، لنین را حلّال «معمای حلنشدهای»۲ میداند که، بهنظر او، در نظریۀ مارکس دربارۀ سیاست وجود دارد. او مقالۀ خود را با اشاره به نگرانیِ هانا آرنت از ناپدیدشدن کامل سیاست در جهان آغاز میکند و مینویسد برای آرنت این نگرانی از توتالیتریسم برمیخاست، حال آنکه دنیای امروزی را نه توتالیتریسم بلکه بیداد و ستمگریِ بازار تهدید میکند. بنسعید بهاینترتیب از همان آغازِ مقالهاش نقطۀ عزیمت خود را اینگونه بیان میکند: خطری که انسان امروزی را تهدید میکند «بیداد بازار»۳ و «تکرار اهریمنی ابدیت کالا»۴ست، و لزوم مبارزه با این بیداد و این تکرار اهریمنیِ تولید و خریدوفروش کالاست که نوع سیاستورزی لنین را برای دنیای کنونی مناسب میکند، سیاستورزییی که او آن را «جهش» یا «تغییر ناگهانی» در روند تغییر تدریجیِ اوضاع سیاسی تعریف میکند. «جهش» یا «تغییر ناگهانی» کلمهای است که لنین، هنگام مطالعۀ علم منطقِ هگل، درحاشیۀ کتاب و در تأیید نظر هگل دربارۀ ضرورت گذار تغییرات کمّی به تغییر کیفی مینویسد.۵ لنین البته در آن صفحه از کتاب علم منطق این کلمه را سه بار به کار میبرد، اما نه به این صورتِ یکجا آنگونه که بنسعید نقل کرده است، بلکه در سه جای مختلف و برای تأیید سه جملۀ متفاوت از هگل. این شکل از نقل اظهار نظر لنین در بارۀ مضمون هگلیِ ضرورت تغییر ناگهانی بر بستر تغییرات تدریجی این شبهه را در ذهن پدید میآورد که بنسعید خواسته است به حساب لنین ضرورت تغییر ناگهانیِ اوضاع سیاسی بر اساس سیاستورزیِ لنینی را به توانِ سه برساند. بنسعید مسئلۀ حیاتی و مبرم دنیای امروز را سیاستورزیِ لنینی میداند، که به نظر او «سیاستورزی از پایین و مختص کسانی است که دستشان از سیاستورزی دولتیِ طبقۀ حاکم کوتاه شده است». او مینویسد:
ما باید معمای انقلابهای پرولتری و تراژدیهای مکرر آنها را حل کنیم: چهگونه میتوانیم دست رد بر سینۀ این دنیای تیره بزنیم و بهسوی هدف خود پیش رویم؟ طبقهای که بردگیِ غیرداوطلبانۀ کارِ اجباری در زندگی روزمره او را از نظر جسمی و اخلاقی به بند کشیده چهگونه میتواند خود را به سوژۀ جهانگستر رهاییِ انسان تبدیل کند؟ پاسخ مارکس به این پرسشها از یک قمار جامعهشناختی سرچشمه میگیرد ــ توسعۀ صنعتی به رشد عددی و تمرکز طبقات کارگر میانجامد و این امر بهنوبۀ خود به پیشرفت در سازمانیابی و آگاهی آنها میانجامد. بدینسان، منطق سرمایه خود کار را به «تشکیل پرولتاریا به صورت طبقۀ حاکم» میکشاند. … توهمی که بر اساس آن پرولتاریای انگلستان، که اکثریت جمعیت جامعه را تشکیل میداد، با بهدستآوردن حق رأیِ همگانی میتواند از طریق نمایندگیِ سیاسی واقعیت اجتماعی را تغییر دهد از همین قمار سرچشمه میگیرد.۶
به این ترتیب، بهنظر بنسعید، مارکس به یک قمار جامعهشناختی دست میزند که محصول آن این توهم است که گویا طبقۀ کارگر انگلستان بهصورت مسالمتآمیز و از طریق نمایندگیِ سیاسی در پارلمان میتواند واقعیت اجتماعیِ سرمایهداری را تغییر دهد. از آنجا که این تغییر در جامعۀ انگلستان روی نداد، نتیجۀ آشکار سخن بنسعید این است که مارکس قمار فوق را باخته است، چرا که نتوانسته همچون لنین عمل کند، یعنی طبقۀ کارگر انگلستان را به رهبری «سازمان انقلابیون حرفهای» بهصف کند، دولت حاکم این کشور را بهگونهای قهرآمیز سرنگون سازد و قدرت سیاسی را بهچنگ آورد. بنسعید در اینجا یکباره تمام آنچه را که در قرن بیستم رخ داده به این باخت ربط میدهد و از این ربط، ضرورت یک کنش سیاسیِ لنینیستی نوین را نتیجه میگیرد. او مینویسد:
تاریخ تکاندهندۀ قرن اخیر نشان میدهد که ما نمیتوانیم بهراحتی از دست دنیای شبحزدۀ کالا، از دست خدایان تشنۀ خونِ آن و «جعبۀ تکرار» [تلویزیون؟] آنها بگریزیم. مناسبت نابهنگام لنین بهگونهای ضروری از همین مشاهده نتیجه میشود. اگر امروز سیاستورزی فرصتی برای پرهیز از خطر دوگانۀ طبیعیسازیِ اقتصاد و مقدرسازیِ تاریخ بهدست دهد، این فرصت مستلزم یک کنش لنینیستیِ نوین در شرایط سلطۀ جهانیسازی است. اندیشۀ سیاسیِ لنین عبارت است از اندیشۀ سیاست بهعنوان استراتژی، اندیشۀ [استفاده از] لحظات مناسب و حلقههای ضعیف.۷
نفس اذعان به وجود تفاوت میان سیاستورزی مارکسی و لنینی البته مغتنم است، اما نه بهبهای کاریکاتورسازی از سیاستورزی مارکسی. در اینجا لزومی به پرداختن به این مسئله نمیبینم که چهگونه الزام اسنتناج سیاستورزیِ لنینی برای فعالیت حزبی ــ بر اساس یک «مشاهده» ــ دانیل بنسعید را وا میدارد که از نظریۀ مارکس کاریکاتوری بسازد که طبق آن گویا مارکس دست به قمار جامعهشناختی میزند، به گذار مسالمتآمیز از سرمایهداری به سوسیالیسم توهم دارد، و اینکه گویا مارکس در همه جای دنیا گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم را بر اساس نمایندگیِ سیاسی در پارلمان امکانپذیر میداند. در بخشهای پیشینِ کتاب حاضر، کمونیسم مارکس را توضیح دادهام و نیازی به تکرار این توضیح در اینجا نمیبینم. با این همه، برای روشنکردن نظر مارکس دربارۀ گذار مسالمتآمیز در کشورهای انگلستان و آمریکا در نیمۀ دوم قرن نوزدهم لازم است به پیام یکی از کارگران آمریکایی به انترناسیونال اول اشاره کنم، که مارکس در گزارش خود به کنگرۀ چهارم انترناسیونال (در شهر «بالِ» سوئیس) آن را نقل میکند. سیلویس، رئیس اتحادیۀ سراسریِ کارگران آمریکا، که مارکس او را «رهرو دلیر آرمان ما» مینامد، در پیام خود مینویسد:
اگر بتوانیم از راه صندوق رأی پیروز شویم این کار را میکنیم. اما اگر نتوانیم، به وسایل قویتری متوسل خواهیم شد. گاه وقتی کارد به استخوان آدم میرسد، کمی خوندادن لازم میشود.۸
همین نقل قولِ تأییدآمیز مارکس دربارۀ امکان انقلاب کارگران در آمریکا حتی در نیمۀ دوم قرن نوزدهم برای نشان دادن بطلان نظر بنسعید دربارۀ توهم مارکس به گذار مسالمتآمیز از سرمایهداری به سوسیالیسم کفایت میکند. اما آنچه میخواهم در اینجا نشان دهم نخست این است که همین مقالۀ بنسعید بهخوبی روشن میکند که سیاستورزیِ لنین از نوعی دیگرست و به لحاظ طبقاتی یکسره با سیاستورزیِ مارکس متفاوت است، و دو دیگر اینکه مقالۀ بنسعید در واقع مؤید مطالبی است که من در فصلهای پیشینِ این بخش از کتاب دربارۀ لنین و لنینیسم گفتهام.
خاستگاه کمونیسم مارکس اعماق جامعۀ سرمایهداری است. بهنظر مارکس، مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر از اعماق جامعۀ بورژوایی – همان که هگل به آن «جامعۀ مدنی» میگوید – برمیخیزد و از آنجا به عرصۀ سیاست سرایت میکند. او میگوید هر مبارزۀ طبقاتی یک مبارزۀ سیاسی است. بهاینترتیب، برای مارکس، مبارزۀ سیاسی تابع مبارزۀ طبقاتی است، حال آنکه لنین ابتدا به ساکن از سیاست و مبارزۀ سیاسی شروع میکند. این نکته را بنسعید با تمایز و تفکیک دو نوع زمان از یکدیگر نشان میدهد: زمان غیرسیاسی و زمان سیاسی. زمان غیرسیاسی، زمان پیشرفت مکانیکی و تهی از بحران یا گسست است که با سرعت لاکپشت حرکت میکند. زمان سیاسی اما زمانِ سرشار از مبارزه و بحران و فروپاشی چیزها، زمان درهم تنیدگیِ بحران انقلابی و مبارزۀ سیاسی است. بهنظر بنسعید، لنین زمان را زمان سیاسی میدید. میتوان گفت که، برای لنین، دم و بازدم معمولِ انسان آن گاه ارزش دارد که در خدمت دم و بازدم سیاسی باشد. برای او، جامعه منهای بحران انقلابی و مبارزۀ سیاسی معنا و ارزش چندانی ندارد. بهنظر بنسعید، لنین همچنین بحران انقلابی را نه ادامۀ منطقی معضلات و مصائبِ برخاسته از اعماق جامعۀ سرمایهداری و سرریز آنها به عرصۀ سیاست بلکه بحران روابط سیاسیِ متقابل طبقات میبیند:
برای لنین، سیاست ویژگی خود را در مفهوم بحران انقلابی نشان میدهد، بحرانی که ادامۀ منطقیِ جنبش اجتماعی نیست بلکه بحران عمومی روابط متقابل تمام طبقات در جامعه است.۹
اما با توجه به اینکه، بهنظر لنین، روابط متقابل طبقات در جامعه خود را در مبارزۀ احزاب سیاسی نشان میدهد، بحران انقلابیِ مورد نظر لنین چیزی جز جنگ این احزاب برای دسترسی به قدرت سیاسی نیست. این نکته آنگاه بیشتر روشن میشود که به تأکید درست بنسعید بر بیربطیِ بحران انقلابیِ مورد نظر لنین با جنبش اجتماعیِ طبقۀ کارگر دقت کنیم. بهطور کلی، آنچه برای لنین اهمیت دارد انقلاب است، حتی اگر به قیمت تحت شعاع قرارگرفتنِ مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر تمام شود. بنسعید مینویسد:
بهتعبیر لنین، [بحران در روابط متقابل تمام طبقات] «انقلاب ما» را به «انقلاب تمام خلق» تبدیل میکند.۱۰
برتری و اولویت انقلاب سیاسی بر مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر از نظر لنین همان نکتهای است که من پیشتر، در فصل مربوط به چه باید کردِ؟ لنین، به آن اشاره کردم. یادآوری میکنم که لنین در این کتاب میگوید ملاک عضویت در «سازمان انقلابیون حرفهای» نه کارگربودن بلکه انقلابیبودن است. بنسعید رویکرد لنین را در این مورد «درست نقطۀ مقابل کارگرگراییِ خاماندیشانه» میداند، «که امر سیاسی را به امر اجتماعی فرو میکاهد.۱۱
پیشتر اشاره کردم که، تا آنجا که به مارکس مربوط میشود، بحث بر سر فروکاستن امر سیاسی به امر اجتماعی (یا امر اجتماعی به امر سیاسی) نیست. فرمولبندی مسئله به این صورت واقعیت را از نظرها پنهان میکند. پرسش اساسی این است که مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر از کجا بر میخیزد؟ پاسخ مارکس این است که خاستگاه و عزیمتگاه مبارزۀ طبقاتی امر اجتماعی است و نه امر سیاسی. تبدیل امر اجتماعی به امر سیاسی مسئلهای است که سپس با گسترش و سراسریشدنِ مبارزۀ طبقۀ کارگر بر ضد سرمایه و بر اثر رویارویی ناگزیر کل این طبقه با دولت سرمایهداری بهوجود میآید. ازهمینروست که مارکس میگوید هر مبارزۀ طبقاتی یک مبارزۀ سیاسی است. مارکس بهاینترتیب نه تنها در نظریه بلکه در فعالیت سیاسیِ خود شأن و جایگاه مبارزۀ سیاسیِ طبقۀ کارگر با سرمایهداری را بهرسمیت میشناسد، و این شأن ــ همانگونه که در اسناد انترناسیونال اول آمده ــ چیزی جز خدمت به رهایی اقتصادی – اجتماعیِ طبقۀ کارگر از چنگ سرمایه و بهطور کلی جامعۀ طبقاتی نیست. اگر این «اکونومیسم» (بهتعبیر لنین) و «کارگرگراییِ خاماندیشانه» (بهتعبیر بنسعید) است، باید بیش از هر کسِ دیگر مارکس را مسئول آن دانست و دیدگاه او را دربارۀ سیاست بهصراحت به نقد کشید. در غیر این صورت، این برچسبها پردۀ ساتری برای پوشاندن گرایش قهقراییِ عزیمت از مبارزۀ حزبی به جای مبارزۀ طبقاتی است، گرایشی که بیش و پیش از هرکس لنین آن را نمایندگی میکند. برای لنین، مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر از مبارزۀ سیاسیِ حزب مدعیِ نمایندگیِ این طبقه سرچشمه میگیرد. او، همانگونه که بنسعید بهدرستی میگوید، بهصراحت و با قطعیت مبارزۀ حزبی را از مبارزۀ طبقاتی جدا میکند:
لنین قاطعانه از آمیختن مسئلۀ طبقات با مسئله احزاب خودداری میکند. او مبارزۀ طبقاتی را به تعارض بین کارگر و کارفرما فرو نمیکاهد. … بهنظر لنین، سوسیالدموکراسیِ انقلابی حزبی سیاسی است که طبقۀ کارگر را نه فقط در رابطهاش با گروهی از کارفرمایان بلکه در رابطه با تمام طبقات جامعۀ معاصر و دولت بهعنوان یک نیروی سازمانیافته نمایندگی میکند.۱۲
همچنین، بهنظر بنسعید، «لنین با درهمآمیزیِ حزب و طبقه، که او آن را سازمانشکنی میداند، میجنگد.»۱۳ اساس تفاوت رویکردهای سیاسیِ مارکس و لنین در این مورد که از طبقه باید عزیمت کرد یا از حزب، همان گونه که در جاهای مختلف این کتاب گفته شده، به نگاه آنها به تقسیم کار به فکری و مادی بر میگردد. کسی که جنبش خودآگاهانه و سازمانیافتۀ طبقۀ کارگر علیه سرمایه را محصول نفی تقسیم کار به فکری و مادی میداند بهطبع عامل و سوژۀ تغییر جامعۀ سرمایهداری را کارگران سازمانیافته بهصورت طبقه میداند. بدینسان، او نمیتواند از «سازمان انقلابیون حرفهای» یعنی حزب روشنفکران انقلابیِ برخاسته از طبقۀ بورژوازی و درگیر با کارِ فکریِ صرف عزیمت کند و آن را نمایندۀ طبقۀ کارگر در مبارزه با سرمایه بداند. در مقابل، آن که اساس سازمانیابی طبقهی کارگر را بر این تقسیم کار مبتنی میکند، یعنی از یکسو تودۀ کارگرانِ درگیر با کارِ مادی را به «سازمان کارگران» (اتحادیۀ کارگری) تبعید میکند تا صرفاً برای افزایش دستمزد چانه بزنند و بهاینترتیب امکان مبارزۀ سیاسیِ سرمایهستیزانۀ تودۀ کارگران را منتفی میکند و در واقع این مبارزه را به مبارزۀ صرف با کارفرمایان فرومیکاهد و، از سوی دیگر، روشنفکران انقلابی و فعالان کارگری را در «سازمان انقلابیون حرفهای» سازمان میدهد تا انقلاب» را رهبری کنند، راهی جز عزیمت از این سازمان و سلطۀ آن بر تودۀ کارگران برای ادارۀ جامعۀ سرمایهداری بهشکل دولتی – حزبی برای خود باقی نمیگذارد.
این نکته را از زاویهای دیگر نیز میتوان نشان داد. گفتم که در دیدگاه مارکس مبارزۀ سیاسی تابع مبارزۀ طبقاتی است. ممکن است چنین بهنظر رسد که رویکرد لنین، برعکس، مبارزۀ طبقاتی را تابع مبارزۀ سیاسی میکند. حالآنکه چنین نیست. برای لنین نیز عملاً و در نهایت مبارزۀ سیاسی از مبارزۀ طبقاتی تبعیت میکند، اما مبارزۀ طبقاتیِ بورژوازی بر ضد پرولتاریا. نگرش لنین به دنیای پیرامونش از همان آغاز نگرشی سرمایهدارانه بود و تمام فعالیت سیاسیِ لنین و حزب بلشویک درنهایت به استقرار نظمی بورژوایی بر اساس این نگرش انجامید. این واقعیت نشان میدهد که عزیمت از مبارزۀ سیاسی و برپایی انقلاب برای کسب قدرت سیاسی نه تنها مبارزهای سرمایهستیزانه و در راستای منافع طبقهی کارگر نیست بلکه، درست برعکس، مبارزهای بورژوایی است که هدفش سلطۀ دولتِ حزبی برای استثمار طبقۀ کارگر است. در این مورد، دانیل بنسعید ضرورت سیاستورزیِ لنینی را اینگونه بیان میکند:
سیاست زبان، گرامر و نحو خاص خود را دارد. نهفتگیها و لغزشهای خود را دارد. در صحنۀ سیاست، مبارزۀ طبقاتیِ تغییرشکلیافته کاملترین، جدیترین و بهترین بیان خود را در مبارزۀ احزاب مییابد. … ضرورت سیاست از لونی دیگر است و بسیار پیچیدهتر از ضرورت مطالبات اجتماعی است که مستقیماً به رابطۀ استثمار مربوط میشوند. زیرا برخلاف تصور مارکسیستهای مبتذل سیاست بهگونهای برهوار از اقتصاد پیروی نمیکند. آرمان مبارز انقلابی نه تریدیونیونیسمِ کوتهبینانه بلکه کرسی خطابۀ خلق است، که آتش سرنگونی را در تمام عرصههای جامعه شعلهور میسازد.۱۴
بنسعید استقلال سیاستورزیِ لنینی از مسائل اجتماعی و استثمار پرولتاریا از سوی بورژوازی را تا آنجا پیش میبرد که میگوید آنچه لنین در چه باید کرد؟ دربارۀ گفتۀ کائوتسکی مبنی بر جدایی و استقلال «علم» و «سوسیالیسم» از «مبارزۀ طبقاتی» میگوید حتی از گفتۀ کائوتسکی نیز فراتر میرود. بهنظر بنسعید، لنین هنگام نقل گفتۀ کائوتسکی مبنی بر این که «علم» و «سوسیالیسم» از بیرونِ «مبارزۀ طبقاتی» وارد جنبش کارگری میشود این گفته را «با یک چرخش کلامِ شگفتانگیز» تغییر میدهد و آن را بهصورت زیر بیان میکند: «”آگاهی سیاسیِ طبقاتی از بیرونِ مبارزۀ اقتصادی” وارد جنبش کارگری میشود».۱۵ بهعبارت دیگر، بهنظر بنسعید، سیاستورزیِ لنینی نه تنها از مسائل اجتماعی بلکه از مسائل اقتصادی نیز مستقل است. این تفسیر از سیاست، که بنسعید به لنین نسبت میدهد، به دریافت ماکیاولّی از سیاست، که آن را حرفۀ مستقلی میداند که قوانین خاص خود را دارد، بسیار نزدیکتر است تا به دریافت مارکس.۱۶
دانیل بنسعید در پایان مقالۀ خود دفاع از سیاستورزیِ لنینی را اینگونه خلاصه میکند که سیاستورزیِ بدون حزب در اکثر موارد به سیاستورزیِ بدون سیاست میانجامد:
سیاستورزیِ بدون حزب (هر نامی به آن بدهیم ــ جنبش، سازمان، جمعیت، حزب) در بیشتر موارد به سیاستورزیِ بدون سیاست میانجامد: یا دنبالهرویِ بیهدف از جنبشهای اجتماعیِ خودانگیخته، یا بدترین شکل پیشتازیِ نخبهگرایانه و فردگرایانه، و یا سرانجام سرکوب امر سیاسی به سود امر زیباشناختی یا اخلاقی.۱۷
نمونههای تاریخیِ زیادی میتوان آورد که ادعای دانیل بنسعید را نقض میکنند. بارزترین نمونه، که به بحث ما نیز مربوط میشود، انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ روسیه است. این انقلاب در عرض چند روز تمام مراحل یک انقلاب ــ از اعتصاب و تظاهرات خیابانی گرفته تا قیام ــ را طی کرد و رژیم تزاری را درهمشکست بیآنکه هیچ حزب خاصی آن را رهبری کرده باشد. افزون بر این نمونه، من در اینجا سه نمونۀ تاریخی از فرازهای جنبش کارگریِ جهانی را میآورم که همه سیاستورزیِ بدون حزب بودهاند اما هیچ یک از آنها پیامدهای مورد نظر بنسعید را نداشتهاست.
نمونۀ نخست، قیام کارگران ابریشمبافِ لیون در فرانسه در سال ۱۸۳۱ است. این کارگران عمدتاً استادکارانی بودند که با شاگردان، که به صورت روزمزد برای استادکاران کار میکردند، و ماشینهای بافندگی خود و در خانههای خویش بهصورت قطعهکاری برای سرمایهداران کار میکردند. در لیون تنها یک کارخانۀ ابریشمبافی وجود داشت که ۶۰۰ کارگرِ مزدی داشت. در پی بحران سال ۱۸۲۵ که به اُفتِ قیمت ابریشم در فرانسه انجامید، ابریشمکاران لیون ــ اعم از استادکاران و شاگردان و کارگران مزدیِ کارخانه ــ که دستمزدهایشان کاهش یافته بود، خواهان تعیین یک قیمت حداقل برای ابریشم با هدف جلوگیری از افتِ بیش از حد قیمت آن شدند. با پا در میانیِ مقامات دولتی در لیون، بخشی از سرمایهداران با این خواست موافقت کردند، اما بخشی دیگر، که میگفتند قیمت باید نه با دخالت دولت بلکه بر اثر رقابت سرمایهداران با یکدیگر تعیین شود، با خواست ابریشمکاران مخالف بودند. این مخالفت خشم کارگران را برانگیخت و آتش به جان شهر انداخت. صدها کارگر ابریشمباف زرّادخانۀ شهر لیون را به تصرف درآوردند و با سلاحهای مصادرهشده و ساختن باریکاد در خیابانها به «گارد ملی» شهر یورش بردند و آن را منهدم کردند. نظامیانِ بدنۀ «گارد ملی» عمدتاً به کارگران پیوستند و فرماندهشان از شهر گریخت. شهر به تصرف کارگران درآمد. اما تودۀ کارگران حالا نمیدانستند با این شهرِ به تصرفدرآمده چه کار کنند! عدهی انگشتشماری از کارگران که جمهوریخواه و مخالف سلطنت بودند۱۸ کمیتهای دولتی تشکیل دادند، اما اکثر کارگران که برای هدف دیگری قیام کرده بودند وقتی دیدند دارند مورد سوءِاستفادۀ سیاسیِ جمهوریخواهان قرارمیگیرند خود را از این کمیته کنار کشیدند. از سوی دیگر، حکومت نیرویی نظامی متشکل از ۲۰ هزار سرباز جنگی را برای مقابله با کارگران به لیون فرستاد. البته شخص لویی فیلیپ ضمن دستور به ژنرالِ فرماندۀ این نیرو مبنی بر قاطعیت در بازپسگیری شهر از دست کارگران در عین حال او را از خونریزی منع کرد. همین طور شد و شهر پس از چند روز، که در دست کارگران بود، بدون مقاومت و خونریزی به تصرف حکومت درآمد. صدها تن از کارگران بازداشت شدند و تعدادی از بازداشتشدگان را به محاکمه کشیدند. اما همه تبرئه شدند. قیام ابریشمکاران لیون در سالهای ۱۸۳۴ و ۱۸۴۸ نیز تکرار شد و نقش مهم و تأثیرگذاری در انقلاب ۱۸۴۸ و برپایی جمهوری در فرانسه داشت. اما همین جمهوریِ بورژوایی بعداً کارگران را به خون کشید و بدین سان این درس بزرگ را به طبقۀ کارگر داد که در مبارزۀ سیاسی با سرمایهداری روی پای خود بایستد و سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ احزاب سرمایهداری نشود. با وجود ضعف و ناتوانیِ تاریخیِ ابریشمکاران لیون و تبدیلشدن آنها به زائدۀ احزاب سرمایهداری ــ که ساختار استاد-شاگردیِ طبقۀ کارگر فرانسه نقش مهمی در آن داشت ــ نمیتوان منکر جسارت و تهور انقلابی آنان در پشتسرنهادن عرصۀ مبارزۀ صرفاً اقتصادی و گذر به قلمرو مبارزۀ سیاسی برای جنگ «مرگ و زندگی» با طبقۀ سرمایهدار و دولت او شد. کارل مارکس بعدها، در سال ۱۸۶۹ ،آنگاه که گزارش شورای عمومی انترناسیونال اول به کنگرۀ چهارم انترناسیونال (در شهر «بال» سوئیس) دربارۀ اعتصابهای کارگران قارۀ اروپا در سالهای پایانی دههی ۱۸۶۰ را مینوشت، شعار قیامگران ابریشمکار لیون را ــ «یا کار میکنیم تا زندگی کنیم، یا میجنگیم تا بمیریم!» ــ در متن این گزارش گنجاند.۱۹
نمونۀ دومِ سیاستورزیِ طبقۀ کارگر بدون رهبری احزاب سیاسی بازهم به جنبش کارگران فرانسه این بار در پاریس مربوط میشود، جنبشی که در پی جنگ فرانسه و آلمان در اوایل دهۀ هفتادِ قرن نوزدهم شکل گرفت و به استقرار «کمون پاریس» در سال ۱۸۷۱ انجامید. در کمون پاریس، بلانکیستها، پرودونیستها، باکونینیستها و مارکسیستها حضور داشتند، اما این جنبش استقلال و ساز و کار خاصِ خود را داشت و وابسته به هیچ یک از این جریانها نبود. برعکس، این جریانهای سیاسی بودند که از جنبش کارگری تأثیر پذیرفتند. برای مثال، هیچ یک از این احزاب تا آن زمان ضرورت درهم شکستن ماشین نظامی و بوروکراسی دولت بورژوایی و استقرار دولتِ نوع کمونی را مطرح نکرده بودند، و تنها پس از تجربۀ کمون پاریس بود که مبارزۀ شورایی و سرمایهستیزانه در دستور سیاستورزیِ طبقۀ کارگر قرار گرفت. چنین بود در مورد دیگر جنبهها و خواستهای کمون پاریس. انتخابی و قابلعزلبودنِ فوری اعضای کمون، قانونگذاری و درهمانحال اجرای قانون از سوی کمون، آموزش رایگان، جدایی مذهب از حکومت، انتخابی و پاسخگوبودن تمام قضات و دادرسان، حاکمیت مستقیم تولیدکنندگان، الغای اقتدار سلسلهمراتبی و … همه از دل مبارزۀ سیاسی جنبش کارگری با سرمایه بیرون آمدند، و هیچکدام اصول ایدئولوژیکی نبودند که احزاب سیاسی میکوشند آنها را در جامعه پیاده کنند. بدیهی است که این سخن بهمعنی نفی ضرورت عنصر رهبری در جنبش کارگری نیست. بیتردید، اعضای کمون پاریس رهبران و پیشروان طبقۀ کارگر فرانسه بودند. اما این رهبران و پیشروان ــ حتی درحالتی که در این یا آن حزب سیاسی عضویت داشتند ــ اجزای درونی و ارگانیک جنبش کارگری فرانسه بودند و نه عناصر بیرونی و منفصلِ درگیر با تئوریسازی و کارِ فکریِ صرف. آنها بیگمان با نظریههای مربوط به جنبش کارگری آشنا بودند و آنها را مطالعه کرده بودند، اما نظرات و خواستهای خود را از این یا آن ایدئولوژی و بر اساس این یا آن جامعۀ آرمانیِ مطلوب به دست نیاورده بودند، بلکه از دل مبارزۀ طبقاتیِ زندۀ کارگران با نظام سرمایهداری بیرون کشیده بودند، و سرِ سوزنی به این امر اهمیت نمیدادند که این نظریهها و خواستها با تئوریها یا آرمانهای فلان مارکسیست یا آنارشیست یا بلانکیست همخوانی دارد یا نه. مارکس، در جنگ داخلی در فرانسه، در این مورد مینویسد:
طبقۀ کارگر از کمون انتظار معجزه نداشت. این طبقه دنبال پیادهکردن یوتوپیاهای حاضروآماده بر اساس احکام صادره از سوی مردم نیست. میداند که برای آنکه به رهایی خویش و همراه با آن به شکل عالیتر جامعه، که جامعۀ کنونی از خلال حرکت اقتصادیاش بهگونهای اجتنابناپذیر بهسوی آن میرود، دست یابد، باید مبارزاتی طولانی را پشت سر گذارد که طی آن، از راه زنجیرهای از فرایندهای تاریخی، اوضاع و احوال جامعه و انسانها دگرگون خواهند شد. طبقۀ کارگر هیچ آرمانی را متحقق نمیکند، و فقط عناصر جامعۀ نوین را از دل جامعۀ بورژواییِ کهنه و رو بهزوال آزاد میکند.۲۰
بیتردید، کمون پاریس نیز نقصها و نقاط ضعف تاریخی خود را داشت که باید در جای خود به آن پرداخت.
و سرانجام باید به جنبش کارگران آمریکا برای کاهش زمان کارِ روزانه در نیمۀ دوم قرن نوزدهم بهعنوان نمونۀ سوم مبارزۀ سیاسیِ طبقۀ کارگر بدون حزب اشاره کرد، جنبشی که به پیدایش روز تاریخیِ «اول ماه مه» انجامید. پیشینۀ مبارزه برای کاهش زمان کار به دورۀ جنگ داخلیِ بردگان علیه بردهداران در دهۀ شصت این قرن بر میگردد. در سال ١٨۶٣ اتحاديۀ ماشينکاران فيلادلفيا MUTA)) مبارزه برای تحقق ٨ ساعت کار در روز را در اولويت کار خود قرار داد. اما این مبارزه تا اواسط دهۀ ۸۰ قرن نوزدهم نه با تکیه بر اعتصاب و نیروی متحد کارگران بلکه عمدتاً بهشیوۀ توسل به دولت و درخواست از او برای تصویب قوانینی درمورد کاهش ساعات کارِ روزانه انجام میگرفت، قوانینی که حتی اگر تصویب هم میشدند به اجرا در نمیآمدند. در سال ١٨٨۴ يک سازمان کارگری (FOTLU) که سپس به فدراسيون کارگران آمريکا (AFL) تبديل شد قطعنامهای صادر کرد و اعلام کرد که از اول ماه مه ١٨٨۶ زمان کارِ روزانه بايد ٨ ساعت شود. تا پيش از ماه مه ١٨٨۶ بيش از ۳۰ هزار نفر از کارگران آمريکا ٨ ساعت کار را به دست آوردند. اما اکثر سرمايهداران درمقابل اين خواست مقاومت کردند. در روز اول ماه مه ١٨٨۶ بهرغم تبليغات کارفرمايان که میگفتند کارگران در اين روز دست به خشونت خواهند زد صدها هزار کارگر آمريکايی بهصورت مسالمتآميز اعتصاب و راهپيمايی کردند. بزرگترين تظاهرات در شيکاگو شکل گرفت که در آن ۹۰ هزار کارگر راهپيمايی کردند. ۳۵ هزار نفر از کارگرانِ بستهبندیِ گوشت در شيکاگو در همين روز موفق شدند ٨ ساعت کار را بهدست آورند. اعتصاب و تظاهرات در روزهای دوم و سوم ماه مه نيز ادامه يافت.
در بعدازظهر سوم ماه مه، پلیس شیکاگو بر روی کارگران آتش گشود. در اين تيراندازی دست کم چهار نفر از کارگران کشته و عده زيادی زخمی شدند. پس از اين واقعه، رهبران این جنبش کارگران را برای روز بعد به شرکت در تجمع در «هیمارکتِ» شيکاگو با هدف محکومکردن کشتار کارگران فراخواندند، ضمن آنکه برخی از کارگران خواهان مبارزۀ مسلحانه شدند. روز چهارم ماه مه ١٨٨۶ بازداشت و سرکوب وسيع کارگران آغاز شد. اما بهرغم اين سرکوب، در بعدازظهر اين روز حدود ٣٠٠٠ کارگر در «هیمارکتِ» شيکاگو جمع شدند. يکی از رهبران کارگران درحال سخنرانی بود که صدها نفر پليس سر رسيدند و از کارگران خواستند متفرق شوند. کارگران اعلام کردند تجمعِ مسالمتآميز حق آنهاست و پلیس نباید مانعشان شود. در همين اثنا، از ميان کارگران بمبی بهسوی پليس پرتاب شد که با انفجار آن دهها پليس زخمی شدند که سپس ٧ نفر از آنها مُردند. پس از اين حادثه، پليس بهسوی کارگران آتش گشود که درجريان آن ٢٠٠ نفر از کارگران زخمی و چندين نفر کشته شدند. در پی این موج سرکوب، ٨ تن از رهبران کارگران دستگير شدند. از اين ٨ تن فقط يکی هنگام بمباندازی در محل حضور داشت که او هم درحال سخنرانی بود. دادگاه، به جز يکی که به ۱۵ سال حبس محکوم شد بقيه را به اعدام محکوم کرد. دو تن از محکومان به اعدام تقاضای عفو کردند که پذيرفته شد و حکم آنان به حبس ابد کاهش يافت. يکی ديگر از اعدامیها در زندان خودکشی کرد و چهار نفر بقيه به نامهای آوگوست اِسپیس، آلبرت پارسونز، آدولف فيشر و جورج اِنگل در ١١ نوامبر ١٨٨٧ اعدام شدند.
شش سال بعد، فرماندار ایالت ايلینوی سه کارگر زندانی را آزاد کرد و اعلام کرد کارگرانِ اعدامشده بیگناه بودهاند. و بدينسان معلوم شد که کل قضيۀ پرتاب بمب و محاکمۀ کارگران توطئهای برای سرکوب جنبش طبقاتیِ کارگران آمریکا بوده است. سالهای ١٨٨۶ تا ١٨٨٨ دوران سرکوب کارگران آمريکا بود. اما کارگران ساير کشورها خاصه کشورهای اروپايی بهحمايت از کارگران آمريکايی برخاستند. بر اثر اين حمايتها فدراسيون کارگران آمريکا در سال ١٨٨٨ پيشنهاد کرد که روز اول ماه مه١٨٩٠ به روز تحقق ٨ ساعت کار از طريق اعتصاب و تظاهرات تبديل شود. در سال ١٨٨٩بهمناسبت صدمين سالگرد انقلاب کبير فرانسه بيش از ۴٠٠ هيئت نمايندگی در کنگرۀ بينالمللی سوسياليستها که در واقع کنگرۀ موسس انترناسيونال دوم بود، در پاريس گرد هم آمدند. ساموئل گامپرز، رهبر فدراسيون کارگران آمريکا، نيز نمايندۀ خود را به اين کنگره اعزام کرده بود تا پيشنهاد فوق را مطرح کند. اين کنگره قطعنامهای صادر کرد که در آن تمام کارگران جهان به اعتصاب و تظاهرات در اول ماه مه ١٨٩٠ فراخوانده شده بودند. در اين روز، کارگران آمريکا و اروپا و نيز شيلی، پرو و کوبا به اين فراخوان پاسخ مثبت دادند. با آنکه قطعنامۀ فوق کارگران را فقط برای اول ماه مه ١٨٩٠ به تظاهرات فراخوانده بود، اما اين رويداد در سالهای بعد نيز تکرار شد و بدينسان روز تاريخیِ اول ماه مه، روز جهانیِ کارگر، پديد آمد.
نمونههای فوق همه حاکی از مبارزۀ سیاسیِ طبقۀ کارگر بدون رهبری «سازمان انقلابیون حرفهای» بودند، بی آنکه هیچیک از آنها به پیامدهای مورد نظر دانیل بنسعید دچار شده باشند: نه به «دنبالهروی از جنبشهای اجتماعیِ خودانگیخته» گرفتار آمدند، نه به «بدترین شکل پیشتازیِ نخبهگرایانه و فردگرایانه» دچار شدند و نه «امر سیاسی را به سود امر زیباشناختی یا اخلاقی» سرکوب کردند۲۱. بیگمان، این جنبشها در عین برخورداری از نقاط قوت، حاوی نقاط ضعف بسیاری بودند. اما این نقاط ضعف به موقعیت تاریخیِ آنها بهویژه به ناتوانی تاریخیِ آنها در مبارزه برای رهایی به نیروی خود بر میگشت، و نه به «بدونحزببودنِ» آنها. برعکس، پیشبرد مبارزه بدون نیاز به حزب سیاسیِ مورد نظرِ لنین و دانیل بنسعید از نقاط قوت این جنبشها بود. درمجموع و بهعنوان نتیجهگیری از این نگاه اجمالی به دفاع دانیل بنسعید از سیاستورزیِ لنینی میتوان گفت که بهنظر میرسد بنسعید در فروکاستن مبارزۀ طبقاتی طبقۀ کارگر به مبارزۀ حزبیِ نوع لنینی حتی از خودِ لنین نیز دوآتشهتر است.
شهریور ۱۴۰۱
*فصل نهم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس». این مبحث با این فصل پایان مییابد.
پینوشتها
Bensaïd, Daniel, “Leaps! Leaps! Leaps!”, Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.148-163.
2 Ibid., p.153.
3 Ibid., p.148
4 Ibid.
5 Ibid., p.159.
6 Ibid., p.149.
7 Ibid., p.149-150.
8 Marx, Karl, “Report to the Basle Congress”, The First International and After, edited and introduced by David Fernbach, Penguin Books, 1974, p.112.
9 Bensaïd, Daniel, Leaps! Leaps! Leaps!, in Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.150. Bracket added.
10 Ibid. Bracket added.
11 Ibid.
12 Ibid. p.150-151.
13 Ibid. p.152.
14 Ibid., p.153.
15 Ibid., p.154.
16 برای شناخت دریافت ماکیاولّی از سیاست و شباهت آن با درکی که بنسعید به لنین نسبت میدهد میتوان به آثار زیر، که به فارسی نیز ترجمه شدهاند، رجوع کرد:
Machiavelli, Niccolò, The discourses of Niccolò Machiavelli, London: Routledge and Paul, 1975, and, Machiavelli, Niccolò, The prince, Whitefish, MT: Kessinger Pub., 2004.
17 Bensaïd, Daniel, Leaps! Leaps! Leaps!, in Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.161-2.
18در آن زمان، اورلئانیستها به رهبری پادشاهشان لویی فیلیپ بر فرانسه حکومت میکردند.
۱۹ Marx, Karl, “Report to the Basle Congress”, The First International and After, edited and introduced by David Fernbach, Penguin Books, 1974, p.108.
20 Marx, Karl, The Civil War in France, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.188.
21 Bensaïd, Daniel, Leaps! Leaps! Leaps!, in Lenin Reloaded: Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.161-2.