قدرتگیری حزب بلشویک‌ در پوشش شعار «تمام قدرت به ساویت‌ها!»* 

با شروع جنگ جهانی اول، مارکسیست‌های اروپا، و در رأس آنها احزاب سوسیال‌دموکرات آلمان و روسیه ، سه موضع متفاوت در بارۀ این جنگ گرفتند: راست، چپ و میانه. موضع راست همان دفاع نظامی از کشور خود در مقابل حملۀ کشورهای متخاصم بود. سردمدار این جریان، جناح راست حزب سوسیالدموکرات آلمان بود که نمایندگانش در مجلسِ این کشور به بودجۀ نظامیِ آلمان برای «دفاع» در مقابل حملۀ متفقین رأی مثبت دادند. در نقطۀ مقابل این جریان، طیفی متشکل از جناح چپِ سوسیالدموکراسی آلمان، منشویکهای چپ و حزب بلشویک قرار داشت که رادیکالترین گرایش آن را لنین نمایندگی می‌کرد و شعار آن تبدیل جنگ جهانی به جنگ داخلی در هر کشور با هدف انقلاب و سرنگونی دولت حاکم درآن کشور بود، شعاری که پیادهکردن آن در روسیۀ تزاری مشغلۀ فکریِ اصلیِ لنین دست کم تا انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ در روسیه بود. رهبر و  ایدئولوگ جریان میانه نیز کارل کائوتسکی، نظریهپرداز مارکسیست، رهبر سوسیالدموکراسی و از پیشگامان انترناسیونال دوم، بود که جنگ را نه برخاسته از نفس سرمایهداریِ امپریالیستی بلکه ناشی از سیاست نادرست طبقات سرمایهدار و دولت‌های آنها در هر دو سوی جنگ می‌دانست، سیاستی که به‌نظر کائوتسکی اجتنابناپذیر نبود و میتوانست با سیاست درست جایگزین شود. لنین، که تا این زمان خود را متحد سیاسیِ کائوتسکی می‌دانست و در مبارزه با نارودنیکها، اکونومیستها و منشویکها به او استناد می‌کرد، بهتندی از او گسست و موضعش را دربارۀ جنگ و سپس انقلاب و دولت پرولتری سخت به نقد کشید. مهمترین اثر لنین دربارۀ جنگ امپریالیستیِ اول کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایهداری است، که او بخشی از آن را به نقد موضع کائوتسکی دربارۀ این جنگ اختصاص داد. لنین در این اثر مینویسد: 

اصل مسئله این است که کائوتسکی سیاست امپریالیسم را از اقتصاد آن جدا می‌کند، از الحاق مناطق دیگر همچون سیاستی سخن می‌گوید که سرمایۀ مالی آن را به سیاستهای دیگر «ترجیح»  می‌دهد، و در مقابلِ آن سیاست بورژواییِ دیگری را قرار می‌دهد که، به‌نظر او، بر مبنای همین سرمایۀ مالی امکانپذیر است. … کائوتسکی میگوید: امپریالیسم بهمعنی سرمایهداریِ کنونی نیست، بلکه فقط یکی از شکلهای سیاست سرمایهداری کنونی است. ما میتوانیم و باید با این سیاست، با امپریالیسم و سیاست الحاقِ مناطق دیگر و نظایر آنها، بجنگیم. این گفتۀ کائوتسکی کاملاً قابلقبول به‌نظر میرسد، اما درواقع شکل ظریف و ظاهرسازانه (و به‌همین دلیل خطرناک) دفاع از سازش با امپریالیسم است، زیرا «جنگیدن» با سیاست تراستها و بانکها بدون دستبردن به پایۀ اقتصادی آنها چیزی جز رفرمیسم بورژوایی و انفعال محض، چیزی جز زاهدمآبیِ خیرخواهانه و معصومانه، نیست. طفرهرفتن از بیان تناقضهای موجود، و فراموش‌کردنِ مهمترینِ آنها، بهجای نشاندادنِ ژرفای کامل آنها ــ چنین است نظریۀ کائوتسکی، که هیچ وجه مشترکی با مارکسیسم ندارد.۱

به‌نظر کائوتسکی، سیاست درستی که میتوانست جایگزین سیاست امپریالیسم شود و بر اساس آن کشورهای سرمایهداری میتوانستند بهجای جنگیدن با یکدیگر با هم متحد شوند و به بهرهبرداری مشترک از جهان بپردازند «اولتراامپریالیسم» بود، سیاستی که لنین آن را «اولترامزخرف»۲ نامید.

چنانکه میبینیم، لنین، برخلاف کائوتسکی، سیاست امپریالیسم را بر اقتصاد آن مبتنی می‌کند و، تا آن‌جا که چنین است، میتوان نظریۀ او را ادامۀ رویکرد مارکس و کاربست ماتریالیسم پراکسیسیِ در زمینۀ تحول سرمایهداری دانست. اما هنگامیکه به منظور لنین از «اقتصاد» امپریالیسم پیمیبریم، به این نتیجه میرسیم که لنین در این مورد نیز با کائوتسکی وجه مشترک اساسی دارد و اختلاف آنها صرفاً به راه‌ها‌ی متفاوتشان برای سازماندهی قدرت دولتی در راستای برپایی حکومت کارِ فکری بر کارِ مادی مربوط می‌شود. 

آن‌چه لنین دربارۀ اقتصاد امپریالیسم میگوید، که درواقع چکیده و فشردۀ کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایهداری است، حاوی پنج نکتۀ اساسی است که او آنها را اینگونه بر میشمارد:

۱) تمرکز تولید و سرمایه به چنان مرحلۀ بالایی از تحول میرسد که به انحصار میانجامد، انحصاری که نقش تعیینکنندهای در زندگی اقتصادی ایفا می‌کند؛ ۲) ادغام سرمایۀ بانکی و سرمایۀ صنعتی و ایجاد یک الیگارشی مالی بر اساس این «سرمایۀ مالی»؛ ۳) صادرات سرمایه به‌عنوان [پدیدهای] متمایز از صادرات کالا اهمیتی استثنایی پیدا می‌کند؛ ۴) ایجاد تشکلهای سرمایهداری انحصاریِ بینالمللی که دنیا را بین خود تقسیم می‌کنند، و ۵) تقسیم کل زمینهای دنیا در میان بزرگترین قدرتهای سرمایهداری بهپایان می‌رسد.۳

بنابراین، هنگامی که لنین از «دستبردن به پایۀ اقتصادی» امپریالیسم سخن میگوید و بدین‌سان نظریۀ خود را از نظریۀ کائوتسکی متمایز می‌کند، منظورش این است که بهجای مبارزۀ صرف با سیاست الحاقِ مناطق دیگر ــ که نظریۀ کائوتسکی بود ــ باید با ۱) انحصار، ۲) سیادت سرمایۀ مالی بر سرمایۀ صنعتی، ۳) صادرات سرمایه، ۴) تقسیم جهان از سوی کارتلها و تراستها، و سرانجام  ۵) تقسیم زمینهای دنیا توسط بزرگترین دولتهای سرمایهداری مبارزه کرد. ناگفته پیداست که، بر اساس کمونیسم مارکس، طبقۀ کارگر باید با تمام اینها مبارزه کند، زیرا آنها همه بر ضد این طبقه‌اند. اما این مبارزات لزوماً بهمعنای مبارزه با سرمایه بهمعنای مورد نظر مارکس، یعنی رابطۀ اجتماعیِ خریدوفروش نیروی کار و تولید ارزش اضافی، نیستند. میتوان با انحصار سرمایه در دست کارتلها و تراستها، با سیادت سرمایۀ مالی، با صدور سرمایه، با تقسیم بازارهای جهان توسط سرمایه‌ها‌ی انحصاری بزرگ و با تقسیم زمینهای جهان از سوی قدرت‌های بزرگِ سرمایهداری مبارزه کرد، بیآن‌که خودِ سرمایه، یعنی خرید و فروش نیروی کار، هدف قرار گیرد. 

اینها همه به‌معنای مبارزۀ ضدامپریالیستی است، و این مبارزه‌ لزوماً  ضدسرمایهداری نیست. این را تاریخ مبارزۀ طبقۀ کارگر در قرن بیستم نشان می‌دهد، تاریخی که با خون کارگرانی نوشته شده است که سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ این یا آن بخش از طبقۀ سرمایهدارِ کشورهای مستعمره و تحتسلطۀ امپریالیسم شدند، طبقهای که فقط و فقط بر سر اختصاص سهم بیشتری از ارزش اضافیِ تولیدشده توسط طبقۀ کارگر با امپریالیسمِ سلطهگر اختلاف داشت و این اختلاف هیچ ربطی به مبارزۀ ضدسرمایهداری طبقۀ کارگر نداشت و ندارد. بر اساس همین جایگزینیِ مبارزۀ ضدسرمایهداری با «مبارزۀ ضدامپریالیستیِ» لنینی بود که احزاب مارکسیستی در کشورهای مستعمره و تحتسلطۀ امپریالیسم برای مبارزۀ یکسره ضدکارگری و به‌کلی ارتجاعیِ بورژوازی این کشورها با امپریالیسم خصلت «دموکراتیک» قائل شدند، همان خصلتی که لنین پیش‌تر، در مخالفت با رُزا لوگزمبورگ و در اثر خود بهنام حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، برای مبارزۀ ناسیونالیستیِ بورژوازی «ستمدیده» قائل شده بود. او در این اثر مینویسد: 

در ناسیونالیسم بورژواییِ هر ملت ستمدیدهای مضمون دموکراتیکِ عامی وجود دارد که برضد ستمگری است، و همین مضمون است که ما بی‌قیدوشرط از آن حمایت می‌کنیم. ۴ 

روشن است و نیازی به توضیح بیشتر ندارد که راهی که لنین در این‌جا به طبقۀ کارگر نشان میدهد نه‌تنها بهمعنای مبارزۀ سرمایهستیزانۀ این طبقه برای رهایی از جامعۀ طبقاتی بهطور کلی ــ آنگونه که مارکس توضیح داده بود ــ نیست بلکه، با درآوردن این مبارزه به هیئت مبدل «مبارزۀ ضدامپریالیستی»، جنبش کارگری را به مسلخ رفرمیسم بورژوایی میبرد، همان موضعی که او خود بهدرستی آن را به کائوتسکی نسبت می‌دهد. 

نکتۀ گفتنی اما این است که بسیاری از نظریهپردازان مارکسیست و مارکسیست- لنینیستِ کنونی، به اقتضای ایدئولوژییی که آنان را به اسارت خود درآورده است، هنوز هم به نظریۀ لنین دربارۀ خصلت «دموکراتیک» مبارزۀ بورژوازی ملت تحتستم استناد می‌کنند و از اهمیت کتاب امپریالیسم، بالاترین مرحلۀ سرمایهداری در این مورد سخن میگویند. ازجملۀ این نظریهپردازان یکی الکس کالینیکوس، متفکر مارکسیست، است. او، ضمن تأکید بر اهمیت این کتاب از نظر تجزیه و تحلیل استراتژیک سرمایهداری، مینویسد: 

[کتاب] امپریالیسم، در عین کم و کاستهایش، با جستوجوی علل بحران سرمایهداری در پیدایش مرحلۀ جدیدی از رشد سرمایهداری که در آن رقابت اقتصادی و هماوردیهای ژئوپولیتیک درحال ادغام در یکدیگر بودند، و با طرح مجموعۀ جدیدی از وظایف سیاسی بر اساس ایجاد ائتلافی ضدامپریالیستی میان طبقۀ کارگرِ کشورهای پیشرفته و جنبشهای رهاییبخش ملی در مستعمرات، باعث شد که چپِ انقلابی در اوضاع  پیشبینینشدهای که در پی وقوع جنگ جهانی اول و فروپاشی انترناسیونال دوم به‌وجود آمد، راه خود را پیدا کند.۵

نخست این‌که کالینیکوس در اظهار نظر خود این گفتۀ مارکس را در مانیفست کمونیسم نادیده میگیرد که 

استثمار یک ملت به دست ملت دیگر به نسبتی پایان میگیرد که استثمار فرد از فرد پایان گیرد.۶

در نظریۀ لنین دربارۀ امپریالیسم و، به تبع آن، در اظهار نظر کالینیکوس، گفتۀ مارکس به این شکل وارونه در می‌آید که گویا استثمار فرد از فرد است که به نسبت رفع ستم ملی (از طریق «ائتلاف ضدامپریالیستی میان طبقۀ کارگرِ کشورهای پیشرفته و جنبشهای رهاییبخش ملی در مستعمرات») پایان می‌گیرد. ثانیاً، «جنبش رهاییبخش ملی در مستعمرات» جنبشی است سیاسی و، از نظر طبقۀ کارگر و بر اساس دیدگاه مارکس در اساسنامۀ انترناسیونال اول که میگوید هرجنبش سیاسی باید درخدمت هدف رهایی اقتصادی طبقۀ کارگر قرار گیرد، این جنبش می‌بایست در خدمت مبارزۀ ضدسرمایهداری طبقۀ کارگر قرار گیرد. حال آن‌که ائتلاف طبقۀ کارگر با این جنبش در جریان جنگ جهانی اول (به‌‌توصیۀ لنین) و جنگ جهانی دوم (به‌توصیۀ استالین و انترناسیونال سوم) نه تنها درخدمت رهایی طبقۀ کارگر از یوغ سرمایه نبود بلکه، درست برعکس، درخدمت تبدیل طبقۀ کارگر به گوشت دَم توپِ بورژوازی «دموکرات» بود، که در جنگ با سلطۀ سرمایۀ جهانی منافع خاص خود را دنبال می‌کرد. 

اما آیا بهاینترتیب طبقۀ کارگر با عدمائتلاف با جنبشهای رهاییبخش ملی زمینه را برای تقویت و پیروزی فاشیسم آماده نمی‌کرد؟ پاسخ این پرسش مثبت است درصورتی که طبقۀ کارگر در این دو جنگِ جهانی موضع انفعال یا بیطرفیِ مطلق اتخاذ می‌کرد. اما اگر طبقۀ کارگر در این جنگها موضعی مستقل اتخاذ می‌کرد و بهجای سیاهی لشکر بورژوازی شدن در جنگِ امپریالیستیِ بلوکهای متخاصم سرمایهداری با یکدیگر، روی پای خود میایستاد، نه تنها ممکن بود فاشیسم بهدست یک نیروی سازمانیافتۀ سرمایهستیز درهم شکسته ‌شود بلکه بورژوازی «دموکرات» نیز نمیتوانست پیروزی بر فاشیسم را بهنام خود ثبت کند. بی‌تردید، پیامدهای پیروزی یک طبقۀ کارگر سازمان‌یافته بر فاشیسم بسی نویدبخشتر و  سازندهتر از پیروزی دولتهای «متفقِ» سرمایهداری بود و، مهمتر از آن، این دولت‌ها فرصت بازسازی و تجدید قوا برای بیرونآمدن از بحران مرگبار خود را پیدا نمی‌کردند. وانگهی، و مهم‌تر از اینها، این طبقۀ کارگر می‌توانست رهنمود انترناسیونال اول را عملی کند، یعنی برای رهایی اقتصادی از چنگ سرمایه جنبشهای سیاسیِ ضدجنگ را به زیر پرچم خود فرا خواند. البته، با توجه به‌ عدمآمادگی طبقۀ کارگر در این جنگِ مستقل با دنیای سرمایهداری چه بسا این طبقه شکست میخورد، و به احتمال قوی نیز چنین می‌شد. اما، تا آن‌جا که به تأثیر سازنده بر مبارزۀ ضدسرمایهداری طبقۀ کارگر مربوط می‌شود، تأثیر این شکستِ احتمالی به‌مراتب سازندهتر از «پیروزی» بر فاشیسم در زیر پرچم بورژوازی «دموکرات» بود، همانگونه که تأثیر شکست کمون پاریس بر مبارزۀ ضدسرمایهداریِ طبقۀ کارگر جهانی به‌مراتب سازندهتر از پیروزییی بود که کارگران پاریس ممکن بود در اتحاد با بورژوا-یونکرهای آلمان علیه لویی بناپارت و جمهوری‌خواهان فرانسوی به‌دست آورند.

بنابراین، با توجه به کمونیسم مارکس، روشن می‌شود که آن‌چه کالینیکوس از آن به‌عنوان «پیدا کردنِ راه توسط «چپ انقلابی» در پرتو تجزیه و تحلیل استراتژیک سرمایهداری در کتاب امپریالیسم لنین» یاد می‌کند چیزی جز پیداکردن راهِ اعزام طبقۀ کارگر به جنگ امپریالیستیِ دولتهای سرمایهداری برای تبدیل کارگران به سیاهی لشکر یک بلوک از این دولتها علیه بلوک دیگر نیست. به این معنا، تا آن‌جا که به طبقۀ کارگر مربوط می‌شود، استراتژی مورد نظرِ کالینیکوس «پیداکردن راه» نیست؛ گمکردن راه است.

حال ببینیم لنین، که در پوشش مبارزۀ «ضدامپریالیستی» در واقع همچون کائوتسکی کارگران را گوشت دَم توپِ بورژوازی می‌کند، چرا در مخالفت با کائوتسکی تا آن‌جا پیش میرود که او را «مرتد» خطاب می‌کند. پاسخ این پرسش، همانگونه که گفتم، به اختلاف دیدگاه لنین و کائوتسکی دربارۀ انقلاب و دولت کارگری مربوط می‌شود. بنابراین، برای دستیابی به جزئیات این پاسخ باید به کندوکاو در دو اثر مهم لنین یعنی دولت و انقلاب و انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد بپردازیم. این کندوکاو درعینحال رویکرد لنین به انقلاب و دولت کارگری و سیر و سلوک او را در دوران پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روشن می‌کند. اما این دو کتاب در فضای سیاسیِ روسیه در سالهای انقلابیِ ۱۹۱۷ و ۱۹۱۸ نوشته شدند، اولی پس از انقلاب فوریه  و دومی پس از انقلاب اکتبر که در فصل آینده بررسی خواهد شد. بنابراین، پیش از پرداختن به آنها لازم است به سیاستورزیِ لنین در ماه‌ها‌ی بین این دو انقلاب نگاه کنیم.

عامل اصلی و درواقع باروتی که انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ را شعلهور ساخت جنگ جهانی اول بود. زیر بار این جنگ بود که امپراتوری روسیۀ تزاری فروپاشید و سلطنت خاندان رومانف برای همیشه به موزۀ تاریخ سپرده شد. قدرت سیاسیِ جایگزین حکومت تزاری خصلتی دوگانه داشت، از یک‌سو «دولت موقتِ» احزاب بورژوازی لیبرال و مهمترینِ آنها، حزب «کادت»، که با بدنۀ حکومتِ سرنگونشدۀ تزار پیوند نزدیکی داشت و، از سوی دیگر، سازمانهایی به نام «ساویتهای نمایندگان کارگران»(Soviets of Workers’ Deputies) که در اصل در انقلاب ۱۹۰۵ از دل مبارزۀ کارگران بیرون آمده بودند اما حکومت تزاری آنها را سرکوب کرده بود، و در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ از سوی احزاب سیاسیِ اپوزیسیون سازمان داده شدند. فرق دیگر ساویتهایِ این دو مقطعِ زمانی حضور چشمگیر نمایندگان سربازان در ساویتهای ۱۹۱۷ از همان آغاز به علت اوضاع جنگی بود، بهطوری که از ۴۲ نفر عضو «کمیتۀ اجرایی» ساویت‌ها در اواخر مارس ۱۹۱۷ فقط ۷ نفر کارگر بودند و بقیۀ اعضاء را سربازان و روشنفکران وابسته به احزاب سیاسی تشکیل میدادند.۷ چنین بود که ساویتهای ۱۹۱۷ نخست «ساویتهای نمایندگان کارگران و سربازان» و سپس، با جذب نمایندگان دهقانان، «ساویتهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» نامیده شدند. حضور نمایندگان سربازان و دهقانان در ساویتها نقش تعیینکنندهای در تقویت نیروی بلشویکها در این تشکلها بازی کرد، و در واقع شعارهای برنامهایِ بلشویکها درمورد «صلح» و «زمین» از دل نیاز به همین تقویت نیروی حزب بلشویک در ساویتها برای کسب قدرت سیاسی کامل بیرون آمد. اما، پیش از ادامۀ بحث دربارۀ جایگاه ساویت‌ها در قدرت‌گیری حزب بلشویک‌، بگذارید نگاهی به ساویت‌ها بیندازیم.

نکتۀ مهمی که پیش از هر چیز دربارۀ ساویتها بایدگفت این است که اغلب از این سازمانها بهعنوان «شوراهای کارگری» بهمعنای تشکلهای مستقل و ضدسرمایهداریِ طبقۀ کارگر روسیه یاد می‌کنند (در ایران، ترجمۀ «ساویت» به «شورا» با همین دیدگاه صورت گرفته است). حال آن‌که ساویتها شورا بهمعنی تشکل مستقل و ضدسرمایه‌داریِ طبقۀ کارگر روسیه نبودند بلکه درواقع تشکلهایی بودند که، اگرچه در انقلاب ۱۹۰۵ بهصورت خودجوش و در جریان اعتصاب عمومی بر ضد حکومت تزاری بهوجود آمدند و می‌توانستند به سازمانهای مستقل و سرمایهستیز تبدیل شوند، بهسرعت به ظرفی برای حضور فعال نمایندگان احزاب چپِ روسیه و بهطور مشخص منشویکها، بلشویکها و انقلابیون سوسیالیست (اسار) در مبارزۀ سیاسیِ مشترک‌شان با سلطنت تزاری تبدیل شدند. اگر در انقلاب ۱۹۰۵، مدتی طول کشید تا احزاب سیاسیِ اپوزیسیون بر موج خودپویِ ساویتها سوار شوند و آنها را به مجامع نمایندگان خود تبدیل کنند، در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷، ساویتها از همان آغاز از سوی این احزاب سازمان داده شدند.۸ در این تشکل‌ها، بهویژه منشویکها نقش مهمتری از احزاب دیگر ایفا کردند. اما برای آن‌که ببینیم ساویت چهگونه تشکلی بود بهتر است توصیف آنها را از زبان خودِ لنین و سپس تروتسکی بشنویم. تروتسکی کسی بود که در سازماندهی ساویتها نقش بس مهمی داشت و در  انقلاب سال‌های ۱۹۰۵ و ۱۹۱۷ از مسئولان تراز اولِ آنها بود. 

نخستین واکنش لنین به ساویتها پاسخ او به پرسشی بود که بلشویکی به نام رادین در نشریۀ نووایا ژیزن مطرح کرده بود: ساویتِ نمایندگانِ کارگران یا حزب؟ رادین بهاینترتیب ساویت را بدیل و رقیب حزب بلشویک دانسته و با آن مخالفت کرده بود. اکثر بلشویکهای داخل کشور ابتدا همین موضع را نسبت به ساویتها اتخاذ کردند. آنها تا زمانی که ساویتها به عنوان «کمیته‌ها‌ی اعتصاب» عمل می‌کردند و درگیر مسائل اقتصادی بودند میانۀ خوبی با این تشکلها داشتند و میکوشیدند آنها را به زیرمجموعۀ حزب تبدیل کنند. اما پس از اعتصاب عمومیِ اکتبر ۱۹۰۵، که ساویتها خصلت آشکارا سیاسی پیدا کردند، بلشویکهای داخل کشور با آنها به‌عنوان رقیب سیاسی برخورد کردند و از درِ مخالفت وارد شدند.۹ لنین در ۲ نوامبر ۱۹۰۵ (زمانی که هنوز از خارج کشور به روسیه بازنگشته بود) در نامهای به این نشریه چنین نوشت: 

فکر می‌کنم طرح مسئله به این شیوه نادرست است؛ بیتردید باید هم  ساویتِ نمایندگانِ کارگران وجود داشته باشد و هم حزب.۱۰

لنین در این نامه، ضمن تاکید بر لزوم وجود ساویت و حزب در کنار یکدیگر، پیوستن «کامل» ساویتها را به یک حزب خاص نیز توصیه نمی‌کند و مینویسد: «فکر می‌کنم پیوستن کامل ساویت به یک حزب خاص مقرون به صلاح نباشد». او کمی بعد به این نکته باز میگردد و مینویسد: 

هنگامی که در نووایا ژیزن نامهای از رفقای کارگرِ وابسته به حزب انقلابیون سوسیالیست را خواندم و دیدم اعتراض کردهاند که چرا فقط یکی از احزاب  باید دربرگیرندۀ ساویت باشد، نتوانستم به این نتیجه نرسم که از بسیاری جهاتِ عملی حق با این رفقای کارگر است.۱۱ 

اما بدیل آغازین لنین در مقابل وابستگیِ ساویتها به یک حزب خاص، نه استقلال آنها از احزاب سیاسی بلکه وابستگیِ آنها به چند حزب بود:  بلشویکها و منشویکها، که در آن زمان زیر نام واحد «حزب سوسیالدموکرات کارگری روسیه» فعالیت می‌کردند، و انقلابیون سوسیالیست. او با غیرحزبیبودنِ ساویتها سخت مخالف بود و آن را بورژوایی می‌دانست. در همان نوامبر ۱۹۰۵ در یادداشتی با عنوان «از دشمن بیاموزیم» در مخالفت با نشریۀ ناشا ژیزن (ارگان جناح چپ حزب کادت)، که نوشته بود سوسیالدموکراتها اصول خود را زیر پا گذاشته و مبارزۀ حزبی را جایگزین مبارزۀ طبقاتی کردهاند، چنین نوشت: 

مرگ بر مبارزۀ غیرحزبی! مبارزۀ غیرحزبی همیشه و در همه جا سلاح و شعار بورژوازی بوده است.۱۲ 

مخالفت سرسختانۀ لنین با غیرحزبیبودنِ ساویتها به این دلیل بود که میخواست آنها را زیرمجموعۀ حزب خود کند. لنین، برخلاف بلشویکهای داخل کشور که پس از سیاسی‌شدنِ ساویتها از آنها فاصله گرفتند، از همان سال ۱۹۰۵ دریافته بود که ساویتها را هراندازه هم که سیاسی باشند میتوان زیرمجموعۀ حزب بلشویک کرد. در واقع، چنان که وقایع سال ۱۹۱۷ نشان داد، او ساویتها را یکسره و بهطور کامل وابسته به حزب بلشویک میخواست، و پذیرش شرکت منشویکها و اس ارها در آنها برای او  امری صرفاً «تاکتیکی» بود. درعینحال، او با شرکت آنارشیستها در ساویتها سخت مخالف بود. در مقالهای با عنوان سوسیالیسم و آنارشیسم در همان نوامبر ۱۹۰۵ مینویسد: 

کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران دیروز، ۲۳ نوامبر [۱۹۰۵]، تصمیم گرفت تقاضای آنارشیستها را برای نمایندگی در کمیتۀ اجرایی و در ساویتِ نمایندگانِ کارگران رد کند. کمیتۀ اجرایی خود دلایل زیر را برای این تصمیم برشمرده است: «۱) در تمام فعالیتهای بینالمللی، هیچگاه کنگره‌ها‌ و کنفرانسهای سوسیالیستی نمایندۀ آنارشیست نداشتهاند، زیرا آنارشیستها مبارزۀ سیاسی را به‌عنوان وسیلۀ رسیدن به آرمانهایشان به‌رسمیت نمیشناسند؛ ۲) فقط احزاب میتوانند [در ساویتها] نماینده داشته باشند، و آنارشیستها حزب نیستند». ما تصمیم کمیتۀ اجرایی را کاملاً درست میدانیم، و از نظر اصولی و نیز به لحاظ سیاست عملی برای آن اهمیت بسیار زیادی قائل هستیم.۱۳

پیش از آن‌که ادامۀ سخن لنین را نقل کنم، لازم است به دو نکتۀ مهم دربارۀ نادرستیِ دلایل «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران» برای این تصمیمگیری اشاره کنم. نخست این‌که آنارشیستها از همان آغاز شکلگیریِ انترناسیونال اول در این تشکل بینالمللی و سوسیالیستیِ طبقۀ کارگر نماینده داشتند و تنها در سالهای پایانیِ فعالیتِ آن بود که فقط شخص باکونین ــ آن هم نه بهدلیل آنارشیستبودن بلکه به‌علت توطئه بر ضد انترناسیونال ــ اخراج شد. بنابراین، این حکم که «در تمام فعالیتهای بینالمللی، هیچگاه کنگره‌ها‌ و کنفرانسهای سوسیالیستی نمایندۀ آنارشیست نداشتهاند» حکمی دروغین و نادرست است. شگفتانگیزتر از بیاطلاعیِ «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران» مُهر تأیید سفت و سختی است که لنین بر این حکم دروغین و بی‌اساس میزند. دوم، معنی این جمله که «فقط احزاب میتوانند در ساویتها نماینده داشته باشند و آنارشیستها حزب نیستند» این است که، از نظر «کمیتۀ اجراییِ ساویتِ نمایندگانِ کارگران»، حتی سرمایهدارانِ متشکل در حزب بورژواییِ کادت هم میتوانستهاند در ساویتها نماینده داشته باشند اما کارگرانِ آنارشیست از داشتنِ نماینده در این تشکلِ کارگری محروم بودهاند. مُهر تایید محکم لنین بر این سرمایهنوازی و کارگرستیزیِ «کمیتۀ اجراییِ ساویت نمایندگان کارگران» نیز نشان می‌دهد که او ــ دست‌کم درسال ۱۹۰۵ ــ تا چه حد از دولتستیزیِ آنارشیستها متنفر بوده است. 

ادامۀ نوشتۀ لنین را بخوانیم. او سخن خود را دربارۀ «کمیتۀ اجراییِ ساویت نمایندگان کارگران» این‌گونه ادامه می‌دهد: 

چنان‌چه ساویت را پارلمان کارگری یا ارگان خودگردانیِ پرولتری می‌دانستیم، آنگاه البته نادرست میبود اگر تقاضای آنارشیستها را رد می‌کردیم. … ما تصمیم کمیتۀ اجرایی را تصمیم کاملاً درستی میدانیم که بههیچوجه با کارکردها، خصلت و ترکیب این تشکل مغایرت ندارد. ساویت نمایندگان کارگران نه پارلمان کارگری است نه ارگان خودگردانیِ پرولتری و نه ارگان هیچگونه خودگردانی، بلکه سازمانی است جنگنده برای دستیابی به هدفهای معین. این سازمان جنگنده، بر اساس یک توافق جنگیِ موقت و نانوشته، شامل نمایندگان حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ روسیه (حزب سوسیالیسم پرولتری)، حزب «انقلابیون سوسیالیست» (نمایندگان سوسیالیسم خردهبورژوایی یا جناح چپ افراطی بورژوادموکراتهای انقلابی) و سرانجام بسیاری کارگران «غیرحزبی» است. … به تمام دلایل عملی، ساویتِ نمایندگانِ کارگران یک ائتلاف جنگیِ نوپا و گسترده از سوسیالیستها و دموکراتهای انقلابی است، و اصطلاح «انقلابیِ غیرحزبی» نیز البته بیانگر رشتهای از مراحل گذار از دومی به اولی است. بدیهی است که این ائتلاف برای رهبری اعتصابهای سیاسی و دیگر شکلهای فعالتر مبارزه  برای دستیابی به خواست‌های دموکراتیکِ عاجلی که مورد پذیرش و تأیید اکثریت قاطع مردم قرار گرفتهاند، ضروری است.۱۴

چنانکه میبینیم، لنین نه‌تنها استقلال ساویتها را از احزاب سیاسی به‌رسمیت نمیشناسد، نه‌تنها از این تشکلها انتظار مبارزۀ ضدسرمایهداری ندارد، بلکه سرسختانه با خودگردانیِ پرولتری و بهطورکلی هرگونه خودگردانی مخالفت می‌کند. او بههیچوجه نمیخواهد تودۀ کارگران و به‌طور کلی مردم چیزی را، اعم از کارخانه یا مؤسسه یا جامعه، اداره کنند. به‌نظر او، حزب و حتی فرد حزبی است که جامعه و اجزای آن را مدیریت می‌کند و نه تودۀ کارگران یا مردم سازمانیافته. در مورد ساویتها نیز لنین بهروشنی میگوید آنها سازمانهایی هستند که بر اساس توافق «موقت» نمایندگان دو حزب اصلیِ سوسیالدموکرات و انقلابیون سوسیالیست و برای مبارزه با رژیم تزاری و در نهایت سرنگونی این رژیم بهوجود آمدهاند. نمایندگان مستقل نیز کارگرانی‌اند که در حال گذار از انقلابیگری غیرحزبی به انقلابیگری حزبی هستند. واژۀ «موقت» نیز هیچ معنایی ندارد جز این‌که با سرنگونی رژیم تزاری ساویتها هیچ محلی از اِعراب نخواهند داشت و باید قدرت سیاسی را تقدیم مدعی اصلیِ آن یعنی حزب بلشویک کنند، چنان‌که در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ کردند.

بدین‌سان، لنین مخالف سرسخت غیرحزبی بودنِ ساویت‌ها بود و آنها را سازمان‌های کاملاً تابع حزب پیشتاز می‌دانست. در واقع، نظر لنین دربارۀ ساویت‌ها ریشه در دیدگاه او در کتاب چه باید کرد؟ داشت که بر تمایز آشکار بین اتحادیه‌های کارگری و حزب انقلابیون حرفه‌ای و تبعیت کامل اولی از دومی مبتنی بود. جان مدئاریس، در مقالۀ درخشانش با عنوان «از دست رفته یا در ابهام مانده؟ چه‌طور شد که و.ا. لنین، یوزف شومپیتر، و هانا آرنت جنبش شورایی را درنیافتند»،  رابطۀ حزب و ساویت‌ها را به رابطۀ بین «مهندسان یا معماران» و «بنّایان» تشبیه می‌کند و می‌نویسد:

… لنین بین آن نوع «نظریه» که برای هدایت یک انقلابِ موفق لازم است «نظریه»ای که پردازش آن فقط از یک حزب پیشاهنگِ آگاهانه سازمان‌یافته ساخته است و آن نوع آگاهی از مسائل و تاکتیک‌ها که از رهگذر خودآموزی و سازمان‌یابی توده‌ها می‌تواند به‌دست آید، فرقی چشمگیر و غیرعادی قائل می‌شد. او می‌گفت نقش حزب پیشاهنگ مانند نقش مهندسان یا معمارانی است که «بنّایانی» را هدایت می‌کنند که «دیوارهای بخش‌های مختلف یک ساختمان عظیم و غول پیکر را آجرچینی می‌کنند»: آنها «با کشیدن یک خط به بناها رهنمود می‌دهند که آجرها را بر اساس آن خط بچینند؛ چشم‌انداز هدف نهایی کار مشترک‌شان را به آنان نشان می‌دهند؛ و آنها را قادر ‌می‌سازند که نه تنها تک تک آجرها بلکه پاره آجرها را نیز به کار برند». این نگرش تا آن‌جا که با توده‌های زحمت‌کش سر و کار داشت، با آنها همچون کسانی برخورد می‌کرد که نقشه‌ای را اجرا می‌کنند که عمدتاً دیگران آن را کشیده‌اند. بدین‌سان، بر اساس نگرش لنین، عامل کلکتیو به‌هیچ‌وجه به فرمول‌بندیِ هدف‌ها و استراتژی‌ها از سوی کلکتیویتۀ توده‌هایی که اعمال‌شان باید سازمان‌دهی می‌شد، نیازی نداشت. لنین، هم در سطح نظریه، هم در سطح کارشناسی، و هم به‌عنوان نوعی نگرش ابزارگرایانه در علوم اجتماعی، از تقسیم کلکتیویته به یک گروه مشارکتی اما از نظر فکری منفعل و یک [گروه] پیشتاز دفاع می‌کرد.۱۵

«خط» راهنمایِ حزب پیشتاز برای این‌که به توده‌های کارگرِ «از نظر فکری منفعل» در ساویت‌ها نشان دهد که «هدف نهایی» مبارزه‌شان همان «خواست‌های دموکراتیکِ فوری» حزب بلشویک است چیزی جز ایدئولوژی مارکسیسم نبود، «آرمانی که واقعیت باید خود را با آن منطبق می‌کرد».۱۶

درک تروتسکی نیز از ساویتها نیز شبیه درک لنین است، با این تفاوتِ بیاهمیتِ صوری که او آنها را سازمانهای «غیرحزبی» می‌نامد. او در کتاب خود به نام ۱۹۰۵ مینویسد: 

ساویتِ نمایندگانِ کارگران چه بود؟ ساویت در پاسخ به یک نیاز عینی به‌وجود آمد، نیازی که از دل رویدادها زاده شد. ساویت سازمانی بود که درعین آن‌که مرجعیت و اقتدار داشت بر هیچ سنتی متکی نبود؛ میتوانست بیدرنگ تودۀ پراکندهای از صدها هزار نفر انسان را دربرگیرد، بیآن‌که درواقع هیچگونه ماشین تشکیلاتی داشته باشد؛ سازمانی بود که جریانهای انقلابیِ درون پرولتاریا را با هم متحد می‌کرد؛ قادر بود بهگونهای ابتکاری و خودانگیخته بر کارها نظارت کند ــ و مهمتر از همه، میتوانست در عرض بیست و چهار ساعت از حالت مخفی بیرون آید و علنی شود. سازمان سوسیالدموکرات، که صدها کارگر پترزبورگ را به هم جوش میداد و چند هزار کارگرِ دیگر از نظر ایدئولوژیک به آن وابسته بودند، میتوانست با توضیح تجربۀ بیواسطۀ توده‌ها‌ از طریق اندیشۀ سیاسیِ خود این کارگران را نمایندگی کند؛ اما نمیتوانست با این توده‌ها‌ پیوند تشکیلاتیِ زنده برقرار کند، حتی اگر فقط به این دلیل بوده باشد که ناچار بود بخش اصلیِ کارهایش را در خفا و دور از چشم توده‌ها‌ انجام دهد. سازمان انقلابیون سوسیالیست نیز دچار همین بیماریِ حرفهایِ پنهانکاری بود، که بر اثر بیثباتی و ناتوانی وخیمتر می‌شد. اصطکاک دو جناحِ به یک‌سان قدرتمندِ سوسیالدموکرات با یکدیگر از یک‌سو و مبارزۀ هر دو جناح با انقلابیون سوسیالیست از سوی دیگر ایجاد یک سازمان غیرحزبی را به مسئلهای کاملاً ضروری تبدیل کرد. برای آن‌که این سازمان در همان روزِ به وجود آمدنش از نظر توده‌ها‌ مرجعیت و اقتدار داشته باشد باید بهعنوان نمایندۀ وسیعترین توده‌ها‌ ظاهر می‌شد. این امر چهگونه میتوانست انجام گیرد؟ پاسخ این پرسش مورد توافق همگان بود. چون فقط فرایند تولید بود که توده‌ها‌ی پرولتری را، که از نظر تشکیلاتی هنوز کاملاً بیتجربه بودند، به یکدیگر پیوند میزد، پس نمایندگی [در ساویت] باید بر ساختار کارخانه‌ها‌ و کارگاه‌ها‌ منطبق می‌شد. چنین بود که ساویت از سنت تشکیلاتیِ کمیسیون سناتور شیدلوفسکی بهره گرفت.۱۷ 

کمیسیون شیدلوفسکی ارگانی دولتی بود که میخواست با شرکت نمایندگان کارگران (هر پانصد کارگر یک نماینده) علت اعتصابها و اعتراضهای کارگران را در سال ۱۹۰۵ بررسی کند و به دولت گزارش دهد. تروتسکی در پانوشتِ همان صفحه در توضیح جملۀ اخیر خود دربارۀ چهگونگی نمایندگی کارگران در ساویتها مینویسد:

 برای هر ۵۰۰ کارگر یک نماینده انتخاب شد. واحدهای صنعتیِ کوچک برای مقاصد انتخاباتی بهصورت گروه‌ها‌ی صنعتی در هم ادغام شدند. اتحادیه‌ها‌ی کارگریِ نوپا نیز از حق داشتنِ نماینده [در ساویتها] برخوردار شدند. با این همه، باید گفت که در مورد این مقرراتِ عددی زیاد سختگیری نمی‌شد؛ در برخی موارد هر نماینده فقط دویست یا صد و حتی شمار کمتری از کارگران را نمایندگی می‌کرد.۱۸   

چنانکه میبینیم، در توضیح تروتسکی دربارۀ ساویتها نیز اولاً هیچ سخنی از ساویت به‌عنوان سازمان ضدسرمایه‌داریِ توده‌ها‌ی کارگر در میان نیست. ثانیاً، کمترین نشانی از استقلال این تشکل از احزاب سیاسی وجود ندارد. سهل است، به‌نظر تروتسکی، ساویت بدون رهبری بلشویکها اساساً پوچ بود و حتی برای مدت کوتاهی نیز نمیتوانست به موجودیت خود ادامه دهد. او این نظر خود را بعدها در سال ۱۹۳۸ در تبعید و در مقالۀ «هیاهو بر سر کرونشتات» بیان کرد. بنابراین، تروتسکی، چه زمانی که منشویک بود و چه آنگاه که بلشویکی دوآتشه شد، هویت و موجودیت ساویتها را در گرو وابستگیِ آنها به احزاب سیاسی می‌دانست. او، در کتاب ۱۹۰۵، مینویسد ساویت در پاسخ به یک «نیاز عینی» بهوجود آمد، که همانا اتحاد و مبارزۀ سیاسیِ مشترک احزاب سیاسی بود. بهعبارت دیگر، با آن‌که ساویتها در جریان اعتصابهای اقتصادی طبقۀ کارگر روسیه بهوجود آمدند، نیاز احزاب بورژوایی برای مبارزه با تزاریسم آنها را به تشکلهای سیاسیِ ضدتزاری تبدیل کرد. ساویتها، چه در انقلاب ۱۹۰۵ و چه بهویژه در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷، به علت ضعف و ناتوانی طبقۀ کارگر روسیه در مبارزۀ سیاسیِ مستقل با سرمایهداری، به ظرف مشترک مبارزۀ ِاحزاب چپ روسیه، یعنی انقلابیون سوسیالیست، منشویک‌ها و بلشویک‌ها، برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی بدل شدند. 

روشن است که، همانگونه که لنین خود میگوید، ساویت‌ها فقط از اعضاء و هواداران این احزاب تشکیل نمی‌شد. کارگرانِ «مستقل» و غیرحزبی نیز در آنها حضور داشتند. اما اولاً شمار این کارگران چندان زیاد نبود و، ثانیاً، «استقلال» این کارگران عمدتاً از آن رو بود که آنها هنوز حزب خود را انتخاب نکرده بودند. بسته به واکنش احزاب به وقایع سیاسیِ روز از این سازمان‌ها دور یا به آنها نزدیک می‌شدند. و همین دوری یا نزدیکی این کارگران و نیز تغییر موضع کارگران حزبی بود که وزن احزاب سیاسی را در ساویتها کم یا زیاد می‌کرد. در چنین وضعیتی، کارگرانِ واقعاً مستقل از احزاب که با عملکرد فرقهایِ احزاب میانهای نداشتند نمیتوانستند برای مدت زیادی در ساویتها باقی بمانند و همین کنارکشیدن آنها، این تشکلها را بیش از پیش به عرصۀ لشکرکشی‌های حزبی برای تسخیر آنها تبدیل می‌کرد، لشکرکشی‌هایی که، بر بستر ناتوانیِ ساویتها در روی پای‌ خود ایستادن در مبارزه با سرمایهداری، آنها را به زائدۀ حزب پیروز تبدیل می‌کرد، چنان‌که درنهایت زائدۀ حزب بلشویک شدند. در این بهاصطلاح سازمانهای «غیرحزبی»، هرحزبی ضمن دنبالکردن منافع حزبیِ خاصِ خود، که به‌معنی تلاش برای حذف احزاب دیگر از ساویتها یا دستکم تضعیف قدرت آنها در این تشکلها بود ــ تلاشی که خود را به صورت «اصطکاک» بلشویکها و منشویکها با یکدیگر از یک‌سو و مبارزۀ آنها با اس ار ها از سوی دیگر نشان میداد ــ در ائتلاف «موقت» با احزاب دیگر برای سرنگونی رژیم تزاری مبارزه می‌کرد. این ائتلاف احزاب سیاسیِ رژیمستیز، برای آن‌که در نگاه مردم به یک بدیل سیاسیِ مرجع و مشروع در مقابل رژیم تزاری تبدیل شود، میبایست به‌صورت مبارزۀ توده‌ها‌ی کارگر با این رژیم ظاهر می‌شد، و گر نه مردم به آن اقبالی نشان نمیدادند. چنین بود که ساویت به اسم تشکل نمایندگان تودۀ کارگران پا به دنیا گذاشت. 

بنابراین، ساویتها نه شوراهای مستقل و سرمایهستیز توده‌ها‌ی طبقۀ کارگر بلکه تشکلهای کارگریِ نامتکی به‌خودی بودند که، با آن‌که در آغاز بر بستر عینی انقلاب اجتماعی و ضدسرمایهداری طبقۀ کارگر روسیه شکل گرفتند و در اصل از دل «کمیته‌ها‌ی اعتصابِ» کارگران در انقلاب سال ۱۹۰۵ بیرون آمدند، کارکرد بعدیشان چیزی جز سواریدادن به احزاب سیاسی و تبدیلشدن به محمل اتحاد «جریانهای انقلابیِ درون پرولتاریا»  برای دستیابی به قدرت سیاسی نبود، چنانکه با سرانجامیافتن مسئلۀ قدرت سیاسی در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ ضرورت وجودیِ خود را از دست دادند و بهتدریج در بوروکراسی حزبی ـ دولتی منحل شدند.

اشاره کردم که با انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ و سرنگونی تزار، قدرت سیاسیِ دوگانهای شکل گرفت ک جناح‌های راستِ و چپِ بورژوازی در آن سهیم بودند. لنین، که در اوایل آوریل ۱۹۱۷ از سوئیس به روسیه بازگشت، در برخورد با این قدرت دوگانه شعار «تمام قدرت به ساویتها!» را مطرح کرد، که در تزهایی بیان شد که به تزهای آوریل معروف است. در تز دوم از این اثر لنین چنین آمده است: 

وجه مشخصۀ اوضاع کنونیِ روسیه این است که کشور درحال گذار از مرحلۀ اول انقلاب ــ که به علت ناکافیبودنِ آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا  قدرت را به بورژوازی سپرد  ــ  به مرحلۀ دوم آن است، که باید قدرت را به پرولتاریا و فقیرترین قشرهای دهقانان بسپرد.۱۹ 

لنین، در دو تاکتیک سوسیالدموکراسی در انقلاب دموکراتیک، انقلاب ۱۹۰۵ روسیه را «انقلاب دموکراتیک به رهبری طبقۀ کارگر»۲۰ و هدف آن را استقرار «دیکتاتوری انقلابیدموکراتیک پرولتاریا و دهقانان»۲۱ میداند. این انقلاب به این هدف نرسید و شکست خورد. بنابراین، بر اساس دیدگاه لنین در دو تاکتیک، انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ در صورتی میتوانست پیروز تلقی شود که به همان هدف تحققنیافتۀ انقلاب ۱۹۰۵ دست مییافت. اما، چنان که لنین در تز فوق از تزهای آوریل میگوید، این انقلاب «به‌علت ناکافیبودنِ آگاهی طبقاتی و تشکل پرولتاریا» قدرت را نه به پرولتاریا و دهقانان بلکه به بورژوازی سپرد. پس، قاعدتاً، طبق همان دیدگاه لنین، پس از انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ نیز روسیه باید همچنان در «مرحلۀ انقلاب دموکراتیک» به‌سر میبرد. اما، چنانکه در تز فوق میبینیم، لنین از «گذار» از «مرحلۀ اول انقلاب» به «مرحلۀ دوم آن» سخن میگوید. چرا؟ زیرا برای لنین اینگونه مرحلهبندی انقلاب فقط جلوصحنۀ سیاستورزی است و پشتصحنۀ آن چیز دیگری است. برای لنین، اساس یا همان پشت‌صحنۀ سیاست‌ورزی عبارت است از کسب قدرت سیاسی از سوی حزب. لنین، بسته به آن‌که این پشتصحنه با کدام جلوصحنه بهتر متحقق می‌شود، این جلوصحنه را گاه انقلاب دموکراتیک و گاه انقلاب سوسیالیستی می‌نامد. در سال ۱۹۰۵، کسب قدرت سیاسی با جلوصحنۀ انقلاب دموکراتیک بهتر به سرانجام میرسید، زیرا احزاب بورژوازی لیبرال نیز در اپوزیسیون بودند و رقابت با آنها مستلزم اتحاد با «خردهبورژوازی دموکراتِ انقلابی» بود، حال آن‌که پس از انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷، قدرت سیاسی با جلوصحنۀ انقلاب سوسیالیستی بهتر به دست میآمد، زیرا در این هنگام کارگرانِ متشکل در ساویتها در مقابل بورژوازی لیبرال قد عَلَم کرده و یک پای قدرت سیاسی بهشمار میآمدند، و ساویتها همان تشکلهایی بودند که، چنانکه گفتم، به تشخیص لنین، میتوانستند به زیرمجموعه‌ها‌ و در واقع محملهای مناسب حزب بلشویک برای کسب قدرت سیاسی تبدیل شوند.

چنین بود که لنین در آوریل ۱۹۱۷  با شعار «تمام قدرت به ساویتها!» خواهان انتقال مسالمتآمیز قدرت از احزاب بورژوازی لیبرال به ساویتها یعنی تشکل مشترک احزاب منشویک، بلشویک و  اس ار شد. در این تشکل مشترکِ حزبی، بنا به اعتراف خودِ لنین در تز چهارم از همین تزهای آوریل ، حزب بلشویک اقلیتی کوچک بود: 

باید به این واقعیت اعتراف کرد که حزب ما در بیشترِ «ساویتهای نمایندگان کارگران» اقلیت و آن هم اقلیتی کوچک است، اقلیتی که در مقابل بلوکی از تمام عناصر اپورتونیستِ خردهبورژوا قرار دارد، از سوسیالیستهای خلقی و انقلابیون سوسیالیست گرفته تا «کمیتۀ سازمانده» (چخئیدزه، تِسِرِتلی و دیگران)، استکلف و دیگران، که به نفوذ بورژوازی تن در دادهاند و این نفوذ را در میان پرولتاریا گسترش میدهند.۲۲

به‌نظر لنین، شعار «تمام قدرت به ساویتها!» تا زمانی حقانیت داشت که حزب بلشویک در ساویتها در اقلیت بود. به محض تغییر توازن قوا به سود بلشویکها، این شعار نیز باید منتفی می‌شد و در واقع به شعار «تمام قدرت به بلشویکها!» تبدیل می‌شد. بهبیان دیگر، از نظر لنین، این شعار «تاکتیکی» بود که بلشویکها با طرح و تبلیغ آن، احزاب سیاسیِ دیگر را برای مردم افشا می‌کردند تا حقانیت خود را به آنها نشان دهند و بدینسان از اقلیتِ ساویتها به اکثریتِ آنها تبدیل شوند. با این همه، از نظر لنین، احراز اکثریت در ساویتها شرط اقدام بلشویکها برای کسب قدرت سیاسی نبود. برای لنین، مهم این بود که آیا این اقدام با موفقیت انجام خواهد شد یا نه. البته یک شرط این موفقیت برخورداری از حمایت کارگران بود. اما لنین کسی بود که اگر اوضاع سیاسی را برای کسب قدرت سیاسی مناسب میدید ــ اوضاعی که بیتردید بر اثر جنگ به ویژه در روسیۀ سال ۱۹۱۷ بهوجود آمده بود ــ بیدرنگ فرمان قیام را صادر می‌کرد، همانگونه که در اکتبر ۱۹۱۷ صادر کرد. بنابراین، به نظر لنین، کسب قدرت سیاسی از سوی بلشویکها حتی در حالتی که آنها در ساویتها در اقلیت بودند نه تنها مُجاز بلکه لازم و ضروری بود. به نظر لنین، حزب بلشویک در همه حال باید آمادۀ به‌دست‌گرفتن قدرت میبود. وقتی تِسِرِتلیِ منشویک، وزیر پستوتلگرافِ دولت موقت، در کنگرۀ اول ساویتها در ژوئن  ۱۹۱۷ گفت «هیچ حزبی در روسیه وجود ندارد که برای بهدستگرفتن تمام قدرت اعلام آمادگی کند»، لنین به او اینگونه پاسخ داد: 

وجود دارد! هیچ حزبی نمیتواند از این کار سر باز زند و حزب ما نیز  بی‌تردید این کار را نمی‌کند: حزب ما هر لحظه آماده است تمام قدرت را به‌دست گیرد.۲۳ 

آن‌چه لنین را از منشویکهایی چون تِسِرِتلی و امثال او متمایز می‌کند و درعینحال موفقیت او را  باعث می‌شود همین واقعبینی سیاسی(رئال پولیتیک) و صراحت در بیان اهداف و نظرات خود است. لنین این نکته را فاش میگوید و بههیچوجه آن را پنهان نمی‌کند که هدف هر حزب سیاسی بهدستگرفتن تمام قدرت در هر لحظۀ ممکن است. احزابی که این واقعیت را لاپوشانی می‌کردند در قیاس با لنین و حزب او ریاکار و عوامفریب بودند. 

لنین واقعیتِ روسیۀ سال ۱۹۱۷ و نقش جنگ را در بهقدرترساندن احزاب اپوزیسیون درست تشخیص داده بود و، از همین رو، در حزب بلشویک چنان روحیه‌ای دمیده بود که این حزب هر لحظه خود را آماده به‌چنگآوردن قدرت سیاسی میدید. همین روحیه بود که، در اوایل ژوئیۀ ۱۹۱۷، در جریان اعتراض خودجوش و درعینحال خشمگینانۀ مردم پتروگراد به فقر و فلاکت و قحطی، بدنۀ حزب بلشویک را بیآن‌که بهطور رسمی فرمان قیام را دریافت کرده باشد به اقدام مسلحانه بر ضد دولت موقت کشاند، اقدامی نافرجام که با آن‌که سرانجام از سوی رهبری حزب بلشویک کنترل شد سخت به زیان این حزب تمام شد و جایگاه آن را در ساویتها بیش از پیش تضعیف کرد. پس از این واقعه بود که احزاب اس ار و منشویک و دولت موقت فرصت را هم برای سرکوب قیام خودجوش مردم و هم برای تسویهحساب سیاسی با بلشویکها خاصه شخص لنین مغتنم شمردند، روزنامۀ پراودا و سایر نشریات بلشویکی را توقیف کردند و شماری از فعالان بلشویک را بازداشت و حتی یکی از آنها را اعدام کردند. افزون بر این، آنها اتهام جاسوسیِ لنین برای دولت آلمان و حتی همکاری او را با سازمان امنیت حکومت تزاری (اُخرانا) مطرح کردند، بهطوری که لنین مجبور شد مخفی شود و برای مدتی به فنلاند گریخت. از سوی دیگر، لنین نیز، که منتظر فرصت بود تا سوارشدن حزب بلشویک بر موج اعتراض مردم برای به‌دست‌گرفتن تمام قدرت را توجیه کند، اعلام کرد که پس از واقعۀ روزهای سوم و چهارم ژوئیه اوضاع سیاسی بهلحاظ «عینی» تغییر کرده، ساویتهای موجود «خیانت» کردهاند۲۴و دیگر شعار «تمام قدرت به ساویتها!» منتفی است. او در اواسط ژوئیه در مقالۀ دربارۀ شعارها چنین نوشت: 

شعار تمام قدرت به ساویتها در دورهای از انقلاب ما ــ یعنی از ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه ــ که اکنون بهطور قطعی سپری شده است، صحیح بود. اما این شعار اکنون دیگر آشکارا صحت خود را از دست داده است. بدون درک این نکته، هیچ یک از مسائل مبرم روز را نمی‌توان فهمید. هر شعار خاصی را باید از مجموع ویژگیهای خاصِ یک وضعیت سیاسیِ معین نتیجه گرفت. و وضعیت سیاسیِ کنونی در روسیه، پس از ۴ ژوئیه، در اساس با وضعیت روزهای بین ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه فرق دارد. در آن دورۀ سپری شدۀ انقلاب، به اصطلاح «قدرت دوگانه»ای در کشور وجود داشت که هم از نظر مادی و هم به لحاظ شکلی بیانگر شرایط نامعین و گذرای قدرت دولتی بود. فراموش نکنیم که مسئلۀ اساسیِ هر انقلابی، قدرت دولتی است. در آن زمان، قدرت دولتی بیثبات بود. این قدرت با توافق داوطلبانه بین دولت موقت و  ساویتها تقسیم شده بود. ساویتها تشکل نمایندگان تودۀ کارگران و سربازان مسلحِ آزاد ــ یعنی رها از فشار خارجی ــ بودند. مسئلۀ واقعاً مهم این بود که اسلحه در دست مردم بود و هیچ فشاری از خارج به مردم وارد نمی‌شد. این همان چیزی بود که راه را برای پیشروی مسالمتآمیز انقلاب باز و تضمین می‌کرد. شعار «تمام قدرت به ساویتها!» شعاری بود که گام بعدی، گامِ بلافاصله ممکنِ این راه مسالمتآمیز تحول را بیان می‌کرد. شعاری برای تحول مسالمتآمیز انقلاب بود، تحولی که در فاصلۀ بین ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه ممکن و البته کاملاً مطلوب بود، اما اکنون کاملاً ناممکن است.۲۵ 

نظر لنین دربارۀ کنارگذاشتنِ شعار «تمام قدرت به ساویتها!» سپس به تأیید کنگرۀ ششم حزب بلشویک (در تاریخ ۲۳ ژوییه تا ۳ اوت ۱۹۱۷) نیز رسید و این کنگره شعار «دیکتاتوری دموکراتیک کارگران و دهقانان» ــ شعار انقلاب دموکراتیک سال ۱۹۰۵(!) ــ را جایگزین آن کرد.

بهاینترتیب، به‌نظر لنین، تا پیش از روزهای سوم و چهارم ژوئیۀ ۱۹۱۷، قدرت سیاسی میتوانست بهصورت مسالمتآمیز از بورژوازی لیبرال به احزاب اس ار، منشویک و بلشویک منتقل شود. روشن است که منظور لنین از طرح شعار «تمام قدرت به ساویتها!» این نبود که بلشویکها  قدرت را با منشویکها و انقلابیون سوسیالیست تقسیم کنند. هدف لنین، چنان که رویدادهای بعدی نیز بهوضوح نشان داد، انتقال تمام قدرت به بلشویکها بود، و شعار «تمام قدرت به ساویتها!» فقط و فقط وسیلهای «تاکتیکی» و، به‌بیان صریح‌تر، پوششی بود برای دستیابی به این هدف. او در همین مقالۀ دربارۀ شعارها بهصراحت مینویسد منظورش از انتقال مسالمتآمیز قدرت نه تنها انتقال قدرت از حزب کادت به ساویتها بلکه انتقال قدرت از احزاب اس ار و منشویک به حزب بلشویک بوده است، که به نظر او در فاصلۀ بین ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه امکانپذیر بوده و پس از آن ناممکن شده است: 

ظاهراً همۀ طرفداران شعار «تمام قدرت باید به ساویت‌ها منتقل شود» به این واقعیت توجه کافی نکردند که منظور از این شعار پیش‌روی مسالمت‌آمیز انقلاب بود؛ پیش‌روی نه فقط به این معنا که در آن زمان (از ۲۷ فوریه تا ۴ ژوئیه) هیچ کس، هیچ طبقه و هیچ نیرویی، هراندازه مهم، نمیتوانست در برابر انتقال قدرت به ساویتها مقاومت کند و مانع آن شود، بلکه به این معنا که در آن زمان حتی مبارزۀ طبقات و احزابِ درون ساویتها می‌توانست به مسالمتآمیزترین و بیدردترین شکلِ ممکن صورت پذیرد، بهشرط آن‌که در زمان مناسب تمام قدرت دولتی [از بورژوازی لیبرال] به ساویتها منتقل می‌شد.۲۶ 

بنابراین، موضع لنین دربارۀ منتفیشدنِ شعار «تمام قدرت به ساویت‌ها!» نوعی زمینهچینیِ نظری برای حقانیت‌بخشیدن به اقدام مسلحانۀ بلشویکها با هدف کنارزدن قهرآمیز کادت‌ها، اس- ارها و منشویکها از قدرت بود، و الّا نه «اوضاع عینی» تغییر «اساسی» کرده بود و نه ساویتها «خیانت» کرده بودند. بی‌اساس بودن این ادعاها اَظهرمنِالشمس بود، چراکه اگر ساویتها واقعاً خیانت کرده بودند چرا بلشویکها و در رأس آنها لنین همچنان در این تشکلهای «خائن» به طبقۀ کارگر باقی ماندند و آنها را ترک نکردند؟ حقیقت این بود که بلشویک‌‌ها در آن زمان حداکثر ده تا پانزده درصد نیروی ساویتها را تشکیل میدادند۲۷ و تغییر موضع آنها نه به‌معنای تغییر اساسی و عینی اوضاع سیاسی روسیه بود و نه به این معنا که گویا ساویتها تا آن زمان «تشکلهای نمایندگان تودۀ کارگران و سربازان» بودند و از آن پس به تشکلهای «خائن» به طبقۀ کارگر تبدیل شدند. صوریبودنِ استدلال لنین برای منتفیکردن شعار «تمام قدرت به ساویتها!» آنگاه خود را بیش از پیش نشان داد که او در سپتامبر ۱۹۱۷ به همان سادگی که این شعار را کنار گذاشته بود آن را احیا کرد، و این درحالی بود که، چنان‌که گفتم، کنارگذاشتن این شعار به تصویب کنگرۀ ششم حزب بلشویک نیز رسیده بود. بنابراین، این شعار پوشش یا وسیلهای بود در خدمت هدف انتقال تمام قدرت به بلشویکها، و بسته به این‌که تبلیغ آن به این هدف کمک میکرد یا نه، گاه مطرح و گاه منتفی می‌شد. از نظر لنین، شعار «تمام قدرت به ساویتها!» در آوریل ۱۹۱۷ صحیح بود، زیرا در آن زمان، با آن‌که بلشویکها در ساویتها در اقلیت بودند،چشمانداز انتقال مسالمتآمیز تمام قدرت به آنها وجود داشت. این شعار در ژوییۀ همان سال «دون کیشوتیسم»۲۸ بود، زیرا امکان انتقال مسالمتآمیز تمام قدرت به بلشویکها منتفی شده بود. همین شعار در سپتامبر همان سال بیان «انقلابیگری پرولتری» بود، زیرا بلشویکها در ساویتها قوی شده بودند. علت قوی شدنِ بلشویکها در ساویتها نیز واقعهای بود که در اواخر اوت ۱۹۱۷ پیش آمد، و آن کودتای ژنرال کورنیلف بود، کسی که، بهگفتۀ یک ژنرال تزاریِ دیگر به‌نام بروسیلوف، «دلِ شیر داشت و مغزِ خر».۲۹ 

در اوضاع سیاسیِ متلاطمی که جز وخامت وضعیت نیروهای روسیه در جبهه‌ها‌ی جنگ همۀ امور به زیان لنین و بلشویکها پیش میرفت، کودتای کورنیلف برای بلشویکها نقش مائدۀ آسمانی را داشت. این ژنرالِ ارتش تزاری را کرنسکی، که پس از کناررفتنِ شاهزاده لووف به نخستوزیری رسیده بود، به ریاست نیروهای مسلح روسیه گمارده بود. کودتای کورنیلف، چنانکه از پیش معلوم بود، شکست خورد و نقش اصلی را در این شکست بلشویکها ایفا کردند. مقابلۀ مسلحانه و پیروزمندانۀ بلشویکها با نیروهای کورنیلف بلشویکها را به صحن علنیِ سیاستورزی در جامعۀ روسیه بازگرداند و باعث افزایش سریع نفوذ آنها در ساویتها شد. از این زمان بهبعد بود که لنین، درحالیکه همچنان در خفا زندگی می‌کرد و به نوشتن دولت و انقلاب مشغول بود، لحظهشماری برای قیام مسلحانه را آغاز کرد. تروتسکی، که پس از بازگشت از تبعید در خارج روسیه به بلشویکها پیوسته بود و درواقع پس از لنین فعالترین بلشویکِ صحنۀ سیاست روسیه بهویژه در ساویتها بود، ضمن آن‌که در مورد قیام مسلحانه برای گرفتنِ قدرت با لنین کاملاً موافق بود، میگفت باید آن را تا زمان برگزاری دومین کنگرۀ سراسری ساویتها در ماه اکتبر عقب انداخت. تروتسکی، که بر این باور بود که بلشویکها تا آن زمان اکثریت ساویتها را به دست خواهند آورد، میخواست قیام مسلحانۀ بلشویکها را بر این اکثریت مبتنی کند و بهاینترتیب به آن مشروعیت بخشد. لنین در این مورد نیز از تروتسکی و سایر رهبران بلشویک واقعبینتر بود. او ضمن آن‌که اینگونه مشروعیتها را مغتنم میشمرد و آنها را بر ضد دشمنان خود به کار میبُرد، اما اساس کار را بر صحنۀ واقعیِ کسب قدرت سیاسی می‌گذاشت و مشروعیت و داوری مردم در بارۀ خودش را در اولویتهای بعدی قرار میداد. او در یکی از نامه‌ها‌یش به اعضای کمیتۀ مرکزیِ حزب، اخذ رأی ساویتها در ۲۵ اکتبر را «فورمالیته» دانست و بهصراحت اعلام کرد نیرویی که قدرت را به‌دست میگیرد حزب بلشویک است؛ البته حزب این کار را به نمایندگی از طرف ساویتها می‌کرد! : 

اگر ما امروز قدرت را به‌دست میگیریم، این اقدام را نه برای مقابله با ساویتها بلکه به نمایندگی از سوی آنها می‌کنیم.۳۰ 

لنین هم روند اوضاع جنگ در جبهه‌ها‌ و تشدید فقر و فلاکت و قحطی در روسیه را به سود نظر خویش میدید و هم خوب می‌دانست که صحنۀ جدال در ساویتها میدان رقابت احزاب چپ برای کسب قدرت سیاسی است و هرحزبی که قواعد این رقابت را بهتر رعایت کند و بداند چه هنگامی پیش‌روی و چه وقتی عقب نشینی کند در این صحنه و بدین‌سان در کل صحنۀ سیاست روسیه موفقتر خواهد بود. او شرایط را برای قیام مسلحانه بر ضد دولت موقت به این دلیل فراهم می‌دانست که، علاوه بر مساعدبودن اوضاع «انقلاب سوسیالیستیِ جهانی در سراسر اروپا»  و وضعیت جنگ در جبهه‌ها‌ی روسیه، مردم به حزب بلشویک روی آوردهاند. قطع‌نامۀ کمیتۀ مرکزی حزب بلشویک به‌تاریخ ۱۰ اکتبر ۱۹۱۷ چنین مقرر میداشت:

کمیتۀ مرکزی تصدیق می‌کند که هم موقعیت بینالمللیِ انقلاب روسیه (شورش در نیروی دریاییِ آلمان که نشانۀ بارز رشد انقلاب سوسیالیستیِ جهانی در سراسر اروپاست؛ خطر انعقاد صلح بین امپریالیستها با هدف سرکوب انقلاب در روسیه) و هم وضعیت جنگ (تصمیم قطعی بورژوازی روسیه و کرنسکی و شرکاء برای تسلیم پتروگراد به آلمانیها) و هم این واقعیت که حزب پرولتری رأیِ اکثریت ساویتها را به دست آورده است ــ تمام اینها در کنار شورش دهقانان و چرخش اعتماد مردم به سوی حزب ما (انتخابات مسکو) و سرانجام تدارک آشکار برای اجرای کودتای دوم کورنیلف (بیرون کشیدن نیروهای نظامی از پتروگراد، اعزام قزاقها به پتروگراد، محاصرۀ مینسک از سوی قزاقها و غیره) قیام مسلحانه را در دستور روز [حزب] قرار می‌دهد.۳۱ 

با این همه، به‌دلیل مخالفتِ بیشتر اعضای کمیتۀ مرکزیِ حزب با عجلۀ لنین برای قیام حزب بلشویک، این قیام عملاً تا ۲۵ اکتبر عقب افتاد، هرچند بازهم پیش از برگزاری کنگرۀ ساویتها به‌وقوع پیوست، بهطوری که بلشویکها با خبر سقوط دولت موقت و بازداشت اعضای آن به جلسۀ کنگره رفتند، کنگرهای که اس ارهای راست (که سپس، هنگام تشکیل دولت، اس ارهای چپ نیز به آنها پیوستند)، منشویکها و بوندیستها به‌عنوان اعتراض آن را ترک کردند و لنین بعدها حضور نمایندگان بلشویک را در آن ۵۱ درصد اعلام کرد.۳۲ 

به‌این‌ترتیب، اکثریتِ یک درصدیِ حزب بلشویک در کنگرۀ دوم ساویتها هنگامی به‌دست آمد که اولاً در این کنگره جز بلشویکها و جناح چپِ «انقلابیون سوسیالیست» (اس ارهای چپ) حزب دیگری باقی نمانده بود و، ثانیاً و مهمتر از آن، بلشویکها پیش از برگزاری کنگره قدرت را به‌دست گرفته بودند. استدلال تروتسکی در این مورد که چرا بلشویکها پیش از برگزاری کنگره قدرت را بهدست گرفتند خواندنی است: 

فرمول سیاسی این قیام چنین است: تمام قدرت به ساویتها از طریق کنگرۀ ساویتها. به ما میگویند: شما منتظر برگزاری کنگرۀ ساویتها نماندید [و قدرت را به‌دست گرفتید]. … ما به‌عنوان حزب باید امکان مادی را برای کنگره فراهم می‌کردیم تا قدرت را بهدست گیرد. کنگره چهگونه میتوانست قدرت را بهدست گیرد درحالی که در محاصرۀ یونکرها قرار داشت؟ برای آن‌که کنگره بتواند قدرت را بهدست گیرد حزبی لازم بود که قدرت را از دست ضدانقلاب برباید و بعد به شما بگوید: بفرمایید [این هم قدرت!] ــ و [آن وقت] شما موظفید آن را بپذیرید.۳۳

روشن است که ساویتی که قدرت را اینگونه مرحمتی از دست حزب بگیرد جز این‌که گوشبهفرمان و گماشتۀ حزب باشد سرنوشت دیگری نمیتواند داشته باشد.

باری، در این فضای سیاسی بود که لنین در ماه‌ها‌ی اوت و سپتامبر ۱۹۱۷ دولت و انقلاب را نوشت (نام یادداشت‌هایی که لنین این کتاب را بر مبنای آن‌ها نوشت «مارکسیسم و دولت» بود). مضمون و درونمایۀ اساسیِ دولت و انقلابِ لنین از این قرار است که انقلاب کارگری باید دولت قدیم را در هم شکند و دولت جدید یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را بر پا دارد. بهعبارت دیگر، به‌نظر لنین، هدف اصلیِ انقلاب کارگری استقرار دیکتاتوری پرولتاریاست. او صرف پذیرش مبارزه‌ طبقاتی را برای مارکسیستبودن کافی نمیداند و معتقد است مارکسیست کسی است که پذیرش این مبارزه را «تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا پیش ببرد». انتقاد اساسی او به تمام «اپورتونیستها و رفرمیستها و کائوتسکیستها» این است که آنها این کار را نمی‌کنند: 

مارکسیست فقط آن کسی است که پذیرش مبارزۀ طبقاتی را تا پذیرش دیکتاتوری پرولتاریا پیش ببرد. مهمترین فرق بین یک مارکسیست و یک خردهبورژوای معمولی (و نیز یک بورژوای بزرگ) در همین است. این همان سنگ محکی است که درک و پذیرش واقعی مارکسیسم را باید با آن سنجید. و جای تعجب نیست که هنگامی که تاریخ اروپا این مسئله را به‌عنوان مسئلهای عملی پیشِ روی طبقۀ کارگر گذاشت، معلوم شد که نه تنها تمام اپورتونیستها و رفرمیستها بلکه تمام کائوتسکیستها (کسانی که بین رفرمیسم و مارکسیسم درنوساناند) کوتهبینان حقیر و دموکراتهای خردهبورژوایی هستند که دیکتاتوری پرولتاریا را رد می‌کنند.۳۴

این درک که مبارزۀ طبقاتی و انقلاب طبقۀ کارگر درنهایت باید به استقرار دولت یعنی دیکتاتوری پرولتاریا بینجامد یکی از عمیقترین و ریشه‌ایترین باورها و راهنماهای لنین در مبارزۀ سیاسی است. او در سال  ۱۹۱۳ در مقالهای با عنوان «برداشت‌های لیبرالی و مارکسیستی از مبارزۀ طبقاتی» می‌نویسد: 

کافی نیست که بگوییم مبارزۀ طبقاتی فقط آنگاه واقعی، پیگیر و رشدیافته می‌شود که قلمرو سیاست را در برگیرد. در سیاست نیز هم ممکن است خودمان را به مسائل سطحی و پیشپاافتاده محدود کنیم و هم امکان دارد به عمق و شالودۀ مسائل توجه کنیم. مارکسیسم فقط آن مبارزۀ طبقاتی را کاملاً رشدیافته و سراسری میداند که نه تنها سیاست بلکه مهمترین مسئله در سیاست، یعنی  سازماندهی قدرت دولتی، را در برگیرد.۳۵

حتی یک نگاه سطحی به مانیفست کمونیسم نشان می‌دهد که، از نظر مارکس، هدف نهاییِ مبارزۀ طبقاتی نه استقرار دیکتاتوری پرولتاریا بلکه الغای مالکیت خصوصی و برپایی جامعۀ کمونیستی است. مارکس در نقد برنامۀ گوتا «دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا» را فقط دورۀ گذار سیاسی از سرمایهداری به کمونیسم می‌نامد. لنین نیز البته در همین دولت و انقلاب بارها دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ گذار مینامد. اما در این صورت، یعنی اگر دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ گذار بدانیم، پس این دولت صرفاً وسیلهای است گذرا و موقت درخدمت هدفِ الغای مالکیت خصوصی و برپایی جامعۀ کمونیستی، و دیگر نمیتوان آن را نهایت مبارزۀ طبقاتی و سرانجامِ انقلاب کارگری دانست. اما فرق مهمتری که دیدگاه لنین با رویکرد مارکس دراین مورد دارد این است که مارکس، در مانیفست کمونیسم،  بهصراحت از سازمانیابی پرولتاریا «بهصورت طبقه» سخن میگوید و دیکتاتوری پرولتاریا را طبقۀ کارگرِ سازمان‌یافته بهصورت دولت میداند، حال آن‌که لنین دیکتاتوری پرولتاریا را دولتِ برساختۀ «حزب کارگری» یا همان «سازمان انقلابیون حرفهای» میداند. او در دولت و انقلاب ــ اثری که تازه در آن کمتر از دیگر آثار لنین از حزب سخن میرود ــ  مینویسد: 

مارکسیسم، با پرورش حزب کارگری، پیشاهنگ پرولتاریا را پرورش می‌دهد، پیشاهنگی که قادر است قدرت را به‌دست گیرد و تمام مردم را بهسوی سوسیالیسم هدایت کند، نظام جدید را مدیریت کند و سازمان دهد، آموزگار، راهنما و رهبر تمام کارگران و مردم ستمدیده باشد و زندگی اجتماعیِ آنان را بدون بورژوازی و برضد بورژوازی سازمان دهد.۳۶  

چنانکه میبینیم، از نظر لنین، حزب است ــ و نه طبقۀ کارگرِ سازمانیافته ــ که قدرت را به‌دست میگیرد، حزب است که مردم را بهسوی سوسیالیسم هدایت می‌کند، حزب است که سوسیالیسم را مدیریت می‌کند و سازمان می‌دهد، و حزب است که درمقام آموزگار و راهنما و رهبرِ مردم زندگی اجتماعی آنها را سازمان  می‌دهد. این صراحت لنین در بیان عقیدهاش در بارۀ فعالمایشاءبودنِ «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر»، که در آثار او پس از انقلاب اکتبر بیش از پیش چشمگیرتر می‌شود، هیچ معنایی ندارد جز این‌که او، حتی پیش از آن‌که حزب بلشویک در اکتبر ۱۹۱۷ قدرت را بهطور واقعی در دست گیرد، دیکتاتوری پرولتاریا را دیکتاتوری حزب انقلابیون حرفهای، حکومت نخبگان بر مردم عادی، و در واقع تجسم سیاسیِ سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی، می‌دانسته است. همین دیدگاه لنین است که بر تمام آن‌چه که او در دولت و انقلاب دربارۀ کمون پاریس، دربارۀ وجه تشابه نظرات کمونیستها و آنارشیستها در مورد دولت، و دربارۀ خصلت انتقالی و گذرای دیکتاتوری پرولتاریا میگوید، خط بطلان میکشد و نشان می‌دهد که دیدگاه لنین دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا هیچ وجه مشترکی با دیدگاه مارکس در این باره ندارد و بسیار بیش از آن‌که بر دموکراسیِ مستقیم، از پایین، و شورایی مبتنی باشد بر «سانترالیسم دموکراتیکِ» حزبی استوار است. 

بنابراین، تفاوت دیدگاه لنین با دیدگاه کائوتسکی در این است که کائوتسکی برای پیادهکردن رفرمیسم بورژوایی راه پارلمانتاریسم را انتخاب می‌کند، حال‌آن‌که لنین استقرار سرمایهداریِ مورد نظر خود یعنی سرمایهداری دولتی را در گرو اِعمال دیکتاتوری حزب بلشویک میداند. لنین در پایانِ دولت و انقلاب جدایی راه خود را از کائوتسکی، پلخانف و بهطور کلی «اپورتونیستها» اینگونه اعلام می‌کند: 

ما از اپورتونیستها جدا می‌شویم؛ و کل پرولتاریای آگاه در این جنگ با ما خواهد بود ــ نه برای «تغییر توازن نیروها» بلکه برای برانداختن بورژوازی، برای نابودکردن پارلمانتاریسم بورژوایی، برای برپایی یک جمهوری دموکراتیک از نوع کمون، یا جمهوری ساویتهای نمایندگان کارگران و سربازان، برای دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا. ۳۷

تا آن‌جا که به دریافت کائوتسکی از مبارزۀ سیاسی طبقۀ کارگر مربوط می‌شود، این سخن درست است که او این مبارزه را به فعالیت پارلمانیِ کارگران محدود می‌کند، نه تنها برای کشورهای سرمایه‌داری پیشرفتۀ آن زمان مانند آمریکا، انگلستان یا آلمان، بلکه به‌عنوان یک قاعده در سراسر دنیای سرمایه‌داری. هدف کائوتسکی از پارلمانتاریسم نه فقط قانون‌گذاری به سود کارگران بلکه اصلاح کل جامعۀ سرمایه‌داری یا، به‌گفتۀ خودِ او، بیرون آوردن «پرولتاریا از انحطاط اقتصادی، اجتماعی، و اخلاقی» بود:

هرگاه پرولتاریا به‌مثابۀ یک طبقۀ خودآگاه درگیر فعالیت پارلمانی ‌شود، این فعالیت شخصیت او را تغییر می‌دهد. او را از حالت ابزار صرف در دستان بورژوازی بیرون می‌آورد. همین مشارکت پارلمانیِ پرولتاریا تأثیرگذارترین عاملی است که او را از حالت پراکندگی و بی‌تفاوتی بیرون می‌آورد و به او امید و اعتماد می‌بخشد. این فعالیت نیرومندترین اهرمی است که می‌تواند پرولتاریا را از انحطاط اقتصادی، اجتماعی، و اخلاقی بیرون آورد.۳۸

بنابراین، حق با لنین بود وقتی می‌گفت راه کائوتسکی و پلخانف و امثال آنها راه پارلمانتاریسم بورژوایی برای اصلاح سرمایهداری بود. اما بدیل خودِ او، به‌رغم گفته‌هایش در دولت و انقلاب، نه «جمهوری دموکراتیک از نوع کمون» بلکه برپایی دیکتاتوری حزبی-دولتیِ بلشویکی برای استقرار سرمایهداری دولتی بود. برای اثبات این‌که سوسیالیسم مورد نظر لنین چیزی جز سرمایهداری دولتی نبود همین کافی است که بگویم او در این به‌اصطلاح جامعۀ سوسیالیستی که، بنا به تعریف، باید طبقۀ کارگر را از چنگ مزد و مزدبگیری رها سازد، تمام مردم را به «مستخدمان مزدبگیرِ دولت» تبدیل می‌کند : 

حسابرسی و کنترل ــ این است عامل عمدهای که برای «تسهیل امور» و برای کارکرد صحیح مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی لازم است. تمام شهروندان جامعه به مستخدمان مزدبگیرِ دولتی بدل می‌شوند که از کارگران مسلح تشکیل شده است. تمام شهروندان به مستخدم و کارگر یک «سندیکای» دولتیِ واحد و سراسری تبدیل می‌شوند. همۀ آنچه لازم است این است که آنها بهطور مساوی کار کنند، سهم مناسب خود را از کار ادا کنند و بهطور مساوی مزد بگیرند.۳۹

در راستای همین دیدگاه بود که لنین بعدها، در مقالۀ «اقتصاد و سیاست در عصر پرولتاریا»، نوشت: 

برای الغای طبقات کافی نیست فقط زمینداران و سرمایهداران را براندازیم؛ افزون بر این،«باید تفاوت بین کارگرِ کارخانه و دهقان را از میان برداریم و همۀ آنان را به کارگر تبدیل کنیم».۴۰

روشن است که «ازمیانبرداشتن تفاوتِ بین کارگرِ کارخانه و دهقان و تبدیل همۀ آنان به کارگر» هیچ معنایی جز تبدیل همۀ مردم به کارگرِ مزدبگیرِ دولت ندارد. در مورد روبنای این سرمایهداری نیز، همانگونه که واقعیتهای بعدی نشان داد، «جمهوری دموکراتیک از نوع کمون» یا «جمهوری ساویتهای نمایندگان  کارگران و سربازان و دهقانان» پردۀ ساتری بود برای دیکتاتورییی که با قدرتگرفتن حزب بلشویک بهوجود آمد. 

درست است؛ در دنیای سرمایهداری قدرت سیاسی از طریق احزاب متشکل از اقلیت نخبۀ این یا آن طبقه دست به دست می‌شود. اما، قاعدۀ قدرتگیری سیاسیِ احزاب قانون جامعۀ طبقاتی و بهطور مشخص قاعدۀ طبقاتی است که می‌خواهند بهیاری نخبگان خود سرمایهداری را به این یا آن شکل حفظ کنند. رعایت چنین قاعدهای برای طبقهای که میخواهد سرمایهداری را به نیروی خود از میان بردارد نه تنها هیچ الزامی ندارد بلکه نقض غرض است. زیرا نابودی سرمایه مستلزم مشارکت سیاسیِ اکثریت افراد جامعه و در رأس آنها آحاد طبقۀ کارگر برای ادارۀ جامعه است. حال آن‌که حفظ سرمایه، برعکس، در گرو دخالت افرادِ هرچه کمتر و هرچه خبرهتری از جامعه برای ادارۀ سیاسیِ آن است، افرادی که عمدتاً نخبگان جامعه را تشکیل میدهند و معمولاً در احزاب سیاسی متشکل می‌شوند. نمیتوان مدعی نابودی دنیای بورژوایی بود و درهمانحال به شیوۀ بورژوازی با این دنیا مبارزه کرد. طبقهای که میخواهد رابطۀ سرمایه را از میان بردارد قدرتگرفتن‌اش هم باید با قدرتگرفتن طبقۀ حافظ و نگهبان سرمایه فرق داشته باشد. طبقۀ کارگرِ اروپای قرن نوزدهم آمده بود همین را بگوید، اما دیری نپایید که ــ به‌عللی که من کوشیده‌ام در این کتاب به آنها اشاره کنم ــ گرفتار پسرفت تاریخی شد، پسرفتی که لنین آن را به فرصت مغتنمی تبدیل کرد تا از جمله شیوۀ قدرتگرفتن طبقۀ کارگر را نیز، در کنار بسیاری چیزهای دیگر، به هیئت مبدلِ قدرت‌گیری حزب بلشویک درآورد. 

و سرانجام این‌که الزام‌های حفظ، مشروعیت‌دهی، و حقانیت‌بخشی به دیکتاتوری حزبی- دولتیِ بلشویکی بود که لنین را واداشت جامعه‌ای پیشاکمونیستی به‌نام «سوسیالیسم» ابداع کند که در آن، برخلاف دیدگاه‌های مارکس در نقد برنامۀ گوتا، شاهد وجود دولتی به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» هستیم که با پرداخت مزد به پرولتاریا او را استثمار می‌کند. همان‌گونه که در فصل آینده خواهیم دید، این دولت نه تنها با روش‌های سرمایه‌دارانۀ گوناگون طبقۀ کارگر روسیه را استثمار می‌کند بلکه مبارزات ضدسرمایه‌داری و ضددیکتاتوری کارگران را نیز سرکوب می‌کند. لنین، در بخش کوتاهی از فصل پنجمِ دولت و انقلاب با عنوان «مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی»، منظور مارکس از مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی در نقد برنامۀ گوتا را معادل «سوسیالیسم» خود می‌گیرد و می‌گوید «سوسیالیسم» نامی «معمولی» یا «عمومی» برای مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستیِ مارکس است. این مضمون سه بار در این بخش تکرار می‌شود: «… لاسال آن‌جا که این نظم اجتماعی را (که معمولاً «سوسیالیسم» نامیده می‌شود اما مارکس آن را مرحلۀ نخست کمونیسم می‌نامد) در نظر دارد…»۴۱، «… کل جامعه (که عموماً «سوسیالیسم» نامیده می‌شود…»۴۲ و «… در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی (که معمولاً سوسیالیسم نامیده می‌شود)…»۴۳. در نگاه نخست، ممکن است سوسیالیسمِ لنین نام دیگری برای مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستیِ مارکس به نظر آید. اما چنین نیست. قطعۀ زیر، که در پایان بخش نام‌برده آمده و دربارۀ ضرورت دولت در سوسیالیسم است مضمونی که هیچ نشانی از آن در نقد برنامۀ گوتا وجود ندارد نشان می‌دهد که آن‌چه لنین آن را سوسیالیسم می‌نامد نام دیگری برای مرحلۀ نخست کمونیسم مارکس نیست بلکه کلمه‌ای مارکسی است که فقط به کار مشروعیت دهی و حقانیت‌بخشی به دیکتاتوری حزب بلشویک می‌آید:

اگر نمی‌خواهیم به ورطۀ یوتوپیاباوری بیفتیم، نباید فکر کنیم که با براندازیِ سرمایه‌داری مردم یک‌باره یاد می‌گیرند بدون حاکمیت قانون برای جامعه کار کنند. الغای سرمایه‌داری پیش شرط‌های اقتصادیِ چنین تغییری را بی‌درنگ به‌وجود نمی‌آورد. اما ما اکنون جز «قانون بورژوایی» هیچ قانون دیگری نداریم. بنابراین، در همین حد، ما هنوز به دولت نیاز داریم، دولتی که ضمن محافظت از مالکیت اشتراکیِ وسایل تولید بتواند از برابری در کارکردن و در توزیع محصولات نیز حفاظت کند. دولت می‌پژمرد، زیرا دیگر هیچ سرمایه‌دار و هیچ طبقه‌ای وجود ندارد و، در نتیجه، هیچ طبقه‌ای نمی‌تواند سرکوب شود. اما دولت هنوز کاملاً نپژمرده است، زیرا هنوز حفاظت از «قانون بورژوایی»، که نابرابری بالفعل را تقدیس می‌کند، به قوت خود باقی است. برای پژمردنِ کامل دولت، کمونیسم کامل لازم است.۴۴ 

در فصل آینده به بحث ضرورت دولت برای حفاظت از «برابری در کارکردن و در توزیع محصولات» خواهم پرداخت. اما در بارۀ ضرورت دولت برای «حفاظت از مالکیت اشتراکی وسایل تولید» حتی یک کلمه هم در نقد برنامۀ گوتای مارکس نمی‌توان یافت. در واقع، نفس وجود «مالکیت اشتراکی وسایل تولید» با وجود هر گونه دولتی آشکارا مغایرت دارد. و علت این مغایرت آشکار در دیدگاه لنین را به چیزی نمی‌توان نسبت داد مگر قصد لنین برای دادنِ حقانیت‌ و مشروعیت‌ به استثمار و سرکوب کارگران در لوای سوسیالیسم.  در این مورد، پارش شادوپادیا کاملاً حق دارد وقتی می‌نویسد: 

بالاتر دیدیم که از نظر مارکس کلمات سوسیالیسم و کمونیسم معنای یکسانی دارند. بنابراین، می‌توان مراحل پایینی و بالایی [در نقد برنامۀ گوتا] را برای سوسیالیسم نیز به کار برد. اما تمایز لنینیستی، اگرچه در ظاهر صرفاً واژه‌شناختی و بی‌قصد و غرض به‌نظر می‌رسد، پیامدهای گسترده‌ای دارد که از بی‌قصد و غرض بودن و از منظور احتمالیِ لنین بسی فراتر می‌رود. این تمایز ابزار مناسبی شد برای دادن مشروعیت و حقانیت به تمام اقدام‌های سرکوبگرانۀ حزب دولت‌هایِ پس از ۱۹۱۷ که به نام سوسیالیسم صورت می‌گرفت، اقدام‌هایی که گفته می‌شد فقط مختص مرحلۀ گذار به سوی کمونیسم‌اند، که خود به‌معنای به تعویق انداختن تمام جنبه‌های حیاتیِ پروژۀ رهایی‌بخشِ سترگ مارکس و تبدیل پروژۀ کمونیسم مارکس به یک یوتوپیای محض بود.۴۵  

اکنون وقت آن است که، در فصل آینده، به استقرار سرمایه‌داری دولتی برای استثمار و سرکوب کارگران روسی از سوی حزب دولت بلشویک در پوشش سوسیالیسم و در واقع به تحقق سلطۀ ایدئولوژیک کار فکری بر کار مادی در روسیۀ پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ بپردازیم.

مرداد ۱۴۰۱

*فصل هفتم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس»

پی‌نوشت‌ها

 Lenin, V.I., Imperialism, the Highest Stage of Capitalism, Collected Works, Vol.22, Progress Publishers, 1977, p.270-1. Square bracket added.

2 Ibid., p.271.

3 Ibid., p.266.

4 Lenin, V.I., The Right of Nations to Self-Determination, Collected Works, Vol.20, Progress Publishers, 1972, p.412.

5 Callinicos, Alex, “Leninism in the Twenty-first Century? Lenin, Weber, and the Politics of Responsibility”, Lenin Reloaded, Toward a Politics of Truth, edited by Sebastian Budgen, Stathis Kouvelakis, and Slavoj Zizek, Duke University Press, 2007, p.36-7.

6 Marx, Karl, The Communist Manifesto, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.260.

7 Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.106.

8 Ibid., p.104.

9 Ibid., p.76-77.

10 Lenin, V.I., “Our Tasks and the Soviet of Workers’ Deputies, A Letter to the Editor”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.19.

11 Ibid., p.22.

12 Lenin, V.I., “Learn from the Enemy”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.61.

13 Lenin, V.I., “Socialism and Anarchism”, Collected Works, Vol.10, Progress Publishers, 1978, p.71.

14 Ibid., p.71-2.

15 Medearis, John, “Lost or Obscured? How V.I. Lenin, Joseph Schumpeter, and Hannah Arendt Misunderstood the Council Movement”, Polity, Vol. 36, No. 3 (Apr., 2004), pp. 447-476.

16 Marx, Karl, The German Ideology, Selected Writings, edited by David McLellan, Oxford University Press, second edition, 2000, p.187.

17 Trotsky, Leon, 1905, translated by Anya Bostock, Vintage Books, 1972, p.104-5.

18 Ibid., p.105.

19 Lenin, V.I., The April Theses”, Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.22.

20 Lenin, V.I., Two Tactics of Social Democracy in the Democratic Revolution, Collected Works, Vol.9, Progress Publishers, 1977, p.72.

21 Ibid., p.77.

22 Lenin, V.I., “The April Theses”, Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.22-3.

23 Lenin, V.I., “First All-Russia Congress of Soviets of Workers’ and Soldiers’ Deputies”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.20.

24 Lenin, V.I., “On Slogans”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.191.

25 Ibid., p.185-6. 

۲۶ Ibid. p.186.

27 بنابر نوشتۀ خودِ لنین در کتاب انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، از مجموع ۷۹۰ نماینده در کنگرۀ اول ساویت‌ها در ژوئن ۱۹۱۷، بلشویک‌ها فقط ۱۰۳ نماینده داشتند، یعنی ۱۳ درصد. نک به

Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.272.

28 Lenin, V.I., “On Slogans”, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.187.

29 Rabinowitch, Alexander, The Bolsheviks Come to Power, Chicago: Haymarket Books, 2004, p.643.

30 Lenin, V.I., Letter to Central Committee Members, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.235.

31 Lenin, V.I., “Meeting of the Central Committee of the R.S.D.L.P. (B.), Oct.10 (23), 1917”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.190.

32 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.272.

33 Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.192.

34 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.417.

35Lenin, V.I.,Liberal and Marxist Conceptions of the Class Struggle”, Collected Works, Vol.19, Progress Publishers, 1977, p.121-2.

36 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.409.

37 Ibid., p.495

38 Kautsky, Karl, The Class Struggle (Erfurt Program), translated by William E. Bohn with an Introduction by Robert C. Tucker, The Norton Library, 1971, p.188.

39 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.478.

40 Lenin, V.I.,Economics and Politics in the Era of the Dictatorship of the Proletariat”, Collected Works, Vol.30, Progress Publishers, 1977, p.112.

41 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, 1977, p.470.

42 Ibid., p.471.

43 Ibid., p.472.

44 Ibid.

45 Chattopadhyay, Paresh, Marx’s Associated Mode of Production, A Critique of Marxism, Palgrave Macmillan, 2016, p.223.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate