دیباچه

تقدیم به جانْ فدا

( رفیق مرضیه احمدی اُسکویی )

 

ما ،

با گام هایِ فرسوده

و کهنهْ فانوسی در دست

از لابه لایِ تهدید و تردید

از مکتبِ زاغه و

شَهرَکِ بیغوله ها آمده ایم …

گویی

کندویِ سردِ پنجه هامان ،

ولَمسِ پینه های اَش

گواهِ این دعوتْ نامه است

ما ،

خویشاوندانِ جهان

که شناور بر مَعرکه ای بیهوده و کال ،

خَطابه و ترانه می خوانیم

ما که نایِ استخوان هایِ مان

هیمه و هیزم می شود در ضَمیرِ گیجِ تَنور :

نخستینْ شوکران ،

و نیزه را

در شامْ گاهِ آسیابان و کبوتر

دیده ایم : می شناسیم

و سَمتِ پرواز و رَعشه : در رودِ بزرگ

زانوها و جُثّه هایِ سائیده بر قیرینِ ولایت و حجمِ مَبهوتِ کارخانه ها را

شُست و شو داده ایم و

حتّا کولی ،

و کوچه را

در انتهایِ آخرینْ ایستگاه

به شیون نشسته ایم : زمزمه کرده ایم

… آنان

هَمزادِ کجْ کلاهِ جادو

و شبیهِ ساحرانِ جا مانده در پیله و قَفس ،

نیستند

زیرا !

ناجیانی که

پریشانْ احوال و آشفتهْ دل ،

از حماسه و شلاق

از عصیان و عاطفه

و از اعداد : از اشکال و احکامِ داس و دام

سخن گفته اَند :

هیچ وقت یا هرگز

اشارتی ،

رو به آزمون و الفبایِ اَبدی نکرده اَند

یعنی درختِ پوچِ بی ریشه

وارثِ شکفتن در زمستان نیست

و بی شک !

لالایی با خونِ غَلتیده بر ماسه و شِن

وسوسه یا جدال با مرگ ،

نام دارد

اینک شمایان … خُفته گانِ مَرموز : بُتانِ شومِ هر سال

که با مطرودْ سِرشتِ پندارتان ،

و گاه : با امواجِ فرمانی ماسیده بر نهایت و تُهمت

هجومِ سُرخِ یاران را

بر ترازویِ افکار و انکار می گذارید …

دقیق و کامل

یا سریع و ساده بگویید که :

آن غایب

آن عصایِ مَجهول در افسانه و دریا

کدامینْ پژمردهْ ریسمان ،

و کدامْ اوراقِ تاریخ بر دِنجِ جغرافیا بود

که افسونِ چهره واراَش

پرده از تلاطمِ آفتاب ،

کِشید و

مُرغَکِ همیشهْ نالانِ سَحَر

به جُرمِ تَکلّم در سُرودی شبانه

به تبعید رفت

ولی ناگهان :

یگانهْ پژواکی بُلند و بِکر

به میدان آمد و

در صافیِ برکهْ زاری گُنگ و لال

بر پهنایِ تلخِ صحنه و صفحه نِشست

آری !

مُعمّا غَرقه آونگ و آواز شد

قامتِ عَلف

بر ساکنِ نابالغ و نارسِ ایوان ،

گُسَست

و صاعقه و صخره

به شانه اَت

به انتظار و اصرارِ پرنده بر پیراهنِ تو

حسادت کردند : به شوق آمدند

و آن سوتَرَک

… پُشتِ مِحراب و حصار و دیوار … پَسِ توطئه

آن جا که کودکی عَجول ،

می تَراود بر انبوهِ دودی غلیظ

و سَرآسیمه یا بی بهانه : هجایی ناپیدا

بر پیکرِ بی پناهان و بی گناهان

تسبیحِ هرزهْ فامِ تلاوت ،

می چَرخاند و

داداَش ،

غوغا می کند

آن جا که

قحطی ،

و حافظه

جرقهْ پوشِ گرسنه گان و تشنه گان می شوند …

کلید و قُفل

به مَفهومِ مشترک رسیدند و

ناگزیر :

بُلورینِ ماجرا

میانِ تاوان و نفاق ،

شکست

و بافه یِ کوچکْ نهادِ کوهی خاموش

و کلافِ نیمهْ روشنِ یکی ستاره

نشان از سَراَنگشتِ باد دادند

… همان سیّالِ جنون : شَرمِ مُطلق : طوفان یا طلسمْ زادِ حقیر

که تیشه و تَبر را

به اقوامِ جنگل و جوانه هایِ تُردِ بیشه ،

رساند

و عاقبت : پیرْکلاغِ پیروزْمَست

به دانهْ اشکِ مادر

لبخندی نیشْ مِزاج زَد و

قَطعاتِ گُم گشته در پاکیِ روز

خُرناس کُنان ،

و همْ صدا گفتند که اشیاء

سراسرْ فُرو ریخته در هزارانْ احتمال و دروغ

و اصوات ،

بر خزانْ نوشتِ وداعی طولانی

به ماتم و عَزا نشسته است

و ما :

نا اُمید و خسته

به کولاکِ مَحضِ باران

نه !

به هیاهویِ نیرنگ و

اقلیمِ رفیقان برگشتیم

و سَرانجام …

رِنگینْ پوستِ پاییز آمد

تا هر طلوع اَش

تکرارِ تو ،

تعبیرِ ناخوشِ فقر باشد

# دیباچه

# امید آدینه

 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate