من هیچ قدرتی ندارم … مکتب عشق

دو شعر از نزار  قبانی

ترجمه: ژاله سهند

 

مکتب عشق

 

عشق تو به من آموخت که چگونه سوگواری کنم

و به زنی برای قرنها نیاز داشتم که سوگوارم کند

نیاز به زنی داشتم

تا مرا برشانه هایش به مثل پرنده ای به گریه وادار کند

به زنی نیاز داشتم که تکه هایم را به مثل شیشه شکسته ای جمع کند.

ای بانوی من، عشق تو آموخت بدترین عاداتم را به من،

یاد داد به من که چگونه هزاران بار قهوه بنوشم در شب،

آموخت به من که چگونه با پزشکان ملاقات کنم وپیشگویان را جویان شوم،

یاد داد به من که برای پوییدن خیابانها بیرون روم، 

برای جستجوی صورتت در باران و در نور،

در صید سایه ات در چهره غریبگان،

برای شکار هاله ات در روزنامه ها حتی!

شهر غم را به من عشق تو برخ نشاند

که تا قبل از تو در آن من نگذاشته بودم پا،

من هرگز نمی دانستم که اشک مهربان است،

و انسان بدون اشک فقط یک خاطره است! 

عشق تو آموخت به من

که چگونه به مثل بچگان صورتت را بر روی دیوارها بکشم با گچ،

به من آموخت که نقشه روزگار را چگونه عشق می تواند تغییر دهد،

به من آموخت که وقتی عشق میورزم،

زمین می ایستد ساکن !

عشق تو نشان داد به من که چیست وهم و خیال، 

آموخت به من که چگونه تو را در هر اندک چیزی دوست بدارم،

در درختان لخت پاییزی،

در سقوط، برگ های زرد،

در باران،

در هر کافه ای که در آن قهوه سیاه خود را می نوشیدیم،

بانوی من، عشق تو آموخت به من  که در هتل های بی نام بخوابم،

و در کنار سواحل بی نام بنشینم

یاد داد به من که بدون اشک بگریم

عشق تو به من آموخت که چگونه سوگواری کنم

و به زنی برای قرنها نیاز داشتم که سوگوارم کند

نیاز به زنی داشتم

تا مرا برشانه هایش به مثل پرنده ای به گریه وادار کند

به زنی نیاز داشتم که تکه هایم را به مثل شیشه شکسته ای جمع کند.

 

School Of Love

 

Your love taught me how to grieve,

And for centuries I needed a woman to make me grieve,

I needed a woman

To make me cry on her shoulders like a bird,

I needed a woman to collect my pieces like broken glass.

Oh my lady, your love taught me the worst of my habits,

It taught me how to drink coffee a thousand times every night,

It taught me how to visit doctors and ask soothsayers,

It taught me to go out to scan the streets,

To seek your face in the rain and in the lights,

To chase your shadow in the faces of strangers,

To hunt your aura even in the newspapers!

Your love showed me the sadness city,

Which I have never entered ere you,

I have never known that the tear is humane,

 

And the human without tears is just a memory!

Your love taught me

How to draw your face on the walls with chalk like kids,

It taught me how love can change the map of times,

It taught me that when I love,

The earth stands still!

Your love showed me what hallucination is,

It taught me how to love you in every little thing,

In the bare, autumn trees,

In the falling, yellow leafs,

In the rain,

In every cafeteria in which we drank our black coffee,

My lady, your love taught me to sleep in nameless hotels,

And to sit by nameless shores,

It taught me to weep without tears,

Your love taught me how to grieve,

And for centuries I needed a woman to make me grieve,

I needed a woman

To make me cry on her shoulders like a bird,

I needed a woman to collect my pieces like broken glass,

 

من هیچ قدرتی ندارم

 

“من هیچ قدرتی از برای تغییر تو ندارم

یا توضیح دهم سمت و سوی تو را 

هرگز باور مکن که یک مرد می تواند زنی را تغییر دهد

مدعی اند آن مردان

که فکر می کنند

آفریدند زن را

از یکی از دنده هایشان  

هرگز از دنده مرد بیرون نمی آید زن، 

این اوست که از زهدان او بیرون می آید

به مثل ماهی ای که از اعماق آب برمی جهد

و به مانند نهرهایی که از رودخانه منشعب می گردند

این اوست که می چرخد بر دور خورشید چشمانش 

و می پندارد که هست ثابت در جای خود

من هیچ قدرتی ندارم که تو را رام کنم

یا اهلی و مهار سازم تو را

یا بکاهم سرشت ذاتی تو را 

غیرممکن است این امر

بر روی تو آزمون کرده ام خرد خود را

به همین سان حماقتم را

با تو هیچ چیز و نه رهنمودی 

نه وسوسه ای بکار نبست

بکر آنگونه که هستی بمان 

من هیچ قدرتی برای شکست عرف و خوی تو ندارم

برای سی سال است که اینگونه بوده ای تو

برای سیصد سال

طوفانی که در یک بطری به دام افتاده است

بدنی که در سرشت خود حس میکند رایحه یک مرد را

ذاتا بر آن حمله ور میشود

ذاتا بر آن فاتح می گردد

هرگز باور مکن آنچه را که یک مرد در باره خودش می گوید

که آن اوست که شعر می آفریند

و فرزندان را 

این زن است که اشعار را می سراید

و مرد است که نام خود را بر آنها به امضا می کشاند

این زن است که می زاید فرزندان را

و مرد است که در زایشگاه امضا می گذارد

که  پدر اوست

من قدرتی برای تغییر سرشت تو ندارم

کتاب های من مصرفی هیچ  برای شمایان ندارند

و باورهایم متقاعد نمی کنند شمایان را

و نه مفید است مشاوره  پدرانه من برای شما 

تو ملکه هرج و مرج، و جنونی، و اموال

هیچ کس نیستی

همینگونه بمان

شمایان درخت زنانگی هستید که در تاریکی می روید

به آفتاب و آب ندارید نیاز

شمایان شاهزادگان دریا که دوست داشته اید همه مردان را

و دوست نداشتید هیچکس را

با همه مردها خوابیده اید… و با هیچکس نخوابیده اید

تو آن زن بادیه نشینی که با همه قبایل رفت

و باکره بازگشت

همانگونه بمان”

 

I Have No Power

“I have no power to change you

or explain your ways

Never believe a man can change a woman

Those men are pretenders

who think

that they created woman

from one of their ribs

Woman does not emerge from a man’s rib’s, not ever,

it’s he who emerges from her womb

like a fish rising from depths of water

and like streams that branch away from a river

It’s he who circles the sun of her eyes

and imagines he is fixed in place

 

I have no power to tame you

or domesticate you

or mitigate your first instincts

This task is impossible

I’ve tested my intelligence on you

also my dumbness

Nothing worked with you, neither guidance

nor temptation

Stay primitive as you are

 

I have no power to break your habits

for thirty years you have been like this

for three hundred years

a storm trapping in a bottle

a body by nature sensing the scent of a man

assaults it by nature

triumphs over it by nature

 

Never believe what a man says about himself

that he is the one who makes the poems

and makes the children

It is the woman who writes the poems

and the man who signs his name to them

It is the woman who bears the children

and the man who signs at the maternity hospital

that he is the father

 

I have no power to change your nature

my books are of no use to you

and my convictions do not convince you

nor does my fatherly council do you any good

you are the queen of anarchy, of madness, of belonging

to no one

Stay that way

You are the tree of femininity that grows in the dark

needs no sun or water

you the sea princess who has loved all men

and loved no one

slept with all men… and slept with no one

you are the Bedouin woman who went with all the tribes

and returned a virgin

Stay that way.”..

 


Google Translate