راه می اُفتم

تقدیم به جانْ فدا

( رفیق عبّاس مِفتاحی )

 

راه می اُفتم :

در گرته هایِ خون

تا طعمِ کوچه

با ابعادِ نور

راه می اُفتم :

تا اشکالِ سنگ

با رویشِ اقاقیا و نرگس

در جمعِ فُصول

آی …

آهسته قدم بَردار

ای نُطفه یِ ناپَسند

ای فانوسِ بی تکرار

مگر فراموش کرده ای ؟

که خیابان و شالیزار

بر ازدحامِ آتش و صدا ماسیده

مَعدن ،

در خلوتِ افکار

پَرسه می زند

و کارگران

مشغولِ شلاق خوردن هستند

اینجا …

سراسرْ نغمه و

نجوا ست

بر این نَرمَکْ فرصتِ بامدادان

عفونت با عشق

هجایی یا حرفی مشترک دارد

چاوشان ،

پچْ پچِ پرندگان و کودکان را

دیده اَند

قیلوله ای مَحبوس

آستانه زائیده رو به فاجعه و آزار

و کُسوفْ پندارِ کودنْ نشان نیز

بر سیاهْ مَشقِ مُطرب ،

می رقصد و

حتّا !

آن شومِ فرسوده : همان هیاهویِ تلخ

که از بُهتِ باد در معبرِ یأس

جمله ها می سُراید : فرزندِ من نیست

نه …

غَضَب نکن

من توبهْ خوانِ اندام و

عدم اَش با لَتّه هایِ آرامش نیستم

کُفرِ من

خوی ناکیِ حقیرِ انسان هاست :

غبار آلودِ پیغامِ شان بر تکاپوْ نوشتِ خیسِ پرواز

گُنگِ فریبِ شان در تُردِ نوازش

که بی شک

بر انجمادِ تظاهر و تزویر ،

هیأتی ناکام و دیلاقی بَدنام اَند

 

و پَنجه در پَنجه … بازو به بازو

تعبیرِ مترسک

در نقطه ْچینِ غزل و شهر می شوند و

مثلِ سَفیران بطالتْ نَسبِ دروغ احوال !

الیاف و اصواتِ غم را

بر ناسورِ جنگ

یا در هندسه یِ قتلِ عام

می بوسند : تا شاید

حوالیِ غُربت و ترس

تباری از جنسِ دلْ شُدِگان باشند

– واینان

آدابِ دسیسه و شیوه یِ کابوس اَند

که سَراَنجام !

در کالبدِ هر ثانیه و

بر بضاعتِ هر اتفاق

می گِریند : می خَزَند :

تا به فلاتی موذی و مَخفی

به بیگانهْ انجمنِ پرهیزکارانِ مشکینْ عقل برسند –

اینک ،

برخیز و

بِشنو شیونی دیگر

اگر تو :

قَیّمِ خیال ،

یا شرحِ اندیشه در حدیثِ بیابان باشی

اگر قافیهْ کوبِ قلم

بر ابیاتِ زندان شوی

و یا اگر تو …

وحدتِ کلمات را

در امتدادِ چخماق و زخم

فریاد یا لَمس کنی

خواهی فَهمید :

که دختر

حجلهْ خوابِ پدر است

و مبهمِ دوزخ و

سوگْ وارانِ مَرموزاَش

به سماجتِ محلّه هایِ تاریک ،

به ثقلِ یک خلاء می مانند

که پُرعطش

یا عشوه کُنان

در پَرچینِ احکام و ارتباط

رُسوب کرده اَند : اشباح گشته اَند

و دائم و مدام

شیارِ هر پیشانی را

بر سایهْ سارِ هذیان و غفلت

سَجده می کنند و

از مومِ هر ویرانه !

مناره ای در پرگارِ خمیازه و خَصم می سازند

… دریغا

و صَد افسوس ،

که مِصرعِ هر گنبد

عَدل و حَق ،

تلاوت می شود

واین باروتِ بی پایان

خوشه یِ مَقصد و حلقه یِ آغاز ،

نیست

امّا به گمان اَم

این انعکاسِ قانون از آشیان و آیینِ مُقَدّسات

و این کبودِ ناخوش در توده و تقدیرِ ما

قصّه یِ همان روزگار است :

مَتروکه ای یا مَسیری با تازیانه و خشم

مَتنی یا شایعه ای تا راز آلودِ صُبح

نگاه کن …

وارثانِ مسجد و معبد

چه شتابان ،

به ضیافت و زیارتِ روسپیان می روند

پرستوْ زادِ مغرورْ صِفَت

هلهله ای تا باران و زمان ،

نیست

و آن فرتوتِ مبارز ،

که چندان نمی شناسم اَش

از آوازِ بلندِ هیچ در یک ملاقات

از ادراکِ قو

خبر می دهد

… اکنون ،

ازپلّه ها یا تپّه هایِ نزدیک

دورتر بیا

و صَبور و نَجیب : لحظه ای بنگر :

به هزارانْ سُتونِ لَمیده برامواجِ جهل و جعل

به کنار و گوشه یِ همین آشوب یا حادثه

نه ! مَکث کن

از این ذرهْ ذره مَنشورِ کمْ حاصل و بی رونق

رَها شو

بنگر به ضرباهنگِ تَن

به شعاعِ قصیده و شعر

به لوحِ ممنوع و قدغنِ وطن

بنگر که چگونه :

چهره ها و بی شمارانْ نقاب

و حتّا ،

عابدان و زاهدانِ قناعتْ گستر

بَچّه هایِ فقر و اوراقِ فلاکت را

بر طبلِ رسوایی نمی نویسند

در حبابِ مَرغوب و مَطبوعِ الفاظ ،

نمی کوبند

ولی !

قندیل و غار

و یکی میعادْ پوشِ روستا

ضجّه ها می زنند : نعره ها می کِشند که :

صیقلِ عُمر

عابری بر تهْ مانده یِ شاخَکی ضعیف

یا حسرتی در گلو

نخواهد بود …

و آینده و آینه

بُنْ مَستِ خوبان است

می بینی ؟ انگار :

از لطافت و ظرافتِ کتیبه ای به تمثیلِ تاریخ

از قابی قدیمی

فُرو اُفتاده ایم و

در خالیِ قُرون

نبضِ رو به زوالِ آیاتی عمومی را

جُست و جو می کنیم

انگار : این همه چکامه و چاه و داستان

خُردَکْ تلنگری ،

در رگانِ همیشه و مُخاطب نیست

و گویی : تا اَبَد :

صحنه یِ سُرب بر حاشیه یِ سُرخِ تابوت

پژمردهْ سفره هایِ تُهی

و دَخمه ها و

سلّول هایِ تَفتیشِ عقاید

و نیز … جوخه هایِ اعدام

سَهمِ ماست

ما جویندگانِ آسمان ،

و معجزتی مُطلق رو به مهتابی واژگون و دیرینه

ما خانه به دوشانِ گندم و آب

که حتّا

تکّهْ رؤیایی شفّاف و پاک … ستایشی مُختصر و ساده

یعنی !

معصومانه ترینْ عادتِ آدمی را

پُشتِ هر پوشال ،

یا پَسِ هر سَراب و سَطر

پنهان کردیم

تا مَبادا عریانی

نامی برایِ داغِ لذّت باشد و

صورتکْ هامان

خیره شوند :

تا نفرینِ آغشته به مجازات و قصاص

تا شَرمِ یک احتمال

آری …

ما اندکْ جانورانِ مَغموم ،

و آوارِگانِ بی ادّعا

ما کهنهْ مَسلکانِ برهنهْ مولودِ روایتْ پیشه

که تقویم و جوهرمان

بیاتِ جمعه بود و

هنوز هم هست !

جمعه ها عصر

به نوبت

با خورشیدی ،

در مُشت

و خَنجری بر دوش

اقلیمِ شعله و انتشارِ سَحَر می شویم تا هجومِ هفته

… تا آستینی طولانی زیرِ خِشتِ بی پناهان

… تا مَطرودِ زنان در افسانه ای مَصلوب

می شنوی ؟

تو ، و من

با لبانِ مُلتهب بر زاویهْ پیچِ کینه و نفرت

به خواب رفته ایم

و بی اعتنا به هر صفحه از سالیانِ پُرخطر

چونان شَمیم و شَهوتِ شب در گردشِ باغ

که حَصرِ شبنم را

میانِ غُرش و عطشِ گلبرگ ،

حکایت می کند

ما نیز : پیوسته و آرام

توشه هایِ مان را

از مُلایمِ اَبر … پاره ای فِلز

از تراشه هایِ مَحضِ تلاش

آکنده می کنیم و

این گونه :

با زنگارِ هر اطمینان

خُطوطی بر طنین و تپشِ گزمه و کاغذ

خُطوطی رَنگین بر سُطوحِ زندگی ،

می کِشیم

تا شاید …

این عَبوسِ جغرافیا

و این تیغِ عَبث بر آفاقِ انتقام

نه !

بگذار از نو

همچون قامتِ عَظیم و گرمِ دریچه و دریا

حماسهْ گون بگویم :

تو ، و من

با ذهنی ،

در مَدار یا مَزارِ خاوران

و قلبی بر نازکایِ تحمّل

به شیپورِ اعتراض و اعتراف

می دَمیم :

تا شاید

این تاولِ شکفتن در گرده هامان

واین بوتهْ سرشتِ آرزو

از بام و بومِ بهاران

بیرون آید و

ساقه یِ کوچکِ مهربانی

سینه چاک کند

قاصدکِ مَغلوب

حَنجره بُگشاید

و چلچله و ارغوان

به اسم تو ،

و من

تقسیم شوند :

زیرا ما

تنها شاهدانِ اسارت و جنون ،

در دروازه و جنگل بوده ایم

و با لاشه هایِ خستگی

ذوقِ زمین را

در اُردویِ باروت و

هراس ،

به تماشا نشسته ایم … تجربه کرده ایم

گوش کن :

ریزکِ دانه در خاک

هماره ،

همْ رَزمِ آفتاب است …

که مُشتاق و مُنتظر : دوشادوشِ یکدیگر

می تازند و می تابند تا حضورِ فاصله

و سُنّت وار …

بی آن که

یادها و نام ها را

به جمجمه ها و کتاب ها بسپارند

از خنیاگران و کاشفانِ اطرافِ شان

چیزی ،

شبیهِ تِرمه در اطلسِ چمدان

طلب می کنند

همانی که :

ناطورانِ صحرا و ناطقانِ دشت

می دانند و

هرگز نمی گویند

واین دیوانِ پُربرگِ مَفاهیم

مَملو از قاریانِ وحشت و عُقده ،

سَرشار از گلایه و ظلم است

امّا … راستی

ای کاش

خَزه می دانست

کومه یا کویر

می پُرسید

و آن عمودِ لرزان : شَمعکِ نیمْ سوز

پاسخی داشت :

که چرا مَشعل و مُرداب

… خاطرات ،

و گندم

چرا آشفتهْ دالان هایِ پریشان بر پرتوِ جاودانگی

و اشیاء مُعلّق در انزوا و اَندوه

و حتّا !

این پنجره یا این چراغِ پوسیده بر نهایتِ اضطراب و مرگ

ترجمانِ یک دَرد اَند …

و گویی

بی منظومه ای از شفق : بی اراده

در اعماق و انبوهِ ستارگان

اوج می گیرند و

بر نَمورِ جاده

بر تیکْ تاکِ پوچِ آخرین دقایق

طرحِ سفر ،

یا رنجِ مُضاعف می شوند

ای کاش

زلالِ دیوار

می خُروشید

و ذاتِ ترانه

از فطرتِ جهان در داستانی نابالغ

و میثاق و پیوند اَش ،

با پلک هایِ بی هدف

سُخن می گفت :

که چرا

سُستِ رُستن

مفهومِ ریشه یا معنایِ آغوش نمی دهد !

و چرا ناقوسکِ پیر

پژواکی مُرده در کوچِ غریب است

و گاه ،

سکوت

به هرزه دلقکی زشت می ماند …

که میانِ یقین و بغض

ایستاده و

لَهجه یِ پاسبان دارد

ای کاش

کسی می دانست

یا خامِ کوزه ،

از آزادی و صُلح

تصویری داشت

ای کاش …

 

# خَطابه

# از مجموعه اشعارِ جمعه ها با خورشید و خَنجر

# امید آدینه

 

Print Friendly, PDF & Email

Google Translate