يادداشت کوتاه فلسفي در باره فويرباخيسم و فلسفه بافي “ماركسيسم انقلابي”  آقای منصور حکمت

يادداشت کوتاه فلسفي در باره فويرباخيسم و فلسفه بافي “ماركسيسم انقلابي”  آقای منصور حکمت.

از زنده یاد رفيق داريوش کائدپور،  – ۱۳۶۳- کردستان عراق

شاخص فويرباخيسم در برخورد به تاريخ و جامعه بشري و مناسبات طبقاتي، نه كاربرد متافيزيسم در زمينه اجتماعي است. او

بدان سبب كه ماترياليسمي متافيزيكي را نمايندگي مي كند، نيست كه قادر به درك جامعه بشري، بنياد و سير حركت آن و

مناسبات طبقات اجتماعي نمي گردد.

ماركس مشخصًا، ماترياليسم فلسفي فويرباخ را به واسطه نگرش متافيزيكش در همان عرصه فلسفي به نقد مي كشاند و همه تزهاي يازده گانه او و اثر انگلس درباره وي مبين همين امر است.

اما انحراف فويرباخ در زمينه اجتماعي نه از آنروست و دانش ماركسيستي نسبت به جامعه و تاريخ نيز نه بواسطه صرفًا كاربرد ديالكتيك در تاريخ مي باشد.

هگل هم تاريخ را به شيوه ديالكتيكي ولي در سيستمي ايده آليستي مي نگريست. مادام كه ديالكتيك او واژگونه به تاريخ مي نگريست و آنرا به مثابه از خودبيگانگي و بازگشت به خويش، ايده مطلق ملاحظه مي كرد، لاجرم قادر نبود چهارچوب

متداول فكر ايده آليستي در تاريخ را ترك گويد.

آنچه شاخص فوئر باخيسم در عرصه تاريخ است نه متافيزيسم كه ايده آليسم مي باشد، هرچقدر هم آقاي حكمت و ساير تئوريسين هاي عالي رتبه حزب كمونيست ايران در صدد كتمانش باشند.

فوئرباخ قادر نشد و شرايط تاريخي اش به او اجازه نداد كه عرصه تاريخ و حركت اجتماعي ماده را با نگرش مادي بنگرد.

اگر آقاي حكمت عيب و نقص عمده فويرباخ را در آن ناتواني متافيزيكي اش مي بيند ولي ماركس برخلاف حكمت توضيح مي دهد:

–          «البته فويرباخ بر ماترياليست هاي محض، اين برتري بزرگ را دارد كه درمي يابد انسان نيز «شيئ حساس » است، ولي گذشته از اين كه وي آن را چون «شيئ حساس »  و نه فعاليت حسي مي داند و از آن رو كه اينجا نيز در تئوري مي ماند، انسان ها را نه در پيوند موجود اجتماعي و نه تحت شرايط موجود زندگيشان كه از آنان آنچه هستند ساخته است در مي يابد، پس هيچ گاه به انسان هاي واقعي موجود يعني انسان هاي فعال نمي رسد، بلكه در (مفهوم) مجرد «انسان» مي ماند و تا آنجا پيش مي رود كه «انسان واقعي، فردي و جسماني» را در احساس مي پذيرد، يعني «روابط انساني»، «انسان با انسان» را جز عشق و دوستي آن هم ايده آليزه شده، نمي بيند. او انتقادي از روابط امروزي به دست نمي دهد. پس هيچ گاه بدان جا نمي رسد كه جهان حسي را چون فعاليت زنده حسي افراد تشكيل دهنده آن دريابد و از آن رو هنگامي كه براي نمونه جاي انسان هاي تندرست مشتي گرسنگان خنازيري، فرسوده و مسلول ميبيند ناگزير است به «بينش برتر» و « برابري  در نوع» اندیشه وار پناه ببرد.  يعني درست آن جايي در ايده آليسم باز افتد كه ماترياليست كمونيستي ضرورت و درعين حال شرايط يك دگرگوني را هم در صنعت و هم در ساختمان اجتماعي مي بيند. »

اين چه چيز را نشان مي دهد؟ اين را كه فويرباخ قادر به تعميم ماترياليسم در زمينه جامعه نبوده و در اين عرصه در سطح يك ايده آليست باقي مي ماند. پس نقيص اساسي فلسفه فويرباخ در اينجا قبل از هرچيز ايده آليسم است. دقيقًا به همين سبب نيز هست كه ماركس بلافاصله مي افزايد:

«فويرباخ تا جايي كه ماترياليست است تاريخ نزدش پيش نمي آيد و تا جايي كه تاريخ را مي نگرد ماترياليست نيست. نزد او ماترياليسم و تاريخ كاملأ از هم جدا مي شود. چيزي كه ضمنًا از آن چه گذشت روشن مي شود.» (ايدئولوژي آلماني)

همه مباحث بعدي ماركس برعليه فويرباخ دراين زمينه، عبارت مي شود از نقد ايده آليسم تاريخي او و ارائه ماترياليسم تاريخي در مقابلش است.

براي فويرباخ، نه طبقات و نه مناسبات طبقاتي ولاجرم نه پايه و بينان مادي جامعه سرمايه داري -و هر جامعه ديگري-  اساسأ مطرح نمي شود. او بنيان ماترياليستي در تاريخ را درك نكرده، كنار مي گذارد و بجاي انسان تاريخي، انسان مجرد، به جاي روابط طبقاتي، روابط انساني تجريد شده از حوزه مناسبات روبنايي –عشق و مهر- و بالاخره بجاي پايه مادي جامعه، پايه معنوي اش را مبداء حركت خويش مي سازد. او به طبقات برخورد نمي كند، تا بعد آن ها را به شيوه متافيزيكي متمايز سازد!  او نمي خواهد طبقه اجتماعي و مناسبات مربوط به منافع اقتصادي را منظور دارد تا بر اثر متافيزيسم ناگزيرش بعدًا يا در جريان

تحليل اين طبقات، مناسبات و جامعه را متافيزيكي بررسي كند. پس وقتي در اولين گام، به مثابه فويرباخيسم يعني ماترياليسم متافيزيكي، به جنبش اشاره مي شود در حقيقت هم عدم فهم خود از فويرباخ و هم عدم درك انحراف جنبش ما را به معرض نمايش مي گذارد. فويرباخيسم از نقطه نظر تاريخ يعني آنجا كه به عرصه تاريخ وارد مي شود، از ماترياليسم بريده و به ايده آليسم مي پيوندد. انگلس در توضيح اين مطلب آنجا كه برخورد فويرباخ به تاريخ و جامعه را منظور دارد، نوشت:

–          «وظيفه عبارت بود از وفق دادن دانش مربوط به جامعه، يعني تمام مجموع به اصطلاح علوم تاريخي و فلسفي با پايه ماترياليستي و تجديد ساختمان آن بر روي اين پايه، ولي براي فويرباخ اجراي اين كار مقدر نبود. در اينجا وي عليرغم پايه ماترياليستي هنوز از آن بندهاي ممكن ايده آليستي نرسته بود كه خود بدان ها اقرار داشت. … خواهيم ديد كه وي تا چه حد زيادي در زمينه مذكور ايده آليست باقي مانده بود.» (لودويك فوئرباخ)

–           

سپس انگلس نشان ميدهد كه به چه نحوي فويرباخ قادر نشد حصارهاي ايده آليسم در تاريخ را ترك گويد و در همين چهارچوب به بررسي جامعه بشري پرداخت.

–          « فويرباخ نتوانست از آن عالم تجريدات كه خود از آن نفرتي مرگبار داشت، به جهان زنده واقعي راه يابد. ولي با تمام قوا به طبيعت و انسان مي چسبد. وي هم طبيعت و هم انسان در نزد او جز الفاظي بيش نيست. وي نه درباره طبيعت واقعي و نه درباره انسان واقعي هيچ چيز منجزي نمي تواند بگويد. براي آن كه از انسان تجريدي فويرباخ به افراد زنده واقعي برسيم، ضروري بود كه اين افراد در اعمال تاريخي آنها بررسي شوند. ولي فويرباخ عليه اين عمل لجاج مي ورزيد. و بهمين جهت سال ١٨٤٨ كه براي وي نامفهوم ماند، موجب گسست قطعي او با جهان واقعي و انتقال جويي (گوشه گيري) كامل گرديد.»(لودويك فویرباخ)

فوير باخ تحت شرايط تاريخي قرار داشت كه بنا به اوضاع آلمان محكوم بدان شد كه هرگز حصار ايده آليسم در عرصه  اجتماعي را ترك نكند. وقتي از فويرباخ سخن گفته مي شود نبايستي هرگز از ياد برد كه او نه تنها بطوركلي ماترياليستي ديالكتيسين نبود بلكه در عرصه اجتماع اساسأ ايده آليست نيز باقي ماند!

اما آقاي حكمت، ابدأ در بند وفاداري به جمعبندي ماركس و انگلس و يا رجوع به آثار فويرباخ نيست. او مي نويسد:

–          «طبقات جدا از مناسبات معيني كه در آن موجوديت يافته اند و براساس قوانين بنيادي آن به حركت در ميآيند.  مفاهيمي انتزاعي اند. اين طبقات ديگر نه طبقات اجتماعي، بلكه طبقاتي مجرد و ذهني اند كه چون انسان مجرد فويرباخ، ميبايد براي توجيه چند و چون حركاتشان دست به دامن فلسفه بافي در مورد «جوهر حقيقي» آنها گشت. ص ۸

اين يك نمونه كامل از فلسفه بافي “ماركسيسم انقلابي” است. آن انحرافي كه مربوط به ايده آليسم فويرباخ است زير عنوان  “متافيزيسم در تبيين جامعه” اولأ به متد فويرباخ منسوب مي گردد، حال آن كه “انسان مجرد” و” انتزاعي” فويرباخ حاصل بلاواسطه ايده آليسم اجتماعي اوست.

انگلس زير عنوان ايده آليسم اجتماعي فويرباخ بود كه نظريه “انسان مجرد” وي را بررسي كرد. ولي آقاي حكمت از آنجا كه به هر قيمت مايل است فويرباخيسم را به نحوي انحراف جنبش ما معرفي كند ناگزير است به صريح ترين ابراز نظرهاي انگلس پرده افكند. انگلس نوشت:

–          «وي نشان داد كه خداي مسيحيت تنها انعكاس پندارآميزي از انسان است. ولي اين خدا به نوبه خود، محصول پروسه طولاني تجريد و عصاره متراكمي از تعداد كثيري خدايان قديمي قبايل و ملل است. بهمين ترتيب انساني هم كه اين خدا انعكاس اوست. انسان واقعي نيست بلكه وي نيز عصاره تعداد كثيري انسان هاي واقعي است. اين انسان، انسان تجريدي است. يعني اين نيز تنها يك تصوير ذهني است. همين فويرباخ… همينكه مجبور مي گردد نه درباره روابط جنسي بلكه درباره روابط ديگري بين انسان ها سخن گويد، به منتها درجه تجريدي مي شود.»  (آنتی دورينگ)

پس  فويرباخ انسان ذهني، مجرد و انتزاعي، انسان فاقد مشخصات عيني- تاريخي، انسان منتزع شده از واقعيت و شرايط مادي وهستي اش را به جاي انسان واقعي مي گذارد. آنچه او با آن به “فلسفه بافي” مي پردازد، نه انسان واقعي كه ايده انسان، انسان مجرد است. او ايده آليست است .چه از اين رو–  و چه از آن رو كه در همه مناسبات في مابين انسان ها وي تنها يك جهت – یعنی اخلاق را میدید- و لاجرم به آگاهي بمثابه بنيان روابط اجتماعي و يا تنها رابطه اجتماعي مي نگريست. اين چه ربطي به متافيزيسم دارد؟!

“ايده انسان” را بجاي “انسان “نهادن ايده آليسم است خواه اين كار را يك ديالكتيسين انجام دهد، خواه يك متافيزيك.

مع الوصف دراينجا، فقط بخاطر انتساب و تاييد نظر آقاي حكمت انسان مجرد فويرباخ نه محصول ايده آليسم او بلكه حاصل متافيزيسم خوانده مي شود؛ عكس آنچه انگلس مي گويد.

و ثانيا آنچه در اينجا به جنبش كمونيستي خطاب مي شود، خود به خود ديگر نمي تواند نه به متافيزيسم و نه به ايده آليسم

فويرباخي منسوب شود.

آن چه درجنبش كمونيستي، منشاء نگرش و طرز بررسي و برخورد غلط به طبقات واقشار آنهاست، قبل از هرچيز معطوف به قراردادن احساسات به جاي واقعيات است. احساساتي كه از جهاتي نيز جنبه اتفاقي و يا يكسونگري را با خود دارد. – زنده یاد رفيق داريوش کائدپور،  – ۱۳۶۳- کردستان عراق

************

چند روز پیش – ۲۵.۱۱.۲۰۲۴- در کمنتار کوتاهی نوشته بودم که تجربه بزرگ شدن آقای منصور حکمت در ذهن عده ای از فعالین چپ،  نشان میدهد که در چنین مواردی – و امروزه  حمید تقوایی ها، مازیار رازی ها، فرشید فریدونی ها، و……- باید مبانی پایه ای ادعاهای این آدم های خود بزرگ بین را حداقل یکبار بطور ریشه ای پاسخ داد و مستند کرد تا  فردا همچون مریدان «مذهب منصوری» نگویند که وقتی «امام ما» در حیاط بود «لال مونی» گرفته بودید؟

کمونیستها در دهه ی ۶۰ به این امر واقف بوده و لذا علیرغم همه ضعفها، انحرافات، بیراهه ها و دشواری های زیستی در شرایط پیگردهای سیاسی، دستگیری ها و کشتارهای گسترده و…. در جهت نقد ضعفهای خود و بویژه انحرافات سانتریستی جنبش گام برداشتند.

به همین جهت در آنزمان  رفیق داریوش در کنار سایر رفقا در کمیته ی انقلابی م- ل رزمندگان به نقد انحرافات پیشین جنبش چپ و کمونیستی و همچنین به نقد “پیش نویس برنامه ی مشترک امک کومله”- سندی بالغ بر ۲۰۰ صفحه-، مبانی پایه ای نظری حکمت را در رابطه با مفهوم “دولت در دوران گذار”، تاکتیک اپورتونیستی امک-کومله در برخورد به “جنگ ارتجاعی منطقه ای بین رژیم ج. ا. و رژیم بعثی عراق”، “چگونه حزب در دفاع از تاکتیک لیبرالی “شوراهای واقعی به لنین سندیکالیست حمله ور میشود.” ، “سخنرانی در رابطه با انحرافات فلسفی جنبش” و……پرداختند.

والبته بعد ها رفقای آذرخش کتاب “کمونیسم کارگری حکمت، بررسی و نقد بنیادی “یک دنیای بهتر” را در سال ۱۳۸۴، سندی بالغ بر ۴۰۰ صفحه، در سایت آذرخش منتشر کردند.

میتوان گفت که کمونیستها ی ایران در همان سال های ۵۹-۶۰ پنبه ی ادعاهای ی نظری حکمت – تقوایی را زده اند، با این تفاوت که نظرات و نقدها آنروزی از اپورتونیسم سانتریستی کومله- امک، به دلیل کشتار و نابودی فیزیکی بسیاری از این عزیزان و سانسور حاکم بر کومله و امک و حزب از بالا و مصنوعی ساخته ی کمونیست و همچنین ضربه ای که به رابطه ی دو الی سه نسل تحمیل شده است، تا حدود زیادی انعکاس وسیعی نداشته است.

آقای حکمت سالها بعد  بر اساس همین درک فويرباخی« انسان ذهني، مجرد و انتزاعي، انسان فاقد مشخصات عيني- تاريخي، انسان منتزع شده از واقعيت و شرايط مادي وهستي اش» ، در یک سخنرانی برای مریدان بیسواد اش میگوید:

«امروزه دیگه اگر زیپ هر انسانی را باز کنی، یک سوسیالیست میبینی.»

ولی او آدرس این «انسان مجرد ماورای زمینی» را در روی زمین و در “واقعيت و شرايط مادي وهستي اش” نمی‌دهد  و نمی‌گوید که آیا ایشان آقای ترامپ، نتانیاهو، بایدن، پوتین، زلنسکی، خامنه ای و. خیل عظیم شکنجه گران حرفه ای و………هستند و اساسأ به کمک کدام ذره‌بین و یا میکروسکوپ ایشان سلول های سوسیالیستی در «هر انسانی» را کشف کرده اند!!

آیا این تصادفی بود که وقتی زنده یاد داریوش کائدپورتصمیم میگیرد که از کردستان عراق به ایران – تهران- برگردد و به امکانات «تدارکاتی» کومله- حزب کمونیست مصنوعی حکمت- علیزاده رجوع میکند و با پاسخ منفی ایشان روبرو میشود؟

ابراهیم علیزاده میگفت:«ما به اینها دفتر میدهیم، اینها علیه ما نقد مینویسند.»

مردم ما با امتیازگیری و امتیاز دادن سازمان مجاهدین به اداره ی استخبارات رژیم بعثی عراق آشنایی داشته اند.

ابراهیم علیزادها  نیز بر اساس همین منطق بشیوه ی بورژوازی انتظار داشتند که «سیب بدهند، ده بطلبند»

و یا وقتی خبر دستگیری زنده یاد داریوش به گوش عالیجناب حکمت میرسد، میفرمایند: «این هم رفت!»

کسانیکه با ادبیات فارسی آشنایی دارند میدانند که درجمله ی «این هم رفت!» آقای حکمت، ناقدی و یا مزاحمی برفت!، نهفته است!

اینکه امروزه مریدانش میگویند که کمونیست‌ها در زمان حیات حکمت بزرگوارشان «لال مونی» گرفته بودند، ریشه در بیسوادی، بی دانشی و‌حکمت زده گی شان دارد.

«ماه گرفتگی» میلیونها انسان ایرانی در سال ۵۷، انقلابی را به خاک سیاه نشاند.


Google Translate