دیکتاتوری حزب بلشویک، سلطۀ ایدئولوژیکِ کارِ فکری  بر کارِ مادی*

لنین، بیدرنگ پس از کسب قدرت، برنامۀ دولت بلشویکها برای جامعۀ روسیه را در کنگرۀ دوم ساویتها (۲۵ تا ۲۷ اکتبر ۱۹۱۷) اینگونه اعلام کرد: 

دولتِ ساویتها صلح دموکراتیکِ بیدرنگ و آتشبسِ فوری در تمام جبهه‌ها‌ را به همۀ کشورها پیشنهاد خواهد کرد. این دولت انتقالِ بلاعوضِ زمینهای زمینداران، تیولِ سلطنتی و اراضیِ وقفیِ صومعه‌ها‌ را به کمیته‌ها‌ی دهقانی تضمین خواهد کرد؛ با اِعمال دموکراسیِ کامل در ارتش از حقوق سربازان حفاظت خواهد کرد؛ کنترل کارگری بر تولید را اِعمال خواهد کرد؛ مجلس مؤسسان را در زمان تعیینشده فراخواهد خواند؛ کوشش خواهد کرد در شهرها نان و در روستاها ضروریات اولیه را بهدست مردم برساند؛ و حق راستین تعیین سرنوشت را برای تمام ملل ساکن روسیه تضمین خواهد کرد.۱ 

چنانکه پیداست، هیچیک از این برنامه‌ها‌ مضمون ضدسرمایهداری ندارد؛ سهل است، واگذاری زمین به کمیته‌ها‌ی دهقانی اقدامی آشکارا بورژوایی است، زیرا با «ملیشدن» زمین، دهقانان به جای پرداخت اجارۀ زمین به زمینداران آن را به دولت پرداخت می‌کنند، دولتی که مالک زمین شده است. در واقع، بهاینترتیب مالکیت خصوصیِ زمین جای خود را به مالکیت دولتیِ آن می‌دهد. تمام زمینهای بزرگ اعم از زمینهای اربابان و اراضی سلطنتی و وقفی به مالکیت دولت و در واقع حزب بلشویک درآمد، و فقط «زمینهای دهقانان زحمتکش و قزاقهای زحمتکش»۲ مشمول مصادرۀ دولتی نشدند. در مورد جنگ نیز، لنین تا پیش از انقلاب اکتبر میگفت بلشویکها درصورت بهدستگرفتنِ قدرت، جنگ با دولتهای امپریالیستی را به قصد برپایی انقلاب در اروپا به‌ویژه آلمان ادامه خواهند داد. اما همین که به قدرت رسید برای حفظ قدرت، «صلح بیدرنگ» با امپریالیستها را جایگزین «جنگ انقلابی» با آنها کرد و بدینسان نظریۀ «سوسیالیسم در یک کشور» را بنیاد گذاشت، که استالین سپس آن را ادامه داد و به بنیاد نظریِ رشد اقتصاد ملی و صنعتیکردنِ سرمایهداری دولتی در شوروی تبدیلکرد. البته در چهارچوب شرایط خاص روسیۀ بلافاصله پس از انقلاب اکتبر، یعنی با توجه به حفظ قدرت حزبی که بر اساس نتایج انتخابات مجلس مؤسسان رأی اقلیتی از کل جامعۀ روسیه را با خود داشت، نظر لنین در بارۀ «صلح بیدرنگ» با آلمان و متحدان او «واقع بینانه»تر از دیدگاه مخالفان صلح یعنی «بلشویکهای چپ» (بوخارین، کولنتای، رادک، پیاتاکف و…) و تروتسکی بود. و از همین رو بود که نظر لنین  با آن‌که در آغاز در کمیتۀ مرکزیِ حزب در اقلیت محض قرار داشت بهسرعت به نظر اکثریتِ این کمیته تبدیل شد. 

سایر بخشهای برنامۀ لنین نیز چیزی نبود جز دولتیکردنِ وسایل تولید به قصد برپایی سرمایهداری دولتی به نام سوسیالیسم. «کنترل کارگریِ» لنینی نیز، که ظاهراً جنبۀ ضدسرمایهداری داشت، آنگونه که در «پیشنویس مقررات کنترل کارگری» آمده است اولاً فقط به‌معنی «مفتوح بودن دفاتر و اسناد و انبارهای» سرمایهداران برای نمایندگان برگزیدۀ کارگران بود و، ثانیاً و مهمتر از آن، «تمام مالکان [مراکز تولیدی] و تمام نمایندگان منتخب کارگران و کارمندان، که برای اجرای کنترل کارگری انتخاب شده» بودند بهیکسان «در مقابل دولت، پاسخگو» و مسئول شناخته شدند.۳ بهعبارت دیگر، نه فقط مالکان کارخانه‌ها‌ بلکه کارگرانی که دفاتر و اسناد و انبارهای سرمایهداران را کنترل می‌کردند خود تحت کنترل شدید دولت قرار گرفتند، بهگونهای که در صورت تنندادن به این کنترل به (حداکثر) ۵ سال زندان محکوم می‌شدند.۴  اما نکتۀ مهمتر و گفتنیتر در مورد «کنترل کارگری»، درک بورژواییِ لنین از این مسئلۀ کارگری بود که در مقابل برداشت ضدسرمایهداری و مستقل کارگران بیان می‌شد، برداشتی که «کمیته‌ها‌ی کارخانه» آن را نمایندگی می‌کردند. این نکته، بهدلیل اهمیت آن، درنگ و تأمل بیشتری را میطلبد.

«کمیته‌ها‌ی کارخانه» درست پس از انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ و از دل «کمیته‌ها‌ی اعتصاب» بیرون آمدند. در انقلاب ۱۹۰۵، کمیته‌ها‌ی اعتصاب در جریان اعتصاب عمومیِ اکتبرِ این سال به «ساویتهای نمایندگان کارگران» تبدیل شدند، حال آن‌که در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷، که حکومت پوسیدۀ تزاری بهسرعت و درعرض چند روز فروپاشید، احزاب اپوزیسیون به علت نیاز عاجل و فوریِ خود به نیروی کارگران برای کسب قدرت سیاسی منتظر نماندند کمیته‌ها‌ی اعتصاب به تشکلهای سیاسیِ مستعد مبارزۀ حزبی (یعنی ساویتها) تبدیل شوند، و خود یک‌راست سراغ سازماندهی «ساویتهای نمایندگان کارگران» رفتند. اُسکار آنوایلر، در کتابش به نام ساویت‌ها، شوراهای کارگران، دهقانان، و سربازان روسیه، ۱۹۰۵-۱۹۲۱ می‌گوید کارگران خود هنوز از برپایی ساویت پتروگراد «خبر نداشتند»:

گام تعیین‌کننده در تشکیل ساویت پتروگراد را اعضای گروه کارگران مرکز برداشتند که در فوریۀ ۱۹۱۷ از زندان آزاد شدند. آنان، در بعداز ظهر ۲۷ فوریه (۱۲ مارس) ۱۹۱۷، با هدایت گووزدف و همراه با سربازان و توده‌ها به کاخ تائورید، محل نشست دوما، رفتند. و در آن‌جا، با چند تن از نمایندگان سوسیالیستِ دوما، از جمله نیکلای چخئیدزۀ منشویک، و شماری از شرکت‌کنندگان در کنفرانس‌های مخفیِ پیشین، «کمیتۀ اجرایی موقت ساویت نمایندگان کارگران» را تشکیل دادند. این کمیته بی‌درنگ انتخاب نمایندگان هر ۱۰۰۰ کارگر یک نماینده و هر گروهان نظامی یک نفر را در دستور کار گذاشت و نمایندگان را برای اولین نشست خود در ساعت ۷ بعد از ظهرِ همان روز فراخواند. وقتی در ساعت ۹ شب از این جلسه خواسته شد فرمان خود را صادر کند، فقط ۴۰ – ۵۰ نفر در آن حضور داشتند؛ احتمالاً این تعداد حتی نمایندگانی را که پیش‌تر در کارخانه‌ها انتخاب شده بودند در بر نمی‌گرفت، زیرا آنها هنوز از برپایی ساویت خبر نداشتند.۵

به اینترتیب، در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷، کمیته‌ها‌ی اعتصاب از دخالت احزاب سیاسی مصون ماندند و به کمیته‌ها‌ی کارخانه تبدیل شدند که، تا زمان سلطۀ حزب بلشویک بر آنها، بهرغم تمام توهمها و معایبی که داشتند تشکلهای ضدسرمایهداری و مستقلِ طبقۀ کارگر روسیه بودند. درست ازهمینرو بود که لنین نه‌تنها با برداشت آنها از «کنترل کارگری» مخالف بود بلکه تا زمانی که مطمئن نشد آنها بهطور کامل به حزب بلشویک وابسته شدهاند حتی نام آنها را نیز به زبان نیاورد، و آنگاه نیز که از آنها به‌عنوان ارگان کنترل کارگری نام برد ــ برای مثال، در همین «پیشنویس مقررات کنترل کارگری» ــ دو تشکل دیگر ازجمله ساویتها را در کنار آنها قرار داد و بهاینترتیب نقش آنها را در کنترل کارگری کمرنگ کرد: 

جزئیات مقررات کنترل کارگری را باید ساویتهای محلیِ نمایندگان کارگران و کنفرانسهای کمیته‌ها‌ی کارخانه و نیز کمیته‌ها‌ی کارمندان در همایشهای عمومیِ نمایندگانشان تدوین کنند.۶ 

منظور لنین از کنترل کارگری نیز، چنانکه اشاره کردم، صرفاً این بود که سرمایهداران وضعیت دفاتر و اسناد و انبارهای خود را دراختیار کارگران بگذارند. او پیش از انقلاب اکتبر و در سخن‌رانی خود در کنفرانس اولِ کمیته‌ها‌ی کارخانۀ پتروگراد، که در اواخر مه و اوایل ژوئن ۱۹۱۷ برگزار شد، همین موضع را بیان کرده بود:

 برای آن‌که کنترل بر صنعت به‌گونه‌ای تأثیرگذار اجرا شود این کنترل باید کنترل کارگری و با [نظر] اکثریت کارگران در تمام سازمانهای اصلی باشد، و مدیریت باید اعمال خود را بهتمام سازمانهای کارگریِ مسئول گزارش کند.۷ 

میبینیم که لنین در این‌جا نه تنها از کمیته‌ها‌ی کارخانه نام نمیبرد بلکه هیچ سخنی در مورد جایگزینی نهایی مدیریت سرمایهداران با مدیریت کارگران بهزبان نمیآورد. مدیریت سرمایهداری را به‌طور کامل بهرسمیت می‌شناسد و فقط از او میخواهد «عمال خود را به تمام سازمانهای کارگریِ مسئول گزارش کند». او در مورد مدیریت سرمایهداری هیچ اختلافی با منشویکها ندارد. اختلاف او با منشویکها در مورد کنترل کارگری، که از جمله در همین سخنرانی بیان شد، صرفاً به نقش «دولت موقت» مربوط می‌شد. منشویکها کنترل بر صنعت را وظیفۀ دولت بورژوازی می‌دانستند، حال آن‌که لنین با این امر مخالف بود و این کنترل را وظیفۀ کارگران می‌دانست. کدام کارگران؟ کارگرانی که گوشبهفرمانِ حزب بلشویک و دولت بلشویکها شده باشند. گفتنی است که پس از حوادث ژوئیۀ ۱۹۱۷، که رابطۀ بلشویک‌ها با ساویت‌ها تیره شد و این تشکل‌ها متهم به «خیانت» به طبقۀ کارگر شدند، لنین، که پیش از آن حتی نام کمیته‌های کارخانه‌ را نیز به زبان نمیآورد، آنها را بهعنوان بدیل ساویتها ــ که اکثریتشان در دست منشویکها بود ــ مطرح کرد و از لزوم تغییر شعار «تمام قدرت به ساویتها» به شعار «تمام قدرت به کمیته‌ها‌ی کارخانه» سخن گفت: 

ما باید کمیته‌ها‌ی کارخانه را در مرکز توجهمان قرار دهیم. باید راهحلمان را تغییر دهیم و به جای «تمام قدرت به ساویتها» بگوییم «تمام قدرت به کمیته‌ها‌ی کارخانه».۸ 

اما، از اوت تا اواخر اکتبر ۱۹۱۷، که بلشویکها اکثریت را در ساویتها را بهدست آوردند، کمیته‌ها‌ی کارخانه با همان سرعتی که به بدیل ساویتها تبدیل شدند به بوتۀ فراموشی سپرده شدند و این بار نیز لنین حتی نام آنها را به زبان نیاورد. این نمونه، نگاه ابزاریِ لنین به تشکلهای کارگری را بهروشنی نشان می‌دهد. او حزب و سپس دولتی را که با قدرتگیری حزب مستقر می‌شد همهکاره و فعالمایشاء در تمام زمینه‌ها‌ از جمله کنترل کارگری می‌دانست. در واقع، به‌نظر لنین، درصورتی که دولت موقت جای خود را به دولت بلشویکها میداد کنترل دولتِ حزبی بر صنعت نه تنها هیچ ایرادی نداشت بلکه کاملاً ضروری و درست بود. بهسخن دیگر، به‌نظر لنین، کنترل واقعی بر صنعت زمانی تضمین می‌شد که هم کارگران و هم سرمایهداران بهجای تبعیت از «دولت موقت»، یعنی بورژوازیِ بازار آزاد، از دولت بلشویکها، یعنی بورژوازی دولتی، تبعیت کنند. و این درحالی بود که کارگران متشکل در کمیته‌ها‌ی کارخانه هدف از کنترل کارگری را تضعیف و درنهایت الغای مدیریت سرمایهداری می‌دانستند. در دومین کنفرانس کمیته‌ها‌ی کارخانۀ صنایع نظامیِ پتروگراد، که در ۲ آوریل ۱۹۱۷ برگزار شد، این کمیته‌ها‌ نظر خود را دربارۀ مضمون کنترل کارگری بیان کردند و موارد زیر را به‌عنوان اختیارات کمیته‌ها‌ی کارخانه تصویب کردند: 

۱- تعیین زمان کار، دستمزد و مرخصیِ با‌حقوق، ۲- کنترل استخدام و اخراج کارگران و سایر پرسنل کارخانه، ۳- کنترل بر امور مالی و سفارشات، ۴- مبارزه با روابط ستمگرانه و تغییر رابطۀ قدرت درون واحدهای تولیدی، ۵- کنترل مدیریت فنی و هدایت تولید، و ۶- انتخاب مدیران از سوی کارگران و کنترل آنها.۹ 

مقایسۀ این موضع سرمایهستیزانۀ کمیته‌ها‌ی کارخانه (در زمانی که هنوز به انقیاد بلشویکها درنیامده بودند) با موضع لنین دو نگاه یکسره متفاوت را به سرمایه نشان می‌دهد . کمیته‌ها‌ی کارخانه، با همۀ توهمی که نسبت به حزب و سرمایهداری دولتی و بهطورکلی برنامۀ بلشویکها داشتند، میخواستند با کنترل کارگری سرنگونی استبداد تزاری در عرصۀ سیاست را به سرنگونی استبداد سرمایه در عرصۀ اقتصاد تعمیم دهند. افزون بر این، این کمیته‌ها‌ میخواستند در زمینه‌ها‌ی مختلفی که در بالا نقل شدهاند اِعمال مدیریت کنند و در واقع سرمایه را به عقب‌نشینی وادارند، و این موضع ــ همانگونه که نویسندگان پژوهش کمیته‌ها‌ی کارخانه در انقلاب روسیه بهدرستی گفتهاند ــ «به‌هیچ‌وجه با دیدگاه رسمی حزب بلشویک همخوانی نداشت».۱۰ این نویسندگان پس از نقل دیدگاه لنین در بارۀ کنترل کارگری مینویسند: 

محدودنمودن « کنترل کارگری» آن هم در یک «دولت کارگری» به امر «حساب دقیق و شرافتمندانه» واقعاً هشداردهنده است. حتی اگر لنین مفهوم و دامنۀ کنترل کارگری را از روی عملکردهای کمیتههای کارخانه و دستاوردهای خودِ کارگران در آن مقطع استخراج می‌کرد، نمیتوانست وظایف عملی آنها را تا این درجه تنزل دهد. زیرا کمیته‌ها‌ی کارخانه حتی در زمان حکومت موقت نیز وظایف وسیعتر و عالیتری را در مقابل خود قرار داده بودند. بهعلاوه، از نقل قول بالا پیداست که ضرورت کنترل کارگری برای لنین به این معنی نیست که کارگران از طریق این کنترل مکان جدیدی در تولید به‌دست آورند. او از این زاویه به مسئله نگاه نمی‌کند که کنترل کارگری آموزشگاهی است که کارگران در آن تمرین مدیریت می‌کنند؛ مرحلهای است که کارگران در آن تواناییِ حرفهای و فنی خود را برای ادارۀ تولید بالا میبرند؛ فرجهای است که از شناخت لازم و کافی برای برنامهریزی و سازماندهی تولید برخوردار می‌شوند و قابلیتهای خود را ارتقاء می‌دهند؛ و فرایندی است که آزادی واقعیِ تصمیمگیریِ کارگران در تولید را مهیا میسازد. برای لنین این کنترل مقدمه و پایۀ آموزش کارگران برای سازماندهی و هدایت آتیِ پروسۀ کار نیست. فرایند کسب تجربۀ سیستماتیک برای رفع جدایی هدایت تولید از اجرای آن نیست. نه! هیچیک از این موارد نیست. برای لنین کنترل وسیلهای است که بهواسطۀ آن سرمایهداران از دستورات و قوانین دولت پیروی کنند. او کنترل کارگری را با این هدف مطرح می‌کند.۱۱ 

این تحلیل درست اما ناکامل از درک لنین دربارۀ کنترل کارگری را باید اینگونه کامل کرد: لنین کنترل کارگری را نه با هدف ازمیانبرداشتن تقسیم کار به فکری و مادی بلکه به منظور اِعمال دیکتاتوری حزبی و سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی برای استقرار سرمایه داری دولتی مطرح می‌کرد. 

لنین از همان آغاز شکل‌گیریِ کمیته‌های کارخانه آنها را با سوءِظن می‌نگریست، به‌عنوان همان چیزی که هستند به‌رسمیت نمی‌شناخت، و نیروی‌شان را به نظارت بر دفاتر، اسناد، انبارها، و موجودی کالاهای سرمایه‌داران، آن هم تحت سرپرستیِ بلشویک‌ها، منحصر می‌کرد. افزون بر این، درک لنین از کنترل کارگری ازجمله خود را در وابستهکردنِ کمیته‌ها‌ی کارخانه به اتحادیه‌ها‌ی کارگری نشان میداد. در این مورد، بلشویکها با منشویکها همنظر بودند، و آن‌چه پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ روی داد همانا ادغام کمیته‌ها‌ی کارخانه در اتحادیه‌ها‌ی کارگری بود. این ادغام به این علت نیز بود که این تشکلها با الگوی بلشویکها برای سازماندهی کارگران ــ الگوی حزب اتحادیه ــ خوانایی نداشتند. چنین بود که بلشویکها سرانجام توانستند با انحلال کمیته‌ها‌ی کارخانه در اتحادیه‌ها‌ی کارگری این تشکلها را به قالب الگوی خاص خود درآورند.

اما تنها کمیته‌ها‌ی کارخانه نبودند که به‌دست بلشویکها منحل شدند. مجلس مؤسسان (برای تدوین و تصویب قانون اساسی) و نشریات مخالف و سپس احزاب اپوزیسیون و درنهایت خودِ ساویتها نیز ــ که حزب بلشویک نخست آنها را همچون ابزاری برای حذف نیروهای مخالف از صحنه‌ی سیاست به کار میگرفت ــ یکی پس از دیگری غیرقانونی و یا منحل شدند. 

در مورد مجلس مؤسسان، لنین در سخن‌رانی خود در کنگرۀ دومِ ساویتها، تصمیمگیریِ نهایی در مورد دو خواست اساسیِ انقلاب یعنی «صلح» و «زمین» را به تشکیل این مجلس موکول کرد، که طبق قرار پیشینِ دولت موقت باید در ۲۶ نوامبر ۱۹۱۷ تشکیل می‌شد. تشکیل مجلس مؤسسان پس از سرنگونی تزار به یکی از خواست‌های اساسیِ مردم برای تعیین نوع حکومت جدید و قانون اساسیِ آن تبدیل شده بود، اما دولت موقت مدام آن را به تعویق انداخته بود. تشکیل مجلس مؤسسان ازجملۀ خواستهای حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ روسیه بود که در کنگرۀ دوم این حزب در سال ۱۹۰۳ تأیید شده بود، تأییدی که سپس در کنگرۀ سوم حزب بلشویک در سال ۱۹۰۵ بازهم  مورد تأکید قرارگرفته بود:

برنامۀ حزب در سال ۱۹۰۳، که هنوز در سال ۱۹۱۷ همچنان به قوت خود باقی است، در کلمات پایانیِ خود خواهان «مجلس مؤسسان منتخبِ تمام مردم» شده بود؛ و کنگرۀ سوم حزب بلشویک در سال ۱۹۰۵ نیز بار دیگر خواستار «تشکیل مجلس مؤسسان از راه انقلاب و بر اساس رأی برابر، مستقیم، و مخفیِ تمام مردم» شده بود.۱۲

پس از انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ نیز بلشویکها تشکیل این مجلس را از دولت موقت مطالبه کرده بودند، ضمن آن‌که ساویتها را برتر از مجلس مؤسسان می‌دانستند. اکنون نیز که قدرت سیاسی به دست بلشویکها افتاده بود طبیعی بود که آنها خود را متعهد به تشکیل این مجلس نشان دهند و حل نهاییِ مسائل مهمی چون «صلح» و «زمین» را به آن واگذارند. مهمتر از اینها، دولت بلشویکی، که البته سه وزیر از اس ارهای چپ نیز در آن حضور داشتند، قرار بود «دولت موقت» باشد و فقط تا زمان تشکیل مجلس مؤسسان حکومت کند. چنین بود که انتخابات این مجلس در اواخر نوامبر ۱۹۱۷ برگزار شد. اما نتیجۀ این انتخابات بههیچوجه خوشایند لنین و حزب بلشویک نبود: حزب پیروز این انتخابات حزب «انقلابیون سوسیالیست» بود که نزدیک به نیمی از آراء را به خود اختصاص داد. احزاب بلشویک، کادت و منشویک بهترتیب آراء در رده‌ها‌ی بعدی قرار داشتند. قرارگرفتنِ بلشویکها در اقلیتِ مجلس مؤسسان به‌معنای وجود نوعی قدرت دوگانه در کشور بود، قدرت دوگانهای که لنین بهطبع آن را برنمی‌تابید. چنین بود که دولت بلشویکی از یک‌سو گشایش این مجلس را تا ژانویۀ ۱۹۱۸ واپس انداخت و، از سوی دیگر، حزب کادت را ــ که نمایندگانش برای مجلس مؤسسان انتخاب شده بودند ــ غیرقانونی و منحل اعلام کرد، و این در حالی بود که این حزب هنوز دست به اسلحه نبرده بود و می‌خواست از طریق مجلس مؤسسان با دولت مبارزه کند. و سرانجام  این‌که لنین خود در ۱۲ دسامبر ۱۹۱۷ با نوشتن تزهایی دربارۀ مجلس مؤسسان دست به کار زمینهچینیِ نظری برای انحلال این مجلس شد. 

اساس بحث لنین در این تزها، که به قصد اثبات عدممشروعیت مجلس مؤسسان نوشته شده بود، این بود که انتخابات این مجلس بر اساس فهرستهایی از کاندیداهای احزاب سیاسی صورت گرفته که پیش از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ تعیین شده بودند. به‌نظر لنین، پس از انقلاب اکتبر این فهرستها دیگر نمیتوانستند بیانگر ارادۀ مردم روسیه باشند، و انتخابات میبایست بر اساس فهرستهایی انجام گیرد که بیانگر ارادۀ مردم روسیه پس از انقلاب اکتبر باشند. منظور لنین بهبیان سادهتر این بود که اگر انقلاب اکتبر حزب بلشویک را بر مسند قدرت نشانده پس در مجلس مؤسسان هم این حزب باید اکثریت آراء را داشته باشد. اما نتیجۀ انتخابات مجلس مؤسسان خلاف این نظر را نشان داده بود: اکثریت شرکتکنندگان در این انتخابات به حزب «انقلابیون سوسیالیست» رأی داده بودند. بهعبارت دیگر، حتی پس از انقلاب اکتبر نیز ارادۀ اکثریت مردم روسیه به حزبی گرایش داشت که دهقانانِ این کشور را نمایندگی می‌کرد. بهاینترتیب، پارادوکسی در اوضاع سیاسیِ روسیه ایجاد شده بود: قدرت سیاسی در دست حزبی بود که در مجلس مؤسسان در اقلیت قرار داشت. از نظر لنین بهعنوان رهبر و رأس قدرت سیاسی، این پارادوکس فقط یک راه حل میتوانست داشته باشد: تبعیت مجلس مؤسسان از دولت بلشویکها. و این همان راه حلی بود که لنین در تزهای نام‌برده بیان کرد: 

۱۸- تنها فرصت تضمین یک راه حل بیدرد برای بحرانی که به‌علت اختلاف بین انتخابات مجلس مؤسسان، از یک‌سو، و ارادۀ مردم و منافع طبقات کارگر و استثمارشده، از سوی دیگر، بهوجود آمده این است که حق انتخاب اعضای جدیدِ مجلس مؤسسان هرچه گسترده‌تر و سریعتر برای مردم بهرسمیت شناخته شود، و مجلس مؤسسان قانون کمیتۀ اجراییِ مرکزیِ [ساویت‌‌ها] دربارۀ این انتخابات جدید را بپذیرد و قدرت ساویتها، انقلاب ساویتها و سیاست این انقلاب درمورد صلح، زمین و کنترل کارگری  را  بدون قید و شرط به‌رسمیت بشناسد و قاطعانه به اردوگاه دشمنانِ ضدانقلابِ کادتی-کالدینی بپیوندد.۱۳

به‌نظر لنین، جز در این صورت، مجلس مؤسسانی که انتخاب شده بود باید منحل و در واقع سرکوب می‌شد: 

۱۹- جز درصورت تحقق این شرایط، بحرانِ مربوط به مجلس مؤسسان را فقط به شیوۀ انقلابی، از طریق قدرت ساویتها و با به‌کارگیری شدیدترین، سریعترین، محکمترین و قاطعترین اقدامات علیه ضدانقلابِ کادتی-کالدینی میتوان حل کرد، مستقل از آن‌که این ضدانقلاب در پس کدام شعار و کدام نهاد (ولو شرکت در مجلس مؤسسان) پنهان شده باشد. هر تلاشی برای بستنِ دست قدرت ساویتها در این مبارزه درحکم همدستی با ضدانقلاب خواهد بود.۱۴

آن‌چه در عمل روی داد همان بود که لنین در این تز بیان کرده بود، زیرا قدرت واقعی در دست بلشویکها بود. البته ترور نافرجام لنین در اوایل ژانویۀ ۱۹۱۸ نیز بر تشنج اوضاع سیاسیِ کشور افزود و بلشویکها را برای انحلال مجلس مؤسسان مصممتر ساخت. چند روز پس از این ترور، مجلس مؤسسان افتتاح شد. افزون بر انتشار اعلامیۀ کمیتۀ اجرایی مرکزیِ ساویتها دربارۀ برگزاری کنگرۀ سوم ساویتها بهفاصلۀ چند روز پس از نشست مجلس مؤسسان، در پتروگراد وضعیت فوقالعادۀ نظامی برقرارشده بود، نیروهای دولتی در آمادگی بهسر میبردند و بلشویکها برای کنترل تظاهرات طرفداران مجلس مؤسسان در مقابل کاخ تائورید تجمع کرده بودند، تظاهراتی که در آن «چند نفر کشته و زخمی شدند»:

در روز افتتاح مجلس مؤسسان، به‌همین مناسبت، تظاهراتی مردمی و کاملاً مسالمت‌آمیز برگزار شد. همین که جمعیت با شعار «تمام قدرت به مجلس مؤسسان» به کاخ تائورید نزدیک شد، سر و کلۀ سربازان مسلح و گارد سرخ پیدا شد و به جمعیت دستور دادند متفرق شوند. در پی بی‌اعتنایی به این دستور، جمعیت به رگبار گلوله بسته شد. چند نفر کشته و زخمی شدند. بلشویک‌ها و جناح چپ انقلابیون سوسیالیست با متهم کردن مخالفان خود به برپایی مجلس مؤسسان در مقابل ساویت‌ها و بدین‌سان پیوستن به ضدانقلاب مجلس را ترک کردند. فقط دو نفر از بلشویک‌ها لوزوفسکی و مارکس‌شناس بزرگ، دیوید ریازانف نام نیکی از خود به یادگار گذاشتند و بر ضد کناره‌گیری حزب از مجلس مؤسسان رأی دادند. چند روز بعد، ماکسیم گورکی در نشریه‌اش، زندگی نو، این برخورد خونین بلشویک‌ها را سخت به باد انتقاد گرفت و آن را با به‌رگباربستن مردم بی‌سلاح از سوی سربازان تزار در ۹ ژانویۀ ۱۹۰۵ مقایسه کرد.۱۵

باری، در چنین فضایی بود که مجلس مؤسسان جلسۀ افتتاحی خود را برگزار کرد. پس از انتخاب ویکتور چرنف از حزب «انقلابیون سوسیالیست» بهعنوان رئیس مجلس، برنامۀ دولت بلشویکی به رأی گذاشته شد که رأی نیاورد و به‌جای آن اکثریت نمایندگان به برنامۀ حزب «انقلابیون سوسیالیست» رأی دادند. اما این اولین نشست درعینحال آخرین نشست مجلس مؤسسان بود. هنگامی که نمایندگان برای ادامۀ نشست به کاخ تائورید بازگشتند، با درِ بستۀ آن رو بهرو شدند که دولت حکم انحلال مجلس مؤسسان را بر آن چسبانده بود. چند روز بعد، برنامۀ دولت بلشویکها، که در مجلس مؤسسان رد شده بود، به‌تصویب کنگرۀ سوم ساویتها رسید.

پیامدهای قدرت‌گیری حزب بلشویک منحصر به  «صلح بیدرنگ» با امپریالیستها (به‌جای «جنگ انقلابی» با آنها)، سرکوب اپوزیسیون و انحلال مجلس مؤسسان نبود. رویداد بزرگ و درسآموز اکتبر ۱۹۱۷ نشان داد که انقلابی که نه طبقۀ کارگرِ خودآگاه، متکیبهخود و سازمانیافته برای مبارزه با سرمایه بلکه «سازمان انقلابیون حرفهایِ» بیرون از طبقۀ کارگر آن را رهبری کند ناگزیر به شیوه‌ها‌ی بورژواییِ ادارۀ جامعه متوسل می‌شود. «حسابرسی و کنترل»، «افزایش بارآوری کار» و «انضباط کار» از جملۀ این شیوه‌ها‌ بودند، که لنین در مقالۀ وظایف فوری دولت ساویتها اجرای آنها را مهمترین و فوریترین وظیفۀ دولت برای ادارۀ روسیۀ پس از انقلاب اکتبر میداند. 

از یک‌سو، سرمایهداران کارخانه‌ها‌ی خود را رها کرده و گریخته بودند و، از سوی دیگر، کارگران قادر به سازمان‌دهی کار بر ضد سرمایه نبودند ــ سازماندهییی که پیش از هرچیز مستلزم حرکت به‌سوی نفی تقسیم کار به کارِ فکری و کارِ مادی بود. حزب بلشویک نه تنها کمترین توجهی به نفی این تقسیم کار نکرده بود و نمی‌کرد بلکه از قضا خود بر اساس همین تقسیم کار بهوجود آمده بود. ازهمینرو، چارهای نداشت جز این‌که ادارۀ کارخانه‌ها‌ را به کارشناسان بورژوازیِ خصوصی بسپارد، با این امید که اعضاء و وابستگان حزب و دولت در مراکز تولیدی چهگونگی این مدیریت را از آنها بیاموزند و پس از طی مرحلۀ «سرمایهداری دولتی»، که به‌نظر لنین برای گذار به سوسیالیسم مورد نظرش لازم بود، خود ادارۀ مراکز تولیدی را برعهده گیرند. نیاز لنین به این کارشناسان ــ که در واقع از نیاز به حفظ قدرت سیاسیِ بلشویکی سرچشمه میگرفت ــ چنان بود که میگفت دولت باید تمام شرایط استخدامیِ این کارشناسان را بپذیرد و، برای مثال، چندین برابر دستمزد متعارف را به آنها بپردازد. نظارت دولت بر کارِ کارشناسان بورژوازیِ خصوصی را لنین «حسابرسی و کنترل» مینامید. 

دیگر وظیفۀ فوری دولت، «افزایش بارآوری کار» بود. پس از انقلاب اکتبر، در بیشتر مراکز تولیدیِ روسیه نظام     «قطعهکاری» یعنی پرداخت مزد در ازای تولیدِ قطعه جای خود را به پرداخت مزد در ازای زمانِ کار داد. این امر بارآوری کار را کاهش داد. از جملۀ شیوه‌ها‌یی که لنین پس از انقلاب اکتبر برای افزایش بارآوری کار مطرح کرد یکی همین بازگشت به نظام «قطعهکاریِ» پیش از انقلاب بود. افزون بر این، لنین میگفت برای افزایش بارآوری کار باید بیشترِ جنبه‌ها‌ی «علمی و مترقیِ» سیستم «تیلور» را به‌کار گرفت: 

افزایش بارآوری کار را باید حمایت کرد و با تمام نیرو بهپیش برد. باید مسئلۀ قطعهکاری را در دستور کار قرار دهیم، آن را اجرا کنیم و در عمل محک بزنیم؛ باید اجرای بیشترِ جنبه‌ها‌ی علمی و مترقیِ سیستم «تیلور» را در دستور کار قرار دهیم؛ باید مزد را در ازای کل کالاهای تحویلدادهشده و در ازای مقدار کاری که راه آهن، سیستم حملونقلِ آبی و غیره و غیره انجام میدهند، پرداخت کنیم.۱۶ 

بدینسان، «افزایش بارآوری کار» هیچ معنایی جز تشدید استثمار کارگران برای حفظ قدرت بلشویکها نداشت.

اما فاسدترین پیامد حفظ قدرت بلشویکی به هر قیمت، «انضباط کار» بود که تودۀ کارگران را نه فقط مشمول دیکتاتوریِ دولت می‌کرد بلکه باعث تشدید استثمار کارگران به‌ضرب فشار مأموران حزبی در محل‌های کار می‌شد. لنین با استناد به  قطع‌نامۀ کنگرۀ چهارم ساویتها وظیفۀ فوری و مقدم دولت در ماه‌ها‌ی پس از انقلاب اکتبر را تشدید انضباط کار می‌دانست و تحقق آن را از طریق «اِعمال زور دقیقاً بهشکل دیکتاتوری»۱۷ ممکن میدید. او آشکارا  و بیپرده میگفت در روسیه شکل این اِعمال زور، دیکتاتوری فردی است و این دیکتاتوری فردی «مطلقاً هیچ» تضادی با دموکراسی سوسیالیستی ندارد: 

اگر ما آنارشیست نیستیم، باید ضرورت دولت، یعنی اِعمال زور، را برای گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم بپذیریم. شکل این اِعمال زور را درجۀ تکامل طبقۀ انقلابیِ معین و نیز اوضاع و احوال ویژه، برای مثال، میراث یک جنگ طولانی و ارتجاعی و شکلهای مقاومت بورژوازی و خردهبورژوازی، تعیین می‌کند. بنابراین، در اصل مطلقاً هیچ تضادی بین دموکراسی ساویتی (یعنی سوسیالیستی) و اِعمال قدرتِ دیکتاتوریِ فردی وجود ندارد. تفاوت دیکتاتوری پرولتاریایی و دیکتاتوری بورژوایی در این است که اولی اقلیت استثمارگر را به سود منافع اکثریت استثمارشده هدف قرار می‌دهد، و عاملان آن ــ که آنان نیز افراد هستند ــ نه تنها مردمِ کارگر و استثمارشده بلکه سازمانهایی هستند که بهگونهای ساخته شدهاند که این مردم را به فعالیت تاریخساز برانگیزند(سازمانهای ساویتی از این نوع سازمانها هستند).۱۸ 

بهاینترتیب، لنین با این گفتۀ خود مجوز آن را صادر می‌کرد که مأموران حزبی در کارخانه‌ها‌ تسمه از گُردۀ کارگران بکشند تا قدرت حزب بلشویک برای سلطۀ کارِ فکری بر کارِ مادی تضمین شود. به‌نظر لنین، اساس و شالودۀ سوسیالیسم «وحدت ارادۀ مطلق و مؤکد» است، که خود مستلزم تبعیت هزاران نفر از یک نفر است: 

در مورد مسئلۀ دوم، یعنی اهمیت قدرت دیکتاتوری فردی از نظر وظایف خاصِ لحظۀ کنونی، باید گفت که صنعت ماشینیِ بزرگ مقیاس ــ که دقیقاً منبع مادی، منبع تولیدی و شالودۀ سوسیالیسم است ــ مستلزم وحدت ارادۀ مطلق و مؤکد است، وحدت ارادهای که کارِ مشترک صدها، هزارها و ده‌ها‌ هزار کارگر را هدایت می‌کند. ضرورت فنی، اقتصادی و تاریخیِ این وحدت اراده روشن است، و همۀ کسانی که به سوسیالیسم اندیشیدهاند همیشه آن را یکی از شرایط سوسیالیسم دانستهاند. اما این وحدت ارادۀ اکید را چهگونه میتوان تأمین کرد؟ با تبعیت ارادۀ هزاران نفر از ارادۀ یک نفر.۱۹ 

با توجه به نوع اندیشه و عمل لنین، طبیعی بود که او در اوضاع و احوالِ پس از انقلاب اکتبر به این نتیجه برسد که دیکتاتوری فردی یکی از شرایط برقراری «سوسیالیسم» است. اما نسبتدادن این نظر به «همهی کسانی که به سوسیالیسم اندیشیدهاند»، بیآن‌که از این «همه» حتی نام یک نفر برده شود، قضاوتی است بیاساس، و جز چنگزدن به هر نکتۀ درست و نادرست برای حقانیتبخشیدن به نظریۀ حفظ نظام به هرقیمت بهسختی میتوان دلیل دیگری برای آن پیدا کرد.

چنانکه اشاره کردم، همین حفظ نظام و قدرت دولت بلشویکی به هرقیمت بود که «جنگ انقلابی» با امپریالیستها را به بایگانی سپرد و لنین را به پیشنهاد «صلحِ بیدرنگ» با آلمان واداشت. اما همینکه این خطر خارجی منتفی شد ــ البته بهبهای ازدستدادنِ مناطق وسیعی از کشور روسیه ــ این قدرت درمعرض خطر دیگری قرار گرفت: جنگ داخلی. افزون بر انقلابستیزانِ داخلی، «متفقان»ی که تا دیروز در کنار روسیه با آلمان و «متحدان»اش میجنگیدند بر ضد انقلاب نوپای کارگران و زحمتکشان اکتبر صفآرایی کردند و برای نابودی این انقلاب لشکر کشیدند. بیتردید، بخشهای وسیعی از کارگران روسیه  دل در گرو انقلاب داشتند و رهایی خود را در پیروزی آن میدیدند. اما کارگران و بهویژه دهقانان زحمتکشی نیز که در صف ضدانقلاب میجنگیدند کم نبودند. با این همه، و بهرغم حقانیت انقلاب اکتبر، در واقعیت هم کارگرانِ صف انقلاب و هم دهقانان زحمت‌کشِ صفِ ضدانقلاب ــ به‌علت ناتوانی در مبارزۀ مستقل با جامعۀ طبقاتی ــ سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ جنگ قدرتِ احزاب سیاسی بودند، جنگ قدرتی که میتوان آن را به‌اجمال جنگ نمایندگان ناکام سرمایۀ خصوصی (و حامیان امپریالیست آنها) برای بهزیرکشیدن نمایندگان تازه بهقدرترسیدۀ سرمایۀ دولتی‌ـ حزبی نامید. 

برای نشا‌ن دادن این واقعیت که کارگران در انقلاب اکتبر و جنگ داخلیِ پس از آن عمدتاً سیاهی لشکر و گوشت دَم توپ حزب بلشویک بودند نقل گفتهای از خودِ لنین کفایت می‌کند. آنجلیکا بالابانف (یا، بالابانووا)، کمونیست روسی ایتالیایی که پس از انقلاب اکتبر به بلشویکها پیوست و به‌روسیه رفت اما در سال ۱۹۲۲ از آنها جدا شد، در کتاب خود به نام زندگی شورشگرانۀ من مینویسد پس از ترور دوم لنین۲۰ به دیدار او رفته و هنگام صحبت وقتی از اعدام شماری از رهبران منشویک انتقاد کرده، لنین اینگونه به او پاسخ داده است: 

شما نمیفهمید که اگر ما در تیرباران این چند رهبر تردید کنیم، به زودی در وضعیتی قرارخواهیمگرفت که ناگزیر خواهیم شد ده هزار کارگر را تیرباران کنیم؟۲۱ 

معنای این گفتۀ لنین چیزی جز این نیست که  بلشویکها رهبران حزب منشویک را برای جلوگیری از پیوستن کارگران به آنها اعدام می‌کردند. درست مثل این است که یک دولت سرمایهداری بگوید معتادان به مواد مخدر را برای جلوگیری از افزایش اعتیاد اعدام می‌کند. در واقع، لنین با این گفته ــ چه بسا بیآن‌که خود بخواهد ــ بر حقیقتی تلخ انگشت گذاشته است: طبقۀ کارگری که در مبارزه با سرمایهداری روی پای خود نایستاده و به احزاب سیاسی آویزان باشد، امروز به بلشویکها دخیل میبندد و فردا سیاهی لشکر و قربانی منشویکها می‌شود. چنین طبقۀ کارگری فلسفۀ وجودیِ سیاستورزی خود را از احزاب سیاسی میگیرد و بدون این احزاب قادر به مبارزۀ سیاسی نیست. آبشخور بحث لنین در بارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» در کتاب انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد همین حقیقت تلخ است. تمام تلاش لنین در این کتاب ــ مستقل از هر نیّت او ــ صرف آن می‌شود که در مقابل کائوتسکی، که میکوشد کارگران را زائدۀ بورژوازی خصوصی و پارلمان بورژوایی کند، طبقۀ کارگر را در پوشش دفاع از نظریۀ مارکس دربارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» زائدۀ دولت بلشویکی سازد. بهاینترتیب، میرسیم به بحث رویکرد لنین به انقلاب و دولت کارگری در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد. در این‌جا، نخست نظر کائوتسکی را در بارۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» توضیح میدهم و سپس به نقد لنین بر آن میپردازم.

کائوتسکی مقالۀ خود به نام دیکتاتوری پرولتاریا را در سال ۱۹۱۸ و در نقد دیدگاه لنین و عملکرد دولت بلشویکها مینویسد. او ضمن طرح این پرسش که «زیر عنوان دیکتاتوری پرولتاریا چه چیزی را باید بفهمیم؟»۲۲، بحث خود را از دموکراسی آغاز می‌کند و میگوید «دموکراسی یعنی حاکمیت اکثریت».۲۳ کائوتسکی سپس، برای این‌که منظور خود را از «حاکمیت اکثریت» توضیح دهد، مینویسد: 

طبقه میتواند سیادت داشته باشد، اما نمیتواند حکومت کند، زیرا طبقه تودهای بیشکل است. تنها تشکیلات است که میتواند حکومت کند. در دموکراسی، احزاباند که حکومت می‌کنند.۲۴

پس، به‌نظر کائوتسکی، دموکراسی یعنی حاکمیت احزابی که اکثریت جامعه را نمایندگی می‌کنند. بیدرنگ این پرسش به ذهن خطور می‌کند: آیا در جوامع سرمایهداری حزبی که حکومت می‌کند اکثریت جامعه را نمایندگی می‌کند؟ پاسخ کائوتسکی به این پرسش مثبت است. زیرا، به‌نظر او، در جامعهای که عموم مردم حق رأی داشته باشند رأی اکثریت جامعه به یک حزب به‌معنای آن است که حکومتِ آن حزب حاکمیت اکثریت جامعه است. بهاینترتیب، حاکمیت اکثریت، یا همان دموکراسیِ مورد نظرِ کائوتسکی، امری صوری یا حقوقی است، یعنی بر برابری مردم در حق رأی ــ و نه برابری واقعی ــ مبتنی است. به‌نظر کائوتسکی، اگر مردمِ یک جامعۀ سرمایه‌داری در کنار حق رأی از دیگر حقوق شهروندی همچون آزادی بیان، مطبوعات، تشکل، تحزب، تجمع و… برخوردار باشند در آن جامعه دموکراسی حاکم است، هر چند نه دموکراسی «ناب»، و حزب مارکسیستی میتواند بهصورت مسالمتآمیز به قدرت سیاسی برسد و بدینسان جامعه را سوسیالیستی کند، مشروط به آن‌که ارتش از مردم جدا نباشد: 

انقلابهای بورژوایی در کشورهایی رخ دادند که در آنها استبدادی متکی بر ارتشی جدا از مردم حاکم بود و هر نوع جنبش آزادیخواهانه را سرکوب می‌کرد؛ کشورهایی که آزادی مطبوعات، آزادی اجتماعات، آزادی تشکیلات و حق رأی و انتخابات و نمایندگی واقعی خلق وجود نداشتند. در این جوامع، مبارزه علیه حکومتها بهطور ضروری در هیئت جنگ داخلی نمایان می‌شد. اما امروز پرولتاریا، دست‌کم در اروپای غربی، میتواند به قدرت سیاسی برسد [منظور کائوتسکی از «پرولتاریا» در این‌جا همان حزبِ مدعی نمایندگی پرولتاریاست] ، زیرا در این کشورها بههرحال دموکراسی، هرچند نه دموکراسی «ناب»، توانسته تا حدی در عمق ریشه بدواند، و در این کشورها ارتش نیز دیگر همچون گذشته از تودۀ مردم جدا نیست.۲۵

هنوز مرکب این جمله‌ها‌ی کائوتسکی خشک نشده بود که بورژوازی آلمان ــ آن هم نه بورژوازی فاشیست، و نه حتی بورژوازی لیبرال، بلکه بورژوازی سوسیالدموکرات و همپالکی خودِ کائوتسکی ــ به‌دست ارتشی که «از تودۀ مردم جدا نبود»! انقلاب کارگران آلمان را به‌خون کشید. آن‌چه باعث شد کائوتسکی در پس برابریِ صوری ــ که، به‌نظر او، اگرچه «ناب» نبود اما میتوانست گذار مسالمتآمیز به سوسیالیسم را ممکن سازد ــ نابرابری واقعی در جامعۀ بورژوایی و بدینسان امکان به خون کشیده شدن انقلاب طبقۀ کارگر آلمان بهدست حزب مدعی نمایندگی این طبقه را نبیند همانا این بود که او خود همچون روشنفکر نخبهای که از کارِ مادی کارگران تغذیه می‌کند از این نابرابری واقعی سود میبُرد. او حکومت کارگری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را نه حکومت تودۀ کارگرانِ متشکل در شوراهای ضدسرمایهداری بلکه حکومت حزب سوسیالدموکرات یعنی حکومت روشنفکرانِ متکی به کارِ فکری صرف برای سلطه بر کارگرانِ متکی بر کارِ مادی صرف می‌دانست. کائوتسکی در چند جای همین مقالۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» تأکید می‌کند که آن‌که حکومت می‌کند حزب است و نه طبقه، و بدینسان از یک‌سو حکومت طبقۀ کارگر یعنی دیکتاتوری پرولتاریا را رد می‌کند و، از سوی دیگر، دیکتاتوری حزبی را میپذیرد، زیرا حکومت حزب چیزی جز دیکتاتوری حزب نیست. کائوتسکی، با متمایزساختن حزب از طبقه، دیکتاتوری حزب را جایگزین دیکتاتوری طبقه می‌کند. او بهصراحت میگوید: 

نیازی نیست که حزب و طبقه یکی باشند. طبقه میتواند به چند حزب تجزیه گردد، و حزب میتواند از اعضای چند طبقه تشکیل شود.۲۶

بهاینترتیب، به‌نظر کائوتسکی، حزب سوسیالدموکراتِ کارگریِ آلمان میتوانسته است از اعضای چند طبقه تشکیل شود. این دیدگاه در انطباق کامل با همان درک کائوتسکی است که سوسیالیسم را محصول کارِ فکریِ روشنفکران بورژوا میداند، سوسیالیسمی که سپس باید به درون طبقۀ کارگر برده شود تا از «ادغام» آن با جنبش کارگری «حزب سوسیال دموکراتِ کارگری» بهوجود آید. 

بدیهی است که صاحب چنین نگرشی نمیتواند به دیکتاتوری پرولتاریا به معنی مارکسیِ آن، یعنی درهم شکستن مقاومت بورژوازی درمقابل انقلاب کارگری، باور داشته باشد. کائوتسکی پس از نقل این گفتۀ مشهور مارکس در نقد برنامۀ گوتا که «میان جامعۀ سرمایهداری و جامعۀ کمونیستی دوران دگرگونیِ اولی به دومی قرار دارد. این دوران درعین‌حال متناظر است با دورۀ گذار سیاسی که در آن دولت چیزی جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا نمیتواند باشد»، مینویسد: 

متأسفانه مارکس به توصیف مفصل این نکته نپرداخت تا روشن شود منظور او از دیکتاتوری پرولتاریا چیست. معنی تحتاللفظیِ جملۀ مارکس از میان برداشتن دموکراسی است. اما اگر این جمله را تحت‌اللفظی معنا کنیم، این معنا را هم می‌دهد که یک نفر بدون تبعیت از هر قانونی سیادت داشته باشد. این سیادت فردی با استبداد تفاوتی هم دارد و آن این‌که پدیدهای گذرا و راه حلی برای شرایطی استثنایی است و نهادی دائمی نیست. اصطلاح «دیکتاتوری پرولتاریا»، که نه دیکتاتوری یک فرد بلکه دیکتاتوری یک طبقه است، مشخص می‌کند که مارکس در این‌جا معنی تحتاللفظیِ آن را مدّ نظر نداشته است. مارکس، با بهکار بردن این اصطلاح نه شکل حکومت بلکه وضعی را در نظر داشت که به‌ضرورت میتواند در هر مکانی بهوجود آید که پرولتاریا قدرت سیاسی را به‌دست گرفته است. این‌که مارکس در این ارتباط شکل حکومت را در نظر نداشت با توجه به این نکته آشکارتر می‌شود که او بر این نظر بود که در انگلستان و آمریکا انتقال قدرت میتواند از طریق مسالمتآمیز، یعنی بهصورتی دموکراتیک، صورت گیرد.۲۷

چنانکه پیداست، به‌نظر کائوتسکی، دیکتاتوری بهمعنی اِعمال زورِ فردی است و مفهوم آن از میان برداشتن دموکراسی است. کائوتسکی میگوید، منظور مارکس چنین چیزی نیست، زیرا او از دیکتاتوری پرولتاریا یعنی دیکتاتوری طبقاتی سخن میگوید و نه دیکتاتوری فردی. طبقه نمیتواند حکومت کند؛ آن که حکومت می‌کند حزب است نه طبقه. بدینسان، به‌نظر کائوتسکی، دیکتاتوری پرولتاریا بهمعنی اِعمال زور بر ضد بورژوازی یعنی در هم شکستن مقاومت او در مقابل انقلاب کارگری نیست. پس، بهچه معنی است؟ بهمعنی «وضعی که ضرورتاً در هر مکانی بهوجود میآید که پرولتاریا قدرت سیاسی را به‌دست گرفته است». کائوتسکی در جاهای دیگرِ مقالۀ خود به‌جای این «وضع» از کلمۀ «سیادت» استفاده می‌کند، بیآن‌که معنای آن را توضیح دهد. این، در واقع توضیح نظر مارکس دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا برای خالیکردن آن از محتوای واقعی است. تمام این عبارت‌پردازیها برای طفرهرفتن از بیان این حقیقت است که منظور مارکس از دیکتاتوری پرولتاریا اِعمال قدرت سازمانیافتۀ کارگران بهصورت طبقه برای درهمشکستن مقاومت بورژوازی درمقابل انقلاب کارگری است. کائوتسکی میگوید دلیل این‌که مارکس چنین منظوری نداشته این است که، به‌نظر او، پرولتاریا در انگلستان و آمریکا میتوانسته «از طریق مسالمتآمیز، یعنی بهصورتی دموکراتیک»، به قدرت سیاسی دست یابد. میدانیم که مارکس به علت شرایط خاص کشورهای انگلستان و آمریکا امکان قدرتگیریِ طبقات کارگرِ این کشورها را بهصورت مسالمتآمیز منتفی نمی‌دانست. اما در همان حال تأکید می‌کرد که این امر را بههیچ وجه نباید به همۀ کشورها تعمیم داد. اما ما در این‌جا فرض می‌کنیم که مارکس انتقال مسالمتآمیز قدرت سیاسی به طبقات کارگر را در همۀ کشورها امکانپذیر می‌دانسته است. بسیارخوب، این امر چه ربطی به دیکتاتوری پرولتاریا دارد؟ اگر همین طبقۀ کارگری که بهصورت مسالمتآمیز بهقدرت رسیده در معرض توطئۀ بورژوازی برای براندازی حکومت کارگری قرار گیرد آیا این حکومت نباید توطئۀ بورژوازی را در هم شکند؟ یا اگر همین طبقۀ کارگری که بهصورت مسالمتآمیز به قدرت رسیده قانونی وضع کند که طبق آن هیچ کس، اعم از حقیقی و حقوقی (از جمله دولتی)، حق نداشته باشد کارگرِ مزدی استخدام کند، یعنی خریدوفروش نیروی کار را بهطور کلی ممنوع کند، آیا دولت کارگری نباید هرکس را که از این قانون سرپیچی کند به مجازات برساند؟۲۸ روشن است که کائوتسکی در این‌جا دو مسئلۀ متفاوت را با هم خلط می‌کند. به‌نظر کائوتسکی، با بهدستآمدن قدرت از طریق مسالمتآمیز، دیکتاتوری پرولتاریا منتفی می‌شود؛ حال آن‌که از دیدگاه مارکس، کسب مسالمتآمیز قدرت سیاسی از سوی طبقۀ کارگر یک چیز است و دیکتاتوری پرولتاریا چیزی دیگر. خلط این دو مبحث، که کائوتسکی را به این نتیجه میرساند که دگرگونی سرمایهداری به کمونیسم بدون دیکتاتوری پرولتاریا میسر است، پیامد فاسدِ باور به همان «دموکراسی ناب» است که کائوتسکی تحقق آن را بدون سوسیالیسم نیز، یعنی حتی در جامعۀ بورژوایی، امکانپذیر میداند. دموکراسیِ مورد نظرِ کائوتسکی عاری از هر گونه دیکتاتوری، و دیکتاتوری مورد نظر او  فاقد هرگونه دموکراسی است. در واقعیت اما هیچ دموکراسییی نیست که توأم با دیکتاتوری نباشد: دولت بورژوایی، دموکراسی برای اقلیت و دیکتاتوری برای اکثریت است؛ حال آن‌که دولت کارگری یا دیکتاتوری پرولتاریا، دموکراسی برای اکثریت و دیکتاتوری برای اقلیت است. بهاینترتیب همان حزبی که به‌نظر کائوتسکی بهجای طبقه حکومت می‌کند، همچون هر دولت بورژوایی، درواقع دیکتاتوری اقلیت را علیه اکثریت اِعمال می‌کند. بهرغم این تفاوت که کائوتسکی دیکتاتوری حزبی را برای استقرار سرمایهداریِ پارلمانی بهکار میگیرد و لنین آن را برای برپایی سرمایهداری دولتی مورد استفاده قرارمی‌دهد، وجه مشترک دیدگاههای سیاسیِ کائوتسکی و لنین دیکتاتوریِ نخبگانِ متکی بر کارِ فکری است. اما جزئیات این دیکتاتوریِ حزبی آنگاه روشنتر می‌شود که دیدگاه لنین را در بارۀ دیکتاتوری پرولتاریا در کتاب انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد بشناسیم.

لنین این اثر را در نقد مقالۀ دیکتاتوری پرولتاریای کائوتسکی و دیدگاه او دربارۀ این موضوع نوشت؛ پس، قاعدتاً باید نام اثر خود را «دیکتاتوری پرولتاریا و کائوتسکی مرتد» میگذاشت. اما او نام آن را  انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد میگذارد. این نامگذاری دستکم سه نکته را در مورد دیدگاه لنین روشن می‌کند. نخست این‌که، به‌نظر لنین، «اساس» انقلاب کارگری، یعنی آن‌چه ماهیت (essence) این انقلاب را میسازد، و نیز   «مسئلۀ اصلیِ کلِ مبارزۀ طبقاتیِ پرولتاریا»، دیکتاتوری پرولتاریاست. او این نکته را در همان ابتدای نوشتۀ خود اینگونه بیان می‌کند: 

موضوع اصلیِ مورد بحث کائوتسکی در جزوهاش مسئلۀ دیکتاتوری پرولتاریاست، که همانا اساس انقلاب پرولتری است… بدون واهمه از اغراق میتوان گفت که دیکتاتوری پرولتاریا مسئلۀ اصلیِ کلِ مبارزۀ طبقاتیِ پرولتاریاست.۲۹ 

این دیدگاه که انقلاب کارگری و مبارزۀ طبقاتی طبقۀ کارگر در اساس برای برپایی دیکتاتوری پرولتاریا صورت میگیرد ازجملۀ مضمونهای ثابت نگرش لنین است و من پیش‌تر در همین کتاب به نمونه‌ها‌یی از آن اشاره کردهام. دیکتاتوری پرولتاریا، که برای مارکس نقشی صرفاً موقت و گذرا در گذار از سرمایهداری به کمونیسم دارد، نزد لنین از چنان جایگاهی برخوردارمی‌شود که او آن را حتی در مرحلۀ نخست کمونیسم، که خود نام «سوسیالیسم» را بر آن میگذارد، لازم میشمرد. میدانیم که مارکس در نقد برنامۀ گوتا برای جامعۀ کمونیستی دو مرحله قائل می‌شود: در مرحلۀ نخست، با آن‌که استثمار فرد از فرد از میان میرود و، بههمین دلیل، دولت نیز ضرورت خود را از دست می‌دهد، چون جامعۀ کمونیستی بیواسطه از دل جامعۀ سرمایهداری بیرون میآید و، ازهمینرو، ناگزیر هنوز نشانه‌ها‌یی از این جامعه را با خود حمل می‌کند، توزیع ثروت جامعه بین انسانها بر اساس برابری حقوقیِ آنها به نسبت کاری که کردهاند، صورت میگیرد، که البته خود حاوی نابرابری است. تنها در مرحلۀ بعدی یا عالیترِ جامعۀ کمونیستی است که این مانع از میان میرود: 

تنها در مرحلۀ عالیترِ جامعۀ کمونیستی، تنها پس از آن‌که تبعیت انسانها از تقسیم کار و بدین سان تضاد بین کارِ فکری و کارِ جسمی از میان  بر میخیزد؛ تنها پس از آن‌که کار نه‌تنها وسیلهای برای زندهماندن بلکه به مهمترین نیاز زندگی تبدیل می‌شود؛ تنها پس از آن‌که در کنار رشد نیروهای تولیدیِ افراد استعدادهای متنوع آنها شکوفا میگردد، و جامعه از تمام چشمه‌ها‌ی ثروت همیارانه سرشارمی‌شود ــ تنها آنگاه است که افق تنگ حقوق بورژوایی به‌کلی رخت بر می‌بندد، و جامعه میتواند بر پرچم خود بنویسد: از هرکس به‌اندازۀ توانش، و به هرکس به اندازۀ نیازش!۳۰ 

مارکس در این قسمت از نقد برنامۀ سوسیالدموکراتهای آلمان، یعنی در شرح مراحل جامعۀ کمونیستی، هیچ اشارهای به وجود دولت کارگری یعنی دیکتاتوری پرولتاریا نمی‌کند، زیرا  ــ به‌نظر او ــ این دولت صرفاً مختص دورهی گذرا و موقتِ گذار از جامعۀ سرمایهداری به جامعهی کمونیستی است و طبعاً با شکلگیری جامعۀ اخیر (حتی در مرحلۀ نخست آن) زوال مییابد. اما لنین چنین نمیاندیشد. او در دولت و انقلاب از ضرورت وجود دیکتاتوری پرولتاریا در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی سخن میگوید: 

… اما [در مرحلۀ نخست کمونیسم] قاعدهای جز «حقوق بورژوایی» وجود ندارد. بنابراین، در این محدوده، هنوز نیاز به دولت باقی میماند، دولتی که ضمن حراست از مالکیت اشتراکی بر وسایل تولید از برابری در کار و در توزیع محصولات نیز حفاظت می‌کند. از آن‌جا که دیگر هیچ سرمایهدار و هیچ طبقهای وجود ندارد و، از همین رو، هیچ طبقهای سرکوب نمی‌شود، دولت زوال مییابد. اما دولت به‌طور کامل زوال نمییابد. زیرا هنوز باید از «حقوق بورژوایی»، که نابرابری واقعی را مُجاز میشمارد، حفاظت کند. برای زوال کامل دولت، کمونیسم کامل لازم است.۳۱

چنانکه میبینیم، دلیل لنین برای تداوم وجود دولت در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی «حفاظت از حقوق بورژوایی» است. آشکار است که منظور از «حفاظت از حقوق بورژوایی» از سوی دولت کارکشیدن دولت از کارگران بر اساس حقوق برابر آنهاست، همان چیزی که لنین در همین دولت و انقلاب آن را «پرداخت مزد» [به کارگران در ازای کار برای دولت] مینامد. لنین منظور خود را از ضرورت وجود دولت برای «حفاظت از حقوق بورژوایی» در جملۀ زیر روشنتر بیان می‌کند: 

 [حفاظت از حقوق بورژوایی] در مرحلۀ نخست کمونیسم امری ناگزیر است، زیرا اگر نمی‌خواهیم به یوتوپیااندیشی دچارشویم نباید فکر کنیم که مردم با برافتادن سرمایهداری بیدرنگ یاد میگیرند که بدون قاعدۀ حقوق [بورژوایی] به سود جامعه کار کنند. ۳۲ 

بهعبارت دیگر، لنین وجود دولت را در مرحلۀ نخست کمونیسم از آن رو ضروری میداند که با اتکاء به «حقوق بورژوایی»، یعنی مبادلۀ لوازم معیشت به نسبت مقدار کارِ انجامگرفته، کارگران را به تولید ثروت «به سود جامعه» وادارد. یعنی او میخواهد افزایش ثروت جامعه را، که شرط لازم گذار جامعۀ کمونیستی از مرحلۀ نخست به مرحلۀ عالیتر است، بهضرب قدرت سیاسیِ دولت و با اتکاء به «حقوق بورژوایی» میسر کند. حال آن‌که، به نظر مارکس، از آن‌جا که افق تنگ حقوق بورژوازیی درمرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی ناشی از زایش جامعۀ کمونیستی از دل جامعۀ سرمایه داری است، پس پشت سر نهادن آن در گرو رشد اقتصادی و فرهنگی جامعه برای عبور از سرمایهداری است: 

اما در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی، که پس از زایمانی طولانی و دردناک از دل جامعۀ سرمایهداری بیرون میآید، این کمبودها اجتنابناپذیرند. حقوق هرگز  نمیتواند بالاتر از شکل اقتصادیِ جامعه و رشد فرهنگیِ ناشی از آن قرارگیرد.۳۳ 

بدینسان، مارکس گذار جامعۀ کمونیستی از مرحلۀ نخست به مرحلۀ بعدیِ آن را در گرو رشد اقتصادی و شکوفایی فرهنگی جامعه میداند، و نه ضرب و زور دولت و روشهای بورژواییِ نوع لنینی برای افزایش ثروت به نام جامعه اما به کام دولت و حزب. بنابراین، نخستین نکته در مورد وجه تسمیۀ جزوۀ لنین دربارۀ کائوتسکی این است که، به‌نظر لنین، اساس انقلاب کارگری استقرار دیکتاتوری پرولتاریاست، و نه انقلاب اجتماعی برای دگرگونی اقتصادی و فرهنگیِ جامعه از طریق الغای رابطۀ سرمایه. 

نکتۀ دوم این است که لنین دیکتاتوری پرولتاریا را از قهرآمیزبودنِ انقلاب کارگری نتیجه میگیرد. بهعبارت دیگر، او منطق کائوتسکی را میپذیرد که در صورت انتقال مسالمتآمیز قدرت به طبقۀ کارگر «دموکراسی ناب» حاکم می‌شود و دیگر نیازی به دیکتاتوری پرولتاریا نیست. تفاوت آنها فقط در این است که به‌نظر کائوتسکی انتقال مسالمتآمیز قدرت به پرولتاریا امکانپذیر است، حال آن‌که لنین آن را منتفی میداند. لنین بارها در جزوۀ مورد بحث عیب دیدگاه کائوتسکی دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا و در واقع علت «ارتداد» او را نفی عامل قهر در انقلاب پرولتری ذکر می‌کند. 

این‌جا به نکتۀ سوم دربارۀ نام اثر لنین یعنی انتساب صفت «مرتد» به کائوتسکی میرسیم. بر من معلوم نیست که لنین در اصل چه کلمهای را برای بیان آنچه ما در فارسی «مرتد» مینامیم بهکاربرده است. اما مترجمان انگلیسی این کلمه را در جزوۀ لنین به renegade ترجمه کردهاند، که فرهنگ آکسفورد آن را چنین معنی کرده است: «کسی که یک تشکیلات، یک کشور یا مجموعهای از اصول را ترک میگوید و به آنها خیانت می‌کند؛ کسی که از دین دست می‌شوید: از دین برگشته.» معنای اخیر، همان معنای واژۀ «مرتد» در زبان فارسی است. بنابراین، renegade را در عنوان جزوۀ لنین چه به این معنا بگیریم و چه بهمعنای عامترِ آن، یعنی کسی که از مجموعهای از اصول دست می‌شوید، در هر دو حال بهمعنای کسی است که نخست به یک ایدئولوژی وفادار بوده و سپس به آن پشت کرده است. در این صورت، وقتی لنین کائوتسکی را «مرتد» خطاب می‌کند، اولاً در مارکسیسم چیزی بهعنوان «اجتهاد» ابداع می‌کند و خود را در جایگاه یک مارکسیستِ «مجتهد» قرار می‌دهد؛ ثانیاً  به کائوتسکی، که بهزعم او از مارکسیسم برگشته، نسبت «کفر» می‌دهد، یعنی او را «تکفیر» می‌کند و، ثالثاً، با گفتنِ این که کائوتسکی به مارکسیسم پشت کرده این شبهه را تداعی می‌کند که لابد، از نظر او، کائوتسکی مستحق مجازات است. پرسش این است که وقتی اطلاق صفت «مرتد» به یک مخالفِ نظری چنین تبعاتی دارد ــ تبعاتی که ای بسا لنین خود به آنها نیندیشیده بوده است ــ منتقد چرا باید خود را در موقعیتی قرار دهد که چارهای جز پذیرش این تبعات نداشته باشد؟ تأکید می‌کنم که اینها فقط تبعات «ارتدادی» است که لنین به کائوتسکی نسبت می‌دهد، و گر نه هیچ سندی در دست نیست که نشان دهد لنین کائوتسکی را به‌دلیل دستشستن از مارکسیسم مستحق مجازات دانسته است. حداکثر مجازاتی که او کائوتسکی را مستحق آن دانسته «توله سگ» نامیدن اوست.۳۴

لنین در نقد دیدگاه کائوتسکی دربارۀ دیکتاتوری پرولتاریا به نظرات مارکس و انگلس استناد می‌کند. او به این پرسشِ کائوتسکی که «وقتی ما در اکثریت هستیم چه نیازی به دیکتاتوری داریم؟» اینگونه پاسخ می‌دهد: همان نیازهایی که مارکس و انگلس شمردهاند، که به‌نظر او عبارتاند از: 

درهمشکستن مقاومت بورژوازی؛ ایجاد رعب در دل مرتجعان؛ حفظ اقتدار مردم مسلح در مقابل بورژوازی؛ تسلط قهرآمیز پرولتاریا بر دشمنانش.۳۵

لنین در این‌جا نیز مطابق معمول نظرات مارکس و انگلس را یککاسه می‌کند و با آنان بهعنوان افرادی برخورد می‌کند که گویا در همه یا دست‌کم در بسیاری از زمینه‌ها‌ نظرات یکسانی دارند. حال آن‌که همانگونه که خودِ لنین در همین‌جا مینویسد، از چهار دلیل فوق تنها اولی به مارکس مربوط می‌شود و سه دلیل دیگر را انگلس آورده است. برای مثال، مارکس هیچگاه هدف دیکتاتوری پرولتاریا را «ایجاد رعب» ندانسته است. بنابراین، مارکس دیکتاتوری پرولتاریا را فقط برای درهم شکستن مقاومت بورژوازی در مقابل انقلاب کارگری لازم میداند. ببینیم منظور از درهم شکستن مقاومت بورژوازی چیست. 

مارکس، در کتاب خانوادۀ مقدس، بورژوازی را نیز گرفتار همان بیگانگی میداند که پرولتاریا به آن دچار است. اما میگوید در این بیگانگی، پرولتاریا در رنج و عذاب است، حال آن‌که بورژوازی احساس آسایش و آرامش می‌کند. بنابراین، بدیهی است که بورژوازی درمقابل از دست رفتن تمام مزایای ویژه و زندگی آرام و راحت و مرفه خود، که نظام سرمایهداری به‌بهای رنج و عذاب و سیهروزی اکثریت جامعه برای او تأمین کرده است، مقاومت کند. بدیهی است که بورژوازی دست به احتکار محصولات مصرفیِ مورد نیاز مردم بزند. بدیهی است که بورژوازی از قانونی که خریدوفروش نیروی کار را منع کند سرپیچیکند. بدیهی است که بورژوازی به شیوه‌ها‌ی گوناگون مانع کار دولت کارگری شود. بدیهی است که بورژوازی به انواع و اقسام تبانی و توطئه و دسیسه و اقدام مسلحانه متوسل شود تا دولت کارگری را براندازد و جامعه را به اوضاع پیش از انقلاب بازگرداند. اما این نیز به همان اندازه بدیهی است که پرولتاریایی که می‌خواهد از رنج و نکبت جامعۀ سرمایهداری رها شود اجازۀ هیچ یک از این مقاومتها و کارشکنیها را به بورژوازی ندهد. بدیهی است که پرولتاریای بهقدرت‌رسیده بورژوازیِ قانونشکن و متخلف را مجازات کند، به تبعید بفرستد و به بند کشد. چنین است معنای درهمشکستن مقاومت بورژوازی درمقابل انقلاب کارگری. 

اما آیا بهاینترتیب پرولتاریای درقدرت حق مخالفت بورژوازی با دولت کارگری و اقدامات آن را نیز در هم ‌می‌شکند؟ آیا بهاینترتیب پرولتاریا حق رأی را از بورژوازی میگیرد؟ آیا به این ترتیب پرولتاریا آزادی بیان بورژوازی را نیز سلب میکند؟ آیا بهاینترتیب پرولتاریا نشریات بورژوازی را نیز توقیف می‌کند و حزب او را نیز منحل میسازد؟ آیا بهاینترتیب پرولتاریا از برگزاری تجمع و تظاهرات بورژوازی نیز ممانعت می‌کند؟ در یک کلام، آیا بهاینترتیب پرولتاریای حاکم بورژوازی را از حقوقی که دولت کارگری برای تمام شهروندان به رسمیت شناخته است محروم می‌کند؟ بههیچوجه! مارکس، که آزادی سیاسی را گام بزرگی به سوی رهایی طبقۀ کارگر از چنگ سرمایه می‌دانست، نمیتوانست با آزادی سیاسی برای همگان ــ حتی دشمنان طبقۀ کارگر ــ مخالف باشد. بدیهی است که در حکومت کارگری، برخلاف حکومت بورژوایی، کارگران آزاد باشند نظرات خود را تبلیغ کنند. مهم این است که آیا مخالفان این حکومت یعنی بورژواها نیز میتوانند نظرات خود را تبلیغ کنند یا نه. این همان نکتهای است که رُزا لوگزمبورگ آن را در نقد برخورد سرکوبگرانۀ بلشویکها بیان کرد. فرق حکومت کارگری با حکومت بورژوایی در همین است. اگر قرار باشد حکومت کارگری نیز مخالفان سیاسی را سرکوب کند، پس دموکراسی پرولتری چه فرقی با دموکراسی بورژوایی دارد؟ وانگهی، یک شرط لازمِ دستیابی طبقۀ کارگر به خودآگاهی و در واقع رشد فرهنگیِ این طبقه آزادی بی‌قید و شرط بیان و حداکثرِ تبادل و تضارب آرا در جامعه است، و این امر فقط در حکومت کارگری و در مرحلۀ گذار از سرمایهداری به کمونیسم میسر می‌شود. به‌عبارت دیگر، در حکومت کارگری، طبقۀ کارگر حتی از نظرات دشمنان خویش نیز برای دستیابی به خودآگاهی بهره میبرد. بنابراین، تنها کسانی با آزادی بیقیدوشرط سیاسی برای تمام شهروندان جامعه مخالف‌اند که از خودآگاهی و استقلال طبقۀ کارگر در مبارزه با سرمایهداری می‌هراسند. لنین از جملۀ این افراد بود. او میپنداشت که اگر کارگران در معرض نظرات بورژوایی قرار گیرند، آنها تحت تأثیر این نظرات قرار خواهند گرفت و حزب بلشویک را ترک می‌کنند و بدینسان قدرت این حزب تضعیف خواهد شد. در ذهن او هیچ بدیل ثالثی که متضمن استقلال کارگران از تمام احزاب سیاسی باشد نمیگنجید. برای او مسئله صرفاً حول دو گزینه دور میزد: یا ایدئولوژی بورژواییِ احزاب کادت و اس ار و منشویک، یا ایدئولوژی مارکسیستیِ حزب بلشویک. به‌نظر او، اگر کارگران به حزب بلشویک نمیپیوستند پس حتماً با احزاب بورژواییِ فوق همراه می‌شدند، و این بهمعنی تضعیف قدرت بلشویکها بود. برای جلوگیری از همین تضعیف قدرت بود که لنین برای «استثمارشدگان» حقوق ویژهای قائل شد که، به‌نظر او، «استثمارگران» باید از آن محروم می‌شدند: 

اگر به‌شیوۀ مارکسیستی استدلال کنیم، باید بگوییم: استثمارگران ناگزیر دولت را (و ما دربارۀ دموکراسی، یعنی یکی از شکلهای دولت سخن میگوییم) به ابزار حاکمیت طبقۀ خود، یعنی استثمارگران، بر استثمارشدگان تبدیل خواهند کرد. بنابراین، تا وقتی که استثمارگرانی وجود دارند که بر اکثریت مردم، یعنی استثمارشدگان، حکومت کنند، دولت دموکراتیک ناگزیر باید دموکراسی برای استثمارگران باشد. دولت استثمارشدگان باید از اساس با چنین دولتی فرق داشته باشد؛ این دولت باید دموکراسی برای استثمارشدگان و وسیلۀ سرکوب استثمارگران باشد؛ و سرکوب یک طبقه به معنی اِعمال نابرابری بر آن طبقه و محروم کردن او از «دموکراسی» است. ۳۶

پیش از هرچیز باید گفت «سرکوب» طبقۀ بورژوازی با درهم شکستن مقاومتِ این طبقه فرق می‌کند. دومی اساساً هنگامی صورت میگیرد که مقاومتی در کار باشد. اگر بورژوازی در برابر انقلاب کارگری مقاومت نکند و مثلاً حاضر باشد در شرایط زندگیِ کارگران زندگی کند ــ که البته بس بهندرت پیش می‌آید ــ  اساساً مقوله‌ای به نام مقاومت وجود نخواهد داشت که درهم شکسته شود. افزون بر این، چنانکه گفتم، درهم شکستن مقاومت بورژوازی در برابر انقلاب کارگری صرفاً بهمعنی محرومساختن بورژوازی از مزایایی است که رابطۀ سرمایه و دولت حافظ آن به این طبقه بخشیده است، و نه به‌معنای محرومیت او از حقوق شهروندی. حال آنکه قدرتی که «سرکوب» می‌کند اولاً متکی به سرکوب است و بدون سرکوب نمیتواند به حیات خود ادامه دهد، خواه در برابرش مقاومتی باشد و خواه نباشد. سرکوب طبقۀ کارگر در ذات رابطۀ سرمایه نهفته است، مستقل از این‌که کارگران در برابر آن مقاومت کنند یا نکنند. همین استبداد سرمایه در عرصۀ کار و تولید است که سرکوب طبقۀ کارگر را در عرصۀ سیاست الزامی میسازد. ثانیاً، سرکوب، همانگونه که لنین گفته است، متضمن اِعمال نابرابریِ حقوقی و محرومساختن بورژوازی از حقوق شهروندی است. به این دلایل، «سرکوب»ی که لنین از آن سخن میگوید مبتنی بر برداشتی یکسره بورژوایی از دیکتاتوری پرولتاریاست، و نسبتدادن آن به «استثمارشدگان» نیز صرفاً پوششی برای حقانیتبخشیدن به آن است. در عمل و بهطور واقعی، آن که به این سرکوب دست یازید نه «استثمارشدگان» بلکه حزب بلشویک بود، که خود نمایندۀ طبقۀ استثمارگر جدیدی بود که، زیر نام سوسیالیسم، نظام سرمایهداری دولتی را در روسیه مستقر ساخت. همینکه این «استثمارشدگان»، همچون «استثمارگران»، برای خود حقوق ویژهای قائل شدند و در پوشش «دیکتاتوری پرولتاریا» مخالفان خود را از آن حقوق محروم کردند گواه آن است که آنها خود به شیوۀ استثمارگران عمل کردند و، ازهمینرو، نمیتوانستند نمایندۀ طبقۀ کارگر باشند، طبقهای که از جمله برای برانداختن هرگونه حقوق ویژۀ تبعیضآمیز مبارزه می‌کند. 

برخورداری مخالفان از تمام حقوقی که دولت کارگری برای آحاد جامعه بهرسمیت شناخته است نه‌تنها در اوضاع عادی و صلحآمیز بلکه در شرایط جنگی نیز صادق است. تأکید بر این نکته از آن رو ضروری است که لنین در موارد زیادی جنگ داخلیِ پس از انقلاب اکتبر را به دستاویزی برای سرکوب مخالفان تبدیل می‌کند. روشن است که میدان جنگ قواعد خاص خود را دارد و حساب آن از حساب زندگی عادیِ جامعه جداست. در جنگ، هر نیرویی که زور و مهارت و سلاح و … بیشتری داشته باشد بر دشمن خود پیروز می‌شود و آن را از پا در میآورد. در این‌جا هیچ سخنی از رعایت حقوق دیگری نمیتواند در میان باشد. اما توحش میدان جنگ را نمیتوان به بیرون از این میدان تسری داد. در جنگ داخلیِ بورژوازی علیه حکومت کارگری، اسیر جنگیِ بورژوازی را نمیتوان تیرباران کرد؛ او مشمول تمام حقوقی است که دولت کارگری برای آحاد جامعه به‌رسمیت شناخته است. کموناردهای پاریس این قاعده را رعایت کردند و فقط در میدان جنگ و در واقع فقط برای دفاع از خود بود که دستشان به خون دشمنانشان آلوده شد. حال آن‌که بورژوازی جنایتکارِ ورسای این قاعده را رعایت نکرد و پس از برانداختن کمون پاریس کارگران اسیر را سینۀ دیوار گذاشت و تیرباران کرد. فرق حکومت کارگری و حکومت بورژوایی را در همین برخوردهای متفاوت باید جست. مورد قابلذکرِ دیگری که تفاوت کمون پاریس و حکومت بلشویکها را در روسیه نشان می‌دهد پرداخت غرامت به صاحبان کارخانه‌ها‌ و کارگاه‌ها‌ی تعطیلشده در ازای واگذاری آنها به تشکلهای کارگری بود. مارکس در این باره در جنگ داخلی در فرانسه می‌نویسد: 

اقدام دیگر کمون واگذاری تمام کارگاه‌ها‌ و کارخانه‌ها‌ی تعطیل‌شده به تشکلهای کارگری در ازای پرداخت غرامت به صاحبان آنها بود، قطع نظر از آن‌که این سرمایهداران فرار کرده یا ترجیح داده بودند کار خود را موقتاً تعطیل کنند.۳۷ 

این برخورد را مقایسه کنید با موضع لنین پس از انقلاب اکتبر که چهگونه محکومشدن «استثمارگران سرنگونشده» به «بدبختی و فقر» را تأیید می‌کند: 

استثمارگرانِ سرنگونشده ــ که انتظار سرنگونی خود را نداشتند، آن را هرگز امکانپذیر نمی‌دانستند و فکر آن را هرگز به مخیلۀ خود راه نمیدادند ــ پس از نخستین شکست جدیِ خود، با انرژیِ ده بار بیشتر و با خشم سبعانه و کینه و نفرتی صد بار فزونتر برای بازگرداندن «بهشت» ازدسترفتهشان و برای خاطر خانواده‌ها‌یشان، که زندگی خوش و راحتی داشتند و اکنون «عوامالناس» آنها را به بدبختی و فقر (یا کار «پیشپاافتاده»…) محکوم کردهاند، به نبرد دست میزنند.۳۸ 

فقر و بدبختی ــ حتی برای «استثمارگران سرنگونشده» ــ مطلقاً نشانۀ رشد و پیشرفت و آزادی انسان از قید و بند جامعۀ طبقاتی نیست؛ سهل است، نشانگر عقبماندگی و باقیماندن انسان در اسارت این جامعه است. کمون پاریس، حکومت طبقۀ کارگر فرانسه در صد و پنجاه سال پیش بود و، ازهمینرو، به‌دلایل تاریخی هنوز نمی‌توانست مظهر حاکمیت عموم کارگران این کشور باشد، بلکه بازهم عمدتاً تجلی قدرت سیاسیِ کارگرانِ فعال و پیشرو بود. اما همان کارگرانِ فعال و پیشرو، چون متکی به نیروی خود بودند ــ چه بسا تحت تأثیر انترناسیونال اول ــ و به هیچ دار و دستهای آویزان نبودند (با آن‌که بلانکیستها، پرودونیستها و مارکسیستها را در صفوف خود داشتند) نمایندۀ دیکتاتوری پرولتاریا بودند و نه دیکتاتوری این یا آن حزب. همین برخوردِ کارگرانِ کمون با استثمارگران فراری و سرمایه ازکفداده نشان می‌دهد که آنان، برخلاف لنین و دیگر کمیسرهای حزبی، بلندنظرتر از آن بودند که محرومساختن استثمارگرانِ سرنگونشده از بهرهکشی، تبعیض و مزایای ویژهی نظام سرمایهداری را به‌معنای محکومکردن آنان به فقر و بدبختی بگیرند.

لنین مینویسد محرومساختن بورژوازی از حق رأی پس از انقلاب اکتبر مسئلهای صرفاً روسی است و ویژگی دیکتاتوری پرولتاریا بهطور عام نیست: 

باید گفت که مسئلۀ محرومساختن استثمارگران از حق رأی مسئلهای صرفاً روسی است، و نه مسئلۀ دیکتاتوری پرولتاریا بهطور کلی.۳۹ 

شاید او به‌اینترتیب میپذیرد که ممکن است در کشوری دولت کارگری شکل بگیرد اما این دولت، بورژوازی را از حق رأی محروم نکند. اگر چنین باشد، دو پرسش پیش میآید: ۱- آیا این امر در مورد تمام حقوق شهروندی صادق است یا فقط در مورد حق رأی؟ اگر فقط در مورد حق رأی است چرا شامل حقوق دیگر نمی‌شود؟ اما اگر شامل تمام حقوق شهروندی می‌شود، چرا دولت بلشویکها بورژوازی را ــ حتی پیش از آن‌که دست به اسلحه ببرد ــ نه تنها از حق رأی بلکه از دیگر حقوق شهروندی نیز محروم ساخت؟ برای مثال، چرا در دسامبر ۱۹۱۷، که هنوز جنگ داخلی شروع نشده بود، نشریۀ کادتها توقیف و حزب کادت غیرقانونی شد؟ یا چرا در سال ۱۹۲۱، یک سال پس از پایان جنگ داخلی، لنین مخالفت آشکار خود را با آزادی مطبوعات بیان کرد؟ توضیح دلیل مخالفت لنین با آزادی مطبوعات بر درک او از دیکتاتوری پرولتاریا پرتو میافکند. از این رو، لازم است در اینجا اندکی مکث کنیم. 

لنین مخالفت خود را با آزادی مطبوعات با نوشتن نامهای به میاسنیکف به تاریخ ۵ اوت ۱۹۲۱ بیان کرد. گابریل میاسنیکف کارگر بلشویکی بود که با بسیاری از سیاستهای حزب بلشویک از جمله صلح برست لیتوفسک، سانسور و ممانعت از آزادی بیان و مطبوعات، سیاست نوین اقتصادی (نپ) و… مخالف بود. میاسنیکف در جریان تصفیۀ گسترده مخالفان حزب بلشویک در سال ۱۹۲۲، از حزب اخراج شد. اما او در سال ۱۹۲۳ گروهی به نام «گروه کارگرانِ حزب کمونیست روسیه» تشکیل داد و به مخالفت خود با حزب ادامه داد. رهبران حزب پس از زندانیکردنِ میاسنیکف برای مدتی کوتاه، او را به مأموریتی در آلمان فرستادند، با این قصد که از دست او خلاص شوند. در آلمان، میاسنیکف به حزب کمونیست کارگریِ آلمان نزدیک شد و با استفاده از امکانات این حزب «مانیفست» گروه خود را منتشر کرد. بلشویکها سپس گروه میاسنیکف را سرکوب کردند و خودِ او را به لطایف‌الحیل به روسیه بازگرداندند، تا دستگیرش کنند و به زندانش افکنند. در سال ۱۹۲۷، در زمان حکومت استالین، محکومیت زندان میاسنیکف به تبعید در ایروانِ ارمنستان تبدیل شد. اما او سال بعد از ایروان به ایران گریخت. میاسنیکف در ایران دستگیر و به ترکیه تبعید شد، اما پس از دو سال اقامت در ترکیه از آن‌جا به فرانسه مهاجرت کرد و تا سال ۱۹۴۵ در فرانسه در کارخانه‌ها‌ی مختلف کار کرد. در این سال، پلیس مخفیِ رژیم استالین میاسنیکف را به شوروی بازگرداند؛ این بار، بازگرداندن او برای اعدام بود. 

میاسنیکف در تابستان ۱۹۲۱ مقالهای با عنوان «مسائل مشکلآفرین» منتشر کرد و در آن، ضمن نقد سیاستهای حزب بلشویک، از «آزادی فراگیر مطبوعات» برای تمام احزاب اپوزیسیون، «از سلطنتطلبان گرفته تا آنارشیست‌ها»۴۰ دفاع کرد. لنین در پاسخ به این دیدگاهِ میاسنیکف آزادی مطبوعات را یک شعار «ضدپرولتری» میداند و مینویسد: 

ما نمیخواهیم خودکشی کنیم و، ازهمینرو، این کار را نمی‌کنیم. ما این واقعیت را بهروشنی میبینیم: «آزادی مطبوعات» در عمل به این معناست که بورژوازی بینالمللی بیدرنگ صدها و هزارها نویسندۀ کادت، اس ار و منشویک را بخرد، تبلیغات آنها را سازمان دهد و بر ضد ما بجنگد. این، یک واقعیت است. «آنها» از ما ثروتمندترند و میتوانند برای جنگیدن با ما «نیرویی» را بخرند که ده بار از ما قوی‌تر است. نه، ما این کار را نمی‌کنیم؛ ما به بورژوازی بینالمللی کمک نمی‌کنیم.۴۱ 

چنانکه میبینیم، لنین میگوید در روسیه، حزبی قدرت سیاسی را به‌دست گرفته که ده بار از بورژوازی ضعیفتر است و، چون این حزب نمی‌تواند با تبلیغاتِ بورژوازی مقابله کند پس باید با ابزار قدرت سیاسی مانع آزادی مطبوعات او شود تا او نتواند با تبلیغات خود کارگران را از حزب جدا کند. به‌نظر لنین، بهرسمیتشناختن آزادی مطبوعات برای این بورژوازی بهمعنی کمککردن به او برای پیروزشدن بر حزب بلشویک است. باید گفت در این مورد نیز لنین «واقعبین»تر از مخالفان خویش است. حزبی که ده بار ضعیفتر از بورژوازی است درصورتی که آزادی مطبوعات و بیان و تشکل و تجمع و… را برای احزاب مخالف خود بهرسمیت بشناسد پس از مدتی نه‌چندان طولانی از سوی این احزاب به زیر کشیده خواهد شد. اما حزبی که مدعی نمایندگی  طبقۀ کارگر است ولی ده بار از بورژوازی ضعیفتر است چرا باید در قدرت سیاسی باشد؟ پاسخ لنین، بر اساس آن‌چه پیش از انقلاب اکتبر گفته بود، این است که اگر این حزب قدرت سیاسی را در دست داشته باشد، در کنار تسهیل گذار بهسوی سوسیالیسم، کارگران را از نظر فکری و فرهنگی نیز از بورژوازی قویتر خواهد ساخت و بدینسان سرمایهداری را تضعیف خواهد کرد. اما کارگری که در فضای ممانعت از آزادی بیقیدوشرط مطبوعات زندگی کند و همچون اسب عصاری چشم و گوشش بر آن‌چه بورژوازی میگوید و مینویسد بسته باشد چهگونه میتواند به‌لحاظ فکری و فرهنگی از بورژوازی قویتر شود؟ کارگران نمیتوانند در فضای سانسور و اختناق و سرکوبِ ناشی از دیکتاتوری حزب سرمایهداری دولتی از بورژوازی قویتر شوند، همانگونه که آنها در فضای سانسور و سرکوب و اختناق ناشی از دیکتاتوریهای سرمایهداری لیبرال نمیتوانند از بورژوازی قویتر شوند. بنابراین، آن‌چه مانع میشود که لنین آزادی مطبوعات و بهطور کلی آزادیهای سیاسی را برای احزاب مخالف بهرسمیت بشناسد دیکتاتوری حزبی است. این دیکتاتوری حاوی یک پارادوکس است: اگر آزادی سیاسی را برای احزاب مخالف خود بهرسمیت بشناسد سرنگون خواهد شد و، اگر بخواهد در قدرت بماند، باید سانسور و سرکوب و خفقان را نه تنها بر احزاب اپوزیسیون بلکه بر طبقۀ کارگر تحمیل کند. نامگذاری این سانسور و سرکوب و خفقان نیز به‌عنوان «دیکتاتوری پرولتاریا» در این واقعیت تغییری نمی‌دهد. در دیکتاتوری پرولتاریا، برخلاف درک لنین، شرط قویترشدن طبقۀ کارگر و تکیه به نیروی خود در مبارزه با سرمایهداری نه محرومیت از آزادی مطبوعات و بهطورکلی آزادی سیاسی بلکه، درست برعکس، برخورداری از آزادی فراگیر و بیقیدوشرط سیاسی است. به‌این‌ترتیب، در پاسخ به این پرسش که آیا، به‌نظر لنین، بورژوازی روسیه باید فقط از حق رأی محروم می‌شده یا از تمام حقوق شهروندی، باید گفت، در دیکتاتوری پرولتاریای مورد نظر لنین، این بورژوازی باید نه‌تنها از حق رأی بلکه از تمام حقوق شهروندی محروم می‌شده است.

۲- چرا محرومیت بورژوازی از حق رأی در «دولت کارگریِ» لنینی مسئلهای صرفاً روسی بود؟ آیا این محرومیتِ صرفاً روسی به این دلیل نبود که بلشویکها در مجلس مؤسسان در اقلیت قرار داشتند؟ بیتردید، چنین بود. این اقدامِ حزب بلشویک چنان غیرقابلدفاع بود که حتی خودِ لنین نیز نتوانست در مقابل انتقادهای کائوتسکی از آن دفاع کند و نوشت: «شاید راه حل من [برای مسئلۀ مضمون طبقاتیِ مجلس مؤسسان] درست نباشد».۴۲ بهطور کلی، لنین در مورد مجلس مؤسسان فقط بر یک نکته تأکید می‌کند و انتقادهای دیگر را در این مورد بی پاسخ میگذارد. آن نکته نیز پاسخ به این انتقاد بیاساس کائوتسکی است که بلشویکها فقط پس از آن‌که در مجلس مؤسسان به اقلیت افتادند جمهوری ساویتها را مترقیتر از جمهوری پارلمانی دانستند. واقعیت این است که لنین، برخلاف آن‌چه کائوتسکی در مقالۀ «دیکتاتوری پرولتاریا» مینویسد، نه پس از نتیجۀ انتخابات مجلس مؤسسان در اواخر نوامبر ۱۹۱۷ بلکه از همان زمان بازگشت از خارج کشور به روسیه در آوریل ۱۹۱۷، دموکراسی ساویتی را برتر از دموکراسی پارلمانیِ مجلس مؤسسان اعلام کرده بود. اما این تنها سخنی است که لنین، در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، در مورد مجلس مؤسسان به‌زبان میآورد. مهمترین مسائل دربارۀ انتخابات مجلس مؤسسان و انحلال بعدیِ آن عبارتاند از نخست توضیح علت انحلال این مجلس و سپس پاسخ به این پرسش مهمتر که چه‌طور شد حزبی که ادعای برخورداری از رأی اکثریت «ساویتهای نمایندگان کارگران، سربازان و دهقانان» را داشت در انتخابات مجلس مؤسسان در اقلیت قرار گرفت؟ پاسخ لنین به مسئلۀ نخست، چنان که دیدیم، این است که فهرستهای انتخاباتیِ احزاب پیش از انقلاب اکتبر تهیه شدهاند و رویدادهای ناشی از این انقلاب را منعکس نمی‌کنند. برای مثال، حزب «انقلابیون سوسیالیست» پس از انقلاب اکتبر دچار انشعاب شد و جناح چپِ آن برنامۀ بلشویکها را پذیرفت. بنابراین، به‌نظر لنین، فهرستی که این حزب پیش از این انشعاب برای انتخابات مجلس مؤسسان تهیه کرده بود نمیتوانست بازتاب این انشعاب باشد. اما به‌نظر میرسد انتقاد لنین اساس درستی نداشته است. ظاهراً فاصلۀ آرای نمایندگان جناح راستِ «انقلابیون سوسیالیست» و آرای نمایندگان بلشویک در این انتخابات چنان زیاد بوده که حتی با درنظرگرفتن این انشعاب بازهم رأی نخست از آنِ حزب «انقلابیون سوسیالیست» می‌شد. چه بسا از همین رو بود که لنین، در انقلاب پرولتری و کائوتسکی مرتد، از امکان اشتباه نظر خویش سخن گفت. اما پرسش مهمترِ دوم دربارۀ چراییِ در اقلیت قرارگرفتنِ حزب بلشویک در انتخابات مجلس مؤسسان را لنین اساساً مطرح نمی‌کند ــ نه در این جزوه و نه در تزهایی دربارۀ مجلس مؤسسان ــ و موضعش دربارۀ آن سکوت مطلق است.

سرکوب احزاب مخالف و محروم ساختن آنها از حقوق شهروندی در پوشش دیکتاتوری پرولتاریا و تشدید اجتنابناپذیر آن در فضای جنگ داخلی در سال‌‌های ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۰ از یک‌سو و بیدادِ قحطی و فقر و گرسنگی و بیکاری و دیگر مصائب هولناکِ اقتصادی از سوی دیگر اعتراض و خیزش بخشهایی از کارگران و دهقانان را در پی داشت. جلوتر به راه حل لنین برای اوضاعِ پس از جنگ داخلی در روسیه خواهم پرداخت، اما در این‌جا لازم است به مخالفت کمونیستهای «چپ» در کشورهای اروپایی با دیدگاه‌ها‌ی لنین و نقد نظرات آنها از سوی لنین اشاره کنم. 

ظرفی که این کمونیستها انتقادهای خود را در آن مطرح می‌کردند «انترناسیونال کمونیستی» یا انترناسیونال سوم بود که در سال ۱۹۱۹ در مقابل انترناسیونال دوم به دست حزب بلشویک و احزاب همسو با آن در کشورهای دیگر بنیاد گذاشته شد. قرار بود کنگرۀ دوم این انترناسیونال در تابستان ۱۹۲۰ در پتروگراد برگزار شود. لنین اثر خود به نام بیماری بچگانۀ کمونیسمِ «چپ» را در ماه‌ها‌ی پیش از برگزاری این کنگره به پایان رساند، ترتیب ترجمۀ سریع آن را به بیشترِ زبانهای اروپایی داد تا بهاینترتیب بتواند دستور جلسه و بحثهای این کنگره را در جهت مورد نظر خود بهپیش برد. از جملۀ مواضع کمونیستهای «چپ» یکی تحریم شرکت کمونیستها در پارلمانها و اتحادیه‌ها‌ی کارگریِ ارتجاعی بود. بدیهی بود که این موضع، احزاب کمونیست را بیش از پیش به جریانهای فرقهای تبدیل می‌کرد، و حاصلی جز تضعیف نقش آنها در جنبش کارگری نداشت. لنین در اثر فوق بهدرستی این موضع کمونیستهای «چپ» را به نقد میکشد. اما مضمون این اثر فقط نقد این موضع نیست. یکی از بحثهایی که لنین در این اثر مطرح می‌کند پاسخ به انتقادی است که کمونیستهای مخالفِ حزب کمونیست آلمان مطرح می‌کردند. این کمونیستها با «دیکتاتوری حزب کمونیست»۴۳ مخالف بودند و در مقابلِ آن از «دیکتاتوری طبقۀ پرولتاریا»۴۴ دفاع می‌کردند. دیدگاه این اپوزیسیونِ حزب کمونیست آلمان، آنگونه که لنین آن را نقل می‌کند، چنین بود: 

«… از نظر سیاسی، دورۀ گذار [از سرمایهداری به سوسیالیسم] دورۀ دیکتاتوری پرولتاریاست…» «… در این‌جا این پرسش پیش میآید: چه کسی این دیکتاتوری را اجرا می‌کند: حزب کمونیست یا طبقۀ پرولتاریا؟…اساساً، باید برای دیکتاتوری حزب کمونیست بکوشیم یا برای دیکتاتوری طبقۀ پرولتاریا؟…» «… بنابراین، اکنون دو حزب کمونیست در مقابل یکدیگر صف آرایی کردهاند: یکی حزب رهبران است، که می‌کوشد مبارزۀ انقلابی را سازمان دهد و آن را از بالا هدایت کند، و مصالحه و پارلمانتاریسم را میپذیرد برای آن‌که اوضاع و احوالی را بهوجود آورد که بتواند برای اجرای دیکتاتوری خود به ائتلافی دولتی [با احزاب دیگر] دست یابد». «دیگری حزب توده‌ها‌ست، که در انتظار اعتلای مبارزۀ انقلابی از پایین است، حزبی که در این مبارزه روش واحدی دارد و بهکار میبندد ــ روشی که آشکارا به هدف میرسد ــ و تمام روشهای پارلمانی و اپورتونیستی را رد می‌کند. این روش واحد عبارت است از براندازی بیقیدوشرط بورژوازی، بهگونهای که سپس دیکتاتوری پرولتاریا را برای پیادهکردن سوسیالیسم بر قرار کند… اولی، دیکتاتوری رهبران است؛ دومی، دیکتاتوری توده‌ها‌! شعار ما این است».۴۵

چنان‌که پیداست، مخالفانِ حزب کمونیست آلمان از یک‌سو دو مسئله را از هم تفکیک می‌کنند و بهدرستی دیکتاتوری پرولتاریا را در مقابل دیکتاتوری حزب کمونیست قرار میدهند. اما، از سوی دیگر، حزبی را («حزب رهبران») که از در بیرون کردهاند با نام «حزب توده‌ها» از پنجره وارد می‌کنند تا «بورژوازی را براندازد و دیکتاتوری پرولتاریا را برای پیادهکردن سوسیالیسم برقرار کند». پرسشهایی که با خواندن این نظرات بیدرنگ به ذهن خطور می‌کنند اینهایند: اولاً چرا خودِ همان پرولتاریایی که میخواهد اِعمال دیکتاتوری کند بورژوازی را سرنگون نمی‌کند؟ ثانیاً، چه تضمینی وجود دارد که حزبی که پس از برانداختن بورژوازی به قدرت میرسد قدرت را به پرولتاریا بسپارد؟ ثالثاً، به‌فرض که حزب قدرت را به پرولتاریا بسپارد، آیا چنین پرولتاریایی همیشه وامدار و درواقع سرسپردۀ حزب نخواهد بود؟ این پرسشها بهروشنی ناپیگیریِ نقد کمونیستهای اپوزیسیونِ حزب کمونیست آلمان را دربارۀ مقولۀ «حزب» نشان میدهد. ایراد این جریان، که بعدها به «کمونیسم شورایی» معروف شد و نظریهپردازانی چون آنتون پانهکوک را در صفوف خود داشت، فقط ناپیگیری در نقد حزب نبود. پانهکوک البته نظام جدیدِ استقراریافته در روسیه را سرمایهداری دولتی می‌دانست و بهدرستی میگفت: 

در روسیه، نظام سرمایهداری دولتی نه از راه انحراف از اندیشه‌ها‌ی لنین بلکه با پیروی از این اندیشه‌ها‌ (برای مثال، اندیشه‌ها‌ی او در دولت و انقلاب) استحکام یافت. در آنجا، طبقۀ مسلط و استثمارگر جدیدی برای حکومت بر طبقۀ کارگر به قدرت رسید.۴۶ 

اما پاشنۀ آشیل دیدگاه پانهکوک باور به ایدئولوژی مارکسیسم بود و پذیرش این ایدئولوژی نیز بیتردید اعتقاد به حزب لنینی را پیشفرض میگیرد. بدینسان، او در نقد ایدئولوژیِ مارکسیسم نیز، همچون نقد حزب، ناپیگیر بود. او صرفاً بین «مارکسیسم واقعی» و «مارکسیسم لنینی» فرق میگذاشت و دومی را نوعی انحراف از اولی می‌دانست.۴۷ 

اگر کمونیستهای «چپ» تقابل بین دیکتاتوری پرولتاریا و دیکتاتوری حزب را تا آخر پیگیری می‌کردند و مرعوب دیدگاه‌ها‌ی لنین نمی‌شدند میتوانستند به این نتیجۀ منطقی برسند که طبقۀ کارگر نه‌تنها به حزبِ مورد نظر کائوتسکی و لنین نیاز ندارد بلکه این حزب اساساً برای سلطه بر طبقۀ کارگر به‌وجود آمده است و، ازهمینرو، باید یکسره کنار گذاشته شود. همین ناپیگیری و تزلزل کمونیستهای «چپ» در نقد حزب است که لنین را قادر میسازد به آنان حمله کند. او مینویسد:

بهعنوان قاعده و در اکثر موارد ــ دستکم در کشورهای متمدنِ کنونی ــ طبقات را احزاب سیاسی رهبری می‌کنند؛ و احزاب سیاسی را نیز، بهعنوان یک قاعدۀ عمومی، گروه‌ها‌ی کموبیش ثابتی از مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربهترین اعضای طبقه، که برای پرمسئولیتترین مناصب انتخاب می‌شوند و لیدر نامیده می‌شوند، اداره می‌کنند.۴۸ 

گفتنی است که ــ چنانکه پیش‌تر اشاره کردم ــ لنین در جاهای دیگر برای تکمیل این ساختارِ یکسره سلسله‌مراتبی یک رکن فردی را نیز در رأس آن میگذارد، رکنی که سپس «دبیر کل حزب» نامیده شد. اما تا آن‌جا که به استدلال لنین دربارۀ توجیه «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» مربوط می‌شود، میبینیم که این استدلال اساساً بورژوایی است: چون در «کشورهای متمدنِ کنونی» احزاب سیاسی طبقات را «رهبری» می‌کنند، و از آن‌جا که در این کشورها «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربهترین» اعضای طبقات احزاب سیاسی را اداره می‌کنند، پس طبقۀ کارگر را نیز باید حزب سیاسی رهبری کند و این حزب را نیز باید مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربهترین اعضای طبقۀ کارگر اداره کنند. در پاسخ به این استدلال باید گفت: درست است؛ طبقۀ بورژوازی را حزبِ این طبقه باید رهبری کند و این حزب را نیز باید نخبگان این طبقه، یعنی «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربهترین» اعضای این طبقه اداره کنند. زیرا رهبری و ادارۀ جامعۀ سرمایهداری مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است و این حکومت به اقتدار، نفوذ و تجربه نیاز دارد، و این ویژگیها را نیز فقط در نخبگان طبقۀ بورژوا میتوان یافت. اما آیا ازمیانبرداشتن سرمایهداری و پیشروی بهسوی جامعۀ کمونیستی نیز مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است؟ پاسخ مارکس به این پرسش آشکارا منفی است، زیرا او میخواهد طبقۀ کارگر به نیروی خود از بند کارگریکردن، یعنی کارِ مزدی، رها شود و این رهایی الزاماً به حکومت اکثریت کارگرانِ خودآگاه، خودگردان و متکیبهخود بر اقلیت جامعه نیاز دارد، حکومتی که خود در گرو ایجاد تشکلی است که اکثریت جامعه در آن سازمان یافته باشد. اما کسی که میخواهد همۀ افراد جامعه را به کارگرِ مزدبگیرِ دولت تبدیل کند، چه بخواهد و چه نخواهد، ناچار است به این پرسش پاسخ مثبت بدهد. زیرا نظامِ مزدی، اعم از خصوصی و دولتی، مستلزم حکومت اقلیت بر اکثریت است، که طبعاً به حزبی نیاز دارد که اقلیتی از نخبگان را در خود سازمان داده باشد، و نخبه نیز به دلایل روشن معمولاً خاستگاه بورژوایی دارد. از همین روست که لنین و کائوتسکی نظریهپردازان سوسیالیسم را، که قاعدتاً به‌نظر آنها باید رهبران «حزب سیاسیِ طبقۀ کارگر» باشند، بهصراحت «روشنفکران بورژوا» مینامند. این نیز که چهگونه این «روشنفکران بورژوا» یکباره به «مقتدرترین، بانفوذترین و باتجربهترین» اعضای طبقۀ کارگر تبدیلمی‌شوند فقط میتواند مصرف چهرۀ کارگری دادن به تشکیلاتی را داشته باشد که نخبگان بورژوا آن را بنیاد گذاشتهاند.

لنین، در سخنرانی خود در کنگرۀ دوم «انترناسیونال کمونیستی» به تاریخ ۲۳ ژوییۀ ۱۹۲۰، بهصراحت میگوید منظور او از دیکتاتوری پرولتاریا همان دیکتاتوری حزب یعنی دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت است و، بهاینترتیب، بر تمام آن‌چه که پیش‌تر (مثلاً در دولت و انقلاب) در تعریف دولت کارگری به‌عنوان دیکتاتوری اکثریت بر اقلیت گفته است خط بطلان میکشد. او این سخنرانی را با نقد نظرات دو تن از کمونیستهای «چپِ» انگلستان اینگونه آغاز می‌کند: 

رفقا، مایلم چند نکته را دربارۀ سخنان رفقا تَنِر (Tanner) و مکلَین (McLaine) به اطلاع شما برسانم. تَنِر میگوید طرفدار دیکتاتوری پرولتاریاست. اما او دیکتاتوری پرولتاریا را درست آنگونه که ما [بلشویکها] می‌بینیم نمیبیند. او میگوید منظور ما [بلشویکها] از دیکتاتوری پرولتاریا درواقع دیکتاتوری اقلیتِ سازمانیافته و آگاه پرولتاریاست. کاملاً درست است؛ در عصر سرمایهداری، که توده‌ها‌ی کارگر در معرض استثمار مدام قرار دارند و نمیتوانند استعدادهای انسانیِ خود را رشد دهند، مشخصترین ویژگیِ احزاب سیاسیِ طبقۀ کارگر این است که فقط اقلیتی از این طبقه را در بر می‌گیرند. حزب سیاسی فقط اقلیتی از طبقه را در بر میگیرد، همانگونه که کارگرانِ واقعاً آگاه به منافع طبقاتی در هرجامعۀ سرمایهداری فقط اقلیتی از تمام کارگرانِ آن جامعه را تشکیل میدهند. بنابراین، ما ناچاریم بپذیریم که فقط این اقلیت آگاه به منافع طبقاتی است که میتواند توده‌ها‌ی وسیع کارگر را هدایت و رهبری کند.۴۹

لنین در این‌جا نیز از درِ نقطۀ ضعف کمونیستهای «چپ»، یعنی باور آنها به مضمون «حزب سیاسی طبقۀ کارگر»، وارد می‌شود و در واقع برای خلع سلاح سیاسیِ آنها سخنان خود را اینگونه ادامه می‌دهد: 

و اگر رفیق تَنِر  بگوید با حزب مخالف است اما در همان حال با اقلیتی از سازمانیافتهترین و انقلابیترین کارگران که راه را به کل پرولتاریا نشان دهد موافق است، آنگاه من خواهم گفت درواقع  بین ما اختلافی نیست. این اقلیت سازمانیافته چیست؟ اگر این اقلیت همان کارگران آگاه به منافع طبقاتی‌اند، اگر میتوانند توده‌ها‌ را رهبری کنند، و اگر میتوانند به هر مسئلهای که در دستور روز قرار میگیرد پاسخ دهند، پس در واقع آنها همان حزب‌اند.۵۰

کسی که مشکل طبقۀ کارگر را در این ببیند که فقط اقلیتی از این طبقه به منافع طبقاتی «آگاهی»۵۱ دارند،  قاعدتاً باید برای تبدیل این اقلیت به شمار هرچه بیشتری از کارگران بکوشد و کمک کند طبقۀ کارگر هم از نظر خودآگاهی و هم به لحاظ سازمانیافتگی روی پای خود بایستد و به این یا آن حزب سیاسی وابسته نشود. اما کسی چون لنین که ــ به دلایلی که در این کتاب آوردهام ــ مسئلۀ اصلی مبارزۀ طبقاتیِ کارگران را نه رهایی طبقۀ کارگر از چنگ سرمایه به نیروی خود بلکه سازماندهی قدرتِ یک حکومت ایدئولوژیک میداند، بهراحتی میتواند کمبود خودآگاهی و سازمانیافتگی طبقۀ کارگر را به محمل و دستاویزی برای ایجاد تشکلی از انقلابیون حرفهای با هدف کسب قدرت سیاسی تبدیل کند. روشن است که چنین حزبی نه سازمان مبارزۀ طبقۀ کارگر برای رهایی از چنگ سرمایه بلکه، برعکس، سازمان سلطۀ ایدئولوژیک «انقلابیون حرفهای» برای استثمار طبقۀ کارگر به‌شیوۀ سرمایهداری دولتی است. بنابراین، صرف نقد «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» کافی نیست و، چنانکه استدلال لنین در بالا نشان می‌دهد، اگر منتقدِ «چپ» نقد حزب را تا نقد دیکتاتوری اقلیت بر اکثریت، یعنی سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری  بر کارِ مادی برای برقراری سرمایهداری دولتی، پیش نبرد، او همچنان در اسارت ایدئولوژی مارکسیستیِ لنین قرار دارد و نمیتواند به کُنه این ایدئولوژی همچون نظریۀ دگردیسیِ کمونیسم مارکس پیببرد.

اکنون وقت آن است که ببینیم پس از جنگ داخلی چه پیش آمد. تا زمانی که جنگ داخلی ادامه داشت نه مردم میتوانستند آشکارا به سیهروزی خود اعتراض کنند و نه مخالفان لنین در حزب فرصت مییافتند اختلاف نظر خود را عیان سازند. همینکه جنگ پایان یافت، هم پردهای که جنگ بر روی اعتراض مردم به سیهروزی و قحطی و فقر و بیکاری کشیده بود کنار رفت و هم مخالفان فرصت پیدا کردند اختلاف نظر خود را آشکارا بیان کنند. به موضوع نخست بعداً خواهم پرداخت. در این‌جا به عیانشدن اختلافهای درون حزب و نحوۀ برخورد لنین به آنها اشاره می‌کنم. 

تشدید اختلافهای درونیِ حزب، که لنین آن را «بحران حزب» مینامید، از برخورد با اتحادیه‌ها‌ی کارگری شروع شد. نخست تروتسکی بود که از «تریدیونیونیسمِ ساویتی» سخنگفت و بدینسان بهجای سلطۀ حزب بر اتحادیه‌ها‌ی کارگری از ادغام اتحادیه‌ها‌ در ساویتها دفاع ‌کرد. زینوویف به نقد دیدگاه تروتسکی پرداخت. در این تقابل، لنین جانب زینوویف، تامسکی و دیگر دست اندرکارانِ اتحادیه‌ها‌ی کارگری را گرفت. او در سخن‌رانی خود با عنوان اتحادیه‌ها‌ی کارگری، موقعیت کنونی و خطاهای تروتسکی بهتاریخ ۳۰ دسامبر ۱۹۲۰ جایگاه اتحادیه‌ها‌ی کارگری در دیکتاتوری پرولتاریا را اینگونه تعریف می‌کند: 

گذار به سوسیالیسم در گرو دیکتاتوری پرولتاریاست، اما این دیکتاتوری را سازمانی که تمام کارگران صنعتی را در بر میگیرد عملی نمی‌کند… . میتوان گفت اتفاقی که میافتد این است که حزب، پیشاهنگ پرولتاریا را جذب می‌کند، و این پیشاهنگ است که دیکتاتوری پرولتاریا را به عمل در می‌آورد. … از یک‌سو، اتحادیه‌ها‌ی کارگری حلقۀ واسط بین پیشاهنگ و توده‌ها‌یند، و با فعالیت روزمرهشان [حقانیت پیشاهنگ] را برای توده‌ها توضیح می‌دهند… . از سوی دیگر، اتحادیه‌ها‌ی کارگری «نیروی ذخیرۀ» قدرت دولتی‌اند. چنین است جایگاه اتحادیه‌ها‌ی کارگری در دورۀ گذار از سرمایهداری به کمونیسم. بهطور کلی، این گذار بدون رهبریِ تنها طبقهای که سرمایهداری او را برای تولید بزرگمقیاس تربیت کرده و تنها طبقهای که هیچ منفعتی در خردهمالکی ندارد، نمیتواند صورت گیرد. اما دیکتاتوری پرولتاریا را نمیتوان به‌وسیلۀ سازمانی اجرا کرد که کل این طبقه را در بر میگیرد، زیرا  در تمام کشورهای سرمایهداری (نه تنها در این‌جا، یعنی یکی از عقبماندهترینِ آنها) بخشهایی از پرولتاریا هنوز چنان پراکنده، منحط و فاسدند (در برخی کشورها بر اثر امپریالیسم) که سازمانی که کل پرولتاریا را در بر میگیرد نمی‌‌تواند مستقیماً دیکتاتوری پرولتاریا را اجرا کند. این دیکتاتوری را فقط پیشاهنگی میتواند عملی کند که انرژی انقلابیِ طبقه را جذب کرده است. کل [طبقۀ کارگر] به‌سان چرخ دنده‌ها‌ی [این پیشاهنگ] عمل می‌کند. چنین است ساز و کار دیکتاتوری پرولتاریا و لوازم گذار از سرمایهداری به کمونیسم.۵۲ 

چنانکه میبینیم، لنین برای تعیین رابطۀ اتحادیه‌ها‌ی کارگری و حکومت از دو پیشفرض اساسی عزیمت می‌کند: ۱- طبقۀ کارگر نمی‌تواند حکومت کند، زیرا اکثریت این طبقه پراکنده، منحط و فاسدند. ۲- فقط اقلیتی از طبقه، که دارای انرژی انقلابیاند، میتوانند حکومت کنند و جامعه را از سرمایهداری به‌سوی کمونیسم ببرند. یادآوری می‌کنم که نظر لنین در این مورد همان نظر کائوتسکی در مقالۀ «دیکتاتوری پرولتاریا»ست، مقالهای که لنین بر اساس آن کائوتسکی را «مرتد» نامید. تفاوت آنها فقط در این است که کائوتسکی ناتوانی طبقۀ کارگر برای حکومت را از آن رو میداند که این طبقه «تودهای بیشکل»۵۳ است، حال آن‌که لنین علت این ناتوانی را «پراکندگی، انحطاط و فساد» اکثریتِ این طبقه می‌داند. اما با این پیشفرضها، خواننده انتظار دارد که هدفِ حکومتِ حزب، یعنی دیکتاتوری اقلیت طبقۀ کارگر، از نظر لنین، رفع پراکندگی، انحطاط و فساد اکثریت طبقه باشد. اما مطلقاً چنین نیست. لنین «واقعبین»تر از آن است که همچون کمونیستهای «چپِ» آلمان بگوید حزب قدرت سیاسی را برای آن بهدست میگیرد که سپس آن را به طبقه بسپارد. او خوب میداند که حزبی که قدرت را بهدست میگیرد آن را به هیچ نیروی دیگری واگذار نخواهد کرد. لنین قدرتگیری اقلیت را برای آن میخواهد که اکثریت را به «چرخدندۀ» این اقلیت تبدیل کند. اکثریتِ مورد نظر لنین نه تنها اتحادیه‌ها‌ی کارگری، نه تنها کل کارگران، بلکه دهقانان را نیز شامل می‌شود. او، ضمن نقد دیدگاه تروتسکی، سلطۀ دولت اقلیت بر اکثریت جمعیت جامعۀ روسیه را اینگونه بیان می‌کند: 

تروتسکی این واقعیت را نادیده میگیرد که ما در این‌جا نه با یک آرایش ساده بلکه با آرایش پیچیدهای از چرخدنده‌ها‌ رو بهروییم؛ زیرا دیکتاتوری پرولتاریا را نمیتوان با یک سازمان تودهایِ پرولتری عملی کرد. این دیکتاتوری بدون تعدادی «تسمهنقاله» نمی‌تواند کار کند، «تسمهنقاله»هایی که پیشاهنگ را به تودۀ طبقۀ پیشرو و این توده را به تودۀ مردم زحمت‌کش متصل می‌کنند. در روسیه، این تودۀ مردم زحمتکش دهقانان‌اند.۵۴ 

لنین، در جایی دیگر از همین سخن‌رانیِ مورد بحث، در پاسخ به تروتسکی که دولت ساویتها را «دولت کارگری» نامیده بود، تأکید می‌کند: «دولت ما در واقع نه دولت کارگران بلکه دولت کارگران و دهقانان است».۵۵  لنین اندکی پس از سخن‌رانیِ فوق در مقالۀ «بحران حزب» این گفتۀ خود را «تصحیح» می‌کند و مینویسد: 

باید یک اشتباه دیگرم را در سخن‌رانی ۳۰ دسامبر تصحیح کنم. من در آن سخن‌رانی گفتم: «دولت ما در واقع نه دولت کارگران بلکه دولت کارگران و دهقانان است». رفیق بوخارین یکباره فریاد کشید: «چه نوع دولتی؟» من در پاسخ او را به کنگرۀ هشتم ساویتها ارجاع دادم، که در آن زمان تازه پایان یافته بود. من به گزارشِ این بحث در آن کنگره رجوع کردم و دریافتم که اشتباه از من بوده و رفیق بوخارین درست گفته است. من باید مسئله را اینگونه بیان می‌کردم: «دولت کارگری یک انتزاع است. چیزی که ما در واقع داریم دولتی کارگری است که این ویژگیها را دارد: اولاً نه طبقۀ کارگر بلکه دهقاناناند که اکثریت جمعیت کشور را تشکیلمیدهند و، ثانیاً، دولت ما دولتی است که دچار اعوجاجِ بوروکراتیک است». هر آن کس که کل سخن‌رانیِ من را بخواند درخواهد یافت که این تصحیح هیچ خدشهای به استدلال یا نتیجهگیری من وارد نمی‌کند.۵۶ 

لنین درست میگوید. استدلال یا نتیجهگیری او در سخن‌رانی ۳۰ دسامبر این بود که اقلیت طبقۀ کارگر، یعنی حزب بلشویک، بر اکثریت جمعیت جامعه اِعمال دیکتاتوری می‌کنند، اکثریتی که نه تنها اتحادیه‌ها‌ی کارگری، نه تنها کل توده‌ها‌ی کارگر بلکه دهقانان را نیز شامل می‌شوند. همانگونه که لنین میگوید، «تصحیح» فوق هیچ خدشهای به این نتیجهگیری وارد نمی‌کند. اما این نتیجهگیری، تا آن‌جا که به اتحادیه‌ها‌ی کارگری مربوط می‌شود، هیچ معنایی جز تبدیل این تشکلها به زائدۀ «حزب سیاسی طبقۀ کارگر» ندارد. در این مورد، برخورد حزب بلشویک با اتحادیه‌ها‌ی کارگری همان برخورد احزاب کنونیِ دنیای سرمایهداری یعنی حزب سوسیالدموکرات آلمان، حزب کارگر انگلستان و حزب دموکرات آمریکا با این تشکلهاست؛ تفاوت فقط در این است که احزاب اخیر اتحادیه‌ها‌ی کارگری را درخدمت سرمایهداریِ نولیبرال میخواهند، حال آن‌که حزب بلشویک این تشکلها را برای تثبیت و تحکیم سرمایهداری دولتی می‌خواست.

معلوم بود که این نگرش لنین با مخالفت بخشهای از حزب بلشویک رو بهرو خواهد شد. در این مقطع، دست کم پنج گروه مخالف در حزب بلشویک وجود داشت: تروتسکی و همنظرانش، بوخارین و همفکرانش، «اپوزیسیون کارگری» به رهبری شلیاپنیکف، اپوزیسیون «سانترالیسم دموکراتیک» به رهبری ساپرانف، و گروه ایگناتف. با آن‌که این گروه‌ها‌ همه پلاتفرمهای خاص خود را داشتند و مخالفت خود را با سیاست حاکم بر حزب با شعارهای مخصوص به‌خود بیان می‌کردند ــ مثلاً «تریدیونیونیسمِ ساویتی»(تروتسکی)، «دموکراسی صنعتی» (بوخارین)، «سپردن مدیریت اقتصاد کشور به اتحادیه‌ها‌ی کارگری»۵۷ (اپوزیسیون کارگری) و… ــ اما همه در یک نکته اشتراک داشتند و آن مخالفت با دولتیکردنِ کامل اتحادیه‌ها‌ی کارگری بود. البته مخالفت این گروه‌ها‌ با حزب بلشویک از بحث اتحادیه‌ها‌ی کارگری فراتر میرفت؛ اما عمدتاً به رابطۀ دولت و اتحادیه‌ها‌ی کارگری گره خورده بود. در این‌جا نیز واقعبینیِ بورژواییِ لنین بر توهم مخالفانش پیروز شد. در واقع، مخالفان در زمین لنین با او مبارزه می‌کردند. این زمین، همانا دیکتاتوری و تاخت و تاز مطلق حزب بلشویک در تمام عرصه‌ها‌ی جامعه بود. نقطۀ ضعف مخالفان این بود که در حالی که با نفس وجود حزب مشکلی نداشتند و همچون لنین از دیکتاتوری حزب عزیمت می‌کردند، میکوشیدند از دامنۀ دخالت این دیکتاتوری در امور جامعه بکاهند. و این چیزی جز غفلت از علت اصلیِ «بحران حزب» نبود. لنین در این‌جا نیز با تکیه بر نقطۀ ضعف مخالفانِ خود توانست آنها را از میدان به در کند. برای مثال، به این گفتۀ او در همان مقالۀ «بحران حزب» توجه کنید: 

کمونیسم میگوید: حزب کمونیست، پیشاهنگ پرولتاریا، تودۀ کارگرانِ غیرحزبی را رهبری می‌کند و توده‌ها‌ ــ نخست کارگران و سپس دهقانان ــ را آموزش می‌دهد، تربیت می‌کند و آماده میسازد («مدرسۀ» کمونیسم) تا آنها بتوانند درنهایت ادارۀ کل اقتصاد کشور را بهدست گیرند. [حالآن‌که] سندیکالیسم مدیریت صنایع («ادارات اصلی و هیئتهای مرکزی») را به تودۀ کارگران غیرحزبی، که در صنایع تقسیم شدهاند، واگذار میکند و بدینسان حزب را به امری زائد تبدیل می‌کند و نمیتواند مبارزهای بیوقفه را برای تربیت توده‌ها‌ یا تمرکز واقعی مدیریت کل اقتصاد کشور در دستان آنها پیش برد.۵۸

لنین بهاینترتیب با تکیه بر باور «اپوزیسیون کارگری» به حزب و دیکتاتوری حزبی و معرفی این باور به‌عنوان «کمونیسم» میتواند این اپوزیسیون را بهراحتی به انحراف «سندیکالیستی و آنارشیستی»۵۹ از کمونیسم متهم کند، و فعالیت آن را «مغایر با عضویت در حزب کمونیست روسیه»۶۰  اعلام کند. او نه تنها میتواند اعضای «اپوزیسیون کارگری» را از حزب اخراج کند بلکه با تکیه بر نقطۀ ضعف خودِ اپوزیسیون قادرمی‌شود مخالفان دیگر را نیز مرعوب سازد و از میدان به در کند.

سیر دگردیسی و پسرفت کمونیسم مارکس، که پس از انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ خود را به صورت دیکتاتوری اقلیت حزبی بر اکثریت مردم روسیه نشان داده بود، در سالهای پس از ۱۹۲۰ شتاب بیشتری گرفت. فقر و بیکاری و قحطیِ مزمن جامعهی روسیه، که جنگ جهانی اول نیز مزید بر علت شده و آنها را تشدید کرده بود، کم بود، مصائب خانمانسوز دو سال جنگ داخلی نیز به آنها افزوده شد و جانِ بخشهای وسیعی از مردم را به لب رساند. دولت در سالهای جنگ داخلی و تا اوایل سال ۱۹۲۱ غلۀ مورد نیاز مردم شهرها را با مصادرۀ محصولات دهقانان تأمین می‌کرد. حاکمیت «کمونیسم جنگی» در دورۀ جنگ داخلی را مردم به دلایلی قابلدرک تحمل می‌کردند؛ اما پس از پایان این جنگ دیگر نه کارگران تناسبی بین تشدید بیامان بارآوری کار و تلاش سخت و توانفرسای خود برای تولید محصولات مورد نیاز دولت از یک‌سو و تداوم فضای جنگی و سیهروزی مشقتبارِ زندگیِ کوپنی و نیز تشدید اختناق سیاسی از سوی دیگر میدیدند، و نه دهقانان مصادرۀ محصول خود را از سوی دولت بر می‌تابیدند. ازهمینرو، مناطقی از کشور دستخوش قتل و غارت و شورش و ناآرامی شد. پاسخ دولت بلشویکی به این اوضاع، همچون پاسخ هر دولت بورژوایی، از یک‌سو سرکوب و از سوی دیگر رفرم اقتصادی بود.

برجستهترین نمونۀ سرکوب شورشهای سال ۱۹۲۱ در روسیه، درهمکوبیدن قیام کرونشتات بود. مشکل اصلی مردم شهرهای روسیه در سال ۱۹۲۱ نان بود. تولید غلات در روستاها نیازهای مردم را برآورده نمی‌کرد، ضمن آن‌که بخشی از همان تولیدِ ناکافی را نیز دهقانان احتکار می‌کردند و به دولت نمیدادند. سیاست دولت برای تأمین نان در دوران «کمونیسم جنگی» عبارت بود از مصادرۀ غلات در روستاها و سهمیهای کردنِ نان در شهرها. طبیعی بود که بخش وسیعی از دهقانان با این سیاست مخالف باشند. در شهرها نیز ۲۰۰ گرم نان (که در موارد خاصی به۴۰۰ ، ۶۰۰ و به‌ندرت به ۸۰۰ گرم می رسید) بهعنوان سهمیۀ روزانۀ هر نفر بخش ناچیزی از نیازهای غذایی کارگران را تأمین می‌کرد و بسیاری از کارگران سایر نیازهای خود را در زیر پوست سیاست دولت تأمین می‌کردند. آنان، دور از چشم شبهنظامیان دولتی، اجناس مورد نیاز روستاییان همچون نفت و نمک و کبریت و پوتین و لباس دست دوم را با خود به روستا میبردند و آنها را با آرد و سیب زمینی مبادله می‌کردند. البته گاه در برگشت گیر میلیشیا  میافتادند و همان آرد و سیب زمینی ناچیزشان هم مصادره می‌شد. از سوی دیگر، دستمزدهای کارگران سخت کاهش یافته و به سطح ۹ % دستمزدهای سال ۱۹۱۳ رسیده بود.۶۱ 

پس از پایان جنگ داخلی، نارضایتی کارگران از وضع موجود در شکل اعتصابهای پرشمار و گستردۀ آنها آشکار شد. طبق آمارِ یکی از روزنامه‌ها‌ی وابسته به اتحادیه‌ها‌ی کارگری روسیه، این کشور در سال ۱۹۲۱ شاهد ۴۷۷ اعتصاب با شرکت ۱۸۴۰۰۰ نفر بوده است.۶۲  مهمترینِ این اعتصابها، اعتصاب کارگران پتروگراد در فوریۀ ۱۹۲۱ بود. خواستهای این کارگران از این قرار بود: تأمین مواد غذایی، برابری سهمیۀ نان، بازگشایی بازارهای محلی برای بهدستآوردن مواد غذایی، آزادی مسافرت تا شعاع ۳۰ کیلومتری، عقبنشینی شبهنظامیانی که شهر را به محاصرۀ خود درآورده بودند، و آزادی بیان، مطبوعات و زندانیان سیاسی. ملوانان کرونشتات (شهری در ۳۰ کیلومتریِ غرب پتروگراد)، که پیش‌تر در انقلاب ۱۹۰۵ و هر دو انقلاب ۱۹۱۷ از پیشروان انقلاب بودند اما در ژانویۀ ۱۹۲۱ بسیاری از آنان حزب بلشویک را ترک کرده بودند، نمایندگانی را به پتروگراد فرستادند تا از اوضاع شهر بهویژه اعتصاب کارگران و خواستهای آنان گزارشی تهیه کنند. آنان در اول مارس ۱۹۲۱ پس از شنیدن این گزارش قطع‌نامهای صادر کردند و خواستهای خود را به این ترتیب به اطلاع دولت رساندند: تجدید انتخابات ساویتِ کرونشتات (انتخابات کنگرۀ هشتم ساویتها در کرونشتات مورد قبول آنها نبود)، آزادی بیان برای آنارشیستها و احزاب چپِ سوسیالیست، تشکیل اتحادیه‌ها‌ی مستقل کارگری، آزادی زندانیان سیاسیِ آنارشیست و سوسیالیست، کاهش مقررات سختگیرانۀ دوران «کمونیسم جنگی»، آزادی عمل برای دهقانان در زمین خودشان و حق نگهداریِ دام به شرط عدماستخدام کارگر، و قانونیشدنِ تولید کارهای دستی بهشرط عدماستفاده از کارگرِ مزدی. دولت بلشویکی قطع‌نامۀ ملوانان کرونشتات را بهعنوان «توطئۀ گارد سفید» محکوم کرد و نمایندگانی را برای اعلام این موضع به کرونشتات فرستاد. ملوانان نمایندگان دولت را گروگان گرفتند و ضمن تصرف پایگاه‌ها‌ی دولتی در کرونشتات قیام خود را «انقلاب سوم زحمت‌کشان»۶۳ نامیدند و اعلام کردند تا تحقق خواستهایشان گروگانها را آزاد نخواهند کرد. چنین بود که دولت بلشویکی در کمتر از سه هفته پس از اعلام خواستهای ملوانان، قیام ملوانان کرونشتات را از زمین و دریا و هوا درهمکوبید. رادیو مسکو شورش کرونشتات را به ژنرالی تزاری به نام کازلوفسکی نسبت داد، اما شورشیان این خبر را تکذیب و اعلام کردند کرونشتات در دست ملوانان، سربازان سرخ و کارگران است. معلمی به نام دنیسوف، که از حزب بلشویک استعفا داده و به قیام کرونشتات پیوسته بود، اعلام کرد: 

من علناً به کمیتۀ موقتِ انقلابی اعلام میدارم که از همان لحظهای که گلولهای به سوی کرونشتات شلیک شد، من دیگر خود را عضو حزب نمیدانم. من از فراخوان کارگران کرونشتات طرفداری می‌کنم. تمام قدرت به ساویتها، نه به حزب.۶۴ 

لنین و تروتسکی نیز به صرف حمایت گارد سفید، اس ارها و منشویکها از قیام کرونشتات آن را به «ضدانقلاب» نسبت دادند. البته حضور طرفدارانی از این جریانهای سیاسی را در میان تودهی ملوانان شورشی نمی‌شد انکار کرد. همچنین، آغشتگی برخی از این ملوانان را به ایدئولوژی آنارشیسم، که آنان را به اقدام مسلحانۀ زودرس واداشت، غیرقابلانکار بود. با این همه، در نفس برحق بودنِ جنبش آزادیخواهانۀ ملوانان کرونشتات و خواست‌های آنها تردید نمیتوان کرد. در ضمن، ملوانان شورشی را نمیتوان مسئول حمایتهای «ضدانقلاب» از آنان قلمداد کرد. سرکوب قیام کرونشتات به بهانۀ «وابستگی» آن به «گارد سفید» نشان می‌دهد که انتساب هرگونه اعتراض علیه دیکتاتوری بلشویکها به «ضدانقلاب» و «امپریالیسم» برای مرعوبساختن مخالفان از همان دورۀ حکمرانی لنین باب شد، و آن‌چه در زمان استالین به حربۀ رایج برای کشتار مخالفان تبدیل شد درواقع ادامه و شکل حاد و عریان و فراگیر همین برخورد لنینی بود. این‌که اگر کسی با این یا آن جنبه از «انقلاب» مخالفت کرد پس حتماً با «ضدانقلاب» و «دشمن» است حربۀ هرگونه دولت ایدئولوژیک از جمله دولت‌های ایدئولوژیک مارکسیستی و مارکسیستی لنینیستی برای سرکوب مخالفان است، حربهای که با تحمیل «تضاد»ی صوری بر واقعیتِ زنده آن را در وجود دو قطب «متضادِ» ایدئولوژیک خلاصه می‌کند و هیچ جایی برای قطب ثالث باقی نمیگذارد. در صوری و غیرواقعی بودنِ این دوقطبی ایدئولوژیک همین بس که تاب محکخوردن با واقعیت را ندارد و به‌محض برخورد با آن فرو میپاشد. برای مثال، در مورد همین نسبتدادن قیام کرونشتات به «گارد سفید» و «ضدانقلاب»، میتوان گفت: بسیارخوب، فرض کنیم این قیام کار «گارد سفید» و «ضدانقلاب» بوده باشد. اما این ملوانان کرونشتات، که بهگفتۀ خودِ بلشویکها هم در انقلاب ۱۹۰۵ و هم در انقلابهای ۱۹۱۷ جزءِ پیشتازان انقلاب بودند، چه نوع بلشویکهایی بودند که بهسادگی آلت دست و بازیچۀ «گارد سفید» و «ضدانقلاب» شدند؟!  آیا همین بازیچۀ دستاحزابسیاسیشدنِ آنها نشان نمی‌دهد که این ملوانان در همان زمان نیز که در صفوف بلشویکها بودند آلت دست و بازیچۀ بلشویکها بودند و بلشویک‌ها درواقع از آنان استفادۀ ابزاری می‌کردند تا خود به قدرت برسند؟! روشن است که خلاصهکردنِ واقعیت سیاسیِ جامعه در دو قطب «انقلاب» و «ضدانقلاب» ایدئولوژیکتر از آن است که این واقعیت را توضیح دهد، و بهسادگی به حربهای بر ضد خودش بدل می‌شود. چنانکه پیش‌تر اشاره کردم، کارکرد این دوقطبیهای ایدئولوژیک ارعاب و سرکوب یک قطب از سوی قطب دیگر از طریق اتهام‌زنی و پرونده‌سازی از یک‌سو و تحریف و  پردهپوشی واقعیت از سوی دیگر است.

پس از قیام کرونشتات، سرکوب مخالفان بیش از پیش تشدید شد و لنین، در مقالۀ «دربارۀ مالیات جنسی»، آشکارا اعلام کرد جای منشویکها و  اس ارها نه در کنفرانسهای غیرحزبی بلکه در زندان است. او بدینسان هر منشویک و اس اری را صرفاً به دلیل منشویکبودن یا اس ار بودن مجرم اعلام کرد. تنها در این مورد نبود که لنین همچون بالاترین مقام دولت در واقع برای دادگستری که علی القاعده باید مستقل از دولت می‌بود   تعیین می‌کرد که چه کسی مجرم است و چه کسی نیست. او در فوریۀ ۱۹۲۲ در نامهای به کِرسکی، کمیسر دادگستری، ضمن جلب توجه او به درنظرگرفتن قوانین کشورهای اروپای غربی، از ضرورت بازنگری در قانون مدنی برای تشدید دخالت دولت در روابط خصوصیِ مردم سخن میگوید و مینویسد: 

خود را به قوانین کشورهای اروپای غربی محدود نکنید (مهمترین نکته همین است). کورکورانه از “کمیساریای خلق برای امور خارجه” پیروی نکنید. ما نباید مجیز «اروپا» را بگوییم بلکه باید فراتر از آن برویم و دخالت دولت را در «روابط حقوقیِ خصوصی»، در امور مدنی و شهروندی، تشدید کنیم. من دقیقاً نمیتوانم بگویم این کار را چهگونه باید کرد، زیرا در شرایطی نیستم که این مسئله را بررسی کنم و یا وارد بحث دربارۀ حتی یکی از این قوانین شوم. اما در این‌که این کار را باید بکنیم تردید ندارم. خطری که ما را در این زمینه تهدید می‌کند تفریط است (و نه افراط)؛ در این مورد نیز من هیچ تردیدی ندارم. کنفرانس آتیِ ژنو نباید باعث شود ما مرتکب حرکت نادرستی شویم، خود را ببازیم و اجازه دهیم امکان تشدید دخالت دولت در روابط «مدنی و شهروندی» از دستمان برود.۶۵

لنین حدود سه ماه بعد در نامۀ دیگری به‌تاریخ ۱۷ مه ۱۹۲۲ به همین وزیر دادگستری، ضمن ارسال پیشنویس خود بهعنوان متمم قانون مجازات، ضرورت تشدید این مجازات و «حقانیت ترور» را به او گوشزد می‌کند و می‌نویسد: 

دادگاه‌ها‌ نباید ترور را ممنوع کنند ــ دادنِ وعدۀ چنین چیزی فریب یا خودفریبی است ــ بلکه باید انگیزه‌ها‌ی نهفته در پس ترور را مدون سازند و، بهصراحت و بدون هیچگونه خیالبافی یا  آبوتاب، آن را به عنوان یک اصل به قانون تبدیل کنند. اصل ترور باید در وسیعترین شکل ممکن فرمولبندی شود، زیرا فقط قانون انقلابی و وجدان انقلابی میتواند محدودیتهای کاربرد آن را کموبیش تعیین کند.۶۶ 

لنین پیش‌تر، در مقالۀ «دربارۀ مالیات جنسی»، لزوم ترور را اینگونه بیان کرده بود: 

بدون تروریسم نمیتوان کاری از پیش برد. یا تروریسم بورژواییِ گارد سفیدی از نوع آمریکایی، بریتانیایی (ایرلند)، ایتالیایی (فاشیست‌‌ها)، آلمانی، مجارستانی و غیره یا تروریسم سرخ پرولتری. حد وسطی وجود ندارد. شق «ثالث»ی وجود ندارد و نمیتواند وجود داشته باشد.۶۷ 

دفاع آشکار لنین از تروریسم هیچ سنخیتی با کمونیسم مارکس ندارد. مارکس اساساً ترور و توطئۀ مخفیانه را در شأن طبقۀ کارگر نمی‌دانست و میگفت طبقۀ کارگر برای غلبه بر بورژوازی هیچ نیازی به توطئه و دسیسهچینی در خفا ندارد و مبارزهاش با سرمایهداری باید به همان آَشکاری و علنیتِ مبارزۀ روشنایی بر ضد تاریکی باشد. او پس از آن‌که باخبر شد پلیس فرانسه در آستانۀ همهپرسیِ لویی بناپارت برخی از اعضای انترناسیونال اول را به‌اتهام توطئه علیه امپراتور و ترور او بازداشت کرده است، پیشنویس بیانیهای را نوشت و آن را در جلسۀ شورای عمومی انترناسیونال در تاریخ ۳ مه ۱۸۷۰ مطرح کرد، که به‌اتفاق آراء تصویب شد. هنری کالینز و کایمن آبرامسکی در کتاب کارل مارکس و جنبش کارگری بریتانیا، سالهای انترناسیونال اول دیدگاه مارکس را در این بیانیه اینگونه گزارش میکنند: 

شاخه‌ها‌ی انترناسیونال باید همچون مراکز سازمان طبقۀ کارگر عمل کنند و برای آنها «هرگونه جنبش سیاسی باید درخدمت… رهایی اقتصادی طبقۀ کارگر باشد». طبیعت تشکلی که هویت کارگری دارد «آن را از هرگونه انجمن مخفی متمایز می‌کند». اگر بتوان برای مبارزۀ طبقات کارگر، که بدنۀ عظیم جامعه را تشکیل می‌دهند و تمام ثروت آن را تولید می‌کنند، لفظ توطئه را بهکار برد، باید گفت «آنها علناً توطئه می‌کنند، همانگونه که روشنایی علناً علیه تاریکی توطئه می‌کند، با آگاهی کامل از این که بدون وجود آنها هیچ قدرت مشروعی نمیتواند وجود داشته باشد». … مارکس، در مخالفت با پرودونیستها، توانسته بود [بهجای توطئه و ترور] از ضرورت کنش سیاسی طبقۀ کارگر دفاع کند. او در مقابل گروه‌ها‌ی دیگری که از تروریسم همچون وسیلهای برای کمک به کنش سیاسی دفاع می‌کردند ــ  جمهوریخواهان ایرلند و اعضای فرانسویِ انترناسیونال در لندن ــ همین دیدگاه را مطرح می‌کرد. دیدگاه مارکس دوباره در شکل جدیدی مطرح شد آنگاه که باکونینیستها و بلانکیستها ــ از دو موضع متضاد ــ دست به تشکیل انجمنهای مخفی برای اهداف توطئهگرانه زدند.۶۸

اما، چنانکه گفتم، سرکوبِ صرف مشکل حکومت بلشویکها را حل نمی‌کرد. حل یا دستکم تخفیف بحرانِ سیاسیِ پس از جنگ داخلی در گرو توأمکردن سرکوب سیاسی با رفرم اقتصادی بود. این رفرم همان بود که «سیاست نوین اقتصادی» (نپ) نام گرفت. پیش از این رفرم، سیاست دولت در برخورد با دهقانان خرید محصول مازاد آنها بود. از آن‌جا که این مازاد را در بازار سیاه بهتر میخریدند، دهقانان ترجیح میدادند آن را احتکار کنند تا به قیمت بالاتری بفروشند. دولت نیز غلۀ احتکارشده را مصادره می‌کرد. حاصل این سیاست بههرحال نارضایتی دهقانان و جنبشهای اعتراضیِ آنان بود. بر اساس «سیاست نوین اقتصادی»، دهقانان میتوانستند محصول خود را در بازار آزاد بفروشند و، دقیقتر بگویم، آن را با محصولات صنعتیِ مورد نیاز خود مبادله کنند، مشروط به آن‌که بخشی از آن را بهعنوان مالیات («مالیات جنسی») به دولت تحویل دهند. در بخش صنعت نیز، دولت سرمایهداران صنعتی، اعم از خرد و کلان و داخلی و خارجی، را تشویق می‌کرد که خواه بهصورت گرفتنِ امتیاز از دولت و بستن قرارداد با آن، خواه بهشکل ایجاد تعاونی یا حقالعملکاری یا اجارهکردنِ معدن و جنگل و زمین از دولت به تولید و توزیع محصولات صنعتی بپردازند. لنین این شکل از تولید کالا را که زیر نظارت و حسابرسیِ دولت انجام میگرفت «سرمایهداری دولتی» مینامید و آن را هموارکنندۀ راه تولید سوسیالیستی می‌دانست، که بهزعم او به دست خودِ دولت انجام میگرفت. لنین اقتصاد روسیه را در سال ۱۹۲۱ شامل پنج بخش یا پنج مرحله می‌دانست که آن‌گونه که در مقالۀ «دربارۀ مالیات جنسی» مینویسد ــ عبارت بودند از : 

۱- کشاورزی پدرسالارانه، یعنی اقتصادی که تا درجۀ زیادی طبیعی و دهقانی است؛ ۲- تولید کالاییِ کوچک (که شامل اکثریت دهقانانی می‌شود که غلات خود را میفروشند)؛ ۳- سرمایهداری خصوصی؛ ۴- سرمایهداری دولتی؛ ۵- سوسیالیسم. ۶۹ 

لنین مینویسد گستردهترین بخش اقتصاد روسیه را تولید کالاییِ کوچک تشکیل می‌دهد و، به‌نظر او، همین بخش از اقتصاد به اضافۀ سرمایهداری خصوصی است که مانع گذار روسیه به سوسیالیسم است: 

خردهبورژوازی به‌علاوه سرمایهداری خصوصی است که دست در دست یکدیگر با سرمایهداری دولتی و سوسیالیسم مبارزه می‌کنند.۷۰ 

لنین ممانعت تولید کوچک از گذار به سوسیالیسم را دارای چنان اهمیتی میداند که مینویسد: 

یا ما این خردهبورژوازی را تابع حسابرسی و کنترل خود خواهیم کرد… یا او قدرت کارگریِ ما را سرنگون خواهد ساخت… .۷۱ 

او خردهبورژوازی را دشمن «سرمایهداری دولتی» میداند و معتقد است برای از میان برداشتن این دشمنی باید ابتدا به خردهبورژوازی و نیز سرمایهداری خصوصی «باج»۷۲ داد تا در ازای آن بتوان فعالیت اقتصادی آنها را به مجرای «سرمایهداری دولتی» انداخت. لنین این سیاست دولت برای مقابله با دشمنی خردهبورژوازی و سرمایهداری خصوصی را با ذکر یک مثال توضیح می‌دهد. مینویسد فرض کنیم عدهای از کارگران در چند روز ۱۰۰۰ عدد کالا تولید می‌کنند. بازهم فرض کنیم ۲۰۰ عدد از این کالاها را خردهبورژوازی و سرمایهداری خصوصی مال خود می‌کنند.۷۳ به‌نظر لنین، در چنین شرایطی، هر «کارگر آگاهِ» طرفدارِ «دولت پرولتری» خواهد گفت برای آن‌که این ۲۰۰ عدد را در درازمدت به ۱۰۰ یا ۵۰ عدد برسانم لازم است که در کوتاهمدت بهجای این ۲۰۰ عدد، ۳۰۰ عدد را از دست بدهم اما درعوض به جای تولید خُرد و خصوصی، تولیدِ زیر نظارت دولت داشته باشم . به این ترتیب، به‌نظر لنین، با اجرای این «سیاست نوین اقتصادی» تولید کالاییِ کوچک و سرمایهداری خصوصی به «سرمایه داریدولتی» تبدیل می‌شود، سرمایهدارییی که از این شکلهای اقتصادی بهمراتب عالیتر است و با سوسیالیسم فقط یک گام فاصله دارد. از نظر لنین، تفاوت این «سرمایهداری دولتی» با سوسیالیسم فقط در وجود دولتی است که آنها را اداره می‌کند. او در این مورد آلمان را مثال میزند و مینویسد: 

این‌جا [در آلمان] با «حرف آخر» مهندسی و سازمان‌دهیِ برنامه‌ریزی‌شدۀ سرمایه‌داریِ مدرن و بزرگ‌مقیاس رو به‌روییم، که در حاکمیت امپریالیسم یونکری-بورژوایی قرار دارد. بهجای دولت میلیتاریستی، یونکری، بورژوایی، و امپریالیستیِ آلمان دولتی از نوع اجتماعیِ متفاوت و با مضمون  طبقاتیِ متفاوت ــ دولتی ساویتی، یعنی  پرولتری  ــ بگذارید، آنگاه تمام شرایط لازم را برای سوسیالیسم خواهید داشت.۷۴ 

این کلمات درک لنین را از سوسیالیسم بهروشنی نشان میدهند. به‌نظر او، سوسیالیسم عبارت است از پیشرفتهترین شکل سرمایهداری در صورتی که به حاکمیت «دولت پرولتری» درآید، دولتی که، چنانکه پیش‌تر نشان دادهام، چیزی جز سازمانِ برساختۀ «حزب کمونیست» نیست. بنابراین، برای لنین، سوسیالیسم عبارت است از پیشرفته‌ترین شکل سرمایهداری بهشرط آن‌که در حاکمیت حزب کمونیست باشد. لنین در جایی دیگر از آثار خود سوسیالیسم را اینگونه تعریف می‌کند: ساویتها به‌اضافۀ الکتریفیکاسیونِ تمام کشور. بهبیان روشنتر، به‌نظر لنین، تولیدی که سرمایهدارِ تحت نظارتِ «دولت پرولتری» انجام می‌دهد، درصورتی که بهدستِ خودِ این دولت انجام پذیرد، تولید سوسیالیستی است. میبینیم که تفاوت این دو نوع تولید صرفاً در این است که در اولی سرمایهدارِ تحت نظارتِ «دولت پرولتری» به کارگر مزد می‌دهد و او را استثمار می‌کند و در دومی خودِ این دولت در ازای مزد از کارگر ارزش اضافی بیرون میکشد. در این «تبدیلِ سرمایهداری به سوسیالیسم» هیچ اتفاقی در زمینۀ رابطۀ اجتماعیِ خریدار و فروشندۀ نیروی کار نمیافتد و فقط یک خریدارِ نیروی کار جای خود را به خریدار دیگر می‌دهد؛ سرمایهدارِ تحت نظارتِ دولت جای خود را به سرمایهدار مستقیماً دولتی می‌دهد. سوسیالیسم لنین چیزی جز همین سرمایهداریِ مستقیماً دولتی نیست. تضادی که لنین آن را تضاد بین سرمایهداری و سوسیالیسم میپندارد درواقع تضاد بین سرمایهداری خصوصی و سرمایهداری دولتی است. اما، چنانکه پیش‌تر دیدیم، به‌نظر لنین، تنها سرمایهداری خصوصی نیست که با سرمایهداری دولتی مبارزه می‌کند، بلکه در مقابل سرمایهداری دولتی جبهها‌ی متشکل از سرمایه‌داری خصوصی+ تولید کالاییِ پیشاسرمایه‌داری قرار دارد. فرمول اخیر همان است که لنین در آثار اولیۀ خود، برای مثال، تحولات اقتصادیِ جدید در زندگی دهقانان، ضمن نقد نارودنیسم، سرمایهداری روسیه را با آن بیان می‌کرد و من در فصل نخستِ این بخش نشان دادم که این برداشت از سرمایهداری با درک مارکس مغایر است، درکی که بر اساس آن حاکمیت سرمایه بر اقتصادِ جامعه هرگونه تولید کالاییِ پیشاسرمایهداری را از میان بر میدارد.

آن‌چه در شورویِ پس از لنین اتفاق افتاد چیزی نبود جز ادامه و تشدید سرکوب سیاسی از یک‌سو و تداوم و گسترش رفرم فوق («سیاست نوین اقتصادی») برای تبدیل تولید کالاییِ کوچک و سرمایهداری خصوصی به سرمایهداری دولتی تحت نام سوسیالیسم از سوی دیگر، رفرمی که در دوران استالین به شکل مشخصِ رشد آمرانۀ صنعت و اقتصاد ملی از طریق کلکتیویزهکردن کشاورزی اجرا شد. نتیجۀ این سیاست اقتصادی در دوران پس از استالین رشد تدریجیِ سرمایۀ خصوصی (در هیئت «مدیران تولید») در دل سرمایۀ مسلط دولتی و بدینسان تشدید تضاد سرمایه خصوصی با سرمایۀ دولتی و سپس ماجرای «پرسترویکا» یعنی بازسازی اقتصادیِ اتحاد شوروی بود. واقعیت تشدید سرکوب و کشتار مخالفان سیاسی در دوران استالین و پس از آن نیز روشنتر از آن است که به توضیح نیاز داشته باشد. اما تا آن‌جا که به ادامۀ رفرم سرمایهدارانۀ فوق مربوط می‌شود، در این‌جا شرح کوتاهی را دربارۀ دیدگاه اقتصاددانان شورویِ استالینی در دهۀ ۴۰ قرن بیستم، یعنی لئونتیف و دیگران که نشریۀ زیر پرچم مارکسیسم را در دهۀ ۱۹۲۰ منتشر می‌کردند، لازم میدانم. 

این اقتصاددانان برای اثبات این که سرمایهداری در روسیه از میان رفته و این کشور سوسیالیستی شده است همان درک لنین از سرمایهداری، یعنی تولید کالایی + خریدوفروش نیروی کار، را مبنای استدلال خود قرار میدادند. آنها میگفتند «تولید ارزش» یک چیز است و «تولید ارزش اضافی» چیزی دیگر. مدعی بودند که در شورویِ سوسیالیستی ارزش اضافی تولید نمی‌شود و بهاینترتیب کارگر استثمار نمی‌شود، اما ارزش تولید می‌شود، و تولید ارزش همان «انباشت سوسیالیستی» برای رشد و توسعۀ صنعت در جامعۀ سوسیالیستی است. این اقتصاددانان برای اثبات این ادعای خود که پس از الغای سرمایهداری، تولید کالایی به موجودیت خود ادامه می‌دهد به وجود تاریخیِ این تولید پیش از حاکمیت سرمایهداری اشاره می‌کردند و نوشتند: 

تولید کالا، مبادله و پول مقدم بر ظهور تولید سرمایهداری است. آغاز تولید کالایی به چندهزار سال پیش از عصر سرمایهداری برمی‌گردد. در پایان قرون وسطی، تولید کالا و گردش پول توسعۀ بازهم بیشتری یافت. با این همه، تولید کالایی تنها در سرمایهداری به شکل مسلط تولید تبدیل می‌شود و خصلت فراگیر پیدا میکند.۷۵ 

به‌نظر این اقتصاددانان، یکی از نکات نادرستی که تا پیش از ۱۹۴۳(زمان انتشار مقالۀ آنان) بهعنوان اقتصاد سیاسیِ مارکسیستی آموزش داده شده این بوده که در سوسیالیسم جایی برای قانون ارزش وجود ندارد: 

در آموزشها و مطالب کتابهای درسیِ ما این اندیشۀ نادرست ریشه دوانده که گویا در اقتصاد سوسیالیستی جایی برای قانون ارزش وجود ندارد. این اندیشه با انبوه گفته‌ها‌ی بزرگان مارکسیسم و کل تجربۀ ساختمان سوسیالیسم [در شوروی] مغایر است. میدانیم که قانون ارزش مدتها پیش از ظهور سرمایهداری وجود داشته است؛ انگلس «عمر» این قانون را پنج تا هفت هزار سال تخمین میزند. پس از الغای سرمایهداری، جامعۀ سوسیالیستی بهکمک دولت قانون ارزش را تابع خود میسازد و مکانیسم آن (پول، تجارت، قیمت و نظایر آنها) را درخدمت منافع سوسیالیسم و درجهت منافع هدایتِ برنامهریزی‌شدۀ اقتصاد ملی بهکار میگیرد.۷۶

چنانکه میبینیم، اقتصاددانانِ دورۀ استالین تقدم تاریخیِ قانون ارزش بر شیوۀ تولید سرمایهداری را دال بر آن میدانند که این قانون پس از الغای این شیوۀ تولید نیز همچنان به موجودیت خود ادامه می‌دهد. این ادعا مبتنی بر همان درکی است که، در شیوۀ تولید سرمایهداری، تولید کالایی و خرید و فروش نیروی کار به‌صورت جدا از یکدیگر وجود دارند، درکی که در فصل هشتم کتاب حاضر به نقد کشیده شده است. این اقتصاددانان این واقعیت را نادیده می‌گیرند که کالایی که مارکس نقد سرمایه را با آن آغاز می‌کند کالایی نیست که در قرون وسطی تولید می‌شده بلکه کالایی است که در سرمایهداری تولید می‌شود، که بر خرید و فروش نیروی کار مبتنی است. بهسخن دیگر، روش مارکس در تحلیل کالا در فصل نخستِ جلد اول سرمایه روش منطقی است و نه تاریخی. مارکس، در این تحلیل، کالای تولیدشده در سرمایهداری را منطقاً مقدم بر خریدوفروش نیروی کار میداند و نه تاریخاً. این روش نه تنها جایی برای جدا دیدن تولید کالا از خریدوفروش نیروی کار باقی نمیگذارد بلکه تولید کالا را جز به‌صورت تولید ارزش اضافی در شیوۀ تولید سرمایهداری امکانپذیر نمیداند. به‌عبارت دیگر، بی‌تردید تولید کالاییِ ساده (قانون ارزش) از نظر تاریخی بر تولید کالاییِ سرمایه‌داری (قانون ارزش اضافی) مقدم است.  اما با حاکمیت خرید و فروش نیروی کار، هر گونه تولید کالاییِ ساده به‌ضرورت به تولید کالاییِ سرمایه‌داری تبدیل می‌شود، و همراه با آن مالکیت تصاحب سرمایه‌دارانه جای مالکیت تولید کالایی را می‌گیرد. بنابراین، پارش شاتوپادای درست می‌گوید آن‌جا که در کتاب‌اش به‌نام سوسیالیسم و تولید کالایی به این مسئله می‌پردازد. او در نقد نظریۀ اقتصاددانان استالینیست دربارۀ تولید ارزش در سوسیالیسم به مارکس استناد می‌کند و می‌نویسد:

درست است که تولید کالایی صدها سال پیش از سرمایه‌داری وجود داشته است. اما پیش از سرمایه‌داری، اقتصاد فقط تا حدودی کالایی بود، و آن هم عمدتاً به مبادلۀ محصولات مازاد بر مصرف بی‌واسطه مربوط می‌شد، و هدف اساسیِ تولید ایجاد ارزش استفاده بود و نه ارزش مبادله (از جمله توسعۀ آن). طبعاً مسئله‌ای به اسم سرمایه‌داری وجود نداشت. «قیمت و نیز مبادله قدمت زیادی دارد. اما تعیین قیمت بر اساس هزینۀ تولید و دست‌اندازی (فزایندۀ) مبادله به تمام قلمروهای مناسبات تولیدی نخست فقط در جامعۀ بورژوایی به‌طور کامل به‌وجود می‌آید و بیش از پیش به توسعۀ خود ادامه می‌دهد». در واقع، «همان‌گونه که تولید کالایی در مرحلۀ معینی از تکامل خود به‌ضرورت به تولید کالاییِ سرمایه‌داری تبدیل می‌شود، قانون مالکیت تولید کالایی نیز به‌ضرورت به قانون تصاحب سرمایه‌دارانه بدل می‌شود».۷۷

افزون بر این، اقتصاددانان استالینیست برای اثبات ادعای خود در مورد قانون ارزش در سوسیالیسم به مارکس استناد می‌کردند که در نقد برنامۀ گوتا می‌گوید در مرحلۀ نخستِ  جامعۀ کمونیستی (که لنین آن را «سوسیالیسم» مینامد) هرکس مقداری معینی کار را به شکلی به جامعه تحویل می‌دهد و همان مقدار را به شکلی دیگر دریافت می‌کند. اما منظور مارکس در این‌جا تولید ارزش در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی نیست:

فرد تولیدکننده دقیقاً همان چیزی را که به جامعه تحویل داده است، پس از کسر [مقادیر مورد نیاز کل جامعه]، از جامعه دریافت می‌کند. چیزی که او به جامعه تحویل داده مقداری از کارِ فردی خویش است. برای مثال، زمان یک روز کارِ جامعه از مجموع ساعات کار افراد آن جامعه تشکیل می‌شود. زمان کار فردیِ فرد تولیدکننده جزئی از یک روز کارِ جامعه و سهم او از این کار است. او رسیدی از جامعه تحویل میگیرد که نشان می‌دهد وی فلان مقدار کار را (پس از کسر مقدار کاری که به عنوان اندوختۀ مشترک جامعه ذخیره می‌شود) برای جامعه انجام داده و میتواند از فروشگاه‌ها‌ی جامعه معادل همان مقدار کار را برحسب ساعات کار، وسایل مصرفی تحویل بگیرد. [بهاینترتیب] او همان مقدار کار را که در یک شکل به جامعه تحویل داده در شکل دیگر دریافت می‌کند.۷۸

مارکس سپس میافزاید با آن‌که این مبادله بر اساس همان اصل مبادلۀ کالا صورت میگیرد، اما مضمون و شکل آن تغییر یافته است: 

روشن است که اصل [حاکم بر این مبادله] همان اصل  مبادلۀ کالاست، زیرا در آن ارزشهای برابر با یکدیگر مبادله می‌شوند. مضمون و شکل این مبادله دگرگون شده، زیرا  در شرایطِ تغییریافته هیچکس جز کارش چیزی برای تحویل به جامعه ندارد، و هیچ کس جز وسایل مصرفِ فردی مایملک دیگری نمیتواند داشته باشد. اما، تا آن‌جا که به توزیع وسایل مصرف در میان افراد تولیدکننده مربوط می‌شود، اصلی که عمل می‌کند همان اصل مبادلۀ ارزشهای برابر است: مقدار معینی از کار در یک شکل با همان مقدار در شکلی دیگر مبادله می‌شود.۷۹

میبینیم که منظور مارکس از حاکمیت اصل مبادلۀ کالا در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی فقط به عرصۀ توزیع مربوط می‌شود و نه عرصۀ تولید. بهعبارت دیگر، آن‌چه مارکس آن را نابرابری و بیعدالتی در این مرحله میداند صرفاً به توزیع محصول در جامعه بر اساس «حق برابرِ»۸۰ افراد مربوط می‌شود که، به‌نظر مارکس، مانند هر حق دیگری حاوی نابرابری است. مارکس بهصراحت مینویسد حتی در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی هیچ ارزشی تولید نمی‌شود، یعنی هیچ کاری برای تولید کالا به قصد فروش صورت نمیگیرد. او این مضمون را با نقد عبارتی بیان می‌کند که سوسیالدموکراتهای آلمان از لاسال گرفته و (در کنگرۀ گوتا در سال ۱۸۷۵) آن را در برنامۀ خود گنجانده بودند: «توزیع عادلانۀ عواید حاصل از کار»۸۱ در«جامعۀ به‌طور تعاونی سازمان‌یافته»۸۲، که منظور برنامه‌نویسان از آن همان جامعۀ کمونیستی بود. نقد مارکس بر این عبارت هم شامل مقولۀ «توزیع عادلانه» می‌شود و هم «عواید حاصل از کار» را هدف میگیرد. در مورد «توزیع عادلانه» بحث مارکس همان بحث توزیع بر اساس حقوق بورژوایی است که به آن اشاره کردم. اما در مورد «عواید حاصل از کار» فشرده و خلاصۀ بحث مارکس آن است که این عبارت در واقع بیان شرمگینانۀ «ارزش کار» است، و نظر «حزب کارگران آلمان» (طرفداران لاسال) در واقع این است که در «جامعۀ به‌طور تعاونی سازمان‌یافتۀ» مورد نظرِ آنها بازهم همچون جامعۀ سرمایه‌داری کار انسان مقیاسی است برای تعیین ارزش کالاها یا اشیاء. ازهمینروست که مارکس بهصراحت مخالفت خود را با این دیدگاه بیان می‌کند و مینویسد: 

در جامعهای که بهصورت تعاونی و بر اساس مالکیت عمومیِ وسایل تولید سازمان یافته است، تولیدکنندگان محصولات خود را مبادله نمی‌کنند؛ همچنین، کاری که صرف تولید این محصولات می‌شود دیگر به صورت ارزش این محصولات، یعنی خاصیت مادی آنها، ظاهر نمی‌شود، زیرا در این جامعه، برخلاف جامعۀ سرمایه‌داری، کار افراد دیگر بهطور غیرمستقیم جزئی از کل کار نیست بلکه مستقیماً جزئی از این کل را تشکیل می‌دهد. بدینسان، اصطلاح «عواید حاصل از کار»، که حتی امروز به دلیل ابهام آن بیمعناست، هرگونه معنای ظاهری خود را نیز از دست می‌دهد.۸۳

این گفتۀ مارکس بیان دیگری است از همان دیدگاه او در کتاب سرمایه که در سطور بالا نقل شد، دیدگاهی که بر اساس آن حاکمیت تولید سرمایهداری به‌معنای نابودی هرگونه تولید ارزشِ پیشاسرمایه‌داری است. بنابراین، بر خلاف نظر اقتصاددانان استالینیست دربارۀ تولید ارزش در مرحلۀ نخست جامعۀ سرمایه‌داری، مارکس بر این باور است که با استقرار شیوۀ تولید سرمایه‌داری هر گونه تولید ارزش به‌معنای استثمار نیروی کار یعنی تولید ارزش اضافی است. همین مدرک این اقتصاددانان برای اثبات وجود قانون ارزش در اتحاد شوروی بهترین دلیل آن است که «جامعۀ سوسیالیستیِ» آنها چیزی نیست جز جامعۀ مبتنی بر سرمایه‌داری دولتی. بگذارید ببینیم این اقتصاددانان در مورد علت وجود قانون ارزش در سوسیالیسم چه می‌گویند:

در نگاه نخست، به‌نظر میرسد که سادهترین راهِ اندازه گیریِ کار این است که آن را برحسب ساعت یا روز اندازه بگیریم، همان که مارکس آن را مقیاس طبیعیِ کار مینامد ــ یعنی زمان کار، ساعات کار، روز کار و نظایر آنها. اما دشواری در این است که کارِ شهروندان یک جامعۀ سوسیالیستی از نظر کیفیت یکدست نیست و، از این نظر، با کارِ اعضای یک جامعۀ کمونیستی متفاوت است. این نابرابریهای کار در سوسیالیسم از وضعیت زیر سرچشمه می‌گیرد. در سوسیالیسم، تضاد بین شهر و ده تضعیف می‌شود و تقابل اساسیِ بین طبقۀ کارگر و دهقانان از میان میرود. با این همه، برخی تفاوتها بین شهر و ده، بین صنعت و کشاورزی، بین کارگران و دهقانان ادامه مییابد. این تفاوتها تعیین مقدار کار را دشوار می‌کند، زیرا کارگران و کارمندان دستمزدی ثابت ــ در بیشتر موارد بر اساس قطعهکاری ــ میگیرند، حال آن‌که کشاورزِ کلکتیو برحسب روزِ کار مزد می‌گیرد؛ و نیز بخشی از اجرت او به صورت جنسی پرداخت می‌شود. افزون بر این، کشاورزِ کلکتیو برای خودش هم مقداری محصول کمکی کشت می‌کند. همچنین، در سوسیالیسم تضاد دیرینۀ کارِ فکری و کارِ جسمی ریشهکن می‌شود. اما تفاوت بین کارِ جسمی و کارِ فکری هنوز باقیمیماند. کارِ یک دسته نسبت به دستۀ دیگر به آموزش بیشتری نیاز دارد. بهعبارت دیگر، بین کارگر ماهر و کارگر ناماهر، و بین درجات مختلف مهارت، تفاوت وجود دارد. یک حرفه از نظر فنی مجهزتر از حرفۀ دیگر است؛ سطح مکانیزاسیون و الکتریفیکاسیون تولید در شاخه‌ها‌ی مختلفِ تولید یکسان نیست. اینها همه بدین معناست که یک ساعت (یا یک روز) کار یک کارگر با یک ساعت (یا یک روز) کارِ کارگر دیگر برابر نیست. در نتیجه، مقیاس کار و مقیاس مصرف در یک جامعۀ سوسیالیستی را فقط بر اساس قانون ارزش میتوان محاسبه کرد.۸۴

کاری که مارکس آن را در مرحلۀ نخست کمونیسم معیار توزیع محصولات مصرفی میداند کار عامِ مجزا از هرگونه مهارتِ ناشی از انقیاد بورژوایی نسبت به تقسیم کار است، صرف نظر از سطوح متفاوت مکانیزاسیون و الکتریفیکاسیون تولید به‌علت الزام‌های رشد سرمایه. از این مهم‌تر، به‌نظر مارکس، حتی در این مرحله از جامعۀ کمونیستی، هر گونه پرداخت مزد، چه در ازای قطعه‎کاری و چه به‌صورت مزد روزانه یا جنسی، الغاء می‌شود. به‌عبارت دیگر، بیشتر عواملی که، به‌نظر اقتصاددانان استالینیست اندازه‌گیری کار و مصرف در جامعۀ سوسیالیستیِ ادعاییِ آنها را بر اساس قانون ارزش الزامی می‌سازد، به جامعۀ سرمایه‌داری تعلق دارند که، به‌نظر مارکس، قاعدتاً باید در دورۀ گذار از سرمایه‌داری به کمونیسم از میان رفته باشند. بدیهی است که در جامعه‌ای که در حال گذار از سرمایه‌داری به کمونیسم است، کار ماهر و کار ناماهر، کار فکری و کار مادی، سطح ابتدایی تولید و سطح پیشرفتۀ آن در کنار یکدیگر وجود دارند. اما اگر علت وجودیِ طبقۀ کارگر سازمان‌یافتۀ مستقل برای انقلاب بر ضد سرمایه –  نه برای مبارزۀ حزبی برای به چنگ آوردن قدرت سیاسی – نفی انقیاد به این عوامل پیشاکمونیستی است، این طبقه دیگر نمی‌تواند آنها را تحمل کند. بنابراین، برای از میان برداشتن آنها مبارزه می‌کند، زیرا جامعۀ حاوی این عوامل یکسره سرمایه‌دارانه است و کمترین نسبتی با جامعۀ کمونیستی ندارد. پس، تا آن‌جا که به استدلال نظریِ اقتصاددانان استالینیست برای اثبات ضرورت قانون ارزش در مرحلۀ نخست کمونیسم مربوط می‌شود، ما شاهد استدلالی آشفته هستیم که می‌کوشد دورۀ گذار پیشاکمونیستی را با مرحلۀ نخست کمونیسم در هم آمیزد تا اساس سرمایه‌داری دولتی را در اتحاد شوروی پنهان سازد.

نکتۀ آخر این‌که، به‌نظر مارکس، علت ناگزیریِ توزیع کالاهای مصرفی بر اساس حقوق بورژوایی در مرحلۀ نخست جامعۀ کمونیستی ناکافی‌بودن تولید ثروت در این مرحله است، و در صورتی که جامعه آن قدر ثروت تولید کند، و مردم به چنان سطحی از فرهنگ و تمدن برسند، که هر کس بتواند به هر آن‌چه نیاز دارد دست یابد، نیازی به توزیع محصولات بر اساس مقدار کار یا تقسیم جامعۀ کمونیستی به دو مرحله نخواهد بود، چه رسد به ضرورت به‌رسمیت شناسیِ انقیادِ مبتنی بر تقسیم کار. هم‌چنین، نباید از یاد برد که، هر چند مارکس الغای مناسبات تولید سرمایه‌دارانه را در گرو رشد کافی نیروهای تولیدی می‌داند، اما گذار از سرمایه‎‌داری به کمونیسم را با مناسبات تولیدی می‌سنجد و نه با رشد نیروهای تولیدی. در این مورد، حق با نورمن لی‌واین است آن‌جا که دیدگاه مارکس دربارۀ بالاترین مرحلۀ کمونیسم را در مقابل دیدگاه انگلس می‌گذارد که، به‌نظر لی‌واین، پیش‌نمایش دیدگاه لنین در باره این موضوع است.۸۵  لی‌واین می‌گوید نظر مارکس دربارۀ این مرحله از کمونیسم بر «سوخت و ساز طبیعی بین توانایی و نیاز» استوار است، حال آن‌که «انگلس برآورده شدن نیاز را در گرو سوخت و ساز با وسایل تولید می‌بیند».۸۶  و آخرین اما نه بی‌اهمیت‌ترین نکته‌ای که تکرارش در این‌جا لازم است این‌که، به نظر مارکس، در شیوۀ تولید سرمایه‎‌داری، ارزش اضافی تولید نمی‌شود مگر از طریق تولید ارزش، و ادعای الغای ارزش اضافی بدون الغای ارزش نقض‌غرضِ محض است.

بدین‌سان، روشن می‌شود که اولاً آبشخور فکری اقتصاددانان دورۀ استالین همان نظرات اقتصادیِ لنین است، ثانیاً، نظام سرمایهداری دولتیِ روسیه که «اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی» نام گرفت نوعی سازماندهی جامعه بر اساس سلطۀ ایدئولوژیک کارِ فکری بر کارِ مادی برای استثمار طبقۀ کارگر بود و، ثالثاً، ایدئولوژی مارکسیسم و سپس مارکسیسم لنینیسم چیزی جز دگردیسی کمونیسم مارکس نبوده و نیست.

شهریور ۱۴۰۱

*فصل هشتم از مبحث «لنین و دگردیسی قطعی کمونیسم مارکس»

پی‌نوشت‌ها

 Lenin, V.I., “Second All-Russia Congress of Soviets of Workers’ and Soldiers’ Deputies”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.247.

2 Ibid., p.260.

3 Lenin, V.I., “Draft Regulations on Workers’ Control”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.264-5.

4 Ibid., p.265

5 Anweiler, Oskar, The Soviets, The Russian Workers, Peasants, and Soldiers Councils 1905-1921, translated from the German by Ruth Hein, Pantheon Books, 1974, p.104.

6 Lenin, V.I., “Draft Regulations on Workers’ Control”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.265.

7 Lenin, V.I., “Speech Made at the First Petrograd Conference of Shop Committees”, Collected Works, Vol.24, Progress Publishers, 1977, p.557.

8- دشستانی، شکوفا؛ شراره گرامی، و کهزاد معین، کمیته‌های کارخانه در انقلاب روسیه، جنبش کارگری: موضع بلشویک‌ها و سایر احزاب سوسیالیست، 

پژوهش کارگری، چاپ اول، سپتامبر ۱۹۹۶، ص ۲۰۷. این اثر، پژوهش ارزشمندی دربارۀ «کمیته‌های کارخانه» در انقلاب فوریۀ ۱۹۱۷ روسیه است و نویسندگانش، با آن‌که هنوز نتوانسته‌اند به‌طور کامل از نگاه حزبی و ایدئولوژیک به جنبش کارگری بگسلند و درنیافته‌اند که باور به حزب («سازمان انقلابیون حرفه‌ای») با سرمایه‌ستیزی مغایر است، رویکرد سرمایه‌دارانه و دولت‌مدارانۀ بلشویک‌ها و شخص لنین با این تشکل‌های ضدسرمایه‌داری و مستقل دوران انقلاب ۱۹۱۷ را به‌درستی به نقد کشیده‌اند.

۹- همان، ص ۸۸.

۱۰- همان، ص ۳۰۹.

۱۱- همان، ص ۲۸۰-۲۸۱.

۱۲ Carr, Edward Hallett, The Bolshevik Revolution 1917 – ۱۹۲۳, Vol.1, W.W. Norton & Company, New York, London, P. 86, quoting VKP (B) v Rezolyutsiyakh (1941), I, 45.

13 Lenin, V.I.,Theses on the Constituent Assembly”, Collected Works, Vol.26, Progress Publishers, 1977, p.383.

14 Ibid.

15 Chattopadhyay, Paresh, Socialism and Commodity Production, Essay in Marx Revival, Brill, 2018, p. 12, quoting Banyan, J. and H.H. Fisher 1934, The Bolshevik Revolution:1917-1918: Documents and Materials, Stanford University Press, pp.387-8.

16 Lenin, V.I.,The Immediate Tasks of the Soviet Government”, Collected Works, Vol.27, Progress Publishers, 1977, p.258

17 Ibid., p.263.

18 Ibid., p.268.

19 Ibid., p.268-9.

20ترور دوم لنین در ۳۰ اوت ۱۹۱۸، که بهدست دُرا کاپلان از جناح چپِ «انقلابیون سوسیالیست» صورت گرفت و خود به‌فاصلۀ چند روز بدون محاکمه به‌دست بلشویک‌ها تیرباران شد.

۲۱ Carrère d’Encousse, Hélène, Lenin, translated by George Holoch, Holmes & Meier, New York London, 2001, p.216, quoting Balabanova (A.), Ma vie de rebelle, op. cit. pp. 190-191.

22 Kautsky, Karl, The Dictatorship of the Proletariat (Classic Reprint). S.l.: Forgotten Books, 2015, p.4.

23 Ibid., p.25.

24 Ibid.

25 Ibid., 42-43. Bracket added.

26 Ibid., 26-27.

27 Ibid., p.33-34.

28- تردیدی نیست که این مجازات نباید بهمعنی محرومکردن فرد حقیقی و حقوقیِ خاطی از حقوق قانونیاش باشد. در بررسی نقد لنین بر کائوتسکی به این نکته خواهم پرداخت.

۲۹ Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.231.

30 Marx, Karl, The Critique of the Gotha Programme, Marginal Notes on the Programme of the German Workers’ Party, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.214-15.

31 Lenin, V.I., The State and Revolution, the Marxist Theory of the State and the Tasks of the Proletariat in the Revolution, Collected Works, Vol.25, Progress Publishers, Moscow, 1977, p.472.

32 Ibid.

33 Marx, Karl, The Critique of the Gotha Programme, Marginal Notes on the Programme of the German Workers’ Party, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.214.

34 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.235.

35 Ibid., p.252.

36 Ibid., p.250.

37 Marx, Karl, The Civil War in France, Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.192.

38 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.254.

39 Ibid., p.255.

40 Lenin, V.I., A Letter to G. Myasnikov, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.504

41 Ibid., p.505-6.

42 Lenin, V.I., The Proletarian Revolution and the Renegade Kautsky, Collected Works, Vol.28, Progress Publishers, 1977, p.269. Bracket added.

43 Lenin, V.I., “Left-Wing” Communism: An Infantile Disorder, Collected Works, Vol.31, Progress Publishers, 1977, p.40.

44 Ibid.

45 Ibid., p.39-41.

46 Pannekoek, Anton, Lenin as Philosopher, edited, annotated, and with an introduction by Lance Byron Richey, Marquette University Press, 2003, p.63.

47 Ibid., p.151.

48 Lenin, V.I., “Left-Wing” Communism: An Infantile Disorder, Collected Works, Vol.31, Progress Publishers, 1977, p.41.

49 Ibid., p.235.

50 Ibid.

51- آن‌چه طبقۀ کارگر نیاز دارد نه آگاهی بلکه خودآگاهی است. در این‌جا اما «آگاهی طبقاتیِ» ادعایی را معادل همان خودآگاهی می‌گیرم و به این نکته نمی‌پردازم تا بحث اصلی تحت شعاع آن قرار نگیرد.

۵۲ Lenin, V.I.,The Trade Unions, The Present Situation and Trotsky’s Mistakes”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.20-21. Square bracket added.

53 Kautsky, Karl, The Dictatorship of the Proletariat (Classic Reprint). S.l.: Forgotten Books, 2015, p.25.

54 Lenin, V.I., “The Trade Unions, The Present Situation and Trotsky’s Mistakes”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.21.

55 Ibid., p.24.

56 Lenin, V.I., “The Party Crisis”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.48.

57 Lenin, V.I., “The Second All-Russia Congress of Miners”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.65.

58 Lenin, V.I., “The Party Crisis”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.50.

59 Lenin, V.I., “Tenth Congress of the R.C.P. (B.)”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.248.

60 Ibid.

61 Mett, Ida, The Kronstadt Uprising 1921, originally published in French as La Commune de Cronstadt, Paris, 1938, first published in English by Solidarity, 1967, then by Black Rose Books, Montréal, Canada, n.d.

62Brendel,Cajo,“Kronstadt: Proletarian Spin-Off of The Russian   Revolution”, https://www.marxists.org/archive/brendel/index.htm.

63 Mett, Ida, The Kronstadt Uprising 1921, originally published in French as La Commune de Cronstadt, Paris, 1938, first published in English by Solidarity, 1967, then by Black Rose Books, Montréal, Canada, n.d.

64 Ibid.

65 Lenin, V.I., Letter to D.I. Kursky with Notes on the Draft Civil Code, Collected Works, Vol.33, Progress Publishers, 1976, p.203.

66 Lenin, V.I., Letter to D.I. Kursky, Collected Works, Vol.33, Progress Publishers, 1976, p.358.

67 Lenin, V.I., “The Tax in Kind”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.356.

68 Collins, Henry and Abramsky, Chimen, Karl Marx and the British Labour Movement, Years of the First International, Macmillan & Co. LTD, 1965, p.177-8. Bracket added.

69 Lenin, V.I., “The Tax in Kind”, Collected Works, Vol.32, Progress Publishers, 1977, p.331

70 Ibid.

71 Ibid., p.332.

72 Ibid., p.347.

73 Ibid., p.332.

74 Ibid., p.334. Bracket added.

75 Leontiev, L. A., et al, “Teaching of Economics in the Soviet Union”, from the Russian Journal Pod Znamenem Marxizma, translated by Raya Dunayevskaya, The American Economic Review, September 1944.

76 Ibid.

77 Chattopadhyay, Paresh, Socialism and Commodity Production, Essay in Marx Revival, Brill, 2018, p.230, quoting Marx, Karl 1953[1857–۸], Grundrisse der Kritik der politischen Ökonomie, Berlin: Dietz Verlag, p.74, and Marx, Karl 1987a [1872], Das Kapital Volume I, in MEGA2, Section 2, Volume 6, Berlin: Dietz, p.538, respectively.  

۷۸ Marx, Karl, Critique of the Gotha Programme, Marginal Notes on the Programme of the German Workers’ Party, Marx’s Later Political Writings, edited and translated by Terrell Carver, Cambridge University Press, 1996, p.213.

79 Ibid. Emphasis added.

80 Ibid., p.214.

81 Ibid., p.211.

82 Ibid., p.213

83 Ibid.

84 Leontiev, L. A., et al, “Teaching of Economics in the Soviet Union”, from the Russian Journal Pod Znamenem Marxizma, translated by Raya Dunayevskaya, The American Economic Review, September 1944.

85 Levine, Norman, Marx’s Rebellion against Lenin, Palgrave Macmillan, 2015, pp.203-13. 

در این‌جا، لی‌واین نخست با تعریف مقولات «تولید افزایش‌یافته»، «پایان تقسیم کار»، «برنامۀ وسیع»، و «حسابرسی و کنترل» در آنتی دورینگ، نگرش انگلس دربارۀ کمونیسم را توصیف می‌کند و سپس با تعریف همین مقولات در دولت و انقلاب دیدگاه لنین را دربارۀ کمونیسم با دیدگاه انگلس مقایسه می‌کند.

۸۶ Ibid., p.207.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate