سه شعر

ترجمه: ژاله سهند

پابلو نرودا

گفتم با من بیا، و هیچ کس نمی دانست

 

گفتم با من بیا، و هیچ کس نمی دانست

کجا، یا چگونه درد برمن تپید،

برای من نه میخکی است و نه بارکارول ۱،

زخمی بود که فقط عشق باز کرده بود

دوباره گفتم با من بیا، ، انگار دارم می میرم.

و هیچ کس ندید ماه را که در دهان من بخون نشست

یا خونی که بر جست در سکوت.

آی عشق، اکنون می توانیم به فراموشی بسپاریم ستاره ای را که تیغ هایی اینچنین دارد! 

به دلالتی چنین وقتی شنیدم صدایت را که تکرار میکند

با من بیا، انگار رها کرده بودی غم و غصه را، عشق را، خشم شراب در دام چوب پنبه ای را

فورانی که از اعماق طاقش طغیان میکند:

دگربار در دهانم  حس کردم طعم آتش را 

از خون و میخک، از سنگ و داغ.

Barcaroles- یک آهنگ فولکلوریک سنتی است که توسط گوندولیگران ونیزی خوانده می شود.

 

Pablo Neruda

Come With Me, I Said, And No One Knew

 

Come with me, I said, and no one knew

where, or how my pain throbbed,

no carnations or barcaroles for me,

only a wound that love had opened.

I said it again: Come with me, as if I were dying,

and no one saw the moon that bled in my mouth

or the blood that rose into the silence.

O Love, now we can forget the star that has such thorns!

That is why when I heard your voice repeat

Come with me, it was as if you had let loose

the grief, the love, the fury of a cork-trapped wine

the geysers flooding from deep in its vault:

in my mouth I felt the taste of fire again,

of blood and carnations, of rock and scald.

..

پابلو نرودا

فشرده روح 

ما حتی این گرگ و میش را هم از دست داده ایم. 

هیچکس امشب ما را دست در دست هم ندید

 آنگاه که بر جهان شب نیلگون فرود آمد.

من از پنجره ام دیده ام

بر فراز کوه های دوردست جشن غروب خورشید را 

گاهی تکه ای ازخورشید

مثل سکه ای در دستم سوخت

فشرده در روحم بیاد آوردم تو را

در آن غمم که تو می دانی

در آن هنگام کجا بودی تو؟

چه کسی دیگر آنجا بود؟

چه چیزی گفته اید؟

چرا بیکباره تمامی عشق به سویم می آید

وقتیکه غمگینم من و احساس میکنم دوری تو؟

کتابی که همیشه در گرگ و میش بسته می شد سقوط کرد

و ژاکت آبی ام به مثل سگی آسیب دیده برجلوی پایم غلتید.

همیشه، همیشه در امتداد غروبها محو میشوی

به سوی تندیس های در گرگ و میش محو گشته.

 

Pablo Neruda

Clenched Soul

 

We have lost even this twilight.

No one saw us this evening hand in hand

while the blue night dropped on the world.

I have seen from my window

the fiesta of sunset in the distant mountain tops.

Sometimes a piece of sun

burned like a coin in my hand.

I remembered you with my soul clenched

in that sadness of mine that you know.

Where were you then?

Who else was there?

Saying what?

Why will the whole of love come on me suddenly

when I am sad and feel you are far away?

The book fell that always closed at twilight

and my blue sweater rolled like a hurt dog at my feet.

Always, always you recede through the evenings

toward the twilight erasing statues

 

پابلو نرودا

دست های تو

 

وقتی دست هایت  به پرواز در می آیند

بسوی من، عشق،

چه چیزی را از برای من به پرواز بر می آورند؟

چرا دست کشیده اند آنان

به یکباره، یر لبان من

چرا من می شناسم آنان را،

در پسین انگار یک بار 

آنان را لمس کرده ام من،

انگار پیش از آن

سفر کردند 

بر پیشانی ام ، بر کمرم؟

صافی آنها آمد

بال و پر زنان در گذر زمان،

بر فراز دریا و دود

در امتداد بهار،

و وقتی نهادی 

دستانت را بر روی سینه ام

می شناختم من آن بالهای

 کبوترهای طلا را،

من آن خاک رس را می شناختم،

و آن رنگ دانه را

سالهای زندگی ام

جاده های جستجو بوده اند،

 از پلکان بالا رفتن،

از صخره ها گذر

مرا قطارها به پیش پرتاب کردند 

آب ها به یاد آوردند مرا

بر پوست انگورها

انگار که تو را لمس کردم

چوب، ناگهان،

با تو آمیخت،

درخت بادام احضار کرد

صافی پنهان تو را،

تا هر دو دست تو 

بر روی سینه ام چفت شد

مثل یک جفت بال

به پرواز خود پایان دادند.

 

Pablo Neruda

Your Hands

 

When your hands leap

towards mine, love,

what do they bring me in flight?

Why did they stop

at my lips, so suddenly,

why do I know them,

as if once before,

I have touched them,

as if, before being,

they travelled

my forehead, my waist?

Their smoothness came

winging through time,

over the sea and the smoke,

over the Spring,

and when you laid

your hands on my chest

I knew those wings

of the gold doves,

I knew that clay,

and that colour of grain.

The years of my life

have been roadways of searching,

a climbing of stairs,

a crossing of reefs.

Trains hurled me onwards

waters recalled me,

on the surface of grapes

it seemed that I touched you.

Wood, of a sudden,

made contact with you,

the almond-tree summoned

your hidden smoothness,

until both your hands

closed on my chest,

like a pair of wings

ending their flight.

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate