گذاراز سرمایه داری به سوسیالیسم؛باید ها و نباید های یک نگاه

درآمد اول

شکست نحله سوسیالیسم واقعاً موجود و استقرار یک دیکتاتوری آسیایی در این کشور ها که معروف بودند به بلوک شرق انقلاب سوسیالیستی را به محاق برد و گفتمان چپ را از گفتمان اصلی جوامع به گفتمانی درجه دوم تبدیل کرد .بهمین خاطر نحله های مختلف سوسیالیست در پی آنند که با رفتن به اعماق بحران راهی برای برون رفت بیابند.

یک نگاه

کمال اطهاری در مقاله دیالکتیک و تضاد در نقد اقتصاد سیاسی تلاش می کند راه و نگاه خود را برای گذار به سوسیالیسم بما نشان دهد. پس گام به گام با او برویم تا ببینیم به کجا می رسیم .

او نخست از دیالکتیک آغاز می کند و این که برای درک اقتصاد سیاسی و سوسیالیسم علمی باید درکی دیالکتیکی داشت.و توضیح می دهد که  منطق دیالکتیک، روششناسی ضروری برای شناخت ضرورتها یا کلانروندهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، و تدوین الگوها، برنامهها و استراتژیهای شایسته و بایسته در این زمینهها، برای کوتاه و کمرنج کردن پیمودن راه تکامل جوامع و در نهایت کل جامعهی بشری است.و بعد می رسد به این موضوع که مقولهی تضاد هستهی اصلی منطق دیالکتیک و تشخیص درست آن جوهرهی اصلی تحلیلهای مارکس را در کلانروندهایاقتصاد سیاسی سرمایهداری تشکیل میدهد.و توضیح می دهد که تضاد اساسی و عمده چیست و با هم چه تفاوت هایی دارند.و این که تضاد جهانی کار و سرمایه یک انتزاع فلسفی ست و نباید به اشتباه این تضاد را با تضاد درونی خودمان یکی بگیریم.  

اشتباهی که در بر آمدن فاشیسم کمینترن مرتکب آن شد و با یکی گرفتن تضاد کار و سرمایه با تضاد عمده مبازره با فاشیسم ضربات جبران ناپذیری به جنبش کمونیستی زد .واثر مخرب این خطای استراتژیک یعنی یکی گرفتن تضاد اصلی و عمده  با تشکیل کشور اسرائیل در خاورمیانه هنوز باقی است

این که تضاد اصلی و عمده از دل تحلیل مشخص ما از شرایط مشخص بیرون می آید . و تضاد اصلی با تضاد عمده یکی نیست.و این که حل تضاد اصلی از کانال حل تضاد عمده می گذرد واین که در دوران بر آمدن فاشیسم در آلمان کمینترن مرتکب یکی گرفتن تضاد اصلی و عمده شد گزاره درستی ست اما روشن نیست که از دل این خطای کمینترن چگونه تشکیل کشور اسرائیل بیرون آمد و تشکیل کشور اسرائیل به کمینترن چگونه مربوط می شود.در حالی که تشکیل دولت اسرائيل بر می گردد به سال های ۱۳۴۹ ببعد و جنگ جهانی دوم به پایان رسیده است و در زمان تشکیل دولت اسرائیل کمینترن وجود خارجی ندارد چه برسد به این امر که در تشکیل دولت اسرائيل دخالت داشته باشد .   

از ادامه بحث تضاد می گذریم تا می رسیم به بحث تضاد و رابطه اش با فلسفه اسلامی و حکومت اسلامی.

در آمد دوم

در بخش بعدی اطهاری می رسد به فلسفه اسلامی و حکومت اسلامی که با رد تضاد درونی بعنوان موتور محرک پدیده ها راه را برای پیشرفت خود و جامعه می بندد نگاه کنیم:

فلسفه اسلامی تضاد درونی پدیده ها را قبول نمی کند و با طرح حرکت جوهری ملاصدرا که حرکت در درون پدیده ها را با نظام فیض توضیح می دهد راه روشنفکران دینی را برای ورود به دنیای نوین می بندد و در نتیجه تفسیر عقلی بهتدریج خاموش می شود .

و حاکمیت جمهوری اسلامی پس از ۴۵ سال هنوز به اجماع «عقلی» دربارهی تعریفِ کیفی یا جوهر «اثباتی» خود نرسیده است، و با غلبهی رویکرد «نَقلی» برای تعریف خود به اعراضی «سلبی» چون ضد استکبار جهانی بودن، نهشرقی و نهغربی، و ضد اسرائیل و آمریکا بودن واکتفا کرده است.

و «عمق استراتژیک» این نظام تنها در ضدیت با دیگری در بیرون از مرزهای ایران تعریف شده است  و حاصل آن ممانعت از حرکت تکاملی جوهریهی جامعه و در نتیجه زوال تدریجی اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، و بومزیست در درون مرزهای ایران بوده است.

در حالی که به حکم مقدمهی قانون اساسی، عمق استراتژیک آن باید شرایطی فراهم بیاورد با «محو هرگونه استبداد و خودکامگی و انحصارطلبی»، نظامی اقتصادی پیریزی شود که به «ایجاد رفاه و رفع فقر و برطرف ساختن هر نوع محرومیت در زمینههای تغذیه و مسکن و کار و بهداشت و تعمیم بیمه» بینجامد

اما حاکمیت با رانش تدریجی به موضع سلبیاخباری پیشگفته، تضادی غیرتکاملی با سرمایهداری برقرار کرده، قادر به «مدیریت تضاد» در جهت تکامل اجتماعی نیست، و در نتیجه زوال تدریجی خود را رقم زده است.

در آمدسوم

پرسش اما اینجاست که

چه ارتباطی وجود دارد بین عدم پذیرش تضاد درونی و امتناع اندیشه در نزد روشنفکران دینی.؟ 

چه ارتباطی وجود داردبین موفق نبودن نظام اسلامی  در تعریف جوهر اثباتی خود با پذیرش تضاد درونی؟

چه ارتباطی وجود دارد بین  عمق استراتژیک و حرکت جوهریه ی جامعه

و چرا آنگونه که در قانون اساسی پیش بینی شده بودشرایط رشد و رفاه آحاد جامعه فراهم نگشت.  

و ربط تمامی این ها به پذیرش تضاد داخلی چیست؟

۱امتناع اندیشه در نزد روشنفکران دینی بر می گردد به سده های پیش از زمانی که نهضت ترجمه در زمان مامون آغازگشت و اندیشه ورزان ایرانی با اندیشه فلسفی در یونان آشنا شدند و آن میزان از فلسفه را بخدمت گرفتند که به کارشان می آمد،تفلسف اندیشه دینی.بر تن فلسفه یونانی ردای دین پوشاندند و فلسفه بخدمت دین درآمد. بهمین خاطر ما نتوانستیم به ساحت فلسفه وارد بشویم.از ابن سینا بگیر تا فارابی و سهروردی تا برسیم به ملاصدرا که بباور اندیشه ورزان اسلامی آخرین فلیسوف قرون وسطای ماست. اما وقتی در اندیشه های ملا غور می کنیم می بیینم متکلمی است که از فلسفه سود می جوید تا دین را معقولیت ببخشد بیهوده نیست که خدای او خدای اسپینوزا نیست .خدایی ست که آمریت دارد در تمامی امور و با فیض خود باعث خلق جهان و حرکت در جهان می شود.

۲چه ارتباطی وجود داردبین موفق نبودن نظام اسلامی درتعریف جوهر اثباتی خود با پذیرش تضاد درونی؟

فی المثل اگر جمهوری اسلامی تضاد درونی پدیده هارا می پذیرفت از دل این پذیرش وجه اثباتی تعریف جمهوری بیرون می آمد.این وجه در صدور حکم در تحلیل مغفول مانده او برای تعریف خودش مولفه هایی دارد که این مولفه ها با نظام سیاست و اقتصاد در جهان هم خوانی ندارد و این بر می گردد به پایه های فکری این نظام که مبتنی ست بر اندیشه ای دینی که نتوانسته است از صفویه ببعد خود را با مقتضیات جهان مدرن منطبق کند هرگونه رفرمی را پس زده است  و زده است و خورده است تا خود رابه حکومت رسانده است و مشکلش با فلسفه و جهان مدرن مشکل منطق هگلی یا مارکسی نیست مشکل مبنایی ست .

این نظام یک اتفاق نابهنگام در سازمان سیاست و اقتصاد جهانی ست. نظامی بر آمده از یک بحران که در بحران زندگی می کند و از بحران تغذیه می کند.  

۳عمق استراتژیک چه ارتباطی دارد به حرکت جوهری جامعه.

برای نظام اسلامی عمق استراتژیک بر می گردد به بنا کردن پایه های امپراطوری شیعه و تکثیر کلنی های اسلامی برای بر خورد با رقیبانی که در راس آن امریکا و اسرائیل قرار دارد.نگاه اینان از همان آغاز مبتنی بر انترناسیونالیسم اسلامی بوده است نه حرکت تکاملی در داخل.    

۴چرا آنگونه نشد که در قانون اساسی پیش بینی شده بود 

قانون اساسی پاسخی بود به انقلابی که در حال استحاله بود و قرار نبود اجرایی شود.اما برای قانع کردن شرکای پا بکار و تحکیم موقعیت روحانیت تن داد به برپایی مجلس خبرگان و تدوین قانون اساسی که از همان آغازقراربود بر کاغذ بماند که ماند خوش خیالان بدنبال تحقق آن بوده و هستند.

۵ربط تمام این ها به پذیرش تضاد داخلی چیست؟

تضاد غیر تکاملی با سرمایه داری بچه معناست. هر حکمی نیازمند برهان و استدلالی ست این معنای نقد است ،هم چنانکه معنای نقل ارائه سند و مدرک است .

رویکرد حکومت اسلامی از همان آغاز مبتنی بود بر میدان دادن سرمایه تجاری و بازار که بخش سنتی سرمایه بود و تقسیم منابع و ارز به باند های مافیایی قدرت.مگر این که باور نداشته باشیم ساخت اقتصادی در ایران سرمایه داری ست .تضادی در کار نیست.شیوه تقسیم رانت و به جیب زدن ارزش اضافی و چپو کردن در آمد های نفتی در یک رژیم کلپتوکراسی و دزد سالار همین است که ساری و جاری ست .

درآمد چهارم

در ادامه نویسنده گریزی می زند به درک غلط روشنفکران چپ در دهه شصت و وابسته کردن ورود کشور های پیرامونی به فاز توسعه به مبارزه ضد امپریالیستی که حرف غلطی بود وراه بجایی نبرد.نگاه کنیم

در دهه ۱۹۶۰ بعضی از مارکسیست ها براین باور بودند که  با جهانیشدن سرمایه در کشورهای پیرامونی تضاد اصلی یا عمده تضاد کار و سرمایه است و تضاد اصلی یا عمده وابستگی به بازار جهانی سرمایهداری است و امپریالیسم مانع مطلق رشد نیروهای مولده است و توسعهنیافتگی این کشورهاست

وبا بریدن از سرمایهداری، دعوت به انقلاب سوسیالیستی میکردند.در این دعوت تمام تضادهای داخلی و خارجی یک کشور به وابستگی تقلیل مییافت، و تضادهای داخلی هم تابع یک تضاد خارجی بهنام وابستگی میشد.در این تحلیل از تضاد بین کشورهای پیرامونی با مرکزی، دو اصل مهم در منطق دیالکتیک، یکی تقدم تضاد داخلی بر خارجی، و دومی دوسویه بودن رابطه در تضاد کنار گذاشته میشد

این نگاه نمی توانست به فهم جوهر سرمایه داری برسد که جوهر سرمایهداری:تولید و بازتولید گسترده با انقلاب پیاپی درتولید است. و همانطور که تجربهی کشورهایی چون کرهجنوبی و چین نشان داد، سرمایهداران در کشورهای مرکزی با صدور سرمایهی مستقیم و فناوری به کشورهای پیرامونی، «گورکن» خود میشوند و نظام سرمایهداری در عین جهانیشدن و از میدان برون کردن رقیب بزرگ خود موسوم به «سوسیالیسم واقعاً موجود»، جبراً رقبای بزرگی برای خود در پیرامون میآفریند

بهعلاوه در اثر همین انقلاب پیاپی در تولید، رفتار سرمایهداران در دورانهای مختلف برآمده از انقلابات تکنولوژیک فرق میکند. یعنی با تبدیل دوران صنعتی به پساصنعتی یا اقتصاد دانش، همان سرمایهدارانی که حاضر به دادن ابتداییترین صنایع سنگین به کشورهای پیرامونی نبودند، حاضر به سرمایهگذاری و انتقال تکنولوژی در انواع سنگین و سبک برای تولید «کالا» میگردند و خودبه تولیدات «دانشبر» و داراییهای فکری میپردازند. بهعبارت دیگر خطای روششناسی و هم تحلیلی باعث میشد که بهجای نشان دادن راه درونزای توسعه، بر لزوم نابودی امپریالیسم متمرکز شوند. از سوی دیگر، بلوک «سوسیالیسم واقعاً موجود» نیز توسعهی کشورهای پیرامونی را منوط و تابع حل تضاد خارجی خود با کشورهای مرکزی میکرد و ضرورتهای پویایی درونی و راه درونزای توسعهی آنها را از نظرمیانداخت. پس هردوی این استدلالها در واقع توجیهگر سیاستهای انزواجویانه اقتصادی برای بریدن از سرمایهداری جهانی بودند، که بهگونههای مختلف در کشورهای سوسیالیستی و غیرسوسیالیستی جهان سوم اجرا شد، و در عمل مانع ورود آنها به دوران نوین پساصنعتی گشت و در برخی آنها (ازجمله ایران) به «نوفئودالیسم» انجامید.

درآمد پنجم

در ادامه به گذار به کمونیسم  می رسد و به دوگزاره مهم اشاره می کند :

۱بهلحاظ تجربی، کمونیسم تنها بهمثابه کنش ملل حاکم یکباره و همزمان امکانپذیراست. و مستلزم توسعه ی جهانی نیروهای مولده و مراودهی جهانی منتسب به آنها است

و تا زمانی که سرمایهداری موفق به رشد نیروهای مولده شود، سرنگونیاش ممکن نیست.و اگرنظامی جایگزین نتواند انقلاب پیاپی در تولید را بهانجام رساند،بازگشت سرمایهداری به اریکهی قدرت حتمی ست.

۲سوسیالیسم امری ایجابی است و  تنها با نقد اقتصاد سیاسی بورژوایی ممکن نیست و برای تحقق آن باید علم اقتصاد سوسیالیستی نیز خلق شود. وتا زمانی که قوانین اقتصاد سوسیالیستی که متضمن انقلاب پیاپی درتولید است در دسترس نباشد سرمایهداری قابل سرنگونی نیست.  

و نتیجه می گیرد که :

پیدا شدن قطبهای نوظهور اقتصادی  هژمونی کشورهای مرکزی را به چالش میکشند.و جهانیشدن  سرمایه داری آحاد جامعهی بشری را درمقابل سرنوشتی مشترک قرار می دهد که با معضلات موجود مثل بیماریهای همهگیر، تشدید نابرابریها، تخریب محیطزیست و گرمایش زمین، و امواج فراگیر مهاجرت بینکشورها چه بکند.اینجاست که سوسیالیسم می تواند و باید به باور فراگیر و جهانی تودهی انسانها تبدیل شود تا امکان تحقق یابد.

ازاین امر می گذریم که در زمان مارکس و انگلس و حتی دوران بر آمدن لنین و انقلاب اکتبر این خوش بینی پیش آمد که جهان بزودی با یک انقلاب همه گیر به فاز سوسیالیستی وارد می شود.اما این گونه نشد و نشانه نخستش شکست انقلاب المان و کشته شدن رزا لوگزامبورگ بود.سرمایه داری هنوز جای رشد و غلبه بر بحران های ساختاریش را داشت و هم اکنون نیز دارد.   

با قدرت گرفتن چین و هند و دیگر کشور ها و به چالش کشیدن قدرت بلامنازع امریکا و اروپا و حتی شاخ شدن اتحادیه اروپا در مقابل امریکا و همه گیری کرونا این نگاه پیدا شد که جهان پسا کرونا جهانی نخواهد بود که سرمایه جهانی تصور می کند .واین خوش بینی پیش آمد که کرونا چشم نابینای آدمی رابینا کرد که آزمندی وانباشت و تلاش بی وقفه برای سود هرچه بیشتر سرمایه زیست کره را با چالش و نابودی مواجه می کند.اما کرونا عقب نشست و تغییر ملموسی در سوخت و ساز سرمایه پیش نیامد. چیزی در این پروسه مغفول مانده بود نقش عاملیت تاریخی تغییر .

 عاملیت تغییر

گفته می شود طبقه کارگر دیگر آن رسالتی را ندارد که روزگاری مارکس تصور می کرد وضعیت میدانی کار و کیفیت کار یدی و فکری تغییری ماهوی کرده است .و ما امروز با کارگرانی روبروئيم که بیشتر کارگران فکریند تا یدی و درست تر آنست که ما ازعاملیت طبقه مزدبگیر صحبت کنیم که در فرجام نهایی تولید ارزش اضافی می کنند.

 ضمن آن که این گزاره درستی ست نفی نمی کند عاملیت تاریخی عنصر ذهنی که باید این پروسه را رهبری و هدایت کند گیرم دیگر آن حزبی که روزگاری معروف به حزب لنینی بود کارآیی نداشته باشد. اما واگذاری این گذاربه ضرورتی تاریخی از دلش همان دترمینیسم تاریخی بیرون می آید که روزگاری با سرنام تاریخیگری نقد می شد که به نقش و پراکسیس انسانی باور نداشت.

درآمد ششم

در ادامه اطهاری به معضلاتی که در صورت پیروزی سوسیالیسم در یک کشور با آن مواجه می شود اشاره می کند که گزاره های درستی ست اما به یک پرسش پاسخ نمی دهد که درست است که تحقق سوسیالیسم کار ساده ای نیست.و این تحقق امری جهانی ست اما تا آن روز که زمانی نزدیک هم نیست چه باید کرد.؟ 

حزب طبقه کارگر و نیرو های وابسته به این طبقه کارشان چیست.؟ در خانه بنشینند تا آن لحظه اهورایی از راه برسد. یا آستین بالا بزنند و آن لحظه اهورایی را خلق کنند.

چیزی در این مورد گفته نمی شود و بنظر می رسد برای نویسنده این مقاله این امر هم چشم انداز روشنی ندارد.نگاه کنیم 

۱نظام سرمایهداری از آغازِ اثبات خود (تز)، متضاد یا نفی خود (آنتیتز) را در بطن خود میپروراند، اما پیوسته این تضاد را به نفع بقای خود حل میکند.

۲اگر سوسیالیست ها بقدرت برسند دوران نفیدرنفی (سنتز) آغاز میشود. در این دوران، سرمایهداری به‌‌رغم مغلوبیت سیاسی، از لحاظ اقتصادی و اجتماعی بهمثابه یک طرف تضاد باقی می ماند  و تا زمانی که مرحله نفی در نفی کامل نشود امکان باز گشت سرمایه داری بقوت خود باقی ست و نفیدرنفی زمانی کامل میشود که نیروهای مولده به درجهای از رشد برسد که طبقهی مزدبگیر پس از نفی بورژوازی، خود را نیز نفی کرده و همراه با انحلال خود، دولت طبقاتی را نیز منحل کرده باشد.

۳سوسیالیسم امری ایجابی است،و همانطور که سرمایهداری مراحل یا دورانهای متعددی را، با غلبه بر تضادهایی جدید که از پیش مشخص نبوده، تا رسیدن به تکامل امروز خود پیموده است، سوسیالیسم نیز دورانهایی متعدد را با تضادهایی نوین گذرانده و خواهد گذراند،

۴اگر قدرت حاکم سوسیالیستی بتواند با:

 اجتماعیکردن تولید و توزیع 

رشد پایدار نیروهای مولده 

و انقلاب پیاپی در تولید،

دموکراتیسم بالندهی اجتماعی و سیاسی را متحقق کندبهسوی حل تضاد بهسودسوسیالیسم  و رفاه و آسایش برای آحاد جامعه به پیش خواهد رفت وگرنه سرمایهداری دوباره باز خواهد گشت.

۵ضرورت محو طبقات برای رسیدن به کمونیسم امرساده ای نیست  بخاطر این که 

 محو طبقات به دگرگونی ذات بشر نیز نیازمند است.همان سرنامی که با انسان طراز نوین  نام گذاری شده بود. و پروسه ای زمان برو پیچیده و ظریف خواهد بود.

 در دوران گذار، ما با چالش منفعت عمومی و منفعت شخصی روبروئیم.بخاطر آن که پاداش به اندازهی تلاش یا عدالت بورژوایی جزء خاطره نزدیک آدم هاست  و عمل می کند .پس باید سوسیالیسم به این عدالت پاسخی در خور دهد بگونه ای که خود به تولید نابرابری کمک نکند و از سویی دیگر با پاسخ ندادن به آن به انگیزه برای کار بیشتر لطمه نزند.

 ۶از سویی دیگر باید درس گرفت از مالکیت دولتی و برنامه ریزی متمرکز و مدیریت دولتی تولید و توزیع که منجر شد به شکل گیری یک بروکراسی منجمد و غیر دموکراتیک 

که به مانع رشد نیروهای مولده و نوآوری تبدیل گشته بود

باید حد وسطی یافت مابین توان و استعداد و خلاقیت فردی و گروههای جغرافیایی وو همسانسازی اجتماعی.

۷انکشاف قوانین اقتصاد سوسیالیستی با چند فرمول ساده حل نمی شود و نیازمند آزمون و خطا های بسیاری ست تا بتواند بر تضاد هایی که امروز بر ما پیدا نیست اما فردا خود را نشان می دهد غلبه کند.

۸باید رشد نیرور های مولده بحدی باشد تا بتواند با حل تضاد های خارجی هزینه های اجتماعی را پوشش دهد و از دیگر کشور های کاپیتالیستی کم نیاورد .

۹گفته می شود  سوسیالیسم زمانی تحقق کامل مییابد که جهانی شده باشد،ازینرو امکان ناتوانی حاکمیت سوسیالیستی در حل تضادهایش و حتی بازگشت به صور پلیدتر سرمایهداری در یک کشور وجود دارد،به دو دلیل:

توانایی شیوهی تولید سرمایهداری در انقلاب پیاپی در تولید،

 و وجود یک دموکراسی حداقلی  که امکان تصحیح خطاها را به حاکمیت می دهد.

درآمدهفتم

در ادامه بحث می رسیم به مرحله اصلی گذار به سوسیالیسم که مبتنی ست بر جهانی شدن سرمایه داری و توسعه دموکراتیک در هر کشور و جهانی شدن توافقی.نگاه کنیم:

 ۱در بطن توسعه تمامی جوامع و رفاه و شکوفایی تک تک افراد در زمانی که سرمایه داری جهانی شده است ما به مرحله نفی در نفی و کشف قوانین اقتصاد سوسیالیستی می رسیم.

۲آغاز توسعهی دموکراتیک در هرکشور و جهتگیری برای «جهانیشدن توافقی» خود آغاز «نفیدرنفی» سرمایهداری درسطح جهانی است، .

۳توسعهی دموکراتیک یکی ازراههای گذار به سوسیالیسم محسوب میشود

۴توسعهی دموکراتیک،برای کشورهای پیرامونی و متوقفماندهدر توسعه هم تکمیل نفیدرنفی باقیماندهی نظامات پیشاسرمایهداری است، و هم آغاز نفیدرنفی سرمایهداری ست ازینرو هم استراتژی است و هم تاکتیک.

نتیجه گیری کنیم

می شود پذیرفت که دوران کنونی هم چنان دوران رشد و گسترش سرمایه داری ست نه انحطاط و پوسیدگی آن ،آن گونه که در تز امپریالیسم لنین لحاظ می شد.پس باید سمت گیری ها بطرف توسعه جوامع باشد

پرسش اینجاست که توسعه دموکراتیک یعنی چه.؟ حد و حدودش کجاست و نیروی پیش برنده آن کیست.

این که گفته می شود این توسعه باید ماهیتی دموکراتیک داشته باشد.برمی گردد به بلوک تاریخی که نماینده این گذار است و پس رهبری این بلوک باید با نیروهای دموکرات باشد.پرسش بنیادی این جاست که آیا در کشورهای پیرامونی بورژوازی داخلی؛از قید ملی بودن و یا وابسته بودن آن می گذریم؛می تواند دموکرات باشد.اگر جواب مثبت است این بورژوازی کجاست و چه می کند.

اگر این بورژوازی دموکرات نیست پس چه نیرویی باید در راس این بلوک تاریخی قرار بگیرد تا مرحله گذار دموکراتیک را طی کند؛خرده بورژوازی،یا طبقه کارگر.

بعد می رسیم به جهانی شدن توافقی بدین معنا که تمامی کشور ها سود خود را در جهانی شدن اقتصاد ببینند.  

بنظر می رسد این گزاره که سوسیالسم زمانی تحقق می یابد که سرمایه داری جهانی شده باشد.و در یک پروسه توسعه دموکراتیک و جهانی شدن توافقی خواست سوسیالیسم بیک ضرورت همه گیر تبدیل می شود و سرمایه داری قادر نباشد به مشکلات موجود پاسخ قانع کننده ای بدهد. باوری دترمینیستی به تحولات تاریخی ست.

درآمد هشتم

 این که بشریت چگونه مشکلات عدیده خود را از مشکلات زیست محیطی بگیر تا جنگ بی وقفه غنی و فقیر و جنگ ملت ها و اقوام و ادیان حل می کند امری نیست که بتوان به ضرس قاطع آن را پیش بینی کرد .انقلاب یا رفرم یا بن بست یا به بصیرت رسیدن جوامع انسانی برای بیرون رفتن از این بحران ها گزینه هایی ست که می توان در مورد عملی بودن یا نبودن آن بحث کرد یا فرضی هایی تصور کرد . اما روند واقعی حوادث را عامل های بسیاری تعیین می کنند. با این همه فرض اطهاری بر به بن بست رسیدن سرمایه داری و قانع شدن تمامی جوامع به گزینه دیگری غیر از سرمایه داری ست نگاه کنیم:   سوسیالیسم الگوی مدون اقتصادی ندارد و درهمه جوامع از مرکزی گرفته تا پیرامونی، باید در فرایند توسعه دموکراتیک در متن سرمایهداری این الگو انکشاف یابد و اکثریت جامعه به آن باور کنند تا نهادهای آن ساخته شود

  اگر فرض را براین بگیریم که بورژوازی آن قدر توانا ست که  هیچ وقت نمیگذارد این الگو انکشاف یابد و بین مردم برود تا به نیروی مادی تبدیل شود. پس سرمایه داری را بعنوان پایان تاریخ  پذیرفته ایم.

این گونه نیست که سرمایه داری خودش بدست خودش گور خودش را می کند.

رشد مداوم تولید و مصرف بالاجبار همه چیز را اجتماعی می کند و در مقابل بشریت یک پرسش بنیادی قرار می گیرد با این شیوه تولید و مصرف چه باید بکند .این پرسش مشترک باید در سرنوشت مشترک انسان ها آب بندی شود که رفاه و آسایش تک تک آحاد جامعه چگونه تضمین می شود . پر واضح معلوم است که اگر سرمایه داری موفق شود به این پرسش ها پاسخی در خور بدهد بدنیا آمدن الترناتیو آن ضرورتی پیدا نمی کند. بلکه این داستان براین فرض استوار است که تضاد های مداوم و ساختاری و پیشرونده سرمایه داری جایی به بن بست و پایان خود می رسد که دیگر قادر نیست آن ها را حل کند و از این  بن بست بیرون بیاید .

شکی نیست انقلابات پی در پی فناورانه با خود پرسش ها و بدنبال خود تضادهای جدیدی خلق می کند که این پرسش ها و تضاد ها نیازمند آن است که عاملیتی دیگرپا بمیدان بگذارد و از این ضرورت خلق آن عامل مطرح می شود.

تا کنون سرمایه داری توانسته است با رشد مداوم نیرو های مولده و با منطبق کردن خود با انقلاب های فناورانه گره گشایی کند و از بن بست بیرون بیاید اما این گره گشایی و بیرون آمدن حدی و جایی دارد .از زمانی که در بن بست قرار بگیرد و هر روز بیشتر بند به پای سرمایه داری تنیده شود ضروت بدیل و آلترناتیو بیشتر خود را نشان می دهد و نهادهای سوسیالیستی پا می گیرند

  توسعه دموکراتیک باید در تمامی جوامع شکل بگیرد و این شکل گیری موفق شود الگویی را شکل بدهد که انقلاب پیاپی در تولید را با اجتماعی کردن تولید و توزیع پیوند دهد.

انکشاف سوسیالیسم سنگر به سنگر در جامعه سرمایه داری پیش می رود و نه ناگهانی و همگانی .

سوسیالیستها باید با شناخت تضادهای درون سرمایهداری با الگوی توسعه دموکراتیک برای تحقق اقتصاد و جامعه دانش بلوک تاریخی تشکیل داده و در جنگ مواضعی شرکت کنند که موجب تشکیل چنین نظامی میشود

در آمد نهم

بازگشتی تاریخی

مشکل این مقاله در آن است که معلوم نیست که چه کسانی مورد خطاب اویند .و رسالت تاریخی احزاب چپ در این تحول تاریخی چیست.ما فرض قریب به یقین را می گیریم که مراد او روشنفکران ارگانیک طبقه کارگر است.

اگر با گزاره های او جلو برویم که گذار به سوسیالیسم امری جهانی ست و باید در سراسر جهان توسعه دموکراتیک محقق شود و در دل این توسعه نهاد های اقتصادی سو سیالیستی شکل بگیرد و این امر همانطور که چینی ها پیش بینی کرده اند ۱۰۰ سال طول می کشد در این صد سال احزاب و جریانات و گرایش های چپ چه باید  بکنند. در این مورد حرفی بمیان نیست. که علت دارد

این نگاه و این مقاله بنظر می رسد رسالت مشخصی برای احزاب چپ قائل نیست . اما از آنجا که سمت و سوی کار روشن است بنظر می رسد چپ ها باید کمک بکنند به بر آمدن نیروهایی که قرار است این توسعه دموکراتیک را بجلو ببرند.

پس ما بر می گردیم به صد سال پیش درزمانی که سوسیال دموکرات های تبریز از کائوتسکی و پلخانف پرسیدند که نقش سوسیال دموکرات ها در انقلاب مشروطه چیست؟ آیا باید در این انقلاب شرکت بکنند یا نه. و اگر قراراست شرکت بکنند با پرچم مستقل حرکت بکنند یا در احزاب  بورژوایی وارد بشوند جناح چپ این احزاب را تشکیل بدهند و حرکت را رادیکال بکنند.این مقاله بما خط روشنی نمی دهد اما دو راهکار در آن مستتر است:

یا مثل حیدر خان در احزاب ملی شرکت بکنند و جناح چپ و رادیکال این احزاب را تشکیل دهند.یا با پرچم مستقل حرکت بکنند و نه شعار انقلاب سوسیالیستی را بدهند و نه خیز بر دارند برای کسب قدرت سیاسی که معلوم نیست این حزب حزب است یا لابی و گروه  فشار.

مهرداد لطفی


Google Translate