تاریخ اندیشه های راسیستی و شونیستی در اروپا و بویژ در آلمان

تاریخ اندیشه های راسیستی و شونیستی در اروپا و بویژ در آلمان،

مبارزه با آنتی سمیتیسم، جدا از مبارزه برای برابری قانونی شهروندان، بدون توجه به جنسیت، نژاد، عقاید یا دین و.. نیست!

همچنین مبارزه واقعی با  آنتی سمیتیسم جدا از مبارزه با ایدئولوژی‌صهیونیستی و آپارتاید اسرائیل علیه مردم فلسطین نیست. چرا که صهیونیسم به سهم خود بزرگترین ناشر فرهنگ آنتی سمیتیسم امروزی است.

پارلمان  آلمان  “مبارزه با آنتی سمیتیسم” را جدا از برابری “حقوق شهروندی” برای همه مردم روی کره‌ی زمین می‌بیند.

آنها سالها است که منکر سیستم آپارتاید اسرائیلی علیه مردم فلسطین هستند!

حمایت بی قید شرط از آپارتاید و هر نوع ستم، سرکوب، تجاوز،سلب مالکیت، آواره کردن، تبعید، تحقیر و کشتار مردم بی دفاع فلسطینی را که با تبلیغات صهیونیستی- فاشیستی حاکمان اسرائیلی به پیش میرود، و صدور سلاح در مناطق کشتارجمعی،  در واقع در رگ جریانات راست و نئوفاشستی آلمانی و اروپائی خون تازه تزریق میکند.

هنگامی که احزاب حاکم در آلمان (SPD, FDP, Grüne ) به همراه AFD  (حزب نئو فاشیست)  و  CDU  تحت پوشش “مبارزه با آنتی سمیتیسم- ضدیت با سامی- یهودی”  تجهیزات نظامی را در مناطق جنگی به ده‌ برابر ( از سال ۲۰۲۲) افزایش می‌دهند، تا بیش از ۴۵۰۰۰ نفر را در غزه به قتل برسانند و در عین حال معترضانی که علیه نسل‌کشی در غزه هستند را در این سرزمین بازداشت یا تهدید کنند، پازل های قدرتگیری فاشیسم را فراهم می‌کنند.

همانطور که فیزیکدان، دانشمند و بازمانده هولوکاست هایو مایر می‌گوید:

“صهیونیسم امروزه بهمراه فاشیسم بزرگترین آنتی سیمیت و اس‌اس یهودیان است!”

پرسش اصلی در این نوشته این است که بار منفی و در خود ذخیره کرده ی عصر روشنگری و “درخشش های تیره ی” بسیاری از فلاسفه و هنرمندان، سیاستمداران و…،امثال کانت، هگل، فویرباخ، هِکل(فیزیولوژیست)، فیخته، واگنر و..‌‌که آنتی سیمیتیسم و ضدیت با مردمی با تبار یهودی را تبلیغ و ترویج میکردند، چه نقشی در مواضع امثال هابرماس های کنونی و در عصر فاشیستها، در مواضع آیت الله های جنایتکار فلسفه، هایدگرها، روزنبرگ ها، بویملر ها، کریک ها، کارل اشمیت ها و… داشته است؟

آیا در «دموکراسی مشارکتی» فیلسوف هابرماس، فلسطینی حق مشارکت در کانون های مدنی- اجتماعی- سیاسی- حقوقی و… همچون “اسراییلی سفید، در خاورمیانه” دارد؟

و چه نقشی این فلاسفه، سیاستمداران، ادیبان، دانشمندان، روزنامه نگاران،  در دنباله روی  توده ها از جنبش های راسیستی- فاشیستی داشته و خواهند داشت؟ 

آیا میتوان شکست خونین و پر خسارت بزرگترین جنبش سیاسی- اجتماعی علیه دیکتاتوری خاندان پهلوی و دربار را در سالهای ۵۵-۵۷ که در صد سال اخیر در خاورمیانه از نقطه نظر گستردگی حضور مردم در صحنه ی مبارزه علیه رژیم تا دندان مسلح، بینظیر بوده است، را از نقش حضور روحانیت و مذهب در طول تاریخ، در فرهنگ، نهاد های قدرت، عادات و سنن اجتماعی و.. جدا کرد؟

دکترمحمد رضا فشاهی در کتاب الهیات سیاسی و آرمان مهدیگری، بحث های قابل تعمقی را در رابطه با “واپسین جنبش قرون وسطایی در دوران فئودال” میکند و به دوران بعد از تهاجم و اشغال مغول، اشاره میکند و مینویسد:«ایدئولوژی مذهبی، ایدئولوژی حاکم در قرون وسطی در دوران فئودال بود و طبعأ هیچ مسئله یی نمیتوانست بدون شرکت و دخالت این ایدئولوژی، امکان وجود یابد. در این دوران هنوز چاپ کتاب رواج چندانی نیافته است. نسخه ها خطی است و بین روحانیون دست به دست میگردد. خواندن و نوشتن، مکاتب و مدارس، محاکم عرفی و شرعی در اختیار آنان است. قشر روشنفکران غیر مذهبی در این دوران، تقریبأ وجود ندارد. تعداد آنان که با فرهنگ بورژوایی اروپا آشنا هستند، نظیر میرزا صالح شیرازی حتی به تعداد انگشتان دست هم نمی رسد. کتابخوانان غیرروحانی هم نظیر مستوفیان  و مورخان و ادیبان، جیره خوار و مداح حکومت فئودال هستند.» میگوید: “استبداد خشن فئودالی سلاطین و چندین سلسلۀ چادر نشین و خان و ملا ها، مصونیت فردی را از بازرگانان سلب میکرد. حداقل مصونیت فردی برای تراکم سرمایه، حرکت آزاد کالا، و بازرگانان ضرور بود، و جامعه زیر فشار دو گانه استبداد و هجوم های بزرگ و کوچک قبایل کوچنده کمتر روی آرامش به خود می دید. … نطفۀ سرمایه داری بدون شک در این دوران پدید آمد ولی سرمایۀ بازرگانی نتوانست به سرمایۀ صنعتی یا مولد تبدیل شود… سرانجام، استعمار نوین، یعنی پرتقال، اسپانیا، انگلیس، فرانسه و روسیه وارد ایران شدند، و در دوران قاجار به بهای تلاشی صنایع پیشه وری و خانگی و به بهای ترمز کردن رشد صنعتی ایران، به بهای نیمه مستمره کردن ایران، آنرا کاملا در تصرف خود در آوردند.»  

 این شرایط کم و بیش تا چندین دهه قبل از انقلاب مشروطه  بر ایران حاکم بوده است، و در بستر چنین شرایطی عمومی انقلاب مشروطه در اوایل قرن بیستم شکل می گیرد. 

در حالیکه اروپا در این دروان تاریخی شاهد روشنگری، رونسانس و تحولات عظیم انقلابی،  اقتصادی، علمی، صنعتی، فرهنگی، هنری، سیاسی، کشف قاره امریکا  و سرانجام رشد و تسلط شیوه ی تولید سرمایه داری با سرعتی بالا و گامهای عظیم در جهت تسط بر جهان روبرو است. 

ولی بار منفی عصر روشنگری در رابطه با ناسیونالیسم، آنتی سیمیتسم، اروپا مرکزی و حتی سکسیسم، را نمیتوان و نباید در ساختمان ساختار ایدئولوژی فاشیستی و ناسیونالیستی- شونیستی اروپایی نادیده گرفت، همانگونه که نمیتوان نقش انحصارات عظیم سرمایه داری را در پیوند با اشتهای جهانخواری ناسیونال سوسیالیسم و فاشیسم نادیده گرفت.

هیتلر و سایر فیلسوفان، سیاستمداران، روزنامه نگاران، بخشی از  نویسندگان و ادیبان، دانشمندان و…. هم عصرش، همه ی  بار منفی ناسیونالیسم، آنتی سیمیتسم، اروپا مرکزی و بار سیاسی ضدیت با انقلاب  ۱۹۱۸ و شکلگیری جمهوری وایمار را ابزار ایدئولوژیکی تحمیق و شستشوی مغزی میلیونها انسان و بویژه دانشجویان درمحیط های دانشگاهی بکار بردند؟

(سلطنت طلبهای امروزی، بدون پرداختن به مجموعه زمینه های شکلگیری این جنبش عظیم اجتماعی – سیاسی ضد دیکتاتوری و طبقه ی حاکمه سلطنت پهلوی، شیوه ی فاشیستهای آلمانی را با شعارهایی چون “ایران را پس میگیریم”، “پنجا وهفتی” و بیان دشمنی شان با “انقلاب شکست خورده ی ۵۷” تکرار میکنند (گویی حاکمان نظامی- سیاسی- مذهبی توتالیتاریسم حاکم بر ایران از کرات دیگر آمده و کشور را اشغال کرده اند و نه از شرایط عمومی و زمینه های اقتصادی- اجتماعی- سیاسی- فرهنگی- مذهبی و… عصر سیادت دیکتاتوری پهلوی ها).

متأسفانه گردن زدن بسیاری از فرهیختگان و صاحبان اندیشه در شرق و افریقا و… در دوران استعمار نوین، توسط روسها، غربی ها و طبقات حاکمه و صاحبان قدرت در جوامع ما، مانع از ادامه کاری اندیشه ورزانه ی علمی-اثباتی این جوامع در نقد این عرصه های نظری و ایدئولوژیکی ناسیونالیستی، شونیستی اروپایی و اروپا مرکزی ، بمثابه آگاهی کاذب و ارتجاعی شده اند. 

ایوون شارت اندیشه های فلسفی امثال کانت و سایر فلاسفه و …را تنها در رابطه با آنتی سیمیتسم نقد میکند که باید با نقد اروپا مرکزی، سکسیسم در نظرات کانتی و دیگران تکمیل میشد.  اگر چه گفتمان های فلسفی-مذهبی-ژورنالیستی آنتی سیمیتسم، در بسیاری از موارد خود را درضدیت با مذهب یهود بیان می کند، ولی در اساس چنین نقدهایی شامل مردمی با تبار یهودی میشود و این ضدیت با تبار یهودی و حتی “یهودی مدرن” میشود. 

«یولیوس لانگ بن میگوید: “یهودیان برای ما زهرند و باید درست شوند… به لحاظ دموکراتیک منحرف اند؛ به جمعیت وابسته اند. همه جا از انحطاط جانبداری می کنند….یهودی مدرن نه دین دارد نه شخصیت، نه خانه، نه فرزند. او بخشی از انسانیت است که ترشیده است…. اشتیاق یهودیان امروز برای تسلط روحی و مادی صرفا عبارتی ساده را به ذهن می رساند. آلمان برای آلمانی ها. یک یهودی نمیتواند آلمانی شود، همانطور که آلو نمی تواند سیب شود.  حالا  یهودیان ستمگر و دشمن آلمان هستند….با آنها بجنگید تا بمیرند.”- فیلسوفان هیتلر-ایوون شارت

محققان به درستی میگویند که از قرن پانزده میلادی آنتی سیمیتیسم محدود به نقد مذهب و یا حتی به توهین و تحقیر مردمی با ایمان به مذهب یهودی در درون مذاهب ابراهیمی نمیشود بلکه با جنبش برتری نژاد سفید اروپایی و خلوص خون و ضدیت با مردمی با تبار یهودی در پیوند است.

اگر در صفوف اقوام یهودی تبار که بیش از هزار سال در آلمان و اروپا و در سطح جهان پراکنده شده و میزیستند، فیلسوفان و دانشمندان و هنرمندان و ادیبان مذهبی و غیرمذهبی همچون:«فیلون اسکندرانی، ابن میمون، سلیمان بن جبرئیل، موسی بن عزرا، موسی مندلسون، باروخ اسپینوزا، هانری برگسون، لئو اشتراوس، لودویگ ویتگنشتاین، ارنست بلوخ، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هانا آرنت، زیگموند فروید، والتر بنیامین، ادموند هوسرل، ژرژ لوکاچ، رُزا لوکزمبورگ، مارتین بوبر، آیزایا برلین، کارل پوپر، امیل دورکیم، اریش فِروم، ژاک دِریدا، ارنست کاسیرر، نوام چامسکی، لِوی اشتراوس، هربرت مارکوزه، امانوئل لِویناس، همچنین فلیکس مندلسزون و جاکومو مایر، هاینه، اسپینوزا، فروید، مارکس، روزالوکزامبورگ و… »  داشته است. 

روشن است که این برتری طلبی اروپایی، محدود به مردم یهودی تبار چنین کشورهایی نبوده است، و در مفهوم اروپا مرکزی،  بومیان آمریکایی، آفریقایی، آسیایی، شرقی “عرب، ایرانی و”..  نیز راهی به “خرد کانتی” ندارند. و این تصادفی نیست که امروزه دشنمی با مهاجرین و اسلاموفی، تا حدود زیادی مکمل “آنتی سیمیتیسم”  شده است. “یهودی شرقی است!”

امروزه نیز از نظر فیلسوفانی چون هابرماس،  فلسطینی ها شایسته ی شرکت در “دموکراسی مشارکتی” و حضور برابر در حوزه های اقتصادی-اجتماعی- سیاسی- مدنی-حقوقی و با اسرائیلی های “سفید” نیستند. مسافرت ایشان به ایران و حضور در صفوف فلاسفه و ایدئولوگهای مذهبی- فلسفی طبقه ی حاکمه ی ایران، نشان دیگری از محدود کردن امر “مشارکت” در صفوف کادرهای همین رژیم است. 

براستی آن”درخشش های تیره” ی باقی مانده از دریای بیکران ثروت معنوی فلسفه ی عصر روشنگری، چه بود؟

هاینریش هاینه شاعر بلند آوازه ی آلمانی به درستی و بر خلاف آن جمله ی معروف مارکس که در تزهایی در باره ی فویر باخ نوشته است: ” فیلسوفان تا کنون تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر کرده‌اند، اما سخن بر سر تغییر آن است ” به خطر تیز کردن تیغ جلاد، توسط دسته ای از فلاسفه اشاره می کند.

چندین دهه قبل از اینکه “فیلسوف- رهبر” هیتلر -مردمی‌ترین رهبرآلمان!!-  و فاشیست های نازی، در آلمان به قدرت برسند. هاینریش هاینه می گفت: 

«فیلسوف آرام و ساکت را در کتابخانه اش نادیده نگیرید، چون او ممکن است بسیار قوی پنجه و قهار باشد (همچون آیت الله های ما- ح)؛ اگر او را صرفا آدمی فضل فروش، سرگرم مشتی کارهای پیش پا افتاده بدانید، قدرتش را دست کم گرفته اید؛ اگر کانت خدای متکلمان عقلی، مشرب (آیین، کیش، مذهب، ..) را از ارزش و اعتبار نینداخته بود، روبسپیر گردن شاه را نمی زد. هاینه در آن زمان در فرانسه زندگی می کرد و به فرانسوی ها هشدار می داد که فلاسفه ی ایده آلیست آلمانی- یعنی پیروان فیشته و شلینگ و این قبیل افراد – مؤمنانی سخت متعصب اند که نه ترس جلودار شان است و نه لذت جویی و روزی عاقبت خشمناک بپا خواهند خاست و یادگارهای بزرگ تمدن غرب را با خاک یکسان خواهند کرد(قتل ۶ میلیون یهودی، ۲۷ میلیون انسان در روسیه،  ۵۰۰ هزار سنتی – روما از میان بسیاری از شهرها در اروپا و… در طول جنگی که فاشیست ها براه انداختند.-حامد). او میگفت که وقتی این یورش بزرگ فلسفی، اروپا را به جنگ و ویرانی سرنگون کند، انقلاب کبیر فرانسه در مقایسه بازی کودکانه ای به نظر خواهد رسید. هاینه شک نداشت که قدرت اندیشه های فلسفی، ولو به طور غیر مستقیم، ممکن است بسیار عظیم و دامنه دار باشد. چون شخصا از این موضوع تجربه کسب کرده بود و مثلا سر درسهای هگل رفته بود. و می دانست که فلاسفه برای ایجاد خیر یا شر قدرت عظیم دارند و از قهاترین قانونگذاران بشرند، نه فقط مشتی افراد بی آزاری که سرشان به لفاظی گرم است.- نقل از کتاب مردان اندیشه- گفتگو با آیزایا برلین»

هیتلر در پائیز ۱۹۲۴ می نویسد:

«برای پیروز شدن فلسفه باید آنرا به جنبشی جنگ طلب تبدیل کنیم.» و یا «برنامۀ فلسفه تنظیم بیانیه جنگ است.»

در اروپا مقصر شمردن یهودیان، «غریبه‌های ابدی»، بارها منجر به کشتار فله ای یهودیان شده است. 

«کشتار و اعدام یهودیان طی طاعون سیاه ماه ژانویه سال ۱۳۴۹ میلادی تمامی صدها یهودی ساکن بازل در یک جزیره در رود راین گرد آوری و در یک ساختمان به آتش کشیده شدند. ماه بعد، بدون این که طاعون اصلاً به آن رسیده باشد، دو هزار یهودی استراسبورگ، جز کسانی که مسیحیت گرویدند، در محل گورستان سوزانده شدند. در فرایبورگ، آگسبورگ، نورنبرگ، مونشن، کونیکسبرگ، رگنسبرگ و مراکز دیگر قتل‌عام‌های مشابه دیگری اتفاق افتاد. در وورمس، یورک و چند نقطه دیگر یهودیان طبق یک رسم قدیمی، پیش از دشمن، خود و خانه‌هایشان را به آتش کشیدند. حاکمان اندکی از جمله آلبرت دوم، دوک اتریش، تمهیدات مؤثری برای محافظت از یهودیان داشتند. آخرین پوگروم‌ها ماه دسامبر سال ۱۳۴۹ میلادی در آنتورپ و بروکسل به وقوع پیوست که موجب ریشه‌کنی جامعه یهودیان محلی شد. هنگام پایان همه‌گیری تعداد کمی یهودی در آلمان و کشورهای سفلی باقی مانده بود. برای جمعیت باقی‌مانده قوانین محدودکننده و سخت‌تری وضع شد.[ویکیپدیا].»

“قوانین محدودکننده و سخت‌تری وضع” شد: بدین معنی که در اکثر کشورهای اروپایی با قوانین عدیده، مخالف حضور جامعه ی اقلیت یهودی در حوزه های صنعتی،  اداری، علمی، و…. بوده اند، و این واقعیت منجر به  کار بیشتر این مردم در حوزه ی تجاری، فلسفی، هنری در “کنار بردگی، دهقانی و کارگری” شده است، لذا برابر نهادن این مردم با تجارت یا رباخواری اشتباه و اساسأ غلط است!

«در دوران اولیه شکلگیری بورژوازی تجاری و قدرتگیری کشورهای چون پرتقال، اسپانیا، هلند در قرنهای  ۱۶-۱۵ و فتح استعماری سرزمینها و کشف قاره آمریکا، گسترش سرمایه داری و استثمار و استعمار شکلگرفته در پیوند با آن،  «فیلسوف اسپانیایی، Juan Ginés de Sepúlveda Democrates alter، هومانیست، فیلسوف و تئولوگ عصر رنسانس اسپانیا در نوشته ی :” Democrates alter” به اسپانیایی ها حق میدهد که با براه انداختن جنگ، بومیان امریکا را برده ی خود کنند. میگفت: «بومیان قاره آمریکایی، بردگان طبیعی هستند و از Inferiorität der Ureinwohner (بومیان قاره آمریکایی پست و حقیراند)»

با گسترش استعمار انگلیسی، جان لاک پدر لیبرالیسم میگوید: «برده دار مالک مطلق برده است، حتی اگر برده مسیحی باشد.»

«یک ویژگی کانت این است که به داده های نظری و ایده های اش ظاهر “علمی- اخلاقی” میدهد.» –نژادمهر  – نقل از پرگار BBC   

مارتین لوتر هم می  گفت که :”یهودیان دیگر قوم برگزیده خدا نیستند و بلکه قوم شیطان هستند. او یهودیان را به خاطر رد کردن عیسی مسیح کافر می‌دانست. او پیشنهاد کرد که کنیسه‌ها سوزانده شوند، کتابهای دینی یهودیان نابود شود، جلوی درس دادن خاخامها گرفته شود و اموال و خانه‌های آنان غارت گردد . به نظر رابرت مایکل، جملهٔ مارتین لوتر که در آن گفته‌ بود: “ما مقصر هستیم که آنها(یهودیان) را نمی‌کشیم، تشویق به قتل بود. “- ویکی پدیا

ایوون شرات می نویسد:[«با پایان جنگ جهانی اول آراء یهود ستیزانه در همۀ جنبه های اندیشۀ آلمانی، از روشنگری گرفته تا رومانتی سیسم، از ناسیونالسم گرفته تا علم نفوذ کرده بود. منطق دانان، عاطفه گرایان، ایدئالیست ها و طرفداران دارونیسم اجتمایی با سفسطه یا به شکلی کاملأ ناپخته به هیتلر ایده هایی دادند تا رؤیایش را تقویت و عملی کند. نظریه های دولت قدرتمند، جنگ، ابرمرد، یهود ستیزی، و بلعخره نژادپرستی زیست شناختی، در گذشته ی این قوم به وفور دیده می شد.در پس میراث با فرهنگ آلمانی، این وجه تاریک و پنهان نهفته است. فیلسوفان آلمانی به دور از دغدغه های خوش فکرانه و فراتر از دغدغه های عادی، جام زهری برای تمدن اروپایی تهیه کرده بودند که کمی بعد هیتلر به نفع خود از آن استفاده کرد……

«دیدگاه های هیتلر که در نبرد من بیان شده اند، از طریق گوناگون مبتنی بر آراء فیلسوفان و نظریه پردازان سیاسی محافظه کار و  راست کیش تر آلمانی بوده است.» ایوون شرات .»] – فیلسوفان هیتلر- ایوون شرات

 

و البته همه ی فلاسفه، حقوقدانان و سیاستمداران راست آلمانی، الزاماّ مذهبی نبودند ولی این جام زهر این دالانهای تیره و تار در حوضه ی داده های شناختی نظری و ایدئولوژیک چه بودند، که بعدها هیتلر و کادرها، مبلغین و آژیتاتورهای فاشیستها به نفع خود از آن استفاده کردند؟

از آنجائیکه در نوشتۀ “فلاسفه تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر نکرده‌اند”، نقل قول های عدیده از کتاب “فیلسوفان هیتلر-ایوون شارت” در رابطه با آنتی سیمیتیسم آورده بودم، تلاش میکنم جهت طولانی نشدن این نوشته، تنها به نقل قول هایی از همان کتاب و چند اثر دیگر بسنده کنم و این بخش از نوشته را با نقد یکی از آثار نیچه که به زبان فارسی ترجمه شده است و همچنین آثار ادبیات کلاسیک های مارکسیستی در رابطه با آنتی سیمیتیسم تکمیل کنم و بخش سوم این نوشته را با اشاره به علل نقش پاسیف و پاره از موارد همدوشی اپورتونیستی -استالینیستی حزب کمونیست آلمان در برخورد به رشد و قدرت گیری فاشیستها در آلمان دهه ی ۳۰ قرن بیستم بپایان رسانم. 

«علم کانت در ” نقد عقل محض ۱۷۸۱” با این تنش ها روبرو می شود و نظامی را بسط میدهد که نشان می دهد علم، مسیحیت و فلسفه چگونه میتوانند همگی با نوعی هماهنگی وجود داشته باشند. این اثر کانت او را به صحنه جهانی فرستاد.

دغدغه ی اصلی کانت این بود که به عقل اهمیت دهد. تنها چیز های معقول ارزش تابعیت ما را دارند؛ و اگر دینی معقول نباشند، پس اصلا دین نیست، بلکه مجموعه ای از خرافات بدوی است. در دنیای مدرن، نه فقط دین بلکه اخلاقیات هم باید معقول باشد.

 ما صرفا با تبعیت از دستورهای دینی یا میثاق ها و یا حتی ندای قلبمان، نمیتوانیم آدمهای خوبی باشیم. کافی نیست که فقط کارهایی را انجام دهیم که والدین، خانواده، پیشینیان، کلیسا یا جامعه به ما گفته اند. باید برای خودمان فکر کنیم. این ایده‌ها در رساله نقد عقل عملی(۱۷۸۸) توضیح داده شده است. در قطعه کوتاه و مشهور “روشنگری چیست؟” کانت سعی می کند جهانی را تصویر کند که از کمال اخلاقی ای سر بر می آورد که او تصور کرده بود. در جامعه ای که با عقل اداره می شود، خود بخود صلح، انسانیت و آزادی حکومت می کنند.  کانت در مقام  طلا یه دار  ایدالیسمی مدرن و مترقی این خبر را اعلام می‌کرد. قطعاً او هم اینگونه در مخاطبانش تاثیر می‌گذاشت . یاخمان، یکی از شاگردان امانوئل کانت می‌نویسد: “شنیدن نظریه های محض و عالی اخلاقی با چنین فصاحت فلسفی از دهان خالق شان بیش از اندازه لذت بخش بود. اشک به چشمانمان می آورد، ضربه ای عمیق به قلب هایمان می‌زد تا ذهن ما را از بند خودپرستی بیرون کشد و به خود آگاهی متعالی، آزادی محض رساند و به اطاعت مطلق از قوانین عقل و حس متعالی تکلیف [اخلاقی] ما در قبال دیگران”.

دین در عقل محض (۱۷۹۳)، می نویسد: “دین یهود اصلا دین نیست؛  بلکه اجتماعی از انسانهای یک قبیله است.”

وی ادامه می دهد “هر ترسویی دروغگوست؟ مثلا یهودیان که نه تنها در تجارت که در زندگی  روزمره هم این چنین اند؟.”

 کانت در ادامه از بی اخلاقی دائمی یهودیان تاسف می خورد : “بنی اسرائیلی ها که در میان ما زندگی می کنند شهرتشان برای متقلب بودنشان را ( که دست کم بیشترشان لیاقتش را هم دارند)، مدیون  روحیه رباخواری شان هستند که از زمان تبعید به بعد همراهشان بوده است. مطمئنا تصور قومی متقلب ظاهراعجیب است؛ ولی تصور یک قوم تاجر هم به همان اندازه عجیب است ؛قومی که بیشترشان، با خرافات باستانی گره خورده اند، و به دنبال افتخاری مدنی برای  جایی که در آن  زندگی میکنند، نیستند؛ بلکه در پی خسارت وارد کردن به کسانی هستند که از آنها محافظت می‌کنند…… اخلاقی کردن این مردم کاری بیهوده است و من ترجیح میدهم درباره سرچشمه‌های این نظام عجیب تاجران نظر بدهم….”

آدورنو می‌نویسد: ایده های کانت عمیقاً مخرب بودند نه تنها به این سبب که ازلحاظ تاریخی بزرگترین متفکر عصر روشنگری است، بلکه چون لقب بزرگترین اخلاق گرا را هم یدک می کشد. این نجیب زاده عالم فلسفه، این بنیاد قدرت، در قلب فرهنگ اروپایی مبنایی مشروع برای بلقوه غیرقانونی تلقی کردن یهودیان ارائه داده است.”

«از نظر هیتلر کانت کانون موهبتی  بود که میخواست از شر یهودیان خلاص شود زیرا آنها نامعقول، غیر اخلاقی و برای زندگی مدنی نامناسب بودند. برای هیتلر چه چیزی از این خوشایندتر بود که این فیلسوف برجسته عصر روشنگری،  نظریه‌های ارائه دهد که پژواکی از استدلال‌های خودش باشد.»

بلافاصله پس از کانت یوهان گوتلیب فیخته سال ۱۷۶۲ د ر زاکسن به دنیا آمد و شهرتی چشمگیر پیدا کرد. فیخته که همه  او را “فانوس دریای درخشان حقیقت” می‌دانستند،  فیلسوفی ایده آلیست بود، اما اعتبار نظامی نیز داشت. فیخته در سال ۱۸۰۸ درخطابه  هایی برای ملت آلمان، آلمانی ها را به قد علم کردن در برابر بیداد خارجی دعوت کرد و شامگاه نبرد نهایی علیه ناپلئون سراپا مسلح و آماده در برابر جامعه دانشجویان ظاهر شد.  او می‌گفت :”وارد عمل شدن! وارد عمل شدن! وارد عمل شدن!  به این خاطر اینجا هستیم.” او ادعا  می کرد که «آلمانی‌ها منحصر به فردند؛ زیرا زبان آنها  ریشه در زبان  توتئی دارد و نه لاتین؛  و خلوص  آلمانی ها باید حفظ شود.» (این ادعای ناسونالیستی او را مارکس و انگلس به تمسخر میگیرند) او ادعا میکند: «هیچ راهی برای دادن حقوق مدنی به یهودیان  نمی بینیم غیر از اینکه سر آنها را با سرهای جدید عوض کنیم که در آن صورت هم دیگر هیچ ایدۀ یهودی وجود نخواهد داشت. »-فیلسوفان هیتلر

«در این میان و در اواخر قرن هجدهم، فیلسوف جدیدی بر فیخته چیره شد. گئورگ  فریدریش هگل که از ۱۷۷۰ تا ۱۸۳۱ زندگی کرد و در موثرترین دانشگاه، دانشگاه ینا، استاد فلسفه شد. هگل با شاهکارهای چون پدیدارشناسی روح ۱۸۰۷ و فلسفه حق ۱۸۲۱ ادعا می کند تاریخی که کانت صرفاً آن را به شکل نظری مطرح کرده است، به پایان رسیده است. در گذر زمان، جهان غرب عقلانی تر و اخلاقی تر می شود. عقل صرفاً یک آرمان نیست، بلکه نقطه نهایی تاریخ انسانی است. هگل که نوید رهبری جدید فکری جهان را می داد، ظاهراً توجهات را از کانت به خود معطوف کرد. ولی آن تعصب  قدیمی هنوز باقی مانده بود.

هگل می‌نویسد: ” معبد عقل رفیع تر از سلیمان است . این معبد …بر مبنای عقل بنا  شده است نه آن گونه که یهودیان معبد شان را بر پایه الگوی سلیمان بنا کردند.” یک بار دیگر یهودیان نامعقول پنداشتی می‌شوند. هگل در دیدگاه مشهور وجدید تاریخی اش که در آن آمدن سپیده دمی جدید را نوید می‌دهد، یهودیان را مستثنا کرده است. او آنها را از اروپا محروم کرده و آنها را با حالتی پست و خارج از تمدن پیوند میزند:” یهودیان مدتها پس از نابودی علت وجود ی شان باقی مانده اند. آنها دیگر تاریخی خالص و اصیل ندارند بلکه صرفأ لاشه متعفن ماهیت منقرض شده شان هستند.”

خدای یهودیان نیز مانند خودشان کم ارزش تلقی شده است. هگل  می نویسد: “تنها خدای محدود و قومی یهودیان است که نمیتواند تاب دیگر خدایان را بیاورد ….این خدای قومی و سخت‌گیر بسیار حسود است.” هگل ایده های  بالقوه خطرناک دیگری نیز مطرح می‌کند. او در دفاع از دولت قوی استدلال می‌کند که فرایند تاریخی مبتنی بر تضاد است. بنابراین، تضاد نیروی مثبت است، و به قول یکی از مفسران:” ایده‌های هگل در مورد اخلاق جنگ و  استفاده از جنگ به عنوان تعمید اخلاقی آتش (در فلسفه حق) تاثیر بسیار خطرناکی داشته است.»

آرتور شوپنهاور ۱۷۸۸-۱۸۶۰ فیلسوف در نیمۀ اول قرن نوزدهم می نویسد:” یهودی سرگردان تجسم کل قوم یهود است …هیچ جا خانه اش نیست و هیچ جا هم غریبه نیست…. در حالی که با خیره سری ای  بی مانند از ملیت یهودی اش دفاع می‌کند و انگل واردر میان  دیگر اقوام زندگی می‌کند…. بهترین راه برای پایان دادن به این تراژدی- کمدی، ازدواج یهودی با غیر یهودی است….. در این صورت یهودی سرگردان دفن می شود و در طول یک قرن، قوم  برگزیده نخواهند دانست که خانه شان کجا بوده است. آنها قومی شرقی و بیگانه هستند و خواهند بود.”»

«لودویک آندرئاس فویرباخ،  شانزده سال پس از شوپنهاور در سال ۱۸۰۴ به دنیا آمد،  یهودیان را “غیر اخلاقی و بدوی” توصیف می کند. او آنها را “خودخواه می خواند و حتی اتهام آدم خواری به آنها می زند”. »

مارکس که خود یهودی  تبار بود، نیز درجوانی تحت الشعاع فرهنگ ضد یهودی غالب بر آلمان بوده است. او در پایان نوشته ی درباره ی مسئلۀ یهود می نویسد: “از آنجا که جوهر واقعی یهودی، بطور عمومی در جامعه مدنی تحقق یافته، و دنیوی شده است، جامعه مدنی نمی تواند یهودی را از عدم واقعیت جوهر مذهبی اش، که چیزی جزتبیین ایدآل نیاز عملی نیست، قانع کند. بنابر این، ما نه تنها در اسفار پنجگانه تورات و تلمود، بلکه در جامعه امروز، جوهر یهودی نوین را، نه به شکل انتزاعی، بلکه به شکل تجربی عالی، نه تنها بعنوان محدودیت یهودی، بلکه بعنوان محدودیت یهودی جامعه، می یابیم. “

باید تاکید شود که ما در تمام ادبیات کلاسیک مارکسیستی، نوشته ای که  در زمینه ی نقد رادیکال آنتی سیمیتیسم باشد، نداریم. در میان دو گرایش نظری، «در گتو نگهداشتن یهودیان و یا اسیمیلاسیون»، مارکس تحت تاثیر فرهنگ غالب ضد یهودی، در کتاب مسئله ی یهود،  نظریه ی اسیمیلاسیون یهودیان را مطرح میکرد.

پدر مارکس نیز به مسیحیت گرویده و امکان ارتقا مقام در رشته ی حقوق را در آلمان بدست آورده بود.

به محض آنکه جامعه موفق به نابودی جوهر تجربی یهودیت – بازار و شرایطی که موجب آن می شود- گردد، موجودیت یهودی غیر ممکن می شود، زیرا دیگر شعور او عینیتی نداشته، بنیان ذهنی یهودیت – نیاز عملی- بشری شده، و تعارض بین موجودیت حسی فردی انسان، و موجودی نوع او مغلوب می گردد. رهایی اجتماعی یهودی، رهایی اجتماع از یهودیت است. –   مارکس -درباره ی مسئلۀ یهود

اینکه چرا مارکس از “…رهایی جامعه از یهودیت…” سخن می گوید و چرا ماهیت وجودی یهودیت و “ایمان مذهبی” یهودی را تنها به درک اکونومیستی “بازار و پیش فرض های آن” محدود می کند، روشن نیست.

کدام اجتماع از یهودیت رها میشود؟  این اجتماع از مسیحیت و اسلام و بودیسم، هندوییسم .و… نیز رها شده اند‌؟

مسیحیت، اسلام، و… با تجارت و ایذا رباخواری در حیات مدنی- اقتصادی اجتماعی شان بیگانه بوده اند؟ 

این بحث مارکس جوان، مایه های اکنونومیستی ندارد؟ تجارت از بین برود، منجر به رهایی اجتماعی یهودیت و رهایی اجتماع از یهودیت میشود؟

«”روح یهودی” (یعنی تجارت)، صرفاً بازتاب زندگی جامعه ی مدنی است، یهودی ای که به تجارت مشغول است جوهر جامعه ی مدنی را درک میکند: تعقیب پول و منافع شخصی. مادامیکه جامعه از قید پول رها نشده و انسان در حقیقت (یعنی در جامعه مدنی) به پیوند و وحدتی که او در “دولت آزاد” تنها در ظاهر آن را تجربه میکند، دست نیابد، یهودی از نظر اجتماعی آزاد نخواهد شد.»- مارکس در باره مسئله یهود.

این یک نوع پیش داوری فرهنگ غالب بر آلمان و بویژه فلاسفه ، حقوق دانان و… بود، 

بحث مارکس علیه برونو بایر درست است، ولی او با برابر نهادن یهودی به مثابه ی تبار و یهودی که ایمان به مذهب دارد، بیراهه میروید.

همچنین روشن نیست که چرا مارکس نظرات آشکارا پریمیتیو، راسیستی، ضدانسانی فلاسفه ی پیشین و نقل قول های فوق الذکر را مشخصأ در رابطه با اقلیتی با تبار یهودی  و یهودیت نقد نمی کند و نقش یهودیان را به “ماهیت تجربی یهودیت” به  ” دستفروشی و پیش فرضهای آن، یا “ربا خواری و تجارت و منافع شخصی” تنزل میدهد و بدینسان فیلسوفان، نویسندگان، هنرمندان، شاعران و یا کارگران، دهقانان، بردگان یهودی تبار را نادیده میگیرد و به موازات دیگران از شرایط “رهائی جامعه از یهودیت” به طور کلی سخن میگوید، و روشن نمی کند که این چه جامعه ای است؟ و مذاهب دیگر، مسیحیت، اسلام، بودیسم و اساسأ مذهب در کجای این جامعه حضور و نقش دارند؟ 

“البته باید تأکید کرد که مارکس هیچ جذابیتی برای هیتلر و نازیسم نداشت”-فیلسوفان هیتلر،

چرا که رابطۀ اندیشه و جهانبینی مارکس  با نازیسم همچون رابطۀ آب و آتش بوده است و تصادفی نبود که دانشجویان مشعل به دست فاشیست زده، کتابهای مارکس، هاینه، اسپینوزا  و.. را در حضور استادانی چون مارتین هایدگر و آلفرد بویملر با شادی و “هایل (سلام) هیتلر” گویان جشن میگرفتند.

مارکس در همان سال ۱۸۴۸ در کتاب “مقدمۀ سهمي در نقد فلسفة حقوق هگل- ترجمۀ فارسی از رفقا سهراب شباهنگ و بهروز فرهیخته”، همۀ انواع دین را بدینگونه نقد میکند و نقد خود را به “رهایی جامعه از یهودیان” محدود نمی کند: 

«رنج ديني، در آن واحد، هم بيان رنج واقعي و هم اعتراضي به ضد رنج واقعي است. دينْ آه انسان سركوب شده، قلب دنياي بيقلب، و روح شرائط بي روح است. دين افيون مردم است.

الغاي دين همچون خوشبختي واهي مردم، به معني خواست برحق خوشبختي واقعي آنان است. فراخواندن مردم به رها كردن توهّمات دربارة شرائط خود، به معني دعوت آنان به رها كردن شرائطي است كه نيازمند توهم است. بنابراين، نقد دين، در نطفه، نقد دنياي خاكي پُرمحنتي است كه دين هالة آن است.

انسان سازندة دين است، نه دين سازندة انسان. دين در واقع، خود آگاهي و احترام به خود انساني است كه هنوز به خويشتن دست نيافته و يا الغاي دين همچون خوشبختي واهي مردم، به معني خواست برحق خوشبختي واقعي آنان است. فراخواندن مردم به رها كردن توهّمات دربارة شرائط خود، به معني دعوت آنان به رها كردن شرائطي است كه نيازمند توهم است. بنابراين، نقد دين، در نطفه، نقد دنياي خاكي پُرمحنتي است كه دين هالة آن است. نقد [ دين ] گُلهاي خيالي را از روي زنجير براي آن برنَكَنْده كه انسان زنجير را بدون توهم و تسلي با خود بِكِشد، بلكه از آن رو كه زنجير را دور بيندازد و گُلهاي شاداب بچيند. نقد دين توهم انسان را ميزدايد تا او بينديشد، عمل كند و به واقعيت خود همچون انساني كه خيالهاي واهي خود را دور ريخته و عقل و حواس خود را باز يافته است، شكل دهد، تا به دور خود، به دور خورشيد حقيقي خود بگردد. دين صرفًا خورشيدي واهي است كه تا زماني كه انسان به دور خويش نگردد، به دور انسان خواهد گرديد.

بنابراين وظيفة تاريخ است كه با ناپديد شدن دنياي ديگر حقيقت، حقيقت اين جهاني را مستقر كند. وظيفة فوري فلسفۀ در خدمت تاريخ، اين است كه با برملا شدن از خود بيگانگي انسان در شكل مقدس اش، از خود بيگانگي در شكلهاي نامقدس آن را نيز افشا كند. بدينسان نقد آسمان به نقد زمين، نقد دين به نقد حقوق، نقد يزدان شناسي به نقد سياست تبديل ميگردد.»- مقدمة سهمي در نقد فلسفة حقوق هگل

و همچنین مارکس بهمراه انگلس در ایدئولوژی آلمانی راسیسم آلمانی را شدیدأ نقد میکند.

انگلس و لنین در رابطه با  نقد فلسفه ی کانت و دفاع از دیالکتیک ماتریالیستی، عالیترین  مباحث را به میان میکشند. ولی هیچ اشاره ای به آنتی سیمیتیسم ، اروپا مرکزی و سکسیسم کانتی نمیکنند.

لنین ‌در دفتر های دیالکتیک (ر. ج. گزیده هایی برای درک دیالکتیک ماتریالیستی- بهروز فرهیخته) در نقد کانت میگوید: «به عقیدۀ من، ذات استدلال این است: (۱) در کانت شناخت، طبیعت و انسان را از هم جدا می کند (تقسیم می کند)؛ [اما شناخت] عملاً آنها را وحدت می بخشد؛ (۲) در کانت بجای پیشرفت و حرکت زنده، و دانش عمیق تر و عمیق تر ما از چیزها، «انتزاع توخالی» چیز درخود [وجود دارد.] در کانت، چیز درخود، انتزاعی است توخالی، اما هگل انتزاعاتی را می طلبد که با ذات خود چیز مطابقت داشته باشد: «مفهوم عینی چیزها ذات آنها را می سازد» که – به لحاظ ماتریالیستی – با تعمیق واقعی دانش ما از جهان منطبق است. (ص ۶۶) «آنچه هگل می طلبد [دیالکتیک] نوعی منطق است که صورت های آن صورت های با محتوا هستند، صورت های محتوایی زنده و واقعی که از محتوا جدایی ناپذیر هستند.» (ص ۶۷)

لنین: «منطق [دیالکتیک] آموزۀ نه صورت های بیرونی اندیشه بلکه آموزۀ قوانین تکامل » تمامی چیزهای مادی، طبیعی و معنوی است»، یعنی آموزۀ تکامل کل محتوای انضمامی جهان و شناخت از آن، یعنی نتیجه، مجموع و جمعبندی تاریخ دانش ِ جهان.» (ص ۶۸)-

در یک مورد یک سوسیال دموکرات اتریشی، در نقد نظرات فلاسفه و رهبران مذهبی مسیحی و سوسیال ناسیونالیسم… که مصیبتهای جوامع طبقاتی را به یهودیان و یهودیت نسبت میدادند ، مطرح میکند که : «آنتی زیمیتیسم، سوسیالیسم دیوانگان است.»

«آهنگ ساز و نویسنده فلسفی، ریچارد واگنر که در ۱۸۱۳ در لایپزیک به دنیا آمد، احتمالاً زهرآگین ترین یهودستیز آن عصر بوده است. او در برخی از اپراهایش نفرت از یهودیان را به تجربه زیباشناختی بدل می‌کند. او شدیدا معتقد بود که یهودیان “استثمارگران و انگل هایی”هستند که زندگی اقتصادی و فرهنگی آلمان ها را تسخیر کرده اند. “نابودی نهایی آلمانم را می بینم. آرمان هنری من در کنار آلمان می ایستد و با آن سقوط میکند…. چیزی که بعد از سقوط شاهزادگان آلمانی قد علم‌ میکند، توده ی آلمانیان یهودی است.” ” طبقه وازده یهودیان ملعون” . در سال ۱۸۶۹ کتاب “یهودیت در موسیقی” را منتشر کرد در این مقاله او معاصران یهودی خود، فلیکس مندلسزون و جاکومو مایر را تقبیح کرده و ادعا می کند که :”مردم آلمان نگاه به فعالیت‌های یهودیان را زننده می دانند. ” او مینویسد:” با همه سخنرانی ها و نوشته هایی که به نفع رهایی یهودیان انجام داده ایم، همیشه احساس میکنیم که آنها از برقراری ارتباطی واقعی و موثر با ما سر باز می زده اند.” او ادامه می دهد که یهودیان برای آلمانی ها بیگانه اند و موسیقی آنها سطحی و بی معنی است.”  به علاوه  منظور از کیفیت سطح این است که آنها توانستند شهرتی کسب کنند و موسیقی‌اشان را برای منافع مالی بفروشد. بعدا واگنر به شخصیت محبوب همکار هیتلر،  آلفرد روزنبرگ تبدیل شد. تعبیر واگنر از یهودیان: “روح پلید پلاستیکی فساد انسانی” گزین گویۀ محبوب روزنبرگ بود.»

ولی چرا هیتلر و یاران فیلسوفش مجذوب نیچه شده بودند؟

فیلسوف ایرانی، آقای آرامش دوستدار در ستایش نیچه و بی خردی ایرانیان “دین خو” میگوید:

«نیچه مرا با خود برد” و….. اضافه میکند: “فردوسی، حافظ، خیام، ابن سینا، مولوی و… “دین خو” بودند و خلاقیت فکری نداشتند. اندیشه ورز نبودند. یکجا خوانده ام که خیام هم مذهبی بود” ظاهرأ حافظ شعرهایش را از بند ناف اش تولید میکرد و نورون های مغزی اش در تولید رٌباعیات اش نقشی نداشتند!! و خیام هم برای محاسبات ریاضی و تهیه ی تقویم خورشیدی به جن و پری رجوع میکرد!! مریم میرزاخانی هم که در حوزه ی ریاضیات عالی (جائیکه فیلسوف های دشمن علوم طبیعی حتی در خیال هم عاجز از نزدیکی به داده ها و کشفیاتش هستند.)، از فکر خلاق و توانا که محصول مغزاست، که خود محصول طبیعت است، استفاده نمیکرد، ایمان مذهبی داشت و دعا میخواند و به دانش ریاضیات عالی دست مییافت!!

نگاه گوته، هاینه، انگلس، و حتی نیچه به شرق به گونه ای دیگر است. ستایش حافظ توسط گوته و نیچه و شعر هاینه در ستایش فردوسی و بحث انگلس در مقدمه ای بر “دیالکتیک طبیعت”، که تولد علم را به شرق نسبت میدهد، نمونه ایی از این دست هستند.

نیچه آنتی سیمیت نبود ولی نگاه اشرافی -راسیستی بغایت وحشتناکی در بازی با کلمات فلسفی- ادبی اش نمایندگی میکرد.

با نقل قول های زیر، به بحث مربوط به نیچه پایان می دهیم. جملات قصار فیلسوف بت شکن ما در رابطه با زنان که آشنایی با آنان خالی از فایده نیست –  از کتاب برتراند راسل: 

«به پیش زن می روی؛ تازیانه را فراموش مکن! – نیچه آن سوی خوبی و بدی »

«ما باید زنان را ملک خود بدانیم، چنانکه شرقیان می دانند. – نیچه آن سوی خوبی و بدی»

«زن موجبات ننگ بسیار دارد؛ در زن فضل فروشی  و سطحی بودن و روحیه ی معلمی و خرده پسندی و لگام گسیختگی و عدم استقلال فراوان نهفته  است….که واقعأ بهتر آن بوده است که تا کنون ترس از مرد آنها را در تحت فشار و تسلط خود داشته است.- نیچه آن سوی خوبی و بدی »

«زنان هنوز قابلیت دوستی پیدا نکرده اند؛ هنوز گربه و مرغ اند، یا حد اعلی گاوند. مرد باید برای جنگ تربیت شود و زن برای تفریح مرد جنگی. مابقی حماقت است.- چنین گفت زرتشت -نیچه»

«او حتی سقراط را به جرم آنکه اصل و نسبش پست بود، نمی تواند ببخشد. او را عامی می نامد و متهمش می کند که جوانان نجیب زاده ی آتنی را به واسطه ی انحراف اخلاقی دموکراتی، فاسد می سازد.- برتراند راسل»

در آلمان بعد از جنگ، کتاب “اراده معطوف به قدرت” اثر فریدریش نیچه را به خواهرش نسبت میدهند که گویا در دوران بیماری نیچه با نوشتن چنین اثری، مفهوم ابر انسان نیچه ای را تحریف کرده و به نام نیچه منتشر کرده است. ولی در این کتاب رد پای نوشته ها و ادبیات نیچه در کتابهای فوق الذکر بروشنی دیده میشود.

دکتر محمد باقر هوشیار، در مقدمه‌ای بر کتاب “اراده معطوف به قدرت اثر فریدریش نیچه  می‌نویسد: 

«”الحق که خواندن و درست خواندن  آثار نیچه خود فضیلتی است و گواه بر درجه آگاهی به سبک ادبی نویسندگی و بر اطلاع از غوامض مطالب و تلویحات و استعارات آثار این حکیم، که  میتوان برای گفته های او هفتاد بطن تصور کرد  و این خود از شروحی که بر آثار حکیم نوشته و هنوز هم می نویسند، پیداست……….

 ابتدا در پی سبک،  چنان سبکی که در زبان پارسی بهتر و بیشتر منطبق بر لحن پر از وزن قدیمی و سبک کوتاه  و موجز و پر معنی و سیاق عبارات مطنطن و پرجذبه و با فوران نیچه باشد، بودم……

از این جهت مدتی به خواندن مثنوی مولانا جلال الدین و غزلیات و بسیاری آثار تازه و کهن که لحنی آمرانه و خدایی در آنها سراغ داشتم،  پرداختم……. »

در اروپای بعد از شکست فاشیسم، این اثر را به خواهر ناسیونالیست -فاشیست نیچه نسبت میدهند که گویا در دوران بیماری نیچه، بنام او این کتاب را نوشته است تا مفهوم ابر مرد نیچه ای و افکار اش را تحریف کند. ولی همچون این اثر در سایرنوشته های نیچه نیز تحقیر زنان” و”زحمتکشان” مکتوب شده اند.

مترجم فارسی کتاب مینویسد دراولین نقل قول از حکیم بت شکن مینویسد: «”در آوریل ۱۸۶۶ در سن ۲۲ سالگی در توصیف رعد و برق مهیب که برای یکی از دوستانش توصیف می کند چنین می گوید :”روح من طیران بی نظیری یافت و شناختم که زمانی ما طبیعت را ادراک می کنیم که از نگرانی ها و شکنجه های روحی خود به سوی او می گریزیم و به آغوش او پناه می بریم. در دیدۀ من انسان و خواست بی آرامشش چه قدری داشت! “تو باید” ابدی و “تو نباید” ابدی (امر و نهی مداوم) چگونه جلوه می کرد! ما کجا و رعد و برق و طوفان و تگرگ یعنی نیرو های عاری از اخلاق کجا! چه خوشبخت و زور مندن آنان، اراده ای خالصند بی آلودگی و تکدیر(تیره ساختن) از دخالت عقل.”»

اگرمن تشنه باشم، باید از هر منجلابی آب بنوشم؟ اگر سونامی، این نیروی مبرا از دخالت عقل و هر نوع اخلاقی، در ژاپن و اندونزی زندگی چند صد هزار انسان و حیوان را همراه با سالها ثروت انباشته شدۀ معنوی و مادی ازمیان بردارد، باید مداحش باشم؟  چه “خوشبخت و زورمند” است سونامی!!

«”نیچه نمی خواهد از رحم و شفقت، از جانبداری از بیچارگان چیزی بشنود، می گوید چه بسا این ها دروغ می گویند (ولی اگر مردمی در زندان های گوهردشت، اوین، غزلحصار جان شیرینشان را در راه جانبداری ازحقوق و منافع زحمتکشان از دست بدهند، چه؟). نه اینکه خود نرم دل و با شفقت نبوده، چرا! نیچه بسیار حساس است، بسیار انسانی است، منتهی اینکه می گوید مدار جهان انسان، مدار آنچه که می شود و می گذرد، بر “خودپسندی و بر تحمیل” است. هر کس خود را تحمیل کرد، تاریخ از او می گوید (چنگیزخان، ناپلئون، هیتلر، استالین، موسیلینی!!-) باید درست جریان تاریخ را مشاهده کرد…….» و با همین فکر و اندیشه ی ارتجاعی «..نه تنها نیچه  ناپلئون را می ستود بلکه او را می پرستید.-همانجا »

اکنون اندکی از مترجم مداح نیچه، فاصله می گیریم تا با میزان “نازک دلی” اشرافی و آریستوکراتیک نیچه، از نزدیک آشنا شویم: گفتار شمارۀ ۲۲ از حکیم حکایت می کند:«خطرناکترین سوء تفاهم- مفهومی وجود دارد که در آن ظاهرا جای هیچ اشتباه و ابهامی نیست: آن مفهوم تباهی و از دست دادگی نیرو هاست و این مسکوب تواند بود، و موروث تواند بود……………. آنکس که از زندگی فقیر است، آن کس که ناتوان است، زندگی را نیز بیچاره و گدا می کند: توانگر از زندگی، توانا، زندگی را توانگر می کند. آن یکی انگل زندگی: و این یکی بخشاینده و فزایندۀ زندگی، چگونه چنین اشتباهی و عوضی گرفتنی ممکن است…….. -کسی که در هر روی توانایی بخشش دارد- تباه گشته و نیرو از دست داده است، که دیده اش بر هر چه افتد آنرا کوچک کند و از ریخت اندازد- او ارزش را گدا می سازد: او زیان آور است.- ص ۸۱. همان کتاب» 

در گفتار شمارۀ ۲۴ می نویسد:«این خوشبختی نصیب من است که پس از هزاران سال گمراهی و آشفتگی ،راهی یافته باشم که به سوی “یک آری” و به سوی “یک نه” رهنمون باشد.”نه” می آموزم نسبت به هر آنچه ناتوان کند، نسبت به آنچه از پای در آورد….. فضیلت اشتباه بزرگ ماست… فضیلت: یعنی همان همدردی را نیزخطر ناکتر از هر سئۀ دیگری یافتم….انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو!” – همانجا»

اکنون دوباره برمی گردیم به بخش مقدمه ی کتاب، تا با  فقر فلسفه ی مترجم نامدار ما، بیشتر آشنا شویم.  دکترمحمد باقرهوشیار به نقل از یکی از نزدیکترین همکاران هیتلر، از اعضای اولیه ی حزب نازی، نیچه شناس معروف آلمان، پروفسور دکتر آلفرد بویملر مینویسد: “منظورنیچه  در کلیۀ آثار خود، بویژه در این اثر فلسفی، این است که  از زندگی در برابر شعور و از غریزه در برابر دانش دفاع کند و ریشه های حیات عالی انسانی را در کششی و سائقی وی آشکار سازد.”  

این آگاهی، دانش، شناخت و شعور است که امام راحل!! را در ماه می بیند، یا اینکه غرایز، ایمان کور، جهالت عمومی، موجب به حرکت درآوردن میلیونها انسان بطور “کششی ، سائقی” و موجی میشود تاهوراکش گند این جهان شوند و با فریاد های هیستریک  “درود بر هیتلر: „Heil Hitler و یا “روح منی خمینی، بت شکنی خمینی”!!، انواع جنایات علیه بشریت را، پاس می دارند؟  

ولی نیچه، با بحث:” امروزه میخواهد بی چیز شدگان را بر بیچیز کنندگان پیروز کند.”  میخواهد یهودیت را با جنبش سوسیالیستی دوره ی  خود پیوند بزند و اشاره اش به این بحث مارکس است: “خلع ید کنندگان، توسط خلع ید شدگان، خلع ید می شوند.”

زیرا  از نظر نیچه: «سوسیالیسم – یعنی جباریت تا به کنه اندیشۀ فرومایه ترین کسان و ابله ترین کسان یعنی سطحیان و حسودان و نیمه کاره بازیگران….از این رو سوسیالیسم بر روی هم چیز ترشیدۀ نومیدی بخشی است… در تعلیمات سوسیالیسم به نحوی ساده و سطحی اراده ای معطوف به نفی حیات مخفی و مستتر است…. سوسیالیسم مانند موش صحرایی بی آرامشی در زیر زمین چنین اجتماعی که کاملا در جریان بلاهت می غلتد، تواند که سودمندی و تندرستی آورد….»

نقد نیچه از مسیحیت،  از دو زاویه است. اول اینکه مسیحیت به قول انگلس، نوعی سوسیالیسم اولیه است که در آن همه ی انسانها،  مستقل از رنگ، نژاد و جنسیت، حتی  “میلیون ها مردم بی سر و پا”  با “اشراف زاده گان نیچه ای” در آخرت و یا دنیای باغی، در مقابل خدا و احکام الهی با هم برابرند. و دوم اینکه مسیحیت، شفقت و مهربانی را برای دل «ابر مرد» قهار و قسی القلب نیچه، تبلیغ می کند و این اصل به هنگامی که سم اسب های ابر مردش و یا شلاق شکنجه گرانش، “میلیون ها مردم بی سر و پا” را له می کنند، بر وجدان فی المثل نازی ها و یا شکنجه گران حرفه ای اوین، سایه می افکند و سنگ اندازی می کند.

«انتخاب نوع را از میان بردند و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده است کشیدن- همین را تا کنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند. انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو.” .- ص -۸۴ نیچه-» منظور فیلسوف حکیم ما از این عبارت دفاع از “داروینیسم اجتمایی” است و در عبارت ” خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده” یعنی ادامه بقا و حیات برای نژاد  و ژن برتر است.

دشمنی او با سوسیالیسم ،  دشمنی  با هنگامیست  که “زمین فرزانه شد و آدمی یاور آدمی گشت.- برشت”، است.

اگر در سوسیالیسم اداره ی تولید و توزیع و حاکمیت با  تولیدکنندگان مستقیم ( کارگران و زحمتکشان شهر و روستا) است و  کارگران و زحمتکشان شهر و روستا  مالک ابزار تولید و توزیع هستند. و حاکمیت با اکثریت اهالی با تکیه به نهادهای  شوراها، کمون ها، کمیته ها، اتحادیه ها،  سندیکاها، مؤسسات مدنی و نقش مهم حزب پیشرو طبقه ی کارگر … است و نه اقلیت حزبی- دولتی، بوروکرات، تکنوکرات و الیته ی محدودی از جامعه، با  ادعای سوسیالیسم و یا حتی آرمانخواهی صادقانه.

این سوسیالیسم در نظر حکیم بت شکن ما، بربریت است. زیرا امام او، ابر مرد او ناپلئون است که صدها شهر و روستا را در روسیه به آتش کشید و مسکو را اشغال کرد و خود را امپراتور خواند؛ به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو!” و نمیخواهد در سرزمینهای تحت اشغالش: “از رحم و شفقت و از جانبداری از بیچارگان و مردم تحت اشغال و توده های عظیم هم کور و کر چیزی بشنود.”

به همین جهت نیچه از “کمون پاریس” -۱۸۷۱- متنفر است و آنرا همچون “ثقل معده خفیفی” تحقیر می کند. کمون اولین حکومت کارگران –دهقانان و زحمتکشان شهری در پاریس بود که در حقیقت به جهت منزوی شدن و محدود بودن جنبش به پاریس و حومه،  توسط ورسای و حکومت تی یر که  در اتحاد با بیسمارک و همه ی نیروهای ارتجایی اروپا، کمون را در خون خودش خفه کرد. انتقام خونین ارتجاع اروپا از کمونارد ها به قیمت جان بیش از ۲۵ هزار زن و مرد کمونار شد. ۳ هزار نفر در زندان ها به قتل رسیدند و ۱۳ هزار و هفت صد نفر به حبس های دارز مدت و بیشترشان به حبس ابد محکوم شدند. تنها اشاره ای کوتاه به چند دست آورد سیاسی و اقتصادی کمون در کمتر از سه ماه، راز دشمنی فقیه عالیقدری چون نیچه با کمون را افشا می کند: انحلال ارتش دائمی، انحلال بوروکراسی، تفکیک دولت از کلیسا، رایج ساختن تحصیلات رایگان، در دست گرفتن کارخانه هایی که به آنها رسیدگی نشده بود، توسط تعاونی های کارگری و…… 

ولی” بشنو از نی چون حکایت می کند،  کز جدایی ها شکایت می کند- مولوی” 

اکنون این” شکننده ی بتها!!” را بیشتر بشنویم و از خود بپرسیم که  براستی او از چه منظری مخالف مذهب است؟

«ما با چه چیز مسیحیت می نبردیم؟ زیرا مقصود آن عبارت است از امحای اقویا و شکستن روح آنها؛ استفاده کردن از لحظات خستگی و ضعف آنها و تبدیل کردن اطمینان غرور آمیز ان ها به نگرانی و عذاب وجدان؛  زیرا می داند که چگونه شریف ترین غرایز را مسموم کند و آن ها را به بیماری مبتلا سازد، تا اینکه قوت آن ها متوجه ی درون گردد و بر ضد خود آنها به کار افتد؛ تا اینکه اقویا به واسطه ی تحقیر نفس و از خود گذشتگی مفرط نابود شوند.- نیچه»

نیچه،  رحم و شفقت را ضعفی می داند که باید با آن جنگید. «هدف برای دست آوردن نیروی شگرف عظمت است که می تواند ابر مرد آینده (هیتلر، استالین، خمینی و….)  را از راه انضباط و نیز از راه امحای میلیون ها مردم بی سر و پا (بخوان کارگران و زحمتکشان شهر و روستا-حامد)،  شکل دهد و مع هذا می تواند از بیچارگی ناشی از دیدن منظره ی رنج آوری که از آن پدید می آید و نظیرش هرگز دیده نشده است، بپرهیزد. » 

نقد نیچه از مسیحیت،  از دو زاویه است. اول اینکه مسیحیت به قول انگلس، نوعی سوسیالیسم اولیه است که در آن همه ی انسانها،  مستقل از رنگ، نژاد و جنسیت، حتی  “میلیون ها مردم بی سر و پا”  با “اشراف زاده گان نیچه ای” در آخرت و یا دنیای باغی، در مقابل خدا و احکام الهی با هم برابرند. و دوم اینکه مسیحیت، شفقت و مهربانی را برای دل «ابر مرد» قهار و قسی القلب نیچه، تبلیغ می کند و این اصل به هنگامی که سم اسب های ابر مردش و یا شلاق شکنجه گرانش، “میلیون ها مردم بی سر و پا” را له می کنند، بر وجدان فی المثل نازی ها و یا شکنجه گران حرفه ای اوین، سایه می افکند و سنگ اندازی می کند.

«او حتی سقراط را به جرم آنکه اصل و نسبش پست بود، نمی تواند ببخشد. او را عامی می نامد و متهمش می کند که جوانان نجیب زاده ی آتنی را به واسطه ی انحراف اخلاقی دموکراتی، فاسد می سازد.- برتراند راسل»

«انتخاب نوع را از میان بردند و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده است کشیدن- همین را تا کنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند. انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو.” .- ص -۸۴نیچه-» منظور فیلسوف حکیم ما از این عبارت دفاع از “داروینیسم اجتمایی” است و در عبارت ” خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده” یعنی ادامه بقا و حیات برای نژاد  و ژن برتر است.

نیچه در کلی گویی های پیامبرانه اش تصویری بغایت ارتجایی از سه قرن ارائه می دهد. میگوید:”قرن هفده، اشرافی است. دکارت، فرمانروایی خرد، نشانۀ سلطۀ اراده….در برابر آنچه حیوانی است متکبر است و مغرور..ذاتأ بس درنده، .در برابر دل، سخت است….سده ای قوی الاراده و سدۀ شیفتگی و علایق نیرومند.

قرن هیجده، حساسیت زنانه، روسو فرمانروایی احساس،  زن فرمان می راند….سست است، ..ذاتآ بی سر و پا است.

قرن نوزده، بهیمی تر است…اینکه می بینیم دانش بدین اندازه بر همه چیز فرمان می راند، گواه بر این است که چگونه قرن نوزده خود را از سلطه و پیشروی آرمان ها (ایدئال ها) رها ساخته است.

«نیچه همچنین اغلب دموکراسی را هدف حملات خود قرار میداد و آرمان های دموکراتیک مدرن را که در جهت “میان مایگی” بودند، به باد انتقاد می گرفت.»

دکترمحمد باقرهوشیار که عاجز از نگاه نقادانه به “درهم برهم گویی ها”، و “به نعل و به میخ زدن ها” و سایر” پرت و پلا گویی” های نیچه است، عدم شناخت خود از”ماتریالیسم دیالکتیک”  را، اینچنین مستند می کند:

«گفته های نیچه به اندازه ای قانع کننده است گویی از “ماتریالیسم دیالکتیک” برهان می آورد-ص -۱۵؛….. نیچه  اسلام را می ستاید! آشکار است که چنین نغمه هایی به گوش اروپای مسیحی خوش نمی آید.ص- ۱۸»- دکترمحمد باقرهوشیار

ما با نمونه ی اینجهانی ژن برتر در نظام های مقدس طبقاتی سلطنتی و جمهوری اسلامی، از نزدیک آشنا هستیم. اقلیت کوچکی از روحانیت، دربار پهلوی و اعضای خانواده شان، کادر های بالای امنیتی، نظامی، تکنوکرات ها،بوروکراتها و لابی های ایدئولوژیک شان همچون دزدان افسانه ای به استثمار و غارت اموال عمومی مشغولند.

روزنامه نگاران و مترجمینی امثال ویلهلم مار (۱۸۱۹-۱۹۰۴) که به پدر خوانده یهودی ستیزی بو ، این آراء را چاپ می کردند.»

متفکرانی که تحت تاثیر دارونیسم اجتمایی آرای نژاد پرستانه را تزئین میکردند: هانس فریدریش کارل گونتر؛ آلفرد پلوتس؛ آرتور مولرفان؛ اسوالت اشپنگر؛ گوتلوپ فرگه فیلسوف منطق دان.؛ هاستون استوارت چمبرلین و….

در رابطه فیلسوفان و الیته ی فلسفی، ادبی، مذهبی، سیاسی عصر حاکمیت ناسیونال سوسیالیسم یا نازیسم هیتلری، خواننده ی گرامی میتواند به کتاب”فیلسوفان هیتلر-ایوون شارت” و یا نوشتۀ “فلاسفه تنها جهان را به شیوه‌های گوناگون تفسیر نکرده‌اند” رجوع کند.

 

در نوشته های بسیاری از تاریخ نگاران و تحلیلگران این دوره ی تاریخی، برای مثال فیلسوف و جامعه شناس هانا آرنت، مباحث فلاسفه از کانت گرفته تا آیت الله ها و فلاسفه ی جنایتکار عصر سیادت فاشیسم: هایدگر، بویملر، کریک، روزنبرگ، کارل اشمیت، …… ، رهبران مذهبی، -مارتین لوتر و سران کلیسا، “علوم طبیعی -داروینیسم اجتماعی –هکل ها-“،” ژورنالیسم و نقش آن، “هنر- واگنرها: می گفت: یهودیان “روح پلید پلاستیکی فساد انسانی اند”، نقد رادیکال و ریشه ای نمیشوند.

بخش سوم: بخشی از علل شکست جنبش مقاومت مترقی و نقش منفی چپ تابع استالنیسم (DKP)، در مقابله با فاشیسم در آلمان دهه ی ۳۰. 

بخشی از علل شکست جنبش مقاومت و چپ در مقابله با فاشیسم در آلمان.

Die Geschichte des rassistischen und chauvinistischen Geistes in Europa:

die Hauptfrage ist, welche Rolle diejenigen, die Antisemitismus und Feindseligkeit gegenüber Menschen mit jüdischer Abstammung propagierten, wie Kant, Hegel, Feuerbach, Haeckel (der Physiologe), Fichte, Wagner usw., in Positionen wie den gegenwärtigen Habermas oder während der faschistischen Ära spielten, sowie in den Positionen von verbrecherischen Geistlichen Kader des Faschismus, wie Heidegger, Rosenbergs, Bäumler, Kirk, Karl Schmidt und anderen?

Hat in der “partizipatorischen Demokratie” des Philosophen Habermas ein Palästinenser das Recht zur Teilnahme an zivilgesellschaftlichen, sozialen, politischen, rechtlichen Foren usw. wie ein weißer Israeli?

Welche Rolle spielten und werden in der Zukunft diese Philosophen, Politiker, Schriftsteller, Wissenschaftler, Journalisten für die rassistisch-faschistischen Bewegungen bei der Beeinflussung und Unterstützung von Massen haben?

Kann man das blutige Scheitern der größten politisch-sozialen Bewegung gegen die Pahlavi-Diktatur in den Jahren 1976-1979, die in den letzten hundert Jahren in Bezug auf die Ausdehnung des sozialen Widerstands im Nahen Osten einzigartig war, von der Rolle der Geistlichkeit und Religion in der Geschichte des Landes, im öffentlichen Bewusstsein, in den Machtstrukturen, der Bildung, den täglichen Gewohnheiten, den sozialen Traditionen usw. trennen?

Wenn in den Reihen der jüdischen Gemeinschaft, die seit über tausend Jahren in Deutschland, Europa und weltweit verstreut ist, Philosophen, Wissenschaftler, Künstler und Schriftsteller sowohl religiöser als auch nichtreligiöser Natur wie Philo von Alexandria, Maimonides, Solomon ibn Gabirol, Moses ben Ezra, Moses Mendelssohn, Baruch Spinoza, Henri Bergson, Leo Strauss, Ludwig Wittgenstein, Ernst Bloch, Theodor Adorno, Max Horkheimer, Hannah Arendt, Sigmund Freud, Walter Benjamin, Edmund Husserl, Georg Lukács, Rosa Luxemburg, Martin Buber, Isaiah Berlin, Karl Popper, Emil Durkheim, Erich Fromm, Jacques Derrida, Ernst Cassirer, Noam Chomsky, Levi-Strauss, Herbert Marcuse, Emmanuel Levinas, sowie Felix Mendelssohn und Giacomo Meyerbeer, Heinrich Heine, Spinoza, Freud, Marx, Rosa Luxemburg und… vertreten sind, ist klar, dass dieser europäische Superioritätsanspruch nicht auf Menschen jüdischer Abstammung beschränkt ist, und im Sinne von “Zentraleuropa” haben die Ureinwohner Amerikas, Afrikas, Asiens, Araber, Iraner und andere auch keinen Zugang zur “Kantischen Vernunft”. “Ostjude ist.”

Es ist offensichtlich, dass dieser europäische Superioritätsanspruch nicht nur auf Menschen mit jüdischer Abstammung beschränkt ist, und im Konzept von “Eurozenterismuss” und europäischen Chauvinismus haben auch die Ureinwohner Amerikas, Afrikas, Asiens sowie die Menschen des Nahen Ostens, (Iraner, Araber) und die Anderen keinen Zugang zur “Kantischen Vernunft”. 

Die jüdische Religion ist überhaupt keine Religion, sondern eine Gemeinschaft von Menschen desselben Stammes

Ist jeder Feigling ein Lügner? Juden sind beispielsweise nicht nur im Geschäftsleben so, sondern auch im täglichen Leben

Die Israeliten, die unter uns leben, verdanken ihren Ruf als Betrüger (den die meisten von ihnen verdienen) ihrem Wuchergeist, der sie seit dem Exil begleitet. Sicherlich ist die Vorstellung eines betrügerischen Stammes scheinbar seltsam; Aber die Idee eines Handelsvolkes ist ebenso seltsam; ein Volk, das größtenteils an alten Aberglauben gebunden ist und keine bürgerliche Ehre für den Ort anstrebt, in dem es lebt; Sie versuchen vielmehr, denen zu schaden, die sie beschützen … Es ist sinnlos, diese Menschen zu moralisieren, und ich möchte lieber auf die Ursprünge dieses seltsamen Händlersystems eingehen.

“Jude ist aus Ost! und ist fremde und verdorben“- Schopenhauer”

„Juden Sie sind nicht mehr rein und echt, sondern nur noch der stinkende Kadaver einer ausgestorbenen Natur.“–Hegel

„Jude ist Betrüger und Menschenfresser-Feuerbach“

 

„Der böse Plastikgeist der menschlichen Verdorbenheit-Wagner“

 

„Wir sehen keine Möglichkeit, den Juden Bürgerrechte zu verleihen, außer ihren Köpfen durch neue Köpfe zu ersetzen. In diesem Fall gäbe es keine jüdische Idee.“- Johann Gottlieb Fichte

Die Geschichte des rassistischen und chauvinistischen Geistes in Europa:

تاریخ اندیشه های راسیستی و شونیستی در اروپا و بویژ در آلمان

پرسش اصلی این است که بار منفی و در خود ذخیره کرده ی عصر روشنگری و “درخشش های تیره ی” بسیاری از فلاسفه و هنرمندان، سیاستمداران و…،امثال کانت، هگل، فویرباخ،هِکل(فیزیولوژیست)، فیخته، واگنر و..‌‌که آنتی سیمیتیسم و ضدیت با مردمی با تبار یهودی را تبلیغ و ترویج میکردند، چه نقشی در مواضع امثال هابرماس های کنونی و در عصر فاشیستها، در مواضع آیت الله های جنایتکار فلسفه، هایدگرها، روزنبرگ ها، بویملر ها، کیرک ها، کارل اشمیت ها و… داشته است؟

آیا در «دموکراسی مشارکتی» فیلسوف هابرماس، فلسطینی حق مشارکت در کانون های مدنی- اجتماعی- سیاسی- حقوقی و… همچون اسراییلی سفید دارد؟

و چه نقشی این فلاسفه، سیاستمداران، ادیبان، دانشمندان، روزنامه نگاران،  در دنباله روی  توده ها از جنبش های راسیستی- فاشیستی داشته و خواهند داشت؟ 

آیا میتوان شکست خونین و پر خسارت بزرگترین جنبش سیاسی- اجتماعی علیه دیکتاتوری خاندان پهلوی و دربار را در سالهای ۵۵-۵۷ که در صد سال اخیر از نقطه نظر گستردگی حضور مردم در صحنه ی مبارزه علیه رژیم تا دندان مسلح، در خاورمیانه بینظیر بوده است، را از نقش حضور روحانیت و مذهب در طول تاریخ، در فرهنگ، نهاد های قدرت، عادات و سنن اجتماعی و.. جدا کرد؟

ولی بار منفی عصر روشنگری در رابطه با ناسیونالیسم، آنتی سیمیتسم، اروپا مرکزی و حتی سکسیسم، را نمیتوان و نباید در ساختمان ساختار ایدئولوژی فاشیستی و ناسیونالیستی- شونیستی اروپایی نادیده گرفت، همانگونه که نمیتوان نقش انحصارات عظیم سرمایه داری را در پیوند با اشتهای جهانخواری ناسیونال سوسیالیسم و فاشیسم نادیده گرفت.

هیتلر و سایر فیلسوفان، سیاستمداران، روزنامه نگاران، بخشی از  نویسندگان و ادیبان، دانشمندان و…. هم عصرش، همه ی  بار منفی ناسیونالیسم، آنتی سیمیتسم، اروپا مرکزی و بار سیاسی ضدیت با انقلاب  ۱۹۱۸ و شکلگیری جمهوری وایمار را ابزارایدئولوژیکی تحمیق و شستشوی مغزی میلیونها انسان و بویژه دانشجویان درمحیط های دانشگاهی بکار بردند؟

(سلطنت طلبهای امروزی،  شیوه ی فاشیستهای آلمانی را با شعارهایی چون “ایران را پس میگیریم” و بیان دشمنی شان با “انقلاب شکست خورده ی ۵۷” تکرار میکنند، بدون پرداختن به مجموعه زمینه های شکلگیری این جنبش عظیم اجتماعی – سیاسی ضد دیکتاتوری و طبقه ی حاکمه سلطنت پهلوی. (گویی حاکمان نظامی- سیاسی- مذهبی توتالیتاریسم حاکم بر ایران از کرات دیگر آمده و کشور را اشغال کرده اند و نه از شرایط عمومی و زمینه های اقتصادی- اجتماعی- سیاسی- فرهنگی و… عصر سیادت دیکتاتوری پهلوی ها)

هیتلر در پائیز ۱۹۲۴ می نویسد:

«برای پیروز شدن فلسفه باید آنرا به جنبشی جنگ طلب تبدیل کنیم.» و یا «برنامۀ فلسفه تنظیم بیانیه جنگ است.»

دین یهود اصلا دین نیست؛  بلکه اجتماعی از انسانهای یک قبیله است

“هر ترسویی دروغگوست؟ مثلا یهودیان که نه تنها در تجارت که در زندگی  روزمره هم این چنین اند؟.”

کانت در ادامه از بی اخلاقی دائمی یهودیان تاسف می خورد : “بنی اسرائیلی ها که در میان ما زندگی می کنند شهرتشان برای متقلب بودنشان را ( که دست کم بیشترشان لیاقتش را هم دارند)، مدیون  روحیه رباخواری شان هستند که از زمان تبعید به بعد همراهشان بوده است. مطمئنا تصور قومی متقلب ظاهراعجیب است؛ ولی تصور یک قوم تاجر هم به همان اندازه عجیب است ؛قومی که بیشترشان، با خرافات باستانی گره خورده اند، و به دنبال افتخاری مدنی برای  جایی که در آن  زندگی میکنند، نیستند؛ بلکه در پی خسارت وارد کردن به کسانی هستند که از آنها محافظت می‌کنند…… اخلاقی کردن این مردم کاری بیهوده است و من ترجیح میدهم درباره سرچشمه‌های این نظام عجیب تاجران نظر بدهم….”-ایمانوئل کانت

“استثمارگران و انگل هایی”هستند که زندگی اقتصادی و فرهنگی آلمان ها را تسخیر کرده اند. “نابودی نهایی آلمانم را می بینم. آرمان هنری من در کنار آلمان می ایستد و با آن سقوط میکند…. چیزی که بعد از سقوط شاهزادگان آلمانی قد علم‌ میکند، توده ی آلمانیان یهودی است.” ” طبقه وازده یهودیان ملعون” . ریچارد واگنر

نیچه آنتی سیمیت نبود ولی نگاه اشرافی -راسیستی بغایت وحشتناکی در بازی با کلمات فلسفی- ادبی اش نمایندگی میکرد.

«”نیچه نمی خواهد از رحم و شفقت، از جانبداری از بیچارگان چیزی بشنود، می گوید چه بسا این ها دروغ می گویند (ولی اگر مردمی در زندان های گوهردشت، اوین، غزلحصار جان شیرینشان را در راه جانبداری ازحقوق و منافع زحمتکشان از دست بدهند، چه؟!!-حامد ). نه اینکه خود نرم دل و با شفقت نبوده، چرا! نیچه بسیار حساس است، بسیار انسانی است، منتهی اینکه می گوید مدار جهان انسان، مدار آنچه که می شود و می گذرد، بر خودپسندی و بر تحمیل است. هر کس خود را تحمیل کرد، تاریخ از او می گوید (چنگیزخان، هیتلر، استالین، موسیلینی!!-حامد) باید درست جریان تاریخ را مشاهده کرد…….» و با همین فکر و اندیشه ی ارتجایی«..نه تنها نیچه  ناپلئون را می ستود بلکه می پرستید.-همانجا »

این خوشبختی نصیب من است که پس از هزاران سال گمراهی و آشفتگی ،راهی یافته باشم که به سوی “یک آری” و به سوی “یک نه” رهنمون باشد.”نه” می آموزم نسبت به هر آنچه ناتوان کند، نسبت به آنچه از پای در آورد….. فضیلت اشتباه بزرگ ماست… فضیلت: یعنی همان همدردی را نیزخطر ناکتر از هر سئۀ دیگری یافتم….انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو!”

نقد نیچه از مسیحیت،  از دو زاویه است. اول اینکه مسیحیت به قول انگلس، نوعی سوسیالیسم اولیه است که در آن همه ی انسانها،  مستقل از رنگ، نژاد و جنسیت، حتی  “میلیون ها مردم بی سر و پا”  با “اشراف زاده گان نیچه ای” در آخرت و یا دنیای باغی، در مقابل خدا و احکام الهی با هم برابرند. و دوم اینکه مسیحیت، شفقت و مهربانی را برای دل «ابر مرد» قهار و قسی القلب نیچه، تبلیغ می کند و این اصل به هنگامی که سم اسب های ابر مردش و یا شلاق شکنجه گرانش، “میلیون ها مردم بی سر و پا” را له می کنند، بر وجدان فی المثل نازی ها و یا شکنجه گران حرفه ای اوین، سایه می افکند و سنگ اندازی می کند.

«او حتی سقراط را به جرم آنکه اصل و نسبش پست بود، نمی تواند ببخشد. او را عامی می نامد و متهمش می کند که جوانان نجیب زاده ی آتنی را به واسطه ی انحراف اخلاقی دموکراتی، فاسد می سازد.- برتراند راسل»

«انتخاب نوع را از میان بردند و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده است کشیدن- همین را تا کنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند. انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو.” .- ص -۸۴ نیچه-»

دشمنی او با سوسیالیسم ،  دشمنی  با هنگامیست  “که زمین فرزانه شد و آدمی یاور آدمی گشت.- برشت”، است.

اگر در سوسیالیسم اداره ی تولید و توزیع و حاکمیت با  تولیدکنندگان مستقیم ( کارگران و زحمتکشان شهر و روستا) است و  کارگران و زحمتکشان شهر و روستا  مالک ابزار تولید و توزیع هستند. و حاکمیت با اکثریت اهالی با تکیه به نهادهای  شوراها، کمون ها، کمیته ها، اتحادیه ها،  سندیکاها، مؤسسات مدنی و نقش مهم حزب پیشرو طبقه ی کارگر … است و نه اقلیت حزبی- دولتی، بوروکرات، تکنوکرات و الیته ی محدودی از جامعه، با  ادعای سوسیالیسم و یا حتی آرمانخواهی صادقانه.

این سوسیالیسم در نظر حکیم بت شکن ما، بربریت است. زیرا امام او، ابر مرد او ناپلئون است که صدها شهر و روستا را در روسیه به آتش کشید و مسکو را اشغال کرد و خود را امپراتور خواند؛ به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو!”

به همین جهت نیچه از “کمون پاریس” -۱۸۷۱- متنفر است و آنرا همچون “ثقل معده خفیفی” تحقیر می کند. کمون اولین حکومت کارگران –دهقانان و زحمتکشان شهری در پاریس بود که در حقیقت به جهت منزوی شدن و محدود بودن جنبش به پاریس و حومه،  توسط ورسای و حکومت تی یر که  در اتحاد با بیسمارک و همه ی نیروهای ارتجایی اروپا، کمون را در خون خودش خفه کرد. انتقام خونین ارتجاع اروپا از کمونارد ها به قیمت جان بیش از ۲۵ هزار زن و مرد کمونار شد. ۳ هزار نفر در زندان ها به قتل رسیدند و ۱۳ هزار و هفت صد نفر به حبس های دارز مدت و بیشترشان به حبس ابد محکوم شدند. تنها اشاره ای کوتاه به چند دست آورد سیاسی و اقتصادی کمون در کمتر از سه ماه، راز دشمنی فقیه عالیقدری چون نیچه با کمون را افشا می کند: انحلال ارتش دائمی، انحلال بوروکراسی، تفکیک دولت از کلیسا، رایج ساختن تحصیلات رایگان، در دست گرفتن کارخانه هایی که به آنها رسیدگی نشده بود، توسط تعاونی های کارگری و…… 

ولی” بشنو از نی چون حکایت می کند،  کز جدایی ها شکایت می کند- مولوی” 

اکنون این” شکننده ی بتها!!” را بیشتر بشنویم و از خود بپرسیم که  براستی او از چه منظری مخالف مذهب است؟

«ما با چه چیز مسیحیت می نبردیم؟ زیرا مقصود آن عبارت است از امحای اقویا و شکستن روح آنها؛ استفاده کردن از لحظات خستگی و ضعف آنها و تبدیل کردن اطمینان غرور آمیز ان ها به نگرانی و عذاب وجدان؛  زیرا می داند که چگونه شریف ترین غرایز را مسموم کند و آن ها را به بیماری مبتلا سازد، تا اینکه قوت آن ها متوجه ی درون گردد و بر ضد خود آنها به کار افتد؛ تا اینکه اقویا به واسطه ی تحقیر نفس و از خود گذشتگی مفرط نابود شوند.- نیچه»

نیچه،  رحم و شفقت را ضعفی می داند که باید با آن جنگید. «هدف برای دست آوردن نیروی شگرف عظمت است که می تواند ابر مرد آینده (هیتلر، استالین، خمینی و….)  را از راه انضباط و نیز از راه امحای میلیون ها مردم بی سر و پا (بخوان کارگران و زحمتکشان شهر و روستا-حامد)،  شکل دهد و مع هذا می تواند از بیچارگی ناشی از دیدن منظره ی رنج آوری که از آن پدید می آید و نظیرش هرگز دیده نشده است، بپرهیزد. » 

نقد نیچه از مسیحیت،  از دو زاویه است. اول اینکه مسیحیت به قول انگلس، نوعی سوسیالیسم اولیه است که در آن همه ی انسانها،  مستقل از رنگ، نژاد و جنسیت، حتی  “میلیون ها مردم بی سر و پا”  با “اشراف زاده گان نیچه ای” در آخرت و یا دنیای باغی، در مقابل خدا و احکام الهی با هم برابرند. و دوم اینکه مسیحیت، شفقت و مهربانی را برای دل «ابر مرد» قهار و قسی القلب نیچه، تبلیغ می کند و این اصل به هنگامی که سم اسب های ابر مردش و یا شلاق شکنجه گرانش، “میلیون ها مردم بی سر و پا” را له می کنند، بر وجدان فی المثل نازی ها و یا شکنجه گران حرفه ای اوین، سایه می افکند و سنگ اندازی می کند.

«او حتی سقراط را به جرم آنکه اصل و نسبش پست بود، نمی تواند ببخشد. او را عامی می نامد و متهمش می کند که جوانان نجیب زاده ی آتنی را به واسطه ی انحراف اخلاقی دموکراتی، فاسد می سازد.- برتراند راسل»

«انتخاب نوع را از میان بردند و به عمد و خواسته خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده است کشیدن- همین را تا کنون فضیلت به معنای کامل آن نامیدند. انسان باید به تقدیر و سرنوشت حرمت گذارد، به همان تقدیر که به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو.” .- ص -۸۴نیچه-» منظور فیلسوف حکیم ما از این عبارت دفاع از “داروینیسم اجتمایی” است و در عبارت ” خط بطلان بر پاکیزه ساختن و تطهیر از آنچه مرده” یعنی ادامه بقا و حیات برای نژاد  و ژن برتر است.

نیچه در کلی گویی های پیامبرانه اش تصویری بغایت ارتجایی از سه قرن ارائه می دهد. میگوید:”قرن هفده، اشرافی است. دکارت، فرمانروایی خرد، نشانۀ سلطۀ اراده….در برابر آنچه حیوانی است متکبر است و مغرور..ذاتأ بس درنده، .در برابر دل، سخت است….سده ای قوی الاراده و سدۀ شیفتگی و علایق نیرومند.

قرن هیجده، حساسیت زنانه، روسو فرمانروایی احساس،  زن فرمان می راند….سست است، ..ذاتآ بی سر و پا است.

قرن نوزده، بهیمی تر است…اینکه می بینیم دانش بدین اندازه بر همه چیز فرمان می راند، گواه بر این است که چگونه قرن نوزده خود را از سلطه و پیشروی آرمان ها (ایدئال ها) رها ساخته است.

«نیچه همچنین اغلب دموکراسی را هدف حملات خود قرار میداد و آرمان های دموکراتیک مدرن را که در جهت “میان مایگی” بودند، به باد انتقاد می گرفت.»

با نقل قول های زیر، به بحث مربوط به نیچه پایان می دهیم. جملات قصار فیلسوف بت شکن ما در رابطه با زنان که آشنایی با آنان خالی از فایده نیست –  از کتاب برتراند راسل: 

«به پیش زن می روی؛ تازیانه را فراموش مکن! – نیچه آن سوی خوبی و بدی »

«ما باید زنان را ملک خود بدانیم، چنانکه شرقیان می دانند. – نیچه آن سوی خوبی و بدی»

«زن موجبات ننگ بسیار دارد؛ در زن فضل فروشی  و سطحی بودن و روحیه ی معلمی و خرده پسندی و لگام گسیختگی و عدم استقلال فراوان نهفته  است….که واقعأ بهتر آن بوده است که تا کنون ترس از مرد آنها را در تحت فشار و تسلط خود داشته است.- نیچه آن سوی خوبی و بدی »

«زنان هنوز قابلیت دوستی پیدا نکرده اند؛ هنوز گربه و مرغ اند، یا حد اعلی گاوند. مرد باید برای جنگ تربیت شود و زن برای تفریح مرد جنگی. مابقی حماقت است.- چنین گفت زرتشت -نیچه»

دکترمحمد باقرهوشیار که عاجز از نگاه نقادانه به “درهم برهم گویی ها”، به “به نعل و به میخ زدن ها” و سایر” پرت و پلا گویی” های نیچه است، عدم شناخت خود از”ماتریالیسم دیالکتیک”  را، اینچنین مستند می کند:

«گفته های نیچه به اندازه ای قانع کننده است گویی “ماتریالیسم دیالکتیک” برهان می آورد-ص -۱۵؛….. نیچه  اسلام را می ستاید! آشکار است که چنین نغمه هایی به گوش اروپای مسیحی خوش نمی آید.ص- ۱۸»

ولی نیچه، با بحث:” امروزه میخواهد بی چیز شدگان را بر بیچیز کنندگان پیروز کند.”  میخواهد یهودیت را با جنبش سوسیالیستی دوره ی  خود پیوند بزند و اشاره اش به این بحث مارکس است: “خلع ید کنندگان، توسط خلع ید شدگان، خلع ید می شوند.”

زیرا  از نظر نیچه: «سوسیالیسم – یعنی جباریت تا به کنه اندیشۀ فرومایه ترین کسان و ابله ترین کسان یعنی سطحیان و حسودان و نیمه کاره بازیگران….از این رو سوسیالیسم بر روی هم چیز ترشیدۀ نومیدی بخشی است… در تعلیمات سوسیالیسم به نحوی ساده و سطحی اراده ای معطوف به نفی حیات مخفی و مستتر است…. سوسیالیسم مانند موش صحرایی بی آرامشی در زیر زمین چنین اجتماعی که کاملا در جریان بلاهت می غلتد، تواند که سودمندی و تندرستی آورد….»

“نازک دلی” اشرافی و آریستوکراتیک نیچه

>> 

>> اگر در صفوف اقوام یهودی تبار که بیش از هزار سال در آلمان و اروپا و در سطح جهان پراکنده شده و میزیستند، فیلسوفان و دانشمندان و هنرمندان و ادیبان مذهبی و غیرمذهبی همچون:«فیلون اسکندرانی، ابن میمون، سلیمان بن جبرئیل، موسی بن عزرا، موسی مندلسون، باروخ اسپینوزا، هانری برگسون، لئو اشتراوس، لودویگ ویتگنشتاین، ارنست بلوخ، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هانا آرنت، زیگموند فروید، والتر بنیامین، ادموند هوسرل، ژرژ لوکاچ، رُزا لوکزمبورگ، مارتین بوبر، آیزایا برلین، کارل پوپر، امیل دورکیم، اریش فِروم، ژاک دِریدا، ارنست کاسیرر، نوام چامسکی، لِوی اشتراوس، هربرت مارکوزه، امانوئل لِویناس، همچنین فلیکس مندلسزون و جاکومو مایر، هاینه، اسپینوزا، فروید، مارکس، روزالوکزامبورگ و… »  داشته است.

>> روشن است که این برتری طلبی اروپایی، محدود به مردم یهودی تبار چنین کشورهایی نبوده است، و در مفهوم “اروپا مرکزی”،  بومیان آمریکایی، آفریقایی، آسیایی، شرقی “عرب، ایرانی و”..  نیز راهی به “خرد کانتی” ندارند. “یهودی شرقی است

> اگر در صفوف اقوام یهودی تبار که بیش از هزار سال در آلمان و اروپا و در سطح جهان پراکنده شده و میزیستند، فیلسوفان و دانشمندان و هنرمندان و ادیبان مذهبی و غیرمذهبی همچون:«فیلون اسکندرانی، ابن میمون، سلیمان بن جبرئیل، موسی بن عزرا، موسی مندلسون، باروخ اسپینوزا، هانری برگسون، لئو اشتراوس، لودویگ ویتگنشتاین، ارنست بلوخ، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هانا آرنت، زیگموند فروید، والتر بنیامین، ادموند هوسرل، ژرژ لوکاچ، رُزا لوکزمبورگ، مارتین بوبر، آیزایا برلین، کارل پوپر، امیل دورکیم، اریش فِروم، ژاک دِریدا، ارنست کاسیرر، نوام چامسکی، لِوی اشتراوس، هربرت مارکوزه، امانوئل لِویناس، همچنین فلیکس مندلسزون و جاکومو مایر، هاینه، اسپینوزا، فروید، مارکس، روزالوکزامبورگ و… »  داشته است.

> روشن است که این برتری طلبی اروپایی، محدود به مردم یهودی تبار چنین کشورهایی نبوده است، و در مفهوم “اروپا مرکزی”،  بومیان آمریکایی، آفریقایی، آسیایی، شرقی “عرب، ایرانی و”..  نیز راهی به “خرد کانتی” ندارند. “یهودی شرقی است

اگر در صفوف اقوام یهودی تبار که بیش از هزار سال در آلمان و اروپا و در سطح جهان پراکنده شده و میزیستند، فیلسوفان و دانشمندان و هنرمندان و ادیبان مذهبی و غیرمذهبی همچون:«فیلون اسکندرانی، ابن میمون، سلیمان بن جبرئیل، موسی بن عزرا، موسی مندلسون، باروخ اسپینوزا، هانری برگسون، لئو اشتراوس، لودویگ ویتگنشتاین، ارنست بلوخ، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هانا آرنت، زیگموند فروید، والتر بنیامین، ادموند هوسرل، ژرژ لوکاچ، رُزا لوکزمبورگ، مارتین بوبر، آیزایا برلین، کارل پوپر، امیل دورکیم، اریش فِروم، ژاک دِریدا، ارنست کاسیرر، نوام چامسکی، لِوی اشتراوس، هربرت مارکوزه، امانوئل لِویناس، همچنین فلیکس مندلسزون و جاکومو مایر، هاینه، اسپینوزا، فروید، مارکس، روزالوکزامبورگ و… »  داشته است. 

روشن است که این برتری طلبی اروپایی، محدود به مردم یهودی تبار چنین کشورهایی نبوده است، و در مفهوم “اروپا مرکزی”،  بومیان آمریکایی، آفریقایی، آسیایی، شرقی “عرب، ایرانی و”..  نیز راهی به “خرد کانتی” ندارند. “یهودی شرقی است!”

ما با چه چیز مسیحیت می نبردیم؟ زیرا مقصود آن عبارت است از امحای اقویا و شکستن روح آنها؛ استفاده کردن از لحظات خستگی و ضعف آنها و تبدیل کردن اطمینان غرور آمیز ان ها به نگرانی و عذاب وجدان؛  زیرا می داند که چگونه شریف ترین غرایز را مسموم کند و آن ها را به بیماری مبتلا سازد، تا اینکه قوت آن ها متوجه ی درون گردد و بر ضد خود آنها به کار افتد؛ تا اینکه اقویا به واسطه ی تحقیر نفس و از خود گذشتگی مفرط نابود شوند.- نیچه»

نیچه،  رحم و شفقت را ضعفی می داند که باید با آن جنگید. «هدف برای دست آوردن نیروی شگرف عظمت است که می تواند ابر مرد آینده (هیتلر، استالین، خمینی و….)  را از راه انضباط و نیز از راه امحای میلیون ها مردم بی سر و پا (بخوان کارگران و زحمتکشان شهر و روستا-حامد)،  شکل دهد و مع هذا می تواند از بیچارگی ناشی از دیدن منظره ی رنج آوری که از آن پدید می آید و نظیرش هرگز دیده نشده است، بپرهیزد. »

دشمنی او با سوسیالیسم ،  دشمنی  با هنگامیست  “که زمین فرزانه شد و آدمی یاور آدمی گشت.- برشت”، است.

اگر در سوسیالیسم اداره ی تولید و توزیع و حاکمیت با  تولیدکنندگان مستقیم ( کارگران و زحمتکشان شهر و روستا) است و  کارگران و زحمتکشان شهر و روستا  مالک ابزار تولید و توزیع هستند. و حاکمیت با اکثریت اهالی با تکیه به نهادهای  شوراها، کمون ها، کمیته ها، اتحادیه ها،  سندیکاها، مؤسسات مدنی و نقش مهم حزب پیشرو طبقه ی کارگر … است و نه اقلیت حزبی- دولتی، بوروکرات، تکنوکرات و الیته ی محدودی از جامعه، با  ادعای سوسیالیسم و یا حتی آرمانخواهی صادقانه.

این سوسیالیسم در نظر حکیم بت شکن ما، بربریت است. زیرا امام او، ابر مرد او ناپلئون است که صدها شهر و روستا را در روسیه به آتش کشید و مسکو را اشغال کرد و خود را امپراتور خواند؛ به ناتوان گوید:”نیست شو و از میان برو!”

 

به همین جهت نیچه از “کمون پاریس” -۱۸۷۱- متنفر است و آنرا همچون “ثقل معده خفیفی” تحقیر می کند. کمون اولین حکومت کارگران –دهقانان و زحمتکشان شهری در پاریس بود که در حقیقت به جهت منزوی شدن و محدود بودن جنبش به پاریس و حومه،  توسط ورسای و حکومت تی یر که  در اتحاد با بیسمارک و همه ی نیروهای ارتجایی اروپا، کمون را در خون خودش خفه کرد. انتقام خونین ارتجاع اروپا از کمونارد ها به قیمت جان بیش از ۲۵ هزار زن و مرد کمونار شد. ۳ هزار نفر در زندان ها به قتل رسیدند و ۱۳ هزار و هفت صد نفر به حبس های دارز مدت و بیشترشان به حبس ابد محکوم شدند. تنها اشاره ای کوتاه به چند دست آورد سیاسی و اقتصادی کمون در کمتر از سه ماه، راز دشمنی فقیه عالیقدری چون نیچه با کمون را افشا می کند: انحلال ارتش دائمی، انحلال بوروکراسی، تفکیک دولت از کلیسا، رایج ساختن تحصیلات رایگان، در دست گرفتن کارخانه هایی که به آنها رسیدگی نشده بود، توسط تعاونی های کارگری و…… 

>

> Die Geschichte des rassistischen und chauvinistischen Geistes in Europa:

> تاریخ اندیشه های راسیستی و شونیستی در اروپا و بویژ در آلمان

> پرسش اصلی این است که بار منفی و در خود ذخیره کرده ی عصر روشنگری و “درخشش های تیره ی” بسیاری از فلاسفه و هنرمندان، سیاستمداران و…،امثال کانت، هگل، فویرباخ،هِکل(فیزیولوژیست)، فیخته، واگنر و..‌‌که آنتی سیمیتیسم و ضدیت با مردمی با تبار یهودی را تبلیغ و ترویج میکردند، چه نقشی در مواضع امثال هابرماس های کنونی و در عصر فاشیستها، در مواضع آیت الله های جنایتکار فلسفه، هایدگرها، روزنبرگ ها، بویملر ها، کیرک ها، کارل اشمیت ها و… داشته است؟

> آیا در «دموکراسی مشارکتی» فیلسوف هابرماس، فلسطینی حق مشارکت در کانون های مدنی- اجتماعی- سیاسی- حقوقی و… همچون اسراییلی سفید دارد؟

> و چه نقشی این فلاسفه، سیاستمداران، ادیبان، دانشمندان، روزنامه نگاران،  در دنباله روی  توده ها از جنبش های راسیستی- فاشیستی داشته و خواهند داشت؟

> آیا میتوان شکست خونین و پر خسارت بزرگترین جنبش سیاسی- اجتماعی علیه دیکتاتوری خاندان پهلوی و دربار را در سالهای ۵۵-۵۷ که در صد سال اخیر از نقطه نظر گستردگی حضور مردم در صحنه ی مبارزه علیه رژیم تا دندان مسلح، در خاورمیانه بینظیر بوده است، را از نقش حضور روحانیت و مذهب در طول تاریخ، در فرهنگ عمومی، نهاد های قدرت، تعلیم و تربیت، عادات روزانه، سنت های اجتماعی و.. جدا کرد؟

Die Geschichte des rassistischen und chauvinistischen Geistes in Europa:

تاریخ اندیشه های راسیستی و شونیستی در اروپا و بویژ در آلمان

پرسش اصلی این است که بار منفی و در خود ذخیره کرده ی عصر روشنگری و “درخشش های تیره ی” بسیاری از فلاسفه و هنرمندان، سیاستمداران و…،امثال کانت، هگل، فویرباخ،هِکل(فیزیولوژیست)، فیخته، واگنر و..‌‌که آنتی سیمیتیسم و ضدیت با مردمی با تبار یهودی را تبلیغ و ترویج میکردند، چه نقشی در مواضع امثال هابرماس های کنونی و در عصر فاشیستها، در مواضع آیت الله های جنایتکار فلسفه، هایدگرها، روزنبرگ ها، بویملر ها، کیرک ها، کارل اشمیت ها و… داشته است؟

آیا در «دموکراسی مشارکتی» فیلسوف هابرماس، فلسطینی حق مشارکت در کانون های مدنی- اجتماعی- سیاسی- حقوقی و… همچون اسراییلی سفید دارد؟

و چه نقشی این فلاسفه، سیاستمداران، ادیبان، دانشمندان، روزنامه نگاران،  در دنباله روی  توده ها از جنبش های راسیستی- فاشیستی داشته و خواهند داشت؟

آیا میتوان شکست خونین و پر خسارت بزرگترین جنبش سیاسی- اجتماعی علیه دیکتاتوری خاندان پهلوی و دربار را در سالهای ۵۵-۵۷ که در صد سال اخیر از نقطه نظر گستردگی حضور مردم در صحنه ی مبارزه علیه رژیم تا دندان مسلح، در خاورمیانه بینظیر بوده است، را از نقش حضور روحانیت و مذهب در طول تاریخ، در فرهنگ عمومی، نهاد های قدرت، تعلیم و تربیت، عادات روزانه، سنت های اجتماعی و.. جدا کرد؟

متأسفانه تاکنون آثار او را مطالعه نکرده ام، ولی میدانم که همین هابرماس، در نشست فلسفه ی ای که توتالیتاریسم مذهبی حاکم بر ایران راه انداخته بود، حضور داشت!

چرا وقتی‌که صاحبان قدرت و در عین حال قهرمانان دار و شکنجه، به کمک ایدیولوگ هایش ژست های فلسفی جهت تبدیل کردن فلسفه به کنیز مذهب شان نیز میگیرند، هابرماس حضور مییابد؟

در ضمن کلمه ی «اشتباه تاریخی یا اشتباه نکردن مجدد!!» توسط ناصر کاخساز، باید با کلماتی چون :«جنایات بی نظیر و غیر قابل تصور بشری» جابجا بشود! وانگهی بالاتر از یورگن هابر ماس ها، در کنار ارتجاع فاشیستی رکاب زدند، وقتی که فاشیستم شلاق در دست، فرمانروای مطلق شد! هایدگر، کارل اشمیت یکی از برجسته ترین حقوق دانان تاریخ ، آلفرد بویملر، روزنبرگ ، کیرک و…!

هایر ماس امروزه، در برخورد به گنوساید در غزه و اپارتاید رژیم اسرائیل نیز فراتر از سیاست حاکم بر آلمان را نمی‌بیند!

The mystery of anti-Semitism in Germany

The solution to combat anti-Semitism is not separate from the fight, culture and education for citizenship rights and the legal equality of citizens, regardless of gender, ethnicity, ideology or religion!

The German Bundestag sees the “fight against anti-Semitism” as separate from the recognition of “citizenship rights” for all people on the planet.

They don’t want to see institutionalized apartheid against the Palestinian people!

The policy that allows the Jewish government to justify and unconditionally support apartheid and all kinds of oppression, contempt, humiliation and killing of Palestinian civilians under various pretexts and even without pretexts is in fact part of the puzzle of the ideological-political Formation of racist currents and neo-fascist forces and movements in this country.

The filth of this world is continuously growing in Germany and many European and American countries!

Has Germany forgotten that such a policy against the basic values ​​of humanity and citizenship is the basis of the “culture and ideology of anti-Semitism”. Neo-fascism strengthened in your own country?

البته بهتر است که به متن فوق ام،  مطالب زیر را نیز اضافه کنم:

آنتی زیمیتیسم خود را با سلب مالکیت از میلیونها انسان از تبار یهود، آواره کردن و محکومیت یهودیان به زندگی برده وار در بازداشتگاهها و کارخانه و کارگاههای کار اجباری و سرانجام نابودی فیزیکی مردم یهودی تبار! تعریف میکند!

صهیونیسم خود را با سیستم آپارتاید رژیم اسراییل علیه مردم فلسطین و بومی عرب در محدوده ی جغرافیایی اشغال شده ی ۷۰ ساله  توسط اسراییل ، سلب مالکیت از میلیونها فلسطینی، اواره کردن و کشتار و گسترش مناطق تخت نفوذ و سلطه ی رژیم اشغالگر و اپارتاید ی اسرائیل تعریف میکند.

پان اسلامیسم، جنبش ارتجاعی-سیاسی- مذهبی اسلامی ( شیعه- سنی) سرمایه داری و روابط پیشا سرمایه داری با روبنای ایدیولوژی ملبس به مذهب اسلام و آیه های باقی‌مانده از اعصار مرده  است.

*

Die Geschichte des rassistischen und chauvinistischen Geistes in Europa:

die Hauptfrage ist, welche Rolle diejenigen spielten, die Antisemitismus und Feindseligkeit gegenüber Menschen mit jüdischer Abstammung propagierten. Dazu zählten etwa: Kant, Hegel, Feuerbach, Haeckel (der Physiologe), Fichte, Wagner usw. 

Hat in der “partizipatorischen Demokratie” des Philosophen Habermas ein Palästinenser das Recht zur Teilnahme an zivilgesellschaftlichen, sozialen, politischen, rechtlichen Foren usw. wie ein weißer Israeli?

Welche Rolle werden Philosophen, Politiker, Schriftsteller, Wissenschaftler, Journalisten für die rassistisch-faschistischen Bewegungen bezüglich des Einflusses und der Unterstützung von Massen haben?

Kann man das blutige Scheitern der größten politisch-sozialen Bewegung gegen die Pahlavi-Diktatur in den Jahren 1976-1979, die in den letzten hundert Jahren in Bezug auf die Ausdehnung des sozialen Widerstandes im Nahen Osten einzigartig war, von der Rolle der Geistlichkeit und Religion in der Geschichte des Landes, im öffentlichen Bewusstsein, in den Machtstrukturen, der Bildung, den täglichen Gewohnheiten, den sozialen Traditionen usw. trennen?

Wenn in den Reihen der jüdischen Gemeinschaft, die seit über tausend Jahren in Deutschland, Europa und weltweit verstreut ist, Philosophen, Wissenschaftler, Künstler und Schriftsteller sowohl religiöser als auch nichtreligiöser Natur wie Philo von Alexandria, Maimonides, Solomon ibn Gabirol, Moses ben Ezra, Moses Mendelssohn, Baruch Spinoza, Henri Bergson, Leo Straus, Ludwig Wittgenstein, Ernst Bloch, Theodor Adorno, Max Horkheimer, Hannah Arendt, Sigmund Freud, Walter Benjamin, Edmund Husserl, Georg Lukács, Rosa Luxemburg, Martin Buber, Isaiah Berlin, Karl Popper, Emil Durkheim, Erich Fromm, Jacques Derrida, Ernst Cassirer, Noam Chomsky, Levi-Strauss, Herbert Marcuse, Emmanuel Levinas, sowie Felix Mendelssohn und Giacomo Meyerbeer, Heinrich Heine, Spinoza, Freud, Marx, Rosa Luxemburg und… vertreten sind, ist klar, dass dieser europäische Superioritätsanspruch nicht auf Menschen jüdischer Abstammung beschränkt ist, und im Sinne von “Zentraleuropa” haben die Ureinwohner Amerikas, Afrikas, Asiens, Araber, Iraner und andere auch keinen Zugang zur “Kantischen Vernunft”.

Ein Paar Zitate:

]”Jude ist aus Ost! und ist fremde und verdorben“-Schopenhauer

„Juden Sie sind nicht mehr rein und echt, sondern nur noch der stinkende Kadaver einer ausgestorbenen Natur.“–Hegel

„Jude ist Betrüger und Menschenfresser“-Feuerbach

„Jude ist der böse Plastikgeist der menschlichen Verdorbenheit“-Wagner

„Wir sehen keine Möglichkeit, den Juden Bürgerrechte zu verleihen, außer ihre Köpfe durch neue Köpfe zu ersetzen. In diesem Fall gäbe es keine jüdische Idee.“- Johann Gottlieb Fichte

Zitate aus dem Buch Hitlersphilosophen[

– ارژنگ رحیم زاده     ۱۵.۰۳.۲۰۲۴ 


Google Translate