آغاز دگردیسی کمونیسم مارکس*
فصل اول: حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان
و پسرفت تدریجی جنبش سرمایهستیز طبقۀ کارگر
سالهای پایانیِ فعالیت انترناسیونال اول با تشدید مرزبندی و فاصلهگیریِ بیش از پیشِ جریانهای سیاسیِ درون آن همراه بود. رهبران اتحادیههای کارگریِ بریتانیا به حزب بورژوازی لیبرال نزدیک شدند و درنهایت به آن پیوستند، هواداران پرودون و باکونین جریان آنارکوسندیکالیسم را پیریختند و طرفداران مارکس نیز با «مارکسیست» نامیدن خود ــ که چهگونگی آن را در فصل بعد خواهیم دید ــ عمدتاً در حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ آلمان (SDAP)، که سپس با انجمن سراسری کارگران آلمان (ADAV) وحدت کرد و حزب کارگران سوسیالیست آلمان (SAPD) را به وجود آورد که بعد نام خود را به حزب سوسیال دموکرات آلمان (SPD) تغییر داد، و نیز احزاب مارکسیستیِ فرانسه و انگلستان متشکل شدند. تا آنجا که به دو جریان نخست مربوط میشود، نکتۀ ناروشنی دربارۀ جدایی و بیگانگی آنها با جنبش کارگری وجود ندارد. حزب لیبرال انگلستان، که بعدها جای خود را به «حزب کارگر» داد، در زمان مورد بحث ما جریانی آشکارا بورژوایی بود که حتا در نام نیز هیچگونه ادعای نمایندگی طبقۀ کارگر را نداشت. آنارکوسندیکالیستها و بهطور کلی آنارشیستها نیز همچون جریانی فرقهای هویت خود را با متمایزساختن خود از جنبش طبقاتیِ کارگران و فرق قائلشدن بین خود و این جنبش تعریف میکردند و، بهقول معروف، بند نافشان را با جدایی از جنبش کارگری و تکهپارهکردن آن بریده بودند. اما در مورد مارکسیستها مسئله به این روشنی نیست و به توضیح نیاز دارد.
بدیل سیاسی ـ تشکیلاتیِ شخص مارکس (و نه مارکسیستها) در برابر دو جریان رفرمیستی و سکتاریستیِ فوق همان انترناسیونال اول یعنی جنبش مستقل، سازمانیافته، طبقاتی، و ضدسرمایه داریِ کارگران بود و نه «حزب سیاسی» مارکسیستی. او، چنانکه پیشتر در مانیفست کمونیسم اعلام کرده بود، کمونیستها را حزب جداگانهای در مقابل احزاب کارگری نمیدانست. به نظر او، حزب طبقۀ کارگر نه تشکل جداگانۀ کمونیستها بلکه جنبش سازمانیافته و سرمایهستیز طبقۀ کارگر بود. البته این بدان معنا نبود که مارکس هرگونه متشکلشدن جداگانۀ کمونیستها را منتفی میدانست. او از همان نیمۀ نخست دهۀ ۱۸۴۰، که از آلمان به پاریس و سپس از آنجا به بروکسل مهاجرت کرد، درگیر فعالیت تشکیلاتی کمونیستها در تشکلهایی چون «کمیتۀ مکاتبات کمونیستی»، «انجمن آموزشی کارگران» و «جمعیت کمونیستی» بود. اما مارکس هیچیک از اینها را «حزب طبقۀ کارگر» بهمفهوم چارتیستیِ آن نمیدانست. به این معنا، بهنظر مارکس، متشکلشدن سوسیالدموکراتها در آلمان (و سوسیالیستها و کمونیستها در انگلستان و فرانسه) در دوران انترناسیونال اول منافاتی با عضویت آنها در این سازمان بینالمللیِ طبقۀ کارگر ــ که راه جنبش چارتیستی را بهشکل رادیکالتر و پیشرفتهتری دنبال میکرد ــ نداشت. اینگونه تشکلها میتوانستند در جهت اهداف خاص مورد نظر خود فعالیت کنند و به تبلیغ و ترویج دیدگاههای خود بپردازند. اما، در دیدگاه مارکس، این تشکلها نه نمایندۀ طبقۀ کارگر بودند و نه مُجاز بودند به نیابت از این طبقه قدرت سیاسی را بهدست گیرند. در نوع رویکرد مارکس به مبارزۀ طبقهی کارگر، فعالیت این تشکلها تنها در صورتی در راستای منافع طبقۀ کارگر بود که زیر چتر سازمان طبقاتیِ کارگران انجام میگرفت، جنبش کارگریِ سازمانیافتهای که کارگران را در مقام فروشندگان نیروی کار متشکل کند و مبارزۀ آنان را به سطح مبارزه برای الغای کارِ مزدی ارتقاء دهد. حزب طبقۀ کارگر، از نظر مارکس، چنین سازمانی بود و نه تشکل جداگانۀ کمونیستها. البته مارکس این سازمان را درعینحال «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر» میدانست، زیرا بهنظر او هدف آن بههرحال کسب قدرت سیاسی بود. عبارت مشهور «تشکل پرولتاریا بهصورت طبقه و در نتیجه همچون حزب سیاسی»۱ در مانیفست کمونیسم با همین دیدگاه طرح شده بود. پس، بهنظر مارکس، جنبش سازمانیافتۀ طبقۀ کارگر علیه سرمایه حزب سیاسی این طبقه نیز هست. اما عکس آن را نمیتوان به مارکس نسبت داد. به بیان دیگر، در دیدگاه مارکس، ممکن است سازمانی «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» باشد اما جنبش سازمانیافتۀ طبقۀ کارگر علیه سرمایه نباشد.
مارکس در سالهای فعالیت در انترناسیونال اول امید آن را داشت که اتحادیههای کارگری به سطح حزب طبقۀ کارگر یعنی جنبش سازمانیافته و سرمایهستیز این طبقه ارتقا یابند. او، در رهنمودهایی که برای کنگرۀ نخست انترناسیونال (ژنو) در سال ۱۸۶۶نوشت، که سپس عنوان اتحادیههای کارگری: گذشته، حال، آینده را به خود گرفت، اعلام کرد:
اتحادیههای کارگری برای جنگ چریکیِ کار با سرمایه لازماند، اما آنها بهعنوان نهادهای سازمانیافته برای الغای نفس نظام کارِ مزدی و حاکمیت سرمایه اهمیت بیشتری دارند.۲
مارکس در همان رهنمودها از اتحادیههای کارگری میخواهد که همچون مراکز سازمانیابی طبقۀ کارگر برای رهایی کامل این طبقه عمل کنند:
اتحادیههای کارگری، صرف نظر از اینکه در اصل برای چه اهدافی بهوجود آمدهاند، اکنون باید همچون مراکز سازمانیابی طبقۀ کارگر و با هدف کلی رهایی کامل این طبقه عمل کنند.۳
افزون بر این، مارکس سه سال پس از نوشتن این رهنمودها، یعنی در سال ۱۸۶۹، در دیدار با اعضای جداشده از «انجمن سراسری کارگران آلمان» (تشکل لاسالیها که در آن زمان یوهان شوایتسر آن را رهبری میکرد) در شهر هانوفرِ آلمان بهصراحت اعلام کرد:
تنها اتحادیههای کارگری میتوانند حزب راستین طبقۀ کارگر باشند و در برابر قدرت سرمایه قد برافرازند.۴
این نظر مارکس را کارگر فلزکاری به نام یوهان هامان، عضو اتحادیۀ فلزکاران آلمان، گزارش کرد و برای انتشار در اختیار نشریۀ فولکس اشتات، ارگان حزب سوسیال دموکراتِ کارگریِ آلمان، گذاشت و این نشریه در تاریخ ۲۷ نوامبر ۱۸۶۹ آن را منتشر کرد. گزارش هامان بر اساس نشستی تهیه شده بود که برخی از اعضای جداشده از حزب لاسال در تاریخ ۳۰ سپتامبر ۱۸۶۹ با مارکس برگزار کرده بودند (مارکس در آن زمان از انگلستان به آلمان رفته بود و حدود یک ماه در شهر هانوفر اقامت داشت). در این گزارش، هامان از مارکس میپرسد: اگر اتحادیههای کارگری بخواهند [در مبارزه با سرمایهداری] کارآمد باشند آیا باید اساساً وابسته به یک تشکل سیاسی باشند؟ مارکس به این پرسش چنین پاسخ میدهد:
اتحادیههای کارگری، اگر بخواهند به وظیفۀ خود عمل کنند، هرگز نباید به تشکل سیاسی وابسته باشند یا خود را تحت قیمومت آن قرار دهند؛ اگر چنین کاری بکنند، ضربهی مرگباری به خود زدهاند. اتحادیههای کارگری مدرسۀ سوسیالیسماند. در اتحادیههای کارگری است که کارگران خود را آموزش میدهند و سوسیالیست میشوند، زیرا در آنجاست که مبارزه با سرمایه در مقابل چشمانشان و بهصورت روزمره جریان دارد. همۀ احزاب سیاسی، از هرقماش و بدون استثنا، تنها برای زمانی کوتاه و بهطور موقت میتوانند در تودهها شور و حرارت بدمند؛ اما اتحادیههای کارگری بهگونهای دیرپا در تودهها نفوذ میکنند؛ تنها آنها میتوانند حزب راستین طبقۀ کارگر باشند و در برابر قدرت سرمایه قد برافرازند.۵
برخی از نویسندگانِ مارکسیست ازجمله هال دریپر گزارشِ هامان را به چالش کشیده و آن را «مبهم» و «مخدوش»۶ خواندهاند، درحالیکه مارکسشناس بزرگی چون دیوید مکللان در گزیدهاش از آثار مارکس، که یک سال پیش از کتاب دریپر منتشر شده، این گزارش را بهعنوان اثر مارکس ذکر کرده است.۷ پیش از مکللان نیز، ماکسیمیلیان روبل و مارگارت مینل دیدار مارکس و کارگران هانوفر را در اواخر سپتامبر ۱۸۶۹ چنین گزارش کردهاند:
در هانوفر، مارکس، درحالیکه مهمان خانوادۀ کوگلمان بود، با هیئتی از نمایندگان شاخۀ محلیِ انجمن کارگران ــ که رهبری آن با ی. ب. شوایتسر بود ــ دیدار کرد و، با آنکه دعوت آنها را برای سخنرانی در سازمانشان رد کرد، دیدگاهش را دربارۀ اتحادیههای کارگری بهعنوان «مدرسۀ سوسیالیسم» برای آنها توضیح داد. او به آنها گفت اتحادیههای کارگری هیچ نیازی به سازمانهای سیاسی ندارند، زیرا آنها هماکنون تجلی حزب راستین طبقۀ کارگرند و بهمعنی دقیق کلمه خاکریزهای مستحکمی در مقابل سرمایهاند.۸
بدیهیاست که این مارکسشناسان سرشناس فقط با موثقدانستنِ گزارش هامان بهعنوان انعکاس راستین دیدگاه مارکس میتوانستهاند این گزارش را بنویسند. در مورد ادعای هال دریپر مبنی بر «مبهم» و «مخدوش»بودن گزارش هامان، من درجایی دیگر به این ادعا پاسخ گفتهام و برای پرهیز از اطالۀ کلام آن را تکرار نمیکنم و خوانندگان را به آنجا ارجاع میدهم.۹ وانگهی، چنانکه اشاره کردم، گزارش هامان در فولکس اشتات، ارگان حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ آلمان، چاپ شد و بیگمان مارکس از انتشار آن آگاه بود. اگر این گزارش حاوی ابهام یا خدشهای میبود و نظر مارکس را تحریف کرده بود قاعدتاً مارکس نمیبایست در بارۀ آن سکوت کند. از همۀ اینها گذشته، مگر آنچه هامان در این گزارش از قول مارکس بیان کرده چیزی غیر از مطلبی است که مارکس سه سال پیشتر در رهنمودهایش برای کنگرۀ نخست انترناسیونال اول بیان کرده بود ( «اتحادیههای کارگری: گذشته، حال، آینده») و اکنون همگان بی هیچ شک و شبههای آن را اثر مارکس میدانند؟ روشن است که گزارش هامان صرفاً تأییدی بر این اثر شناختهشدۀ مارکس است، و هر آن کس که با گزارش هامان مشکل دارد بهتر است نخست تکلیفش را با این اثر روشن کند.
با این همه، اتحادیههای کارگری، آنگونه که مارکس میپنداشت، نه تنها به جنبش سازمانیافته و ضدسرمایهداریِ طبقهی کارگر ارتقاء نیافتند و نه تنها استقلال خود را از احزاب سیاسی حفظ نکردند، بلکه به زائدۀ احزاب سیاسیِ بورژوایی تبدیل شدند، بهطوری که اکنون عمدتاً نقش ارگانهای مهار جنبش ضدسرمایهداری طبقهی کارگر را ایفا میکنند. اما مارکس از پیوستن اتحادیههای کارگری به احزاب سیاسیِ بورژوایی هیچگاه این نتیجه را نگرفت که پس به این ترتیب کمونیستها مُجازند تشکل خاص خود را حزب طبقۀ کارگر بهشمار آورند. این نتیجهای بود که نه مارکس بلکه مارکسیستها گرفتند و بهطور مشخص کائوتسکی ــ البته در پوشش دفاع از نظر مارکس ــ آن را نظریهمند کرد، هرچند زمینۀ مادی و عینیِ پذیرش آن در میان کارگران به ویژه کارگران کشورهای فرانسه، آلمان و البته روسیه وجود داشت. آنچه با نظر مارکس مغایرت کامل داشت و نمیتوانست مورد تأیید او باشد فروکاستن حزب طبقۀ کارگر، یعنی جنبش سازمانیافته و ضدسرمایهداریِ طبقۀ کارگر، به تشکل سوسیالدموکراتها، نخست در آلمان و سپس در روسیه، بود. زیرا این امر چیزی نبود جز شکل دیگری از تکهپارهکردن جنبش کارگری از طریق متمایزساختن جنبش سوسیال دموکراتیک (یا «جنبش کمونیستی») از جنبش کارگری؛ تمایزی که خودِ مارکس پیشتر آن را فرقهگرایی نامیده بود. در حزبی که در سال ۱۸۷۵ در کنگرۀ «گوتا» و در پی وحدت آیزناخرها و پیروان لاسال در «انجمن سراسری کارگران آلمان» بهوجود آمد، این تمایز خود را بهصورت گرایش به راست با هدف حذف مبارزۀ طبقاتی از جنبش کارگری نشان داد. این گرایش ضدکارگری چنان آشکار بود که مارکس و انگلس در سال ۱۸۷۹ در نامهای به لیبکنشت، بِبِل، براکه و دیگر رهبران حزب، مقالهای را که در ارگان حزب منتشر شده و آشکارا اعلام کرده بود کارگران بیفرهنگتر از آنند که بتوانند خود را به نیروی خویش رها سازند، به نقد کشیدند. این مقاله رهایی کارگران را در گرو رهبری طبقۀ کارگر از سوی بورژوازی دانشآموخته دانسته بود، چراکه تنها بورژوازی است که وقت و فرصت آن را دارد که تشخیص دهد چه چیزی به سود کارگران است. بدینسان، مارکس و انگلس در واقع با رهبران حزب اتمام حجت کردند، و بهصراحت اعلام کردند در صورت ادامۀ این گرایش رابطۀ خود را با حزب قطع خواهند کرد:
تا آنجا که به ما مربوط میشود، با توجه به کل گذشتۀ ما، فقط یک راه برای ما باقی مانده است. حدود چهل سال است که ما بر مبارزۀ طبقاتی بهعنوان نیروی محرکۀ بیواسطۀ تاریخ تأکید میکنیم، و بهویژه اعلام کردهایم که مبارزۀ طبقاتی بین بورژوازی و پرولتاریا اهرم عظیم انقلاب اجتماعیِ مدرن است؛ بنابراین، برای ما غیرممکن است که با کسانی همکاری کنیم که میخواهند این مبارزۀ طبقاتی را از جنبش کارگری حذف کنند. هنگامی که انترناسیونال تشکیل شد، ما بهصراحت این شعار را طرح کردیم: رهایی طبقۀ کارگر باید به نیروی خودِ این طبقه بهدست آید. بنابراین، ما نمیتوانیم با کسانی همکاری کنیم که آشکارا میگویند کارگران بیسوادتر از آنند که بتوانند خود را به نیروی خویش رها کنند و برای این امر به کلانبورژواها و خردهبورژواهای نوعدوست نیاز دارند تا آنان را از بالا رهبری کنند. اگر ارگان جدید «حزب» خط مشییی را نمایندگی کند که در راستای دیدگاه این حضرات یعنی بورژواها و نه پرولترها باشد، آنگاه کاری جز این برای ما باقی نمیماند ــ هر چند جای تأسف بسیار دارد ــ که آشکارا مخالفت خود را با آن اعلام کنیم و رابطۀ خود را با «حزب آلمان»، که تاکنون در خارج آن را نمایندگی کردهایم، قطع کنیم. هرچند امیدواریم چنین نشود.۹
پس از این اتمام حجت، سیری که حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ آلمان طی کرد حفظ مواضع بورژوایی خود در پوشش ظاهریِ مرزبندی و فاصلهگیری از این گرایش آشکارا ضدکارگری بود. نمایندۀ این گرایش جدید حزب در نیمۀ دوم دهۀ ۱۸۸۰ کارل کائوتسکی بود، که تا حدود بسیار زیادی از انگلس بهویژه آنتیدورینگِ او تأثیر میگرفت، انگلسی که با تأیید مواضع کائوتسکی نشان داد دیگر حساسیت پیشین را به مضمون اصلیِ نقد مشترکش با مارکس در نامۀ سال ۱۸۷۹ خطاب به رهبران حزب ندارد. مضمون اصلیِ نامۀ سال ۱۸۷۹، چنانکه آمد، انتقاد به رهبران حزب بهعلت گرایششان به حذف مبارزۀ طبقاتی از جنبش کارگری و سپردن سکان «رهایی» طبقۀ کارگر به دست «کلانبورژواها و خردهبورژواها» بود. بهسخن دیگر، مضمون اصلی این نامه نقد گرایشی بود که مبارزۀ طبقۀ کارگر و سازمانیابی او را بر جدایی کارِ فکری از کارِ مادی مبتنی میکرد. کنگرۀ «اِرفورت» در سال ۱۸۹۱ با تصویب برنامهای که کائوتسکی نقش اصلی را در تدوین آن داشت رهبری او را برحزب تثبیت کرد. برنامۀ ارفورت، که کائوتسکی آن را «مبانی سوسیالدموکراسی» مینامید و ظاهراً بر اساس نقد مارکس بر برنامهی «گوتا» تدوین شده بود، نه تنها با گرایشِ مبتنی بر جدایی کار فکری از کار کادی مرزبندی نکرد بلکه آن را به شکلی نظریهمند ادامه داد، تداومی که البته در پوشش دفاع از کمونیسم مارکس انجام گرفت.
بهنظر مارکس، چنانکه در نقد برنامۀ گوتا آمده است، حتا در مرحلۀ پایینیِ جامعۀ کمونیستی، نه کارِ مزدی وجود دارد، نه پرداخت مزد، نه طبقه و نه دولت؛ اینها همه از میان رفتهاند. دولت کارگری یا، بهگفتۀ مارکس، «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا»، دولتِ دوران گذار انقلابیِ سرمایهداری به کمونیسم (یا سوسیالیسم، زیرا از نظر مارکس اینها به یک معنا هستند) است. بهعبارت دیگر، با آغاز مرحلۀ پایینیِ جامعۀ کمونیستی و همراه با از میان رفتن پرولتاریا بهعنوان طبقه، دولتِ او نیز از میان میرود. اما، به رغم این دیدگاه شفاف و بیابهام مارکس، کائوتسکی جامعۀ سوسیالیستی را «جامعۀ تحت حاکمیت پرولتاریا»۱۰ مینامد. افزون بر این، بهنظر کائوتسکی، «تمام شکلهای مدرن پرداخت مزد» و بدینسان هرگونه کارِ مزدی «با روح جامعۀ سوسیالیستی سازگار است»:
تمام شکلهای مدرن پرداخت مزد – حقوق ثابت، پرداخت مزد بر اساس قطعه، پرداخت مزد بر اساس زمان، پاداش – تمام اینها با روح جامعۀ سوسیالیستی سازگار است؛ و هر یک از آنها، چنانکه نیازها و رسمهای اعضای این جامعه و نیز مقتضیات تولید بطلبند، میتوانند در جامعۀ سوسیالیستی نقشی ایفا کنند.۱۱
عزیمتگاه کائوتسکی برای سازمانیابی و مبارزۀ طبقۀ کارگر جدایی کارِ فکری از کارِ مادی بود. او سوسیالیسم را نه یک جنبش واقعی زاییدۀ مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر، شکل خودآگانۀ مبارزۀ طبقۀ کارگر بر ضد سرمایه، بلکه نظریهای صرف میدانست که از دل کار فکریِ جنبش روشنفکرانِ بیرون از طبقۀ کارگر بیرون میآید، نظریهای که سپس باید به درون جنبش کارگری برده شود تا از حاصل «ادغام» یا «پیوند» آن با این جنبش، حزب سیاسی طبقۀ کارگر بهوجود آید، حزبی که به نظر کائوتسکی رسالت رهبری طبقۀ کارگر برای ساختن جامعۀ سوسیالیستی را بر عهده دارد. کائوتسکی نظریۀ «ادغام» را به مارکس نسبت میداد، حالآنکه مارکس نه تنها هیچ سخنی از چنین نظریهای نگفته بود بلکه، در مانیفست کمونیسم ــ درست برخلاف دیدگاه کائوتسکی ــ کمونیستها را جزئی از جنبش کارگری دانسته و به این ترتیب سوسیالیسمهای غیرکارگری را از زاویۀ وحدت خودآگاهانۀ کارِ فکری و کارِ مادی نقد کرده بود. اساس نقد مارکس بر این نظریههای سوسیالیستی این بود که آنها هیچ ربطی به جنبش واقعی طبقۀ کارگر ندارند و ــ حتا اگر اینجا و آنجا پژواکی از آنها در این جنبش شنیده شود ــ صرفاً مجموعهای از «مکاتب فکریِ» بیانگر منافع اقشار و طبقات غیرکارگریاند که ابداعکنندگانشان میخواهند آنها را از بیرون به درون طبقۀ کارگر ببرند و از این طریق در جامعه پیاده کنند. برای مثال، مکتب فکریِ سیسموندی، که زاییدۀ ذهن این تاریخدان و اقتصاددان سرشناس سوئیسی بود، نمایندۀ یکی از شکلهای سوسیالیسم ارتجاعی یعنی سوسیالیسم خردهبورژوایی بود. یا «سوسیالیسم و کمونیسم انتقادی ـ یوتوپیایی»۱۲ نه نظریههای برخاسته از دل جنبش واقعیِ طبقهی کارگر بلکه مکاتب ساخته و پرداختۀ اذهان کسانی چون سنسیمون، فوریه و اوئن بودند. آنچه اینان بهصورت طرحهای سوسیالیستی و کمونیستی («فالانستر»، «ایکاری» و…۱۳) برای برپایی «سرزمین موعود» ارائه میکردند نه بیان کنش واقعیِ تاریخ بلکه محصول کنش ابتکاری و شخصیِ آنها و آفریدۀ پندارهای منفصل از جنبش واقعیِ طبقۀ کارگر بود. بهاینترتیب، مارکس کمونیسم خود را نه همچون نظریه یا نظام فکریِ صرف بلکه بهمنزلۀ جنبش ضدسرمایهداری طبقۀ کارگر یعنی همچون وحدت خودآگاهانۀ کارِ مادی و کارِ فکری مطرح میکند. باید توجه داشت که، به نظر مارکس، جنبش کارگری صرفاً تجلی کارِ مادی نیست بلکه مجموعهای از کارِ مادی و اصول فکری است و وظیفۀ کمونیستها بهعنوان پیشروان این جنبش فقط این است که کارگران را به این اصول فکری آگاه کنند و به آنها نشان دهند که دارند برای چه چیزی مبارزه میکنند. مارکس در همان سال ۱۸۴۳، که کمونیست شد، در نامهای به آرنولد روگه نوشت:
ما بهشیوۀ مکتبیها یک اصل جدید را در مقابل مردم دنیا نمیگذاریم و به آنان نمیگوییم: «حقیقت همین است. در پیشگاهش زانو بزنید!». ما اصول جدید برای دنیا را از دل اصول خودِ دنیا بیرون میکشیم. ما به مردم نمیگوییم: «از مبارزات خود دست بردارید؛ احمقانهاند؛ شعار درست مبارزه را ما به شما میدهیم». ما فقط به آنها نشان میدهیم که عملاً برای چه چیزی میجنگند، و اینکه ناچارند از آن آگاه شوند، حتا اگر نخواهند.۱۴
کائوتسکی این رویکرد مارکس را دگرگونه نشان میدهد و سوسیالیسم و جنبش کارگری را دو پدیدۀ مجزا و منفصل از یکدیگر معرفی میکند. او در بخش دوازدهم از کتاب مبارزۀ ظبقاتی (برنامۀ اِرفورت)، با عنوان «حزب سوسیالیست، وحدت جنبش کارگری و سوسیالیسم» مینویسد، کارِ مارکس و انگلس این بود که سوسیالیسم را به «فراسوی دیدگاه یوتوپیایی» ببرند تا بتواند با جنبش کارگری وحدت یابد:
برای آنکه جنبش سوسیالیستی و جنبش کارگری وحدت یابند سوسیالیسم باید به فراسوی دیدگاه یوتوپیایی ارتقا مییافت. کار پرآوازهای که مارکس و انگلس کردند همین بود. آنان در مانیفست کمونیسم خود، که در سال ۱۸۴۷ منتشر شد، بنیان علمیِ سوسیالیسم مدرن را گذاشتند… . سوسیالیستها هر چه در توان دارند باید بکنند تا روزِ نجات طبقۀ کارگر بهدست خودش را جلو بیندازند. وظیفۀ «حزب سوسیالیست» این است که کارآمدترین شکل را به مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا بدهد. آموزش مارکس و انگلس خصلت یکسره نوینی به مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا بخشید.۱۵
بهنظر مارکس، سوسیالیسم و کمونیسم واژههای مترادفی برای بیان یک موضوع واحدند، خواه این موضوع جنبش ضدسرمایهداری طبقۀ کارگر باشد یا جامعۀ انسانیِ پس از سرمایهداری. در مورد جامعۀ پساسرمایهداری، مارکس علاوه بر اینها واژههای دیگری را نیز به کار میبرد که پارش چاتوپادهایی بهدرستی آنها را نام میبرد:
برای مارکس، سوسیالیسم و کمونیسم واژههای مترادف و جایگزینی برای نامیدن جامعۀ واحدی هستند که او دوران پس از سرمایهداری را با آنها تعریف میکند و در متنهای مختلف برای نامبردن از آن از واژههای مترادف استفاده میکند: کمونیسم، سوسیالیسم، جمهوری کارگران، انجمن تولیدکنندگان آزاد و همبسته یا صرفاً انجمن، جامعۀ تعاونی، و اتحاد (دوبارۀ) افراد آزاد.۱۶
با این همه، مارکس در مانیفست کمونیسم ترجیح میداد که بهجای «سوسیالیست»، خود را «کمونیست» بنامد تا خویشتن را از سوسیالیستهای آن زمان، که به نظر او کمونیستهای غیرپرولتری بودند، متمایز کند. کائوتسکی، چه بسا با هدف ملایمکردن و قابلپذیرشکردنِ نقد مارکس برای بورژوازی، این نامگذاری را نادیده میگیرد و مارکس را، به رغم میل او، «سوسیالیست» مینامد. اما این تنها کاری نبود که کائوتسکی به رغم میل مارکس انجام داد. حتا مهمترینِ آنها هم نبود. کار مهمی که کائوتسکی برخلاف میل مارکس انجام داد تحریف دیدگاه او بود. مارکس کمونیستها را جزءِ جداییناپذیر جنبش کارگری میشمرد و وظیفۀ آنها را صرفاً این میدانست که مبارزهی کارگران بر ضد سرمایهداری را به خودِ کارگران نشان دهند. حالآنکه کائوتسکی سوسیالیسم را جنبشی یکسره جدا و بیرون از جنبش واقعی کارگران میداند که پس از «ادغام» با جنبش کارگری «خصلت یکسره نوینی به مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا»۱۷ میدهد. کائوتسکی سپس مینویسد:
تا زمانی که مبارزۀ طبقاتی پرولتاریا در تقابل با سوسیالیسم قرار داشت[منظور کائوتسکی، سوسیالیسمِ ماقبل مارکس است]، تا زمانی که این سوسیالیسم کاری جز تلاش برای بهبود وضعیت پرولتاریا درچهارچوب جامعۀ موجود نمیکرد، پرولتاریا نمیتوانست به هدفش برسد. اما با ادغام سوسیالیسم و جنبش کارگری دگرگونی عظیمی پدید آمد. اکنون پرولتاریا هدفی دارد که برایش مبارزه میکند و با هر نبردش به آن نزدیکتر میشود.۱۸
کائوتسکی بهدرستی مبارزۀ طبقاتیِ طبقۀ کارگر را «در تقابل» با سوسیالیسمهای غیرکارگریِ مورد نقد مارکس در مانیفست کمونیسم میداند و میگوید تا زمانی که پرولتاریا با این سوسیالیسمها روبهرو بود نمیتوانست به هدفش دست یابد. اما باید به او گفت اگر طبقۀ کارگر با این سوسیالیسمها در تقابل قرار داشت، و اگر تا زمانی که با آنها روبهرو بود نمیتوانست به هدفش برسد، به این سبب بود که آنها «جنبش»هایی جدا و بیرون از طبقۀ کارگر و زاییدۀ کار صرفاً فکریِ نظریهپردازانی بودند که نه تنها ربطی به جنبش کارگری نداشتند بلکه در واقع دشمنان این جنبش بودند، دشمنانی از نوع فئودالی، خردهبورژوایی و بورژوایی که دشمنیشان را در لباس دوستی پنهان میکردند، و طبقۀ کارگر نیز، دستکم بهطور غریزی، دشمنی آنها را درک میکرد. کائوتسکی بهدرستی این سوسیالیسمها را کنار میزند، اما به جای آنها سوسیالیسمی را میگذارد که خود غیرکارگری است، زیرا محصول کارِ صرفاً فکری روشنفکران و دانشمندان بورژوازی است. در فصلهای بعد خواهیم دید که اساس کتاب چه باید کردِ؟لنین بر همین نظریۀ کائوتسکی مبتنی است، نظریهای که جدایی کارِ فکری و کارِ مادی را پیشفرض میگیرد و سازمانیابی طبقۀ کارگر را بر این جدایی مبتنی میکند. در واقع، سوسیالیسمِ مورد نظر کائوتسکی زاییدۀ کارِ صرفاً فکری بورژوازی، و مبارزۀ طبقاتیِ مورد نظر او محصول کارِ صرفاً مادیِ پرولتاریاست. به این معنا، نظریۀ کائوتسکی دربارۀ «ادغام» سوسیالیسم و جنبش کارگری در واقع نظریۀ سازش پرولتاریا با بورژوازی است، و «حزب سوسیالیست» کائوتسکی در برنامۀ اِرفورت و شکل مادیتیافتۀ آن، یعنی حزب سوسیالدموکراتِ آلمان، تجسم این سازش است. این سازش درعینحال مستلزم تداوم تمایز و جداییِ این حزب از جنبش کارگری است، و همین تمایز بود که ــ بهرغم وزن چشمگیر این حزب در جنبش کارگریِ آلمان ــ به آن خصلتی فرقهای میداد، فرقهای که از اعتبار مارکس سود میجست و نام «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر» را یدک میکشید. اما این فرقه، همچون تمام فرقههای دیگر، به یک محمل عقیدتی یا آیینیِ خاص نیاز داشت، که آن هم با دگردیسی نظریۀ مارکس و تبدیل آن به «ایدئولوژی مارکسیسم» بهدست آمد، واژهای که از قضا نخست از سوی یکی از رهبران این حزب، ادوارد برنشتاین، بهکار رفت.
وجود فرقههای کارگری، چنانکه مارکس میگوید، معلول ضعف و ناتوانی تاریخیِ طبقۀ کارگر است، که خود را بهصورت آویزانشدن تودۀ کارگران به «پیشاهنگ» و قائل شدن نقش تعیینکنندۀ برای آن در رهبری توده نشان میدهد. در مورد حزب سوسیالدموکرات آلمان، ضعف و ناتوانی جنبش کارگری چنان چشمگیر بود که حتا بر دیدگاه کسی چون انگلس تأثیر گذاشت. برای مثال، انگلس در نامهای به بِبِل در مارس ۱۸۷۵ مینویسد:
با توجه به اهمیتی که اتحادیههای کارگری در آلمان نیز بهدست آوردهاند، به نظر ما کاملاً لازم است که در برنامه[حزب سوسیالدموکرات آلمان] به آنها اشاره کنیم و در صورت امکان در بخش مربوط به سازماندهیِ حزبی جایی را به آنها اختصاص دهیم.۱۹
این گفته هیچ معنایی ندارد جز این که انگلس، برخلاف مارکس، سازمانیابی کارگران در اتحادیههای کارگری را تابع حزب سیاسی میدانسته است. انگلس در جایی دیگر «سازمان سیاسی طبقۀ کارگر» را تشکیلاتی «بر فراز سر» اتحادیههای کارگری میداند.۲۰ همچنین، انگلس در دعوای بین فدراسیون کارگران آمریکا (AFL ) و حزب سوسیالیست کارگری آمریکا (SLP )، که در جریان آن اولی نمیخواست به سلطۀ دومی تن در دهد، به اعضای دومی توصیه کرد که هوای اولی را داشته باشند و در نامهای به هرمان شلوتر ــ از رهبران حزب سوسیالیست کارگری آمریکا ــ به تاریخ ژانویۀ ۱۸۹۱ نوشت: «جز در اتحادیههای کارگری شما در کجا میتوانید زمینهای برای عضوگیری حزب خود پیدا کنید؟»۲۱ این نگرش که اتحادیهی کارگری را محلی برای عضوگیری حزب میداند نتیجۀ محتوم همان رویکردی است که تودۀ کارگران را به «پیشاهنگ» آویزان میکند. انگلس البته در بسیاری جاها از اتحادیههای کارگری همچون «تشکل مستقل طبقاتی» کارگران نام میبَرَد. اما وقتی او به تشکل دیگری باور دارد که که «بر فراز سر» اتحادیهها قرار دارد، دیگر نمیتواند این تشکل مستقل طبقاتی را به محل عضوگیری و در واقع به زائدۀ آن تشکل والامقام تبدیل نکند. انگلس در جایی رهبری اعتصاب توسط یک نفر «بهتنهایی» را نقطۀ قوت آن یک نفر میداند و مینویسد:
خانم ایولینگ [الئانور مارکس] تقریباً بهتنهایی اعتصاب زمستان گذشته را در “سیلورتاون” و نیز “ایستاِند” رهبری کرد، و در کمیتۀ کارگران گاز نیز نمایندۀ بخش زنان این کمیته است که او خود آن را بنیاد گذاشته است».۲۲
اینکه یک نفر بهتنهایی بتواند اعتصاب تودهای از کارگران را رهبری کند ممکن است نقطهی قوت آن یک نفر باشد، اما قطعاً نقطۀ قوت آن اعتصاب نیست؛ سهل است، حتی ضعف آن اعتصاب و تودۀ کارگران اعتصابی را نشان میدهد. تودۀ کارگرانی که اعتصابشان را یک نفر بهتنهایی رهبری کند طبیعی است که در سازمانیابی نیز به یک اقلیت نخبه آویزان شوند و، بهجای رهایی به نیروی خود، نجات خود را از حزب طلب کنند. تبعیت جنبش کارگری از چنین «پیشاهنگ»ی نه تنها به رفع بیگانگی کارگران با قدرت خود کمکی نمیکند بلکه با تبدیل تودۀ کارگران به دنبالهرو و زائدۀ «پیشاهنگ» روند خودباوری، اعتمادبهنفس و رویپایخودایستادن را در آنها تضعیف میکند. نظریهمندکردن این تضعیف، که رگههایی از آن را در رویکرد انگلسِ متأخر دیدیم و در فصلهای آینده مفصلتر به آن خواهیم پرداخت، بهطور واقعی از حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ آلمان و سپس شخص کائوتسکی به عنوان یکی از مراجعِ اصلی مارکسیسم آغاز شد و، از طریق آثار فلسفی پلخانف، در حزب بلشویک روسیه و شخص لنین به اوج خود رسید. در این سیر قهقرایی، ناکامی طبقۀ کارگر در سازمانیابی طبقاتی و جنبشیِ خود در مقابل سرمایهداری بهلحاظ نظری تثبیت و تحکیم شد، یعنی از یکسو اتحادیۀ کارگری به سازمانی برای چانهزنی صرف بر سر دستمزد و حداکثر سیاستورزیِ اتحادیهای تبدیل شد، و از سوی دیگر حزب نیز بهجای آنکه جنبش سازمانیافتۀ طبقۀ کارگر برای الغای سرمایه باشد به «سازمان انقلابیون حرفهای» برای کسب قدرت سیاسی و اِعمال دیکتاتوری حزبی و سلطۀ ایدئولوژِیک کارِ فکری بر کارِ مادی بدل گردید. اما پیش از پرداختن به نقش لنین در دگردیسی کمونیسم مارکس، بگذارید ابتدا بر انگلس تمرکز کنیم.
۱۸ بهمن ۱۴۰۰
ادامه دارد.
*این بخش، که در ۳ فصل ارائه میشود، ادامۀ بخش اول است که پیشتر با عنوان «کمونیسم مارکس» در ۴ فصل منتشر شده است.
پینوشتها
Marx, Karl, The Communist Manifesto, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.256.
2 Lapides, Kenneth (ed.), Marx and Engels on the Trade Unions, New York: International publishers, 1990, p.64.
3 Ibid., p.65
4 Marx, Karl, “On Trade Unions”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.583. Bracket added.
5 Ibid.
۶ Draper, Hal, Karl Marx’s Theory of Revolution, Vol. 2 (New York: Monthly Review, 1978), Appendix B, Marx’s Conversation with Hamann.
7 Marx, Karl, “On Trade Unions”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.583.
8 Rubel, Maximilien and Manale, Margaret, Marx without Myth, Harper & Row Publishers, 1976, originally published by Basil & Blackwell in 1975, p.249.
9 Marx, Karl, “Circular Letter”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.622.
10Kautsky, Karl, The Social Revolution, volume 2, On the Day after the Revolution, https://www.marxists.org/archive/kautsky/1902/socrev/index.htm.
11 Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.143.
12 Marx, Karl, The Communist Manifesto, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.268.
13 Ibid., p.269.
14 Marx, Karl, “A Correspondence of 1843”, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, pp.44-5.
15 Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.199.
16 Chattopadhyay, Paresh, Marx’s Associated Mode of Production, A Critique of Marxism, Palgrave Macmillan, 2016, p.217.
17 Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.199.
18 Ibid., p.201-2.
19 Marx, Karl and Engels, Frederick, Selected Correspondence, translated by I. Lasker, edited by S. Ryazanskaya, Progress Publishers, 1975, p.275
20 Engels, F., The British Labour Movement (articles from The Labour Standard), International Publishers, 1940, p.20-1, in Lapides, Kenneth (ed.), Marx and Engels on the Trade Unions, New York: International publishers, 1987, p.129. Emphasis added.
21 Marx, Karl and Engels, Frederick, On the United States, compiled by Nelly Rumyantseva, Progress Publishers, 1979, p.325, quoted from Lapides, Kenneth (ed.), Marx and Engels on the Trade Unions, New York: International publishers, 1990, p.142.
در سال ۱۸۹۰، یک «اتحادیۀ کارگریِ» وابسته به حزب سوسیالیست کارگری آمریکا خواهان حضور نماینده اش در فدراسیون کارگران آمریکا شد. ساموئل گامپرز، رئیس فدراسیون، با این درخواست مخالفت کرد، زیرا این «اتحادیه» را سازمانی حزبی میدانست که حضورش در فدراسیون خصلت اتحادیهای آن را مخدوش میکرد. پافشاری «اتحادیۀ» نامبرده بر درخواستش به دعوای بزرگی انجامید که سرانجام کنوانسیون سراسری فدراسیون کارگران آمریکا آن را به سود این اتحادیۀ کارگری حل کرد. حزب نامبرده سپس شایع کرد که خودداری فدراسیون از پذیرش تشکل وابسته به آن بیانگر ضدیت این اتحادیۀ کارگری با سوسیالیسم است. ساموئل گامپرز در نامهای به انگلس در ۹ ژانویۀ ۱۸۹۱ اتهام دشمنی فدراسیون کارگران امریکا را با سوسیالیسم رد کرد و گفت خود را شاگرد مارکس و انگلس میداند.
۲۲ Marx, Karl and Engels, Frederick, Articles on Britain, Progress Publishers, 1971, p.402-8, in Lapides, Kenneth (ed.), Marx and Engels on the Trade Unions, New York: International publishers, 1987, p. 155.