می شنوی صدایت می کنم
بگذار ببینم امروز چه روزی ست
صبح است یا غروب
پائیز است یا زمستان
تقویم خاک خورده و مچاله شده ام می گوید امروز ۱۸ دی ماه است
ساعت هم درست روی ساعت پنج خوابش برده است
هوا ابری ست
و بفهمی نفهمی باران می آید
ممکن است بپرسید چه باران دیر هنگامی
باید دیشب می بارید
اما همیشه برای باریدن
همیشه برای نشستن در ایوان
و نگریستن به مروارید دوزی آسمان بر زمین های تشنه
و قدم زدن های بی چتر و بی کلاه در زیر باران
بی هنگامی می تواند با هنگامی باشد
دی ماه است و باد می آید
دی ماه است و باران می آید
دی ماه است و آدم ویرش می گیرد بمیرد
دی ماه است و آدم ویرش می گیرد شاعر باشد
و شعر بگوید
گیرم کسی نباشد در این چار دیواری به شعر آدم گوش دهد
گیرم کسی نباشد بپرسد در تنهایی رویاهای آدمی به چه شکلی در می آیند
دی ماه است وآدم دلش می خواهد بیمار شود
و با پایی زنجیر شده در تخت بیمارستان درد انژکسیون را از یاد ببرد
حالا باران کمی تندتر شده است
و حباب های باران بر زخم کوچه ها مرهم می شوند
و ساعت مدام می چرخد و می چرخد و جزء جزء زندگی آدم را خط می زند
و هیچ نمی پرسد آدمی با پایی شکسته رو به کدام ابدیتی نامعلوم دارد
تا اتفاق اخطار می شود
همیشه همین بوده ست
درد و زهرخند روزها می آیند و با حادثه ای درگیر می شوند
حادثه همیشه بر یک مدار می چرخد
می چرخد و در نظمی ابدی تکرار می شود
آن اسب سپیدی که بر آستانه ایستاده است
با یال های پریشانش در باد
پنداری برای بردن من آمده است
خیال یا واقعیت
چه فرق می کند
آدمی همیشه خواب می بیند که خواب دیده است
آدمی همیشه خواب می بیند که با جامه ای سفید
بر اسبی سپید نشسته است
و دارد به سوی دشت های پر امید می رود
آدمی همیشه خواب می بیند که با زیباترین پیراهنش
دارد به خانه پدریش می رود
آدمی همیشه خواب می بیند که تشنه است
و دارد از چشمه ماه آب می نوشد
چقدر تشنه ام
و عرق می ریزم و تب رهایم نمی کند
پنداری بر چنگک قصابان آویزان شده ام
پنداری با ساطوری بزرگ دارند بند از بندم جدا می کنند
انگار نه انگار دی ماه است
انگار نه انگار زمستان از راه رسیده است
انگار نه انگار تن هوا سرداست
کنار خیابان سرد است
آنانی که در گورها و در پارک ها می خوابند سردشان است
عطش دارد هلاکم می کند
برایم پارچی پر از یخ بیاورید
وهوایی سبک تا خشکی و تنگی راه نفسم را باز کند
و مدام نگوئید دی ماه است
هوا سرد است
و سرما دارد بیداد می کند
انگار نه انگار اسبی سپید در جلو خانه بردن مرا انتظار می کشد
انگار نه انگار من سوار بر اسبی سپید برای همیشه از این شهر دور می شوم
انگار نه انگار من تب دارم و سرفه امانم نمی دهد
خیال می آید و آدم را باخود می برد
خیال می آید و با خود رویا و هزار حرف و حدیث می آورد
خیال می آید و آدمی سوارانی با تیغ ها ی آخته در دشت می بیند
خیال می آید و آدمی خود را با اسبی سپید در بالا دست ابرها می بیند
و بارانی شبانگاهی که عالم و آدم را خیس می کند
و این باد که مدام از درز شب می آید و یاد داشت های مرا بهم می ریزد
و این باد که می آید و شعر های ناسروده مرا از ذهنم می رباید
و با خود دستی ناپیدا می آورد
تا شعر های مرا خط بزند
و روزهای عمرم را از دفترهای آسمانی پاک کند
بمن نگوئید کجا می روم
می دانم دی ماه است
هوا سرداست و در خیابان برف می آید
و در دشت ها و صحرا ها هم برف می بارد
و در همین نزدیکی باد و برف و باران با هم می آیند
اما باید بروم
باید با همین اسب سپیدی که در جلو خانه ایستاده است
به دشت های دور و پر از باران بروم
باید بروم به جایی که اینجا نباشد
و مردمانش شعر را بفهمند
شاعر را به فهمند
و دوست داشتن را بفهمند
حالا شما می گوئید من چکار کنم
شب دارد از راه می رسد
و تاریکی کوچه باغ های کودکی مرا کور می کند
و من نمی توانم باغ های سنجد و امرود را پیدا کنم
و من در تاریکی گم می شوم
مگر همین الان هم گم نشده ام
مگر همین الان که دارم در تب می سوزم می دانم کجایم
و چرا پایم را به تخت بسته اند
و می دانم تا مدرسه شش کلاسه آقای تقوایی چند فصل دیگر باقی ست
و می دانم زنگ مدرسه را مش قنبر زده است
و من مثل همیشه دیرم شده است
و آقای ناظم با شلاق ماریش به من خوشامد می گوید
لابد شب شده است
لابد سیاهی با خودتباهی آورده است
لابد چراغ های سرسرا را نگهبان ها خاموش کرده اند
لابد دیگر کسی صدای مرا نمی شنود
لابد از این ببعد شعر هایم طعم نعناع دارند
لابد از فردا شایعه می کنند شاعر بود و از بی شعری دق کرد و مرد
لابد می گویند کسی برای شعر هایش تره هم خرد نمی کرد
و حرف و حدیث هایی از این قبیل
امان از این دنیا و آدم هایش
امان از روز مرگی ها و ناامیدی هایش
امان از این آمدن ها و رفتن هایش
امان از این تب و هوای تلخ و فشرده تهران
امان از این زهر هلاهل که چون سربی مذاب پائین می رود و بالا نمی آید
امان از این پرستاران که مدام می آیند
و رویا های مرا با انژکسیون های بیهوده شان می کشند
امان از این رفتن ها و نیامدن های ابدی
امان از این چمدان های خالی و پر از تنهایی
امان از این جهان
که با آخرین نفس های من دارد تبخیر می شود
و این روح
روح این جهان
که بعد از من در قالب کلمات
در دهان ها می گردد و
در شعر ها تجسد می یابد
تا مریمی پیدا می شود
و در زهدانش شاعری را چون من پنهان کند
که روزی دوباره بیاید
مردم را به عشق و دوستی بخواند
صلبیش را بر دوش بکشد و در جلجتایی بایستد
وبگوید :
ببخشید تا بخشیده شوید
بدهید تا بگیرید
بروید تا بیابید
بمیرید تا زنده شوید
محمود طوقی